VIP رمان بطن دالان تاریکی(جلداول) | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
627
لایک‌ها
3,347
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,487
Points
1,112
#پارت۳۹

حسی تو دلم می‌گفت نباید حرف برایان رو قبول می‌کردم. با این کار جون ویولت رو به خطر مینداختم، اما سریع فروکشش کردم.
تو این چند شب حسی بهم می‌گفت بازم پام رو بزارم جنگل و برم دنبال ویولت؛ ولی دوباره سریع اون حس سرکش رو فروکشش می‌کردم. حسی من رو می‌خواست بکشونه سمت جنگل، اما خودم رو سرگرم می‌کردم تا از یادم بره.
از داشتن همچین حس‌هایی عصبی شده بودم و این حس هارو یه عادت می‌دونستم برای خودم.
عادت کرده بودم برای رفتن به جنگل، عادتِ پیدا کردن ویولت، عادتِ دیدنش و...همه این‌هارو یه عادت بد می‌دونستم برای خودم که تا چند وقت دیگه خود به خود از بین میره، اما می‌بینم الان هم همون حس‌ها اومدن سراغم، با حرص ل*بم رو جوییدم.
هَری اومد کنارم نشست و گفت:
- هی رفیق تو چت شده این چند روز؟ خیلی تو خودتی؟
هری بهترین دوستم بود و باهم ر*اب*طه خوبی داشتیم.
جواب دادم:
- نمی‌دونم کاری که برایان گفت رو چجوری انجامش بدم؟ چجوری پیش ببرم.
هری گفت:
- باهم دیگه حلش می‌کنیم ناراحت نباش. پاشو بریم تو.
هری بلند شد و منم بلند شدم، رفتم سمت اتاقم و خودم رو روی تختم انداختم.
دو دل بودم برم یا نرم، قلبم دیوونه‌وار به س*ی*نه می‌کوبید. سعی می‌کردم جلوی خودم رو بگیرم و نرم؛ ولی نمی‌دونم چرا برای رفتن به اونجا بیتاب‌تر بودم.
در آخر تصمیم به رفتن گرفتم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و نرم، خیلی دلم می‌خواست برم.
از قصر خارج شدم و به گرگینه تبدیل شدم و شروع به دوییدن کردم.
وسط‌های راه یکی از گرگینه‌ها سر راهم قرار گرفت و جلوم رو گرفت، ایستادم و نگاهش کردم، رو به رویه هم بودیم. اون لیا بود، با خشم به من زل زده بود.
دوباره به حالت انسانیم برگشتم و گفتم:
- لیا از سر راهم برو کنار.
لیا هم به حالت انسانیش برگشت و مملو از غضب گفت:
- اریک می‌فهمی داری چیکار می‌کنی؟ باز داری میری دنبال اون دختر؟
با حرص گفتم:
- به تو ربطی نداره لیا، برو کنار.
لیا بغض‌زده اومد سمتم و گفت:
- اریک، من دوست دارم، هردومون همو دوست داریم مگه نه؟
چشم‌هام رو محکم بستم و بهم فشردم و دوباره باز کردم و گفتم:
- لیا من هیچ‌وقت دوست نداشتم و ندارم. لطفا دست از سرم بردار بزار زندگیم رو بکنم.
داد زد:
- با اون دختره؟
دوباره عصبی گفتم:
- من از اولش هم گفته بودم دوست ندارم. تو خودت خودت رو به زور وارد زندگی من کردی. به زور می‌خواستی بهت علاقه‌مند بشم. تو خودت، خودت رو داشتی کوچیک می‌کردی.
لیا هق‌هق می‌کرد و میون گریه گفت:
- پس تکلیف احساس من چی میشه؟ تکلیف قلب خورد شدم چی میشه؟
چیزی نگفتم، من واقعا بهش احساسی نداشتم. از همون اولین روز که وارد گله‌مون شد. از همون اولین باری که بهم گفت دوستم داره و می‌خواد با من باشه.
من بهش گفته بودم نمی‌خوام، هیچ حسی ندارم بهش، اما اون...
اشک‌هاش رو پاک کرد و محکم با قاطعیت گفت:
- مطمئن باش انتقامم رو ازت می‌گیرم. فقط بشین و منتظر باش، راحتت نمی‌زارم.
و بعد تنه‌ای بهم زد و از کنارم رد شد، با حرص به سنگی که جلوی پام بود ضربه‌ای محکم زدم و پرت شد اونور و «لعنتی» زیر ل*ب گفتم و با حرص چشم‌هام رو بستم.

***

*ویولت

با ویلیام از قصر خارج شدیم و راه افتادیم سمت جنگل، پسر خوش‌رو و خوش خنده‌ای بود. چیزهای جالبی از خودش تعریف می‌کرد و من می‌خندیدم.
ویلیام گفت:
- بزار بگم اسمش چی بود؟ امممم...آها درسته مکینز بود، تنبل کلاس بود. منم که بچه درس‌خون.
به زور جلوی خندم رو گرفتم و گفتم:
- بهت نمیاد.
آروم‌آروم شونه به شونه هم قدم می‌زدیم و حرف می‌زدیم.
دوباره ادامه داد:
- خیلی بچه پررو بود و قلدر، هر سری که می‌اومدم مدرسه با دوست‌هاش جلوی راهم رو می‌گرفتن و منم عینکی بودم و مسخره‌ام می‌کردن. تو یکی از همون روزها اومدن دوباره سد راهم شدن و عینکم رو ازم گرفتن و اذیتم کردن، خواستم باهاشون درگیر شم با اینکه اون‌ها از من هیکلی‌تر بودن، اما من کنارشون کوچیک بودم. باهاشون درگیر شدم که در آخر من رو گرفتن و انداختن رو کولشون و بردن سمت سطل آشغال بزرگ.

کد:
حسی تو دلم می‌گفت نباید حرف برایان رو قبول می‌کردم. با این کار جون ویولت رو به خطر مینداختم، اما سریع فروکشش کردم.
تو این چند شب حسی بهم می‌گفت بازم پام رو بزارم جنگل و برم دنبال ویولت؛ ولی دوباره سریع اون حس سرکش رو فروکشش می‌کردم. حسی من رو می‌خواست بکشونه سمت جنگل، اما خودم رو سرگرم می‌کردم تا از یادم بره.
از داشتن همچین حس‌هایی عصبی شده بودم و این حس هارو یه عادت می‌دونستم برای خودم.
عادت کرده بودم برای رفتن به جنگل، عادتِ پیدا کردن ویولت، عادتِ دیدنش و...همه این‌هارو یه عادت بد می‌دونستم برای خودم که تا چند وقت دیگه خود به خود از بین میره، اما می‌بینم الان هم همون حس‌ها اومدن سراغم، با حرص ل*بم رو جوییدم.
هَری اومد کنارم نشست و گفت:
- هی رفیق تو چت شده این چند روز؟ خیلی تو خودتی؟
هری بهترین دوستم بود و باهم ر*اب*طه خوبی داشتیم.
جواب دادم:
- نمی‌دونم کاری که برایان گفت رو چجوری انجامش بدم؟ چجوری پیش ببرم.
هری گفت:
- باهم دیگه حلش می‌کنیم ناراحت نباش. پاشو بریم تو.
هری بلند شد و منم بلند شدم، رفتم سمت اتاقم و خودم رو روی تختم انداختم.
دو دل بودم برم یا نرم، قلبم دیوونه‌وار به س*ی*نه می‌کوبید. سعی می‌کردم جلوی خودم رو بگیرم و نرم؛ ولی نمی‌دونم چرا برای رفتن به اونجا بیتاب‌تر بودم.
در آخر تصمیم به رفتن گرفتم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و نرم، خیلی دلم می‌خواست برم.
از قصر خارج شدم و به گرگینه تبدیل شدم و شروع به دوییدن کردم.
وسط‌های راه یکی از گرگینه‌ها سر راهم قرار گرفت و جلوم رو گرفت، ایستادم و نگاهش کردم، رو به رویه هم بودیم. اون لیا بود، با خشم به من زل زده بود.
دوباره به حالت انسانیم برگشتم و گفتم:
- لیا از سر راهم برو کنار.
لیا هم به حالت انسانیش برگشت و مملو از غضب گفت:
- اریک می‌فهمی داری چیکار می‌کنی؟ باز داری میری دنبال اون دختر؟
با حرص گفتم:
- به تو ربطی نداره لیا، برو کنار.
لیا بغض‌زده اومد سمتم و گفت:
- اریک، من دوست دارم، هردومون همو دوست داریم مگه نه؟
چشم‌هام رو محکم بستم و بهم فشردم و دوباره باز کردم و گفتم:
- لیا من هیچ‌وقت دوست نداشتم و ندارم. لطفا دست از سرم بردار بزار زندگیم رو بکنم.
داد زد:
- با اون دختره؟
دوباره عصبی گفتم:
- من از اولش هم گفته بودم دوست ندارم. تو خودت خودت رو به زور وارد زندگی من کردی. به زور می‌خواستی بهت علاقه‌مند بشم. تو خودت، خودت رو داشتی کوچیک می‌کردی.
لیا هق‌هق می‌کرد و میون گریه گفت:
- پس تکلیف احساس من چی میشه؟ تکلیف قلب خورد شدم چی میشه؟
چیزی نگفتم، من واقعا بهش احساسی نداشتم. از همون اولین روز که وارد گله‌مون شد. از همون اولین باری که بهم گفت دوستم داره و می‌خواد با من باشه.
من بهش گفته بودم نمی‌خوام، هیچ حسی ندارم بهش، اما اون...
اشک‌هاش رو پاک کرد و محکم با قاطعیت گفت:
- مطمئن باش انتقامم رو ازت می‌گیرم. فقط بشین و منتظر باش، راحتت نمی‌زارم.
و بعد تنه‌ای بهم زد و از کنارم رد شد، با حرص به سنگی که جلوی پام بود ضربه‌ای محکم زدم و پرت شد اونور و «لعنتی» زیر ل*ب گفتم و با حرص چشم‌هام رو بستم.

***

*ویولت

با ویلیام از قصر خارج شدیم و راه افتادیم سمت جنگل، پسر خوش‌رو و خوش خنده‌ای بود. چیزهای جالبی از خودش تعریف می‌کرد و من می‌خندیدم.
ویلیام گفت:
- بزار بگم اسمش چی بود؟ امممم...آها درسته مکینز بود، تنبل کلاس بود. منم که بچه درس‌خون.
به زور جلوی خندم رو گرفتم و گفتم:
- بهت نمیاد.
آروم‌آروم شونه به شونه هم قدم می‌زدیم و حرف می‌زدیم.
دوباره ادامه داد:
- خیلی بچه پررو بود و قلدر، هر سری که می‌اومدم مدرسه با دوست‌هاش جلوی راهم رو می‌گرفتن و منم عینکی بودم و مسخره‌ام می‌کردن. تو یکی از همون روزها اومدن دوباره سد راهم شدن و عینکم رو ازم گرفتن و اذیتم کردن، خواستم باهاشون درگیر شم با اینکه اون‌ها از من هیکلی‌تر بودن، اما من کنارشون کوچیک بودم. باهاشون درگیر شدم که در آخر من رو گرفتن و انداختن رو کولشون و بردن سمت سطل آشغال بزرگ.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
627
لایک‌ها
3,347
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,487
Points
1,112
#پارت۴۰

با لبخند نفس عمیقی کشید و گفت:
- از این سطل آشغالی‌های بزرگ که خیلی جاداره و اکثرا تو خیابون‌ها می‌زارن، من رو بردن سمت سطل آشغال یه راست من و چپوندن توی همون سطل.
با همین حرفش پقی زدم زیر خنده، شکمم رو گرفته بودم و فقط می‌خندیدم و اونم همراهم می‌خندید.
دیگه رسیده بودم به جنگل. دوباره ادامه داد:
- نامردا انداختنم تو اون سطل بزرگ، دیگه توی آشغال‌ها و آب کثیفش غرق شده بودم و دست و پا می‌زدم، حالم داشت بهم می‌خورد. بو گرفته بودم بو کثافط، سرتاپام آشغال و زباله شده بود. وقتی هم که رفتم خونه مامان یه دل سیر کتکم زد.
دوباره با حرفش خندیدم و گفتم:
- دلم برات سوخت.
ویلیام خنده‌ای کرد و گفت:
- خب دیگه مثل اینکه رسیدیم، بریم شکار.
سری تکون دادم و راه افتادیم.
گوش‌هامون رو تیز کردیم، از فاصله دوری صدای خنده چند نفر می‌اومد.
من و ویلیام نگاهی به هم کردیم و بعد رفتیم به سمتی که صدا می‌اومد. هرچه می‌رفتیم صدا نزدیک‌تر میشد. وقتی رسیدیم چادری رو دیدیم که چند نفر توشن و حرف می‌زنن و می‌خندن.
هردو لبخند شیطانی زدیم و ویلیام غیب شد. با پام روی برگ‌های خشک شده رو زمین صدای خش‌خش ایجاد کردم.


صدای خندشون برای چند لحظه قطع شد، دوباره با پام صدا ایجاد کردم و یکیشون بلند شد از چادر بیاد بیرون ببینه چه خبره؟
سریع غیب شدم من رو نبینه، اومد بیرون و اطراف رو نگاه کرد، با دقت داشت اطراف رو نگاه می‌کرد و تیز، تاریکی جنگل رو زیرو رو می‌کرد که ویلیام پشتش ظاهر شد.
دندون‌های نیشش بیرون زده بودن و چشم‌هاش قرمز شده بودن.
دستش رو از پشت گذاشت رو دهن پسره و چاقوش رو فرو کرد به پهلوی پسره، پسره ناله‌ای کرد و ویلیام دندون‌های نیشش رو فرو کرد به پو*ست صافِ گر*دن پسره.
یکی از دوست‌های پسره که دختر بود، خود پسر رو صدا میزد، از چادر اومد بیرون. سریع رفتم پشت دختره وایسادم، تا دوستش رو تو اون وضع دید خواست جیغ بزنه که من پشتش ظاهر شدم و دستم رو گذاشتم رو دهنش.
داشت تقلا می‌کرد که چاقوی تیزم رو که به جای چاقوی قبلیم گرفته بودمش رو از جیبم در آوردم و کنار گوش دختره گفتم:
- هیش!
تا چاقو رو دید ساکت شد، از فرصت استفاده کردم و با نوک تیز چاقو، رو صورت صاف و سفید دختره خط انداختم.
شکار امشب یه انسان بود و هیچ دوست نداشتم از دست بدم این شکارو. دختره از سر درد ناله و گریه می‌کرد و از ترسش به زور جلوی جیغش رو گرفته بود و محکم تقلا می‌کرد.
جمعاً سه نفر بودن اون یکی هم تا دید خبری از دوست‌هاش نیست و صدای ناله و گریه میاد اومد بیرون چادر، ویلیام سریع پسری که زخمیش کرده بود رو ول کرد و اومد سراغ سومین نفر که از چادر اومده بود بیرون و اون هم پسر بود، پسره با حیرت به وضعیت وخیم دوست‌هاش نگاه می‌کرد، ویلیام جلوش ایستاد و غرش آرومی کرد.
پسره به شدت ترسیده بود، بی‌توجه به اون‌ها دندون‌هام رو فرو کردم به گر*دن دختره، جیغی از درد کشید و خون خوشمزه و لذیذش رو وارد دهنم کردم و با ل*ذت شروع به خوردن کردم.
ویلیام سومین پسر رو هم زخمی کرد و پسره بی‌جون افتاد رو زمین.
اونقدر خون دختر رو خوردم که رگ‌های دختر از شدت خالی بودنِ خون و وجود هوا توشون، خرخر می‌کرد.
ویلیام با این کارم با خنده گفت:
- باشه بابا بسه دیگه تموم شده ولش کن.
حریصانه جسد دختر رو پرت کردم یه گوشه و گفتم:
- بازم می‌خوام.
ویلیام لبخند مرموزی زد و گفت:
- بیا هست هنوز.
رفتم سمت نفر سوم و ویلیام هم رفت سمت اون یکی که هردو بی‌روح و بی‌حال رو زمین بودن.
نفر سومی به شکمش چاقو خورده بود و چاقو هنوز تو شکمش بود.
دسته چاقو رو گرفتم و کشیدمش پایین تا شکمش رو پاره کنم، پو*ست شکم پسره آروم‌آروم داشت پاره میشد تا جایی ادامه دادم که شکاف بزرگ‌تر شد و پارگی پو*ست شکمش بیشتر، خون از شکاف شکمش بیرون میزد.
حریصانه به خون قرمزی که بیرون میزد نگاهی کردم، کف دستم رو گذاشتم رو زخم شکمش و خونی که بیرون میزد.
دستم که به خون آغشته شد، دوباره دستم رو برداشتم و به کف دستم که حالا کاملا خونی شده بود و سرخ‌گون بود نگاه کردم.
زبونم رو کشیدم رو کف دستم و به خونی که دستم رو قرمز کرده بود، خنده شیطانی سر دادم.
گر*دن پسر رو کشیدم سمت خودم و با دندون‌هام پو*ست گ*ردنش رو شکافتم و حریصانه خون توی بدنش رو خوردم.
وقتی تموم شد جسدش رو انداختم کنار.

کد:
با لبخند نفس عمیقی کشید و گفت:
- از این سطل آشغالی‌های بزرگ که خیلی جاداره و اکثرا تو خیابون‌ها می‌زارن، من رو بردن سمت سطل آشغال یه راست من و چپوندن توی همون سطل.
با همین حرفش پقی زدم زیر خنده، شکمم رو گرفته بودم و فقط می‌خندیدم و اونم همراهم می‌خندید.
دیگه رسیده بودم به جنگل. دوباره ادامه داد:
- نامردا انداختنم تو اون سطل بزرگ، دیگه توی آشغال‌ها و آب کثیفش غرق شده بودم و دست و پا می‌زدم، حالم داشت بهم می‌خورد. بو گرفته بودم بو کثافط، سرتاپام آشغال و زباله شده بود. وقتی هم که رفتم خونه مامان یه دل سیر کتکم زد.
دوباره با حرفش خندیدم و گفتم:
- دلم برات سوخت.
ویلیام خنده‌ای کرد و گفت:
- خب دیگه مثل اینکه رسیدیم، بریم شکار.
سری تکون دادم و راه افتادیم.
گوش‌هامون رو تیز کردیم، از فاصله دوری صدای خنده چند نفر می‌اومد.
من و ویلیام نگاهی به هم کردیم و بعد رفتیم به سمتی که صدا می‌اومد. هرچه می‌رفتیم صدا نزدیک‌تر میشد. وقتی رسیدیم چادری رو دیدیم که چند نفر توشن و حرف می‌زنن و می‌خندن.
هردو لبخند شیطانی زدیم و ویلیام غیب شد. با پام روی برگ‌های خشک شده رو زمین صدای خش‌خش ایجاد کردم.
صدای خندشون برای چند لحظه قطع شد، دوباره با پام صدا ایجاد کردم و یکیشون بلند شد از چادر بیاد بیرون ببینه چه خبره؟
سریع غیب شدم من رو نبینه، اومد بیرون و اطراف رو نگاه کرد، با دقت داشت اطراف رو نگاه می‌کرد و تیز، تاریکی جنگل رو زیرو رو می‌کرد که ویلیام پشتش ظاهر شد.
دندون‌های نیشش بیرون زده بودن و چشم‌هاش قرمز شده بودن.
دستش رو از پشت گذاشت رو دهن پسره و چاقوش رو فرو کرد به پهلوی پسره، پسره ناله‌ای کرد و ویلیام دندون‌های نیشش رو فرو کرد به پو*ست صافِ گر*دن پسره.
یکی از دوست‌های پسره که دختر بود، خود پسر رو صدا میزد، از چادر اومد بیرون. سریع رفتم پشت دختره وایسادم، تا دوستش رو تو اون وضع دید خواست جیغ بزنه که من پشتش ظاهر شدم و دستم رو گذاشتم رو دهنش.
داشت تقلا می‌کرد که چاقوی تیزم رو که به جای چاقوی قبلیم گرفته بودمش رو از جیبم در آوردم و کنار گوش دختره گفتم:
- هیش!
تا چاقو رو دید ساکت شد، از فرصت استفاده کردم و با نوک تیز چاقو، رو صورت صاف و سفید دختره خط انداختم.
شکار امشب یه انسان بود و هیچ دوست نداشتم از دست بدم این شکارو. دختره از سر درد ناله و گریه می‌کرد و از ترسش به زور جلوی جیغش رو گرفته بود و محکم تقلا می‌کرد.
جمعاً سه نفر بودن اون یکی هم تا دید خبری از دوست‌هاش نیست و صدای ناله و گریه میاد اومد بیرون چادر، ویلیام سریع پسری که زخمیش کرده بود رو ول کرد و اومد سراغ سومین نفر که از چادر اومده بود بیرون و اون هم پسر بود، پسره با حیرت به وضعیت وخیم دوست‌هاش نگاه می‌کرد، ویلیام جلوش ایستاد و غرش آرومی کرد.
پسره به شدت ترسیده بود، بی‌توجه به اون‌ها دندون‌هام رو فرو کردم به گر*دن دختره، جیغی از درد کشید و خون خوشمزه و لذیذش رو وارد دهنم کردم و با ل*ذت شروع به خوردن کردم.
ویلیام سومین پسر رو هم زخمی کرد و پسره بی‌جون افتاد رو زمین.
اونقدر خون دختر رو خوردم که رگ‌های دختر از شدت خالی بودنِ خون و وجود هوا توشون، خرخر می‌کرد.
ویلیام با این کارم با خنده گفت:
- باشه بابا بسه دیگه تموم شده ولش کن.
حریصانه جسد دختر رو پرت کردم یه گوشه و گفتم:
- بازم می‌خوام.
ویلیام لبخند مرموزی زد و گفت:
- بیا هست هنوز.
رفتم سمت نفر سوم و ویلیام هم رفت سمت اون یکی که هردو بی‌روح و بی‌حال رو زمین بودن.
نفر سومی به شکمش چاقو خورده بود و چاقو هنوز تو شکمش بود.
دسته چاقو رو گرفتم و کشیدمش پایین تا شکمش رو پاره کنم، پو*ست شکم پسره آروم‌آروم داشت پاره میشد تا جایی ادامه دادم که شکاف بزرگ‌تر شد و پارگی پو*ست شکمش بیشتر، خون از شکاف شکمش بیرون میزد.
حریصانه به خون قرمزی که بیرون میزد نگاهی کردم، کف دستم رو گذاشتم رو زخم شکمش و خونی که بیرون میزد.
دستم که به خون آغشته شد، دوباره دستم رو برداشتم و به کف دستم که حالا کاملا خونی شده بود و سرخ‌گون بود نگاه کردم.
زبونم رو کشیدم رو کف دستم و به خونی که دستم رو قرمز کرده بود، خنده شیطانی سر دادم.
گر*دن پسر رو کشیدم سمت خودم و با دندون‌هام پو*ست گ*ردنش رو شکافتم و حریصانه خون توی بدنش رو خوردم.
وقتی تموم شد جسدش رو انداختم کنار.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
627
لایک‌ها
3,347
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,487
Points
1,112
#پارت۴۱

سرتاپام خون شده بود. دراز کشیدم رو زمین و چشم‌هامو بستم. حس فوق العاده‌ای داشتم. از اینکه این‌بار شکار امشبم انسان بود.
احساس می‌کردم از خوردن خونشون م*ست و سرخوشم. با صدای بلند می‌خندیدم.
قهقهه‌ام سکوت جنگل رو می‌شکست. خیلی حس خوبی داشتم. انرژی زیادی داشتم. اونم بخاطر خوردن خون پیش از حد بود.
دوست داشتم انرژیم رو تخلیه کنم. احساس می‌کردم که الان بمب انرژیم.
فقط و فقط می‌خندیدم. انگار که واقعا م*ست شده بودم. مثل انسانی که پشت سر هم، گیلاس‌گیلاس نو*شی*دنی خورده باشه، شده بودم.
ویلیام جسد پسر رو انداخت کنار و اومد کنارم دراز کشید و یه دستش رو و گذاشت زیر سرش و گفت:
- چیشده؟ چرا می‌خندی؟
با خنده جواب دادم:
- اوه ویلیام چقدر حالم خوبه. اونقدری که نمی‌تونی تصور کنی.
و دوباره قهقهه زدم.
دستم و که روی زمین بود و کنار دستش بود رو گرفت، توجهی نکردم. به ستاره‌هایی که رو س*ی*نه آسمون می‌درخشیدن خیره شدم.
ویلیام ل*ب باز کرد و ازم پرسید:
- ویو تاحالا عاشق شدی؟
کمی طول کشید تا حرفش و تجزیه و تحلیل کنم.
یک آن پقی زدم زیر خنده و بلندتر قهقهه زدم و گفتم:
- عاشق؟ نه بابا.
دوباره خندیدم و گفتم:
- اونم کی من؟ عمراً.
ویلیام رو دستش نیم‌خیز شد و گفت:
- حالت خوب نیست فکر کنم؛ نه؟
خندیدم و با لحنی کش‌دار گفتم:
- نه عالیه عالیم.
ویلیام بیخیال گفت:
- اوهوم معلومه، منم حالم خیلی خوبه.
جوابی ندادم و دوباره به آسمون خیره شدم.
ویلیام اومد نزدیک‌تر و گفت:
- من برم دست و صورتم و بشورم، همه جام کثیفه.
سری تکون دادم و رفت. توی افکار خودم غلتان بودم که صدای خش‌خش برگ‌هایی رو شنیدم.
بلند شدم و نشستم، احساس می‌کردم یکی اینجاست.
بلند شدم و ایستادم و رفتم جلوتر و چشم گردوندم، هیچ‌کس نبود. هیچ‌کسی رو ندیدم.
چون احساس خستگی زیادی داشتم برای همین بیخیال گشتن شدم و همین که خواستم برگردم از چیزی که دیدم شوکه شدم.
پسر بلند قامتی رو تکیه به درخت و دست به س*ی*نه دیدم که به من خیره شده بود. اون پسر کسی نبود جز اریک!
با تعجب بهش خیره بودم. با لبخند جذابی دست به جیب اومد سمتم.
عطر تنش رو احساس کردم، همون عطری بود که شب مهمونی زده بود و اون موقع هم همین بو رو می‌داد.
اشاره‌ای به خودم و لباس‌هام کرد و گفت:
- فکر نمی‌کنی امروز زیاده‌روی کردی دختر؟
تازه متوجه لباس‌هام و کثیفی خودم شدم. جواب دادم:
- کاریه که شده!

***

*اریک

بعد اینکه با لیا جر و بحثم شد راه افتادم به سمت جنگل، راه زیادی رفتم. انقدر رفتم و رفتم تا رسیدم جنگل.
ویولت رو دیدم که کنارش پسر مو بوری بود‌. کمی احساس بدی بهم دست داد. بخاطر پسری که کنار ویولت بود.
اما بعد به خودم تلقین کردم شاید دوستش باشه. شاید اونم عضو قصر خون‌آشام‌هاس.
سعی کردم به خودم مسلط باشم و نرم جلو که بزنم فک پسره بیاد پایین بخاطر سوال‌های چرت و پرتش!
سعی کردم به خودم حس وانرژی منفی وارد نکنم و فکرهای منفی به سرم نزنه!
لباس‌هاشون خونین و کثیف بود، حدس زدم قبل از اومدن من شکار کرده بودن چون کنارشون سه تا جسد مرده افتاده بود.
به حالت انسانیم برگشتم و تکیه دادم به درخت رو به روم و خیره شدم بهشون.
همینجور داشتم خیره نگاهشون می‌کردم که اون پسر به ویولت آروم چیزی گفت و بلند شد و رفت به یک سمتی.
خواستم پام رو جابه جا کنم که صدای خش‌خش برگ‌های زیر پام بلند شد.
سریع بی‌حرکت ایستادم و از دور به ویولت خیره شدم، بلند شد، دنبال صدا بود.
خواست برگرده که چشمش خورد به من. با تعجب به من خیره شده بود. شاید انتظار دیدن من و نداشت!
آروم تکیه‌ام رو از درخت برداشتم و اومدم بیرون و رفتم سمتش.
نگاهی به لباس‌های کثیفش کردم که سرتا پا خونی بود، با لبخند کمرنگی گفتم:
- فکر نمی‌کنی امروز زیاده‌روی کردی دختر؟
نگاهی به لباس‌هاش کرد و گفت:
- کاریه که شده!
خیره شدم بهش، قلبم در حال کوبیدن خودش به سینم بود. این‌بار بیشتر!
دلم می‌خواست ساعت‌ها کنارش باشم و بهش خیره شم.
انگشت اشارم و بردم سمت شکمش. فکر کردم شاید از این کارم بترسه یا واکنشی نشون بده، اما جسورانه بهم خیره شده بود.


کد:
سرتاپام خون شده بود. دراز کشیدم رو زمین و چشم‌هامو بستم. حس فوق العاده‌ای داشتم. از اینکه این‌بار شکار امشبم انسان بود.
احساس می‌کردم از خوردن خونشون م*ست و سرخوشم. با صدای بلند می‌خندیدم.
قهقهه‌ام سکوت جنگل رو می‌شکست. خیلی حس خوبی داشتم. انرژی زیادی داشتم. اونم بخاطر خوردن خون پیش از حد بود.
دوست داشتم انرژیم رو تخلیه کنم. احساس می‌کردم که الان بمب انرژیم.
فقط و فقط می‌خندیدم. انگار که واقعا م*ست شده بودم. مثل انسانی که پشت سر هم، گیلاس‌گیلاس نو*شی*دنی خورده باشه، شده بودم.
ویلیام جسد پسر رو انداخت کنار و اومد کنارم دراز کشید و یه دستش رو و گذاشت زیر سرش و گفت:
- چیشده؟ چرا می‌خندی؟
با خنده جواب دادم:
- اوه ویلیام چقدر حالم خوبه. اونقدری که نمی‌تونی تصور کنی.
و دوباره قهقهه زدم.
دستم و که روی زمین بود و کنار دستش بود رو گرفت، توجهی نکردم. به ستاره‌هایی که رو س*ی*نه آسمون می‌درخشیدن خیره شدم.
ویلیام ل*ب باز کرد و ازم پرسید:
- ویو تاحالا عاشق شدی؟
کمی طول کشید تا حرفش و تجزیه و تحلیل کنم.
یک آن پقی زدم زیر خنده و بلندتر قهقهه زدم و گفتم:
- عاشق؟ نه بابا.
دوباره خندیدم و گفتم:
- اونم کی من؟ عمراً.
ویلیام رو دستش نیم‌خیز شد و گفت:
- حالت خوب نیست فکر کنم؛ نه؟
خندیدم و با لحنی کش‌دار گفتم:
- نه عالیه عالیم.
ویلیام بیخیال گفت:
- اوهوم معلومه، منم حالم خیلی خوبه.
جوابی ندادم و دوباره به آسمون خیره شدم.
ویلیام اومد نزدیک‌تر و گفت:
- من برم دست و صورتم و بشورم، همه جام کثیفه.
سری تکون دادم و رفت. توی افکار خودم غلتان بودم که صدای خش‌خش برگ‌هایی رو شنیدم.
بلند شدم و نشستم، احساس می‌کردم یکی اینجاست.
بلند شدم و ایستادم و رفتم جلوتر و چشم گردوندم، هیچ‌کس نبود. هیچ‌کسی رو ندیدم.
چون احساس خستگی زیادی داشتم برای همین بیخیال گشتن شدم و همین که خواستم برگردم از چیزی که دیدم شوکه شدم.
پسر بلند قامتی رو تکیه به درخت و دست به س*ی*نه دیدم که به من خیره شده بود. اون پسر کسی نبود جز اریک!
با تعجب بهش خیره بودم. با لبخند جذابی دست به جیب اومد سمتم.
عطر تنش رو احساس کردم، همون عطری بود که شب مهمونی زده بود و اون موقع هم همین بو رو می‌داد.
اشاره‌ای به خودم و لباس‌هام کرد و گفت:
- فکر نمی‌کنی امروز زیاده‌روی کردی دختر؟
تازه متوجه لباس‌هام و کثیفی خودم شدم. جواب دادم:
- کاریه که شده!

***

*اریک

بعد اینکه با لیا جر و بحثم شد راه افتادم به سمت جنگل، راه زیادی رفتم. انقدر رفتم و رفتم تا رسیدم جنگل.
ویولت رو دیدم که کنارش پسر مو بوری بود‌. کمی احساس بدی بهم دست داد. بخاطر پسری که کنار ویولت بود.
اما بعد به خودم تلقین کردم شاید دوستش باشه. شاید اونم عضو قصر خون‌آشام‌هاس.
سعی کردم به خودم مسلط باشم و نرم جلو که بزنم فک پسره بیاد پایین بخاطر سوال‌های چرت و پرتش!
سعی کردم به خودم حس وانرژی منفی وارد نکنم و فکرهای منفی به سرم نزنه!
لباس‌هاشون خونین و کثیف بود، حدس زدم قبل از اومدن من شکار کرده بودن چون کنارشون سه تا جسد مرده افتاده بود.
به حالت انسانیم برگشتم و تکیه دادم به درخت رو به روم و خیره شدم بهشون.
همینجور داشتم خیره نگاهشون می‌کردم که اون پسر به ویولت آروم چیزی گفت و بلند شد و رفت به یک سمتی.
خواستم پام رو جابه جا کنم که صدای خش‌خش برگ‌های زیر پام بلند شد.
سریع بی‌حرکت ایستادم و از دور به ویولت خیره شدم، بلند شد، دنبال صدا بود.
خواست برگرده که چشمش خورد به من. با تعجب به من خیره شده بود. شاید انتظار دیدن من و نداشت!
آروم تکیه‌ام رو از درخت برداشتم و اومدم بیرون و رفتم سمتش.
نگاهی به لباس‌های کثیفش کردم که سرتا پا خونی بود، با لبخند کمرنگی گفتم:
- فکر نمی‌کنی امروز زیاده‌روی کردی دختر؟
نگاهی به لباس‌هاش کرد و گفت:
- کاریه که شده!
خیره شدم بهش، قلبم در حال کوبیدن خودش به سینم بود. این‌بار بیشتر!
دلم می‌خواست ساعت‌ها کنارش باشم و بهش خیره شم.
انگشت اشارم و بردم سمت شکمش. فکر کردم شاید از این کارم بترسه یا واکنشی نشون بده، اما جسورانه بهم خیره شده بود.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
627
لایک‌ها
3,347
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,487
Points
1,112
#پارت۴۲

از این همه جسارت و شجاع بودنش خوشم می‌اومد.
دستم و که بین راه متوقف شده بود رو بردم سمت شکمش و گفتم:
- زخمت خوب شده؟
جواب داد:
- آره. معلوم نیست؟
لبخندی زدم و دستم و کشیدم و بردم سمت جیبم.
دوباره پرسیدم:
- همیشه تنهایی می‌اومدی شکار، همراه پیدا کردی؟
منظورم از همراه ویلیام بود. با چشم‌های همیشه بی‌روح و بی‌رحمش به چشم‌هام خیره شد و گفت:
- تو هنوز جواب سوال‌های من و ندادی!
لبخندی زدم و دست‌هام و به حالت تسلیم بردم بالا و گفتم:
- باشه من تسلیم، جواب همش و میگم بهت، اما به وقتش، بهم زمان بده‌.
به چشم‌های مشکی خالصش خیره شدم. مشکیِ مشکی بودن و مثل دو گوی سیاه!
قلبم بی‌قرار بود، حس عجیبی داشتم، هیجان خاصی داشتم.
مطمئنن صدای تند و محکم قلبم از گوش‌های تیزش دور نمی‌موند.
نمی‌دونم چرا اینجوری می‌شدم هر وقت می‌دیدمش، سکوت بینمون رو شکستم و دوباره گفتم:
- می‌تونم ازت درخواست کنم فردا هم و ببینیم؟
با خشم بهم خیره شد و گفت:
- برای چی؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- می‌خوام بهت چیزی و نشون بدم.
پوزخندی از خشم زد و گفت:
- فکر می‌کنم هنوز در جریان نیستی که ما خون‌آشام‌ها با شما گرگینه‌ها دشمنیم و ر*اب*طه دوستانه‌ای نداریم!
ل*بم رو و با زبونم تر کردم و گفتم:
- چرا اتفاقا خوبم می‌دونم، اما من و تو می‌تونیم باهم صلح کنیم و دوست خوبی برای هم باشیم. من و تو از اولشم باهم دشمن نبودیم که! بودیم؟
با ابروهایی از خشم منقبض شده گفت:
- نمی‌تونم به همنوعان خودم خیانت کنم.
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- خب پس باشه هر طور راحتی، مطمئن باش از دعوت به دیدار هم قصد بدی ندارم و البته من عضو هیچ گله‌ای نیستم.
دروغ می‌گفتم بهش، من دقیقا عضو گله بودم. من اصلی‌ترین فرد گله بودم، یعنی جانشین آینده رئیس گله! فقط قصدم این بود که راحت‌تر راضیش کنم که دوباره ببینمش، شاید اینجوری راحت‌تر راضی میشد، دلم می‌خواست بازم کنار هم باشیم و بیشتر هم و ببینیم و قلبم برای دیدار دوباره بی‌طاقت بود.
با کنجکاوی و دقت من و زیر نظر گرفته بود و موشکوفانه نگاهم می‌کرد.
پشتم و کردم بهش تا برم که صداش متوقفم کرد:
- صبر کن.
با کمی مکث گفت:
- گفتی عضو هیچ گله‌ای نیستی؟
سرم و تکون دادم و گفتم:
- مجبورت نمی‌کنم، فردا صبح کنار آبشار جنگل منتظرت می‌مونم. دوست داشتی بیا من همونجام.
با تردید و تعلل گفت:
- چجوری بهت اعتماد کنم؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- از اونجا که هر موقع به کمک احتیاج داشتی بودم. از اونجا که وقتی همنوعانم بهت حمله کردن بازم من ازت محافظت کردم و نجاتت دادم. اگه قصد بدی داشتم همون موقع منم همراه اون‌ها تیکه‌تیکت می‌کردم؛ ولی این کار رو نکردم.
از قیافش معلوم بود دو دل بود، بی‌توجه بهش دست به جیب به راه افتادم و ازش دور شدم.
هر موقع می‌دیدمش قلبم تو دهنم میزد. هرموقع هم نمی‌دیدمش قلبم بیتاب بود.
حالا می‌فهمم و متوجه میشم که من واقعا عاشقش شدم، عاشق دشمن خودم، عاشق یه خون‌آشام.
هرموقع چشم‌های بی‌رحمش رو می‌دیدم قلبم تند می‌کوبید.
هر وقت یادش می‌افتادم قلبم تند می‌کوبید.
هر وقت می‌دیدمش قلبم تند می‌کوبید. هر وقت لمسش می‌کردم قلبم تند می‌کوبید.
هروقت...
لعنتی!
باورم نمی‌شه این من باشم که جلوی یه دختر بی‌اراده شدم.
منی که مغرور بودم و قلبم رو به سنگ تبدیل کرده بودم، تابلوی ممنوع‌الورود به در قلبم زده بودم که کسی واردش نشه! چی بودم و چی شدم؟
از این عشق متنفر بودم، از اینکه دارم هم خودم و تو دردسر میندازم هم اون رو.
متنفر بودم، از اینکه عاشقش بودم!
بهش دروغ گفتم، بهش نگفتم که عضو گله‌ام. تا هم به نقشه‌ای که برایان گفت عمل کنم و هم اعتمادش و جلب کنم تا بیشتر بهش نزدیک شم، اما حالا که می‌بینم از گفته خودم پشیمونم از اینکه بیشتر ببینمش.
اگه نمی‌دیدمش خودم دیوونه می‌شدم. می‌دیدمش هم هردومون تو دردسر بودیم.
تا الان فقط الکی خودم و قانع می‌کردم که عاشق نیستم و عاشق بودنم رو انکار می‌کردم. تا کی خودم رو گول بزنم؟
چقدر مسخره! حتی دوست نداشتم‌‌ به نقشه‌ای که برایان گفت هم عمل کنم.

کد:
از این همه جسارت و شجاع بودنش خوشم می‌اومد.
دستم و که بین راه متوقف شده بود رو بردم سمت شکمش و گفتم:
- زخمت خوب شده؟
جواب داد:
- آره. معلوم نیست؟
لبخندی زدم و دستم و کشیدم و بردم سمت جیبم.
دوباره پرسیدم:
- همیشه تنهایی می‌اومدی شکار، همراه پیدا کردی؟
منظورم از همراه ویلیام بود. با چشم‌های همیشه بی‌روح و بی‌رحمش به چشم‌هام خیره شد و گفت:
- تو هنوز جواب سوال‌های من و ندادی!
لبخندی زدم و دست‌هام و به حالت تسلیم بردم بالا و گفتم:
- باشه من تسلیم، جواب همش و میگم بهت، اما به وقتش، بهم زمان بده‌.
به چشم‌های مشکی خالصش خیره شدم. مشکیِ مشکی بودن و مثل دو گوی سیاه!
قلبم بی‌قرار بود، حس عجیبی داشتم، هیجان خاصی داشتم.
مطمئنن صدای تند و محکم قلبم از گوش‌های تیزش دور نمی‌موند.
نمی‌دونم چرا اینجوری می‌شدم هر وقت می‌دیدمش، سکوت بینمون رو شکستم و دوباره گفتم:
- می‌تونم ازت درخواست کنم فردا هم و ببینیم؟
با خشم بهم خیره شد و گفت:
- برای چی؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- می‌خوام بهت چیزی و نشون بدم.
پوزخندی از خشم زد و گفت:
- فکر می‌کنم هنوز در جریان نیستی که ما خون‌آشام‌ها با شما گرگینه‌ها دشمنیم و ر*اب*طه دوستانه‌ای نداریم!
ل*بم رو و با زبونم تر کردم و گفتم:
- چرا اتفاقا خوبم می‌دونم، اما من و تو می‌تونیم باهم صلح کنیم و دوست خوبی برای هم باشیم. من و تو از اولشم باهم دشمن نبودیم که! بودیم؟
با ابروهایی از خشم منقبض شده گفت:
- نمی‌تونم به همنوعان خودم خیانت کنم.
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- خب پس باشه هر طور راحتی، مطمئن باش از دعوت به دیدار هم قصد بدی ندارم و البته من عضو هیچ گله‌ای نیستم.
دروغ می‌گفتم بهش، من دقیقا عضو گله بودم. من اصلی‌ترین فرد گله بودم، یعنی جانشین آینده رئیس گله! فقط قصدم این بود که راحت‌تر راضیش کنم که دوباره ببینمش، شاید اینجوری راحت‌تر راضی میشد، دلم می‌خواست بازم کنار هم باشیم و بیشتر هم و ببینیم و قلبم برای دیدار دوباره بی‌طاقت بود.
با کنجکاوی و دقت من و زیر نظر گرفته بود و موشکوفانه نگاهم می‌کرد.
پشتم و کردم بهش تا برم که صداش متوقفم کرد:
- صبر کن.
با کمی مکث گفت:
- گفتی عضو هیچ گله‌ای نیستی؟
سرم و تکون دادم و گفتم:
- مجبورت نمی‌کنم، فردا صبح کنار آبشار جنگل منتظرت می‌مونم. دوست داشتی بیا من همونجام.
با تردید و تعلل گفت:
- چجوری بهت اعتماد کنم؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- از اونجا که هر موقع به کمک احتیاج داشتی بودم. از اونجا که وقتی همنوعانم بهت حمله کردن بازم من ازت محافظت کردم و نجاتت دادم. اگه قصد بدی داشتم همون موقع منم همراه اون‌ها تیکه‌تیکت می‌کردم؛ ولی این کار رو نکردم.
از قیافش معلوم بود دو دل بود، بی‌توجه بهش دست به جیب به راه افتادم و ازش دور شدم.
هر موقع می‌دیدمش قلبم تو دهنم میزد. هرموقع هم نمی‌دیدمش قلبم بیتاب بود.
حالا می‌فهمم و متوجه میشم که من واقعا عاشقش شدم، عاشق دشمن خودم، عاشق یه خون‌آشام.
هرموقع چشم‌های بی‌رحمش رو می‌دیدم قلبم تند می‌کوبید.
هر وقت یادش می‌افتادم قلبم تند می‌کوبید.
هر وقت می‌دیدمش قلبم تند می‌کوبید. هر وقت لمسش می‌کردم قلبم تند می‌کوبید.
هروقت...
لعنتی!
باورم نمی‌شه این من باشم که جلوی یه دختر بی‌اراده شدم.
منی که مغرور بودم و قلبم رو به سنگ تبدیل کرده بودم، تابلوی ممنوع‌الورود به در قلبم زده بودم که کسی واردش نشه! چی بودم و چی شدم؟
از این عشق متنفر بودم، از اینکه دارم هم خودم و تو دردسر میندازم هم اون رو.
متنفر بودم، از اینکه عاشقش بودم!
بهش دروغ گفتم، بهش نگفتم که عضو گله‌ام. تا هم به نقشه‌ای که برایان گفت عمل کنم و هم اعتمادش و جلب کنم تا بیشتر بهش نزدیک شم، اما حالا که می‌بینم از گفته خودم پشیمونم از اینکه بیشتر ببینمش.
اگه نمی‌دیدمش خودم دیوونه می‌شدم. می‌دیدمش هم هردومون تو دردسر بودیم.
تا الان فقط الکی خودم و قانع می‌کردم که عاشق نیستم و عاشق بودنم رو انکار می‌کردم. تا کی خودم رو گول بزنم؟
چقدر مسخره! حتی دوست نداشتم‌‌ به نقشه‌ای که برایان گفت هم عمل کنم.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
627
لایک‌ها
3,347
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,487
Points
1,112
#پارت۴۳

به جرعتی که خودم قراره بهش عمل کنم، نمی‌دونستم باید چیکار کنم، گیج‌گیج بودم.
رابطم و باهاش بیشتر کنم؟ لعنتی اینجوری خودم و خودش تو خطریم.
اگه بیشتر نکنم خودم دیوونه میشم. نقشم و عملی کنم؟ اینجوری جون خودش در خطره نه من. عملی هم نکنم خودم پیشش رسوام. اوه خدای من! این چه وضعیه؟
دردی توی قلبم می‌پیچید که هیچکسی ازش خبر نداشت!
تنها راه اینه که دیگه نبینمش رابطم و باهاش کمتر کنم. اینجوری هم برای اون بهتره هم من، اما فردا رو حتما باید برم. چون دیگه باهاش قرار گذاشته بودم و ممکنه بیاد منتظرم بمونه، که اینطوری بده. باید فردا برای آخرین بار برم ببینمش تا پیشش بدقول نباشم.
بیخیال، به درک اگه به جرعتم و نقشه.ای که برایان گفت عمل نکردم! جون اون برام مهمتره.
تبدیل به گرگینه شدم و رفتم بالای یک صخره بلند. از بالاش کل اون جنگل دیده میشد.
با دردی که تو قلبم بود، با غمی که رو قلبم سنگینی می‌کرد، زوزه‌ای دردناک سر دادم که اشک از گوشه چشمم سرازیر شد.
تا کی انکار؟ تا کی الکی خودم و قانع می‌کردم که عاشق نشدم؟ تا کی؟
تا کی؟

***

*ویولت

عجیبه! پسر عجیبیه! یه بار ازم فرار می‌کنه و غیبش می‌زنه. یه بارم بهم پیشنهاد ملاقات دوباره میده!
نمی‌دونستم برم، پیشنهادش و قبول کنم؟ یا نه؟
از یه طرف بهش اعتماد نداشتم و دلم نمی‌خواست به آرتمیس خیانت کنم و از یه طرف هم کنجکاوی امونم و بریده بود و دلم می‌خواست برم و با خودم می‌گفتم اون بارها نجاتم داده و مراقبم بوده و بی‌اعتمادیم نسبت بهش بی‌مورده! نمی‌دونم! امشب شب عجیبی بود. سوال‌های عجیب و غریب ویلیام و...
جلو اومدن و پیشنهاد عجیب اریک!
تصمیم گرفتم فردا برم پیشش، تا ببینم که چیکارم داره و چی می‌خواد نشونم بده، این کنجکاوی تا صبح من و می‌کشت.
عجیب بود که از جواب دادن به سوال‌هام طفره می‌رفت.
چندتا سوال مسخره که طفره رفتن نداره!
عجیب بود باید ته توش و در می‌آوردم که ببینم کیه، چی میگه، چیکارم داره؟ چرا هردفعه دنبالمه و همه جا هست؟ چرا انقدر مشکوکه؟ و همیشه کمکم می‌کنه؟
مغزم دیگه کشش این همه اتفاق و سوال‌های درهم و برهم رو نداشت.
چیز عجیب‌ترش این بود که قلبش تالاپ‌تالاپ محکم تو س*ی*نه‌اش می‌کوبید و من می‌شنیدم.
از اینکه می‌گفت عضو هیچ گله‌ای نیست تعجب کردم. یعنی اون تاحالا تو هیچ گله‌ای عضو نبوده و تا الان تنها زندگی می‌کرده؟
پوفی کشیدم و راه افتادم سمت قصر، حوصله طی کردن این همه راه رو نداشتم.
مثل همیشه با استفاده از قدرت‌هام، غیب شدم و بعدش تو اتاق خودم ظاهر شدم.
رفتم سمت حموم و لباس‌های کثیف و خونینم و در آوردم و رفتم زیر دوش.

***

مثل همیشه جلوی آینه میز آرایشم نشستم و موهای ل*خت و مشکیم و شونه کردم و ریختم رو شونه‌هام.
صورت همیشه سفید و بی‌روحم و دوست نداشتم. هنوز هم که هنوزه بعد از سه سال عادت نکردم به بی‌روح بودن پوستم.
برای همین کشوی میزم و باز کردم و یه کوچولو آرایش ملیحی کردم و از پشت میز بلند شدم.
رفتم سمت کمدم و درش و باز کردم و لباس‌های بیرونم و
برداشتم.
یه شلوار جین و یه تیشرت سفید اسپرت از بین لباس‌هام انتخاب کردم و پوشیدم.
کفش‌های اسپرت سفیدم هم پوشیدم و نگاه اجمالی به خودم انداختم. نمی‌خواستم توی این روز روشن شنل بپوشم. شنلم و اکثر شب‌ها می‌پوشیدم و برای همین الان فقط لباس بیرون پوشیده بودم.
چشم‌هام و بستم و به جنگل فکر کردم. سریع در آن واحد غیب شدم و توی جنگل ظاهر شدم.
نمی‌خواستم به کسی حتی به خواهرهام بفهمونم که دارم کجا میرم، چون مطمئنم با سوال‌های مکررشون کلافم می‌کردن.
از دیشب تاحالا حتی یه بارم ویلیام رو ندیده بودم و ازش خبری نداشتم، اما فعلا برام مهم نبود کار مهم‌تری داشتم. آبشار درست روبه روم بود؛ ولی کمی دورتر.
راه افتادم سمت آبشار، آبشاری عظیم که آب ازش پایین می‌اومد.
به آبشار رسیدم، آب آبشار اونقدر با فشار و محکم می‌اومد پایین که بعضی از قطرات کوچیکش به لباس‌هام و صورتم پاشیده میشدن.

کد:
به جرعتی که خودم قراره بهش عمل کنم، نمی‌دونستم باید چیکار کنم، گیج‌گیج بودم.
رابطم و باهاش بیشتر کنم؟ لعنتی اینجوری خودم و خودش تو خطریم.
اگه بیشتر نکنم خودم دیوونه میشم. نقشم و عملی کنم؟ اینجوری جون خودش در خطره نه من. عملی هم نکنم خودم پیشش رسوام. اوه خدای من! این چه وضعیه؟
دردی توی قلبم می‌پیچید که هیچکسی ازش خبر نداشت!
تنها راه اینه که دیگه نبینمش رابطم و باهاش کمتر کنم. اینجوری هم برای اون بهتره هم من، اما فردا رو حتما باید برم. چون دیگه باهاش قرار گذاشته بودم و ممکنه بیاد منتظرم بمونه، که اینطوری بده. باید فردا برای آخرین بار برم ببینمش تا پیشش بدقول نباشم.
بیخیال، به درک اگه به جرعتم و نقشه.ای که برایان گفت عمل نکردم! جون اون برام مهمتره.
تبدیل به گرگینه شدم و رفتم بالای یک صخره بلند. از بالاش کل اون جنگل دیده میشد.
با دردی که تو قلبم بود، با غمی که رو قلبم سنگینی می‌کرد، زوزه‌ای دردناک سر دادم که اشک از گوشه چشمم سرازیر شد.
تا کی انکار؟ تا کی الکی خودم و قانع می‌کردم که عاشق نشدم؟ تا کی؟
تا کی؟

***

*ویولت

عجیبه! پسر عجیبیه! یه بار ازم فرار می‌کنه و غیبش می‌زنه. یه بارم بهم پیشنهاد ملاقات دوباره میده!
نمی‌دونستم برم، پیشنهادش و قبول کنم؟ یا نه؟
از یه طرف بهش اعتماد نداشتم و دلم نمی‌خواست به آرتمیس خیانت کنم و از یه طرف هم کنجکاوی امونم و بریده بود و دلم می‌خواست برم و با خودم می‌گفتم اون بارها نجاتم داده و مراقبم بوده و بی‌اعتمادیم نسبت بهش بی‌مورده! نمی‌دونم! امشب شب عجیبی بود. سوال‌های عجیب و غریب ویلیام و...
جلو اومدن و پیشنهاد عجیب اریک!
تصمیم گرفتم فردا برم پیشش، تا ببینم که چیکارم داره و چی می‌خواد نشونم بده، این کنجکاوی تا صبح من و می‌کشت.
عجیب بود که از جواب دادن به سوال‌هام طفره می‌رفت.
چندتا سوال مسخره که طفره رفتن نداره!
عجیب بود باید ته توش و در می‌آوردم که ببینم کیه، چی میگه، چیکارم داره؟ چرا هردفعه دنبالمه و همه جا هست؟ چرا انقدر مشکوکه؟ و همیشه کمکم می‌کنه؟
مغزم دیگه کشش این همه اتفاق و سوال‌های درهم و برهم رو نداشت.
چیز عجیب‌ترش این بود که قلبش تالاپ‌تالاپ محکم تو س*ی*نه‌اش می‌کوبید و من می‌شنیدم.
از اینکه می‌گفت عضو هیچ گله‌ای نیست تعجب کردم. یعنی اون تاحالا تو هیچ گله‌ای عضو نبوده و تا الان تنها زندگی می‌کرده؟
پوفی کشیدم و راه افتادم سمت قصر، حوصله طی کردن این همه راه رو نداشتم.
مثل همیشه با استفاده از قدرت‌هام، غیب شدم و بعدش تو اتاق خودم ظاهر شدم.
رفتم سمت حموم و لباس‌های کثیف و خونینم و در آوردم و رفتم زیر دوش.

***

مثل همیشه جلوی آینه میز آرایشم نشستم و موهای ل*خت و مشکیم و شونه کردم و ریختم رو شونه‌هام.
صورت همیشه سفید و بی‌روحم و دوست نداشتم. هنوز هم که هنوزه بعد از سه سال عادت نکردم به بی‌روح بودن پوستم.
برای همین کشوی میزم و باز کردم و یه کوچولو آرایش ملیحی کردم و از پشت میز بلند شدم.
رفتم سمت کمدم و درش و باز کردم و لباس‌های بیرونم و
برداشتم.
یه شلوار جین و یه تیشرت سفید اسپرت از بین لباس‌هام انتخاب کردم و پوشیدم.
کفش‌های اسپرت سفیدم هم پوشیدم و نگاه اجمالی به خودم انداختم. نمی‌خواستم توی این روز روشن شنل بپوشم. شنلم و اکثر شب‌ها می‌پوشیدم و برای همین الان فقط لباس بیرون پوشیده بودم.
چشم‌هام و بستم و به جنگل فکر کردم. سریع در آن واحد غیب شدم و توی جنگل ظاهر شدم.
نمی‌خواستم به کسی حتی به خواهرهام بفهمونم که دارم کجا میرم، چون مطمئنم با سوال‌های مکررشون کلافم می‌کردن.
از دیشب تاحالا حتی یه بارم ویلیام رو ندیده بودم و ازش خبری نداشتم، اما فعلا برام مهم نبود کار مهم‌تری داشتم. آبشار درست روبه روم بود؛ ولی کمی دورتر.
راه افتادم سمت آبشار، آبشاری عظیم که آب ازش پایین می‌اومد.
به آبشار رسیدم، آب آبشار اونقدر با فشار و محکم می‌اومد پایین که بعضی از قطرات کوچیکش به لباس‌هام و صورتم پاشیده میشدن.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
627
لایک‌ها
3,347
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,487
Points
1,112
#پارت۴۴

کمی از آبشار فاصله گرفتم تا خیس نشم.
خبری از اریک نبود. تعجب کرده بودم اون گفته بود منتظرم می‌مونه.
چشم گردوندم. شاید همین اطراف باشه که چشمم خورد به گرگینه‌ای خاکستری با چشمای آبی که پشت درختی ایستاده بود و من رو تماشا می‌کرد.
مطمئنم خودش بود.
آروم اومد جلو، رسید به من.
رو بهش گفتم:
- خودتی؟
چند لحظه‌ای نگام کرد و بعد برگشت به حالت انسانیش.
خودش بود، خود اریک بود. با لبخند گفت:
- سلام. خوشحال شدم از این‌که اومدی. فکر نمی‌کردم بیای.
به چشم‌های آبی و خوش‌رنگش خیره شدم و چیزی نگفتم.
دوباره گفت:
- اولین باره با همچین تیپی می‌بینمت. اونقدر شنل پوشیدی و با شنل دیدمت، الان که این‌جوری می‌بینم برام تازگی داره.
لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم:
- فقط شب‌ها شنل می‌پوشم. روزها هم زیاد بیرون نمیرم.
سری تکون داد و گفت:
- اوه خوب شد یادم افتاد، قرار بود چیزی نشونت بدم همراهم میای؟
و دستش رو سمتم دراز کرد.
تردید داشتم که دستم رو بزارم تو دستش یا نه؟ من که یه بار دستم رو گذاشته بودم تو دستش.
من که حتی یه بار باهاش رقصیده بودم!
پس هیچ ایرادی نداره بازم دستم رو بزارم دستش، دستم رو گذاشتم تو دستش و همراهش راه افتادم.
کمی راه رفتیم، از جنگل تقریباً داشتیم خارج می‌شدیم. درخت‌ها و بوته‌ها رفته‌رفته کمتر می‌شدن.
از آبشار هم دورتر شده بودیم.
در همون حال که راه می‌رفتیم، پرسید:
- اگه ازت سوال بپرسم جواب میدی؟
درحالی‌که به اطراف و سبزی و خوش‌رنگی گیاهان و بوته‌های جنگل خیره شده بودم، گفتم:
- اوهوم.
سوال دیشبش رو دوباره به ز*ب*ون آورد پرسید:
- همیشه تنهایی؟ عضو گروه خوناشام‌ها نیستی؟
جواب دادم:
- نه. تنهای تنها هم نه! دوتا خواهر دارم. عضو گروه خوناشام‌ها هم هستم.
سرش رو تکون داد و گفت:
- اوه آره حالا یادم اومد تو خواهر هم داری. توی پا*ر*تی که اومده بودین کنارت دیدمشون، شبیه خودتن.
سری تکون دادم و گفت:
- معنی اسمت گل بنفشه‌ست درسته؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره، مادرم این اسم رو خیلی دوست داشت، برای همین این اسم رو رو من گذاشتن.
سری تکون داد و گفت:
- قشنگه!
دوباره سرش رو چرخوند سمتم و با نگاه خاصی بهم خیره شد و گفت:
- خیلی قشنگ.
چشماش برق می‌زدن، برق عجیبی داشتن. از این‌که این‌طور خاص نگاهم می‌کرد حس عجیبی داشتم، یه چیزی مثل خجالت.
نگاهش رو از من گرفت و به روبه‌رو خیره شد. به خودم اومدم و دیدم داریم از یه تپه بالا می‌ریم.
رسیدیم بالای تپه و به روبه‌رو اشاره کرد و گفت:
- این‌جا رو نگاه کن!
سرم رو چرخوندم به روبه‌رو که دهنم از این‌همه تعجب باز موند.
روبه‌رومون یک باغ گل بود که یک عالمه گل اون‌جا بود. یک عالمه گل بنفشه.
بنفش مثل اسم خودم!
از این‌همه زیبایی و تعداد زیاد و بی‌شمار گل‌ها، دهنم باز مونده بود و نمی‌دونستم چی باید بگم.
از دیدن این همه گل به وجد اومده بودم.
انگار یه تیکه از بهشت جلوم بود.
گل‌ها بی‌نهایت زیاد و زیبا بودن.
شگفت‌زده آروم سمت گل‌ها رفتم، بینشون آروم قدم می‌زدم. انقدر قشنگ و ظریف بودن که می‌ترسیدم راه برم و لهشون کنم.
با حیرت گفتم:
- این‌جا... خیلی خوشگله اریک!
اریک با تبسمی گفت:
- خوشت اومد؟ دوستشون داری؟
خوشحال جواب دادم:
- خیلی، انگار یه تیکه از بهشت روبه‌رومه.
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- قرار بود این‌جا رو نشونت بدم دیگه، اگه نمی‌اومدی این فرصت رو از دست می‌دادی.
خندیدم و گفتم:
- آره.
با هیجان گفت:
- تازه کجاش رو دیدی! این هنوز یه قسمت از اون چیزیه که می‌خواستم نشونت بدم. بقیشم بریم نشونت بدم.
و بعد اومد سمتم و جلوم ایستاد.
یکی از گل‌ها رو کند و برد سمت بینیش و بوش کرد و چشماش رو بست.
نگاهی بهم کرد و بعد گل بنفش توی دستش رو آورد سمت سرم و گذاشت لای موهام.
دوباره بازهم همون برق نگاه! که نمی‌تونستم اون نگاه رو بشکافم و رازش رو بفهمم و درک کنم.
باد خنکی می‌وزید و موهام توی باد تکون می‌خورد.

کد:
کمی از آبشار فاصله گرفتم تا خیس نشم.
خبری از اریک نبود. تعجب کرده بودم اون گفته بود منتظرم می‌مونه.
چشم گردوندم. شاید همین اطراف باشه که چشمم خورد به گرگینه‌ای خاکستری با چشمای آبی که پشت درختی ایستاده بود و من رو تماشا می‌کرد.
مطمئنم خودش بود.
آروم اومد جلو، رسید به من.
رو بهش گفتم:
- خودتی؟
چند لحظه‌ای نگام کرد و بعد برگشت به حالت انسانیش.
خودش بود، خود اریک بود. با لبخند گفت:
- سلام. خوشحال شدم از این‌که اومدی. فکر نمی‌کردم بیای.
به چشم‌های آبی و خوش‌رنگش خیره شدم و چیزی نگفتم.
دوباره گفت:
- اولین باره با همچین تیپی می‌بینمت. اونقدر شنل پوشیدی و با شنل دیدمت، الان که این‌جوری می‌بینم برام تازگی داره.
لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم:
- فقط شب‌ها شنل می‌پوشم. روزها هم زیاد بیرون نمیرم.
سری تکون داد و گفت:
- اوه خوب شد یادم افتاد، قرار بود چیزی نشونت بدم همراهم میای؟
و دستش رو سمتم دراز کرد.
تردید داشتم که دستم رو بزارم تو دستش یا نه؟ من که یه بار دستم رو گذاشته بودم تو دستش.
من که حتی یه بار باهاش رقصیده بودم!
پس هیچ ایرادی نداره بازم دستم رو بزارم دستش، دستم رو گذاشتم تو دستش و همراهش راه افتادم.
کمی راه رفتیم، از جنگل تقریباً داشتیم خارج می‌شدیم. درخت‌ها و بوته‌ها رفته‌رفته کمتر می‌شدن.
از آبشار هم دورتر شده بودیم.
در همون حال که راه می‌رفتیم، پرسید:
- اگه ازت سوال بپرسم جواب میدی؟
درحالی‌که به اطراف و سبزی و خوش‌رنگی گیاهان و بوته‌های جنگل خیره شده بودم، گفتم:
- اوهوم.
سوال دیشبش رو دوباره به ز*ب*ون آورد پرسید:
- همیشه تنهایی؟ عضو گروه خوناشام‌ها نیستی؟
جواب دادم:
- نه. تنهای تنها هم نه! دوتا خواهر دارم. عضو گروه خوناشام‌ها هم هستم.
سرش و تکون داد و گفت:
- اوه آره حالا یادم اومد تو خواهر هم داری. توی پا*ر*تی که اومده بودین کنارت دیدمشون، شبیه خودتن.
سری تکون دادم و گفت:
- معنی اسمت گل بنفشه‌ست درسته؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره، مادرم این اسم رو خیلی دوست داشت، برای همین این اسم رو رو من گذاشتن.
سری تکون داد و گفت:
- قشنگه!
دوباره سرش رو چرخوند سمتم و با نگاه خاصی بهم خیره شد و گفت:
- خیلی قشنگ.
چشماش برق می‌زدن، برق عجیبی داشتن. از این‌که این‌طور خاص نگاهم می‌کرد حس عجیبی داشتم، یه چیزی مثل خجالت.
نگاهش رو از من گرفت و به روبه‌رو خیره شد. به خودم اومدم و دیدم داریم از یه تپه بالا می‌ریم.
رسیدیم بالای تپه و به روبه‌رو اشاره کرد و گفت:
- این‌جا رو نگاه کن!
سرم رو چرخوندم به روبه‌رو که دهنم از این‌همه تعجب باز موند.
روبه‌رومون یک باغ گل بود که یک عالمه گل اونجا بود. یک عالمه گل بنفشه.
بنفش مثل اسم خودم!
از این‌همه زیبایی و تعداد زیاد و بی‌شمار گل‌ها، دهنم باز مونده بود و نمی‌دونستم چی باید بگم.
از دیدن این‌همه گل به وجد اومده بودم.
انگار یه تیکه از بهشت جلوم بود.
گل‌ها بی‌نهایت زیاد و زیبا بودن.
شگفت‌زده آروم سمت گل‌ها رفتم، بینشون آروم قدم می‌زدم. انقدر قشنگ و ظریف بودن که می‌ترسیدم راه برم و لهشون کنم.
با حیرت گفتم:
- این‌جا... خیلی خوشگله اریک!
اریک با تبسمی گفت:
- خوشت اومد؟ دوستشون داری؟
خوشحال جواب دادم:
- خیلی، انگار یه تیکه از بهشت روبه‌رومه.
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- قرار بود این‌جا رو نشونت بدم دیگه، اگه نمی‌اومدی این فرصت رو از دست می‌دادی.
خندیدم و گفتم:
- آره.
با هیجان گفت:
- تازه کجاش رو دیدی! این هنوز یه قسمت از اون چیزیه که می‌خواستم نشونت بدم. بقیشم بریم نشونت بدم.
و بعد اومد سمتم و جلوم ایستاد.
یکی از گل‌ها رو کند و برد سمت بینیش و بوش کرد و چشماش و بست.
نگاهی بهم کرد و بعد گل بنفش توی دستش رو آورد سمت سرم و گذاشت لای موهام.
دوباره بازهم همون برق نگاه! که نمی‌تونستم اون نگاه رو بشکافم و رازش رو بفهمم و درک کنم.
باد خنکی می‌وزید و موهام توی باد تکون می‌خورد.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
627
لایک‌ها
3,347
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,487
Points
1,112
#پارت۴۵

سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو ازش پرسیدم:
- چرا دوست داشتی من رو بیاری این‌جا؟
کمی سکوت کرد، چیزی نمی‌گفت. لباش رو با زبونش تر کرد و گفت:
- راستش من خودم علاقه خاصی به گل دارم گفتم به توام نشون بدم شاید خوشت اومد. من خودم عاشق این‌جام.
چیزی نگفتم، چون از جوابش قانع نشده بودم، دوباره گفت:
- خوشت نیومده؟
سریع گفتم:
- اوه نه!نه! خیلی خوشگله... خیلی خوشم اومده.
لبخندی زد، جلوتر حرکت کرد و گفت:
- بیا بریم بازم نشونت بدم.
آروم همراهش حرکت کردم و ازش پرسیدم:
- راستی تو چی؟ تو تنهایی؟
لبخندی زد و گفت:
- آره من در کل تنهام، من حتی تو خانواده‌ای که به دنیا اومدم هم تک فرزند بودم.
یکی از ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:
- عجیبه! من باشم تک‌وتنها کلافه میشم.
خندید و چیزی نگفت.
دیگه بینمون سکوت بود و هیچ حرفی رد و بدل نشد. نمی‌فهمیدم واقعاً برای چی این مکان‌های قشنگ رو بهم نشون می‌داد. یه چیزی این وسط می‌لنگید!
هیچ‌وقت نفهمیدم هدف این پسر چیه؟
ولی احساس می‌کردم می‌تونم بهش اعتماد کنم. احساس می‌کردم مثل بقیه گرگینه‌ها بدجنس و خشن نیست.
رسیدیم دوباره به همون آبشار و گفت:
- پشت این آبشار رو تا حالا دیدی؟
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
- نه چطور؟
لبخند زد و گفت:
- همراهم بیا.
دنبالش راه افتادم.
سنگ‌های بزرگی کنار آبشار قرار داشتن و سنگ‌های سفت و محکم خیس‌خیس بودن اریک جلوتر از من، از روی سنگ‌ها بالا رفت و منتظر من شد.
پام رو گذاشتم رو سنگ که گفت:
- دستت رو بده به من سنگ‌ها لیزن.
با اطمینان جواب دادم:
- نه چیزی نمیشه.
پام رو گذاشتم رو سنگ و از سنگ بالا رفتم.
اریک که منتظر من بود دید که من بهش رسیدم و بالا اومدم برای همین خواست جلوتر حرکت کنه رو سنگ‌ها، خواستم قدم بعدی رو بردارم که پام به طور ناگهانی، لیز خورد. اریک که هنوز قدم اول رو برنداشته بود، ناخودآگاه چنگ انداختم به لباسش و باعث شد اون هم تعادلش رو از دست بده و باهم بیفتیم تو آب.
نفسم داشت زیر آب بند می‌اومد که سریع سرم و بلند کردم و از آب بیرون آوردم.
اریک هم سریع از زیر آب سرش رو بیرون آورد، هردومون خیس از آب بودیم و به هم نگاه می‌کردیم.
از دست و پا چلفتی بودن خودم عصبی شدم، خوبه گفت دستت رو بده نیفتی گوش نکردم! روی کمرم چیزی رو احساس کردم، به خودم اومدم دیدم دست اریک رو کمرمه و محکم من رو گرفته.
جنگل مشکی موهاش، به پیشونیش چسبیده بودن و قطرات از بدنه نازک مو می‌رسیدن به نوک مو و از اون بالا چکه می‌کردن، فاصلمون خیلی کم بود. جوری که نفس‌هامون تو صورتمون پخش میشد. متعجب بهش خیره بودم.
قلب اریک دوباره محکم به سینش می‌کوبید. جوری که فکر کردم الان‌هاست که از سینش بپره بیرون.
آروم‌آروم حلقه دست‌هاش شل شدن و با دستش دستم رو گرفت و خودش از آب بیرون رفت و کمک کرد من هم بیرون بیام.
از آب بیرون اومدیم و بدون هیچ حرفی دوباره روی سنگ‌ها راه رفتیم.
اریک این‌بار لحظه‌ای دستم رو ول نکرد.
جایی که بودیم دقیقاً پشت آبشار بود، رسیده بودیم به یک غار بزرگ.
صدای اریک رو که به‌خاطر صدای بلند شرشر آبشار، بلند حرف میزد رو شنیدم که گفت:
- رسیدیم.
به جلو خیره شدم، غاری بزرگ و عظیم جلومون بود با حیرت به غار طولانی و عمیق و تاریکی که جلومون بود خیره بودم، رفتیم داخل دیگه صدای آبشار کم‌تر به گوش می‌رسید.
رسیدیم به یک راه‌پله که کنارش دو تا ستون قرار گرفته بود.
از پله‌ها بالا رفتیم، رسیدیم به یک دالان، دالان تاریکی که تاریکی داخلش از خود غار بیشتر بود. تاریکی که خودش رو بیشتر از تاریکی خود غار، به رخ می‌کشید.
ورودی دالان دو تا ستون دیگه هم بودن. چشمامون که به تاریکی عادت کرد، دوباره راه رو ادامه دادیم تا رسیدیم به چندتا پله.
پله‌ها رو که بالا رفتیم ایستادیم، از چیزی که می‌دیدم دهنم باز مونده بود.
حیرت‌زده به جلو خیره بودم، درست جلومون زیر پامون مثل یه دره بزرگ بود؛ ولی هیچ راهی به بیرون نبود.
مثل یه دره سر بسته و جایی هم که ما ایستاده بودیم مثل یه صخره بود.
سقف غار کریستال‌های بزرگ و کوچکی آویزون بودن و برق می‌زدن.
زمین پایین صخره یا همون دره، پوشیده از چمن و گل و گیاه بود، اما با این تفاوت که چمن‌ها از خودشون نور ساتع می‌کردن و روی خودشون اکلیل‌های براق و ریزی داشتن.
درخت‌ها میوه‌هایی داشتن که از خودشون نور ساتع می‌کردن.
وسط همه گل‌ها، نگین براق و خوشگلی قرار داشت و زیباییِ خیره کننده‌ای داشتن!

