خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

کامل شده رمان کوتاه ده روز پس از حادثه | Zahrajafarian کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,542
کیف پول من
114,971
Points
10,618
کانادا
روز دوم
هاج و واج به گوشی زل زدم، از دیشب هر چقدر با همسرم تماس می‌گرفتم، می‌گفت خاموش است.
یعنی کجا رفته بود؟ از روی تخت بلند شدم و مشغول قدم زدن در اتاق شدم، ساعت ده صبح بود، باید هر‌ چه زودتر به ایران برمی‌گشتم، برای ساعت دوازده بلیط داشتم.
منتظر بودم همسرم برگردد تا با او صحبت کنم، ولی انگار قصد برگشتن که هیچ، قصد جواب دادن هم نداشت.
با دلشوره مشغول بستن چمدانم شدم، یاد کامنتی افتادم که دیشب برایم گذاشته بودند: "نویسنده‌ی قاتل!" امروز صبح سیل پیام‌ها سرازیر شده بود.
اولش هاج و واج فقط کامنت‌ها را نگاه می‌کردم، بعد یکی از دوست‌هایم یک لینک برایم فرستاد، وقتی وارد سایت خبری شدم و خبر را خواندم، تازه فهمیدم چرا یک دفعه همه به من حمله کرده‌اند، پدرم به قتل رسیده بود! دقیقاً شبیه همان قتلی که من در کتاب "جسد یا گنج؟" توصیف کرده بودم، او را کشته بودند...
ساعت یازده و نیم از خانه خارج شدم، سوار آسانسور شدم و طبقه هم‌کف را زدم، باید بدون ماشین می‌رفتم، گوشی‌ام را بیرون آوردم تا اوبر بگیرم.
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و یک بار دیگر به همسرم زنگ زدم؛ خاموش بود، تا به حال هم‌چنین اتفاقی نیفتاده بود.
خاموش بودن گوشی همسرم به مدت طولانی شدیداً غیر‌ قابل باور بود، همان لحظه گوشی‌ام زنگ خورد.
همسرم بود، با واتساپ تماس صوتی گرفته بود. جواب دادم:
_ سلام...
- سلام زهرا خوبی؟ ببخشید تازه گوشی رو زدم به شارژ.
با نگرانی پرسیدم: کجایی تو آخه؟ همین الان زنگ...
- هیچی درگیر کار بودم، بعد هم انقدر خسته بودم خوابم برد.
- آها، میگم کجایی؟
- باید برم زهرا، بعدا بهت زنگ میزنم خب؟
فقط می‌خواستم نگران نشی، فعلاً خدافظ.
بعد تماس را قطع کرد، با تعجب به گوشی زل زدم.
اوبرم رسیده بود، از آپارتمان خارج شدم و به سمت ماشین حرکت کردم.
کمی دلخور بودم یعنی همسرم یک دقیقه بیشتر وقت نداشت تا به من بگوید کجاست و اصلاً حال من لعنتی را بپرسد؟
آن قدر وقت نداشت که بتوانم به او بگویم پدرم فوت کرده؟
باید خبر قتل پدرم را تلفنی به او می‌دادم، احتمالاً بعد از این که پدرم را خاک می‌کردند؛ کل دنیا خبر داشتند پدرم به قتل رسیده و همسرم هنوز نمی‌دانست، قطره‌ی اشکی از چشمم چکید، من را بگو که دلم می‌خواست همسرم همراهم به ایران بیاید.
خاک بر سر من.
کد:
کانادا

روز دوم
کانادا

روز دوم

هاج و واج به گوشی زل زدم، از دیشب هر چقدر با همسرم تماس می‌گرفتم، می‌گفت خاموش است.
 یعنی کجا رفته بود؟ از روی تخت بلند شدم و مشغول قدم زدن در اتاق شدم، ساعت ده صبح بود، باید هر‌ چه زودتر به ایران برمی‌گشتم، برای ساعت دوازده بلیط داشتم. منتظر بودم همسرم برگردد تا با او صحبت کنم، ولی انگار قصد برگشتن که هیچ، قصد جواب دادن هم نداشت.
 با دلشوره مشغول بستن چمدانم شدم، یاد کامنتی افتادم که دیشب برایم گذاشته بودند: "نویسنده‌ی قاتل!" امروز صبح سیل پیام‌ها سرازیر شده بود.
 اولش هاج و واج فقط کامنت‌ها را نگاه می‌کردم، بعد یکی از دوست‌هایم یک لینک برایم فرستاد، وقتی وارد سایت خبری شدم و خبر را خواندم، تازه فهمیدم چرا یک دفعه همه به من حمله کرده‌اند، پدرم به قتل رسیده بود! دقیقاً شبیه همان قتلی که من در کتاب "جسد یا گنج؟" توصیف کرده بودم، او را کشته بودند...
 ساعت یازده و نیم از خانه خارج شدم، سوار آسانسور شدم و طبقه هم‌کف را زدم، باید بدون ماشین می‌رفتم، گوشی‌ام را بیرون آوردم تا اوبر بگیرم.
 نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و یک بار دیگر به همسرم زنگ زدم. خاموش بود، تا به حال هم‌چنین اتفاقی نیفتاده بود.
 خاموش بودن گوشی همسرم به مدت طولانی شدیداً غیر‌ قابل باور بود، همان لحظه گوشی‌ام زنگ خورد.
 همسرم بود، با واتساپ تماس صوتی گرفته بود.
 جواب دادم:
_ سلام...
- سلام زهرا خوبی؟ ببخشید تازه گوشی رو زدم به شارژ.
با نگرانی پرسیدم: کجایی تو آخه؟ همین الان زنگ...
- هیچی درگیر کار بودم، بعد هم انقدر خسته بودم خوابم برد.
- آها، میگم کجایی؟
- باید برم زهرا، بعدا بهت زنگ میزنم خب؟
فقط می‌خواستم نگران نشی، فعلاً خدافظ.
بعد تماس را قطع کرد، با تعجب به گوشی زل زدم.
اوبرم رسیده بود، از آپارتمان خارج شدم و به سمت ماشین حرکت کردم.
 کمی دلخور بودم یعنی همسرم یک دقیقه بیشتر وقت نداشت تا به من بگوید کجاست و اصلاً حال من لعنتی را بپرسد؟
 آن قدر وقت نداشت که بتوانم به او بگویم پدرم فوت کرده؟
 باید خبر قتل پدرم را تلفنی به او می‌دادم، احتمالاً بعد از این که پدرم را خاک می‌کردند؛ کل دنیا خبر داشتند پدرم به قتل رسیده و همسرم هنوز نمی‌دانست، قطره‌ی اشکی از چشمم چکید، من را بگو که دلم می‌خواست همسرم همراهم به ایران بیاید.

 خاک بر سر من.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,490
کیف پول من
276,757
Points
3,896

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,122
کیف پول من
316,361
Points
70,000,472
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا