کامل شده رمان کوتاه ده روز پس از حادثه | Zahrajafarian کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
بعد از دم کردن چای به پذیرایی رفتم، روی یکی از مبل‌های رو به رویش نشستم، منتظر نگاهش کردم، دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی بعد دوباره آن را بست، به جلو خم شد، آرنجهایش را روی زانویش تکیه داد و دست‌های دراز‌ شده‌اش را درهم کرد، کمی مکث کرد و به زمین خیره شد، بعد بالاخره سرش را بالا آورد و نگاهم کرد، گفت:
- ما نمی‌دونیم قاتل بابات کیه!
با ابروی بالا رفته و عصبی نگاهش کردم، گفتم:
- خب؟
- خب یه حدس‌هایی کم و بیش زدیم.
- چه حدس‌هایی؟
نگاهم کرد و پرسید:
- حالا چرا انقدر عصبانی هستی؟
جواب دادم:
- تو از بیرون بیای خونه‌ت ببینی یکی اومده تو خونه‌ت عصبانی نمیشی؟
نگاهش را به سمت زمین برد و گفت:
- من با بابات دوست بودم.
سرش را بلند کرد و ادامه داد:
- کلید خونه رو بهم داده بود، براش خرید می‌کردم و گاهی می‌اومدم بهش سر می‌زدم.
کمی نرم شدم، سرم را تکان دادم.
- ولی به هر حال این‌ها دلیل نمیشه سرت رو بندازی پایین بیای تو خونه!
با جدیت نگاهم کرد:
- گفتم که! با بابات دوست بودم.
- خب؟
- باید مطمئن می‌شدم.
با ابروی بالا رفته نگاهش کردم:
- مطمئن می‌شدی که چی؟
- که تو کار خلافی این بالا انجام نمیدی.
دهانم باز ماند؛ دهانم‌ را به زور بستم.
ادامه داد:
- به هر حال شایعه‌ها به گوش آدم می‌رسه دیگه.
با عصبانیت گفتم:
- پس چرا دروغ گفتی؟ چرا گفتی یه حدس‌هایی زدین؟ چرا گفتی تو و زنت دارین کمکم می‌کنین؟
- دروغ نگفتیم! واقعاً یه حدس‌هایی زدیم و واقعاً داریم کمکت می‌کنیم.
نگاهش را داخل خانه چرخاند و گفت:
- من فهمیدم تو قاتل نیستی، یعنی چیزی پیدا نکردم که بهم ثابت کنه تو قاتلی، قطعاً یکی از مظنون‌ها هستی! ولی به هر حال یک سرنخ جدی‌تری وجود داره که من و همسرم داریم دنبالش می‌کنیم.
- حالا از کجا فهمیدی من قاتل نیستم؟
چشم غره‌ای رفت و بحث را عوض کرد:
- بابات این جا توی قم اصلاً دشمن نداشت، همه بابات رو دوست داشتن، اصلاً شما این جا دوست و آشنای آن چنانی نداشتین.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
بعد از دم کردن چای به پذیرایی رفتم، روی یکی از مبل‌های رو به رویش نشستم، منتظر نگاهش کردم. دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی بعد دوباره آن را بست، به جلو خم شد، آرنجهایش را روی زانویش تکیه داد و دست‌های دراز‌ شده‌اش را درهم کرد، کمی مکث کرد و به زمین خیره شد، بعد بالاخره سرش را بالا آورد و نگاهم کرد، گفت:
- ما نمی‌دونیم قاتل بابات کیه!
با ابروی بالا رفته و عصبی نگاهش کردم، گفتم:
-  خب؟
- خب یه حدس‌هایی کم و بیش زدیم.
- چه حدس‌هایی؟
نگاهم کرد و پرسید:
- حالا چرا انقدر عصبانی هستی؟
جواب دادم:
- تو از بیرون بیای خونه‌ت ببینی یکی اومده تو خونه‌ت عصبانی نمیشی؟
نگاهش را به سمت زمین برد و گفت:
- من با بابات دوست بودم.
سرش را بلند کرد و ادامه داد:
- کلید خونه رو بهم داده بود، براش خرید می‌کردم و گاهی می‌اومدم بهش سر می‌زدم.
کمی نرم شدم، سرم را تکان دادم.
- ولی به هر حال این‌ها دلیل نمیشه سرت رو بندازی پایین بیای تو خونه!
با جدیت نگاهم کرد:
- گفتم که! با بابات دوست بودم.
- خب؟
- باید مطمئن می‌شدم.
با ابروی بالا رفته نگاهش کردم:
- مطمئن می‌شدی که چی؟
- که تو کار خلافی این بالا انجام نمیدی.
دهانم باز ماند؛ دهانم‌ را به زور بستم.
ادامه داد:
- به هر حال شایعه‌ها به گوش آدم می‌رسه دیگه.
با عصبانیت گفتم:
- پس چرا دروغ گفتی؟ چرا گفتی یه حدس‌هایی زدین؟ چرا گفتی تو و زنت دارین کمکم می‌کنین؟
- دروغ نگفتیم! واقعاً یه حدس‌هایی زدیم و واقعاً داریم کمکت می‌کنیم.
نگاهش را داخل خانه چرخاند و گفت:
- من فهمیدم تو قاتل نیستی، یعنی چیزی پیدا نکردم که بهم ثابت کنه تو قاتلی، قطعاً یکی از مظنون‌ها هستی! ولی به هر حال یه سرنخ جدی‌تری وجود داره که من و همسرم داریم دنبالش می‌کنیم.
- حالا از کجا فهمیدی من قاتل نیستم؟
چشم غره‌ای رفت و بحث را عوض کرد:
- بابات این جا توی قم اصلاً دشمن نداشت، همه بابات رو دوست داشتن، اصلاً شما این جا دوست و آشنای آن چنانی نداشتین.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
در سکوت منتظر ماندم تا ادامه بدهد.
- ولی یه روز‌‌‌...
سرش را بلند کرد و به دیوار رو به رویش خیره شد، ادامه داد:
- یه ماه پیش یه روز یکی میاد در خونه‌تون و در میزنه، انقدر محکم می‌کوبیده به در که خانومم از طبقه پایین متوجه میشه و میاد بالا، می‌بینه یه آقایی پشت دره.
می‌پرسه شما؟ آقاعه بهش میگه با آقای شاهرخی کار دارم.
یه نامه نشون خانومم میده میگه گفتن نامه رو باید مستقیم برسونه به دست آقای شاهرخی.
دیگه خانومم بهش میگه نیستن شما کی هستین و اینا.
آقاعه قبول می‌کنه نامه رو بده به فرشته که فرشته بده به بابات.
فرشته اسم خانوممه...
با تعجب نگاهش کردم، گفتم:
- خب؟
- خانومم نامه رو می‌بره خونه تا وقتی بابات برگشت بهش بده.
- خب؟
- خانومم پشت نامه رو خونده، آدرس تهران روش بوده.
- یعنی یه نامه‌ی پستی بوده؟
- نه! یعنی نمی‌دونیم‌، هر چی بوده مثل پستای عادی نبوده.
- پس چرا آدرس روش بوده؟ چرا اون مرده آدرس رو نوشته تا یه رد و سرنخ به جا بذاره؟
- هیچ کدوم از این‌ها رو نمی‌دونیم.
یاد حرف ناشناس افتادم، گفته بود:
- توی تهران دنبالش بگرد!
پرسیدم:
- یعنی میگین همه چی از اون نامه شروع شده؟
شانه بالا انداخت و صادقانه گفت:
- نمی‌دونیم؛ واقعاً نمی‌دونیم.
- حالا چرا توجه‌تون به اون نامه جلب شده.
- چون هیچ سرنخ دیگه‌ای نداریم.
کمی در سکوت نگاهش کردم و پرسیدم:
- چرا می‌خوای به من کمک کنی؟
نگاهم کرد و گفت:
- بیش‌تر از این‌ها به بابات مدیونم
می‌خوام قاتلش پیدا شه.
مکثی کردم و گفتم:
- این داستان ماجرای یه قتله، پای تو هم میاد وسط.
نمی‌دونیم با کی طرفیم، همین الان‌شم همه چی عجیب و گیج کننده‌س، شاید خطری برات ایجاد کنه!
- من نمی‌دونم، ولی ما نمی‌خوایم خودمون رو نشون بدیم.
ما فقط به تو کمک می‌کنیم.
- اگه بفهمن؟
- نمی‌فهمن، همسایه‌ایم، امروز اومدم حضوری ببینمت توضیح بدم، دیگه هیچ رفت و آمدی نمی‌کنیم.
من و خانومم هر چی رو که می‌دونیم روی کاغذ می‌نویسیم و بهت میدیم، حدسامون هم بهت میگیم، بعد از اون اگه کاری داشتی نامه بده.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
در سکوت منتظر ماندم تا ادامه بدهد.
- ولی یه روز‌‌‌...
سرش را بلند کرد و به دیوار رو به رویش خیره شد، ادامه داد:
- یه ماه پیش یه روز یکی میاد در خونه‌تون و در میزنه.
 انقدر محکم می‌کوبیده به در که خانومم از طبقه پایین متوجه میشه و میاد بالا، می‌بینه یه آقایی پشت دره،  می‌پرسه شما؟
آقاعه بهش میگه با آقای شاهرخی کار دارم.
 یه نامه نشون خانومم میده میگه گفتن نامه رو باید مستقیم برسونه به دست آقای شاهرخی، دیگه خانومم بهش میگه نیستن شما کی هستین و این‌‌ها، آقاعه قبول می‌کنه نامه رو بده به فرشته که فرشته بده به بابات، فرشته اسم خانوممه.
با تعجب نگاهش کردم، گفتم:
-  خب؟
- خانومم نامه رو می‌بره خونه تا وقتی بابات برگشت بهش بده.
 - خب؟
- خانومم پشت نامه رو خونده، آدرس تهران روش بوده.
- یعنی یه نامه‌ی پستی بوده؟
- نه! یعنی نمی‌دونیم‌، هر چی بوده مثل پستای عادی نبوده.
- پس چرا آدرس روش بوده؟ چرا اون مرده آدرس رو نوشته تا یه رد و سرنخ به جا بذاره؟
- هیچکدوم از این‌ها رو نمی‌دونیم.
یاد حرف ناشناس افتادم، گفته بود:
- تو تهران دنبالش بگرد!
پرسیدم:
- یعنی میگین همه چی از اون نامه شروع شده؟
شانه بالا انداخت و صادقانه گفت:
- نمی‌دونیم؛ واقعاً نمی‌دونیم.
- حالا چرا توجه‌تون به اون نامه جلب شده.
- چون هیچ سرنخ دیگه‌ای نداریم.
کمی در سکوت نگاهش کردم و پرسیدم:
- چرا می‌خوای به من کمک کنی؟
نگاهم کرد و گفت:
- بیش‌تر از این‌‌ها به بابات مدیونم
 می‌خوام قاتلش پیدا شه.
مکثی کردم و گفتم:
- این داستان ماجرای یه قتله، پای تو هم میاد وسط. نمی‌دونیم با کی طرفیم، همین الان‌شم همه چی عجیب و گیج کننده‌س، شاید خطری برات ایجاد کنه!
- من نمی‌دونم، ولی ما نمی‌خوایم خودمون رو نشون بدیم، ما فقط به تو کمک می‌کنیم.
- اگه بفهمن؟
- نمی‌فهمن، همسایه‌ایم، امروز اومدم حضوری ببینمت توضیح بدم، دیگه هیچ رفت و آمدی نمی‌کنیم.
 من و خانومم هر چی رو که می‌دونیم روی کاغذ می‌نویسیم و بهت میدیم، حدسامون هم بهت میگیم.
 بعد از اون اگه کاری داشتی نامه بده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
بعد بلند شد به سمت آشپزخانه رفت و در راه گفت: حواست باشه نوشته‌ها رو بعد از خوندن پاره کنی بریزی دور، همه رو به ذهنت بسپر‌، امنیت نداره نگه‌شون داریم.
بلند شدم و به تبعیت از او به آشپزخانه رفتم، خیلی خوش و راحت داشت برای خودش چای می‌ریخت.
نگاهش کردم و گفتم:
- انگار این جا خونه‌ی خودته، خیلی توش راحتی!
جرعه‌ای از چایی‌اش نوشید، گفت:
- گفتم که زیاد می‌اومدم این جا، پدرت این اواخر دیگه یکم حال ندار بود، بعضی وقت‌ها می‌اومدم بالا و تو کارهای خونه کمکش می‌کردم.
نگاهم کرد و ادامه داد:
- بعضی وقت‌ها هم شب‌ها دونفری می‌رفتیم پیاده‌روی.
دست به س*ی*نه ایستادم و نگاهش کردم، گفتم:
- پس بابام رو می‌شناختی.
- آره.
ادامه داد:
- تو هم خانومم رو می‌شناسی.
ابرویم بالا پرید، پرسیدم:
- خانومت کیه؟
- دوست صمیمی دانشگاهت
- وای فرشته تبسم؟
- آره!
دهانم باز ماند، کم‌کم لبخند زدم، ذوق زده پرسیدم:
_ خانومت چرا نیومد بالا؟
- گفت بهتره اول من جریان رو بگم بعد بیاد، گفت این جوری هر دو راحت‌ترین.
به سمت یخچال رفتم تا آب بردارم، گفتم:
- من دیگه نمی‌دونم باید‌ چه کار...
لیوان چایش را روی سینک گذاشت و به سمت در ورودی رفت، گفت:
- میرم با فرشته میام.
بعد از این که از در خارج شد، در را قفل کردم، پیشانی‌ام را به در تکیه دادم و به فکر فرو رفتم.
باید اعتماد می‌کردم؟ یا نه؟
وقت خیلی کمی برای تصمیم گرفتن داشتم، پیشانی‌ام را از روی در برداشتم و با سرعت به سمت اتاق خواب حرکت کردم، به سمت کمد رفتم و گوشی قدیمی‌ام را از داخل کشو برداشتم، روشن‌ش کردم‌.
پیامی روی صفحه بود:
- اعتماد نکن!
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
بعد بلند شد به سمت آشپزخانه رفت و در راه گفت: حواست باشه نوشته‌ها رو بعد از خوندن پاره کنی بریزی دور، همه رو به ذهنت بسپر‌، امنیت نداره نگه‌شون داریم.
بلند شدم و به تبعیت از او به آشپزخانه رفتم.
 خیلی خوش و راحت داشت برای خودش چای می‌ریخت. نگاهش کردم و گفتم:
- انگار این جا خونه‌ی خودته... خیلی توش راحتی!
جرعه‌ای از چایی‌اش نوشید، گفت:
- گفتم که زیاد می‌اومدم این جا، پدرت این اواخر دیگه یکم حال ندار بود، بعضی وقت‌ها می‌اومدم بالا و تو کارهای خونه کمکش می‌کردم.
نگاهم کرد و ادامه داد:
- بعضی وقت‌ها هم شب‌ها دونفری می‌رفتیم پیاده‌روی.
دست به س*ی*نه ایستادم و نگاهش کردم، گفتم:
- پس بابام رو می‌شناختی.
- آره.
ادامه داد:
- تو هم خانومم رو می‌شناسی.
ابرویم بالا پرید، پرسیدم:
- خانومت کیه؟
- دوست صمیمی دانشگاهت
- وای فرشته تبسم؟
- آره!
دهانم باز ماند، کم‌کم لبخند زدم، ذوق زده پرسیدم:
_ خانومت چرا نیومد بالا؟
- گفت بهتره اول من جریان رو بگم بعد بیاد، گفت این جوری هر دو راحت‌ترین.
به سمت یخچال رفتم تا آب بردارم، گفتم:
- من دیگه نمی‌دونم باید‌ چه کار...
لیوان چایش را روی سینک گذاشت و به سمت در ورودی رفت، گفت:
- میرم با فرشته میام.
بعد از این که از در خارج شد، در را قفل کردم، پیشانی‌ام را به در تکیه دادم و به فکر فرو رفتم.
 باید اعتماد می‌کردم؟ یا نه؟
وقت خیلی کمی برای تصمیم گرفتن داشتم، پیشانی‌ام را از روی در برداشتم و با سرعت به سمت اتاق خواب حرکت کردم،  به سمت کمد رفتم و گوشی قدیمی‌ام را از داخل کشو برداشتم؛ روشن‌ش کردم‌.
 پیامی روی صفحه بود:
- اعتماد نکن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
ایران
روز نهم
از خواب بیدار شدم، چشم‌هایم را باز کردم و بعد دوباره بستم.
من که بودم؟ این جا چه کار می‌کردم؟
اتفاقات دیروز در یک دقیقه از جلوی چشمانم رد شد، تمام لحظاتی که دوباره با ترس و لرز با دوست قدیمی‌ام و پسر همسایه صحبت کرده بودم، مجبور شده بودم تظاهر کنم حرف‌هایشان را باور دارم و آن نوشته‌های دروغین را از آن‌ها بگیرم.
فرشته گفته بود آدرس دقیق را یادش نمی‌آید، برای همین تقریباً هیچ کمکی به من نکرده بودند، جز این که حدس زده بودند کسی در تهران با پدرم دشمنی دارد، ولی حرف‌هایشان با حرف‌های ناشناس جور درآمده بود.
هر دو اصرار داشتند تهران را بگردم، ولی پس چرا ناشناس گفته بود اعتماد نکنم؟
اصلاً چرا به حرف ناشناس گوش داده بودم؟
چرا دوست قدیمی‌ام باید دشمن باشد؟
چشم‌هایم را باز کردم و از جایم‌ بلند شدم.
چه به آن‌ها واقعاً اعتماد می‌کردم چه نمی‌کردم، در عمل باید نشان می‌دادم که به آن‌ها اعتماد دارم، برای همین امروز باید طبق حرفی که به آن‌ها زده بودم سعی می‌کردم فرستنده‌ی آن نامه را پیدا کنم، نقشه‌ای در سرم بود.
از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، این روزها آدم دیگری شده بودم؛ آدمی سخت و جدی، انگار دیگر نمی‌خندیدم، ولی لازم بود‌.
ولی دوری همسرم هم‌چنان مانند یک تیر در قلبم فرو می‌رفت؛ دلم برایش تنگ شده بود.
قبل از این که صبحانه بخورم گوشی‌ام را برداشتم تا با او تماس بگیرم، بعد از دو بوق برداشت، با دیدن صورت زیبایش ذوق کردم، گفتم:
- سلام!
لبخندی زد و گفت:
- سلام خانوم کاراگاه!
لبخند عمیقی زدم، گفتم:
- چطوری؟
- خوبم خانوم، شما خوبی؟
در حالی که ظرف نان و پنیر را از یخچال در می‌آوردم گفتم:
- الان بهترم.
کمی جدی شد و پرسید:
- چی شده؟
با بی قیدی جواب دادم:
- هیچی، به جای این که قاتل پیدا کنم یه مارمرموز پیدا کردم.
ابروهایش بالا پرید، گفت:
- مار؟
خندیدم:
- نه نه! منظورم استعاره‌ای بود.
منتظر نگاهم کرد، برایش توضیح دادم.
گفتم که چطور پسر همسایه‌مان ناگهان در خانه سبز شده و چه چیزهایی گفته است، از دوست قدیمی‌ام برایش گفتم و منتظر ماندم تا نظرش را بگوید، کمی مکث کرد و بعد نامطمئن گفت:
- نمی‌دونم...
به این طرف و آن طرف نگاه کرد، لقمه‌ای نان و پنیر خوردم، به من که داشتم می‌خوردم؛ زل زد، لبخندی زد که باعث ایجاد یک خط صاف در دنباله‌ی چشمش شد گفت:
- دلم برای دیدنت وقتی که داری می‌خوری تنگ شده بود.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
ایران

روز نهم

از خواب بیدار شدم، چشم‌هایم را باز کردم و بعد دوباره بستم.

 من که بودم؟ این جا چه کار می‌کردم؟ 

اتفاقات دیروز در یک دقیقه از جلوی چشمانم رد شد، تمام لحظاتی که دوباره با ترس و لرز با دوست قدیمی‌ام و پسر همسایه صحبت کرده بودم، مجبور شده بودم تظاهر کنم حرف‌هایشان را باور دارم و آن نوشته‌های دروغین را از آن‌ها بگیرم.

فرشته گفته بود آدرس دقیق را یادش نمی‌آید، برای همین تقریباً هیچ کمکی به من نکرده بودند، جز این که حدس زده بودند کسی در تهران با پدرم دشمنی دارد، ولی حرف‌هایشان با حرف‌های ناشناس جور درآمده بود.

 هر دو اصرار داشتند تهران را بگردم، ولی پس چرا ناشناس گفته بود اعتماد نکنم؟

 اصلاً چرا به حرف ناشناس گوش داده بودم؟

 چرا دوست قدیمی‌ام باید دشمن باشد؟

 چشم‌هایم را باز کردم و از جایم‌ بلند شدم.

چه به آن‌ها واقعاً اعتماد می‌کردم چه نمی‌کردم، در عمل باید نشان می‌دادم که به آن‌ها اعتماد دارم، برای همین امروز باید طبق حرفی که به آن‌ها زده بودم سعی می‌کردم فرستنده‌ی آن نامه را پیدا کنم، نقشه‌ای در سرم بود.

از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، این روزها آدم دیگری شده بودم؛ آدمی سخت و جدی، انگار دیگر نمی‌خندیدم، ولی لازم بود‌.

ولی دوری همسرم هم‌چنان مانند یک تیر در قلبم فرو می‌رفت؛ دلم برایش تنگ شده بود.

 قبل از این که صبحانه بخورم گوشی‌ام را برداشتم تا با او تماس بگیرم، بعد از دو بوق برداشت، با دیدن صورت زیبایش ذوق کردم، گفتم:

- سلام!

لبخندی زد و گفت:

- سلام خانوم کاراگاه!

لبخند عمیقی زدم، گفتم:

- چطوری؟

- خوبم خانوم، شما خوبی؟

در حالی که ظرف نان و پنیر را از یخچال در می‌آوردم گفتم:

- الان بهترم.

کمی جدی شد و پرسید:

- چی شده؟

با بی قیدی جواب دادم:

- هیچی، به جای این که قاتل پیدا کنم یه مارمرموز پیدا کردم.

ابروهایش بالا پرید، گفت:

- مار؟

خندیدم:

- نه نه! منظورم استعاره‌ای بود.

منتظر نگاهم کرد، برایش توضیح دادم.

 گفتم که چطور پسر همسایه‌مان ناگهان در خانه سبز شده و چه چیزهایی گفته است، از دوست قدیمی‌ام برایش گفتم و منتظر ماندم تا نظرش را بگوید، کمی مکث کرد و بعد نامطمئن گفت:

- نمی‌دونم...

به این طرف و آن طرف نگاه کرد، لقمه‌ای نان و پنیر خوردم، به من که داشتم می‌خوردم؛ زل زد، لبخندی زد که باعث ایجاد یک خط صاف در دنباله‌ی چشمش شد گفت:

- دلم برای دیدنت وقتی که داری می‌خوری تنگ شده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
خندیدم، گفتم:
- حالا نظرتون چیه همسر خانوم کاراگاه؟
خندید، دست‌هایش را زیر چانه‌اش گذاشت، گفت:
- نمی‌دونم، ولی به نظرم...
- چی؟
- یادته می‌گفتی وقتی تهران بودین یه همسایه داشتین باهاشون صمیمی بودین؟
- آره چطور؟
- نظرت چیه باهاشون یه صحبت بکنی؟
- آخه اون‌ها دوست...
حرفم را قطع کردم، سرم را تکان دادم، حق با او بود، نباید کسی را از قلم می‌انداختم.
گفتم:
- چشم! دیگه چی؟
- قفل خونه رو عوض نکن!
- می‌ترسم...
با لحن آرام همیشگی‌اش گفت:
- نترس...!
مکثی کرد و در چشم‌هایم زل زد، گفت:
- یادته همیشه می‌گفتی تا وقتی فکر کنن بهشون اعتماد داریم بی آزارن؟
یادته می‌گفتی همیشه باید آرامش خودمون رو توی هر حالتی حفظ کنیم؟
سرم را تکان دادم، با لحنی متقاعد کننده و مسخ کننده گفت:
- آروم باش! هیچی نمیشه.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- چشم!
سرش را بلند کرد و چانه اش را از روی دستانش برداشت،‌ گفت:
- حواست باشه جایی میری نفهمن، مراقب کارهات باش.
تو خونه دوربین... ناگهان ساکت شد.
نگاهش کردم و پرسیدم:
- به نظرت گذاشتن؟
جواب داد:
- اگه گذاشته بودن می‌فهمیدن یکی با گوشی بهت خبر می‌رسونه از اون طریق باهات حرف میزدن، احتمالاً نذاشته... با لحنی جدی‌تر ادامه داد:
- ولی دقیق بگرد! همه جارو چک کن! شاید چیزی باشه!
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم! تاحالا کجا بودی دستیار پوآرو؟
خندید و مشغول تعریف کارهای این یکی دو روزش شد، با صبر و حوصله به حرف‌هایش گوش دادم، احساس می‌کردم که کنارش هستم و تمام لحظات را همین طور که از زبانش می‌شنوم تجربه می‌کنم.
بعد از این که صبحانه‌ام تمام شد خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم، بعد به اتاق خواب رفتم تا به نقشه‌ام برسم، امیدوار بودم شماره همسایه قدیمی‌مان در دفترچه تلفن باشد‌.
دفترچه تلفن را برداشتم و سراغ قسمت دال رفتم، ولی شماره همسایه‌مان در آن قسمت نبود، اسم خانم همسایه را یادم نمی‌آمد، به ناچار تمام دفترچه تلفن را گشتم تا شاید تلفنی از آن‌ها پیدا کنم؛ ولی هیچ شماره‌ای نبود.
باید به تهران می‌رفتم، امیدوار بودم خانه‌شان را عوض نکرده باشند، بهتر بود سری هم به مغازه گل‌فروشی قدیمی پدرم بزنم، شاید آشناهای پدرم را می‌دیدم، چیزی دست‌گیرم می‌شد.
به آشپزخانه رفتم، یک ساندویچ کوچک برای خودم درست کردم و در کیفم گذاشتم، یک کیک و یک بطری آب هم برداشتم.
به اتاقم رفتم تا لباس بپوشم، خدا با من بود، نمی‌ترسیدم.
به اتاقم که رفتم چشمم به کاغذی افتاد که روی میز کامپیوتر بود، چرا صبح آن را ندیده بودم؟
به سمتش رفتم و برش داشتم.
رویش با خط ریزی نوشته شده بود:
- تهران! پاسداران!
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
خندیدم، گفتم:
- حالا نظرتون چیه همسر خانوم کاراگاه؟
خندید، دست‌هایش را زیر چانه‌اش گذاشت، گفت:
- نمی‌دونم، ولی به نظرم...
- چی؟
- یادته می‌گفتی وقتی تهران بودین یه همسایه داشتین باهاشون صمیمی بودین؟
- آره چطور؟
- نظرت چیه باهاشون یه صحبت بکنی؟
- آخه اون‌ها دوست...
حرفم را قطع کردم، سرم را تکان دادم، حق با او بود، نباید کسی را از قلم می‌انداختم.
گفتم:
- چشم! دیگه چی؟
- قفل خونه رو عوض نکن!
- می‌ترسم...
با لحن آرام همیشگی‌اش گفت:
- نترس...!
مکثی کرد و در چشم‌هایم زل زد، گفت:
- یادته همیشه می‌گفتی تا وقتی فکر کنن بهشون اعتماد داریم بی آزارن؟
یادته می‌گفتی همیشه باید آرامش خودمون رو توی هر حالتی حفظ کنیم؟
سرم را تکان دادم، با لحنی متقاعد کننده و مسخ کننده گفت:
- آروم باش! هیچی نمیشه.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- چشم!
سرش را بلند کرد و چانه اش را از روی دستانش برداشت،‌ گفت:
- حواست باشه جایی میری نفهمن، مراقب کارهات باش.
تو خونه دوربین...
ناگهان ساکت شد.
نگاهش کردم و پرسیدم:
- به نظرت گذاشتن؟
جواب داد:
- اگه گذاشته بودن می‌فهمیدن یکی با گوشی بهت خبر می‌رسونه از اون طریق باهات حرف میزدن، احتمالاً نذاشته... با لحنی جدی‌تر ادامه داد:
- ولی دقیق بگرد! همه جارو چک کن! شاید چیزی باشه!
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم! تاحالا کجا بودی دستیار پوآرو؟
خندید و مشغول تعریف کارهای این یکی دو روزش شد، با صبر و حوصله به حرف‌هایش گوش دادم، احساس می‌کردم که کنارش هستم و تمام لحظات را همین طور که از زبانش می‌شنوم تجربه می‌کنم.
بعد از این که صبحانه‌ام تمام شد خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم، بعد به اتاق خواب رفتم تا به نقشه‌ام برسم، امیدوار بودم شماره همسایه قدیمی‌مان در دفترچه تلفن باشد‌.
دفترچه تلفن را برداشتم و سراغ قسمت دال رفتم، ولی شماره همسایه‌مان در آن قسمت نبود، اسم خانم همسایه را یادم نمی‌آمد، به ناچار تمام دفترچه تلفن را گشتم تا شاید تلفنی از آن‌ها پیدا کنم؛ ولی هیچ شماره‌ای نبود.
باید به تهران می‌رفتم، امیدوار بودم خانه‌شان را عوض نکرده باشند، بهتر بود سری هم به مغازه گل‌فروشی قدیمی پدرم بزنم، شاید آشناهای پدرم را می‌دیدم، چیزی دست‌گیرم می‌شد.
به آشپزخانه رفتم، یک ساندویچ کوچک برای خودم درست کردم و در کیفم گذاشتم، یک کیک و یک بطری آب هم برداشتم.
به اتاقم رفتم تا لباس بپوشم، خدا با من بود، نمی‌ترسیدم.
به اتاقم که رفتم چشمم به کاغذی افتاد که روی میز کامپیوتر بود، چرا صبح آن را ندیده بودم؟
به سمتش رفتم و برش داشتم.
رویش با خط ریزی نوشته شده بود:
- تهران! پاسداران!
کد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
با ابروهای بالا رفته به کاغذ خیره شدم.
پاسداران؟ یعنی ن*زد*یک*ی خیاطی مادرم؟
چه کسی این یادداشت را گذاشته بود؟ ناشناس یا یاسین؟
مشغول ریز ریز کردن کاغذ شدم، این چه سرنخی بود؟
تا جایی که یادم می‌آمد هیچ آشنا و دوستی در پاسداران نداشتیم، خانه پدربزرگم به پاسداران نزدیک بود، ولی در آن محله نبود.
تصمیم گرفتم به حرف همسرم گوش کنم و اول سراغ همسایه قدیمی‌مان بروم، مثلاً می‌رفتم پاسداران و دنبال چه کسی می‌گشتم؟ شاید هم... شاید هم اشاره به مادرم داشت!
گیج شده بودم، سرم را تکان دادم و به سمت حمام رفتم، خرده کاغذها را در توالت فرنگی ریختم و لباس پوشیدم.
تلفن قدیمی‌ام را در همان کشوی قدیمی زیر مدارک گذاشتم تا اگر یک وقت یاسین بالا آمد پیدایش نکند، اول می‌خواستم آن را جای دیگری بگذارم ولی گفتم شاید ناشناس نتواند پیدایش کند.
سعی کردم استرسم را نادیده بگیرم، کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم.
این بار با اتوبوس راهی تهران شدم، کنار‌ پنجره نشستم و تا تهران بدون هیچ کاری غرق فکر و خیال شدم.
به تهران که رسیدیم از اتوبوس پیاده شدم و سوار یک تاکسی شدم، آدرس خانه قدیمی‌مان در تهران را به او دادم.
می‌خواستم اول به گل‌فروشی بروم، ولی پشیمان شدم، دیدن همسایه قدیمی‌مان واجب‌تر بود.
از شدت استرس و اضطراب دستانم عرق کرده بود و رنگم هم کمی پریده بود، نمی‌دانستم دارم چه کار‌ می‌کنم.
شکلاتی از کیفم درآوردم و خوردم تا کمی قندم بالا بیاید.
احساس می‌کردم اگر همین طور پیش برود کم کم غش می‌کنم، نمی‌دانم چرا انقدر استرس داشتم، می‌ترسیدم نتوانم هیچ سرنخی پیدا کنم و مثل روزهای دیگر دست از پا درازتر به قم برگردم‌.
با صدای راننده تاکسی به خودم آمدم:
- کجا پیاده میشی خانوم؟
چشمم به خانه قدیمی‌مان افتاد، هیجان زده شدم، خدا را شکر بازسازی نشده بود، با هیجان به سمتش اشاره کردم و گفتم:
- جلوی اون خونه آقا.
راننده سرش را تکان داد و کمی جلوتر از آپارتمان ایستاد.
کرایه را حساب کردم و پیاده شدم، کیفم را سفت گرفته بودم و بندش را فشار می‌دادم؛ انگار داشتم استرسم‌ را سر بند کیف خالی می‌کردم.
