mizzle✾
سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
#پارت۳۹
حسی تو دلم میگفت نباید حرف برایان رو قبول میکردم. با این کار جون ویولت رو به خطر مینداختم، اما سریع فروکشش کردم.
تو این چند شب حسی بهم میگفت بازم پام رو بزارم جنگل و برم دنبال ویولت؛ ولی دوباره سریع اون حس سرکش رو فروکشش میکردم. حسی من رو میخواست بکشونه سمت جنگل، اما خودم رو سرگرم میکردم تا از یادم بره.
از داشتن همچین حسهایی عصبی شده بودم و این حس هارو یه عادت میدونستم برای خودم.
عادت کرده بودم برای رفتن به جنگل، عادتِ پیدا کردن ویولت، عادتِ دیدنش و...همه اینهارو یه عادت بد میدونستم برای خودم که تا چند وقت دیگه خود به خود از بین میره، اما میبینم الان هم همون حسها اومدن سراغم، با حرص ل*بم رو جوییدم.
هَری اومد کنارم نشست و گفت:
- هی رفیق تو چت شده این چند روز؟ خیلی تو خودتی؟
هری بهترین دوستم بود و باهم ر*اب*طه خوبی داشتیم.
جواب دادم:
- نمیدونم کاری که برایان گفت رو چجوری انجامش بدم؟ چجوری پیش ببرم.
هری گفت:
- باهم دیگه حلش میکنیم ناراحت نباش. پاشو بریم تو.
هری بلند شد و منم بلند شدم، رفتم سمت اتاقم و خودم رو روی تختم انداختم.
دو دل بودم برم یا نرم، قلبم دیوونهوار به س*ی*نه میکوبید. سعی میکردم جلوی خودم رو بگیرم و نرم؛ ولی نمیدونم چرا برای رفتن به اونجا بیتابتر بودم.
در آخر تصمیم به رفتن گرفتم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و نرم، خیلی دلم میخواست برم.
از قصر خارج شدم و به گرگینه تبدیل شدم و شروع به دوییدن کردم.
وسطهای راه یکی از گرگینهها سر راهم قرار گرفت و جلوم رو گرفت، ایستادم و نگاهش کردم، رو به رویه هم بودیم. اون لیا بود، با خشم به من زل زده بود.
دوباره به حالت انسانیم برگشتم و گفتم:
- لیا از سر راهم برو کنار.
لیا هم به حالت انسانیش برگشت و مملو از غضب گفت:
- اریک میفهمی داری چیکار میکنی؟ باز داری میری دنبال اون دختر؟
با حرص گفتم:
- به تو ربطی نداره لیا، برو کنار.
لیا بغضزده اومد سمتم و گفت:
- اریک، من دوست دارم، هردومون همو دوست داریم مگه نه؟
چشمهام رو محکم بستم و بهم فشردم و دوباره باز کردم و گفتم:
- لیا من هیچوقت دوست نداشتم و ندارم. لطفا دست از سرم بردار بزار زندگیم رو بکنم.
داد زد:
- با اون دختره؟
دوباره عصبی گفتم:
- من از اولش هم گفته بودم دوست ندارم. تو خودت خودت رو به زور وارد زندگی من کردی. به زور میخواستی بهت علاقهمند بشم. تو خودت، خودت رو داشتی کوچیک میکردی.
لیا هقهق میکرد و میون گریه گفت:
- پس تکلیف احساس من چی میشه؟ تکلیف قلب خورد شدم چی میشه؟
چیزی نگفتم، من واقعا بهش احساسی نداشتم. از همون اولین روز که وارد گلهمون شد. از همون اولین باری که بهم گفت دوستم داره و میخواد با من باشه.
من بهش گفته بودم نمیخوام، هیچ حسی ندارم بهش، اما اون...
اشکهاش رو پاک کرد و محکم با قاطعیت گفت:
- مطمئن باش انتقامم رو ازت میگیرم. فقط بشین و منتظر باش، راحتت نمیزارم.