کد:
سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو ازش پرسیدم:
- چرا دوست داشتی من رو بیاری این‌جا؟
کمی سکوت کرد، چیزی نمی‌گفت. لباش رو با زبونش تر کرد و گفت:
- راستش من خودم علاقه خاصی به گل دارم گفتم به توام نشون بدم شاید خوشت اومد. من خودم عاشق این‌جام.
چیزی نگفتم، چون از جوابش قانع نشده بودم، دوباره گفت:
- خوشت نیومده؟
سریع گفتم:
- اوه نه!نه! خیلی خوشگله... خیلی خوشم اومده.
لبخندی زد، جلوتر حرکت کرد و گفت:
- بیا بریم بازم نشونت بدم.
آروم همراهش حرکت کردم و ازش پرسیدم:
- راستی تو چی؟ تو تنهایی؟
لبخندی زد و گفت:
- آره من در کل تنهام، من حتی تو خانواده‌ای که به دنیا اومدم هم تک فرزند بودم.
یکی از ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:
- عجیبه! من باشم تک‌وتنها کلافه میشم.
خندید و چیزی نگفت.
دیگه بینمون سکوت بود و هیچ حرفی رد و بدل نشد. نمی‌فهمیدم واقعاً برای چی این مکان‌های قشنگ رو بهم نشون می‌داد. یه چیزی این وسط می‌لنگید!
هیچ‌وقت نفهمیدم هدف این پسر چیه؟
ولی احساس می‌کردم می‌تونم بهش اعتماد کنم. احساس می‌کردم مثل بقیه گرگینه‌ها بدجنس و خشن نیست.
رسیدیم دوباره به همون آبشار و گفت:
- پشت این آبشار رو تا حالا دیدی؟
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
- نه چطور؟
لبخند زد و گفت:
- همراهم بیا.
دنبالش راه افتادم.
سنگ‌های بزرگی کنار آبشار قرار داشتن و سنگ‌های سفت و محکم خیس‌خیس بودن اریک جلوتر از من، از روی سنگ‌ها بالا رفت و منتظر من شد.
پام رو گذاشتم رو سنگ که گفت:
- دستت رو بده به من سنگ‌ها لیزن.
با اطمینان جواب دادم:
- نه چیزی نمیشه.
پام رو گذاشتم رو سنگ و از سنگ بالا رفتم.
اریک که منتظر من بود دید که من بهش رسیدم و بالا اومدم برای همین خواست جلوتر حرکت کنه رو سنگ‌ها، خواستم قدم بعدی رو بردارم که پام به طور ناگهانی، لیز خورد. اریک که هنوز قدم اول رو برنداشته بود، ناخودآگاه چنگ انداختم به لباسش و باعث شد اون هم تعادلش رو از دست بده و باهم بیفتیم تو آب.
نفسم داشت زیر آب بند می‌اومد که سریع سرم و بلند کردم و از آب بیرون آوردم.
اریک هم سریع از زیر آب سرش رو بیرون آورد، هردومون خیس از آب بودیم و به هم نگاه می‌کردیم.
از دست و پا چلفتی بودن خودم عصبی شدم، خوبه گفت دستت رو بده نیفتی گوش نکردم! روی کمرم چیزی رو احساس کردم، به خودم اومدم دیدم دست اریک رو کمرمه و محکم من رو گرفته.
جنگل مشکی موهاش، به پیشونیش چسبیده بودن و قطرات از بدنه نازک مو می‌رسیدن به نوک مو و از اون بالا چکه می‌کردن، فاصلمون خیلی کم بود. جوری که نفس‌هامون تو صورتمون پخش میشد. متعجب بهش خیره بودم.
قلب اریک دوباره محکم به سینش می‌کوبید. جوری که فکر کردم الان‌هاست که از سینش بپره بیرون.
آروم‌آروم حلقه دست‌هاش شل شدن و با دستش دستم رو گرفت و خودش از آب بیرون رفت و کمک کرد من هم بیرون بیام.
از آب بیرون اومدیم و بدون هیچ حرفی دوباره روی سنگ‌ها راه رفتیم.
اریک این‌بار لحظه‌ای دستم رو ول نکرد.
جایی که بودیم دقیقاً پشت آبشار بود، رسیده بودیم به یک غار بزرگ.
صدای اریک رو که به‌خاطر صدای بلند شرشر آبشار، بلند حرف میزد رو شنیدم که گفت:
- رسیدیم.
به جلو خیره شدم، غاری بزرگ و عظیم جلومون بود با حیرت به غار طولانی و عمیق و تاریکی که جلومون بود خیره بودم، رفتیم داخل دیگه صدای آبشار کم‌تر به گوش می‌رسید.
رسیدیم به یک راه‌پله که کنارش دو تا ستون قرار گرفته بود.
از پله‌ها بالا رفتیم. رسیدیم به یک دالان، دالان تاریکی که تاریکی داخلش از خود غار بیشتر بود. تاریکی که خودش رو بیشتر از تاریکی خود غار، به رخ می‌کشید.
ورودی دالان دو تا ستون دیگه هم بودن. چشمامون که به تاریکی عادت کرد، دوباره راه رو ادامه دادیم تا رسیدیم به چندتا پله.
پله‌ها رو که بالا رفتیم ایستادیم، از چیزی که می‌دیدم دهنم باز مونده بود.
حیرت‌زده به جلو خیره بودم، درست جلومون زیر پامون مثل یه دره بزرگ بود؛ ولی هیچ راهی به بیرون نبود.
مثل یه دره سر بسته و جایی هم که ما ایستاده بودیم مثل یه صخره بود.
سقف غار کریستال‌های بزرگ و کوچکی آویزون بودن و برق می‌زدن.
زمین پایین صخره یا همون دره، پوشیده از چمن و گل و گیاه بود، اما با این تفاوت که چمن‌ها از خودشون نور ساتع می‌کردن و روی خودشون اکلیل‌های براق و ریزی داشتن.
درخت‌ها میوه‌هایی داشتن که از خودشون نور ساتع می‌کردن.
وسط همه گل‌ها، نگین براق و خوشگلی قرار داشت و زیباییِ خیره کننده‌ای داشتن!

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
627
لایک‌ها
3,347
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,487
Points
1,112
#پارت۴۶

دیوارهای غار تماماً به رنگ نیلی بود و بخاطر اکلیل‌های خیره کننده‌اشون برق می‌زدن.
واقعاً حیرت‌انگیز بود! پروانه‌های رنگارنگی درحال پرواز بودن. ده تا در سفید هم قرار داشت و درست در بالاترین قسمت غار یه صندلی سلطنتی سفیدی قرار داشت که چندتا پله هم زیرش قرار داشت.
روبه اریک گفتم:
- اریک این‌جا کجاست؟ این‌جا فوق‌العاده‌اس!
درحالی‌که اطراف رو هیجان‌زده، کنکاش می‌کردم، صداش رو شنیدم:
- این‌جا قبلاً مال پریان بوده در واقع محل زندگی‌شون بوده، وقتی شیاطین به این‌جا حمله می‌کنن اون‌ها از این‌جا که خونه و محل زندگی‌شون بوده برای همیشه میرن و ترکش می‌کنن و میرن جای دیگه.
با کنجکاوی پرسیدم:
- خب اون‌ها الان کجان؟ پس کجا زندگی می‌کنن؟
جواب داد:
- دقیق نمی‌دونم اون‌ها الان کجا زندگی می‌کنن؛ ولی اون‌جور که شنیدم بعد از حمله شیاطین و از دست دادن عزیزان‌شون اون‌ها الان نصف‌شون به خاطر ترس از شیاطین پراکنده زندگی می‌کنن و مکان‌شون مجهول و پنهانه، نصف دیگه‌شون هم هنوز مثل قبل گروهی زندگی می‌کنن و همین‌طور سعی دارن به‌دور از دشمن‌ها و شیاطین زندگی کنن.
دوباره ادامه داد:
- اون صندلی سفید رو اون بالا می‌بینی؟ اون صندلی پادشاه‌شون بوده... این اتاق‌ها هم دونه به دونه‌شون داخل‌شون چندین اتاق دیگه هم قرار گرفته که محل استراحت‌شون بوده.
با شوق گفتم:
- محشره!
لبخند گرمی به روم پاشید. گرمی لبخندش کلی حس‌های خوب و مثبت در پی داشت که بهم القا می‌کرد. این گرمی لبخند کم‌کم باعث میشد گرمی خاصی رو هم توی قلبم حس کنم و واقعاً برای من عجیب بود.
وقتی همین چند دقیقه پیش تو آب افتادم و اون بغلم کرد، حس کردم گرمی بغلش یه جورایی برام یه نوع منبع آرامشه.
بغلش گرم بود؛ خیلی گرم... . برخلاف من که همیشه ب*دن سردی دارم.
وقتی اون شب گرگینه‌ها حمله کردن بهم و زخمی شدم و اشک توی چشمای اریک حلقه زده بود، با این‌که خیسی اون نگاه برام سوال برانگیز بود، اما درک و دریافتی که از اون نگاه داشتم، باز هم گرمای همون نگاه بود.
یک نگاه ساده هم می‌تونه به یه نفر کلی حس امنیت بده و امنیتی که اون نگاه برای من از ته چشم‌هاش، خودش رو به رخ من می‌کشید یه چیز دیگه بود. یکی هر شب مراقبم بود، از این‌که چشمام و باز کردم و دیدم که من رو نجات داده!
همه این‌ها باعث شدن کم‌کم اون نگاه رو برای خودم بشکافم و توصیف کنم.
بعد از این‌که از تماشا کردن زیبایی‌های غار نگاه‌مون رو سیر کردیم، از غار خارج شدیم و همون‌طور که راه می‌رفتیم، دوباره اریک با دستای گرمش دستای سردم رو گرفت.
از پشت آبشار بیرون اومدیم و گفت:
- چطور بود؟ دیدی گفتم من قصد بدی ندارم؟ بیخیال من اونقدرها هم بدجنس نیستم.
لبخند کم‌رنگی زدم که لبخندش بیشتر شد و گفت:
خب ویولت من دیگه باید برم خوشحال شدم که اومدی، به امید دیدار.
با لبخند بدون این‌که چیزی بگم دستم رو براش به علامت «خداحافظی» بالا آوردم، به گرگینه تبدیل شد و ازم دور شد.
نفس عمیقی کشیدم و بازدمم رو بیرون فرستادم. چشمم خورد به شاخه‌های درختی که روش کلاغ سیاه رنگی نشسته بود و با دقت به من زل زده بود.
چند لحظه خیره نگاهم کرد و بعد از شاخه پرید و پرواز کنان رفت.
بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و دوباره چشمام و بستم و تو ذهنم قصر خودمون رو تصور کردم تا دوباره نامرئی بشم.
در همین لحظه توی قصر ظاهر شدم و چشمام و باز کردم.
داخل اتاق خودم بودم، بیرون از اتاق صداهایی می‌اومد و همهمه‌ای به گوش می‌رسید.
با کنجکاوی از اتاقم خارج شدم، سر راه لیزا و ویکتوریا رو دیدم. درحالی‌که باهم حرف می‌زدن، قدم زنان داشتن می‌اومدن سمت من، اما هنوز متوجه من نبودن.
سمت‌شون حرکت کردم که یهو چشم هردوشون افتاد به من و با لبخند اومدن سمتم ویکتوریا با هیجان گفت:
- اوه خواهر این‌جایی؟ داشتیم دنبالت می‌گشتیم.
لبخندش رو بی‌پاسخ نذاشتم و گفتم:
- اوهوم بیرون بودم، این‌جا چه‌خبره چرا انقدر سر و صدا زیاده؟
لیزا دست به س*ی*نه شد و گفت:
- قراره یه مهمونی بزرگ برگزار بشه.
با تعجب گفتم:
- مهمونی بزرگ؟ چه‌جور مهمونی؟ کی ترتیب داده؟
ویکتوریا با خوشحالی بی‌اندازه‌ای گفت:
- آره؛ یه مهمونی بزرگ! یه مهمونی مجلل. این مهمونی توسط اِلف‌ها برگزار شده که همه موجودات ماورایی قراره حضور داشته باشن.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- همه هستن واقعاً؟
هردوشون سرشون رو به علامت مثبت تکون دادن و لیزا گفت:
- مهمونی چهار روز دیگه‌اس.
ویکتوریا با شوق گفت:
- اوه خدای من چه مهمونی بشه! از الان هیجان دارم!

کد:
دیوارهای غار تماماً به رنگ نیلی بود و بخاطر اکلیل‌های خیره کننده‌اشون برق می‌زدن.
واقعاً حیرت‌انگیز بود! پروانه‌های رنگارنگی درحال پرواز بودن. ده تا در سفید هم قرار داشت و درست در بالاترین قسمت غار یه صندلی سلطنتی سفیدی قرار داشت که چندتا پله هم زیرش قرار داشت.
روبه اریک گفتم:
- اریک این‌جا کجاست؟ این‌جا فوق‌العاده‌اس!
درحالی‌که اطراف رو هیجان‌زده، کنکاش می‌کردم، صداش رو شنیدم:
- این‌جا قبلاً مال پریان بوده در واقع محل زندگی‌شون بوده، وقتی شیاطین به این‌جا حمله می‌کنن اون‌ها از این‌جا که خونه و محل زندگی‌شون بوده برای همیشه میرن و ترکش می‌کنن و میرن جای دیگه.
با کنجکاوی پرسیدم:
- خب اون‌ها الان کجان؟ پس کجا زندگی می‌کنن؟
جواب داد:
- دقیق نمی‌دونم اون‌ها الان کجا زندگی می‌کنن؛ ولی اون‌جور که شنیدم بعد از حمله شیاطین و از دست دادن عزیزان‌شون اون‌ها الان نصف‌شون به خاطر ترس از شیاطین پراکنده زندگی می‌کنن و مکان‌شون مجهول و پنهانه، نصف دیگه‌شون هم هنوز  مثل قبل گروهی زندگی می‌کنن و همین‌طور سعی دارن به‌دور از دشمن‌ها و شیاطین زندگی کنن.
دوباره ادامه داد:
- اون صندلی سفید رو اون بالا می‌بینی؟ اون صندلی پادشاه‌شون بوده... این اتاق‌ها هم دونه به دونه‌شون داخل‌شون چندین اتاق دیگه هم قرار گرفته که محل استراحت‌شون بوده.
با شوق گفتم:
- محشره!
لبخند گرمی به روم پاشید. گرمی لبخندش کلی حس‌های خوب و مثبت در پی داشت که بهم القا می‌کرد. این گرمی لبخند کم‌کم باعث میشد گرمی خاصی رو هم توی قلبم حس کنم و واقعاً برای من عجیب بود.
وقتی همین چند دقیقه پیش تو آب افتادم و اون بغلم کرد، حس کردم گرمی بغلش یه جورایی برام یه نوع منبع آرامشه.
بغلش گرم بود؛ خیلی گرم... . برخلاف من که همیشه ب*دن سردی دارم.
وقتی اون شب گرگینه‌ها حمله کردن بهم و زخمی شدم و اشک توی چشمای اریک حلقه زده بود، با این‌که خیسی اون نگاه برام سوال برانگیز بود، اما درک و دریافتی که از اون نگاه داشتم، باز هم گرمای همون نگاه بود.
یک نگاه ساده هم می‌تونه به یه نفر کلی حس امنیت بده و امنیتی که اون نگاه برای من از ته چشم‌هاش، خودش رو به رخ من می‌کشید یه چیز دیگه بود. یکی هر شب مراقبم بود، از این‌که چشمام و باز کردم و دیدم که من رو نجات داده!
همه این‌ها باعث شدن کم‌کم اون نگاه رو برای خودم بشکافم و توصیف کنم.
بعد از این‌که از تماشا کردن زیبایی‌های غار نگاه‌مون رو سیر کردیم، از غار خارج شدیم و همون‌طور که راه می‌رفتیم، دوباره اریک با دستای گرمش دستای سردم رو گرفت.
از پشت آبشار بیرون اومدیم و گفت:
- چطور بود؟ دیدی گفتم من قصد بدی ندارم؟ بیخیال من اونقدرها هم بدجنس نیستم.
لبخند کم‌رنگی زدم که لبخندش بیشتر شد و گفت:
 خب ویولت من دیگه باید برم خوشحال شدم که اومدی، به امید دیدار.
با لبخند بدون این‌که چیزی بگم دستم رو براش به علامت «خداحافظی» بالا آوردم، به گرگینه تبدیل شد و ازم دور شد.
نفس عمیقی کشیدم و بازدمم رو بیرون فرستادم. چشمم خورد به شاخه‌های درختی که روش کلاغ سیاه رنگی نشسته بود و با دقت به من زل زده بود.
چند لحظه خیره نگاهم کرد و بعد از شاخه پرید و پرواز کنان رفت.
بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و دوباره چشمام و بستم و تو ذهنم قصر خودمون رو تصور کردم تا دوباره نامرئی بشم.
در همین لحظه توی قصر ظاهر شدم و چشمام و باز کردم.
داخل اتاق خودم بودم، بیرون از اتاق صداهایی می‌اومد و همهمه‌ای به گوش می‌رسید.
با کنجکاوی از اتاقم خارج شدم، سر راه لیزا و ویکتوریا رو دیدم. درحالی‌که باهم حرف می‌زدن، قدم زنان داشتن می‌اومدن سمت من، اما هنوز متوجه من نبودن.
سمت‌شون حرکت کردم که یهو چشم هردوشون افتاد به من و با لبخند اومدن سمتم ویکتوریا با هیجان گفت:
- اوه خواهر این‌جایی؟ داشتیم دنبالت می‌گشتیم.
لبخندش رو بی‌پاسخ نذاشتم و گفتم:
- اوهوم بیرون بودم، این‌جا چه‌خبره چرا انقدر سر و صدا زیاده؟
لیزا دست به س*ی*نه شد و گفت:
- قراره یه مهمونی بزرگ برگزار بشه.
با تعجب گفتم:
- مهمونی بزرگ؟ چه‌جور مهمونی؟ کی ترتیب داده؟
ویکتوریا با خوشحالی بی‌اندازه‌ای گفت:
- آره؛ یه مهمونی بزرگ! یه مهمونی مجلل. این مهمونی توسط اِلف‌ها برگزار شده که همه موجودات ماورایی قراره حضور داشته باشن.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- همه هستن واقعاً؟
هردوشون سرشون رو به علامت مثبت تکون دادن و لیزا گفت:
- مهمونی چهار روز دیگه‌اس.
ویکتوریا با شوق گفت:
- اوه خدای من چه مهمونی بشه! از الان هیجان دارم!

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
627
لایک‌ها
3,347
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,487
Points
1,112
#پارت۴۷

و با ذوق دستاش رو بهم کوبید.

*اِلف‌ها:
«- الف‌ها موجودات افسانه‌ای هستن که ظاهری انسان‌گونه دارند و تنها تفاوتشان با انسان‌های معمولی در گوش‌هایشان و توانایی‌هایشان است که گوش‌های بلند و نوک تیزی دارند. این موجودات افسانه‌ای ماورایی، از قدرت‌های جادویی و شگفت‌انگیزی برخوردار هستند. آن‌ها موجوداتی با چهره زیبا و مسحورکننده هستند.
الف‌ها حدود یک سال بعد از لقاح به دنیا می‌آیند. روز لقاح آن‌ها جشن گرفته می‌شود، اما تولد واقعی آن‌ها نیست. ذهن آن‌ها سریع‌تر از بدنشان رشد می‌کند؛ در سال اول زندگی‌شان می‌توانند صحبت کنند، راه بروند و حتی برقصند.
شروعِ سریع‌تر بلوغ ذهنی آن‌ها باعث جوان به نظر رسیدن الف‌ها می‌شود و نسبت به انسان‌ها، بزرگ‌تر از آن‌اند که هستند.»

***

بی‌حوصله خودم رو انداختم رو تخت، احساس بدی داشتم. نمی‌دونم چرا، اصلاً نمی‌دونم چی تعبیر کنم این حسم رو!
امشبم رفته بودم شکار؛ ولی هیچ خبری از اریک نبود.
دو شبی میشه و می‌گذره که رفتم شکار؛ ولی خبری از اریک نیست، یه دل‌شوره عجیبی دارم.
اصلاً چرا باید ناراحت باشم از این‌که دو شبیه از اریک خبری ندارم؟
چرا باید الان دل‌شوره بیاد سراغم؟ مگه به من ربطی داره؟ سر در نمیارم! چرا یه حسی مثل بی‌قراری دارم؟
با حرص چشمام رو بستم و پوفی کشیدم. نگاهم به خودم که تو آینه بودم، گره خورد.
دور دهنم و لباسم خونی بود و همه‌جام کثیف شده بود.
لباسام رو در آوردم و رفتم سمت حموم و شیرآب رو باز کردم.

***

دو روز دیگه هم گذشت، اما حس می‌کنم گذروندن این دو روز خیلی برام سنگین بود.
هیچ انرژی نداشتم و بی‌حوصله بودم، این دو روز هم نتونستم اریک رو ببینم و ازش خبری نداشتم.
چرا می‌خواستم باز هم باشه و ببینمش؟ چرا می‌خواستم خبری ازش داشته باشم؟
شاید به بودنش عادت کرده بودم، شاید به این خاطر که برای خودم یه رفیق معتمد پیدا کرده بودم که جای یه دوست خوب رو برام پر کرده بود.
خسته از این فکر و خیال، جلوی میز آرایشم به خودم تو آینه خیره شدم. آرایش ملیحی کرده بودم و چهره رنگ پریده و سفیدم رو ۱۸۰ درجه تغییر داده بود. داشتم برای مهمونی آماده می‌شدم.
رفتم سمت کمدم و درش رو باز کردم.
یک لباس مجلسی خوشگل به رنگ بنفش انتخاب کردم که تا وسطای رونم بود و مدل لباس کاملا تنگ بود و اندامم رو به نمایش‌گذاشته بود.
آستین‌های لباس تا مچ دستم بودن و کلوش بلند بودن. سر آستین‌ها نگینای ریزی کار شده بودن، مثل یک نواری دور آستین رو احاطه کرده بودن و کل لباس اکلیل‌های بنفشِ درخشان و چشم‌گیری داشت.
یقه لباس هم یقه دلبر بود و روی یقه هم نگین‌کاری شده بود.
لباس فوق‌العاده بهم می‌اومد. در عین سادگی بسیار جذاب بود.
موهام رو جمع کردم و دم‌اسبی بستم.
کفش‌های پاشنه‌بلند بنفش رنگی هم انتخاب کردم و پوشیدم. آماده جلوی آینه سرتا پام رو داشتم آنالیز می‌کردم که تقه‌ای به در خورد و لیزا سرش رو از لای در آورد تو و گفت:
- تموم شدی؟
سری به علامت مثبت تکون دادم و رفتم سمتش.
در رو کامل باز کرد تا من رد شم، بعد از این‌که از در اتاق گذر کردم در رو بست و باهم شونه به شونه هم راه افتادیم.
ویکتوریا توی راه‌رو با آنجلینا درحال صحبت بود، رسیدیم بهشون و لیزا رو به هردوشون گفت:
- بیاین بریم.
و بعد هر چهارتامون دست‌های هم رو گرفتیم و یه دایره تشکیل دادیم.
چشمامون رو بستیم و مکانی که قرار بود بریم رو تصور کردیم.
چند لحظه بعد چشمامون رو باز کردیم و دستای هم رو ول کردیم و اطراف رو از نظر گذزوندیم. درست اومده بودیم، جلوی یک عمارت سفیدِ بزرگ بودیم. عمارت که نه، یک قصر بزرگ و آسمان خراش سلطنتی سفید!
رفتیم سمت قصر، جلوی در ورودی قصر، دوتا اِلف مرد که توی دست‌هاشون نیزه بلندی داشتن ایستاده بودن، فکر کنم نگهبانای قصر بودن.
رفتیم سمت‌شون و هرکدوممون کارتِ دعوت سفیدمون که رگه‌های طلایی رنگ داشت رو نشون‌شون دادیم.
مردها موهای بور بلندی داشتن، چشمای رنگی داشتن و قد بلند بودن و لباس مخصوص پوشیده بودن.
گوشای نوک‌تیزی هم داشتن و ایستاده بودن جلوی در قصر.
وقتی کارتامون رو دیدن اجازه ورود دادن و وارد شدیم.
از یک راه‌روی طولانی عبور کردیم. رسیدیم به دوتا راه‌رو یکیش سمت راست بود و یکیش هم سمت چپ.
آنجلینا که جلوتر از ما بود گفت:
- سمت راست برای خانواده‌های سلطنتی و مقام‌های بالاتره، ملکه‌ها و پادشاه‌ها قراره اون قسمت باشن، سمت چپ هم مال خودمونه.
لیزا متعجب رو بهش گفت:
- از کجا فهمیدی؟
آنجلینا جواب داد:
- ملکه می‌گفت که سالن اونا با مال ما جداست و فرق داره و هم این‌که روی در سمت راستی رو نگاه کن. روش علامت تاج حک شده یعنی اون‌جا مال ملکه و پادشاه‌هاست و این‌ور هم که یه دایره حک شده و توش آدمک کوچیکی هست مال خودمونه، بیاین بریم.
رفت سمت همون دری که می‌گفت و ماهم دنبالش راه افتادیم.
دکمه زنگ کوچیک کنار در رو فشار داد. صدای بلند موزیک به گوش می‌رسید و لیزا هم کنارمون هماهنگ با ریتم آهنگ قر ریزی می‌رفت. چند لحظه بعد خدمت‌کار الفی در رو برامون باز کرد و خوش‌آمدی گفت و از جلوی در کنار رفت تا وارد بشیم.
همه موجودات ماورایی بودن، گرگینه‌ها، اِلف ها، پریان، خوناشام‌ها، جادوگرها و... .
یه تالار پذیرایی بزرگ، مخصوص خود قصر بود، برای این‌جور مهمونی‌ها.
اِلف‌ها که ترتیب‌دهنده اصلی مهمانی بودن و دعوت‌کننده همه مهمان‌ها بودن، بهمون با خوش‌رویی تمام خوش‌آمد می‌گفتن.
با لبخند جوابشون رو دادیم و تشکری کردیم.


کد:
و با ذوق دستاش رو بهم کوبید.

*اِلف‌ها:
«- الف‌ها موجودات افسانه‌ای هستن که ظاهری انسان‌گونه دارند و تنها تفاوتشان با انسان‌های معمولی در گوش‌هایشان و توانایی‌هایشان است که گوش‌های بلند و نوک تیزی دارند. این موجودات افسانه‌ای ماورایی، از قدرت‌های جادویی و شگفت‌انگیزی برخوردار هستند. آن‌ها موجوداتی با چهره زیبا  و مسحورکننده هستند.
الف‌ها حدود یک سال بعد از لقاح به دنیا می‌آیند. روز لقاح آن‌ها جشن گرفته می‌شود، اما تولد واقعی آن‌ها نیست. ذهن آن‌ها سریع‌تر از بدنشان رشد می‌کند؛ در سال اول زندگی‌شان می‌توانند صحبت کنند، راه بروند و حتی برقصند.
شروعِ سریع‌تر بلوغ ذهنی آن‌ها باعث جوان به نظر رسیدن الف‌ها می‌شود و نسبت به انسان‌ها، بزرگ‌تر از آن‌اند که هستند.»

***

بی‌حوصله خودم رو انداختم رو تخت، احساس بدی داشتم. نمی‌دونم چرا، اصلاً نمی‌دونم چی تعبیر کنم این حسم رو!
امشبم رفته بودم شکار؛ ولی هیچ خبری از اریک نبود.
دو شبی میشه و می‌گذره که رفتم شکار؛ ولی خبری از اریک نیست، یه دل‌شوره عجیبی دارم.
اصلاً چرا باید ناراحت باشم از این‌که دو شبیه از اریک خبری ندارم؟
چرا باید الان دل‌شوره بیاد سراغم؟ مگه به من ربطی داره؟ سر در نمیارم! چرا یه حسی مثل بی‌قراری دارم؟
با حرص چشمام رو بستم و پوفی کشیدم. نگاهم به خودم که تو آینه بودم، گره خورد.
دور دهنم و لباسم خونی بود و همه‌جام کثیف شده بود.
لباسام رو در آوردم و رفتم سمت حموم و شیرآب رو باز کردم.

***

دو روز دیگه هم گذشت، اما حس می‌کنم گذروندن این دو روز خیلی برام سنگین بود.
هیچ انرژی نداشتم و بی‌حوصله بودم، این دو روز هم نتونستم اریک رو ببینم و ازش خبری نداشتم.
چرا می‌خواستم باز هم باشه و ببینمش؟ چرا می‌خواستم خبری ازش داشته باشم؟
شاید به بودنش عادت کرده بودم، شاید  به این خاطر که برای خودم یه رفیق معتمد پیدا کرده بودم که جای یه دوست خوب رو برام پر کرده بود.
خسته از این فکر و خیال، جلوی میز آرایشم به خودم تو آینه خیره شدم. آرایش ملیحی کرده بودم و چهره رنگ پریده و سفیدم رو ۱۸۰ درجه تغییر داده بود. داشتم برای مهمونی آماده می‌شدم.
رفتم سمت کمدم و درش رو باز کردم.
یک لباس مجلسی خوشگل به رنگ بنفش انتخاب کردم که تا وسطای رونم بود و مدل لباس کاملا تنگ بود و اندامم رو به نمایش‌گذاشته بود.
آستین‌های لباس تا مچ دستم بودن و کلوش بلند بودن. سر آستین‌ها نگینای ریزی کار شده بودن، مثل یک نواری دور آستین رو احاطه کرده بودن و کل لباس اکلیل‌های بنفشِ درخشان و چشم‌گیری داشت.
یقه لباس هم یقه دلبر بود و روی یقه هم نگین‌کاری شده بود.
لباس فوق‌العاده بهم می‌اومد. در عین سادگی بسیار جذاب بود.
موهام رو جمع کردم و دم‌اسبی بستم.
کفش‌های پاشنه‌بلند بنفش رنگی هم انتخاب کردم و پوشیدم. آماده جلوی آینه سرتا پام رو داشتم آنالیز می‌کردم که تقه‌ای به در خورد و لیزا سرش رو از لای در آورد تو و گفت:
- تموم شدی؟
سری به علامت مثبت تکون دادم و رفتم سمتش.
در رو کامل باز کرد تا من رد شم، بعد از این‌که از در اتاق گذر کردم در رو بست و باهم شونه به شونه هم راه افتادیم.
ویکتوریا توی راه‌رو با آنجلینا درحال صحبت بود، رسیدیم بهشون و لیزا رو به هردوشون گفت:
- بیاین بریم.
و بعد هر چهارتامون دست‌های هم رو گرفتیم و یه دایره تشکیل دادیم.
چشمامون رو بستیم و مکانی که قرار بود بریم رو تصور کردیم.
چند لحظه بعد چشمامون رو باز کردیم و دستای هم رو ول کردیم و اطراف رو از نظر گذزوندیم. درست اومده بودیم، جلوی یک عمارت سفیدِ بزرگ بودیم. عمارت که نه، یک قصر بزرگ و آسمان خراش سلطنتی سفید!
رفتیم سمت قصر، جلوی در ورودی قصر، دوتا اِلف مرد که توی دست‌هاشون نیزه بلندی داشتن ایستاده بودن، فکر کنم نگهبانای قصر بودن.
رفتیم سمت‌شون و هرکدوممون کارتِ دعوت سفیدمون که رگه‌های طلایی رنگ داشت رو نشون‌شون دادیم.
مردها موهای بور بلندی داشتن، چشمای رنگی داشتن و قد بلند بودن و لباس مخصوص پوشیده بودن.
گوشای نوک‌تیزی هم داشتن و ایستاده بودن جلوی در قصر.
وقتی کارتامون رو دیدن اجازه ورود دادن و وارد شدیم.
از یک راه‌روی طولانی عبور کردیم. رسیدیم به دوتا راه‌رو یکیش سمت راست بود و یکیش هم سمت چپ.
آنجلینا که جلوتر از ما بود گفت:
- سمت راست برای خانواده‌های سلطنتی و مقام‌های بالاتره، ملکه‌ها و پادشاه‌ها قراره اون قسمت باشن، سمت چپ هم مال خودمونه.
لیزا متعجب رو بهش گفت:
- از کجا فهمیدی؟
آنجلینا جواب داد:
- ملکه می‌گفت که سالن اونا با مال ما جداست و فرق داره و هم این‌که روی در سمت راستی رو نگاه کن. روش علامت تاج حک شده یعنی اون‌جا مال ملکه و پادشاه‌هاست و این‌ور هم که یه دایره حک شده و توش آدمک کوچیکی هست مال خودمونه، بیاین بریم.
رفت سمت همون دری که می‌گفت و ماهم دنبالش راه افتادیم.
دکمه زنگ کوچیک کنار در رو فشار داد. صدای بلند موزیک به گوش می‌رسید و لیزا هم کنارمون هماهنگ با ریتم آهنگ قر ریزی می‌رفت. چند لحظه بعد خدمت‌کار الفی در رو برامون باز کرد و خوش‌آمدی گفت و از جلوی در کنار رفت تا وارد بشیم.
همه موجودات ماورایی بودن، گرگینه‌ها، اِلف ها، پریان، خوناشام‌ها، جادوگرها و... .
یه تالار پذیرایی بزرگ، مخصوص خود قصر بود، برای این‌جور مهمونی‌ها.
اِلف‌ها که ترتیب‌دهنده اصلی مهمانی بودن و دعوت‌کننده همه مهمان‌ها بودن، بهمون با خوش‌رویی تمام خوش‌آمد می‌گفتن.
با لبخند جوابشون رو دادیم و تشکری کردیم.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
627
لایک‌ها
3,347
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,487
Points
1,112
#پارت۴۸

رفتیم سمت میزی و صندلی‌هامون رو کشیدیم و نشستیم روشون.
آنجلینا رفت سمت یک میزی که پر از خوراکی‌های مختلف بود. سینی طلایی رنگی رو برداشت تا داخلش گیلاس‌های پر خون رو بزاره.
دستی روی شونم قرار گرفت که برگشتم پشت سرم و بتی رو با لبخند دیدم. اولین‌بار بود که لبخندش رو می‌دیدم.
هیحان‌زده و متعجب بلند شدم و گفتم:
- اوه بتی!
باهم دست دادیم که گفت:
- خوشحالم که می‌بینمت دختر جون. حالت بهتره؟
سری تکون دادم و گفتم:
- منم همین‌طور. عالی‌ام.
سری تکون داد و گفت:
- تو دختر خیلی خوب و زیبایی هستی!
با تعجب بهش خیره شدم انتظار این حرف رو اون هم از بتی نداشتم، اما بعد کم‌کم لبخند کم‌رنگی اومد رو ل*بم و پاسخ دادم:
- ممنونم.
لبخندی زد و با نگاه معناداری گفت:
- خوش‌بگذره بهتون.
لبخندی بهش زدم و بعد رفت سمتی که دوستاش منتظرش بودن. اون لبخند معنادار دیگه چی بود؟
چشمم خورد به میزی که چند تا از گرگینه‌ها دورش بودن. خیلی از گرگینه‌ها اینجا جمع بودن؛ ولی من توجه‌ام به اون جمع دور میز جلب شده بود.
جمعی که اریک هم بینشون بود. قیافهٔ گرفته و جدی داشت و دختری کنارش نشسته بود و با طنازی در گوشش حرف میزد، اما اون‌که می‌گفت عضو هیچ گله‌ای نیست! پس این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ توی ذهنم سوالات زیادی بود، اما جوابی براشون نداشتم و حس می‌کردم اون بهم دروغ گفته.
از دیدن اون دختر یه جوری شده بودم.
ناخودآگاه خشم اومد سراغم و با حرص نشستم سر جام.
نگاه اریک به من گره خورد؛ ولی نگاهش رو سریع ازم برداشت. نگاهی که رنگ بی‌تفاوتی به خودش گرفته بود.
واقعاً عجیب بود، اریک ان‌قدر به من بی‌تفاوت نبود!
البته جلوی این همه خون‌آشام و گرگینه صمیمیت زیاد هم خوب نبود، اما خب... .
آنجلینا سینی پر از گیلاس رو آورد و گذاشت روی میز و باعث شد رشته افکارم پاره بشه.
هر کدوممون گیلاس‌های پر خون‌مون رو برداشتیم و شروع به خوردن کردیم.
وقتی تموم شدم، نگاهم به اریک و اون دختر گره خورد که باهم می‌ر*ق*صیدن. دختر با نهایت ناز و عشوه‌گریش کنار اریک می‌رقصید و اریک فقط عادی نگاهش می‌کرد.
روزی رو به یاد آوردم که با اریک می‌رقصیدم، حسی به من می‌گفت الان باید من به‌جای اون دختر بودم و با اریک می‌رقصیدم، اما سریع این فکر رو پسش زدم. حس حسادت وجودم رو پر کرده بود.نمی‌دونم چرا؟ از طرفی هم از دست اریک ناراحت بودم که می‌گفت عضو گله‌ای نیست و به من دروغ گفته بود.
ویلیام به سمت میزمون اومد و دستاش رو تکیه داد به میز و خم شد و با لبخندگفت:
- خوش می‌گذره دخترا؟
هممون خندیدیم و تأیید کردیم و لیزا گفت:
- باز که تو پیدات شد، کم مزه بریز ویلیام معلومه که خوش می‌گذره.
ویلیام خندید و گفت:
- تو مشکلت با من چیه لیزا؟
لیزا با اخم و تخم گفت:
- آه، ازت متنفرم!
هممون با این حرف لیزا خندیدیم و ویلیام به شوخی گفت:
- خوشحالم، چون دو طرفه‌اس.
شلیک خندمون بالا رفت، هممون قهقهه زدیم و لیزا خودش هم خندش گرفته بود.
ویلیام دوباره گفت:
- میشه خواهرت رو بهم قرض بدی؟
و بعد به من اشاره کرد.
لیزا هم با شیطنت نگاهی بهم انداخت و بعد ابروهاش رو با شیطونی بالا و پایین کرد.
ویلیام اومد سمتم و گفت:
- افتخار یه دور ر*ق*ص رو به من می‌دید مادام؟
بدم نمی‌اومد کمی برقصم. با لبخند دستم رو گذاشتم تو دستش و رفتیم وسط. آهنگ تندی پخش شده بود و شروع کردیم با ریتم آهنگ خودمون رو به تکون دادن.
توی حس و حال آهنگ بودم و می‌رقصیدم، غرق فضای تند ریتم‌دار آهنگ. ویلیام هر از گاهی بهم نزدیک میشد و بین حصار دستاش قرارم می‌داد و باهم تکون می‌خوردیم.
یه نگاه زیرچشمی به اریک کردم، دستاش از فرط عصبانیت مشت شده بودن و چشماش مثل دوتا کاسه‌ی خون قرمز‌قرمز بودن.
با خشم به دستای ویلیام که دورم حلقه شده بود، خیره شده بود.
اون دختر دوباره اومد جلوی اریک و جلوی دیدش رو گرفت و اریک نتونست من رو ببینه.
دختر، با لوندی جلوی اریک می‌رقصید. از خشم د*اغ شده بودم، از اون دختر متنفر بودم که انقدر نزدیک اریکه.
کم‌کم ویکتوریا و لیزا و آنجلینا هم اومدن وسط و شروع به ر*ق*صیدن کردن.
چراغ‌های سالن خاموش شدن و فقط نور‌های رنگی به تاریکی، زیبایی و روشنایی می‌بخشیدن.
سعی داشتم عصبانیتم رو با ر*ق*صیدن با ریتم تند موسیقی، تخلیه کنم. موهام رو توی هوا تکون می‌دادم، همراه با ریتم آهنگ مشتم رو برده بودم بالا و حرکت می‌دادم، همراه با ویلیام بین جمعیتی که درحال ر*ق*ص بودن، می‌پریدیم. انقدر رقصیده بودم که پاهام با اون کفش‌های پاشنه بلند ذق‌ذق می‌کردن. کمی بعد همه‌جا روشن شد و آهنگ هم تموم شد.

کد:
رفتیم سمت میزی و صندلی‌هامون رو کشیدیم و نشستیم روشون.
آنجلینا رفت سمت یک میزی که پر از خوراکی‌های مختلف بود. سینی طلایی رنگی رو برداشت تا داخلش گیلاس‌های پر خون رو بزاره.
دستی روی شونم قرار گرفت که برگشتم پشت سرم و بتی رو با لبخند دیدم. اولین‌بار بود که لبخندش رو می‌دیدم.
هیحان‌زده و متعجب بلند شدم و گفتم:
- اوه بتی!
باهم دست دادیم که گفت:
- خوشحالم که می‌بینمت دختر جون. حالت بهتره؟
سری تکون دادم و گفتم:
- منم همین‌طور. عالی‌ام.
سری تکون داد و گفت:
- تو دختر خیلی خوب و زیبایی هستی!
با تعجب بهش خیره شدم انتظار این حرف رو اون هم از بتی نداشتم، اما بعد کم‌کم لبخند کم‌رنگی اومد رو ل*بم و پاسخ دادم:
- ممنونم.
لبخندی زد و با نگاه معناداری گفت:
- خوش‌بگذره بهتون.
لبخندی بهش زدم و بعد رفت سمتی که دوستاش منتظرش بودن. اون لبخند معنادار دیگه چی بود؟
چشمم خورد به میزی که چند تا از گرگینه‌ها دورش بودن. خیلی از گرگینه‌ها اینجا جمع بودن؛ ولی من توجه‌ام به اون جمع  دور میز جلب شده بود.
جمعی که اریک هم بینشون بود. قیافهٔ گرفته و جدی داشت و دختری کنارش نشسته بود و با طنازی در گوشش حرف میزد، اما اون‌که می‌گفت عضو هیچ گله‌ای نیست! پس این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ توی ذهنم سوالات زیادی بود، اما جوابی براشون نداشتم و حس می‌کردم اون بهم دروغ گفته.
از دیدن اون دختر یه جوری شده بودم.
ناخودآگاه خشم اومد سراغم و با حرص نشستم سر جام.
نگاه اریک به من گره خورد؛ ولی نگاهش رو سریع ازم برداشت. نگاهی که رنگ بی‌تفاوتی به خودش گرفته بود.
واقعاً عجیب بود، اریک ان‌قدر به من بی‌تفاوت نبود!
البته جلوی این همه خون‌آشام و گرگینه صمیمیت زیاد هم خوب نبود، اما خب... .
آنجلینا سینی پر از گیلاس رو آورد و گذاشت روی میز و باعث شد رشته افکارم پاره بشه.
هر کدوممون گیلاس‌های پر خون‌مون رو برداشتیم و شروع به خوردن کردیم.
وقتی تموم شدم، نگاهم به اریک و اون دختر گره خورد که باهم می‌ر*ق*صیدن. دختر با نهایت ناز و عشوه‌گریش کنار اریک می‌رقصید و اریک فقط عادی نگاهش می‌کرد.
روزی رو به یاد آوردم که با اریک می‌رقصیدم، حسی به من می‌گفت الان باید من به‌جای اون دختر بودم و با اریک می‌رقصیدم، اما سریع این فکر رو پسش زدم. حس حسادت وجودم رو پر کرده بود.نمی‌دونم چرا؟ از طرفی هم از دست اریک ناراحت بودم که می‌گفت عضو گله‌ای نیست و به من دروغ گفته بود.
 ویلیام به سمت میزمون اومد و دستاش رو تکیه داد به میز و خم شد و با لبخندگفت:
- خوش می‌گذره دخترا؟
هممون خندیدیم و تأیید کردیم و لیزا گفت:
- باز که تو پیدات شد، کم مزه بریز ویلیام معلومه که خوش می‌گذره.
ویلیام خندید و گفت:
- تو مشکلت با من چیه لیزا؟
لیزا با اخم و تخم گفت:
- آه، ازت متنفرم!
هممون با این حرف لیزا خندیدیم و ویلیام به شوخی گفت:
- خوشحالم، چون دو طرفه‌اس.
شلیک خندمون بالا رفت، هممون قهقهه زدیم و لیزا خودش هم خندش گرفته بود.
ویلیام دوباره گفت:
- میشه خواهرت رو بهم قرض بدی؟
و بعد به من اشاره کرد.
لیزا هم با شیطنت نگاهی بهم انداخت و بعد ابروهاش رو با شیطونی بالا و پایین کرد.
ویلیام اومد سمتم و گفت:
- افتخار یه دور ر*ق*ص رو به من می‌دید مادام؟
بدم نمی‌اومد کمی برقصم. با لبخند دستم رو گذاشتم تو دستش و رفتیم وسط. آهنگ تندی پخش شده بود و شروع کردیم با ریتم آهنگ خودمون رو به تکون دادن.
توی حس و حال آهنگ بودم و می‌رقصیدم، غرق فضای تند ریتم‌دار آهنگ. ویلیام هر از گاهی بهم نزدیک میشد و بین حصار دستاش قرارم می‌داد و باهم تکون می‌خوردیم.
یه نگاه زیرچشمی به اریک کردم، دستاش از فرط عصبانیت مشت شده بودن و چشماش مثل دوتا کاسه‌ی خون قرمز‌قرمز بودن.
با خشم به دستای ویلیام که دورم حلقه شده بود، خیره شده بود.
اون دختر دوباره اومد جلوی اریک و جلوی دیدش رو گرفت و اریک نتونست من رو ببینه.
دختر، با لوندی جلوی اریک می‌رقصید. از خشم د*اغ شده بودم، از اون دختر متنفر بودم که انقدر نزدیک اریکه.
کم‌کم ویکتوریا و لیزا و آنجلینا هم اومدن وسط و شروع به ر*ق*صیدن کردن.
چراغ‌های سالن خاموش شدن و فقط نور‌های رنگی به تاریکی، زیبایی و روشنایی می‌بخشیدن.
سعی داشتم عصبانیتم رو با ر*ق*صیدن با ریتم تند موسیقی، تخلیه کنم. موهام رو توی هوا تکون می‌دادم، همراه با ریتم آهنگ مشتم رو برده بودم بالا و حرکت می‌دادم، همراه با ویلیام بین جمعیتی که درحال ر*ق*ص بودن، می‌پریدیم. انقدر رقصیده بودم که پاهام با اون کفش‌های پاشنه بلند ذق‌ذق می‌کردن. کمی بعد همه‌جا روشن شد و آهنگ هم تموم شد.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi
بالا