لحظه‌ای مکث کردم و بعد جلو رفتم، فکر این که شاید همان همسایه قاتل پدرم باشد دیوانه‌ام می‌کرد، می‌دانستم که نباید الکی به مردم تهمت می‌زدم، همسایه‌ی قدیمی‌مان کسی بود که اصلاً هیچ انگیزه‌ای برای کشتن پدر من نداشت، ولی به هر حال باید به حرف همسرم گوش می‌دادم و کسی را از قلم نمی‌انداختم.
مکث کردم، گوشی‌ام را از کیفم درآوردم تا کمی عکس همسرم را نگاه کنم، چهره‌ی آرامش همیشه آرامم می‌کرد.
با دیدن پیامی که برایم ارسال شده بود، شوکه شدم، پیام از ناشناس بود، نوشته بود:
- گفتم پاسداران!
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
[CODEبا ابروهای بالا رفته به کاغذ خیره شدم.
پاسداران؟ یعنی ن*زد*یک*ی خیاطی مادرم؟
چه کسی این یادداشت را گذاشته بود؟ ناشناس یا یاسین؟
مشغول ریز ریز کردن کاغذ شدم، این چه سرنخی بود؟
تا جایی که یادم می‌آمد هیچ آشنا و دوستی در پاسداران نداشتیم، خانه پدربزرگم به پاسداران نزدیک بود، ولی در آن محله نبود.
تصمیم گرفتم به حرف همسرم گوش کنم و اول سراغ همسایه قدیمی‌مان بروم، مثلاً می‌رفتم پاسداران و دنبال چه کسی می‌گشتم؟ شاید هم... شاید هم اشاره به مادرم داشت!
گیج شده بودم، سرم را تکان دادم و به سمت حمام رفتم، خرده کاغذها را در توالت فرنگی ریختم و لباس پوشیدم.
تلفن قدیمی‌ام را در همان کشوی قدیمی زیر مدارک گذاشتم تا اگر یک وقت یاسین بالا آمد پیدایش نکند، اول می‌خواستم آن را جای دیگری بگذارم ولی گفتم شاید ناشناس نتواند پیدایش کند.
سعی کردم استرسم را نادیده بگیرم، کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم.
این بار با اتوبوس راهی تهران شدم، کنار‌ پنجره نشستم و تا تهران بدون هیچ کاری غرق فکر و خیال شدم.
به تهران که رسیدیم از اتوبوس پیاده شدم و سوار یک تاکسی شدم، آدرس خانه قدیمی‌مان در تهران را به او دادم.
می‌خواستم اول به گل‌فروشی بروم، ولی پشیمان شدم، دیدن همسایه قدیمی‌مان واجب‌تر بود.
از شدت استرس و اضطراب دستانم عرق کرده بود و رنگم هم کمی پریده بود، نمی‌دانستم دارم چه کار‌ می‌کنم.
شکلاتی از کیفم درآوردم و خوردم تا کمی قندم بالا بیاید.
احساس می‌کردم اگر همین طور پیش برود کم کم غش می‌کنم، نمی‌دانم چرا انقدر استرس داشتم، می‌ترسیدم نتوانم هیچ سرنخی پیدا کنم و مثل روزهای دیگر دست از پا درازتر به قم برگردم‌.
با صدای راننده تاکسی به خودم آمدم:
- کجا پیاده میشی خانوم؟
چشمم به خانه قدیمی‌مان افتاد، هیجان زده شدم، خدا را شکر بازسازی نشده بود، با هیجان به سمتش اشاره کردم و گفتم:
- جلوی اون خونه آقا.
راننده سرش را تکان داد و کمی جلوتر از آپارتمان ایستاد.
کرایه را حساب کردم و پیاده شدم، کیفم را سفت گرفته بودم و بندش را فشار می‌دادم؛ انگار داشتم استرسم‌ را سر بند کیف خالی می‌کردم.
لحظه‌ای مکث کردم و بعد جلو رفتم، فکر این که شاید همان همسایه قاتل پدرم باشد دیوانه‌ام می‌کرد، می‌دانستم که نباید الکی به مردم تهمت می‌زدم، همسایه‌ی قدیمی‌مان کسی بود که اصلاً هیچ انگیزه‌ای برای کشتن پدر من نداشت، ولی به هر حال باید به حرف همسرم گوش می‌دادم و کسی را از قلم نمی‌انداختم.
مکث کردم، گوشی‌ام را از کیفم درآوردم تا کمی عکس همسرم را نگاه کنم، چهره‌ی آرامش همیشه آرامم می‌کرد.
با دیدن پیامی که برایم ارسال شده بود، شوکه شدم، پیام از ناشناس بود، نوشته بود:
- گفتم پاسداران!
[/CODE]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
ابروهای بالا رفته به پیام خیره شدم.
پس آن شخصی که پیام را گذاشته بود یاسین نبود! خود ناشناس بود، ولی چرا پاسداران؟ مگر در پاسداران چه خبر بود؟
نگاهی به ساعت پیام انداختم؛ نیم ساعت پیش فرستاده بود.
بیخیال شدم و گوشی را در کیفم گذاشته بودم، حالا که تا این جا آمده بودم ضرری نداشت با همسایه قدیمی‌مان صحبت کنم.
زنگ واحد سوم را زدم و منتظر شدم، کمی بعد خانمی جواب داد:
- بفرمایید.
لبخندی زدم و گفتم:
- سلام، منزل آقای مقاری؟
- بله بفرمایید.
لبخندم را حفظ کردم، گفتم:
- زهرا هستم؛ دختر آقای شاهرخی.
لحن خانم همسایه گرم‌ و شدیداً صمیمی‌ شد، گفت:
- چطوری زهرا جان؟ از این طرف‌ها! بیا بالا عزیزم.
- مزاحمتون...
- این حرف‌ها چیه بیا بالا دخترم، خوشحال می‌شیم.
مکثی کردم و پرسیدم:
- آقای مقاری هم هستن؟
- نه رفته مغازه، عصر میاد، بیا بالا عزیزم!
در را که باز کرده بود، فشار دادم و وارد آپارتمان شدم، از حیاط کوچک‌ش گذشتم و داخل پارکینگ رفتم، به سمت پله‌ها رفتم و تا طبقه سوم بالا رفتم.
به نفس نفس افتاده بودم، آپارتمان سه طبقه بود و ما قبلاً در طبقه‌ی دومش می‌نشستیم.
خانم مقاری جلوی در واحدشان منتظرم بود، با دیدنم لبخند پر اشتیاقی زد و گفت:
- خوش اومدی عزیزم.
- ممنون خانومِ مقاریی.
کفش‌هایم را درآوردم و وارد خانه‌شان شدم.
- راحت باش عزیزم، خانوم مقاری چیه، بگو راحله!
- چشم راحله جون، ببخشید مزاحم شدم.
همان طور که به سمت پذیرایی هدایتم می‌کرد، گفت:
- این چه حرفیه؟ باورم نمیشه دارم از نزدیک می‌بینمت دختر، این اواخر فقط عکس‌هات رو توی گوشی بابات دیدیم!
با دست به مبل‌های قهوه‌ای سوخته اشاره کرد و گفت:
- هر‌ جا دوست داری بشین، من برم یه شربت بیارم برات.
تشکری کردم و به سمت یکی از مبل‌ها که رو به روی تلویزیون بود، حرکت کردم.
چادرم را در آوردم و روی مبل نشستم.
کمی بعد خانم یاری با یک لیوان شربت به پذیرایی آمد؛ شربت را تعارف کرد و بعد چادرم را گرفت تا آویزان کند.
تشکر کردم و گفتم:
- زحمت نکشید، ممنونم.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
ابروهای بالا رفته به پیام خیره شدم.
 پس آن شخصی که پیام را گذاشته بود یاسین نبود! خود ناشناس بود، ولی چرا پاسداران؟ مگر در پاسداران چه خبر بود؟
 نگاهی به ساعت پیام انداختم؛ نیم ساعت پیش فرستاده بود.
 بیخیال شدم و گوشی را در کیفم گذاشته بودم، حالا که تا این جا آمده بودم ضرری نداشت با همسایه قدیمی‌مان صحبت کنم.
زنگ واحد سوم را زدم و منتظر شدم، کمی بعد خانمی جواب داد:
- بفرمایید.
لبخندی زدم و گفتم:
- سلام، منزل آقای مقاری؟
- بله بفرمایید.
لبخندم را حفظ کردم، گفتم:
- زهرا هستم؛ دختر آقای شاهرخی.
لحن خانم همسایه گرم‌ و شدیداً صمیمی‌ شد، گفت:
- چطوری زهرا جان؟ از این طرف‌ها! بیا بالا عزیزم.
- مزاحمتون...
- این حرف‌ها چیه بیا بالا دخترم، خوشحال می‌شیم.
مکثی کردم و پرسیدم:
-  آقای مقاری هم هستن؟
- نه رفته مغازه، عصر میاد، بیا بالا عزیزم!
در را که باز کرده بود، فشار دادم و وارد آپارتمان شدم، از حیاط کوچک‌ش گذشتم و داخل پارکینگ رفتم، به سمت پله‌ها رفتم و تا طبقه سوم بالا رفتم.
 به نفس نفس افتاده بودم، آپارتمان سه طبقه بود و ما قبلاً  در طبقه‌ی دومش می‌نشستیم.
خانم مقاری جلوی در واحدشان منتظرم بود، با دیدنم لبخند پر اشتیاقی زد و گفت:
- خوش اومدی عزیزم.
- ممنون خانومِ مقاریی.
 کفش‌هایم را درآوردم و وارد خانه‌شان شدم.
- راحت باش عزیزم، خانوم مقاری چیه، بگو راحله!
- چشم راحله جون، ببخشید مزاحم شدم.
همان طور که به سمت پذیرایی هدایتم می‌کرد، گفت:
- این چه حرفیه؟ باورم نمیشه دارم از نزدیک می‌بینمت دختر، این اواخر فقط عکس‌هات رو توی گوشی بابات دیدیم!
با دست به مبل‌های قهوه‌ای سوخته اشاره کرد و گفت:
- هر‌ جا دوست داری بشین، من برم یه شربت بیارم برات.
تشکری کردم و به سمت یکی از مبل‌ها که رو به روی تلویزیون بود، حرکت کردم.
چادرم را در آوردم و روی مبل نشستم.
 کمی بعد خانم یاری با یک لیوان شربت به پذیرایی آمد؛ شربت را تعارف کرد و بعد چادرم را گرفت تا آویزان کند.
تشکر کردم و گفتم:
- زحمت نکشید، ممنونم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
با خوش برخوردی گفت:
- چه زحمتی عزیزم.
همان طور که به سمت کمد کنار در می‌رفت تا چادرم را آویزان کند، گفت:
- بعد از این همه سال خیلی خوشحالم که می‌بینمت.
لبخندی زدم و جرعه‌ای از شربتم را نوشیدم.
راحله جون دوباره به آشپزخانه رفت و با یک ظرف میوه برگشت، برایم پیش دستی گذاشت و میوه تعارف کرد. تشکر کردم و گفتم:
- ببخشید یهو سرزده این‌ جوری مزاحم شدم.
لبخندی زد و روی مبلی نزدیک من نشست، کمی به طرفش مایل شدم تا بتوانم‌ موقع صحبت نگاهش کنم، گفتم:
- میگم راحله جون...
با مهربانی گفت:
- جانم عزیزم.
خیلی تسلیت میگم.
- ممنونم.
کمی مکث کردم و گفتم:
- میگم راحله جون...
منتظر نگاهم کرد.
- شما این اواخر با پدرم رفت و آمد داشتید؟
سرش را تکان داد و پرسید:
- آره چطور؟ دو ماه پیش رفتیم قم بهش سر زدیم.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- شما نمی‌دونید کسی اذیتش می‌کرده یا نه؟ دشمنی چیزی...
شانه بالا انداخت و با ناراحتی گفت:
- نمی‌دونم والا نمی‌دونم، من که هرچی فکر می‌کنم عقلم به جایی قد نمیده؛ رضا هم همین طور.
همه‌ش میگه باورش نمیشه بابات به قتل رسیده! اوایل فکر می‌کرد با یکی اشتباه گرفتنش.
سرم را تکان دادم، قطره‌ای اشک از چشمم چکید، گفتم:
- نمی‌دونم والا... چی بگم آخه...
اشکم را با دست پاک کردم و جرئت به خرج دادم:
- چطور با هم در ارتباط بودین؟ چیزی هم براش پست می‌کردین؟
با تعجب نگاهم کرد:
- نه! چطور؟
سرم را تکان دادم.
یک خیار برداشتم مشغول پو*ست کندنش شدم.
گفتم:
- آخه دیروز با پسر همسایه‌ پایینی‌مون صحبت کردم، می‌گفت بابام زیاد از خونه بیرون نمی‌رفته و خریداش به عهده یاسین بوده، پسر همسایه‌مون.
می‌خواستم ببینم داروهاش رو از کجا می‌گرفته، شما پست می‌کردین یا...
راحله جون سرش را به نشانه‌ی نه بالا انداخت و گفت:
- نه داروهاش خداروشکر توی قم پیدا می‌شد، فقط یه بار یکی از داروهاش رو ظاهراً تو قم نداشتن که مامانت پیدا کرد براش پست کرد.
با ابروهای بالا رفته و صورتی پر از تعجب نگاهش کردم:
- مامانم؟
سرش را تکان داد:
- آره مامانت، این اواخر در حد سلام احوال‌پرسی در ارتباط بودن.
سرم را تکان دادم، هنوز حرفش را هضم نکرده بودم. راحله جون بحث را عوض کرد:
- از خودت بگو زهرا جان، چه خبر؟ چه کارها می‌کنی اون ور کره‌ی زمین؟
خندیدم و گفتم:
- تو یه کتاب‌خونه کار‌ می‌کنم، البته نویسندگی رو هم در کنارش انجام می‌دم...
با لبخند سرش را تکان داد و پرسید:
- همسرت خوبه؟
تعجب کردم، عجیب بود، هیچ کس هیچ وقت حال همسرم را نمی‌پرسید، اگر خیلی لطف می‌کردند با من مثل یک انسان برخورد می‌کردند، نه مثل یک مجرم فراری.
بالاخره یک نفر حال همسرم را پرسیده بود، گفتم:
- خوبه مرسی، اونم مشغول کاره و البته چند وقتیه کنسرتم می‌ذاره.
با اشتیاق گفت:
- عه چقدر خوب، خوشحال شدم.
تشکری کردم و حال و احوال خودش را پرسیدم:
- شما چه خبر؟ آقا رضا چطورن؟
سرش را تکان داد و گفت:
- رضا هم خوبه، با مغازه مشغوله، پارسال مغازه‌ی گل فروشی بابات رو خرید! اون جا کار می‌کنه.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
با خوش برخوردی گفت:
- چه زحمتی عزیزم.
همان طور که به سمت کمد کنار در می‌رفت تا چادرم را آویزان کند، گفت:
- بعد از این همه سال خیلی خوشحالم که می‌بینمت.
لبخندی زدم و جرعه‌ای از شربتم را نوشیدم.
راحله جون دوباره به آشپزخانه رفت و با یک ظرف میوه برگشت، برایم پیش دستی گذاشت و میوه تعارف کرد. تشکر کردم و گفتم:
- ببخشید یهو سرزده این‌ جوری مزاحم شدم.
لبخندی زد و روی مبلی نزدیک من نشست، کمی به طرفش مایل شدم تا بتوانم‌ موقع صحبت نگاهش کنم، گفتم:
- میگم راحله جون...
با مهربانی گفت:
- جانم عزیزم.
خیلی تسلیت میگم.
- ممنونم.
کمی مکث کردم و گفتم:
- میگم راحله جون...
منتظر نگاهم کرد.
- شما این اواخر با پدرم رفت و آمد داشتید؟
سرش را تکان داد و پرسید:
- آره چطور؟ دو ماه پیش رفتیم قم بهش سر زدیم.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- شما نمی‌دونید کسی اذیتش می‌کرده یا نه؟ دشمنی چیزی...
شانه بالا انداخت و با ناراحتی گفت:
- نمی‌دونم والا نمی‌دونم، من که هرچی فکر می‌کنم عقلم به جایی قد نمیده؛ رضا هم همین طور.
همه‌ش میگه باورش نمیشه بابات به قتل رسیده! اوایل فکر می‌کرد با یکی اشتباه گرفتنش.
سرم را تکان دادم، قطره‌ای اشک از چشمم چکید، گفتم:
- نمی‌دونم والا... چی بگم آخه...
اشکم را با دست پاک کردم و جرئت به خرج دادم:
- چطور با هم در ارتباط بودین؟ چیزی هم براش پست می‌کردین؟
با تعجب نگاهم کرد:
- نه! چطور؟
سرم را تکان دادم.
یک خیار برداشتم مشغول پو*ست کندنش شدم.
گفتم:
- آخه دیروز با پسر همسایه‌ پایینی‌مون صحبت کردم، می‌گفت بابام زیاد از خونه بیرون نمی‌رفته و خریداش به عهده یاسین بوده، پسر همسایه‌مون.
می‌خواستم ببینم داروهاش رو از کجا می‌گرفته، شما پست می‌کردین یا...
راحله جون سرش را به نشانه‌ی نه بالا انداخت و گفت:
- نه داروهاش خداروشکر توی قم پیدا می‌شد، فقط یه بار یکی از داروهاش رو ظاهراً تو قم نداشتن که مامانت پیدا کرد براش پست کرد.
با ابروهای بالا رفته و صورتی پر از تعجب نگاهش کردم:
- مامانم؟
سرش را تکان داد:
- آره مامانت، این اواخر در حد سلام احوال‌پرسی در ارتباط بودن.
سرم را تکان دادم، هنوز حرفش را هضم نکرده بودم. راحله جون بحث را عوض کرد:
- از خودت بگو زهرا جان، چه خبر؟ چه کارها می‌کنی اون ور کره‌ی زمین؟
خندیدم و گفتم:
- تو یه کتاب‌خونه کار‌ می‌کنم، البته نویسندگی رو هم در کنارش انجام می‌دم...
با لبخند سرش را تکان داد و پرسید:
- همسرت خوبه؟
تعجب کردم، عجیب بود، هیچ کس هیچ وقت حال همسرم را نمی‌پرسید، اگر خیلی لطف می‌کردند با من مثل یک انسان برخورد می‌کردند، نه مثل یک مجرم فراری.
بالاخره یک نفر حال همسرم را پرسیده بود، گفتم:
- خوبه مرسی، اونم مشغول کاره و البته چند وقتیه کنسرتم می‌ذاره.
با اشتیاق گفت:
- عه چقدر خوب، خوشحال شدم.
تشکری کردم و حال و احوال خودش را پرسیدم:
- شما چه خبر؟ آقا رضا چطورن؟
سرش را تکان داد و گفت:
- رضا هم خوبه، با مغازه مشغوله، پارسال مغازه‌ی گل فروشی بابات رو خرید! اون جا کار می‌کنه.
[/CODE]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
لبخند زدم، می‌خواستم بپرسم شماره‌ای چیزی از آشناهای گلفروش پدرم دارد یا نه که بیخیال شدم، اشتباه کرده بودم که به این جا آمده بودم، باید به پاسداران می‌رفتم.
یک بار دیگر اشتباه کرده بودم و حرف ناشناس را نشنیده گرفته بودم.
گفتم:
- ایشالا به سلامتی.
- ممنون عزیزم.
از روی مبل بلند شدم و گفتم:
- من دیگه رفع زحمت کنم با اجازه‌تون.
او هم بلند شد و گفت:
- عه کجا تازه اومدی که؟
اشاره‌ای به ساعت کردم و گفتم:
- دیگه می‌خوام برگردم قم زودتر برم بهتره، بازم ببخشید مزاحم شدم.
سرش را تکان داد و تا جلوی در همراهی‌ام کرد، بعد از روبوسی خداحافظی کردم و گفتم به آقا رضا هم سلام برساند.
از پله‌ها پایین رفتم و فکر کردم که حالا به کجا بروم؟ مغازه قدیمی پدرم؟
پوفی کشیدم و تصمیم گرفتم به خانه برگردم، این کارها فایده‌ای نداشت، مادرم شدیداً مشکوک بود؛ شاید هم بد نبود دوباره با محدثه صحبت کنم، شاید چیزی از ارتباط مادر و پدرم می‌دانست.
یک تاکسی گرفتم و مستقیم به ایستگاه اتوبوس رفتم، نیم ساعتی در ایستگاه منتظر ماندم و بالاخره سوار اتوبوس قم شدم.
حوصله هیچ چیز را نداشتم، حتی حوصله‌ی فکر کردن هم نداشتم، دلم می‌خواست هر چه سریع‌تر به خانه برسم، امیدوار بودم ناشناس برایم پیامی گذاشته باشد.
دلم می‌خواست کسی دستم را بگیرد و کمکم کند.
احساس تنهایی و پوچی می‌کردم.
پنج دقیقه بعد بالاخره برای این که از فکر و خیال فاصله بگیرم، گوشی‌ام را از کیفم درآوردم، اینترنت را روشن کردم و وارد واتساپ شدم، با دیدن پیام‌های همسرم لبخندی روی ل*بم نشست، چقدر مهربان بود و گرم، پیوی‌اش را باز کردم، نوشته بود:
- می‌خواستم بگم تو حتماً می‌فهمی چه خبره، من مطمئنم.
یک پیام دیگر هم داده بود:
- زهرا یادت باشه همیشه دنبال چیز‌هایی می‌رفتی که هیچ کس دنبالشون نمی‌رفت، یادت باشه همیشه بهم می‌گفتی دنبال چیزی بگرد که به ذهن کسی نمی‌رسه.
از روش خودت کاراگاهی کن زهرا، مثل بقیه نباش!
لبخندی روی ل*بم نشست، تمام جانم آرام شد، با همین یک پیام آرامش عمیقی را به من تزریق کرده بود‌.
لبخند زدم و نوشتم: چشم همسر عزیزم.

#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
لبخند زدم، می‌خواستم بپرسم شماره‌ای چیزی از آشناهای گلفروش پدرم دارد یا نه که بیخیال شدم، اشتباه کرده بودم که به این جا آمده بودم، باید به پاسداران می‌رفتم.
 یک بار دیگر اشتباه کرده بودم و حرف ناشناس را نشنیده گرفته بودم.
گفتم:
- ایشالا به سلامتی.
- ممنون عزیزم.
از روی مبل بلند شدم و گفتم:
- من دیگه رفع زحمت کنم با اجازه‌تون.
او هم بلند شد و گفت:
-  عه کجا تازه اومدی که؟
اشاره‌ای به ساعت کردم و گفتم:
- دیگه می‌خوام برگردم قم زودتر برم بهتره، بازم ببخشید مزاحم شدم.
سرش را تکان داد و تا جلوی در همراهی‌ام کرد، بعد از روبوسی خداحافظی کردم و گفتم به آقا رضا هم سلام برساند.
 از پله‌ها پایین رفتم و فکر کردم که حالا به کجا بروم؟ مغازه قدیمی پدرم؟
 پوفی کشیدم و تصمیم گرفتم به خانه برگردم، این کارها فایده‌ای نداشت، مادرم شدیداً مشکوک بود؛ شاید هم بد نبود دوباره با محدثه صحبت کنم، شاید چیزی از ارتباط مادر و پدرم می‌دانست.
یک تاکسی گرفتم و مستقیم به ایستگاه اتوبوس رفتم، نیم ساعتی در ایستگاه منتظر ماندم و بالاخره سوار اتوبوس قم شدم.
حوصله هیچ چیز را نداشتم، حتی حوصله‌ی فکر کردن هم نداشتم، دلم می‌خواست هر چه سریع‌تر به خانه برسم، امیدوار بودم ناشناس برایم پیامی گذاشته باشد.
 دلم می‌خواست کسی دستم را بگیرد و کمکم کند.
 احساس تنهایی و پوچی می‌کردم.
پنج دقیقه بعد بالاخره برای این که از فکر و خیال فاصله بگیرم، گوشی‌ام را از کیفم درآوردم،  اینترنت را روشن کردم و وارد واتساپ شدم، با دیدن پیام‌های همسرم لبخندی روی ل*بم نشست، چقدر مهربان بود و گرم، پیوی‌اش را باز کردم، نوشته بود:
- می‌خواستم بگم تو حتماً می‌فهمی چه خبره، من مطمئنم.
یک پیام دیگر هم داده بود:
- زهرا یادت باشه همیشه دنبال چیز‌هایی می‌رفتی که هیچ کس دنبالشون نمی‌رفت، یادت باشه همیشه بهم می‌گفتی دنبال چیزی بگرد که به ذهن کسی نمی‌رسه.
از روش خودت کاراگاهی کن زهرا، مثل بقیه نباش!
لبخندی روی ل*بم نشست، تمام جانم آرام شد،  با همین یک پیام آرامش عمیقی را به من تزریق کرده بود‌.
 لبخند زدم و نوشتم:
- چشم همسر عزیزم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
بعد از واتساپ خارج شدم و گوشی را کنار گذاشتم، راست می‌گفت، به این فکر کردم که تمام این ماجرا تک رمان است و من یک آدمی هستم که دارم این رمان را می‌خوانم.
چه روشی را برای تحقیق به نویسنده پیشنهاد می‌دادم؟
فکر می‌کردم شخصیت اصلی داستان از چه راهی باید دنبال قاتل بگردد؟
آیا سرزنشش نمی‌کردم که چرا مادرش را جدی نگرفته و حتی یک لحظه هم فکر نکرده ممکن است مادرش قاتل باشد؟
ل*بم را گ*از گرفتم و به پیام همسرم فکر کردم، او هم همین را گفته بود. "دنبال چیزی بگرد که به ذهن کسی نمی‌رسه." شاید... شاید قاتل مادرم بود... و من با نادیده گرفتن سرنخ‌ها دائم مادرم را تبرئه می‌کردم.
نفس عمیقی کشیدم و سرم را به صندلی تکیه دادم، فردا باید سر از کار مادرم در می‌آوردم.
چشم‌هایم را بستم و سعی کردم مغزم را خالی کنم؛ سعی کردم کمی استراحت کنم، فردا نیاز به مغزی قوی و خستگی ناپذیر داشتم.
بالاخره بعد از دو ساعت اتوبوس سواری و نیم ساعت تاکسی سواری به خانه رسیدم، وارد خانه شدم، چراغ‌ها خاموش بود.
کمی از غروب گذشته بود و هوا تقریباً تاریک بود، دائماً احساس می‌کردم سایه‌هایی را در خانه می‌بینم.
تا خودم را به آشپزخانه برسانم و کلید برق را بزنم مردم و زنده شدم، با دیدن خانه‌ی خالی خیالم راحت شد.
همه چیز همان طور دست نخورده سرجایش بود، مطمئن نبودم کسی وارد خانه شده یا نه، ولی مهم نبود.
یاد وقتی افتادم که فکر می‌کردم ناشناس مادرم است.
لبخند تلخی زدم، عجیب بود...
فکر می‌کردم ناشناس یک شخص خیلی نزدیک است، خیلی نزدیک مانند مادرم، ولی حالا تمام شواهد نشان می‌دادند که قاتل مادرم است.
البته هنوز هیچ چیز معلوم نبود، به سمت اتاق رفتم، چادرم را روی چوب لباسی آویزان کردم و مانتویم را درآوردم.
شالم را روی زمین پرت کردم و بعد به سمت کمد رفتم.
کشو را باز کردم، گوشی را از زیر مدارک و کاغذها بیرون آوردم.
یک عکس روی صفحه بود، عکسی از خودم! با چشم‌های گشاد شده به آن زل زدم، در عکس کنار دریا روی صندلی نشسته بودم، و دستبندی که دستم بود، همان دستبندی بود که کنار جنازه‌ی پدرم قرار داشت. 
ایران
روز دهم

وارد دفتر محدثه‌ شدم، منشی‌اش تا چشمش به من افتاد، گفت:
- امروز وقت...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- من باید هر چه سریع‌تر خانوم ایمانی رو ببینم.
منشی با کلافه‌گی نگاهم کرد و تلفن را برداشت، چند جمله‌ای با محدثه صحبت کرد و بعد گفت:
- گفتن بعد از این که موکلشون خارج شدن می‌تونید برید داخل، ولی پنج دقیقه بیش‌تر وقت ندارن.
با ابروی بالا رفته از میز منشی فاصله گرفتم و به سمت صندلی‌ها رفتم، دلم‌ می‌خواست در اتاقش را باز کنم و بپرم تو، یقه‌اش را بگیرم و سوالاتم را یکی یکی از او بپرسم.
ولی جلوی خودم را گرفتم و نشستم، آن قدر با خودم کلنجار رفتم و فکر خیال کردم که بالاخره در دفتر محدثه باز شد.
بلند شدم و بدون این که به منشی‌اش نگاه کنم به سمت در رفتم و دو تقه به در زدم، بعد در را که تقریباً نیمه باز بود هل دادم و وارد اتاق شدم، محدثه سرش را بلند کرد و نگاهم کرد، با لحنی که خالی از دشمنی و ناراحتی بود، گفت:
- سلام.
لحنش دوستانه بود، ولی انگار دوستانه نبود، انگار یک گرمای مصنوعی داشت، با لحنی سرد که سعی می‌کردم خالی از کینه و دشمنی باشد جواب دادم:
- سلام.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
بعد از واتساپ خارج شدم و گوشی را کنار گذاشتم، راست می‌گفت، به این فکر کردم که تمام این ماجرا تک رمان است و من یک آدمی هستم که دارم این رمان را می‌خوانم.
 چه روشی را برای تحقیق به نویسنده پیشنهاد می‌دادم؟
 فکر می‌کردم شخصیت اصلی داستان از چه راهی باید دنبال قاتل بگردد؟ آیا سرزنشش نمی‌کردم که چرا مادرش را جدی نگرفته و حتی یک لحظه هم فکر نکرده ممکن است مادرش قاتل باشد؟
 ل*بم را گ*از گرفتم و به پیام همسرم فکر کردم، او هم همین را گفته بود. "دنبال چیزی بگرد که به ذهن کسی نمی‌رسه." شاید... شاید قاتل مادرم بود... و من با نادیده گرفتن سرنخ‌ها دائم مادرم را تبرئه می‌کردم.
نفس عمیقی کشیدم و سرم را به صندلی تکیه دادم، فردا باید سر از کار مادرم در می‌آوردم.
چشم‌هایم را بستم و سعی کردم مغزم را خالی کنم؛ سعی کردم کمی استراحت کنم، فردا نیاز به مغزی قوی و خستگی ناپذیر داشتم.
بالاخره بعد از دو ساعت اتوبوس سواری و نیم ساعت تاکسی سواری به خانه رسیدم، وارد خانه شدم، چراغ‌ها خاموش بود.
کمی از غروب گذشته بود و هوا تقریباً تاریک بود، دائماً احساس می‌کردم سایه‌هایی را در خانه می‌بینم.
 تا خودم را به آشپزخانه برسانم و کلید برق را بزنم مردم و زنده شدم،  با دیدن خانه‌ی خالی خیالم راحت شد.
 همه چیز همان طور دست نخورده سرجایش بود، مطمئن نبودم کسی وارد خانه شده یا نه، ولی مهم نبود.
 یاد وقتی افتادم که فکر می‌کردم ناشناس مادرم است.
 لبخند تلخی زدم، عجیب بود...
فکر می‌کردم ناشناس یک شخص خیلی نزدیک است، خیلی نزدیک مانند مادرم، ولی حالا تمام شواهد نشان می‌دادند که قاتل مادرم است.
البته هنوز هیچ چیز معلوم نبود، به سمت اتاق رفتم،  چادرم را روی چوب لباسی آویزان کردم و مانتویم را درآوردم.
 شالم را روی زمین پرت کردم و بعد به سمت کمد رفتم.
 کشو را باز کردم، گوشی را از زیر مدارک و کاغذها بیرون آوردم.
یک عکس روی صفحه بود، عکسی از خودم! با چشم‌های گشاد شده به آن زل زدم، در عکس کنار دریا روی صندلی نشسته بودم، و دستبندی که دستم بود، همان دستبندی بود که کنار جنازه‌ی پدرم قرار داشت.
ایران
روز دهم

وارد دفتر محدثه‌ شدم، منشی‌اش تا چشمش به من افتاد، گفت:
- امروز وقت...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- من باید هر چه سریع‌تر خانوم ایمانی رو ببینم.
منشی با کلافه‌گی نگاهم کرد و تلفن را برداشت؛ چند جمله‌ای با  محدثه صحبت کرد و بعد گفت:
- گفتن بعد از این که موکلشون خارج شدن می‌تونید برید داخل، ولی پنج دقیقه بیش‌تر وقت ندارن.
با ابروی بالا رفته از میز منشی فاصله گرفتم و به سمت صندلی‌ها رفتم،  دلم‌ می‌خواست در اتاقش را باز کنم و بپرم تو، یقه‌اش را بگیرم و سوالاتم را یکی یکی از او بپرسم. ولی جلوی خودم را گرفتم و نشستم،  آن قدر با خودم کلنجار رفتم و فکر خیال کردم که بالاخره در دفتر محدثه باز شد.
بلند شدم و بدون این که به منشی‌اش نگاه کنم به سمت در رفتم و دو تقه به در زدم، بعد در را که تقریباً نیمه باز بود هل دادم و وارد اتاق شدم، محدثه سرش را بلند کرد و نگاهم کرد، با لحنی که خالی از دشمنی و ناراحتی بود، گفت:
- سلام.
 لحنش دوستانه بود، ولی انگار دوستانه نبود، انگار یک گرمای مصنوعی داشت، با لحنی سرد که سعی می‌کردم خالی از کینه و دشمنی باشد جواب دادم:
- سلام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا