Zahra jafarian
صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
بعد از دم کردن چای به پذیرایی رفتم، روی یکی از مبلهای رو به رویش نشستم، منتظر نگاهش کردم، دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی بعد دوباره آن را بست، به جلو خم شد، آرنجهایش را روی زانویش تکیه داد و دستهای دراز شدهاش را درهم کرد، کمی مکث کرد و به زمین خیره شد، بعد بالاخره سرش را بالا آورد و نگاهم کرد، گفت:
- ما نمیدونیم قاتل بابات کیه!
با ابروی بالا رفته و عصبی نگاهش کردم، گفتم:
- خب؟
- خب یه حدسهایی کم و بیش زدیم.
- چه حدسهایی؟
نگاهم کرد و پرسید:
- حالا چرا انقدر عصبانی هستی؟
جواب دادم:
- تو از بیرون بیای خونهت ببینی یکی اومده تو خونهت عصبانی نمیشی؟
نگاهش را به سمت زمین برد و گفت:
- من با بابات دوست بودم.
سرش را بلند کرد و ادامه داد:
- کلید خونه رو بهم داده بود، براش خرید میکردم و گاهی میاومدم بهش سر میزدم.
کمی نرم شدم، سرم را تکان دادم.
- ولی به هر حال اینها دلیل نمیشه سرت رو بندازی پایین بیای تو خونه!
با جدیت نگاهم کرد:
- گفتم که! با بابات دوست بودم.
- خب؟
- باید مطمئن میشدم.
با ابروی بالا رفته نگاهش کردم:
- مطمئن میشدی که چی؟
- که تو کار خلافی این بالا انجام نمیدی.
دهانم باز ماند؛ دهانم را به زور بستم.
ادامه داد:
- به هر حال شایعهها به گوش آدم میرسه دیگه.
با عصبانیت گفتم:
- پس چرا دروغ گفتی؟ چرا گفتی یه حدسهایی زدین؟ چرا گفتی تو و زنت دارین کمکم میکنین؟
- دروغ نگفتیم! واقعاً یه حدسهایی زدیم و واقعاً داریم کمکت میکنیم.
نگاهش را داخل خانه چرخاند و گفت:
- من فهمیدم تو قاتل نیستی، یعنی چیزی پیدا نکردم که بهم ثابت کنه تو قاتلی، قطعاً یکی از مظنونها هستی! ولی به هر حال یک سرنخ جدیتری وجود داره که من و همسرم داریم دنبالش میکنیم.
- حالا از کجا فهمیدی من قاتل نیستم؟
چشم غرهای رفت و بحث را عوض کرد:
- بابات این جا توی قم اصلاً دشمن نداشت، همه بابات رو دوست داشتن، اصلاً شما این جا دوست و آشنای آن چنانی نداشتین.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
- ما نمیدونیم قاتل بابات کیه!
با ابروی بالا رفته و عصبی نگاهش کردم، گفتم:
- خب؟
- خب یه حدسهایی کم و بیش زدیم.
- چه حدسهایی؟
نگاهم کرد و پرسید:
- حالا چرا انقدر عصبانی هستی؟
جواب دادم:
- تو از بیرون بیای خونهت ببینی یکی اومده تو خونهت عصبانی نمیشی؟
نگاهش را به سمت زمین برد و گفت:
- من با بابات دوست بودم.
سرش را بلند کرد و ادامه داد:
- کلید خونه رو بهم داده بود، براش خرید میکردم و گاهی میاومدم بهش سر میزدم.
کمی نرم شدم، سرم را تکان دادم.
- ولی به هر حال اینها دلیل نمیشه سرت رو بندازی پایین بیای تو خونه!
با جدیت نگاهم کرد:
- گفتم که! با بابات دوست بودم.
- خب؟
- باید مطمئن میشدم.
با ابروی بالا رفته نگاهش کردم:
- مطمئن میشدی که چی؟
- که تو کار خلافی این بالا انجام نمیدی.
دهانم باز ماند؛ دهانم را به زور بستم.
ادامه داد:
- به هر حال شایعهها به گوش آدم میرسه دیگه.
با عصبانیت گفتم:
- پس چرا دروغ گفتی؟ چرا گفتی یه حدسهایی زدین؟ چرا گفتی تو و زنت دارین کمکم میکنین؟
- دروغ نگفتیم! واقعاً یه حدسهایی زدیم و واقعاً داریم کمکت میکنیم.
نگاهش را داخل خانه چرخاند و گفت:
- من فهمیدم تو قاتل نیستی، یعنی چیزی پیدا نکردم که بهم ثابت کنه تو قاتلی، قطعاً یکی از مظنونها هستی! ولی به هر حال یک سرنخ جدیتری وجود داره که من و همسرم داریم دنبالش میکنیم.
- حالا از کجا فهمیدی من قاتل نیستم؟
چشم غرهای رفت و بحث را عوض کرد:
- بابات این جا توی قم اصلاً دشمن نداشت، همه بابات رو دوست داشتن، اصلاً شما این جا دوست و آشنای آن چنانی نداشتین.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
بعد از دم کردن چای به پذیرایی رفتم، روی یکی از مبلهای رو به رویش نشستم، منتظر نگاهش کردم. دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی بعد دوباره آن را بست، به جلو خم شد، آرنجهایش را روی زانویش تکیه داد و دستهای دراز شدهاش را درهم کرد، کمی مکث کرد و به زمین خیره شد، بعد بالاخره سرش را بالا آورد و نگاهم کرد، گفت:
- ما نمیدونیم قاتل بابات کیه!
با ابروی بالا رفته و عصبی نگاهش کردم، گفتم:
- خب؟
- خب یه حدسهایی کم و بیش زدیم.
- چه حدسهایی؟
نگاهم کرد و پرسید:
- حالا چرا انقدر عصبانی هستی؟
جواب دادم:
- تو از بیرون بیای خونهت ببینی یکی اومده تو خونهت عصبانی نمیشی؟
نگاهش را به سمت زمین برد و گفت:
- من با بابات دوست بودم.
سرش را بلند کرد و ادامه داد:
- کلید خونه رو بهم داده بود، براش خرید میکردم و گاهی میاومدم بهش سر میزدم.
کمی نرم شدم، سرم را تکان دادم.
- ولی به هر حال اینها دلیل نمیشه سرت رو بندازی پایین بیای تو خونه!
با جدیت نگاهم کرد:
- گفتم که! با بابات دوست بودم.
- خب؟
- باید مطمئن میشدم.
با ابروی بالا رفته نگاهش کردم:
- مطمئن میشدی که چی؟
- که تو کار خلافی این بالا انجام نمیدی.
دهانم باز ماند؛ دهانم را به زور بستم.
ادامه داد:
- به هر حال شایعهها به گوش آدم میرسه دیگه.
با عصبانیت گفتم:
- پس چرا دروغ گفتی؟ چرا گفتی یه حدسهایی زدین؟ چرا گفتی تو و زنت دارین کمکم میکنین؟
- دروغ نگفتیم! واقعاً یه حدسهایی زدیم و واقعاً داریم کمکت میکنیم.
نگاهش را داخل خانه چرخاند و گفت:
- من فهمیدم تو قاتل نیستی، یعنی چیزی پیدا نکردم که بهم ثابت کنه تو قاتلی، قطعاً یکی از مظنونها هستی! ولی به هر حال یه سرنخ جدیتری وجود داره که من و همسرم داریم دنبالش میکنیم.
- حالا از کجا فهمیدی من قاتل نیستم؟
چشم غرهای رفت و بحث را عوض کرد:
- بابات این جا توی قم اصلاً دشمن نداشت، همه بابات رو دوست داشتن، اصلاً شما این جا دوست و آشنای آن چنانی نداشتین.
آخرین ویرایش توسط مدیر: