VIP رمان بطن دالان تاریکی(جلداول) | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
863
لایک‌ها
4,723
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,472
Points
1,432
#پارت۵۹

یک خط مشکی جلوی پام روی زمین بود. انگار که این خط مرز جنگل و محدوده‌ی جنگل باشه.
یک خط سیاه که روی زمین کشیده شده بود.
این‌جور که نزدیک جنگل بودم، می‌فهمیدم که همش حس‌های منفی سراغم میان. انگار که امواجی از انرژی‌های منفی داشتن سمتم می‌اومدن.
و حدس می‌زدم وجود این همه انرژی منفی، منبعشون خود جنگل باشه و در حال حاضر هیچ ایرادی از من نبود.
همه‌ی این حس‌های منفی از خود جنگل بهم القا میشد. یه حس خیلی بد. انگار که بوی مرگ می‌اومد. نا امیدی، شکست و... .
بی‌خیال این فکرها شدم. نفس عمیقی کشیدم و قدمی برداشتم و از اون خط سیاه عبور کردم.
چند لحظه‌ای ایستادم. منتظر موندم ببینم به خاطر عبور کردن من اتفاقی می‌افته یا نه! چون به صورت ماهرانه‌ای این جنگل از دست دشمن‌ها محافظت میشد تا اتفاقی برای این جنگل و مردمش نیوفته. بدترین چیزی که اتفاق می‌افتاد این بود که به صورت کاملاً بی‌رحمانه‌ای، دشمن گرفتار میشد و هیچ راه فراری از این‌جا نداشت.
قسمت ورودی جنگل، سر تا سرش خار‌های بلند و تیز و قدرتمندی بود که در هم تنیده شده بودن و بالای ورودی جنگل مثل یک سقفی، سایبان درست کرده بودن.
وقتی دیدم اتفاق خاصی نیوفتاد، نفسی از سر آسودگی کشیدم و خواستم راه بیافتم مسیرم رو برم که ناگهان، احساس کردم زمین زیر پام داره می‌لرزه.
صدای خش‌خشی اومد. نگاهی به بالای سرم انداختم. خار‌های تیز و بلند در حالی که داشتن بیشتر و بیشتر به هم تنیده می‌شدن، از هر طرف، نزدیکم می‌شدن. هم از کناره‌ها هم از بالا.
خواستم فرار کنم که چیزی به دور پام پیچیده شد و به زمین افتادم. باعث شد با سر زمین بخورم و آخی از درد زیاد بگم.
نگاهی به پام انداختم، یکی از شاخه‌ها که هیچ خاری نداشت، محکم یکی از پاهام رو گرفته و پیچیده شده بود به دور مچ پام و نمی‌ذاشت فرار کنم. من رو با قدرت سمت خودش می‌کشوند.
به خاطر محکم پیچیده شدنش، دور مچ پام کبود شده و ورم کرده بود. شدید پام درد می‌کرد.
خار‌ها داشتن نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدن. سریع چاقوی همیشگیم رو بیرون آوردم تا خودم رو نجات بدم.
با دستم، شاخه‌ی پیچیده شده به دور مچ پام رو گرفتم و با یه حرکت سریع با چاقو بریدمش،اما در کمال تعجب، شاخه‌ی دیگه‌ای از کنارش رشد کرد و سریع دوباره به مچ پام پیچیده شد.
با حرص دوباره بریدمش. دوباره و دوباره، اما هر بار که می‌بریدم، از کنارش شاخه‌ی دیگه‌ای بیرون میزد و به مچ پام پیچیده میشد. حتی بهم فرصت فرار هم نمی‌داد. انگار که اجازه نداشتم فرار کنم. از قدرت‌های جادوییم استفاده کردم، اما باز هم از بین نرفت.
خارها بهم نزدیک شدند. دیگه دیر شده بود و تقلا فایده نداشت. خارها به دور گردنم و دست‌هام و کمرم پیچیده شدند و قسمت های تیز و بلندشون را به بدنم فرو کردن.
جیغی از سر درد کشیدم. سوزش جای‌جای بدنم رو حس می‌کردم.
اشک توی چشم‌هام حلقه زده و نزدیک بود گریم بگیره. وضعیت خیلی بدی بود.
چندین خار بلند و تیز از هر سو و از هر سمت، به پو*ست بدنم فرو می‌رفتن و این ب*دن من بود که درد می‌کشید.
درد بدنم طاقت‌فرسا بود؛ اگه ذره‌ای تکون می‌خوردم بیشتر به پو*ست بدنم فرو می‌رفتن.
برای منی که گرفتار شده بودم و راه فراری نداشتم، وضعیت وحشتناکی بود. جیغ‌های گوش‌خراشی می‌کشیدم. جوری که دیگه گلوم درد گرفته بود.
ناگهان چند نفری رو از دور دیدم که دارن سمت من میان.
یکیشون که جلوتر از همه داشت می‌اومد، دستش رو توی هوا تکون داد و با قدرت جادوییش خارها رو متوقف کرد.
خارها بالاخره رهام کردن و بی‌حال و بی‌تعادل به زمین افتادم.
به سختی و با درد دستم رو به زانو گرفتم و بلند شدم. همه‌ی لباس‌هام و بدنم خونی شده بودن. انگار که به جای‌جای بدنم چاقو فرو کرده باشن.

کد:
یک خط مشکی جلوی پام روی زمین بود. انگار که این خط مرز جنگل و محدوده‌ی جنگل باشه.
یک خط سیاه که روی زمین کشیده شده بود.
این‌جور که نزدیک جنگل بودم، می‌فهمیدم که همش حس‌های منفی سراغم میان. انگار که امواجی از انرژی‌های منفی داشتن سمتم می‌اومدن.
و حدس می‌زدم وجود این همه انرژی منفی، منبعشون خود جنگل باشه و در حال حاضر هیچ ایرادی از من نبود.
همه‌ی این حس‌های منفی از خود جنگل بهم القا میشد. یه حس خیلی بد. انگار که بوی مرگ می‌اومد. نا امیدی، شکست و... .
بی‌خیال این فکرها شدم. نفس عمیقی کشیدم و قدمی برداشتم و از اون خط سیاه عبور کردم.
چند لحظه‌ای ایستادم. منتظر موندم ببینم به خاطر عبور کردن من اتفاقی می‌افته یا نه! چون به صورت ماهرانه‌ای این جنگل از دست دشمن‌ها محافظت میشد تا اتفاقی برای این جنگل و مردمش نیوفته. بدترین چیزی که اتفاق می‌افتاد این بود که به صورت کاملاً بی‌رحمانه‌ای، دشمن گرفتار میشد و هیچ راه فراری از این‌جا نداشت.
قسمت ورودی جنگل، سر تا سرش خار‌های بلند و تیز و قدرتمندی بود که در هم تنیده شده بودن و بالای ورودی جنگل مثل یک سقفی، سایبان درست کرده بودن.
وقتی دیدم اتفاق خاصی نیوفتاد، نفسی از سر آسودگی کشیدم و خواستم راه بیافتم مسیرم رو برم که ناگهان، احساس کردم زمین زیر پام داره می‌لرزه.
صدای خش‌خشی اومد. نگاهی به بالای سرم انداختم. خار‌های تیز و بلند در حالی که داشتن بیشتر و بیشتر به هم تنیده می‌شدن، از هر طرف، نزدیکم می‌شدن. هم از کناره‌ها هم از بالا.
خواستم فرار کنم که چیزی به دور پام پیچیده شد و به زمین افتادم. باعث شد با سر زمین بخورم و آخی از درد زیاد بگم.
نگاهی به پام انداختم، یکی از شاخه‌ها که هیچ خاری نداشت، محکم یکی از پاهام رو گرفته و پیچیده شده بود به دور مچ پام و نمی‌ذاشت فرار کنم. من رو با قدرت سمت خودش می‌کشوند.
به خاطر محکم پیچیده شدنش، دور مچ پام کبود شده و ورم کرده بود. شدید پام درد می‌کرد.
خار‌ها داشتن نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدن. سریع چاقوی همیشگیم رو بیرون آوردم تا خودم رو نجات بدم.
با دستم، شاخه‌ی پیچیده شده به دور مچ پام رو گرفتم و با یه حرکت سریع با چاقو بریدمش،اما در کمال تعجب، شاخه‌ی دیگه‌ای از کنارش رشد کرد و سریع دوباره به مچ پام پیچیده شد.
با حرص دوباره بریدمش. دوباره و دوباره، اما هر بار که می‌بریدم، از کنارش شاخه‌ی دیگه‌ای بیرون میزد و به مچ پام پیچیده میشد. حتی بهم فرصت فرار هم نمی‌داد. انگار که اجازه نداشتم فرار کنم. از قدرت‌های جادوییم استفاده کردم، اما باز هم از بین نرفت.
خارها بهم نزدیک شدند. دیگه دیر شده بود و تقلا فایده نداشت. خارها به دور گردنم و دست‌هام و کمرم پیچیده شدند و قسمت های تیز و بلندشون را به بدنم فرو کردن.
جیغی از سر درد کشیدم. سوزش جای‌جای بدنم رو حس می‌کردم.
اشک توی چشم‌هام حلقه زده و نزدیک بود گریم بگیره. وضعیت خیلی بدی بود.
چندین خار بلند و تیز از هر سو و از هر سمت، به پو*ست بدنم فرو می‌رفتن و این ب*دن من بود که درد می‌کشید.
درد بدنم طاقت‌فرسا بود؛ اگه ذره‌ای تکون می‌خوردم بیشتر به پو*ست بدنم فرو می‌رفتن.
برای منی که گرفتار شده بودم و راه فراری نداشتم، وضعیت وحشتناکی بود. جیغ‌های گوش‌خراشی می‌کشیدم. جوری که دیگه گلوم درد گرفته بود.
ناگهان چند نفری رو از دور دیدم که دارن سمت من میان.
یکیشون که جلوتر از همه داشت می‌اومد، دستش رو توی هوا تکون داد و با قدرت جادوییش خارها رو متوقف کرد.
خارها بالاخره رهام کردن و بی‌حال و بی‌تعادل به زمین افتادم.
به سختی و با درد دستم رو به زانو گرفتم و بلند شدم. همه‌ی لباس‌هام و بدنم خونی شده بودن. انگار که به جای‌جای بدنم چاقو فرو کرده باشن.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾
بالا