خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

VIP رمان بطن دالان تاریکی(جلداول) | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Mizzle✾

مدیر ارشد + مدیر تالار آموزش
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
900
کیف پول من
122,595
Points
1,497
#پارت۵۹

یک خط مشکی جلوی پام روی زمین بود. انگار که این خط مرز جنگل و محدوده‌ی جنگل باشه.
یک خط سیاه که روی زمین کشیده شده بود.
این‌جور که نزدیک جنگل بودم، می‌فهمیدم که همش حس‌های منفی سراغم میان. انگار که امواجی از انرژی‌های منفی داشتن سمتم می‌اومدن.
و حدس می‌زدم وجود این همه انرژی منفی، منبعشون خود جنگل باشه و در حال حاضر هیچ ایرادی از من نبود.
همه‌ی این حس‌های منفی از خود جنگل بهم القا میشد. یه حس خیلی بد. انگار که بوی مرگ می‌اومد. نا امیدی، شکست و... .
بی‌خیال این فکرها شدم. نفس عمیقی کشیدم و قدمی برداشتم و از اون خط سیاه عبور کردم.
چند لحظه‌ای ایستادم. منتظر موندم ببینم به خاطر عبور کردن من اتفاقی می‌افته یا نه! چون به صورت ماهرانه‌ای این جنگل از دست دشمن‌ها محافظت میشد تا اتفاقی برای این جنگل و مردمش نیوفته. بدترین چیزی که اتفاق می‌افتاد این بود که به صورت کاملاً بی‌رحمانه‌ای، دشمن گرفتار میشد و هیچ راه فراری از این‌جا نداشت.
قسمت ورودی جنگل، سر تا سرش خار‌های بلند و تیز و قدرتمندی بود که در هم تنیده شده بودن و بالای ورودی جنگل مثل یک سقفی، سایبان درست کرده بودن.
وقتی دیدم اتفاق خاصی نیوفتاد، نفسی از سر آسودگی کشیدم و خواستم راه بیافتم مسیرم رو برم که ناگهان، احساس کردم زمین زیر پام داره می‌لرزه.
صدای خش‌خشی اومد. نگاهی به بالای سرم انداختم. خار‌های تیز و بلند در حالی که داشتن بیشتر و بیشتر به هم تنیده می‌شدن، از هر طرف، نزدیکم می‌شدن. هم از کناره‌ها هم از بالا.
خواستم فرار کنم که چیزی به دور پام پیچیده شد و به زمین افتادم. باعث شد با سر زمین بخورم و آخی از درد زیاد بگم.
نگاهی به پام انداختم، یکی از شاخه‌ها که هیچ خاری نداشت، محکم یکی از پاهام رو گرفته و پیچیده شده بود به دور مچ پام و نمی‌ذاشت فرار کنم. من رو با قدرت سمت خودش می‌کشوند.
به خاطر محکم پیچیده شدنش، دور مچ پام کبود شده و ورم کرده بود. شدید پام درد می‌کرد.
خار‌ها داشتن نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدن. سریع چاقوی همیشگیم رو بیرون آوردم تا خودم رو نجات بدم.
با دستم، شاخه‌ی پیچیده شده به دور مچ پام رو گرفتم و با یه حرکت سریع با چاقو بریدمش،اما در کمال تعجب، شاخه‌ی دیگه‌ای از کنارش رشد کرد و سریع دوباره به مچ پام پیچیده شد.
با حرص دوباره بریدمش. دوباره و دوباره، اما هر بار که می‌بریدم، از کنارش شاخه‌ی دیگه‌ای بیرون میزد و به مچ پام پیچیده میشد. حتی بهم فرصت فرار هم نمی‌داد. انگار که اجازه نداشتم فرار کنم. از قدرت‌های جادوییم استفاده کردم، اما باز هم از بین نرفت.
خارها بهم نزدیک شدند. دیگه دیر شده بود و تقلا فایده نداشت. خارها به دور گردنم و دست‌هام و کمرم پیچیده شدند و قسمت های تیز و بلندشون را به بدنم فرو کردن.
جیغی از سر درد کشیدم. سوزش جای‌جای بدنم رو حس می‌کردم.
اشک توی چشم‌هام حلقه زده و نزدیک بود گریم بگیره. وضعیت خیلی بدی بود.
چندین خار بلند و تیز از هر سو و از هر سمت، به پو*ست بدنم فرو می‌رفتن و این ب*دن من بود که درد می‌کشید.
درد بدنم طاقت‌فرسا بود؛ اگه ذره‌ای تکون می‌خوردم بیشتر به پو*ست بدنم فرو می‌رفتن.
برای منی که گرفتار شده بودم و راه فراری نداشتم، وضعیت وحشتناکی بود. جیغ‌های گوش‌خراشی می‌کشیدم. جوری که دیگه گلوم درد گرفته بود.
ناگهان چند نفری رو از دور دیدم که دارن سمت من میان.
یکیشون که جلوتر از همه داشت می‌اومد، دستش رو توی هوا تکون داد و با قدرت جادوییش خارها رو متوقف کرد.
خارها بالاخره رهام کردن و بی‌حال و بی‌تعادل به زمین افتادم.
به سختی و با درد دستم رو به زانو گرفتم و بلند شدم. همه‌ی لباس‌هام و بدنم خونی شده بودن. انگار که به جای‌جای بدنم چاقو فرو کرده باشن.

کد:
یک خط مشکی جلوی پام روی زمین بود. انگار که این خط مرز جنگل و محدوده‌ی جنگل باشه.
یک خط سیاه که روی زمین کشیده شده بود.
این‌جور که نزدیک جنگل بودم، می‌فهمیدم که همش حس‌های منفی سراغم میان. انگار که امواجی از انرژی‌های منفی داشتن سمتم می‌اومدن.
و حدس می‌زدم وجود این همه انرژی منفی، منبعشون خود جنگل باشه و در حال حاضر هیچ ایرادی از من نبود.
همه‌ی این حس‌های منفی از خود جنگل بهم القا میشد. یه حس خیلی بد. انگار که بوی مرگ می‌اومد. نا امیدی، شکست و... .
بی‌خیال این فکرها شدم. نفس عمیقی کشیدم و قدمی برداشتم و از اون خط سیاه عبور کردم.
چند لحظه‌ای ایستادم. منتظر موندم ببینم به خاطر عبور کردن من اتفاقی می‌افته یا نه! چون به صورت ماهرانه‌ای این جنگل از دست دشمن‌ها محافظت میشد تا اتفاقی برای این جنگل و مردمش نیوفته. بدترین چیزی که اتفاق می‌افتاد این بود که به صورت کاملاً بی‌رحمانه‌ای، دشمن گرفتار میشد و هیچ راه فراری از این‌جا نداشت.
قسمت ورودی جنگل، سر تا سرش خار‌های بلند و تیز و قدرتمندی بود که در هم تنیده شده بودن و بالای ورودی جنگل مثل یک سقفی، سایبان درست کرده بودن.
وقتی دیدم اتفاق خاصی نیوفتاد، نفسی از سر آسودگی کشیدم و خواستم راه بیافتم مسیرم رو برم که ناگهان، احساس کردم زمین زیر پام داره می‌لرزه.
صدای خش‌خشی اومد. نگاهی به بالای سرم انداختم. خار‌های تیز و بلند در حالی که داشتن بیشتر و بیشتر به هم تنیده می‌شدن، از هر طرف، نزدیکم می‌شدن. هم از کناره‌ها هم از بالا.
خواستم فرار کنم که چیزی به دور پام پیچیده شد و به زمین افتادم. باعث شد با سر زمین بخورم و آخی از درد زیاد بگم.
نگاهی به پام انداختم، یکی از شاخه‌ها که هیچ خاری نداشت، محکم یکی از پاهام رو گرفته و پیچیده شده بود به دور مچ پام و نمی‌ذاشت فرار کنم. من رو با قدرت سمت خودش می‌کشوند.
به خاطر محکم پیچیده شدنش، دور مچ پام کبود شده و ورم کرده بود. شدید پام درد می‌کرد.
خار‌ها داشتن نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدن. سریع چاقوی همیشگیم رو بیرون آوردم تا خودم رو نجات بدم.
با دستم، شاخه‌ی پیچیده شده به دور مچ پام رو گرفتم و با یه حرکت سریع با چاقو بریدمش،اما در کمال تعجب، شاخه‌ی دیگه‌ای از کنارش رشد کرد و سریع دوباره به مچ پام پیچیده شد.
با حرص دوباره بریدمش. دوباره و دوباره، اما هر بار که می‌بریدم، از کنارش شاخه‌ی دیگه‌ای بیرون میزد و به مچ پام پیچیده میشد. حتی بهم فرصت فرار هم نمی‌داد. انگار که اجازه نداشتم فرار کنم. از قدرت‌های جادوییم استفاده کردم، اما باز هم از بین نرفت.
خارها بهم نزدیک شدند. دیگه دیر شده بود و تقلا فایده نداشت. خارها به دور گردنم و دست‌هام و کمرم پیچیده شدند و قسمت های تیز و بلندشون را به بدنم فرو کردن.
جیغی از سر درد کشیدم. سوزش جای‌جای بدنم رو حس می‌کردم.
اشک توی چشم‌هام حلقه زده و نزدیک بود گریم بگیره. وضعیت خیلی بدی بود.
چندین خار بلند و تیز از هر سو و از هر سمت، به پو*ست بدنم فرو می‌رفتن و این ب*دن من بود که درد می‌کشید.
درد بدنم طاقت‌فرسا بود؛ اگه ذره‌ای تکون می‌خوردم بیشتر به پو*ست بدنم فرو می‌رفتن.
برای منی که گرفتار شده بودم و راه فراری نداشتم، وضعیت وحشتناکی بود. جیغ‌های گوش‌خراشی می‌کشیدم. جوری که دیگه گلوم درد گرفته بود.
ناگهان چند نفری رو از دور دیدم که دارن سمت من میان.
یکیشون که جلوتر از همه داشت می‌اومد، دستش رو توی هوا تکون داد و با قدرت جادوییش خارها رو متوقف کرد.
خارها بالاخره رهام کردن و بی‌حال و بی‌تعادل به زمین افتادم.
به سختی و با درد دستم رو به زانو گرفتم و بلند شدم. همه‌ی لباس‌هام و بدنم خونی شده بودن. انگار که به جای‌جای بدنم چاقو فرو کرده باشن.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Mizzle✾

مدیر ارشد + مدیر تالار آموزش
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
900
کیف پول من
122,595
Points
1,497
#پارت۶۰

همون مردی که خارها رو متوقف کرده بود، قدمی برداشت و با اخم و خشم گفت:
- تو کی هستی؟ به چه جرئتی به قلمروی من اومدی؟
با صدای خش‌دار و گرفته که به خاطر جیغ زدن‌هام این‌جوری شده بود گفتم:
- من قراره به سرزمین پریان برم. برای رفتن به اون‌جا باید از این‌جا عبور کنم.
نگاهی به مرد روبه‌روم انداختم. لباسی بلند و مشکی اشرافی به تن داشت و تاج سیاه رنگ و براقی هم که بی‌شباهت به شاخ گوزن نبود، روی سرش بود.
موهای سیاه و بلندی هم داشت. مرد ل*بش رو با زبونش تر کرد و موشکافانه گفت:
- پس توام قراره به اون‌جا بری؟
بی‌حال سری تکون دادم که گفت:
- از کجا اومدی؟ به چه دلیل می‌خوای به سرزمین پریان بری؟
دوباره با همون حالت جواب دادم:
- از قصر خون‌آشام‌ها. قصر ملکه آرتمیس. برای به دست آوردن شمشیر آتشین می‌خوام برم. برای از بین بردن سوکویانت. قبل از من هم دوتا پسر یکی گرگینه یکی خون‌آشام ازین‌جا قرار بود عبور کنن. من ازشون جا موندم حالا نمی‌دونم از این‌جا رفتن یا نه.
مرد در حالی که مردد بود گفت:
- درسته شنیده بودم سوکویانت از گله‌ی گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها مردها رو می‌دزده. دوستات هم این‌جا هستن اتفاقاً اون‌ها هم تا همین چند دقیقه پیش همین وضع رو داشتن که گفتن برای رفتن به سرزمین پریان باید از این‌جا عبور کنیم.
تبسم کم‌رنگی کرد و سپس گفت:
- من رو ببخشید، اما برای حفاظت از قلمرو خودم و مردمم، از شر دشمن‌ها مجبورم این کار رو کنم. البته شانس آوردی این یه بخش کوچیکش بود که نجاتت دادم. بخش بزرگش هیچ راه گریزی نداره و مثل یه تله‌ی مرگ می‌مونه.
منظورش به خارها بود. خارها در واقع از قلمروش محافظت می‌کردن. خوب شد پس گرفتار بخش‌های خطرناک دیگه‌ی جنگل نشدم.
این‌که گفت دوستات‌ هم این‌جا هستن، واقعاً از ته دل خوش‌حالم کرد. چون فکر می‌کردم اریک و جیمز الآن خیلی وقته از این‌جا رد شدن و فقط من باقی موندم، اما بعد که گفت اون‌ها هم این‌جا هستن خوش‌حال شدم. پس تونستم خودم رو بهشون برسونم و می‌تونم همراهشون برم و این برای من عالی بود.
اومد سمتم. شنل بلندش که به شونه‌هاش وصل بودن، توی هوا تکون می‌خورد. بهم رسید و دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:
- من جان هستم. فرمانروای جنگل تاریک.
باهاش دست دادم و سرم رو به ادای احترام خم کردم و گفتم:
- ویولت هستم. ویولت وینسلت.
چهره‌ی اخمالو و جدی داشت؛ ولی از این‌که عذرخواهی کوچولویی کرد، کرد خوشم اومد. چون این کار هر کسی نبود و معلوم بود چندان آدم مغروری هم نیست و خودش رو با این‌که والا مقامه، بالاتر از بقیه نمی‌دونه.
نگاهی به افراد پشت سرش انداختم، با چهره‌ای اخمالو من رو داشتن نگاه می‌کردن. فکر کنم ناراحت بودن از این‌که وارد قلمروشون شدم.
جان با جدیت کاملی گفت:
- دنبالم بیا.
دنبالش راه افتادم. کمی که راه رفتیم، درختان بلند و سر به فلک کشیده‌ای رو دیدم که جنگل رو ترسناک می‌کردن.
کلبه‌های چوبیِ به رنگ سیاهی وجود داشتن که خیلی ترسناک به نظر می‌رسیدن.
همین‌جور که سمت قصر می‌رفتیم و محو تیرگی جنگل بودم، صدای جان رو شنیدم:
- به جنگل و قلمروِ ترسناک ما خوش اومدی. این‌جا شاید یکم برات واهمه برانگیز باشه و تیره و تاریکی جنگل برات حوصله سر بر باشه؛ ولی بعدش عادت می‌کنی. این‌جا خبری از رنگ‌های روشنِ خوشگل و فانتزی نیست. اوه! راستی دوستات فردا صبح قراره راه بیافتن. پیششون می‌برمت.
تشکری ازش کردم و دیگه حرفی نزدیم. راست هم می‌گفت، خبری از رنگ‌های روشن و شاد توی این جنگل نبود. همه‌ی بدنم به خاطر زخم‌هایی که خار‌ها ایجاد کرده بودن می‌سوخت، اما توجهی نکردم و راهم رو ادامه دادم.
رسیدیم به قصری که کاملاً سر تا سر سیاه بود، اما بزرگ بود.
وقتی داخل شدیم، فهمیدم داخل قصر از بیرونش هم قشنگ‌تره.
چون دکوراسیون داخل قصر کاملاً طلایی بود. تنها رنگ روشن و زیبایی که ازش استفاده شده بود همین رنگ بود و به گفته‌ی جان، این رنگ براشون نماد سلطنتی و زیبایی و روشنایی بود. اعتقادی به رنگ‌های دیگه نداشتن و ففط این دو رنگ براشون حائز اهمیت بود.
دیوارها به زیباترین شکل ممکن، زینت داده شده و طلایی بودن.
موجودات عجیب و غریبی وجود داشتن که در حال رفتن به این‌ور و اون‌ور و خدمت کردن بودن.

کد:
همون مردی که خارها رو متوقف کرده بود، قدمی برداشت و با اخم و خشم گفت:
- تو کی هستی؟ به چه جرئتی به قلمروی من اومدی؟
با صدای خش‌دار و گرفته که به خاطر جیغ زدن‌هام این‌جوری شده بود گفتم:
- من قراره به سرزمین پریان برم. برای رفتن به اون‌جا باید از این‌جا عبور کنم.
نگاهی به مرد روبه‌روم انداختم. لباسی بلند و مشکی اشرافی به تن داشت و تاج سیاه رنگ و براقی هم که بی‌شباهت به شاخ گوزن نبود، روی سرش بود.
موهای سیاه و بلندی هم داشت. مرد ل*بش رو با زبونش تر کرد و موشکافانه گفت:
- پس توام قراره به اون‌جا بری؟
بی‌حال سری تکون دادم که گفت:
- از کجا اومدی؟ به چه دلیل می‌خوای به سرزمین پریان بری؟
دوباره با همون حالت جواب دادم:
- از قصر خون‌آشام‌ها. قصر ملکه آرتمیس. برای به دست آوردن شمشیر آتشین می‌خوام برم. برای از بین بردن سوکویانت. قبل از من هم دوتا پسر یکی گرگینه یکی خون‌آشام ازین‌جا قرار بود عبور کنن. من ازشون جا موندم حالا نمی‌دونم از این‌جا رفتن یا نه.
مرد در حالی که مردد بود گفت:
- درسته شنیده بودم سوکویانت از گله‌ی گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها مردها رو می‌دزده. دوستات هم این‌جا هستن اتفاقاً اون‌ها هم تا همین چند دقیقه پیش همین وضع رو داشتن که گفتن برای رفتن به سرزمین پریان باید از این‌جا عبور کنیم.
تبسم کم‌رنگی کرد و سپس گفت:
- من رو ببخشید، اما برای حفاظت از قلمرو خودم و مردمم، از شر دشمن‌ها مجبورم این کار رو کنم. البته شانس آوردی این یه بخش کوچیکش بود که نجاتت دادم. بخش بزرگش هیچ راه گریزی نداره و مثل یه تله‌ی مرگ می‌مونه.
منظورش به خارها بود. خارها در واقع از قلمروش محافظت می‌کردن. خوب شد پس گرفتار بخش‌های خطرناک دیگه‌ی جنگل نشدم.
این‌که گفت دوستات‌ هم این‌جا هستن، واقعاً از ته دل خوش‌حالم کرد. چون فکر می‌کردم اریک و جیمز الآن خیلی وقته از این‌جا رد شدن و فقط من باقی موندم، اما بعد که گفت اون‌ها هم این‌جا هستن خوش‌حال شدم. پس تونستم خودم رو بهشون برسونم و می‌تونم همراهشون برم و این برای من عالی بود.
اومد سمتم. شنل بلندش که به شونه‌هاش وصل بودن، توی هوا تکون می‌خورد. بهم رسید و دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:
- من جان هستم. فرمانروای جنگل تاریک.
باهاش دست دادم و سرم رو به ادای احترام خم کردم و گفتم:
- ویولت هستم. ویولت وینسلت.
چهره‌ی اخمالو و جدی داشت؛ ولی از این‌که عذرخواهی کوچولویی کرد، کرد خوشم اومد. چون این کار هر کسی نبود و معلوم بود چندان آدم مغروری هم نیست و خودش رو با این‌که والا مقامه، بالاتر از بقیه نمی‌دونه.
نگاهی به افراد پشت سرش انداختم، با چهره‌ای اخمالو من رو داشتن نگاه می‌کردن. فکر کنم ناراحت بودن از این‌که وارد قلمروشون شدم.
جان با جدیت کاملی گفت:
- دنبالم بیا.
دنبالش راه افتادم. کمی که راه رفتیم، درختان بلند و سر به فلک کشیده‌ای رو دیدم که جنگل رو ترسناک می‌کردن.
کلبه‌های چوبیِ به رنگ سیاهی وجود داشتن که خیلی ترسناک به نظر می‌رسیدن.
همین‌جور که سمت قصر می‌رفتیم و محو تیرگی جنگل بودم، صدای جان رو شنیدم:
- به جنگل و قلمروِ ترسناک ما خوش اومدی. این‌جا شاید یکم برات واهمه برانگیز باشه و تیره و تاریکی جنگل برات حوصله سر بر باشه؛ ولی بعدش عادت می‌کنی. این‌جا خبری از رنگ‌های روشنِ خوشگل و فانتزی نیست. اوه! راستی دوستات فردا صبح قراره راه بیافتن. پیششون می‌برمت.
تشکری ازش کردم و دیگه حرفی نزدیم. راست هم می‌گفت، خبری از رنگ‌های روشن و شاد توی این جنگل نبود. همه‌ی بدنم به خاطر زخم‌هایی که خار‌ها ایجاد کرده بودن می‌سوخت، اما توجهی نکردم و راهم رو ادامه دادم.
رسیدیم به قصری که کاملاً سر تا سر سیاه بود، اما بزرگ بود.
وقتی داخل شدیم، فهمیدم داخل قصر از بیرونش هم قشنگ‌تره.
چون دکوراسیون داخل قصر کاملاً طلایی بود. تنها رنگ روشن و زیبایی که ازش استفاده شده بود همین رنگ بود و به گفته‌ی جان، این رنگ براشون نماد سلطنتی و زیبایی و روشنایی بود. اعتقادی به رنگ‌های دیگه نداشتن و ففط این دو رنگ براشون حائز اهمیت بود.
دیوارها به زیباترین شکل ممکن، زینت داده شده و طلایی بودن.
موجودات عجیب و غریبی وجود داشتن که در حال رفتن به این‌ور و اون‌ور و خدمت کردن بودن.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Mizzle✾

مدیر ارشد + مدیر تالار آموزش
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
900
کیف پول من
122,595
Points
1,497
#پارت۶۱

یکیشون نظرم رو جلب کرد و خیلی عجیب و غریب بود. بدنی انسان‌گونه و قد کوتوله‌ای داشت. چشم‌های درشت و گردی داشت که پلک نمی‌زدن؛ ولی دهن و ل*ب بسیار کوچیکی داشت. چشم‌هاش میشه گفت اندازه‌ی توپ تنیس بودن. قیافه‌ی خیلی مسخره‌ای داشت. حدقه‌ی چشم‌هاش هم حرکتی نداشتن و ثابت بودن. وقتی به این‌طرف و اون‌طرف نگاه می‌کرد، باید گ*ردنش رو حرکت می‌داد نه چشم‌هاش رو.
موجودی ریز اندام که خیلی‌ هم سریع می‌دویید؛ این‌قدری که احساس می‌کردم از منی هم که خون‌آشامم سریع تره!
یکی دیگه از موجودات هم شبیه قورباغه بود و تنها تفاوتش با قورباغه‌ی اصلی این بود که جثه‌ی بزرگ‌تری نسبت به قورباغه‌ی اصلی داشت و عجیب‌ترش هم این‌که سر پا بود، راه می‌رفت.
دندون‌های تیز و چشم‌های وحشتناک و قرمزی داشت. مثل انسان‌ها هم لباس تنش بود.
و همین‌طور سنجاب آبی رنگی با پنج دم می‌دیدم. دهنم از دیدن همه‌ی این‌ها، به یک‌باره باز مونده بود. موجودات خیلی عجیبی بودن؛ حتی انسان‌هاشون هم همین‌طور. البته نمیشه اسمشون رو انسان گذاشت. چون انسان‌ها موجودات دیگه‌ای بودن جزو موجودات ماورایی نبودن، اما این‌ها کاملاً ماورایی بودن و برای همین بهشون کلمه‌ی «انسان‌نما» رو میشه جایگزین کرد.
بیخیال این چیزها شدم و به خودم اومدم. رسیدیم به یک سالن پذیرایی.
اریک و جیمز رو دیدم که نشستن سر میز بزرگی و در حال صحبت کردن و خوردن شامشون بودن.
دوباره تا اریک رو دیدم، هیجان و شادی من رو در بر گرفت. بالاخره خودم رو بهش رسوندم.
ناگهان توی همین حین نگاه جیمز به من افتاد و با تعجب گفت:
- اوه خدای من! ویولت تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!
نگاه اریک هم‌زمان با این حرف جیمز سمت من چرخید.
با چشم‌های گرد شده بهم خیره شده بود.
ناگهان چشم‌هاش رنگ ترس و وحشت گرفتن و سریع از جاش بلند شد و اومد سمتم، سپس گفت:
- ویولت، تو... .
می‌دونستم چی می‌خواد بگه. این‌که زخمی شدم و برای همین واکنش نشون داده بود که گفتم:
- من خوبم.
جیمز از جا بلند شد. سمتم اومد و گفت:
- هی، چه جوری خوبی؟ تو چی داری میگی؟ سر و وضعت رو دیدی؟
بیخیال خندیدم و گفتم:
- جیمز شلوغش نکن، من خوبم.
اریک با نگاهی که نگرانی توش موج میزد، بازوهام رو بین دست‌هاش گرفت و گفت:
- بیا سر میز کمی تغذیه کن تا زخم‌هات خوب شن.
از دیدن نگرانی توی چشم‌هاش قلبم یه جوری شد. مملو از حس عشق! یه حس عجیبی که قلبم رو در آ*غ*و*ش کشید. حس خوب! خوش‌حالی خاصی توی قلبم نهفته بود و نمی‌دونستم چه طوری از دید بقیه پنهون کنم تا از چهره‌ام معلوم نباشه. فقط به زدن لبخندی اکتفا کردم.
دستم رو گرفت و با خودش به سمت میز برد. روی صندلی نشستم. جیمز با دهنی باز نگاهمون می‌کرد. از این‌که می‌دید من و اریک با هم راحتیم و مشکلی نداریم، حرف می‌زنیم، در تعجب بود.
دهنش تا ته باز بود جوری که دندون‌هاش معلوم بودن.
اخمی براش کردم که دهنش رو بست و اومد نشست.
گیلاس پر از خونی روی میز بود. بر داشتم و سر کشیدم.
موجی از انرژی و قدرت به بدنم سرازیر شد.
جای زخم‌هام د*اغ شدن و سوزششون رو احساس کردم.
کم‌کم محو شدن و دیگه چیزی به اسم زخم روی بدنم باقی نموند.
جیمز نگاهی به من کرد و بعد شروع کرد به سوال پرسیدن:
- راستی ویو، این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ تو برای چی اومدی؟
بی معطلی جواب دادم:
- خب راستش من هم می‌خوام با شما دوتا بیام.
جیمز با چشم‌های گرد شده گفت:
- آرتمیس تو رو فرستاد؟
سری به علامت نه تکون دادم که بیشتر متعجب شد و گفت:
- یعنی، یعنی، چه جوری؟ آرتمیس رو پیچوندی اومدی؟ خودت تنها اومدی؟
سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:
- درسته؛ فرار کردم. همه‌شون خواب بودن.
جیمز کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:
- برای چی اومدی دختر؟ می‌دونی چه قدر راهمون خطرناکه؟ می‌دونی اگه آرتمیس بفهمه چی میشه.
همه‌ی این‌ها رو می‌دونستم و به جون خریده بودم؛ ولی با جدیت جواب دادم:
- جیمز، این‌ها رو خودم می‌دونم؛ ولی من هم می‌خوام با شما بیام. به نظرم تو نگران خودت باش. بزارید من هم بیام. هرچی بشه هر مشکلی پیش بیاد عواقبش پای خودم.
جیمز دوتا انگشت‌هاش رو گذاشت روی چشم‌هاش و گفت:
- اوه، من از تو و کارهای عجیب تو سر درنمیارم. واقعاً کله شقی!


کد:
یکیشون نظرم رو جلب کرد و خیلی عجیب و غریب بود. بدنی انسان‌گونه و قد کوتوله‌ای داشت. چشم‌های درشت و گردی داشت که پلک نمی‌زدن؛ ولی دهن و ل*ب بسیار کوچیکی داشت. چشم‌هاش میشه گفت اندازه‌ی توپ تنیس بودن. قیافه‌ی خیلی مسخره‌ای داشت. حدقه‌ی چشم‌هاش هم حرکتی نداشتن و ثابت بودن. وقتی به این‌طرف و اون‌طرف نگاه می‌کرد، باید گ*ردنش رو حرکت می‌داد نه چشم‌هاش رو.
موجودی ریز اندام که خیلی‌ هم سریع می‌دویید؛ این‌قدری که احساس می‌کردم از منی هم که خون‌آشامم سریع تره!
یکی دیگه از موجودات هم شبیه قورباغه بود و تنها تفاوتش با قورباغه‌ی اصلی این بود که جثه‌ی بزرگ‌تری نسبت به قورباغه‌ی اصلی داشت و عجیب‌ترش هم این‌که سر پا بود، راه می‌رفت.
دندون‌های تیز و چشم‌های وحشتناک و قرمزی داشت. مثل انسان‌ها هم لباس تنش بود.
و همین‌طور سنجاب آبی رنگی با پنج دم می‌دیدم. دهنم از دیدن همه‌ی این‌ها، به یک‌باره باز مونده بود. موجودات خیلی عجیبی بودن؛ حتی انسان‌هاشون هم همین‌طور. البته نمیشه اسمشون رو انسان گذاشت. چون انسان‌ها موجودات دیگه‌ای بودن جزو موجودات ماورایی نبودن، اما این‌ها کاملاً ماورایی بودن و برای همین بهشون کلمه‌ی «انسان‌نما» رو میشه جایگزین کرد.
بیخیال این چیزها شدم و به خودم اومدم. رسیدیم به یک سالن پذیرایی.
اریک و جیمز رو دیدم که نشستن سر میز بزرگی و در حال صحبت کردن و خوردن شامشون بودن.
دوباره تا اریک رو دیدم، هیجان و شادی من رو در بر گرفت. بالاخره خودم رو بهش رسوندم.
ناگهان توی همین حین نگاه جیمز به من افتاد و با تعجب گفت:
- اوه خدای من! ویولت تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!
نگاه اریک هم‌زمان با این حرف جیمز سمت من چرخید.
با چشم‌های گرد شده بهم خیره شده بود.
ناگهان چشم‌هاش رنگ ترس و وحشت گرفتن و سریع از جاش بلند شد و اومد سمتم، سپس گفت:
- ویولت، تو... .
می‌دونستم چی می‌خواد بگه. این‌که زخمی شدم و برای همین واکنش نشون داده بود که گفتم:
- من خوبم.
جیمز از جا بلند شد. سمتم اومد و گفت:
- هی، چه جوری خوبی؟ تو چی داری میگی؟ سر و وضعت رو دیدی؟
بیخیال خندیدم و گفتم:
- جیمز شلوغش نکن، من خوبم.
اریک با نگاهی که نگرانی توش موج میزد، بازوهام رو بین دست‌هاش گرفت و گفت:
- بیا سر میز کمی تغذیه کن تا زخم‌هات خوب شن.
از دیدن نگرانی توی چشم‌هاش قلبم یه جوری شد. مملو از حس عشق! یه حس عجیبی که قلبم رو در آ*غ*و*ش کشید. حس خوب! خوش‌حالی خاصی توی قلبم نهفته بود و نمی‌دونستم چه طوری از دید بقیه پنهون کنم تا از چهره‌ام معلوم نباشه. فقط به زدن لبخندی اکتفا کردم.
دستم رو گرفت و با خودش به سمت میز برد. روی صندلی نشستم. جیمز با دهنی باز نگاهمون می‌کرد. از این‌که می‌دید من و اریک با هم راحتیم و مشکلی نداریم، حرف می‌زنیم، در تعجب بود.
دهنش تا ته باز بود جوری که دندون‌هاش معلوم بودن.
اخمی براش کردم که دهنش رو بست و اومد نشست.
گیلاس پر از خونی روی میز بود. بر داشتم و سر کشیدم.
موجی از انرژی و قدرت به بدنم سرازیر شد.
جای زخم‌هام د*اغ شدن و سوزششون رو احساس کردم.
 کم‌کم محو شدن و دیگه چیزی به اسم زخم روی بدنم باقی نموند.
جیمز نگاهی به من کرد و بعد شروع کرد به سوال پرسیدن:
- راستی ویو، این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ تو برای چی اومدی؟
بی معطلی جواب دادم:
- خب راستش من هم می‌خوام با شما دوتا بیام.
جیمز با چشم‌های گرد شده گفت:
- آرتمیس تو رو فرستاد؟
سری به علامت نه تکون دادم که بیشتر متعجب شد و گفت:
- یعنی، یعنی، چه جوری؟ آرتمیس رو پیچوندی اومدی؟ خودت تنها اومدی؟
سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:
- درسته؛ فرار کردم. همه‌شون خواب بودن.
جیمز کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:
- برای چی اومدی دختر؟ می‌دونی چه قدر راهمون خطرناکه؟ می‌دونی اگه آرتمیس بفهمه چی میشه.
همه‌ی این‌ها رو می‌دونستم و به جون خریده بودم؛ ولی با جدیت جواب دادم:
- جیمز، این‌ها رو خودم می‌دونم؛ ولی من هم می‌خوام با شما بیام. به نظرم تو نگران خودت باش. بزارید من هم بیام. هرچی بشه هر مشکلی پیش بیاد عواقبش پای خودم.
جیمز دوتا انگشت‌هاش رو گذاشت روی چشم‌هاش و گفت:
- اوه، من از تو و کارهای عجیب تو سر درنمیارم. واقعاً کله شقی!

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا