Zahra jafarian
صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
کانادا
روز دوم
هاج و واج به گوشی زل زدم، از دیشب هر چقدر با همسرم تماس میگرفتم، میگفت خاموش است.
یعنی کجا رفته بود؟ از روی تخت بلند شدم و مشغول قدم زدن در اتاق شدم، ساعت ده صبح بود، باید هر چه زودتر به ایران برمیگشتم، برای ساعت دوازده بلیط داشتم.
منتظر بودم همسرم برگردد تا با او صحبت کنم، ولی انگار قصد برگشتن که هیچ، قصد جواب دادن هم نداشت.
با دلشوره مشغول بستن چمدانم شدم، یاد کامنتی افتادم که دیشب برایم گذاشته بودند: "نویسندهی قاتل!" امروز صبح سیل پیامها سرازیر شده بود.
اولش هاج و واج فقط کامنتها را نگاه میکردم، بعد یکی از دوستهایم یک لینک برایم فرستاد، وقتی وارد سایت خبری شدم و خبر را خواندم، تازه فهمیدم چرا یک دفعه همه به من حمله کردهاند، پدرم به قتل رسیده بود! دقیقاً شبیه همان قتلی که من در کتاب "جسد یا گنج؟" توصیف کرده بودم، او را کشته بودند...
ساعت یازده و نیم از خانه خارج شدم، سوار آسانسور شدم و طبقه همکف را زدم، باید بدون ماشین میرفتم، گوشیام را بیرون آوردم تا اوبر بگیرم.
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و یک بار دیگر به همسرم زنگ زدم؛ خاموش بود، تا به حال همچنین اتفاقی نیفتاده بود.
خاموش بودن گوشی همسرم به مدت طولانی شدیداً غیر قابل باور بود، همان لحظه گوشیام زنگ خورد.
همسرم بود، با واتساپ تماس صوتی گرفته بود. جواب دادم:
_ سلام...
- سلام زهرا خوبی؟ ببخشید تازه گوشی رو زدم به شارژ.
با نگرانی پرسیدم: کجایی تو آخه؟ همین الان زنگ...
- هیچی درگیر کار بودم، بعد هم انقدر خسته بودم خوابم برد.
- آها، میگم کجایی؟
- باید برم زهرا، بعدا بهت زنگ میزنم خب؟
فقط میخواستم نگران نشی، فعلاً خدافظ.
بعد تماس را قطع کرد، با تعجب به گوشی زل زدم.
اوبرم رسیده بود، از آپارتمان خارج شدم و به سمت ماشین حرکت کردم.
کمی دلخور بودم یعنی همسرم یک دقیقه بیشتر وقت نداشت تا به من بگوید کجاست و اصلاً حال من لعنتی را بپرسد؟
آن قدر وقت نداشت که بتوانم به او بگویم پدرم فوت کرده؟
باید خبر قتل پدرم را تلفنی به او میدادم، احتمالاً بعد از این که پدرم را خاک میکردند؛ کل دنیا خبر داشتند پدرم به قتل رسیده و همسرم هنوز نمیدانست، قطرهی اشکی از چشمم چکید، من را بگو که دلم میخواست همسرم همراهم به ایران بیاید.
خاک بر سر من.
روز دوم
هاج و واج به گوشی زل زدم، از دیشب هر چقدر با همسرم تماس میگرفتم، میگفت خاموش است.
یعنی کجا رفته بود؟ از روی تخت بلند شدم و مشغول قدم زدن در اتاق شدم، ساعت ده صبح بود، باید هر چه زودتر به ایران برمیگشتم، برای ساعت دوازده بلیط داشتم.
منتظر بودم همسرم برگردد تا با او صحبت کنم، ولی انگار قصد برگشتن که هیچ، قصد جواب دادن هم نداشت.
با دلشوره مشغول بستن چمدانم شدم، یاد کامنتی افتادم که دیشب برایم گذاشته بودند: "نویسندهی قاتل!" امروز صبح سیل پیامها سرازیر شده بود.
اولش هاج و واج فقط کامنتها را نگاه میکردم، بعد یکی از دوستهایم یک لینک برایم فرستاد، وقتی وارد سایت خبری شدم و خبر را خواندم، تازه فهمیدم چرا یک دفعه همه به من حمله کردهاند، پدرم به قتل رسیده بود! دقیقاً شبیه همان قتلی که من در کتاب "جسد یا گنج؟" توصیف کرده بودم، او را کشته بودند...
ساعت یازده و نیم از خانه خارج شدم، سوار آسانسور شدم و طبقه همکف را زدم، باید بدون ماشین میرفتم، گوشیام را بیرون آوردم تا اوبر بگیرم.
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و یک بار دیگر به همسرم زنگ زدم؛ خاموش بود، تا به حال همچنین اتفاقی نیفتاده بود.