و بعد تنهای بهم زد و از کنارم رد شد، با حرص به سنگی که جلوی پام بود ضربهای محکم زدم و پرت شد اونور و «لعنتی» زیر ل*ب گفتم و با حرص چشمهام رو بستم.
***
*ویولت
با ویلیام از قصر خارج شدیم و راه افتادیم سمت جنگل، پسر خوشرو و خوش خندهای بود. چیزهای جالبی از خودش تعریف میکرد و من میخندیدم.
ویلیام گفت:
- بزار بگم اسمش چی بود؟ امممم...آها درسته مکینز بود، تنبل کلاس بود. منم که بچه درسخون.
به زور جلوی خندم رو گرفتم و گفتم:
- بهت نمیاد.
آرومآروم شونه به شونه هم قدم میزدیم و حرف میزدیم.
دوباره ادامه داد:
- خیلی بچه پررو بود و قلدر، هر سری که میاومدم مدرسه با دوستهاش جلوی راهم رو میگرفتن و منم عینکی بودم و مسخرهام میکردن. تو یکی از همون روزها اومدن دوباره سد راهم شدن و عینکم رو ازم گرفتن و اذیتم کردن، خواستم باهاشون درگیر شم با اینکه اونها از من هیکلیتر بودن، اما من کنارشون کوچیک بودم. باهاشون درگیر شدم که در آخر من رو گرفتن و انداختن رو کولشون و بردن سمت سطل آشغال بزرگ.
#بطن_دالان_تاریکی
#بهقلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
حسی تو دلم میگفت نباید حرف برایان رو قبول میکردم. با این کار جون ویولت رو به خطر مینداختم، اما سریع فروکشش کردم.
تو این چند شب حسی بهم میگفت بازم پام رو بزارم جنگل و برم دنبال ویولت؛ ولی دوباره سریع اون حس سرکش رو فروکشش میکردم. حسی من رو میخواست بکشونه سمت جنگل، اما خودم رو سرگرم میکردم تا از یادم بره.
از داشتن همچین حسهایی عصبی شده بودم و این حس هارو یه عادت میدونستم برای خودم.
عادت کرده بودم برای رفتن به جنگل، عادتِ پیدا کردن ویولت، عادتِ دیدنش و...همه اینهارو یه عادت بد میدونستم برای خودم که تا چند وقت دیگه خود به خود از بین میره، اما میبینم الان هم همون حسها اومدن سراغم، با حرص ل*بم رو جوییدم.
هَری اومد کنارم نشست و گفت:
- هی رفیق تو چت شده این چند روز؟ خیلی تو خودتی؟
هری بهترین دوستم بود و باهم ر*اب*طه خوبی داشتیم.
جواب دادم:
- نمیدونم کاری که برایان گفت رو چجوری انجامش بدم؟ چجوری پیش ببرم.
هری گفت:
- باهم دیگه حلش میکنیم ناراحت نباش. پاشو بریم تو.
هری بلند شد و منم بلند شدم، رفتم سمت اتاقم و خودم رو روی تختم انداختم.
دو دل بودم برم یا نرم، قلبم دیوونهوار به س*ی*نه میکوبید. سعی میکردم جلوی خودم رو بگیرم و نرم؛ ولی نمیدونم چرا برای رفتن به اونجا بیتابتر بودم.
در آخر تصمیم به رفتن گرفتم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و نرم، خیلی دلم میخواست برم.
از قصر خارج شدم و به گرگینه تبدیل شدم و شروع به دوییدن کردم.
وسطهای راه یکی از گرگینهها سر راهم قرار گرفت و جلوم رو گرفت، ایستادم و نگاهش کردم، رو به رویه هم بودیم. اون لیا بود، با خشم به من زل زده بود.
دوباره به حالت انسانیم برگشتم و گفتم:
- لیا از سر راهم برو کنار.
لیا هم به حالت انسانیش برگشت و مملو از غضب گفت:
- اریک میفهمی داری چیکار میکنی؟ باز داری میری دنبال اون دختر؟
با حرص گفتم:
- به تو ربطی نداره لیا، برو کنار.
لیا بغضزده اومد سمتم و گفت:
- اریک، من دوست دارم، هردومون همو دوست داریم مگه نه؟
چشمهام رو محکم بستم و بهم فشردم و دوباره باز کردم و گفتم:
- لیا من هیچوقت دوست نداشتم و ندارم. لطفا دست از سرم بردار بزار زندگیم رو بکنم.
داد زد:
- با اون دختره؟
دوباره عصبی گفتم:
- من از اولش هم گفته بودم دوست ندارم. تو خودت خودت رو به زور وارد زندگی من کردی. به زور میخواستی بهت علاقهمند بشم. تو خودت، خودت رو داشتی کوچیک میکردی.
لیا هقهق میکرد و میون گریه گفت:
- پس تکلیف احساس من چی میشه؟ تکلیف قلب خورد شدم چی میشه؟
چیزی نگفتم، من واقعا بهش احساسی نداشتم. از همون اولین روز که وارد گلهمون شد. از همون اولین باری که بهم گفت دوستم داره و میخواد با من باشه.
من بهش گفته بودم نمیخوام، هیچ حسی ندارم بهش، اما اون...
اشکهاش رو پاک کرد و محکم با قاطعیت گفت:
- مطمئن باش انتقامم رو ازت میگیرم. فقط بشین و منتظر باش، راحتت نمیزارم.
و بعد تنهای بهم زد و از کنارم رد شد، با حرص به سنگی که جلوی پام بود ضربهای محکم زدم و پرت شد اونور و «لعنتی» زیر ل*ب گفتم و با حرص چشمهام رو بستم.
***
*ویولت
با ویلیام از قصر خارج شدیم و راه افتادیم سمت جنگل، پسر خوشرو و خوش خندهای بود. چیزهای جالبی از خودش تعریف میکرد و من میخندیدم.
ویلیام گفت:
- بزار بگم اسمش چی بود؟ امممم...آها درسته مکینز بود، تنبل کلاس بود. منم که بچه درسخون.
به زور جلوی خندم رو گرفتم و گفتم:
- بهت نمیاد.
آرومآروم شونه به شونه هم قدم میزدیم و حرف میزدیم.
دوباره ادامه داد:
- خیلی بچه پررو بود و قلدر، هر سری که میاومدم مدرسه با دوستهاش جلوی راهم رو میگرفتن و منم عینکی بودم و مسخرهام میکردن. تو یکی از همون روزها اومدن دوباره سد راهم شدن و عینکم رو ازم گرفتن و اذیتم کردن، خواستم باهاشون درگیر شم با اینکه اونها از من هیکلیتر بودن، اما من کنارشون کوچیک بودم. باهاشون درگیر شدم که در آخر من رو گرفتن و انداختن رو کولشون و بردن سمت سطل آشغال بزرگ.
کد:
حسی تو دلم میگفت نباید حرف برایان رو قبول میکردم. با این کار جون ویولت رو به خطر مینداختم، اما سریع فروکشش کردم.
تو این چند شب حسی بهم میگفت بازم پام رو بزارم جنگل و برم دنبال ویولت؛ ولی دوباره سریع اون حس سرکش رو فروکشش میکردم. حسی من رو میخواست بکشونه سمت جنگل، اما خودم رو سرگرم میکردم تا از یادم بره.
از داشتن همچین حسهایی عصبی شده بودم و این حس هارو یه عادت میدونستم برای خودم.
عادت کرده بودم برای رفتن به جنگل، عادتِ پیدا کردن ویولت، عادتِ دیدنش و...همه اینهارو یه عادت بد میدونستم برای خودم که تا چند وقت دیگه خود به خود از بین میره، اما میبینم الان هم همون حسها اومدن سراغم، با حرص ل*بم رو جوییدم.
هَری اومد کنارم نشست و گفت:
- هی رفیق تو چت شده این چند روز؟ خیلی تو خودتی؟
هری بهترین دوستم بود و باهم ر*اب*طه خوبی داشتیم.
جواب دادم:
- نمیدونم کاری که برایان گفت رو چجوری انجامش بدم؟ چجوری پیش ببرم.
هری گفت:
- باهم دیگه حلش میکنیم ناراحت نباش. پاشو بریم تو.
هری بلند شد و منم بلند شدم، رفتم سمت اتاقم و خودم رو روی تختم انداختم.
دو دل بودم برم یا نرم، قلبم دیوونهوار به س*ی*نه میکوبید. سعی میکردم جلوی خودم رو بگیرم و نرم؛ ولی نمیدونم چرا برای رفتن به اونجا بیتابتر بودم.
در آخر تصمیم به رفتن گرفتم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و نرم، خیلی دلم میخواست برم.
از قصر خارج شدم و به گرگینه تبدیل شدم و شروع به دوییدن کردم.
وسطهای راه یکی از گرگینهها سر راهم قرار گرفت و جلوم رو گرفت، ایستادم و نگاهش کردم، رو به رویه هم بودیم. اون لیا بود، با خشم به من زل زده بود.
دوباره به حالت انسانیم برگشتم و گفتم:
- لیا از سر راهم برو کنار.
لیا هم به حالت انسانیش برگشت و مملو از غضب گفت:
- اریک میفهمی داری چیکار میکنی؟ باز داری میری دنبال اون دختر؟
با حرص گفتم:
- به تو ربطی نداره لیا، برو کنار.
لیا بغضزده اومد سمتم و گفت:
- اریک، من دوست دارم، هردومون همو دوست داریم مگه نه؟
چشمهام رو محکم بستم و بهم فشردم و دوباره باز کردم و گفتم:
- لیا من هیچوقت دوست نداشتم و ندارم. لطفا دست از سرم بردار بزار زندگیم رو بکنم.
داد زد:
- با اون دختره؟
دوباره عصبی گفتم:
- من از اولش هم گفته بودم دوست ندارم. تو خودت خودت رو به زور وارد زندگی من کردی. به زور میخواستی بهت علاقهمند بشم. تو خودت، خودت رو داشتی کوچیک میکردی.
لیا هقهق میکرد و میون گریه گفت:
- پس تکلیف احساس من چی میشه؟ تکلیف قلب خورد شدم چی میشه؟
چیزی نگفتم، من واقعا بهش احساسی نداشتم. از همون اولین روز که وارد گلهمون شد. از همون اولین باری که بهم گفت دوستم داره و میخواد با من باشه.
من بهش گفته بودم نمیخوام، هیچ حسی ندارم بهش، اما اون...
اشکهاش رو پاک کرد و محکم با قاطعیت گفت:
- مطمئن باش انتقامم رو ازت میگیرم. فقط بشین و منتظر باش، راحتت نمیزارم.
و بعد تنهای بهم زد و از کنارم رد شد، با حرص به سنگی که جلوی پام بود ضربهای محکم زدم و پرت شد اونور و «لعنتی» زیر ل*ب گفتم و با حرص چشمهام رو بستم.
***
*ویولت
با ویلیام از قصر خارج شدیم و راه افتادیم سمت جنگل، پسر خوشرو و خوش خندهای بود. چیزهای جالبی از خودش تعریف میکرد و من میخندیدم.
ویلیام گفت:
- بزار بگم اسمش چی بود؟ امممم...آها درسته مکینز بود، تنبل کلاس بود. منم که بچه درسخون.
به زور جلوی خندم رو گرفتم و گفتم:
- بهت نمیاد.
آرومآروم شونه به شونه هم قدم میزدیم و حرف میزدیم.
دوباره ادامه داد:
- خیلی بچه پررو بود و قلدر، هر سری که میاومدم مدرسه با دوستهاش جلوی راهم رو میگرفتن و منم عینکی بودم و مسخرهام میکردن. تو یکی از همون روزها اومدن دوباره سد راهم شدن و عینکم رو ازم گرفتن و اذیتم کردن، خواستم باهاشون درگیر شم با اینکه اونها از من هیکلیتر بودن، اما من کنارشون کوچیک بودم. باهاشون درگیر شدم که در آخر من رو گرفتن و انداختن رو کولشون و بردن سمت سطل آشغال بزرگ.
#بطن_دالان_تاریکی
#بهقلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان