Zahra jafarian
صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
وارد کوچه که شدیم خبری از ماشین داییام نبود، به راننده گفتم:
- مستقیم برین آقا.
با حرص نگاهی به من انداخت و حرکت کرد، وارد خیابان انتهای کوچه شدیم، چشمم به ماشین داییام افتاد که ده متری از ما جلوتر بود، خدا را شکر تازه ماشین را روشن کرده بود و نمیتوانست با سرعت زیاد حرکت کند، برای همین خیلی دور نشده بود، با دست ماشین را نشان دادم و گفتم:
- آقا لطفاً برید دنبال اون پراید سفیده!
راننده ماشین را نگه داشت، گفت:
- خانوم قضیه چیه؟
با التماس گفتم:
- آقا توروخدا واینستین برین دنبالش! هزینه رو دوبرابر میدم برین!
راننده با تردید نگاهم کرد، گفتم:
- آقا قول میدم شر نمیشه براتون، یه قهر خانوادگیه.
بالاخره قبول کرد و به راه افتاد، نفس راحتی کشیدم، در دل خدا را شکر کردم و با چشم ماشین داییام را دنبال کردم، حواسم بود گمش نکنیم.
کمی که جلوتر رفتیم، وارد یک خیابان فرعی شدیم، داییام همچنان در لاین پر سرعت حرکت میکرد و خیال ایستادن نداشت، راننده در سکوت دنبالش میکرد، با استرس دستهایم را در هم پیچیده بودم و فشار میدادم، چشمم به تابلوی یک خیاطی افتاد، با هیجان اسمش را خواندم، داییام راهنما زد تا لاین عوض کند و به راست بیاید، معطل نکردم، سریع به راننده گفتم:
- آقا یکم سریعتر برین، جلوی اون خیاطی واستین! آقا توروخدا سریعتر!
راننده سرعتش را بیشتر کرد و جلوی خیاطی ترمز کرد، کمی به جلو پرت شدم، یک پنجاهی به او دادم و بعد سریع از ماشین خارج شدم، چادرم را درآوردم تا داییام از دور مرا نشناسد، ممکن بود به مادرم زنگ بزند و بگوید که فرار کند.
چادرم را روی دستم انداختم و در حالی که با یک دست شالم را مرتب میکردم، بدو بدو به سمت در خیاطی رفتم، خوشبختانه درش باز بود، پرده را کنار زدم و وارد راهروی کوچکش شدم، یک طبقه از پلهها بالا رفتم، بالاخره به "خیاطی آرا" رسیدم، نگاهی به شمارهای که روی درش زده بودند انداختم، خودش بود!
همان شمارهای بود که از دایی گرفته بودم.
ل*بم را گ*از گرفتم و دلم گرفت، چرا با من اینطور رفتار میکردند؟ این چه کاری بود؟ یعنی انقدر بی ارزش بودم؟
یک ازدواج بر خلاف میل خانواده انقدر برایشان سنگین بود؟
آن قدر که به من دروغ بگویند و با تمام توان مادرم را از من دور نگه دارند؟
نفس عمیقی کشیدم و وارد خیاطی شدم، به سمت کسی که پشت میز نشسته بود و مشغول بررسی چند دکمه و ربان و دیگر چیزهای مخصوص تزیین لباس بود، رفتم، سلام کردم و گفتم:
- ببخشید با خانوم طیبی کار دارم، میخوام به ایشون سفارش بدم.
سرش را از روی دکمهها بلند کرد، عینکش را برداشت و گفت:
- شما؟
- محمدیان هستم.
رویش را به سمت یکی از سه در پشت سرش کرد و با صدای بلندی گفت:
- لیلا جان! با شما کار دارن! میخوان سفارش ب*دن!
کمی بعد صدای ضعیف مادرم را شنیدم:
- بفرستشون داخل عزیزم.
زن نگاهی به من انداخت و به در وسطی اشاره کرد، دل توی دلم نبود، پاهایم سست شده بودند، ل*بم میلرزید، فکر کنم رنگم پریده بود، احساس میکردم هر لحظه ممکن است قندم پایین بیفتد و غش کنم، سعی کردم خودم را با آدرنالین و هیجان سرپا نگه دارم، با قدمهای کوچک و محکم به سمت در وسطی رفتم، دو تقه به در زدم و بعد از شنیدن "بفرمایید" آرام دستگیره را پایین کشیدم، کمی لای در را باز کردم، خنکی اتاق بیرون آمد، از لای در چیزی مشخص نبود، فقط یک کمد و یک چوب لباسی پر از لباس دیده میشد، در را بیشتر باز کردم و بالاخره وارد اتاق شدم.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
- مستقیم برین آقا.
با حرص نگاهی به من انداخت و حرکت کرد، وارد خیابان انتهای کوچه شدیم، چشمم به ماشین داییام افتاد که ده متری از ما جلوتر بود، خدا را شکر تازه ماشین را روشن کرده بود و نمیتوانست با سرعت زیاد حرکت کند، برای همین خیلی دور نشده بود، با دست ماشین را نشان دادم و گفتم:
- آقا لطفاً برید دنبال اون پراید سفیده!
راننده ماشین را نگه داشت، گفت:
- خانوم قضیه چیه؟
با التماس گفتم:
- آقا توروخدا واینستین برین دنبالش! هزینه رو دوبرابر میدم برین!
راننده با تردید نگاهم کرد، گفتم:
- آقا قول میدم شر نمیشه براتون، یه قهر خانوادگیه.
بالاخره قبول کرد و به راه افتاد، نفس راحتی کشیدم، در دل خدا را شکر کردم و با چشم ماشین داییام را دنبال کردم، حواسم بود گمش نکنیم.
کمی که جلوتر رفتیم، وارد یک خیابان فرعی شدیم، داییام همچنان در لاین پر سرعت حرکت میکرد و خیال ایستادن نداشت، راننده در سکوت دنبالش میکرد، با استرس دستهایم را در هم پیچیده بودم و فشار میدادم، چشمم به تابلوی یک خیاطی افتاد، با هیجان اسمش را خواندم، داییام راهنما زد تا لاین عوض کند و به راست بیاید، معطل نکردم، سریع به راننده گفتم:
- آقا یکم سریعتر برین، جلوی اون خیاطی واستین! آقا توروخدا سریعتر!
راننده سرعتش را بیشتر کرد و جلوی خیاطی ترمز کرد، کمی به جلو پرت شدم، یک پنجاهی به او دادم و بعد سریع از ماشین خارج شدم، چادرم را درآوردم تا داییام از دور مرا نشناسد، ممکن بود به مادرم زنگ بزند و بگوید که فرار کند.
چادرم را روی دستم انداختم و در حالی که با یک دست شالم را مرتب میکردم، بدو بدو به سمت در خیاطی رفتم، خوشبختانه درش باز بود، پرده را کنار زدم و وارد راهروی کوچکش شدم، یک طبقه از پلهها بالا رفتم، بالاخره به "خیاطی آرا" رسیدم، نگاهی به شمارهای که روی درش زده بودند انداختم، خودش بود!
همان شمارهای بود که از دایی گرفته بودم.
ل*بم را گ*از گرفتم و دلم گرفت، چرا با من اینطور رفتار میکردند؟ این چه کاری بود؟ یعنی انقدر بی ارزش بودم؟
یک ازدواج بر خلاف میل خانواده انقدر برایشان سنگین بود؟
آن قدر که به من دروغ بگویند و با تمام توان مادرم را از من دور نگه دارند؟
نفس عمیقی کشیدم و وارد خیاطی شدم، به سمت کسی که پشت میز نشسته بود و مشغول بررسی چند دکمه و ربان و دیگر چیزهای مخصوص تزیین لباس بود، رفتم، سلام کردم و گفتم:
- ببخشید با خانوم طیبی کار دارم، میخوام به ایشون سفارش بدم.
سرش را از روی دکمهها بلند کرد، عینکش را برداشت و گفت:
- شما؟
- محمدیان هستم.
رویش را به سمت یکی از سه در پشت سرش کرد و با صدای بلندی گفت:
- لیلا جان! با شما کار دارن! میخوان سفارش ب*دن!
کمی بعد صدای ضعیف مادرم را شنیدم:
- بفرستشون داخل عزیزم.
زن نگاهی به من انداخت و به در وسطی اشاره کرد، دل توی دلم نبود، پاهایم سست شده بودند، ل*بم میلرزید، فکر کنم رنگم پریده بود، احساس میکردم هر لحظه ممکن است قندم پایین بیفتد و غش کنم، سعی کردم خودم را با آدرنالین و هیجان سرپا نگه دارم، با قدمهای کوچک و محکم به سمت در وسطی رفتم، دو تقه به در زدم و بعد از شنیدن "بفرمایید" آرام دستگیره را پایین کشیدم، کمی لای در را باز کردم، خنکی اتاق بیرون آمد، از لای در چیزی مشخص نبود، فقط یک کمد و یک چوب لباسی پر از لباس دیده میشد، در را بیشتر باز کردم و بالاخره وارد اتاق شدم.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
وارد کوچه که شدیم خبری از ماشین داییام نبود، به راننده گفتم:
- مستقیم برین آقا.
با حرص نگاهی به من انداخت و حرکت کرد، وارد خیابان انتهای کوچه شدیم، چشمم به ماشین داییام افتاد که ده متری از ما جلوتر بود، خدا را شکر تازه ماشین را روشن کرده بود و نمیتوانست با سرعت زیاد حرکت کند، برای همین خیلی دور نشده بود، با دست ماشین را نشان دادم و گفتم:
- آقا لطفاً برید دنبال اون پراید سفیده!
راننده ماشین را نگه داشت، گفت:
- خانوم قضیه چیه؟
با التماس گفتم:
- آقا توروخدا واینستین برین دنبالش!
هزینه رو دوبرابر میدم برین!
راننده با تردید نگاهم کرد، گفتم:
- آقا قول میدم شر نمیشه براتون، یه قهر خانوادگیه.
بالاخره قبول کرد و به راه افتاد، نفس راحتی کشیدم، در دل خدا را شکر کردم و با چشم ماشین داییام را دنبال کردم، حواسم بود گمش نکنیم.
کمی که جلوتر رفتیم، وارد یک خیابان فرعی شدیم، داییام همچنان در لاین پر سرعت حرکت میکرد و خیال ایستادن نداشت، راننده در سکوت دنبالش میکرد، با استرس دستهایم را در هم پیچیده بودم و فشار میدادم، چشمم به تابلوی یک خیاطی افتاد، با هیجان اسمش را خواندم، داییام راهنما زد تا لاین عوض کند و به راست بیاید، معطل نکردم، سریع به راننده گفتم:
- آقا یکم سریعتر برین، جلوی اون خیاطی واستین! آقا توروخدا سریعتر!
راننده سرعتش را بیشتر کرد و جلوی خیاطی ترمز کرد، کمی به جلو پرت شدم، یک پنجاهی به او دادم و بعد سریع از ماشین خارج شدم، چادرم را درآوردم تا داییام از دور مرا نشناسد، ممکن بود به مادرم زنگ بزند و بگوید که فرار کند.
چادرم را روی دستم انداختم و در حالی که با یک دست شالم را مرتب میکردم، بدو بدو به سمت در خیاطی رفتم، خوشبختانه درش باز بود، پرده را کنار زدم و وارد راهروی کوچکش شدم، یک طبقه از پلهها بالا رفتم، بالاخره به "خیاطی آرا" رسیدم، نگاهی به شمارهای که روی درش زده بودند انداختم، خودش بود!
همان شمارهای بود که از دایی گرفته بودم.
ل*بم را گ*از گرفتم و دلم گرفت، چرا با من اینطور رفتار میکردند؟ این چه کاری بود؟ یعنی انقدر بی ارزش بودم؟
یک ازدواج بر خلاف میل خانواده انقدر برایشان سنگین بود؟
آن قدر که به من دروغ بگویند و با تمام توان مادرم را از من دور نگه دارند؟
نفس عمیقی کشیدم و وارد خیاطی شدم، به سمت کسی که پشت میز نشسته بود و مشغول بررسی چند دکمه و ربان و دیگر چیزهای مخصوص تزیین لباس بود، رفتم، سلام کردم و گفتم:
- ببخشید با خانوم طیبی کار دارم، میخوام به ایشون سفارش بدم.
سرش را از روی دکمهها بلند کرد، عینکش را برداشت و گفت:
- شما؟
- محمدیان هستم.
رویش را به سمت یکی از سه در پشت سرش کرد و با صدای بلندی گفت:
- لیلا جان! با شما کار دارن! میخوان سفارش ب*دن!
کمی بعد صدای ضعیف مادرم را شنیدم:
- بفرستشون داخل عزیزم.
زن نگاهی به من انداخت و به در وسطی اشاره کرد، دل توی دلم نبود، پاهایم سست شده بودند، ل*بم میلرزید، فکر کنم رنگم پریده بود، احساس میکردم هر لحظه ممکن است قندم پایین بیفتد و غش کنم، سعی کردم خودم را با آدرنالین و هیجان سرپا نگه دارم، با قدمهای کوچک و محکم به سمت در وسطی رفتم، دو تقه به در زدم و بعد از شنیدن "بفرمایید" آرام دستگیره را پایین کشیدم، کمی لای در را باز کردم، خنکی اتاق بیرون آمد، از لای در چیزی مشخص نبود، فقط یک کمد و یک چوب لباسی پر از لباس دیده میشد، در را بیشتر باز کردم و بالاخره وارد اتاق شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: