داستان کوتاه خمار عشق | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 47
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
سلامتی می دلخواه؛
بی وفا، همه بی وفا
ساقی پیک پیک اوله!!
هر چی بوم بازم کمه
خوامبه م*ست و خ*را*ب
دیگه می دل بوه کباب
عرق توی چهار لیتری چی حالی دارنه ساقی
اول مستی و بعد بالایی دارنه ساقی
جان ساقی، اینم پیک دومه ولا
ساقی پیک، پیک دوم؛ دیگه ندارمه دووم
لبریز هاکن می پیک ره، خوامبه بووشه تموم
ساقی دکن می پیک ره
خوامه می دل بترکه
لعنت به این .. روزگار
یاری دل چنی سنگه
رفیق تی وری مستی..
چی حالی دارنه ساقی
سلامتی منو تو، که هر شو دارمی مستی
رفیق تی ور مستی
چی حالی دارمه مستی
سلامتی من و تو که هر شو دارمی مستی
ساقی پیک، پیک آخره
می کچیک دل تک پره
لعنت به این روزگار
که بی وفاش می دلبره
ساقی دیگه حالی نارمه
با کسی من کاری نارمه
ساقی می حال خرابه
امشو می حال خرابه
رفیق تی وری مستی چی حالی دارنه ساقی
سلامتی این جمع، سلامتی ساقی
پیک اول را، به‌سلامتی چشمانِ عسلی رنگِ زیبایِ معشوقه‌اش، سفید و بی‌هیچ مزه‌ای بالا می‌رود.
در حالی که صورت‌اش، از شدتِ تلخیِ م*شروب. آن‌ هم بی‌هیچ آبکی یا مزه‌ای، برمی‌گردد. اسی با حسی خشونت‌وار نگاهش می‌کند و چیپسی از میان مابقی چیپس‌ها برمی‌دارد و در ماست موسیر فرو می‌کند و بلافاصله جلوی د*ه*ان پرهان می‌گیرد. پرهان هم، برای این‌که اسی عصبی نشود دست رد به او نمی‌دهد و چیپس را می‌خورد.
اسی دستانش را کمی می‌تکاند تا خورده‌های چیپس، از دستانش بریزد و رو‌به همه‌ی آن‌ها می‌گوید:
- اگر کَسی پیک سفید رفت بالا، بد سرش میارم!
پرهان در حالی که ریز‌ریز می‌خندد، گوشه چشمی نازک می‌کند و صدایِ نازک‌اش و به قولِ اسی، دخترانه‌‌اش را به طرز عجیبی کلفت و بَم می‌کند و س*ی*نه سپر و کَت و کول وا می‌کند و می‌گوید:
- نه بابا، خودت تنهایی؟ زنگ بزن بگو گنده‌هات بیان!
اسی بلندبلند می‌خندد و در جوابش می‌گوید:
- شیر هم که باشی، با یه کیک می‌خورمت بچه قشنگ؛ بده پیکت رو بیاد!
پرهان تنها لبخندی در جوابِ سنگینیِ حرف‌ اسی می‌زند و دیگر لال می‌شود.
***
چشمان پرهان گرم خواب است، آن‌قدر خوابش می‌آید که گویی کوه‌ کنده‌، و تمام کوه‌های جهان را فتح کرده‌ است.
اسی در حالی که کلیدها را بر روی کانتر می‌گذارد صدایش می‌زند:
- پرهان!
بدون آن‌که چشمانش را باز کند می‌گوید:
- هوم؟
اسی دستانش را رویِ صورت پرهان می‌کشد و می‌گوید:
- بلند شو داداشی، برو توی اتاق روی تخت بخواب!
با حالتی عجیب و بی‌جان ل*ب باز می‌کند:
- همین‌جا خوبِ.
اسی یکی از دستانش را زیر پاهای او، و دست دیگرش را زیر کمرش می‌گذارد و با یک حرکت از جای بلندش می‌کند و او را روی تخت می‌گذارد و پتو را تا شکمش می‌کشد و ب*وسه‌ای بر روی پیشانی پرهان می‌زند و می‌گوید:
- خوب بخوابی داداشم!
چراغ را خاموش می‌کند و تاریکی همه جای اتاق را در بر می‌گیرد.
پرهان روی دنده‌ی چپ تکانی می‌خورد و پتو را تا سرش می‌کشد و به خوابی عمیق فرو می‌رود.
***
پرهان پتو را از روی سرش کنار می‌زند، گویی صبح شده است. صدایِ اسی در گوشش اکو می‌شود:
- می‌خوایم بریم استخر، لنگه ظهره یکیتون برین پرهان رو بیدار کنین!
در حالی که پتو را از روی تنش کنار می‌زند،‌ کش و قوسی به تنش می‌دهد و از روی ت*خت خو*اب پایین می‌آید و در حالی که در را باز می‌کند.
نیما جلو رویش ظاهر می‌شود و سلامی می‌دهد.
پرهان در حینی که وارد سرویس بهداشتی می‌شود به او سلام و صبح به‌خیر می‌گوید.
چند بار آبی به دست و صورتش می‌زند و با حوله‌ی صورتی رنگی که جلوی درِ سرویس‌ بهداشتی آویزان است، صورتش را خشک می‌کند. اسی روی صندلی نشسته است و در حال صبحانه خوردن است، سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:
- علیک سلام، خوبم!
پرهان کنارش می‌نشیند و در حالی که نون تست را برمی‌دارد و کمی مربا و کره روی آن می‌ریزد، ل*ب می‌زند:
- سلام، خوبی؟
گ*از کوچکی از لقمه‌ی در دستش می‌زند و به اسی که با حرص به صورت‌اش خیره شده است نگاهی می‌اندازد.
اسی گر*دن پرهان را در دستانش می‌گیرد و با شوخی، کمی‌ به گ*ردنش فشار می‌آورد و لپ‌اش را می‌کشد و می‌گوید:
- خوبم قربون برم، تو خوبی؟
لقمه‌ی دیگری برای خود می‌گیرد و سرش را کج می‌کنمد و می‌گوید:
- خوبم، ولی یکم سردرد دارم!
اسی استکانی را پر از چای می‌کند و نباتی در آن می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- این رو بخور، خوب‌خوب میشی!
اسی جای همه را برایش پُر کرده است. از همان زمان که در کودکی، پدر و مادرش را از دست داد هم برایش مادر بود و هم برایش پدر.
خدا سایه‌اش را از سرش کم نکند،‌ اما اسی تا به حال چیزی از زندگی‌اش برای پرهان نگفته است و این موضوع، پرهان را خیلی می‌رنجاند.
حتی می‌گوید با این‌که سی و پنج سال سن دارد اما تا به حال دلش بند عشق نشده است،‌ آخر‌ مگر آدمی،‌ بدون عشق و محبت زنده می‌ماند؟
پرهان حتی نمی‌داند اسی مادر یا پدری دارد یا خیر. به خوبی می‌تواند اعتراف کند که چیز زیادی از او نمی‌داند. فقط می‌داند که بیست و یک سال است که هوایِ او را دارد. روزی نیست که بی‌ او بگذراند، تمام روزش را با پرهان سپری می‌کند.
اسی دستانش را جلویِ صورت پرهان که در فکرهایش غرق شده است، تکان می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- باز رفتی تو فکر اون دختره‌ی هرجایی؟
این را که می‌گوید، رشته‌ی‌ افکار پرهان پاره می‌شود و افسارش در می‌رود و لقمه را روی میز رها می‌کند و صندلی را عقب می‌کشد و فریاد و بانگ می‌زند:
- صد بار گفتم اسم پروا رو جلوی من نیار، هی باز آوردی، هی لج‌ کردی؛ داداش هدفت چیه؟‌ چرا قصد داری هی مدام اسم اون رو بیاری و نابودم کنی؟
‌پرهام و نیما که هر دو مشغولِ ورق بازی هستند، با صدایِ پرهان، هر‌ دو ورق‌هایشان‌‌ را روی میز کوچک رها می‌‌کنند و به من‌ او زل می‌زنند، اما پرهان وارد اتاق می‌شود و در را هم، محکم‌ به هم می‌کوبد، آن‌قدر عصبانی است که خون جلوی چشمانش را گرفته است. اسی می‌داند که پرهان، هنوز هم روی پروا غیرت دارد و حساس‌ است،‌ باز سعی دارد با اسم او، پرهان را دیوانه کند. پرهان باز هم در فکرهایش پرسه می‌زند.
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سلامتی می دلخواه؛

بی وفا، همه بی وفا

ساقی پیک پیک اوله!!

هر چی بوم بازم کمه

خوامبه م*ست و خ*را*ب

دیگه می دل بوه کباب

عرق توی چهار لیتری چی حالی دارنه ساقی

اول مستی و بعد بالایی دارنه ساقی

جان ساقی، اینم پیک دومه ولا

ساقی پیک، پیک دوم؛ دیگه ندارمه دووم

لبریز هاکن می پیک ره، خوامبه بووشه تموم

ساقی دکن می پیک ره

خوامه می دل بترکه

لعنت به این .. روزگار

یاری دل چنی سنگه

رفیق تی وری مستی..

چی حالی دارنه ساقی

سلامتی منو تو، که هر شو دارمی مستی

رفیق تی ور مستی

چی حالی دارمه مستی

سلامتی من و تو که هر شو دارمی مستی

ساقی پیک، پیک آخره

می کچیک دل تک پره

لعنت به این روزگار

که بی وفاش می دلبره

ساقی دیگه حالی نارمه

با کسی من کاری نارمه

ساقی می حال خرابه

امشو می حال خرابه

رفیق تی وری مستی چی حالی دارنه ساقی

سلامتی این جمع، سلامتی ساقی

پیک اول را، به‌سلامتی چشمانِ عسلی رنگِ زیبایِ معشوقه‌اش، سفید و بی‌هیچ مزه‌ای بالا می‌رود.

در حالی که صورت‌اش، از شدتِ تلخیِ م*شروب. آن‌ هم بی‌هیچ آبکی یا مزه‌ای، برمی‌گردد. اسی با حسی خشونت‌وار نگاهش می‌کند و چیپسی از میان مابقی چیپس‌ها برمی‌دارد و در ماست موسیر فرو می‌کند و بلافاصله جلوی د*ه*ان پرهان می‌گیرد. پرهان هم، برای این‌که اسی عصبی نشود دست رد به او نمی‌دهد و چیپس را می‌خورد.

اسی دستانش را کمی می‌تکاند تا خورده‌های چیپس، از دستانش بریزد و رو‌به همه‌ی آن‌ها می‌گوید:

- اگر کَسی پیک سفید رفت بالا، بد سرش میارم!

پرهان در حالی که ریز‌ریز می‌خندد، گوشه چشمی نازک می‌کند و صدایِ نازک‌اش و به قولِ اسی، دخترانه‌‌اش را به طرز عجیبی کلفت و بَم می‌کند و س*ی*نه سپر و کَت و کول وا می‌کند و می‌گوید:

- نه بابا، خودت تنهایی؟ زنگ بزن بگو گنده‌هات بیان!

اسی بلندبلند می‌خندد و در جوابش می‌گوید:

- شیر هم که باشی، با یه کیک می‌خورمت بچه قشنگ؛ بده پیکت رو بیاد!

پرهان تنها لبخندی در جوابِ سنگینیِ حرف‌ اسی می‌زند و دیگر لال می‌شود.

***

چشمان پرهان گرم خواب است، آن‌قدر خوابش می‌آید که گویی کوه‌ کنده‌، و تمام کوه‌های جهان را فتح کرده‌ است.

اسی در حالی که کلیدها را بر روی کانتر می‌گذارد صدایش می‌زند:

- پرهان!

بدون آن‌که چشمانش را باز کند می‌گوید:

- هوم؟

اسی دستانش را رویِ صورت پرهان می‌کشد و می‌گوید:

- بلند شو داداشی، برو توی اتاق روی تخت بخواب!

با حالتی عجیب و بی‌جان ل*ب باز می‌کند:

- همین‌جا خوبِ.

اسی یکی از دستانش را زیر پاهای او، و دست دیگرش را زیر کمرش می‌گذارد و با یک حرکت از جای بلندش می‌کند و او را روی تخت می‌گذارد و پتو را تا شکمش می‌کشد و ب*وسه‌ای بر روی پیشانی پرهان می‌زند و می‌گوید:

- خوب بخوابی داداشم!

چراغ را خاموش می‌کند و تاریکی همه جای اتاق را در بر می‌گیرد.

پرهان روی دنده‌ی چپ تکانی می‌خورد و پتو را تا سرش می‌کشد و به خوابی عمیق فرو می‌رود.

***

پرهان پتو را از روی سرش کنار می‌زند، گویی صبح شده است. صدایِ اسی در گوشش اکو می‌شود:

- می‌خوایم بریم استخر، لنگه ظهره یکیتون برین پرهان رو بیدار کنین!

در حالی که پتو را از روی تنش کنار می‌زند،‌ کش و قوسی به تنش می‌دهد و از روی ت*خت خو*اب پایین می‌آید و در حالی که در را باز می‌کند.

نیما جلو رویش ظاهر می‌شود و سلامی می‌دهد.

پرهان در حینی که وارد سرویس بهداشتی می‌شود به او سلام و صبح به‌خیر می‌گوید.

چند بار آبی به دست و صورتش می‌زند و با حوله‌ی صورتی رنگی که جلوی درِ سرویس‌ بهداشتی آویزان است، صورتش را خشک می‌کند. اسی روی صندلی نشسته است و در حال صبحانه خوردن است، سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:

- علیک سلام، خوبم!

پرهان کنارش می‌نشیند و در حالی که نون تست را برمی‌دارد و کمی مربا و کره روی آن می‌ریزد، ل*ب می‌زند:

- سلام، خوبی؟

گ*از کوچکی از لقمه‌ی در دستش می‌زند و به اسی که با حرص به صورت‌اش خیره شده است نگاهی می‌اندازد.

اسی گر*دن پرهان را در دستانش می‌گیرد و با شوخی، کمی‌ به گ*ردنش فشار می‌آورد و لپ‌اش را می‌کشد و می‌گوید:

- خوبم قربون برم، تو خوبی؟

لقمه‌ی دیگری برای خود می‌گیرد و سرش را کج می‌کنمد و می‌گوید:

- خوبم، ولی یکم سردرد دارم!

اسی استکانی را پر از چای می‌کند و نباتی در آن می‌اندازد و ل*ب می‌زند:

- این رو بخور، خوب‌خوب میشی!

اسی جای همه را برایش پُر کرده است. از همان زمان که در کودکی، پدر و مادرش را از دست داد هم برایش مادر بود و هم برایش پدر.

خدا سایه‌اش را از سرش کم نکند،‌ اما اسی تا به حال چیزی از زندگی‌اش برای پرهان نگفته است و این موضوع، پرهان را خیلی می‌رنجاند.

حتی می‌گوید با این‌که سی و پنج سال سن دارد اما تا به حال دلش بند عشق نشده است،‌ آخر‌ مگر آدمی،‌ بدون عشق و محبت زنده می‌ماند؟

پرهان حتی نمی‌داند اسی مادر یا پدری دارد یا خیر. به خوبی می‌تواند اعتراف کند که چیز زیادی از او نمی‌داند. فقط می‌داند که بیست و یک سال است که هوایِ او را دارد. روزی نیست که بی‌ او بگذراند، تمام روزش را با پرهان سپری می‌کند.

اسی دستانش را جلویِ صورت پرهان که در فکرهایش غرق شده است، تکان می‌دهد و ل*ب می‌زند:

- باز رفتی تو فکر اون دختره‌ی هرجایی؟

این را که می‌گوید، رشته‌ی‌ افکار پرهان پاره می‌شود و افسارش در می‌رود و لقمه را روی میز رها می‌کند و صندلی را عقب می‌کشد و فریاد و بانگ می‌زند:

- صد بار گفتم اسم پروا رو جلوی من نیار، هی باز آوردی، هی لج‌ کردی؛ داداش هدفت چیه؟‌ چرا قصد داری هی مدام اسم اون رو بیاری و نابودم کنی؟

‌پرهام و نیما که هر دو مشغولِ ورق بازی هستند، با صدایِ پرهان، هر‌ دو ورق‌هایشان‌‌ را روی میز کوچک رها می‌‌کنند و به من‌ او زل می‌زنند، اما پرهان وارد اتاق می‌شود و در را هم، محکم‌ به هم می‌کوبد، آن‌قدر عصبانی است که خون جلوی چشمانش را گرفته است. اسی می‌داند که پرهان، هنوز هم روی پروا غیرت دارد و حساس‌ است،‌ باز سعی دارد با اسم او، پرهان را دیوانه کند. پرهان باز هم در فکرهایش پرسه می‌زند.


 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
- آقا درسته،‌ اون تا به حال عاشقی نکرده، قبوله! اما من عشق رو تجربه کرده‌م، دردش رو کشیده‌م،‌ همه‌ی‌ عواقبش رو به جون خریدم، حالا اون چه مشکلی با من داره؟
پرهان دستی روی لباس‌هایش می‌کشد و موهایش را با کش می‌بندد و موبایلش را برمی‌دارد و در را باز می‌کند.
در حالی که کفش‌هایش را در دستانش گرفته‌ است رو‌به نیما می‌کند و می‌گوید:
- نیما، بلند شو داداش!
اسی فنجانِ قهوه‌اش را روی کانتر می‌گذارد و پاچه‌ی شلوارش که بالا رفته است را پایین می‌کشد و به سوی پرهان گام برمی‌دارد و با عصبانیت ل*ب می‌زند:
- کجا به‌سلامتی؟
اما پرهان جوابی به او نمی‌دهد،‌ او هم بیشتر عز می‌آید (حرص می‌خورد) و لنگه‌ی دیگر کفش‌ پرهان را برمی‌دارد و سئوال دیگری می‌پرسد:
- پرسیدم کجا؟
و اما باز هم، جواب پرهان جز سکوت چیز دیگری‌ نیست.
اما با خود و حس درونش حرف می‌زند.
- آخه مگه این بشر، حرف حساب حالیش میشه؟ همه‌ش برای من ادای بزرگ‌تر‌ها رو در میاره و خون من رو توی شیشه می‌کنه‌.
پرهان با همان لنگه‌ی‌ کفشی که پوشیده‌ است. از در بیرون می‌رود و اسی سرِ نیما هوار می‌کشد و می‌گوید:
- از وقتی تو وارد زندگیش شدی،‌ میون من و داداشم رو شکر و آب کردی. آخه پسرجون چی از جون ما دو تا داداش می‌خوای؟
پرهان رویش را برمی‌گرداند و شاهد بدترین چیزها می‌شود، اسی ساچمه را در دستانش گرفته است و بالای سرِ نیما ایستاده است و تا می‌تواند با مُشت و لگد او را می‌زند.
حرف‌های پدر نیما باری دیگر در گوش پرهان نجوا می‌شود، پرهان عصبی می‌شود و وارد خانه می‌شود. اسی را هُل می‌دهد و حال که او حرمت‌ها و سدها را شکسته است. حال که او این‌گونه رفقایش را خار و کوچک می‌کند. اسی هم، کمی خار و کوچک شود.
اسی دستانش را رویِ صورتش می‌گذارد و فقط عکس‌العملش مات و مبهوت نگاه کردن به پرهان است، اما این‌بار پرهان د*ه*ان باز می‌کند و می‌گوید:
- می‌دونی کی میونه‌ی ما رو شکر آب‌ کرده؟
اسی مردمک چشمانش را به سوی پرهان می‌چرخاند و انگشت اشاره‌اش را به سوی نیما می‌گیرد و می‌گوید:
- این بی‌شر... .
اما پرهان در حرف اسی می‌پرد و انگشت اشاره‌‌ی او را پایین می‌آورد و کمی به او نزدیک می‌شود و می‌گوید:
- نه،‌ اون تویی که میونه‌ی من و خودت رو شکر و آب کردی!
می‌دونستی پروا همه چیز منه، و من حاضرم برای اون، کل دنیا رو به آب و آتش بزنم
می‌دونستی پدر‌ نیما، اون رو به من سپرده که از جونم بیشتر بخوامش،‌ اما تو هر بار شخصیتِ اون رو زیر سئوال بردی. همه چیز رو توی دعوا و جنگ و جدل می‌د‌ونی‌. اما نه داداش... نه،‌ زندگی رو فقط دعوا و جنگ و جدل در برنمی‌گیره. بزرگیت کو؟ اون حرف‌هات که می‌گفتی برای رفقات جونت رو فدا می‌کنی کو؟ ما که جز این‌که حرمت رفیق‌هات رو بشکنی و اون‌ها رو بی‌رحمانه کتک‌‌ بزنی. چیزی ندیدیم!
اسی خشمگین می‌شود و می‌گوید:
- هیچ‌وقت خوبی‌هام رو ندیدی، فقط همین یه بدی رو دیدی؟
پرهان فکر می‌کند که حرف زدن با اسی، هیچ فایده‌ای ندارد. گویی فقط خودش را خسته می‌کند و اوقات فراقت رفیق‌هایش را هم، به کامشان تلخ می‌کند.
لنگه‌ی کفش‌ دیگرش را می‌پوشد و دستانِ نیما را هم می‌گیرد و کمک‌اش می‌کند تا از جای بلند شود. وقتی می‌خواهد از خانه خارج شود بی‌آن‌که نگاهی در چشمانِ اسی کند سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- دیگه هیچ‌وقت سراغم نیا، همه چیز رو خ*را*ب کردی و خیال کن پرهان مرده!
با این حرف، نگاهی گذرا به او می‌‌اندازد که دستانش مُشت شده، و چشمانش را بسته است، در حینی که چند گام برمی‌دارد، صدای بغض آلود اسی در گوش پرهان اکو می‌شود:
- پرهان، داداشی نرو!
اما کور و کر می‌شود، اسی را پشتِ سرش رها می‌کند و با نیما قدم برمی‌دارد‌.
اسی نگاهی به پرهام می‌کند و می‌گوید:
- تو برو جلوش رو بگیر!
اسی جلوی در می‌نشیند و زانوی غم ب*غ*ل می‌گیرد. پرهان دلش نمی‌خواهد این چنین رهایش کند، چون می‌داند نمی‌تواند روی پرهان دست بلند کند اما زورش به خودش می‌رسد.
زورش به پرهان هم می‌رسد. اما پرهان هرگز از گل نازک‌تر به اسی نمی‌گوید اما زمانی که به پروا و دوستانش بی‌احترامی و بی‌حرمتی می‌کند انگار شان و شخصیت او را پایین آورده و زیر سئوال برده است.
پرهام متقابل پرهان می‌ایستد و آرام می‌گوید:
- داداش، جیگر برم. الان تو عصبی هستی و تصمیم‌های غیرمنطقی می‌گیری. بیا چند دقیقه با داداشمون اسی برو تو اتاق حرف بزنین، اگر به تفاهم نرسیدین. باشه بذار برو!
پرهان نگاهی به نیما که زیر چشمانش ورم و کبود کرده است و لبانش آغشته به خون است می‌اندازد و می‌گوید:
- نه، دمتون هم گرم. من باید برم محل کار دارم! شما هم برین پی زندگیتون!

پرهان رو‌به پرهام می‌گوید:
- خودم سوار میشم و رانندگی می‌کنم و نیما هم پشت سرم می‌شینه
وقتی موتور را روشن می‌کند، اسی هُری دلش می‌ریزد و بدون این‌که دمپایی یا کفشی بپوشد با همان پاهایِ بر*ه*نه، روی سنگ‌ها راه می‌رود و به سوی پرهان می‌دود و می‌گوید:
- پرهان داداش، مرگ اسی نرو!
وقتی چنین قسمی به او می‌دهد دلش می‌خواهد خفه‌‌اش کند، با خود زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- آخه چرا من رو با این قسم‌ها مجبور می‌کنه که نرم؟
اسی موتور را خاموش می‌کند و سوئیچ را در دستانش می‌گیرد و می‌گوید:
- داداش، بیا بریم با هم حرف بزنیم!
پرهان دو دل است، نمی‌تواند کارهایی که در حقِ نیما کرده است را فراموش کند. حتی نمی‌تواند هضم‌اش کند،‌ آخر گناه این پسر یتیم و بی‌کَس و کار چه است؟ چرا آدم را از زاده‌ی خود پشیمان می‌کنند؟
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
- آقا درسته،‌ اون تا به حال عاشقی نکرده، قبوله! اما من عشق رو تجربه کرده‌م، دردش رو کشیده‌م،‌ همه‌ی‌ عواقبش رو به جون خریدم، حالا اون چه مشکلی با من داره؟

پرهان دستی روی لباس‌هایش می‌کشد و موهایش را با کش می‌بندد و موبایلش را برمی‌دارد و در را باز می‌کند.

در حالی که کفش‌هایش را در دستانش گرفته‌ است رو‌به نیما می‌کند و می‌گوید:

- نیما، بلند شو داداش!

اسی فنجانِ قهوه‌اش را روی کانتر می‌گذارد و پاچه‌ی شلوارش که بالا رفته است را پایین می‌کشد و به سوی پرهان گام برمی‌دارد و با عصبانیت ل*ب می‌زند:

- کجا به‌سلامتی؟

اما پرهان جوابی به او نمی‌دهد،‌ او هم بیشتر عز می‌آید (حرص می‌خورد) و لنگه‌ی دیگر کفش‌ پرهان را برمی‌دارد و سئوال دیگری می‌پرسد:

- پرسیدم کجا؟

و اما باز هم، جواب پرهان جز سکوت چیز دیگری‌ نیست.

اما با خود و حس درونش حرف می‌زند.

- آخه مگه این بشر، حرف حساب حالیش میشه؟ همه‌ش برای من ادای بزرگ‌تر‌ها رو در میاره و خون من رو توی شیشه می‌کنه‌.

پرهان با همان لنگه‌ی‌ کفشی که پوشیده‌ است. از در بیرون می‌رود و اسی سرِ نیما هوار می‌کشد و می‌گوید:

- از وقتی تو وارد زندگیش شدی،‌ میون من و داداشم رو شکر و آب کردی. آخه پسرجون چی از جون ما دو تا داداش می‌خوای؟

پرهان رویش را برمی‌گرداند و شاهد بدترین چیزها می‌شود، اسی ساچمه را در دستانش گرفته است و بالای سرِ نیما ایستاده است و تا می‌تواند با مُشت و لگد او را می‌زند.

حرف‌های پدر نیما باری دیگر در گوش پرهان نجوا می‌شود، پرهان عصبی می‌شود و وارد خانه می‌شود. اسی را هُل می‌دهد و حال که او حرمت‌ها و سدها را شکسته است. حال که او این‌گونه رفقایش را خار و کوچک می‌کند. اسی هم، کمی خار و کوچک شود.

اسی دستانش را رویِ صورتش می‌گذارد و فقط عکس‌العملش مات و مبهوت نگاه کردن به پرهان است، اما این‌بار پرهان د*ه*ان باز می‌کند و می‌گوید:

- می‌دونی کی میونه‌ی ما رو شکر آب‌ کرده؟

اسی مردمک چشمانش را به سوی پرهان می‌چرخاند و انگشت اشاره‌اش را به سوی نیما می‌گیرد و می‌گوید:

- این بی‌شر... .

اما پرهان در حرف اسی می‌پرد و انگشت اشاره‌‌ی او را پایین می‌آورد و کمی به او نزدیک می‌شود و می‌گوید:

- نه،‌ اون تویی که میونه‌ی من و خودت رو شکر و آب کردی!

می‌دونستی پروا همه چیز منه، و من حاضرم برای اون، کل دنیا رو به آب و آتش بزنم

می‌دونستی پدر‌ نیما، اون رو به من سپرده که از جونم بیشتر بخوامش،‌ اما تو هر بار شخصیتِ اون رو زیر سئوال بردی. همه چیز رو توی دعوا و جنگ و جدل می‌د‌ونی‌. اما نه داداش... نه،‌ زندگی رو فقط دعوا و جنگ و جدل در برنمی‌گیره. بزرگیت کو؟ اون حرف‌هات که می‌گفتی برای رفقات جونت رو فدا می‌کنی کو؟ ما که جز این‌که حرمت رفیق‌هات رو بشکنی و اون‌ها رو بی‌رحمانه کتک‌‌ بزنی. چیزی ندیدیم!

اسی خشمگین می‌شود و می‌گوید:

- هیچ‌وقت خوبی‌هام رو ندیدی، فقط همین یه بدی رو دیدی؟

پرهان فکر می‌کند که حرف زدن با اسی، هیچ فایده‌ای ندارد. گویی فقط خودش را خسته می‌کند و اوقات فراقت رفیق‌هایش را هم، به کامشان تلخ می‌کند.

لنگه‌ی کفش‌ دیگرش را می‌پوشد و دستانِ نیما را هم می‌گیرد و کمک‌اش می‌کند تا از جای بلند شود. وقتی می‌خواهد از خانه خارج شود بی‌آن‌که نگاهی در چشمانِ اسی کند سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:

- دیگه هیچ‌وقت سراغم نیا، همه چیز رو خ*را*ب کردی و خیال کن پرهان مرده!

با این حرف، نگاهی گذرا به او می‌‌اندازد که دستانش مُشت شده، و چشمانش را بسته است، در حینی که چند گام برمی‌دارد، صدای بغض آلود اسی در گوش پرهان اکو می‌شود:

- پرهان، داداشی نرو!

اما کور و کر می‌شود، اسی را پشتِ سرش رها می‌کند و با نیما قدم برمی‌دارد‌.

اسی نگاهی به پرهام می‌کند و می‌گوید:

- تو برو جلوش رو بگیر!

اسی جلوی در می‌نشیند و زانوی غم ب*غ*ل می‌گیرد. پرهان دلش نمی‌خواهد این چنین رهایش کند، چون می‌داند نمی‌تواند روی پرهان دست بلند کند اما زورش به خودش می‌رسد.

زورش به پرهان هم می‌رسد. اما پرهان هرگز از گل نازک‌تر به اسی نمی‌گوید اما زمانی که به پروا و دوستانش بی‌احترامی و بی‌حرمتی می‌کند انگار شان و شخصیت او را پایین آورده و زیر سئوال برده است.

پرهام متقابل پرهان می‌ایستد و آرام می‌گوید:

- داداش، جیگر برم. الان تو عصبی هستی و تصمیم‌های غیرمنطقی می‌گیری. بیا چند دقیقه با داداشمون اسی برو تو اتاق حرف بزنین، اگر به تفاهم نرسیدین. باشه بذار برو!

پرهان نگاهی به نیما که زیر چشمانش ورم و کبود کرده است و لبانش آغشته به خون است می‌اندازد و می‌گوید:

- نه، دمتون هم گرم. من باید برم محل کار دارم! شما هم برین پی زندگیتون!

پرهان رو‌به پرهام می‌گوید:

- خودم سوار میشم و رانندگی می‌کنم و نیما هم پشت سرم می‌شینه

وقتی موتور را روشن می‌کند، اسی هُری دلش می‌ریزد و بدون این‌که دمپایی یا کفشی بپوشد با همان پاهایِ بر*ه*نه، روی سنگ‌ها راه می‌رود و به سوی پرهان می‌دود و می‌گوید:

- پرهان داداش، مرگ اسی نرو!

وقتی چنین قسمی به او می‌دهد دلش می‌خواهد خفه‌‌اش کند، با خود زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- آخه چرا من رو با این قسم‌ها مجبور می‌کنه که نرم؟
اسی موتور را خاموش می‌کند و سوئیچ را در دستانش می‌گیرد و می‌گوید:

- داداش، بیا بریم با هم حرف بزنیم!

پرهان دو دل است، نمی‌تواند کارهایی که در حقِ نیما کرده است را فراموش کند. حتی نمی‌تواند هضم‌اش کند،‌ آخر گناه این پسر یتیم و بی‌کَس و کار چه است؟ چرا آدم را از زاده‌ی خود پشیمان می‌کنند؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
پرهام با چشمانش از پرهان خواهش می‌کند و اسی همچنان خواهش و تمنا‌هایش را به زبان می‌آورد.
***
در حالی که روی کاناپه نشسته‌ است و سریال خارجی تماشا می‌کند، یک پُک از قلیانش می‌گیرد.
پروا از اتاقش خارج می‌شود و کیفی هم روی شانه‌هایش آویزان کرده است.
مادیارخانوم سر تا پاهایش را آنالیز می‌کند و می‌گوید:
- باز کجا داری میری؟ جون تو داداش و بابات رو به جون من ننداز!
پروا دستی روی چتری‌هایِ خرمایی رنگش می‌کشد و به سوی او گام برمی‌دارد و گونه‌اش را ب*وسه‌ای می‌زند و ل*ب می‌زند:
- شام دعوت دوستمم، مامان‌جون تو از پسش بر میای!
مادیارخانوم نگاهی در چشمانِ زیبایِ پروا می‌اندازد و نمی‌تواند در برابر آن چشم‌ها مقاومت کند و نه بگوید!
نفس عمیقی می‌کشد و ل*ب می‌زند:
- برو، ساعت شش هست قبل از این‌که داداش و بابات برسه. زنگت می‌زنم برگرد خونه!
پروا همانند فنر از جای بلند می‌شود و می‌گوید:
- جون، مامان خودمی ها! پایه خوب‌ ها!
مادیارخانوم به این حرف پروا می‌خندد و به ادامه‌ی سریال می‌پردازد.
دلش شور می‌زند، یادش رفت به پروا بگوید که مواظب خودش باشد. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- این دختر زیادی شیطون و اذیت کاره حتماً کاری دست خودش میده!
تلفنش را از روی کاناپه برمی‌دارد و شماره تماس‌ پروا را می‌گیرد، پس از چند بوق جواب می‌دهد:
- جونم مامان؟
مادیارخانوم: دخترم، مواظب خودت باش و زیاد هم شیطنت نکن!
خنده‌های پروا، پشتِ گوشی می‌پیچد و به خنده‌اش پایان می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- چشم، خداحافظ.
مادیارخانوم تماس را قطع و پاهایش را کمی دراز می‌کند و به دیدن ادامه‌ی سریال می‌پردازد.
فیلم که به اتمام می‌رسد، قلیان را جمع می‌کند و بر روی کانتر می‌گذارد که مبادا دستش یا پاهایش به او برخورد کند و زغال باعث شود قالی‌اش بسوزد. وارد آشپزخانه می‌شود و دمپاییِ قرمز رنگِ پروا را می‌پوشد. چه‌قدر دمپایی‌اش به پاهایش می‌آید.‌ دمپایی پروا سخت به دلش نشسته است؛ به این فکر می‌کند که باید هرگاه به بازار رفت، یکی نمونه‌ی همین دمپایی بخرد.
تلفن‌اش به صدا در می‌آید، نکند پروا اتفاقی برایش افتاده باشد؟ با تنی لرزان و ترسی که همانند خوره به جانش افتاده است، به سوی تلفن گام برمی‌دارد و زمانی که نام برهان را می‌بیند گل از گلش می‌شکفد و ترس از جانش می‌رود.
تماس را جواب می‌دهد و می‌گوید:
- سلام عزیزم، خوبی؟
برهان: سلام زن عمو، خوبم شما خوبی؟
مادیارخانوم لبخند بر لبانش طرح می‌زند و ادامه می‌دهد:
- همگی خوبیم، خانواده خوبن؟
برهان: خداروشکر، همگی خوبیم. پروا کجاست؟
وقتی که نام پروا را به زبان می‌آورد. تمام تنش مورمور می‌شود و دستانش می‌لرزد. اما خون‌سردی خود را حفظ می‌کند و می‌گوید:
- چند دقیقه‌ای میشه رفته دوش بگیره، مگه چه‌طور پسرم؟
برهان: می‌خواستم در ر*اب*طه با موضوع مهمی باهاش صحبت کنم، عجله‌ای نیست بعداً باهاش صحبت می‌کنم!
صحبت‌هایش گیج و گنگ است، مادیارخانوم به این فکر می‌کند که او با پروا چه صحبت مهمی می‌تواند داشته باشد؟
سئوال‌هایی که در قلک ذهن‌اش انباشته شده است را کنار می‌زند و تک خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:
- چی‌شده پسرم؟ به من بگو، من بهش میگم!
برهان کمی سکوت می‌کند و بعد می‌گوید:
- نه زن عموجون، بهتره اول با خودش صحبت کنم.
مادیارخانوم اصرار نمی‌کند و می‌گوید:
- باشه پسرم، سلام خانواده رو بسیار برسون خدانگه‌دار.
تماس را قطع می‌کند اما ذهنش به هر کجا پر می‌کشد، با خود فکر می‌‌کند، آخر او با دختر من چه حرفی دارد؟
خود را به بی‌خیالی می‌زند و باز وارد آشپزخانه می‌شود.
آن‌قدر ذهنش درگیر است و دلش شور می‌زند که حتی یادش می‌رود برای چه به آشپزخانه آمده‌ است؟
کمی فکر می‌کند و انگار که یادش آمده باشد لبخندی گوشه‌ی لبانش نقش می‌بندد.
به قهوه‌ساز نزدیک می‌شود و برای خود یک فنجان قهوه درست می‌کند.
سبزی‌ها را می‌شورد و در نایلون قرار می‌دهد و در یخچال می‌گذارد. فنجانِ قهوه را برمی‌دارد و بر روی صندلی راک سفید رنگ می‌نشیند و جرعه‌ای از آن را می‌نوشد. نگاهی به عقربه‌ی ساعت که به سرعت باد می‌گذرد می‌اندازد و شماره تماس پروا را می‌گیرد.
اما جواب نمی‌دهد و همین باعث می‌شود تا ترس بیشتر به تن‌اش رخنه کند. به این فکر می‌کند که این دختر کجاست؟ دو ساعتی می‌شود که رفته است و نیم ساعت دیگر هم پدرش و هم برادرش می‌آید و سراغ او را از من می‌گیرند. بعد من باید به آن دو چه بگویم؟ بگویم دخترم گفت می‌خواهد برود مهمانی من هم سراسیمه بدون هیچ هرس و پرسی پذیرفتم و گذاشتم که برود؟ آن‌وقت بهادر قطره‌قطره‌ی خونم را در شیشه می‌کند و می‌گوید از کی تا حالا بدون اجازه‌ی من، می‌گذاری پروا از خانه خارج شود؟
نمی‌تواند دست روی دست بگذارد و فنجان قهوه را روی میز قرار می‌دهد و پی‌در‌پی شماره‌ی پروا را می‌گیرد. اما جواب که نمی‌دهد هیچ، حتی تلفن‌اش هم خاموش است.
از شدتِ ترس و دلهره، موهای تنش سیخ شده است و دیگر دل در دل ندارد.
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
پرهام با چشمانش از پرهان خواهش می‌کند و اسی همچنان خواهش و تمنا‌هایش را به زبان می‌آورد.
***
در حالی که روی کاناپه نشسته‌ است و سریال خارجی تماشا می‌کند، یک پُک از قلیانش می‌گیرد.
پروا از اتاقش خارج می‌شود و کیفی هم روی شانه‌هایش آویزان کرده است.
مادیارخانوم سر تا پاهایش را آنالیز می‌کند و می‌گوید:
- باز کجا داری میری؟ جون تو داداش و بابات رو به جون من ننداز!
پروا دستی روی چتری‌هایِ خرمایی رنگش می‌کشد و به سوی او گام برمی‌دارد و گونه‌اش را ب*وسه‌ای می‌زند و ل*ب می‌زند:
- شام دعوت دوستمم، مامان‌جون تو از پسش بر میای!
مادیارخانوم نگاهی در چشمانِ زیبایِ پروا می‌اندازد و نمی‌تواند در برابر آن چشم‌ها مقاومت کند و نه بگوید!
نفس عمیقی می‌کشد و ل*ب می‌زند:
- برو، ساعت شش هست قبل از این‌که داداش و بابات برسه. زنگت می‌زنم برگرد خونه!
پروا همانند فنر از جای بلند می‌شود و می‌گوید:
- جون، مامان خودمی ها! پایه خوب‌ ها!
مادیارخانوم به این حرف پروا می‌خندد و به ادامه‌ی سریال می‌پردازد.
دلش شور می‌زند، یادش رفت به پروا بگوید که مواظب خودش باشد. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- این دختر زیادی شیطون و اذیت کاره حتماً کاری دست خودش میده!
تلفنش را از روی کاناپه برمی‌دارد و شماره تماس‌ پروا را می‌گیرد، پس از چند بوق جواب می‌دهد:
- جونم مامان؟
مادیارخانوم: دخترم، مواظب خودت باش و زیاد هم شیطنت نکن!
خنده‌های پروا، پشتِ گوشی می‌پیچد و به خنده‌اش پایان می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- چشم، خداحافظ.
مادیارخانوم تماس را قطع  و پاهایش را کمی دراز می‌کند و به دیدن ادامه‌ی سریال می‌پردازد.
فیلم که به اتمام می‌رسد، قلیان را جمع می‌کند و بر روی کانتر می‌گذارد که مبادا دستش یا پاهایش به او برخورد کند و زغال باعث شود قالی‌اش بسوزد. وارد آشپزخانه می‌شود و دمپاییِ قرمز رنگِ پروا را می‌پوشد. چه‌قدر دمپایی‌اش به پاهایش می‌آید.‌ دمپایی پروا سخت به دلش نشسته است؛ به این فکر می‌کند که باید هرگاه به بازار رفت، یکی نمونه‌ی همین دمپایی بخرد.
تلفن‌اش به صدا در می‌آید، نکند پروا اتفاقی برایش افتاده باشد؟ با تنی لرزان و ترسی که همانند خوره به جانش افتاده است، به سوی تلفن گام برمی‌دارد و زمانی که نام برهان را می‌بیند گل از گلش می‌شکفد و ترس از جانش می‌رود.
تماس را جواب می‌دهد و می‌گوید:
- سلام عزیزم، خوبی؟
برهان: سلام زن عمو، خوبم شما خوبی؟
مادیارخانوم لبخند بر لبانش طرح می‌زند و ادامه می‌دهد:
- همگی خوبیم، خانواده خوبن؟
برهان: خداروشکر، همگی خوبیم. پروا کجاست؟
وقتی که نام پروا را به زبان می‌آورد. تمام تنش مورمور می‌شود و دستانش می‌لرزد. اما خون‌سردی خود را حفظ می‌کند و می‌گوید:
- چند دقیقه‌ای میشه رفته دوش بگیره، مگه چه‌طور پسرم؟
برهان: می‌خواستم در ر*اب*طه با موضوع مهمی باهاش صحبت کنم، عجله‌ای نیست بعداً باهاش صحبت می‌کنم!
صحبت‌هایش گیج و گنگ است، مادیارخانوم به این فکر می‌کند که او با پروا چه صحبت مهمی می‌تواند داشته باشد؟
سئوال‌هایی که در قلک ذهن‌اش انباشته شده است را کنار می‌زند و تک خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:
- چی‌شده پسرم؟ به من بگو، من بهش میگم!
برهان کمی سکوت می‌کند و بعد می‌گوید:
- نه زن عموجون، بهتره اول با خودش صحبت کنم.
مادیارخانوم اصرار نمی‌کند و می‌گوید:
- باشه پسرم، سلام خانواده رو بسیار برسون خدانگه‌دار.
تماس را قطع می‌کند اما ذهنش به هر کجا پر می‌کشد، با خود فکر می‌‌کند، آخر او با دختر من چه حرفی دارد؟
خود را به بی‌خیالی می‌زند و باز وارد آشپزخانه می‌شود.
آن‌قدر ذهنش درگیر است و دلش شور می‌زند که حتی یادش می‌رود برای چه به آشپزخانه آمده‌ است؟
کمی فکر می‌کند و انگار که یادش آمده باشد لبخندی گوشه‌ی لبانش نقش می‌بندد.
به قهوه‌ساز نزدیک می‌شود و برای خود یک فنجان قهوه درست می‌کند.
سبزی‌ها را می‌شورد و در نایلون قرار می‌دهد و در یخچال می‌گذارد. فنجانِ قهوه را برمی‌دارد و بر روی صندلی راک سفید رنگ می‌نشیند و جرعه‌ای از آن را می‌نوشد. نگاهی به عقربه‌ی ساعت که به سرعت باد می‌گذرد می‌اندازد و شماره تماس پروا را می‌گیرد.
اما جواب نمی‌دهد و همین باعث می‌شود تا ترس بیشتر به تن‌اش رخنه کند. به این فکر می‌کند که این دختر کجاست؟ دو ساعتی می‌شود که رفته است و نیم ساعت دیگر هم پدرش و هم برادرش می‌آید و سراغ او را از من می‌گیرند. بعد من باید به آن دو چه بگویم؟ بگویم دخترم گفت می‌خواهد برود مهمانی من هم سراسیمه بدون هیچ هرس و پرسی پذیرفتم و گذاشتم که برود؟ آن‌وقت بهادر قطره‌قطره‌ی خونم را در شیشه می‌کند و می‌گوید از کی تا حالا بدون اجازه‌ی من، می‌گذاری پروا از خانه خارج شود؟

نمی‌تواند دست روی دست بگذارد و فنجان قهوه را روی میز قرار می‌دهد و پی‌در‌پی شماره‌ی پروا را می‌گیرد. اما جواب که نمی‌دهد هیچ، حتی تلفن‌اش هم خاموش است.

از شدتِ ترس و دلهره، موهای تنش سیخ شده است و دیگر دل در دل ندارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
چند دقیقه‌ای را در خانه راه می‌رود تا بلکه خود را از چنگال استرس و ترس، نجات دهد. اما مگر موفق می‌شود؟‌ استرس‌اش کم که نمی‌شود هیچ، بیشتر هم می‌شود.
فکری در ذهنش جرقه می‌زند، باید با برهان در میان بگذارد، شاید او بداند پروا کجاها می‌رود و دوستانش چه کسانی‌ است.
تا می‌آید شماره تماسِ برهان را بگیرد، یادش می‌آید به او دروغ گفته‌ است که پروا خانه است و دارد دوش می‌گیرد. حال اگر با او تماس بگیرد و بگوید پروا از خانه بیرون زده است. دروغش آشکار می‌شود و کمکش که نمی‌کند هیچ، حتی برای همیشه حتی در چشمان زن عمویش هم نگاه نمی‌کند!
کمی فکر می‌کند تا شاید بتواند خود را از این مخمصه و اتفاق فلاکت‌وار نجات دهد با خود زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- من مادیار اصلان هستم مگه میشه که از عهده‌ی کاری بر نیام؟
در حالی که شماره تماس برهان را می‌گیرد به سوی اتاقش گام برمی‌دارد.
به چهار طرف اتاقش نگاهی می‌اندازد و مدام راه می‌رود، بالاخره برهان تماسش را جواب می‌دهد. مادیارخانوم با استرس و بریده‌بریده می‌گوید:
- پسر... پسرم، من... من... توی... توی اتاقم...‌ اتاقم خواب... خواب بودم، وقتی بیدار... بیدار شدم. دیدم... دیدم پروا... پروا نیست!
برهان خشونت‌وار می‌گوید:
- یعنی چی که خواب بودی و حالا پروا نیست؟
سیل اشکانش جاری می‌شود، نمی‌داند در جواب سئوال برهان چه بگوید، سکوت می‌کند و چیزی نمی‌گوید اما برهان فریاد می‌زند:
- الو زن عمو؟‌ یه چیزی بگو؟‌ پروا‌ کجاست؟
مادیارخانوم اشک‌هایش را پاک می‌کند و چند بار پی‌در‌پی آب دهانش را قورت می‌دهد و با بغض و هق‌هق می‌گوید:
- نمی‌دونم، تو رو خدا یه کاری بکن پسرم.‌ اگر پدرش متوجه بشه بدون اجازه‌ش جایی رفته زنده‌ش نمی‌ذاره.
برهان: باشه‌باشه، تو آروم باش و برو آماده شو. با هم می‌ریم پیداش می‌کنیم!
در حالی که به سوی کمدش می‌رود و اولین لباسی که سر دست است را برمی‌دارد و روی تخت‌اش می‌اندازد ل*ب می‌زند:
- آخه پسرم‌ کجا رو می‌خوای دنبالش بگردی؟ مگه شیراز اندازه کف دست من یا توهه؟
برهان عصبی می‌شود و داد می‌زند:
- مقصرش خودتی، چرا مواظب دخترت نیستی؟ الان هم جای این‌که من رو سئوال پیچ کنی، زود لباست رو بپوش تا بیام دنبالت!
برهان زمانی که تماس را روی مادیارخانوم قطع می‌کند. گریه‌هایِ او شدت می‌گیرد. با خود می‌گوید حتی اگر‌ به پایش برسد التماسش می‌کنم دست به دامنش می‌شوم تا پروا را پیدا کند. اگر بهادرخان بفهمد، دمار از روزگارم در می‌آورد.
اشک‌هایش را پاک‌ می‌کند، اما مگر اشک‌هایش تمام می‌شود؟ این اشک را پاک می‌کند اما اشکی دیگر جایگزین آن می‌شود. لباس‌هایش را چنگ می‌زند و آن‌ها را با عجله بر تن می‌کند.
کیف پولی‌ و تلفن‌اش را در دستانش می‌گیرد و از اتاقش خارج می‌شود. دستی بر روی مانتویِ بنفش‌ رنگ کوتاهش می‌کشد تا صاف‌ شود.
نفسش را فوت می‌کند و کلید خانه را از روی کانتر برمی‌دارد و در حالی که کفش‌های نیم‌بوتش را می‌پوشد شماره‌ی برهان را می‌گیرد.
تماس را جواب می‌دهد و می‌گوید:
- مادر من، چیزی نشده. بعداً برات توضیح میدم.
مادیارخانوم مدام خودخوری می‌کند، با خود می‌گوید، حتی مادر برهان هم از این اوضاع فلاکت‌وار باخبر شده است،‌ این دختر‌ می‌خواهد با آبروی ما بازی کند؟ از جان ما چه می‌خواهد؟
برهان چند بار پی‌در‌پی می‌گوید:
- الو‌الو!
مادیارخانوم به خودش می‌آید و می‌گوید:
- پسرم‌ کجایی؟
برهان درِ ماشین را محکم به هم می‌زند و می‌گوید:
- دارم حرکت می‌کنم،‌ پنج دقیقه دیگه اون‌جام!
تماس را قطع می‌کند و در پله‌های خانه می‌نشیند. همسایه‌ی کناری، همچین به او زل زده است که انگار تا به حال آدم ندیده است.
حق دارد، این قیافه‌ای که او دارد و همانند ابر بهاری گریه می‌کند، باید هم این‌طور به او زل بزند. بالاخره خسته می‌شود و نگاه کردن‌اش تمام می‌شود و در را محکم‌ بر هم می‌زند.
تماماً نگاهش به پله‌ها است، با خود فکر می‌کند که نکند بهادر زودتر بیاید؟ خدایا خودت کمکم کن! خدایا کمی کارش طول بکشد و دیرتر به خانه بیاید. خدایا پسرم دیرتر به خانه برسد. خدایا پروا زودتر از بهادرخان و پسرم برسد.
آن‌قدر زیر ل*ب خدایا‌خدایا می‌گوید که شاید او صدایش را بشنود، شاید او به دادش برسد و راهی جلوی پاهایش بگذارد.
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان

کد:
چند دقیقه‌ای را در خانه راه می‌رود تا بلکه خود را از چنگال استرس و ترس، نجات دهد. اما مگر موفق می‌شود؟‌ استرس‌اش کم که نمی‌شود هیچ، بیشتر هم می‌شود.
فکری در ذهنش جرقه می‌زند، باید با برهان در میان بگذارد، شاید او بداند پروا کجاها می‌رود و دوستانش چه کسانی‌ است.
تا می‌آید شماره تماسِ برهان را بگیرد، یادش می‌آید به او دروغ گفته‌ است که پروا خانه است و دارد دوش می‌گیرد. حال اگر با او تماس بگیرد و بگوید پروا از خانه بیرون زده است. دروغش آشکار می‌شود و کمکش که نمی‌کند هیچ، حتی برای همیشه حتی در چشمان زن عمویش هم نگاه نمی‌کند!
کمی فکر می‌کند تا شاید بتواند خود را از این مخمصه و اتفاق فلاکت‌وار نجات دهد با خود زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- من مادیار اصلان هستم مگه میشه که از عهده‌ی کاری بر نیام؟
در حالی که شماره تماس برهان را می‌گیرد به سوی اتاقش گام برمی‌دارد.
به چهار طرف اتاقش نگاهی می‌اندازد و مدام راه می‌رود، بالاخره برهان تماسش را جواب می‌دهد. مادیارخانوم با استرس و بریده‌بریده می‌گوید:
- پسر... پسرم، من... من... توی... توی اتاقم...‌ اتاقم خواب... خواب بودم، وقتی بیدار... بیدار شدم. دیدم... دیدم پروا... پروا نیست!
برهان خشونت‌وار می‌گوید:
- یعنی چی که خواب بودی و حالا پروا نیست؟
سیل اشکانش جاری می‌شود، نمی‌داند در جواب سئوال برهان چه بگوید، سکوت می‌کند و چیزی نمی‌گوید اما برهان فریاد می‌زند:
- الو زن عمو؟‌ یه چیزی بگو؟‌ پروا‌ کجاست؟
مادیارخانوم اشک‌هایش را پاک می‌کند و چند بار پی‌در‌پی آب دهانش را قورت می‌دهد و با بغض و هق‌هق می‌گوید:
- نمی‌دونم، تو رو خدا یه کاری بکن پسرم.‌ اگر پدرش متوجه بشه بدون اجازه‌ش جایی رفته زنده‌ش نمی‌ذاره.
برهان: باشه‌باشه، تو آروم باش و برو آماده شو. با هم می‌ریم پیداش می‌کنیم!
در حالی که به سوی کمدش می‌رود و اولین لباسی که سر دست است را برمی‌دارد و روی تخت‌اش می‌اندازد ل*ب می‌زند:
- آخه پسرم‌ کجا رو می‌خوای دنبالش بگردی؟ مگه شیراز اندازه کف دست من یا توهه؟
برهان عصبی می‌شود و داد می‌زند:
- مقصرش خودتی، چرا مواظب دخترت نیستی؟ الان هم جای این‌که من رو سئوال پیچ کنی، زود لباست رو بپوش تا بیام دنبالت!
برهان زمانی که تماس را روی مادیارخانوم قطع می‌کند. گریه‌هایِ او شدت می‌گیرد. با خود می‌گوید حتی اگر‌ به پایش برسد التماسش می‌کنم دست به دامنش می‌شوم تا پروا را پیدا کند. اگر بهادرخان بفهمد، دمار از روزگارم در می‌آورد.
اشک‌هایش را پاک‌ می‌کند، اما مگر اشک‌هایش تمام می‌شود؟ این اشک را پاک می‌کند اما اشکی دیگر جایگزین آن می‌شود. لباس‌هایش را چنگ می‌زند و آن‌ها را با عجله بر تن می‌کند.
کیف پولی‌ و تلفن‌اش را در دستانش می‌گیرد و از اتاقش خارج می‌شود. دستی بر روی مانتویِ بنفش‌ رنگ کوتاهش می‌کشد تا صاف‌ شود.
نفسش را فوت می‌کند و کلید خانه را از روی کانتر برمی‌دارد و در حالی که کفش‌های نیم‌بوتش را می‌پوشد شماره‌ی برهان را می‌گیرد.
تماس را جواب می‌دهد و می‌گوید:
- مادر من، چیزی نشده. بعداً برات توضیح میدم.
مادیارخانوم مدام خودخوری می‌کند، با خود می‌گوید، حتی مادر برهان هم از این اوضاع فلاکت‌وار باخبر شده است،‌ این دختر‌ می‌خواهد با آبروی ما بازی کند؟ از جان ما چه می‌خواهد؟
برهان چند بار پی‌در‌پی می‌گوید:
- الو‌الو!
مادیارخانوم به خودش می‌آید و می‌گوید:
- پسرم‌ کجایی؟
برهان درِ ماشین را محکم به هم می‌زند و می‌گوید:
- دارم حرکت می‌کنم،‌ پنج دقیقه دیگه اون‌جام!
تماس را قطع می‌کند و در پله‌های خانه می‌نشیند. همسایه‌ی کناری، همچین به او زل زده است که انگار تا به حال آدم ندیده است.

حق دارد، این قیافه‌ای که او دارد و همانند ابر بهاری گریه می‌کند، باید هم این‌طور به او زل بزند. بالاخره خسته می‌شود و نگاه کردن‌اش تمام می‌شود و در را محکم‌ بر هم می‌زند.

تماماً نگاهش به پله‌ها است، با خود فکر می‌کند که نکند بهادر زودتر بیاید؟ خدایا خودت کمکم کن! خدایا کمی کارش طول بکشد و دیرتر به خانه بیاید. خدایا پسرم دیرتر به خانه برسد. خدایا پروا زودتر از بهادرخان و پسرم برسد.

آن‌قدر زیر ل*ب خدایا‌خدایا می‌گوید که شاید او صدایش را بشنود، شاید او به دادش برسد و راهی جلوی پاهایش بگذارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
تلفن‌اش به صدا در می‌آید زمانی که شماره‌ی برهان را می‌بیند بلافاصله به سرعت از پله‌ها، یکی دو تا پایین می‌رود. دلش سخت فشرده می‌شود. شماره‌ی پروا را می‌گیرد اما باز با صدای زنی که می‌گوید « مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد» مواجه می‌شود.
در را می‌بندد و از خانه خارج می‌شود. برهان شیشه‌ی ماشینش را پایین می‌دهد و بلند صدا می‌زند:
- زن عمو!
سرش را به سوی صدا می‌چرخاند و بلافاصله سوار ماشین می‌شود، برهان چپ‌چپ نگاهش می‌کند و در همین حین ماشین را روشن می‌کند.
در حالی که با سرعت رانندگی می‌کند. چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و می‌گوید:
- زن عمو، میشه حقیقت‌ها رو به من بگی؟ من قول میدم به کَسی چیزی نگم و راز نگه‌دار خوبی باشم!
اما مادیارخانوم دلش قرص نیست،‌ نمی‌تواند به او چیزی بگوید. آخر در این دوره زمانه چه‌طور می‌تواند چشم‌ بسته به آدم‌های اطرافش اعتماد کند؟
سکوت را به حرف زدن ترجیح می‌دهد، اما برهان از کوره در می‌رود و کاسه‌ی‌ صبرش لبریز می‌شود و مشت‌اش را روی فرمان ماشین می‌کوبد و می‌گوید:
- زن عمو، میگم حقیقت‌ها رو بهم بگو، چرا دل می‌زنی؟
ل*ب‌های خشک شده‌اش را از هم باز می‌کند و هق‌هق‌کنان می‌گوید:
- من به تو دروغ گفتم پسرم!
بعد از این حرف‌اش، بلافاصله سرش را پایین می‌اندازد و رویش را برمی‌گرداند و پلک‌‌های آغشته به اشکش را می‌بندد و ادامه می‌دهد:
- پروا وقتی از حمام بیرون اومد، خیلی به خودش رسیده بود. از من خواست بره مهمونی اما... اما من اجازه ندادم. ولی هی اصرار کرد و من هم قبول کردم، چه می‌دونستم که این‌طور میشه!
برهان پاهایش را روی ترمز می‌گذارد و صدایِ جیغِ لاستیک توی گوش مادیارخانوم می‌پیچد و چند بار مژه‌های آغشته به اشکش را روی هم فشار می‌دهد.
برهان شیشه‌ی ماشین را پایین می‌کشد و یک نخ سیگار از پاکت‌اش بیرون می‌آورد و او را روشن می‌کند و می‌گوید:
- توام باور کردی که می‌خواد بره مهمونی آره؟
یک کام‌ سنگین از سیگارش می‌گیرد و نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- هی زن عمو، خیلی ساده‌ای. اون دختر عزیز دردونه‌ت نرفته مهمونی، رفته پیش پرهان!
وقتی نام پرهان را می‌آورد، ابروان مادیارخانوم از شدتِ خشم در هم گره می‌خورد. دستانش مُشت می‌شود و احساس خفه‌گی می‌کند و می‌گوید:
- نه، نمی‌تونه پیش اون رفته باشه. اون‌ها یک سال و نیمی میشه که با هم در ارتباط نیستن!
برهان تک‌ خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:
- الان می‌ریم در خونه پرهان، اگر اون‌جا نبود یا رفته قهوه‌خونه پیش اسی ق*مار، یا رفته پیش دوست‌هاش توی روستا!
مغزش همانند عقربه‌ی‌ ساعت، از کار افتاده است و انگار که زمان روی دستانش باد کرده است. دیگر مغزش به جایی قد نمی‌دهد.
برهان ته مانده‌ی سیگارش را بیرون می‌اندازد و ماشین را روشن می‌کند و دورِ فلکه، دور می‌زند.
به سوی محله حرکت می‌کند. دستان مادیار از شدتِ ترس، می‌لرزد. لبانش خشک شده است.
برهان بطریِ آبی را سمت او می‌گیرد و می‌گوید:
- یکم بخور، هلاک شدی!
نه به فریاد زدن‌هایش، نه به این‌که یک لحظه دلش به حال زن عمویش می‌سوزد و به رحم می‌آید.
بطریِ آب را از دستانش می‌گیرد و جرعه‌ای از آن را می‌خورد. برهان رو‌به‌روی خانه‌ی پرهان ماشین‌اش را نگه می‌دارد و ل*ب می‌زند:
- پیاده شو!
چشمان مادیار به دری که قفل است می‌افتد و تمام بدنش سرد و بی‌روح می‌شود و ناامید‌تر از قبل از ماشین پیاده می‌شود و ل*ب می‌زند:
- این‌که قفله، حالا چی‌کار کنیم؟
ابروان برهان از شدتِ خشم در هم گره می‌خورد و چند بار لگدی به در می‌کوبد و بلند فریاد می‌زند:
- ‌‌گندش بزنن لعنتی!
مادیار جلویِ در، بر روی اولین پله می‌نشیند و دستانش را رویِ سرش قرار می‌دهد و محکم فشار می‌‌دهد.
برهان چند بار جلوی پاهای او راه می‌رود و کلافه نفسش را فوت می‌کند و می‌گوید:
- شماره‌ی دوستش یا آدرسی چیزی نداری؟
با چشمانی پر از اشک، و گلویی پر از بغض، سرش را آرام بالا می‌آورد و می‌گوید:
- نه، هیچی ندارم!
برهان چند بار به موهایِ طلایی رنگش چنگ می‌زند و کنار مادیار روی پله‌ها می‌نشیند و ل*ب می‌زند:
- شماره‌ی پرهان رو داری؟
مادیار چشم غره‌ای نثارش می‌کند و با تشر می‌گوید:
- آخه من شماره‌ی این پسره‌ی بی‌همه چیز رو می‌خوام چی‌کارش کنم؟ حرف‌ها می‌زنی‌ ها پسرم!
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
تلفن‌اش به صدا در می‌آید زمانی که شماره‌ی برهان را می‌بیند بلافاصله به سرعت از پله‌ها، یکی دو تا پایین می‌رود. دلش سخت فشرده می‌شود. شماره‌ی پروا را می‌گیرد اما باز با صدای زنی که می‌گوید « مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد» مواجه می‌شود.

در را می‌بندد و از خانه خارج می‌شود. برهان شیشه‌ی ماشینش را پایین می‌دهد و بلند صدا می‌زند:

- زن عمو!

سرش را به سوی صدا می‌چرخاند و بلافاصله سوار ماشین می‌شود، برهان چپ‌چپ نگاهش می‌کند و در همین حین ماشین را روشن می‌کند.

در حالی که با سرعت رانندگی می‌کند. چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و می‌گوید:

- زن عمو، میشه حقیقت‌ها رو به من بگی؟ من قول میدم به کَسی چیزی نگم و راز نگه‌دار خوبی باشم!

اما مادیارخانوم دلش قرص نیست،‌ نمی‌تواند به او چیزی بگوید. آخر در این دوره زمانه چه‌طور می‌تواند چشم‌ بسته به آدم‌های اطرافش اعتماد کند؟

سکوت را به حرف زدن ترجیح می‌دهد، اما برهان از کوره در می‌رود و کاسه‌ی‌ صبرش لبریز می‌شود و مشت‌اش را روی فرمان ماشین می‌کوبد و می‌گوید:

- زن عمو، میگم حقیقت‌ها رو بهم بگو، چرا دل می‌زنی؟

ل*ب‌های خشک شده‌اش را از هم باز می‌کند و هق‌هق‌کنان می‌گوید:

- من به تو دروغ گفتم پسرم!

بعد از این حرف‌اش، بلافاصله سرش را پایین می‌اندازد و رویش را برمی‌گرداند و پلک‌‌های آغشته به اشکش را می‌بندد و ادامه می‌دهد:

- پروا وقتی از حمام بیرون اومد، خیلی به خودش رسیده بود. از من خواست بره مهمونی اما... اما من اجازه ندادم. ولی هی اصرار کرد و من هم قبول کردم، چه می‌دونستم که این‌طور میشه!

برهان پاهایش را روی ترمز می‌گذارد و صدایِ جیغِ لاستیک توی گوش مادیارخانوم می‌پیچد و چند بار مژه‌های آغشته به اشکش را روی هم فشار می‌دهد.

برهان شیشه‌ی ماشین را پایین می‌کشد و یک نخ سیگار از پاکت‌اش بیرون می‌آورد و او را روشن می‌کند و می‌گوید:

- توام باور کردی که می‌خواد بره مهمونی آره؟

یک کام‌ سنگین از سیگارش می‌گیرد و نیشخندی می‌زند و می‌گوید:

- هی زن عمو، خیلی ساده‌ای. اون دختر عزیز دردونه‌ت نرفته مهمونی، رفته پیش پرهان!

وقتی نام پرهان را می‌آورد، ابروان مادیارخانوم از شدتِ خشم در هم گره می‌خورد. دستانش مُشت می‌شود و احساس خفه‌گی می‌کند و می‌گوید:

- نه، نمی‌تونه پیش اون رفته باشه. اون‌ها یک سال و نیمی میشه که با هم در ارتباط نیستن!

برهان تک‌ خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:

- الان می‌ریم در خونه پرهان، اگر اون‌جا نبود یا رفته قهوه‌خونه پیش اسی ق*مار، یا رفته پیش دوست‌هاش توی روستا!

مغزش همانند عقربه‌ی‌ ساعت، از کار افتاده است و انگار که زمان روی دستانش باد کرده است. دیگر مغزش به جایی قد نمی‌دهد.

برهان ته مانده‌ی سیگارش را بیرون می‌اندازد و ماشین را روشن می‌کند و دورِ فلکه، دور می‌زند.

به سوی محله حرکت می‌کند. دستان مادیار از شدتِ ترس، می‌لرزد. لبانش خشک شده است.

برهان بطریِ آبی را سمت او می‌گیرد و می‌گوید:

- یکم بخور، هلاک شدی!

نه به فریاد زدن‌هایش، نه به این‌که یک لحظه دلش به حال زن عمویش می‌سوزد و به رحم می‌آید.

بطریِ آب را از دستانش می‌گیرد و جرعه‌ای از آن را می‌خورد. برهان رو‌به‌روی خانه‌ی پرهان ماشین‌اش را نگه می‌دارد و ل*ب می‌زند:

- پیاده شو!

چشمان مادیار به دری که قفل است می‌افتد و تمام بدنش سرد و بی‌روح می‌شود و ناامید‌تر از قبل از ماشین پیاده می‌شود و ل*ب می‌زند:

- این‌که قفله، حالا چی‌کار کنیم؟

ابروان برهان از شدتِ خشم در هم گره می‌خورد و چند بار لگدی به در می‌کوبد و بلند فریاد می‌زند:

- ‌‌گندش بزنن لعنتی!

مادیار جلویِ در، بر روی اولین پله می‌نشیند و دستانش را رویِ سرش قرار می‌دهد و محکم فشار می‌‌دهد.

برهان چند بار جلوی پاهای او راه می‌رود و کلافه نفسش را فوت می‌کند و می‌گوید:

- شماره‌ی دوستش یا آدرسی چیزی نداری؟

با چشمانی پر از اشک، و گلویی پر از بغض، سرش را آرام بالا می‌آورد و می‌گوید:

- نه، هیچی ندارم!

برهان چند بار به موهایِ طلایی رنگش چنگ می‌زند و کنار مادیار روی پله‌ها می‌نشیند و ل*ب می‌زند:

- شماره‌ی پرهان رو داری؟

مادیار چشم غره‌ای نثارش می‌کند و با تشر می‌گوید:

- آخه من شماره‌ی این پسره‌ی بی‌همه چیز رو می‌خوام چی‌کارش کنم؟ حرف‌ها می‌زنی‌ ها پسرم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
از روی پله‌ بلند می‌شود و دستی بر روی لباسِ سفید رنگش می‌کشد و او را می‌تکاند و در حالی که به سوی ماشین گام برمی‌دارد ل*ب می‌زند:
- سوار شو بریم!
مادیار سرش را از روی زانوهایش بلند می‌کند با چشمانی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده است ل*ب می‌زند:
- کجا؟
برهان در حالی که در ماشین را باز می‌کند و سوار می‌شود، می‌گوید:
- هر جا، بهتر از این نیست که دست روی دست بذاریم یا زانوی غم ب*غ*ل بگیریم؟ معجزه که نمی‌شه زن عمو!
راست می‌گوید، با گوشه‌ای کز کردن و گوشه‌ای نشستن و اشک ریختن و غصه خوردن چیزی که درست نمی‌شود هیچ، حتی اوضاع بدتر هم می‌شود، اما اگر دست بجنبانند و کاری انجام دهند. به این اوضاع فلاکت‌وار می‌توانند سر و سامان دهند.
از روی پله‌ بلند می‌شود و نگاهی به در خانه‌ی پرهان می‌اندازد و کیف پولی‌اش را برمی‌دارد و سوار ماشین می‌شود.
دلش بیشتر از قبل شور می‌زند، دیگر امانش بریده است و تاب و تحمل ندارد. با خود می‌گوید، یعنی دختر یکی یدونه‌ام الان کجاست؟ نکند اتفاق شومی برایش افتاده باشد؟‌ نکند کسی او را دزدیده باشد و بلایی سرش بیاید؟ آخر چرا گذاشتم برود؟ دست و پاهایم بشکند، چرا جلویش را نگرفتم؟ چرا از شر شیطان پایین نیامدم و گول او را خوردم؟
در همین حین، دستی روی دستانش قرار می‌گیرد نگاهی به دستانِ برهان کرد و گفت:
- پسرم، می‌ترسم پدرش تا الان اومده باشه خونه، اگر ببینه من و پروا نیستیم اون‌وقت دمار از روزگارم در میاره، التماست می‌کنم یه کاری بکن!
برهان در حالی که دستان مادیار را نوازش می‌کند، می‌گوید:
- زن عمو، راستش امروز می‌خواستم راجب موضوع مهمی اول با پروا و بعد با شما و عمو صحبت کنم، من مدتیه که به پروا علاقه‌مندم و می‌خواستم در این ر*اب*طه با پروا صحبت کنم و اگر قابل بدونین با خانواده‌م بیام خواستگاری!
وقتی این حرف را از برهان می‌شنود، ناخودآگاه خنده‌ای زیبا روی لبانش نقش می‌بندد و گونه‌هایش به گلی سرخ بدل می‌شود.
نمی‌گذارد ادامه‌ی حرفش را بزند و مادیار ادامه می‌دهد:
- تو قول بده امشب پیداش می‌کنی، اون‌وقت من هم قول میدم در این ر*اب*طه با پروا و پدر و برادرش صحبت کنم، باشه پسرم؟
سری به نشانه‌ی‌ تایید تکان می‌دهد و می‌گوید:
- پس اول یه سر می‌ریم قهوه خونه، بعدش اگر پرهان نبود. می‌ریم روستا!
با این حرف، بیشتر می‌ترسد و ل*ب می‌زند:
- اما پسرم، ما این‌قدرها هم وقت نداریم ها!
می‌ترسم عموت زود برگرده خونه!
برهان کمی فکر می‌کند و می‌گوید:
- نمی‌خواد نگران باشی، خودم یه‌جوری عمو رو دست به سر می‌کنم!
مادیار با خود فکر می‌کند که، زمانی که برهان چیزی را می‌گوید، پشت‌بندش به او عمل می‌کند. حال که چند قدمی را جدی برداشته است. پس به او اعتماد می‌کند و سعی می‌کند ککش نگزد و ترسی به دل خود راه ندهد.
اما با این وجود، می‌ترسد بهادرخان و پسرش از این قضیه بویی ببرند‌، آن‌وقت باید فاتحه‌ی خود را جلو‌جلو بخواند!
از پشتِ شیشه، بیرون را تماشا می‌کند باران همانند مروارید، از شیشه پایین می‌آید.
برهان در حالی که شیشه‌ی ماشینش را بالا می‌دهد، نیم نگاهی به نیم رخ مادیار می‌اندازد و می‌گوید:
- عمو ساعت چند برمی‌گرده خونه؟
مادیار نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد و می‌گوید:
- الان ساعت نه و نیم شبِ، فکر کنم ساعت ده الی یازده برگرده خونه!
برهان میان ماشین‌ها لایی می‌کشد و جلوی قهوه خانه‌ای که نصف محله آن‌جا جمع شده‌اند، ماشین را پارک می‌کند و می‌گوید:
- پیاده شو!
اما مادیار صورتش را از دیدگان اهالی محله پنهان می‌کند و می‌گوید:
- نه، می‌ترسم بهادر ببینتم یا اهالی محله بهش بگن که زنت این‌جا بوده، اون‌وقت من جوابش رو چی بدم؟
برهان کمی‌ فکر می‌کند و می‌گوید:
- خیله‌خب زن عمو، تو پیاده نشو و توی ماشین منتظر بمون تا زود برم و برگردم!
در حالی که تلفن‌اش را از داشبرد ماشین برمی‌دارد ادامه می‌دهد:
- نگران نباش، شیشه‌ی ماشین هم دودیه و کسی نمی‌بینتت!
از ماشین پیاده می‌شود و مادیار از پشتِ شیشه که بخار، آن را فرا گرفته است، به پسران اهالی محله خیره می‌شود.
با خود فکر می‌کند که، آخر نمی‌دانم دختر من، با این الوات‌ها و لات‌های بی‌سر و پای محله چه‌کار می‌کند؟
چرا دست از تصمیم‌های بچگانه برنمی‌دارد و فکر می‌کند که عاقل است و می‌تواند از پس خود بربیاید؟ من زمانی که این‌ها را می‌بینم حتی جرئت نمی‌کنم‌ وارد حیاط خود شوم. چه برسد به این‌که با آن‌ها بخواهم هم‌کلام شوم یا جایی بروم!
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
از روی پله‌ بلند می‌شود و دستی بر روی لباسِ سفید رنگش می‌کشد و او را می‌تکاند و در حالی که به سوی ماشین گام برمی‌دارد ل*ب می‌زند:

- سوار شو بریم!

مادیار سرش را از روی زانوهایش بلند می‌کند با چشمانی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده است ل*ب می‌زند:

- کجا؟

برهان در حالی که در ماشین را باز می‌کند و سوار می‌شود، می‌گوید:

- هر جا، بهتر از این نیست که دست روی دست بذاریم یا زانوی غم ب*غ*ل بگیریم؟ معجزه که نمی‌شه زن عمو!

راست می‌گوید، با گوشه‌ای کز کردن و گوشه‌ای نشستن و اشک ریختن و غصه خوردن چیزی که درست نمی‌شود هیچ، حتی اوضاع بدتر هم می‌شود، اما اگر دست بجنبانند و کاری انجام دهند. به این اوضاع فلاکت‌وار می‌توانند سر و سامان دهند.

از روی پله‌ بلند می‌شود و نگاهی به در خانه‌ی پرهان می‌اندازد و کیف پولی‌اش را برمی‌دارد و سوار ماشین می‌شود.

دلش بیشتر از قبل شور می‌زند، دیگر امانش بریده است و تاب و تحمل ندارد. با خود می‌گوید، یعنی دختر یکی یدونه‌ام الان کجاست؟ نکند اتفاق شومی برایش افتاده باشد؟‌ نکند کسی او را دزدیده باشد و بلایی سرش بیاید؟ آخر چرا گذاشتم برود؟ دست و پاهایم بشکند، چرا جلویش را نگرفتم؟ چرا از شر شیطان پایین نیامدم و گول او را خوردم؟

در همین حین، دستی روی دستانش قرار می‌گیرد نگاهی به دستانِ برهان کرد و گفت:

- پسرم، می‌ترسم پدرش تا الان اومده باشه خونه، اگر ببینه من و پروا نیستیم اون‌وقت دمار از روزگارم در میاره، التماست می‌کنم یه کاری بکن!

برهان در حالی که دستان مادیار را نوازش می‌کند، می‌گوید:

- زن عمو، راستش امروز می‌خواستم راجب موضوع مهمی اول با پروا و بعد با شما و عمو صحبت کنم، من مدتیه که به پروا علاقه‌مندم و می‌خواستم در این ر*اب*طه با پروا صحبت کنم و اگر قابل بدونین با خانواده‌م بیام خواستگاری!

وقتی این حرف را از برهان می‌شنود، ناخودآگاه خنده‌ای زیبا روی لبانش نقش می‌بندد و گونه‌هایش به گلی سرخ بدل می‌شود.

نمی‌گذارد ادامه‌ی حرفش را بزند و مادیار ادامه می‌دهد:

- تو قول بده امشب پیداش می‌کنی، اون‌وقت من هم قول میدم در این ر*اب*طه با پروا و پدر و برادرش صحبت کنم، باشه پسرم؟

سری به نشانه‌ی‌ تایید تکان می‌دهد و می‌گوید:

- پس اول یه سر می‌ریم قهوه خونه، بعدش اگر پرهان نبود. می‌ریم روستا!

با این حرف، بیشتر می‌ترسد و ل*ب می‌زند:

- اما پسرم، ما این‌قدرها هم وقت نداریم ها!

می‌ترسم عموت زود برگرده خونه!

برهان کمی فکر می‌کند و می‌گوید:

- نمی‌خواد نگران باشی، خودم یه‌جوری عمو رو دست به سر می‌کنم!

مادیار با خود فکر می‌کند که، زمانی که برهان چیزی را می‌گوید، پشت‌بندش به او عمل می‌کند. حال که چند قدمی را جدی برداشته است. پس به او اعتماد می‌کند و سعی می‌کند ککش نگزد و ترسی به دل خود راه ندهد.

اما با این وجود، می‌ترسد بهادرخان و پسرش از این قضیه بویی ببرند‌، آن‌وقت باید فاتحه‌ی خود را جلو‌جلو بخواند!

از پشتِ شیشه، بیرون را تماشا می‌کند باران همانند مروارید، از شیشه پایین می‌آید.

برهان در حالی که شیشه‌ی ماشینش را بالا می‌دهد، نیم نگاهی به نیم رخ مادیار می‌اندازد و می‌گوید:

- عمو ساعت چند برمی‌گرده خونه؟

مادیار نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد و می‌گوید:

- الان ساعت نه و نیم شبِ، فکر کنم ساعت ده الی یازده برگرده خونه!

برهان میان ماشین‌ها لایی می‌کشد و جلوی قهوه خانه‌ای که نصف محله آن‌جا جمع شده‌اند، ماشین را پارک می‌کند و می‌گوید:

- پیاده شو!

اما مادیار صورتش را از دیدگان اهالی محله پنهان می‌کند و می‌گوید:

- نه، می‌ترسم بهادر ببینتم یا اهالی محله بهش بگن که زنت این‌جا بوده، اون‌وقت من جوابش رو چی بدم؟

برهان کمی‌ فکر می‌کند و می‌گوید:

- خیله‌خب زن عمو، تو پیاده نشو و توی ماشین منتظر بمون تا زود برم و برگردم!

در حالی که تلفن‌اش را از داشبرد ماشین برمی‌دارد ادامه می‌دهد:

- نگران نباش، شیشه‌ی ماشین هم دودیه و کسی نمی‌بینتت!

از ماشین پیاده می‌شود و مادیار از پشتِ شیشه که بخار، آن را فرا گرفته است، به پسران اهالی محله خیره می‌شود.

با خود فکر می‌کند که، آخر نمی‌دانم دختر من، با این الوات‌ها و لات‌های بی‌سر و پای محله چه‌کار می‌کند؟

چرا دست از تصمیم‌های بچگانه برنمی‌دارد و فکر می‌کند که عاقل است و می‌تواند از پس خود بربیاید؟ من زمانی که این‌ها را می‌بینم حتی جرئت نمی‌کنم‌ وارد حیاط خود شوم. چه برسد به این‌که با آن‌ها بخواهم هم‌کلام شوم یا جایی بروم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
برهان وارد جمع آن‌ها می‌شود و با آن‌ها هم‌کلام می‌شود اما صدایش اصلاً نمی‌آید و مادیار هم که در ل*ب خانی کردن، به شدت ضعیف‌ و ناتوان است.
از ترس و استرس، با انگشتانش بازی می‌کند.
نمی‌داند باید چه‌کار کند، هر چند ثانیه یک بار
به ساعت مچی‌اش خیره می‌شود.
باز با خود فکر می‌کند، ای کاش بهادرخان همانند شب‌های قبل، دیر به خانه برسد. ای کاش دخترم حالش خوب باشد و اتفاقی برایش نیفتاده باشد.
آیه‌ی قرآنی آیت الکرسی را زیر ل*ب می‌خواند. چشمانش غرق از اشک شده است.
صدای رعد و برق، ترسش را دو چندان می‌کند.
خط‌های آخر آیت الکرسی که می‌آید بخواند
برهان در ماشین را باز می‌کند و می‌گوید:
- از دوست‌هاش پرسیدم، میگن با اسی ق*مار و نیما و پرهام رفتن روستا، و نمی‌دونن کی برمی‌گر*دن.
خط‌های آخر آیت‌الکرسی را می‌خواند و می‌گوید:
- شماره تماس پرهان رو نگرفتی؟
برهان در حالی که ماشین را روشن می‌کند، ل*ب می‌زند:
- شماره تماسش رو نداشتن، یعنی اگر داشتن هم بهم ندادن. حتی آدرس روستا رو هم بهم ندادن اما خودم آدرس اون‌جا رو بلدم!
مادیار زبان بر لبانش می‌کشد و می‌گوید:
- پس منتظر چی هستی؟ حرکت کن بریم‌‌ روستا دیگه!
برهان نگاهی گذرا به صورت‌ مادیار می‌اندازد و ماشین را روشن می‌کند و می‌گوید:
- آدم دختر هفده سالش رو که هنوز سن قانونی هم نداره، ول می‌کنه به امون خدا؟ هی زن عمو... هی زن عمو که توام ساده‌لویی!
مادیار پشت چشمی نازک می‌کند و کمی در صندلی جا‌به‌جا می‌شود و می‌گوید:
- حالا من شدم مقصر؟ مثلاً اگر می‌گفتم نرو، به‌نظرت می‌گفت چشم و توی خونه می‌‌نشست؟
برهان عصبی می‌شود و یک مُشت روی فرمان ماشین می‌زند و می‌گوید:
- آره زن عمو، اگر تو زورت نمی‌رسه عمو که زورش می‌رسه، پسر عمو که زورش می‌رسه، اصلاً من که می‌تونستم مانعش بشم!
چون حق با او است، مادیار چیزی نمی‌گوید و فقط سکوت می‌کند. خود کرده را تدبیر نیست. زمانی که خودش کرده‌ است، چرا باید انکار کند؟ چرا باید گر*دن نگیرد و گر*دن شخصی دیگر بیندازد و کسی دیگر را لعنت بفرستد؟
برهان میان ماشین‌ها لایی می‌کشد و موزیکی را می‌گذارد و صدای آن را هم به شدت بالا می‌دهد.
گفتی خیالِ تو راحت
هرجا که باشی میام سایه به سایه‌ات
من هم بهش کردم عادت
الآن چند وقته که دوری
رفتی از پیشم بهم گفتی که مجبوری
مثل من کی میشه واسه‌ت؟
در و دیوارِ این خونه
می‌ریزه رویِ سَرم، بعدِ تو دیوونه
این‌ها رو یادم می‌مونه!
یکی‌یکی می‌چینم آجرهای خاطره‌هامون رو می‌بینم
فاصله‌م از تو چه دوره
از تو چه دوره
بی‌احساس
دیدی گفتم ته این ر*اب*طه بُن بسته؟
گفتم قلب سنگیت از هیچی نمی‌ترسه
بی‌احساس
لعنت به اون شب که تو گفتی من دیگه بر‌نمی‌گردم
لعنت به اون شب که تا صبح گریه می‌کردم!
گفتی که از پیشت برم فراموشم می‌کنی حتماً
اگه عاشقت نبودم تا الآن صبر نمی‌کردم
صبر نمی‌کردم
بی‌احساس
دیدی گفتم ته این ر*اب*طه بُن بسته؟
گفتم قلب سنگیت از هیچی نمی‌ترسه
بی‌احساس
بی‌احساس
من که گفتم ته این ر*اب*طه بُن بسته
گفتم قلب سنگیت از هیچی نمی‌ترسه
بی‌احساس
بی‌احساس
باران شدید‌تر از قبل شده است، وقتی به پروا فکر می‌کند دلش قنج می‌رود‌. با خود فکر می‌کند که؛ دختر زیبا و یکی یک دانه‌ام، حال کجاست؟ چرا برای خود ذره‌ای ارزش قائل نیست؟ مگر چه برایش کم گذاشته بودم؟ پدرش که برایش هر چه خواست خرید!
ماشین فراری‌ای که دوست داشت، ماشینی که حتی مایه‌دار‌ترین پسر این محله ندارد. پدرش زیر پاهایش گذاشت. برایش بهترین زندگی را رغم زد. حال چرا این‌گونه مادرش را عذاب می‌دهد؟ کاش ذره‌ای به منِ مادر فکر می‌کرد.
چرا مرا این‌گونه زجر می‌دهد؟
اشک‌هایش پی‌در‌پی از چشمانش می‌چکد و گونه‌هایش را فرش می‌کنند. برهان صدای آهنگ را کم می‌کند و می‌گوید:
- زن عمو، پنج دقیقه دیگه می‌رسیم. فقط دعا ‌کن پروا روستا باشه. اگر نباشه گاومون می‌زاد!
با این حرفش، گریه‌اش شدت می‌گیرد و اشک‌هایش بیشتر از قبل، راه‌شان را پیدا می‌کنند و پی‌در‌پی از گونه‌هایش سر می‌خورند‌‌.

#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
برهان وارد جمع آن‌ها می‌شود و با آن‌ها هم‌کلام می‌شود اما صدایش اصلاً نمی‌آید و مادیار هم که در ل*ب خانی کردن، به شدت ضعیف‌ و ناتوان است.
از ترس و استرس، با انگشتانش بازی می‌کند.
نمی‌داند باید چه‌کار کند، هر چند ثانیه یک بار
به ساعت مچی‌اش خیره می‌شود.
باز با خود فکر می‌کند، ای کاش بهادرخان همانند شب‌های قبل، دیر به خانه برسد. ای کاش دخترم حالش خوب باشد و اتفاقی برایش نیفتاده باشد.
آیه‌ی قرآنی آیت الکرسی را زیر ل*ب می‌خواند. چشمانش غرق از اشک شده است.
صدای رعد و برق، ترسش را دو چندان می‌کند.
خط‌های آخر آیت الکرسی که می‌آید بخواند
برهان در ماشین را باز می‌کند و می‌گوید:
- از دوست‌هاش پرسیدم، میگن با اسی ق*مار و نیما و پرهام رفتن روستا، و نمی‌دونن کی برمی‌گر*دن.
خط‌های آخر آیت‌الکرسی را می‌خواند و می‌گوید:
- شماره تماس پرهان رو نگرفتی؟
برهان در حالی که ماشین را روشن می‌کند، ل*ب می‌زند:
- شماره تماسش رو نداشتن، یعنی اگر داشتن هم بهم ندادن. حتی آدرس روستا رو هم بهم ندادن اما خودم آدرس اون‌جا رو بلدم!
مادیار زبان بر لبانش می‌کشد و می‌گوید:
- پس منتظر چی هستی؟ حرکت کن بریم‌‌ روستا دیگه!
برهان نگاهی گذرا به صورت‌ مادیار می‌اندازد و ماشین را روشن می‌کند و می‌گوید:
- آدم دختر هفده سالش رو که هنوز سن قانونی هم نداره، ول می‌کنه به امون خدا؟ هی زن عمو... هی زن عمو که توام ساده‌لویی!
مادیار پشت چشمی نازک می‌کند و کمی در صندلی جا‌به‌جا می‌شود و می‌گوید:
- حالا من شدم مقصر؟ مثلاً اگر می‌گفتم نرو، به‌نظرت می‌گفت چشم و توی خونه می‌‌نشست؟
برهان عصبی می‌شود و یک مُشت روی فرمان ماشین می‌زند و می‌گوید:
- آره زن عمو، اگر تو زورت نمی‌رسه عمو که زورش می‌رسه، پسر عمو که زورش می‌رسه، اصلاً من که می‌تونستم مانعش بشم!
چون حق با او است، مادیار چیزی نمی‌گوید و فقط سکوت می‌کند. خود کرده را تدبیر نیست. زمانی که خودش کرده‌ است، چرا باید انکار کند؟ چرا باید گر*دن نگیرد و گر*دن شخصی دیگر بیندازد و کسی دیگر را لعنت بفرستد؟
برهان میان ماشین‌ها لایی می‌کشد و موزیکی را می‌گذارد و صدای آن را هم به شدت بالا می‌دهد.
گفتی خیالِ تو راحت
هرجا که باشی میام سایه به سایه‌ات
من هم بهش کردم عادت
الآن چند وقته که دوری
رفتی از پیشم بهم گفتی که مجبوری
مثل من کی میشه واسه‌ت؟
در و دیوارِ این خونه
می‌ریزه رویِ سَرم، بعدِ تو دیوونه
این‌ها رو یادم می‌مونه!
یکی‌یکی می‌چینم آجرهای خاطره‌هامون رو می‌بینم
فاصله‌م از تو چه دوره
از تو چه دوره
بی‌احساس
دیدی گفتم ته این ر*اب*طه بُن بسته؟
گفتم قلب سنگیت از هیچی نمی‌ترسه
بی‌احساس
لعنت به اون شب که تو گفتی من دیگه بر‌نمی‌گردم
لعنت به اون شب که تا صبح گریه می‌کردم!
گفتی که از پیشت برم فراموشم می‌کنی حتماً
اگه عاشقت نبودم تا الآن صبر نمی‌کردم
صبر نمی‌کردم
بی‌احساس
دیدی گفتم ته این ر*اب*طه بُن بسته؟
گفتم قلب سنگیت از هیچی نمی‌ترسه
بی‌احساس
بی‌احساس
من که گفتم ته این ر*اب*طه بُن بسته
گفتم قلب سنگیت از هیچی نمی‌ترسه
بی‌احساس
بی‌احساس
باران شدید‌تر از قبل شده است، وقتی به پروا فکر می‌کند دلش قنج می‌رود‌. با خود فکر می‌کند که؛ دختر زیبا و یکی یک دانه‌ام، حال کجاست؟ چرا برای خود ذره‌ای ارزش قائل نیست؟ مگر چه برایش کم گذاشته بودم؟ پدرش که برایش هر چه خواست خرید!
ماشین فراری‌ای که دوست داشت، ماشینی که حتی مایه‌دار‌ترین پسر این محله ندارد. پدرش زیر پاهایش گذاشت. برایش بهترین زندگی را رغم زد. حال چرا این‌گونه مادرش را عذاب می‌دهد؟ کاش ذره‌ای به منِ مادر فکر می‌کرد.
چرا مرا این‌گونه زجر می‌دهد؟
اشک‌هایش پی‌در‌پی از چشمانش می‌چکد و گونه‌هایش را فرش می‌کنند. برهان صدای آهنگ را کم می‌کند و می‌گوید:
- زن عمو، پنج دقیقه دیگه می‌رسیم. فقط دعا ‌کن پروا روستا باشه. اگر نباشه گاومون می‌زاد!
با این حرفش، گریه‌اش شدت می‌گیرد و اشک‌هایش بیشتر از قبل، راه‌شان را پیدا می‌کنند و پی‌در‌پی از گونه‌هایش سر می‌خورند‌‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
چند ساعتی می‌گذرد که با پروا تماس نگرفته‌ است. شماره تماس‌اش را می‌گیرد و به امید این‌که تلفن‌اش را روشن کرده باشد و خیالش را آسوده کند. اما باز خاموش است. بارها شماره‌اش را می‌گیرد و جز این‌که می‌گوید خاموش است چیزی نصیبش نمی‌شود.
برهان ماشین را جلوی باغی نگه می‌دارد.
جاده‌اش خاکی است و بسیار تاریک و وحشتناک است،
مادیار زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
این‌جا دیگر‌ کجاست؟ یعنی پروا این‌جا را به خانه ویلایی ما ترجیح داده است؟
از شدت حرص، گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی می‌گیرد و از ماشین پیاده می‌شود.
برهان چماقی را از صندوق عقب ماشین‌اش بیرون آورده است و رو‌به مادیار می‌گوید:
- بذار اول من برم زن عمو!
مادیار به اطرافش نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- چه جای پرتی هست، پسرم‌ این چماق دیگه چیه توی دستت؟ مگه اومدیم آدم بکشیم؟‌ اومدیم دنبال پروا و دستش رو بگیریم و به خونه برگردونیم!
برهان از روی حرص قهقهه‌ای می‌زند و می‌گوید:
- مگه فیلم هندیه؟ اون مردیکه اسی ق*مار رو نمی‌شناسی؟ اگر بفهمه من این‌جام تا خونم‌ رو نریزه ولم نمی‌کنه!
این‌بار ترسِ مادیار دو چندان می‌شود و می‌ترسد که بلایی سر برهان بیاورند، در حالی که چند گام تندتند برمی‌دارد تا خود را به برهان برساند. ل*ب می‌زند:
- پس تو همین‌جا وایستا، من میرم توی باغ و در می‌زنم!
برهان غیرتی می‌شود و مچِ دستان مادیار را می‌گیرد و سخت می‌فشرد و می‌گوید:
- زن عمو تو پیش خودت چی فکر کردی؟ که من عزیزترین کسم رو می‌فرستم توی باغ به این بزرگی و تاریکی که اون اسی ق*مار بی‌مروت اذیتت کنه؟ مگه میشه با کَسی که تموم محله‌ روش حساب می‌برن کل انداخت؟
با خود فکر می‌کند که، حق با برهان است، اما چه کند؟ نگران جگر گوشه‌اش است. نمی‌تواند دست روی دست بگذارد و او را به امان خدا رها کند و بگوید هر چه بادا‌باد. نمی‌تواند چون دخترش مرتکب اشتباه شده است بگوید به‌درک و هر بلایی که می‌خواهند سرش بیاورند. باید قبل از این‌که دیر بشود. دخترش را از چنگال چند لات بی‌سر و پا بیرون بیاورد!
برهان وارد باغ می‌شود و مادیار هم پشتِ سر او گام برمی‌دارد، همه جا تاریک است و همه چیز از دیدگانشان پنهان است. مادیار چراغِ گوشی‌اش را روشن می‌کند و تا می‌آید گامی بردارد. پاهایش لیز می‌خورد و از ارتفاع بلندی پرت می‌شود و جیغ بلندی می‌زند.
صدای جیغی در گوش پرهات پیچید، با خود می‌گوید. این وقت شب چه‌خبر شده است؟ نکند خیالاتی شده‌ام؟
از روی تخت بلند می‌شود و پرده‌ی سفید رنگ را کنار می‌زند و در حالی که با چشمانش کشیک می‌دهد و اطراف را آنالیز می‌کند. یک پسر می‌بیند که موهایش طلایی رنگ است و چراغ تلفن‌اش روشن است و سعی دارد وارد باغ شود.
سراسیمه و با عجله در را باز می‌کند و رو‌به اسی می‌گوید:
- داداش، شما هم صدای جیغ شنیدین؟
اسی در حالی که فنجان قهوه را از روی میز برمی‌دارد و جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد. می‌گوید:
- من که هدفون رو گوشمه و چیزی نشنیدم‌. این دو تا نابغه هم که می‌بینی؟ مثل خرس قطبی خوابیدن و صدای خرپفشون تا محله میره و نمی‌ذاره آدم چیز دیگه‌ای رو بشنوه، مگه چه‌طور؟ این‌ وقت شب داداشی کابوس دیدی یا که فکر‌ می‌کنی چون خیلی ساله خونه باغی نیومدیم جنی چیزی این‌جاست؟
ترس همانند خوره به جانش رخنه کرده است.

#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
چند ساعتی می‌گذرد که با پروا تماس نگرفته‌ است. شماره تماس‌اش را می‌گیرد و به امید این‌که تلفن‌اش را روشن کرده باشد و خیالش را آسوده کند. اما باز خاموش است. بارها شماره‌اش را می‌گیرد و جز این‌که می‌گوید خاموش است چیزی نصیبش نمی‌شود.
برهان ماشین را جلوی باغی نگه می‌دارد.
جاده‌اش خاکی است و بسیار تاریک و وحشتناک است،
مادیار زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
این‌جا دیگر‌ کجاست؟ یعنی پروا این‌جا را به خانه ویلایی ما ترجیح داده است؟
از شدت حرص، گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی می‌گیرد و از ماشین پیاده می‌شود.
برهان چماقی را از صندوق عقب ماشین‌اش بیرون آورده است و رو‌به مادیار می‌گوید:
- بذار اول من برم زن عمو!
مادیار به اطرافش نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- چه جای پرتی هست، پسرم‌ این چماق دیگه چیه توی دستت؟ مگه اومدیم آدم بکشیم؟‌ اومدیم دنبال پروا و دستش رو بگیریم و به خونه برگردونیم!
برهان از روی حرص قهقهه‌ای می‌زند و می‌گوید:
- مگه فیلم هندیه؟ اون مردیکه اسی ق*مار رو نمی‌شناسی؟ اگر بفهمه من این‌جام تا خونم‌ رو نریزه ولم نمی‌کنه!
این‌بار ترسِ مادیار دو چندان می‌شود و می‌ترسد که بلایی سر برهان بیاورند، در حالی که چند گام تندتند برمی‌دارد تا خود را به برهان برساند. ل*ب می‌زند:
- پس تو همین‌جا وایستا، من میرم توی باغ و در می‌زنم!
برهان غیرتی می‌شود و مچِ دستان مادیار را می‌گیرد و سخت می‌فشرد و می‌گوید:
- زن عمو تو پیش خودت چی فکر کردی؟ که من عزیزترین کسم رو می‌فرستم توی باغ به این بزرگی و تاریکی که اون اسی ق*مار بی‌مروت اذیتت کنه؟ مگه میشه با کَسی که تموم محله‌ روش حساب می‌برن کل انداخت؟
با خود فکر می‌کند که، حق با برهان است، اما چه کند؟ نگران جگر گوشه‌اش است. نمی‌تواند دست روی دست بگذارد و او را به امان خدا رها کند و بگوید هر چه بادا‌باد. نمی‌تواند چون دخترش مرتکب اشتباه شده است بگوید به‌درک و هر بلایی که می‌خواهند سرش بیاورند. باید قبل از این‌که دیر بشود. دخترش را از چنگال چند لات بی‌سر و پا بیرون بیاورد!
برهان وارد باغ می‌شود و مادیار هم پشتِ سر او گام برمی‌دارد، همه جا تاریک است و همه چیز از دیدگانشان پنهان است. مادیار چراغِ گوشی‌اش را روشن می‌کند و تا می‌آید گامی بردارد. پاهایش لیز می‌خورد و از ارتفاع بلندی پرت می‌شود و جیغ بلندی می‌زند.
صدای جیغی در گوش پرهات پیچید، با خود می‌گوید. این وقت شب چه‌خبر شده است؟ نکند خیالاتی شده‌ام؟
از روی تخت بلند می‌شود و پرده‌ی سفید رنگ را کنار می‌زند و در حالی که با چشمانش کشیک می‌دهد و اطراف را آنالیز می‌کند. یک پسر می‌بیند که موهایش طلایی رنگ است و چراغ تلفن‌اش روشن است و سعی دارد وارد باغ شود.
سراسیمه و با عجله در را باز می‌کند و رو‌به اسی می‌گوید:

- داداش، شما هم صدای جیغ شنیدین؟

اسی در حالی که فنجان قهوه را از روی میز برمی‌دارد و جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد. می‌گوید:

- من که هدفون رو گوشمه و چیزی نشنیدم‌. این دو تا نابغه هم که می‌بینی؟ مثل خرس قطبی خوابیدن و صدای خرپفشون تا محله میره و نمی‌ذاره آدم چیز دیگه‌ای رو بشنوه، مگه چه‌طور؟ این‌ وقت شب داداشی کابوس دیدی یا که فکر‌ می‌کنی چون خیلی ساله خونه باغی نیومدیم جنی چیزی این‌جاست؟
ترس همانند خوره به جانش رخنه کرده است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
در حالی که روی کاناپه کنار اسی می‌نشیند ل*ب می‌زند:
- نه عمو، من صدای جیغ یه زن شنیدم. میای با هم بریم ببینیم چی‌شده؟
اسی هدفون‌اش را روی گر*دن‌اش می‌گذارد و یک جرعه دیگر از قهوه‌اش را می‌خورد و می‌گوید:
- تو جون بخواه داداشی، مگه میشه من به فرمون‌های تو جواب رد بدم؟
پرهان دستانش را دور گر*دن‌ اسی حلقه می‌کند و دمپایی‌هایِ آدیداس‌‌شان را می‌پوشند و پرهان در را باز می‌کند.
با دیدنِ زنی که برایش چندان آشنا نیست و سر زانوهایش پاره و زخم شده و موهایش، صورت‌اش را پوشانده است، و پسری که برایش دم چشمش چندان آشنا نمی‌آید، نگاهی به اسی می‌کند و ل*ب می‌زند:
- فکر کنم صدای جیغ این زن بود، اما این زن کیه؟
اسی که انگار هم زن و هم پسر را می‌شناسد. ل*ب‌ از ل*ب باز می‌کند و در گوش پرهان زمزمه‌وار می‌گوید:
- مادیارخانوم مادر پروا، و پسر عمو پرواست!
با این حرفِ اسی که در گوشش می‌گوید. چشمان پرهان اندازه دو توپ تنیس می‌شود و از شدت تعجب می‌خواهد از حدقه بیرون بزند‌.
نگاهی به اسی می‌کند و مات و مبهوت می‌گوید:
- مامان پروا و پسرعموش برای چی اومدن روستا؟
مادیار‌خانوم یقه‌ی پیراهن پرهان را می‌گیرد و چند بار او را به عقب هُل می‌دهد و می‌گوید:
- پسره‌ی بی‌همه چیز و لات و بی‌سر و پا،‌ بگو ببینم دخترم رو کجا قایم کردی؟‌ از جون دخترم چی می‌خوای و چه بلایی سرش آوردی؟
با خود فکر می‌کند که، نمی‌داند از چه دارد صحبت می‌کند، اما حتماً اتفاق بدی برای پروای من افتاده است که این‌گونه تن و صورتم را چنگ می‌زند.
پرهان چند قدم به عقب برمی‌دارد و بریده‌بریده ل*ب می‌زند
- پروا... پروا... چه... چه اتفاقی... اتفاقی...‌ براش... براش افتاده؟
مادیارخانوم از حرص تک خنده‌ای می‌کند و فریاد می‌زند:
- خیلی‌خوب بلدی فیلم بازی کنی پسرجون! اما نه من هالوام و نه این‌جا تئاطر و سینماست!
اسی که به شدت عصبی شده و دستانش مُشت شده است، نگاهی به سر تا پاهایِ آن پسر می‌اندازد و می‌گوید:
- برهان، زود زن عموت رو جمع کن و کاسه و کوزه‌هاتون رو جمع کنین و از این‌جا برین! وگرنه یه کار می‌کنم که از زاده‌ی خودتون پشیمون بشین!
اسی در را محکم می‌بندد و پرهان از شدت ترس بالا می‌پرد،‌ نگاهی به اسی می‌کند و با بغضی که راه گلویش را سد کرده است، ل*ب می‌زند:
- داداش، داداش برای پروا چه اتفاقی افتاده؟
تو رو خدا بذار با مادرش حرف بزنم. پروای من چی‌شده، هان؟
اسی مچِ دستانش را می‌گیرد و او را با خود می‌کشد و می‌گوید:
- به‌ تو چه داداشِ من، پروا به تو چه مربوط میشه هان؟‌ بابا بِکِش بیرون از این پروا!
پرهان متقابل اسی می‌ایستد و دستانش را از دستان اون آزاد می‌کند و بدون این‌که چیزی بگوید تندتند قدم برمی‌دارد و در را باز می‌کند.
اسی فریاد می‌زند:
- پرهان!
اما پرهان به او توجه‌ای نمی‌کند و به مادیار خانوم که گوشه‌ای نشسته است و گریه می‌کند چشم می‌دوزد. مادیار تا پرهان را می‌بیند از جای بلند می‌شود و دستانِ گرمش را رویِ دستان او قرار می‌دهد و ل*ب خشکیده‌اش را باز می‌کند و می‌گوید:
- التماست می‌کنم، هر چه‌قدر پول بخوای بهت میدم. هر چی بخوای برات می‌خرم، فقط بگو پروای من، دختر نازنین من رو کجا بردی و قایم کردی؟ فقط بگو زنده‌ست یا مرده‌ست همین برام کافیه!
با خود زمزمه‌وار می‌گوید:
پروا گم شده است و خیال می‌کند من معشوقه‌ی خود را دزدیده‌ام که در قبالش از خانواده‌اش باج بگیرم؟ خیال می‌کند من او را به روستا آورده‌ام و در خانه باغی حبس کرده‌ام؟
مادیارخانوم جلوی پاهای پرهان می‌نشیند و مچِ پاهایش را در دستانش می‌گیرد و التماس‌وار ل*ب می‌زند:
- پاهات رو می*ب*و*سم، تا یک عمر نوکریت رو می‌کنم پسرجون، فقط بگو پروای من کجاست؟
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان

کد:
با خود زمزمه‌وار می‌گوید:

پروا گم شده است و خیال می‌کند من معشوقه‌ی خود را دزدیده‌ام که در قبالش از خانواده‌اش باج بگیرم؟ خیال می‌کند من او را به روستا آورده‌ام و در خانه باغی حبس کرده‌ام؟
مادیارخانوم جلوی پاهای پرهان می‌نشیند و مچِ پاهایش را در دستانش می‌گیرد و التماس‌وار ل*ب می‌زند:
- پاهات رو می*ب*و*سم، تا یک عمر نوکریت رو می‌کنم پسرجون، فقط بگو پروای من کجاست؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
اما پرهان چند گام عقب‌گرد می‌کند و رو‌به مادیار‌خانوم سرش را می‌چرخاند و می‌گوید:
- چه اتفاقی برای پروای من افتاده؟
آن پسری که گوشه‌ای ایستاده است و دستانش را مشت کرده است به طرف پرهان هجوم می‌آورد و مُشتی در صورتش می‌زند و فریاد می‌زند:
- هنوز داری نقش بازی می‌کنی؟ بگو ببینم نامزد من کجاست و با اون چی‌کار کردی؟
خون جلوی چشمان پرهان را می‌گیرد، چه‌طور جرئت می‌کند به پروای او چشم داشته باشد و او را نامزد‌ش خطاب کند؟ طوری صدایش را خفه می‌کند که تا عمر دارد فراموش نکند و این صح*نه هر لحظه جلوی چشمانش رژه برود.
به طرفش می‌رود و یقه‌اش را می‌گیرد و مشتی نثارش می‌کند و ل*ب می‌زند:
- چه‌طور جرئت می‌کنی اسم پروا رو به دهن کثیفت بیاری؟ اون دختر که تو فکر می‌کنی من دزدیدمش، اون دختر همه چیز منِ. اون دختر دار و ندار منِ که از ترس این‌که پدرش نکشتش از من گذشت.
چند مُشت دیگر نثارش می‌کند، اما در این میان دستی روی شانه‌هایش قرار می‌گیرد، رویش را برمی‌گرداند و با اسی رو‌به‌رو می‌شود. با عصبانیت ل*ب می‌زند:
- الان وقت این چیزها نیست داداش، باید ببینیم جریان از چه قراره و چه اتفاقی برای پروا افتاده؟
تا نام پروا را از زبان اسی می‌شنود، چشمانش غرق از اشک می‌شود و قلبش آتش می‌گیرد.
زیر ل*ب زمزمه می‌کند، نیمه‌ی دیگر جانم کجاست؟ چه اتفاقی او را تحدید می‌کند؟ خدا خودش مواظب‌اش باشد!
با چشمانی که غرق از اشک است و همه جا را تیره و تار می‌بیند از جای بلند می‌شود، پسری که نام او برهان است به سختی و به کمکِ دیوار از جای بلند می‌شود و یقه‌ی پیراهنش را صاف می‌کند و دستی بر روی لبانِ آغشته به خون‌اش می‌کشد و با حرص به صورت‌ پرهان خیره می‌شود. تا می‌آید چیزی بگوید، مادیار خانوم انگشت اشاره‌اش را به لبانش نزدیک می‌کند و آرام می‌گوید:
- هیس!
همین کافی است تا برهان خفه شود و دیگر چیزی نگوید و چند گام بردارد و گوشه‌ای بنشیند.
اسی نگاهی به مادیارخانوم می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- هوا سرده، بارون هم که داره میاد. بهتر نیست بریم داخل حرف بزنیم و فکر چاره‌ای بکنیم؟
مادیار خانوم موهایِ جو گندمی‌اش که از گوشه‌ی شال‌اش بیرون زده است را به داخل می‌فرستد و با عصبانیت نگاهی به صورتِ پرهان و بعد اسی می‌اندازد و وارد خانه باغی می‌شود.
برهان سرش را پایین انداخته است و سگرمه‌هایش در هم است. اسی وارد خانه می‌شود اما پرهان مات و مبهوت مانده به در تکیه داده‌ است، نه می‌تواند گامی بردارد و نه ل*ب باز کند و چیزی بگوید!
زمانی که پروا از زندگی‌اش رفته است، هزاران بلا سرش آمده است و حال حتی پرهان نمی‌داند که او کجاست؟‌ چه می‌کند و چه خطایی او را تحدید می‌کند؟ نمی‌تواند دست روی دست بگذارد و فریاد می‌زند:
- پروای من کجاست؟ یکی جواب من‌ رو بده؟ با اون دختر چی‌کار کردین، هان؟ این‌قدر سختتون بود از یه دختر مواظبت کنین؟ شما دیگه چه‌جور مادری هستین؟ باورم نمی‌شه!
مادیار از روی کاناپه بلند می‌شود در حالی که اخمی بزرگ صورتش را در بر می‌گیرد به سوی پرهان گام برمی‌دارد و دستانش را بالا می‌برد و یک سیلی نثارش می‌کند و بلندتر از او کلفتی صدایش را به رخ پرهان می‌کشد و در جوابش می‌گوید:
- تو کی هستی که کلفتی صدات رو به رخ من می‌کشی؟ اصلاً تو کی هستی که برای من تعیین تکلیف می‌کنی و مادر بودن من رو زیر سئوال می‌بری؟ اصلاً تو مگه چه‌قدر با دختر من نشست و برخواست داشتی که این‌طور ازش طرفداری می‌کنی؟
نمی‌داند در برابر سئوال‌های این مادر چه بگوید آخر مگر با بحث کردن، چیزی از میان برداشته می‌شود؟
با مادیار خانوم فقط چشم در چشم می‌شود و حتی یک کلمه هم از دهانش بیرون نمی‌آید.
اسی برایش چشم و ابرو می‌آید و به کاناپه اشاره می‌کند که بنشیند، روی کاناپه‌ی تک نفره می‌نشیند و به جوراب و دمپاییِ مارکِ آدیداسش خیره می‌شود.
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
اما پرهان چند گام عقب‌گرد می‌کند و رو‌به مادیار‌خانوم سرش را می‌چرخاند و می‌گوید:

- چه اتفاقی برای پروای من افتاده؟

آن پسری که گوشه‌ای ایستاده است و دستانش را مشت کرده است به طرف پرهان هجوم می‌آورد و مُشتی در صورتش می‌زند و فریاد می‌زند:

- هنوز داری نقش بازی می‌کنی؟ بگو ببینم نامزد من کجاست و با اون چی‌کار کردی؟

خون جلوی چشمان پرهان را می‌گیرد، چه‌طور جرئت می‌کند به پروای او چشم داشته باشد و او را نامزد‌ش خطاب کند؟ طوری صدایش را خفه می‌کند که تا عمر دارد فراموش نکند و این صح*نه هر لحظه جلوی چشمانش رژه برود.

به طرفش می‌رود و یقه‌اش را می‌گیرد و مشتی نثارش می‌کند و ل*ب می‌زند:

- چه‌طور جرئت می‌کنی اسم پروا رو به دهن کثیفت بیاری؟ اون دختر که تو فکر می‌کنی من دزدیدمش، اون دختر همه چیز منِ. اون دختر دار و ندار منِ که از ترس این‌که پدرش نکشتش از من گذشت.

چند مُشت دیگر نثارش می‌کند، اما در این میان دستی روی شانه‌هایش قرار می‌گیرد، رویش را برمی‌گرداند و با اسی رو‌به‌رو می‌شود. با عصبانیت ل*ب می‌زند:

- الان وقت این چیزها نیست داداش، باید ببینیم جریان از چه قراره و چه اتفاقی برای پروا افتاده؟

تا نام پروا را از زبان اسی می‌شنود، چشمانش غرق از اشک می‌شود و قلبش آتش می‌گیرد.

زیر ل*ب زمزمه می‌کند، نیمه‌ی دیگر جانم کجاست؟ چه اتفاقی او را تحدید می‌کند؟ خدا خودش مواظب‌اش باشد!

با چشمانی که غرق از اشک است و همه جا را تیره و تار می‌بیند از جای بلند می‌شود، پسری که نام او برهان است به سختی و به کمکِ دیوار از جای بلند می‌شود و یقه‌ی پیراهنش را صاف می‌کند و دستی بر روی لبانِ آغشته به خون‌اش می‌کشد و با حرص به صورت‌ پرهان خیره می‌شود. تا می‌آید چیزی بگوید، مادیار خانوم انگشت اشاره‌اش را به لبانش نزدیک می‌کند و آرام می‌گوید:

- هیس!

همین کافی است تا برهان خفه شود و دیگر چیزی نگوید و چند گام بردارد و گوشه‌ای بنشیند.

اسی نگاهی به مادیارخانوم می‌اندازد و ل*ب می‌زند:

- هوا سرده، بارون هم که داره میاد. بهتر نیست بریم داخل حرف بزنیم و فکر چاره‌ای بکنیم؟

مادیار خانوم موهایِ جو گندمی‌اش که از گوشه‌ی شال‌اش بیرون زده است را به داخل می‌فرستد و با عصبانیت نگاهی به صورتِ پرهان و بعد اسی می‌اندازد و وارد خانه باغی می‌شود.

برهان سرش را پایین انداخته است و سگرمه‌هایش در هم است. اسی وارد خانه می‌شود اما پرهان مات و مبهوت مانده به در تکیه داده‌ است، نه می‌تواند گامی بردارد و نه ل*ب باز کند و چیزی بگوید!

زمانی که پروا از زندگی‌اش رفته است، هزاران بلا سرش آمده است و حال حتی پرهان نمی‌داند که او کجاست؟‌ چه می‌کند و چه خطایی او را تحدید می‌کند؟ نمی‌تواند دست روی دست بگذارد و فریاد می‌زند:

- پروای من کجاست؟ یکی جواب من‌ رو بده؟ با اون دختر چی‌کار کردین، هان؟ این‌قدر سختتون بود از یه دختر مواظبت کنین؟ شما دیگه چه‌جور مادری هستین؟ باورم نمی‌شه!

مادیار از روی کاناپه بلند می‌شود در حالی که اخمی بزرگ صورتش را در بر می‌گیرد به سوی پرهان گام برمی‌دارد و دستانش را بالا می‌برد و یک سیلی نثارش می‌کند و بلندتر از او کلفتی صدایش را به رخ پرهان می‌کشد و در جوابش می‌گوید:

- تو کی هستی که کلفتی صدات رو به رخ من می‌کشی؟ اصلاً تو کی هستی که برای من تعیین تکلیف می‌کنی و مادر بودن من رو زیر سئوال می‌بری؟ اصلاً تو مگه چه‌قدر با دختر من نشست و برخواست داشتی که این‌طور ازش طرفداری می‌کنی؟

نمی‌داند در برابر سئوال‌های این مادر چه بگوید آخر مگر با بحث کردن، چیزی از میان برداشته می‌شود؟

با مادیار خانوم فقط چشم در چشم می‌شود و حتی یک کلمه هم از دهانش بیرون نمی‌آید.

اسی برایش چشم و ابرو می‌آید و به کاناپه اشاره می‌کند که بنشیند، روی کاناپه‌ی تک نفره می‌نشیند و به جوراب و دمپاییِ مارکِ آدیداسش خیره می‌شود.



 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA
بالا