خاموش بودن گوشی همسرم به مدت طولانی شدیداً غیر قابل باور بود، همان لحظه گوشیام زنگ خورد.
همسرم بود، با واتساپ تماس صوتی گرفته بود. جواب دادم:
_ سلام...
- سلام زهرا خوبی؟ ببخشید تازه گوشی رو زدم به شارژ.
با نگرانی پرسیدم: کجایی تو آخه؟ همین الان زنگ...
- هیچی درگیر کار بودم، بعد هم انقدر خسته بودم خوابم برد.
- آها، میگم کجایی؟
- باید برم زهرا، بعدا بهت زنگ میزنم خب؟
فقط میخواستم نگران نشی، فعلاً خدافظ.
بعد تماس را قطع کرد، با تعجب به گوشی زل زدم.
اوبرم رسیده بود، از آپارتمان خارج شدم و به سمت ماشین حرکت کردم.
کمی دلخور بودم یعنی همسرم یک دقیقه بیشتر وقت نداشت تا به من بگوید کجاست و اصلاً حال من لعنتی را بپرسد؟
آن قدر وقت نداشت که بتوانم به او بگویم پدرم فوت کرده؟
باید خبر قتل پدرم را تلفنی به او میدادم، احتمالاً بعد از این که پدرم را خاک میکردند؛ کل دنیا خبر داشتند پدرم به قتل رسیده و همسرم هنوز نمیدانست، قطرهی اشکی از چشمم چکید، من را بگو که دلم میخواست همسرم همراهم به ایران بیاید.
خاک بر سر من.
کد:
کانادا
روز دوم
کانادا
روز دوم
هاج و واج به گوشی زل زدم، از دیشب هر چقدر با همسرم تماس میگرفتم، میگفت خاموش است.
یعنی کجا رفته بود؟ از روی تخت بلند شدم و مشغول قدم زدن در اتاق شدم، ساعت ده صبح بود، باید هر چه زودتر به ایران برمیگشتم، برای ساعت دوازده بلیط داشتم. منتظر بودم همسرم برگردد تا با او صحبت کنم، ولی انگار قصد برگشتن که هیچ، قصد جواب دادن هم نداشت.
با دلشوره مشغول بستن چمدانم شدم، یاد کامنتی افتادم که دیشب برایم گذاشته بودند: "نویسندهی قاتل!" امروز صبح سیل پیامها سرازیر شده بود.
اولش هاج و واج فقط کامنتها را نگاه میکردم، بعد یکی از دوستهایم یک لینک برایم فرستاد، وقتی وارد سایت خبری شدم و خبر را خواندم، تازه فهمیدم چرا یک دفعه همه به من حمله کردهاند، پدرم به قتل رسیده بود! دقیقاً شبیه همان قتلی که من در کتاب "جسد یا گنج؟" توصیف کرده بودم، او را کشته بودند...
ساعت یازده و نیم از خانه خارج شدم، سوار آسانسور شدم و طبقه همکف را زدم، باید بدون ماشین میرفتم، گوشیام را بیرون آوردم تا اوبر بگیرم.
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و یک بار دیگر به همسرم زنگ زدم. خاموش بود، تا به حال همچنین اتفاقی نیفتاده بود.
خاموش بودن گوشی همسرم به مدت طولانی شدیداً غیر قابل باور بود، همان لحظه گوشیام زنگ خورد.
همسرم بود، با واتساپ تماس صوتی گرفته بود.
جواب دادم:
_ سلام...
- سلام زهرا خوبی؟ ببخشید تازه گوشی رو زدم به شارژ.
با نگرانی پرسیدم: کجایی تو آخه؟ همین الان زنگ...
- هیچی درگیر کار بودم، بعد هم انقدر خسته بودم خوابم برد.
- آها، میگم کجایی؟
- باید برم زهرا، بعدا بهت زنگ میزنم خب؟
فقط میخواستم نگران نشی، فعلاً خدافظ.
بعد تماس را قطع کرد، با تعجب به گوشی زل زدم.
اوبرم رسیده بود، از آپارتمان خارج شدم و به سمت ماشین حرکت کردم.
کمی دلخور بودم یعنی همسرم یک دقیقه بیشتر وقت نداشت تا به من بگوید کجاست و اصلاً حال من لعنتی را بپرسد؟
آن قدر وقت نداشت که بتوانم به او بگویم پدرم فوت کرده؟
باید خبر قتل پدرم را تلفنی به او میدادم، احتمالاً بعد از این که پدرم را خاک میکردند؛ کل دنیا خبر داشتند پدرم به قتل رسیده و همسرم هنوز نمیدانست، قطرهی اشکی از چشمم چکید، من را بگو که دلم میخواست همسرم همراهم به ایران بیاید.
خاک بر سر من.
آخرین ویرایش توسط مدیر: