کامل شده رمان کوتاه ده روز پس از حادثه | Zahrajafarian کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
وارد کوچه که شدیم خبری از ماشین دایی‌ام نبود، به راننده گفتم:
- مستقیم برین آقا.
با حرص نگاهی به من انداخت و حرکت کرد، وارد خیابان انتهای کوچه شدیم، چشمم به ماشین دایی‌ام افتاد که ده متری از ما جلوتر بود، خدا را شکر تازه ماشین را روشن کرده بود و نمی‌توانست با سرعت زیاد حرکت کند، برای همین خیلی دور نشده بود، با دست ماشین را نشان دادم و گفتم:
- آقا لطفاً برید دنبال اون پراید سفیده!
راننده ماشین را نگه داشت، گفت:
- خانوم قضیه چیه؟
با التماس گفتم:
- آقا توروخدا واینستین برین دنبالش! هزینه رو دوبرابر میدم برین!
راننده با تردید نگاهم کرد، گفتم:
- آقا قول میدم شر نمیشه براتون، یه قهر خانوادگیه.
بالاخره قبول کرد و به راه افتاد، نفس راحتی کشیدم، در دل خدا را شکر کردم و با چشم ماشین دایی‌ام را دنبال کردم، حواسم بود گمش نکنیم.
کمی که جلوتر رفتیم، وارد یک خیابان فرعی شدیم، دایی‌ام همچنان در لاین پر سرعت حرکت می‌کرد و خیال ایستادن نداشت، راننده در سکوت دنبالش می‌کرد، با استرس دست‌هایم را در هم پیچیده بودم و فشار می‌دادم، چشمم به تابلوی یک خیاطی افتاد، با هیجان اسمش را خواندم، دایی‌ام راهنما زد تا لاین عوض کند و به راست بیاید، معطل نکردم، سریع به راننده گفتم:
- آقا یکم سریع‌تر برین، جلوی اون خیاطی واستین! آقا توروخدا سریع‌تر!
راننده سرعتش را بیشتر کرد و جلوی خیاطی ترمز کرد، کمی به جلو پرت شدم، یک پنجاهی به او دادم و بعد سریع از ماشین خارج شدم، چادرم را درآوردم تا دایی‌ام از دور مرا نشناسد، ممکن بود به مادرم زنگ بزند و بگوید که فرار کند.
چادرم را روی دستم انداختم و در حالی که با یک دست شالم را مرتب می‌کردم، بدو بدو به سمت در خیاطی رفتم، خوشبختانه درش باز بود، پرده را کنار زدم و وارد راهروی کوچکش شدم، یک طبقه از پله‌ها بالا رفتم، بالاخره به "خیاطی آرا" رسیدم، نگاهی به شماره‌ای که روی درش زده بودند انداختم، خودش بود!
همان شماره‌ای بود که از دایی گرفته بودم.
ل*بم را گ*از گرفتم و دلم گرفت، چرا با من اینطور رفتار‌ می‌کردند؟ این چه کاری بود؟ یعنی انقدر بی ارزش بودم؟
یک ازدواج بر خلاف میل خانواده انقدر برایشان سنگین بود؟
آن قدر که به من دروغ بگویند و با تمام توان مادرم را از من دور نگه دارند؟
نفس عمیقی کشیدم و وارد خیاطی شدم، به سمت کسی که پشت میز نشسته بود و مشغول بررسی چند دکمه و ربان و دیگر چیزهای مخصوص تزیین لباس بود، رفتم، سلام کردم و گفتم:
- ببخشید با خانوم طیبی کار دارم، می‌خوام به ایشون سفارش بدم.
سرش را از روی دکمه‌ها بلند کرد، عینکش را برداشت و گفت:
- شما؟
- محمدیان هستم.
رویش را به سمت یکی از سه در پشت سرش کرد و با صدای بلندی گفت:
- لیلا جان! با شما کار دارن! میخوان سفارش ب*دن!
کمی بعد صدای ضعیف مادرم را شنیدم:
- بفرستشون داخل عزیزم.
زن نگاهی به من انداخت و به در وسطی اشاره کرد، دل توی دلم نبود، پاهایم سست شده بودند، ل*بم می‌لرزید، فکر کنم رنگم پریده بود، احساس می‌کردم هر لحظه ممکن است قندم پایین بیفتد و غش کنم، سعی کردم خودم را با آدرنالین و هیجان سرپا نگه دارم، با قدم‌های کوچک و محکم به سمت در وسطی رفتم، دو تقه به در زدم و بعد از شنیدن "بفرمایید" آرام دستگیره را پایین کشیدم، کمی لای در را باز کردم، خنکی اتاق بیرون آمد، از لای در چیزی مشخص نبود، فقط یک کمد و یک چوب لباسی پر از لباس دیده می‌شد، در را بیشتر باز کردم و بالاخره وارد اتاق شدم.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
وارد کوچه که شدیم خبری از ماشین دایی‌ام نبود، به راننده گفتم:
- مستقیم برین آقا.
با حرص نگاهی به من انداخت و حرکت کرد، وارد خیابان انتهای کوچه شدیم، چشمم به ماشین دایی‌ام افتاد که ده متری از ما جلوتر بود، خدا را شکر تازه ماشین را روشن کرده بود و نمی‌توانست با سرعت زیاد حرکت کند، برای همین خیلی دور نشده بود، با دست ماشین را نشان دادم و گفتم:
- آقا لطفاً برید دنبال اون پراید سفیده!
راننده ماشین را نگه داشت، گفت:
- خانوم قضیه چیه؟
با التماس گفتم:
- آقا توروخدا واینستین برین دنبالش!
هزینه رو دوبرابر میدم برین!
راننده با تردید نگاهم کرد، گفتم:
- آقا قول میدم شر نمیشه براتون، یه قهر خانوادگیه.
بالاخره قبول کرد و به راه افتاد، نفس راحتی کشیدم، در دل خدا را شکر کردم و با چشم ماشین دایی‌ام را دنبال کردم، حواسم بود گمش نکنیم.
کمی که جلوتر رفتیم، وارد یک خیابان فرعی شدیم، دایی‌ام همچنان در لاین پر سرعت حرکت می‌کرد و خیال ایستادن نداشت، راننده در سکوت دنبالش می‌کرد، با استرس دست‌هایم را در هم پیچیده بودم و فشار می‌دادم، چشمم به تابلوی یک خیاطی افتاد، با هیجان اسمش را خواندم، دایی‌ام راهنما زد تا لاین عوض کند و به راست بیاید، معطل نکردم، سریع به راننده گفتم:
- آقا یکم سریع‌تر برین، جلوی اون خیاطی واستین! آقا توروخدا سریع‌تر!
راننده سرعتش را بیشتر کرد و جلوی خیاطی ترمز کرد، کمی به جلو پرت شدم، یک پنجاهی به او دادم و بعد سریع از ماشین خارج شدم، چادرم را درآوردم تا دایی‌ام از دور مرا نشناسد، ممکن بود به مادرم زنگ بزند و بگوید که فرار کند.
چادرم را روی دستم انداختم و در حالی که با یک دست شالم را مرتب می‌کردم، بدو بدو به سمت در خیاطی رفتم، خوشبختانه درش باز بود، پرده را کنار زدم و وارد راهروی کوچکش شدم، یک طبقه از پله‌ها بالا رفتم، بالاخره به "خیاطی آرا" رسیدم، نگاهی به شماره‌ای که روی درش زده بودند انداختم، خودش بود!
 همان شماره‌ای بود که از دایی گرفته بودم.
 ل*بم را گ*از گرفتم و دلم گرفت، چرا با من اینطور رفتار‌ می‌کردند؟ این چه کاری بود؟ یعنی انقدر بی ارزش بودم؟
 یک ازدواج بر خلاف میل خانواده انقدر برایشان سنگین بود؟
 آن قدر که به من دروغ بگویند و با تمام توان مادرم را از من دور نگه دارند؟
نفس عمیقی کشیدم و وارد خیاطی شدم، به سمت کسی که پشت میز نشسته بود و مشغول بررسی چند دکمه و ربان و دیگر چیزهای مخصوص تزیین لباس بود، رفتم، سلام کردم و گفتم:
- ببخشید با خانوم طیبی کار دارم، می‌خوام به ایشون سفارش بدم.
سرش را از روی دکمه‌ها بلند کرد، عینکش را برداشت و گفت:
- شما؟
- محمدیان هستم.
رویش را به سمت یکی از سه در پشت سرش کرد و با صدای بلندی گفت:
- لیلا جان! با شما کار دارن! میخوان سفارش ب*دن!
کمی بعد صدای ضعیف مادرم را شنیدم:
- بفرستشون داخل عزیزم.
زن نگاهی به من انداخت و به در وسطی اشاره کرد، دل توی دلم نبود، پاهایم سست شده بودند، ل*بم می‌لرزید، فکر کنم رنگم پریده بود، احساس می‌کردم هر لحظه ممکن است قندم پایین بیفتد و غش کنم، سعی کردم خودم را با آدرنالین و هیجان سرپا نگه دارم، با قدم‌های کوچک و محکم به سمت در وسطی رفتم، دو تقه به در زدم و بعد از شنیدن "بفرمایید" آرام دستگیره را پایین کشیدم، کمی لای در را باز کردم، خنکی اتاق بیرون آمد، از لای در چیزی مشخص نبود، فقط یک کمد و یک چوب لباسی پر از لباس دیده می‌شد، در را بیشتر باز کردم و بالاخره وارد اتاق شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
مادرم در سمت راست اتاق پشت میزی نشسته بود، روی میز چرخ خیاطی قرار داشت و یک لباسی که هنوز دوختش کامل نشده بود، چشمش که به من افتاد اول با دهانی بی حالت و چشم‌هایی متعجب نگاهم کرد، بعد کم‌کم پیشانی‌اش چین خورد و اخم کرد.
دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم، ولی هیچ صدایی از دهانم خارج نشد؛ احساس می‌کردم صدا و واژه‌ها را گم کرده‌ام، پشت در نیمه باز ایستاده بودم و بهت زده فقط به چهره‌ی مادرم خیره شده بودم، مادرم بالاخره سکوت را شکست، پرسید:
- برای چی اومدی این جا؟
دهانم را باز و بسته کردم، ولی باز نتوانستم چیزی بگویم.
صدای دایی‌ام را شنیدم که با خانم بیرون اتاق صحبت می‌کرد و می‌گفت که می‌خواهد با مادرم صحبت کند، ولی خانم به او گفت که مادرم مشتری دارد و باید کمی صبر کند.
بالاخره از شوک درآمدم و توانستم تکان بخورم، در را پشت سرم بستم، کمی جلوتر رفتم و گفتم:
- سلام!
مادرم با خشم نگاهم کرد، حتی ارزش این را نداشتم که جواب سلامم را بدهد؟
مگر نمی‌گفت جواب سلام واجب است؟
مگر نمی‌گفت به تک تک دستورات اسلام عمل می‌کند؟
هر چه منتظر ماندم جوابم را نداد، بالاخره خونسردی‌ام را به دست آوردم و ادامه دادم:
- پلیس‌ها کارت دارن!
- باز چه گندی زدی؟
- من گند نزدم!
زن بابا بودی، کارت دارن!
چند ثانیه در سکوت به هم دیگر نگاه کردیم، چیزی نگفت و فقط با خشم نگاهم کرد.
گفتم:
- کاراگاه حامدی مسئول پرونده‌ی باباست، دفترش توی اداره‌ی آگاهی پردیسانه، میخواد هرچه زودتر باهات حرف بزنه.
اخم مادرم عمیق‌تر شد، وقتی دیدم نمی‌خواهد چیزی بگوید، رویم را برگرداندم و به سمت در رفتم، در را باز کردم و در حالی که ل*ب‌هایم را به هم می‌فشردم تا اشک هایم سرازیر نشوند از اتاق خارج شدم.
دایی‌ام در اتاق منتظر روی صندلی نشسته بود، با صدای بسته شدن در سرش را بلند کرد و چشمش به من افتاد، با تعجب نگاهم کرد، بدون حرف به سمت در رفتم، از همه‌شان متنفر بودم.
از پله‌ها با سرعت پایین رفتم، آن قدر عصبانی و ناراحت بودم که بی‌توجه به مقصد شروع به راه رفتن در خیابان کردم، اصلاً نمی‌دانستم کجا می‌روم، فقط می‌رفتم.
دلم می‌خواست خودم را بکشم، یاد همسرم افتادم، نه! نه! او منتظرم بود، او دوستم داشت؛ واقعاً دوستم داشت؛ خود واقعی‌ام را دوست داشت.
تند‌تر راه رفتم، احساس می‌کردم خشمم دارد کم‌کم با راه رفتن خالی می‌شود، حدوداً نیم ساعت در خیابان‌های تهران با بیشترین سرعت ممکن قدم زدم، از کنار‌ مغازه‌ها و مردم در حال عبور گذشتم، از کنار خیابان‌های شلوغ و دست‌فروش‌ها، ولی انگار هیچ کدام‌شان را نمی‌دیدم، انگار چشمم آن‌ها را می‌دید ولی چیزی حس نمی‌کردم، بعد از نیم ساعت بالاخره نزدیک دیواری در پیاده‌رو ایستادم.
احساس می‌کردم این چند دقیقه را در جایی گم شده بودم، هیچ چیز از تصاویر اطرافم یادم نمی‌آمد، آن قدر گیج بودم که حتی نمی‌دانستم در کدام خیابان هستم، به تابلوی کوچه‌ای که کمی جلوتر بود نگاه کردم، اسم خیابان را زده بود، پوفی کشیدم و به سمت خیابان رفتم تا تاکسی بگیرم.
باید برمی‌گشتم قم، این جا دیگر کاری نداشتم.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
مادرم در سمت راست اتاق پشت میزی نشسته بود، روی میز چرخ خیاطی قرار داشت و یک لباسی که هنوز دوختش کامل نشده بود، چشمش که به من افتاد اول با دهانی بی حالت و چشم‌هایی متعجب نگاهم کرد، بعد کم‌کم پیشانی‌اش چین خورد و اخم کرد.
 دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم، ولی هیچ صدایی از دهانم خارج نشد؛ احساس می‌کردم صدا و واژه‌ها را گم کرده‌ام، پشت در نیمه باز ایستاده بودم و بهت زده فقط به چهره‌ی مادرم خیره شده بودم، مادرم بالاخره سکوت را شکست، پرسید:
- برای چی اومدی این جا؟
دهانم را باز و بسته کردم، ولی باز نتوانستم چیزی بگویم.
 صدای دایی‌ام را شنیدم که با خانم بیرون اتاق صحبت می‌کرد و می‌گفت که می‌خواهد با مادرم صحبت کند، ولی خانم به او گفت که مادرم مشتری دارد و باید کمی صبر کند.
بالاخره از شوک درآمدم و توانستم تکان بخورم، در را پشت سرم بستم، کمی جلوتر رفتم و گفتم:
- سلام!
مادرم با خشم نگاهم کرد، حتی ارزش این را نداشتم که جواب سلامم را بدهد؟
مگر نمی‌گفت جواب سلام واجب است؟
 مگر نمی‌گفت به تک تک دستورات اسلام عمل می‌کند؟
هر چه منتظر ماندم جوابم را نداد، بالاخره خونسردی‌ام را به دست آوردم و ادامه دادم:
- پلیس‌ها کارت دارن!
- باز چه گندی زدی؟
- من گند نزدم!
 زن بابا بودی، کارت دارن!
چند ثانیه در سکوت به هم دیگر نگاه کردیم، چیزی نگفت و فقط با خشم نگاهم کرد.
گفتم:
- کاراگاه حامدی مسئول پرونده‌ی باباست، دفترش توی اداره‌ی آگاهی پردیسانه، میخواد هرچه زودتر باهات حرف بزنه.
اخم مادرم عمیق‌تر شد، وقتی دیدم نمی‌خواهد چیزی بگوید، رویم را برگرداندم و به سمت در رفتم، در را باز کردم و در حالی که ل*ب‌هایم را به هم می‌فشردم تا اشک هایم سرازیر نشوند از اتاق خارج شدم.
 دایی‌ام در اتاق منتظر روی صندلی نشسته بود، با صدای بسته شدن در سرش را بلند کرد و چشمش به من افتاد، با تعجب نگاهم کرد، بدون حرف به سمت در رفتم، از همه‌شان متنفر بودم.
از پله‌ها با سرعت پایین رفتم، آن قدر عصبانی و ناراحت بودم که بی‌توجه به مقصد شروع به راه رفتن در خیابان کردم، اصلاً نمی‌دانستم کجا می‌روم، فقط می‌رفتم.
 دلم می‌خواست خودم را بکشم، یاد همسرم افتادم، نه! نه! او منتظرم بود، او دوستم داشت؛ واقعاً دوستم داشت؛ خود واقعی‌ام را دوست داشت.
 تند‌تر راه رفتم، احساس می‌کردم خشمم دارد کم‌کم با راه رفتن خالی می‌شود، حدوداً نیم ساعت در خیابان‌های تهران با بیشترین سرعت ممکن قدم زدم، از کنار‌ مغازه‌ها و مردم در حال عبور گذشتم، از کنار خیابان‌های شلوغ و دست‌فروش‌ها، ولی انگار هیچ کدام‌شان را نمی‌دیدم، انگار چشمم آن‌ها را می‌دید ولی چیزی حس نمی‌کردم، بعد از نیم ساعت بالاخره نزدیک دیواری در پیاده‌رو ایستادم.
 احساس می‌کردم این چند دقیقه را در جایی گم شده بودم، هیچ چیز از تصاویر اطرافم یادم نمی‌آمد، آن قدر گیج بودم که حتی نمی‌دانستم در کدام خیابان هستم، به تابلوی کوچه‌ای که کمی جلوتر بود نگاه کردم، اسم خیابان را زده بود، پوفی کشیدم و به سمت خیابان رفتم تا تاکسی بگیرم.
 باید برمی‌گشتم قم، این جا دیگر کاری نداشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
ساعت ده و نیم شب وارد خانه شدم، همسرم سه بار زنگ زده بود و هر سه بار تماسش را رد کرده بودم، می‌ترسیدم در ماشین شخصی حواسم پرت تلفن شود و نفهمم کجا می‌رویم، آن قدر چهارچشمی و دقیق مسیر را پا به پای راننده نگاه کرده بودم که چشم‌هایم درد گرفته بود، وقتی به قم رسیدم تاکسی پیدا نکردم و برای همین ماشین شخصی سوار شدم، حوصله‌ی اسنپ گرفتن هم نداشتم. ولی تا خود خانه خودم را لعنت کردم که این چه کاری بود کردی؟
از آسانسور خارج شدم و مشغول باز کردن قفل‌های در شدم، در خانه دوتا قفل داشت، یکی قفل عادی و یکی هم از آن قفل‌‌های مخصوص درب‌های ضد سرقت.
در را باز کردم و در حالی که زیر ل*ب صلوات می‌فرستادم وارد خانه شدم، می‌دانستم آن شخص ناشناس نمی‌خواهد خودش را نشان بدهد و غیر ممکن است در خانه باشد، ولی باز هم گاهی می‌ترسیدم چیزی ناگهان از داخل‌ اتاق به سمتم بیاید و به من حمله کند.
کل خانه را گشتم، تا مطمئن بشوم کسی در آن نیست، بعد بدون این که حتی چادرم را از سرم دربیارم به سمت اتاق رفتم، چهارپایه را برداشتم و به آشپزخانه برگشتم.
چهارپایه را زیر یخچال گذاشتم و بالایش رفتم، با دیدن تبلت که به صورت خوابیده روی یخچال قرار گرفته بود، ل*ب‌هایم آویزان شد، از کجا پیدایش کرده بود؟
من که آن را پشت جعبه مخفی کرده بودم، تازه اصلاً از کجا به ذهنش رسید بالای یخچال را بگردد؟
تبلت را برداشتم، زیرش یک تکه کاغذ بود که چیزی روی آن تایپ شده بود، ابروهایم پریدند بالا، آن قدر وقت داشت که یادداشت تایپ شده برایم بگذارد؟ روی کاغذ را خواندم، نوشته بود: تو تهران دنبالش بگرد!
با تعجب به کاغذ خیره ماندم.
چه کسی را می‌گفت؟ مادرم را؟ یا منظورش قاتل پدرم بود؟ احتمالاً قاتل پدرم را می‌گفت، چون همچین آدم دقیقی حتماً می‌دانست امروز به تهران رفته بودم.
در حالی که تبلت و کاغذ در دستم بود از چهارپایه پایین آمدم، با دست دیگرم چهارپایه را برداشتم و به سمت اتاق خواب حرکت کردم.
چهارپایه را سرجایش گذاشتم و تبلت و کاغذ را هم به اتاق خواب پدر و مادرم بردم، تبلت را در کشوی خودش گذاشتم و کاغذ را در دستم نگه داشتم، کمی نگاهش کردم و بعد پاره‌اش کردم؛ نباید اثری از آن می‌ماند.
احتمال زیاد ناشناس فکر کرده بود خودم آن قدر باهوش هستم که آن را از بین ببرم، خورده کاغذها را به حمام‌ بردم و در دستشویی فرنگی ریختم، بعد دکمه‌ی سیفونش را زدم تا دیگر اثری از آن‌ها نماند، از حمام خارج شدم، بالاخره رضایت دادم که لباس‌هایم را عوض کنم.
دیگر باور کرده بودم ناشناس دوست من است، نه دشمن من.
لباس‌‌هایم را که آویزان کردم به آشپزخانه برگشتم تا چیزی بخورم.
شماره‌ی شیما را گرفتم و گوشی را در حالت بلندگو روی اپن آشپزخانه گذاشتم، مشغول در آوردن سالاد الویه‌ی کارخانه‌ای و نان از یخچال بودم که شیما جواب داد، تمام اتفاقات را برایش تعریف کردم و در همان حال شام خوردم.
شیما گفت نگران نباشم، بالاخره مادرم من را می‌بخشد، ولی من اصلاً امیدوار نبودم، این بار هیچ امیدی نداشتم.‌
سال‌ها قبل که عاشق همسرم شده بودم، وقتی همه می‌گفتند هرگز به او نمی‌رسی، مطمئن بودم که می‌رسم! کلاً آدم امیدواری بودم، ولی این بار هیچ امیدی نداشتم.
شیما گفت انقدر سر به سر ناشناس نگذارم و دیگر فیلم نگیرم، من هم قبول کردم.
بعد از شام کمی آشپزخانه را تمیز کردم و بعد به پذیرایی رفتم، روی کاناپه دراز کشیدم و مشغول برقراری تماس تصویری با همسرم شدم.
جواب داد و سلام کرد، چشمم که به آن صورت ماه و زیبایش افتاد همه چیز یادم رفت، همه چیز.
احساس کردم تمام اتفاقات بد تمام شده‌اند و وارد دریای خوش‌بختی شده‌ام، جواب سلامش را دادم:
- سلام دریای خوش‌بختی!
خندید و گفت:
- چطوری؟ فکر کنم حسابی دلت برام تنگ شده.
- همیشه فکر می‌کردم این یه جمله‌ی کلیشیه‌ایه ولی الان میبینم واقعا چون دارم با تو حرف میزنم خوبِ خوبم.
دوباره ریز خندید و گفت:
- پس قبلش خوب نبودی نه؟
کمی لبخندم محو شد و گفتم:
- اوضاع خیلی بهم ریخته‌س...
روی صندلی راکش نشست و گوشی را جوری گرفت که خوب صورتش را ببینم، با همان لحن پر از آرامش همیشگی‌اش گفت:
- بگو می‌شنوم.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
ساعت ده و نیم شب وارد خانه شدم، همسرم سه بار زنگ زده بود و هر سه بار تماسش را رد کرده بودم، می‌ترسیدم در ماشین شخصی حواسم پرت تلفن شود و نفهمم کجا می‌رویم، آن قدر چهارچشمی و دقیق مسیر را پا به پای راننده نگاه کرده بودم که چشم‌هایم درد گرفته بود، وقتی به قم رسیدم تاکسی پیدا نکردم و برای همین ماشین شخصی سوار شدم، حوصله‌ی اسنپ گرفتن هم نداشتم. ولی تا خود خانه خودم را لعنت کردم که این چه کاری بود کردی؟
از آسانسور خارج شدم و مشغول باز کردن قفل‌های در شدم، در خانه دوتا قفل داشت، یکی قفل عادی و یکی هم از آن قفل‌‌های مخصوص درب‌های ضد سرقت.
در را باز کردم و در حالی که زیر ل*ب صلوات می‌فرستادم وارد خانه شدم، می‌دانستم آن شخص ناشناس نمی‌خواهد خودش را نشان بدهد و غیر ممکن است در خانه باشد، ولی باز هم گاهی می‌ترسیدم چیزی ناگهان از داخل‌ اتاق به سمتم بیاید و به من حمله کند.
کل خانه را گشتم، تا مطمئن بشوم کسی در آن نیست، بعد بدون این که حتی چادرم را از سرم دربیارم به سمت اتاق رفتم، چهارپایه را برداشتم و به آشپزخانه برگشتم.
 چهارپایه را زیر یخچال گذاشتم و بالایش رفتم، با دیدن تبلت که به صورت خوابیده روی یخچال قرار گرفته بود، ل*ب‌هایم آویزان شد، از کجا پیدایش کرده بود؟
 من که آن را پشت جعبه مخفی کرده بودم، تازه اصلاً از کجا به ذهنش رسید بالای یخچال را بگردد؟
 تبلت را برداشتم، زیرش یک تکه کاغذ بود که چیزی روی آن تایپ شده بود، ابروهایم پریدند بالا، آن قدر وقت داشت که یادداشت تایپ شده برایم بگذارد؟ روی کاغذ را خواندم، نوشته بود: تو تهران دنبالش بگرد!
با تعجب به کاغذ خیره ماندم.
چه کسی را می‌گفت؟ مادرم را؟ یا منظورش قاتل پدرم بود؟ احتمالاً قاتل پدرم را می‌گفت، چون همچین آدم دقیقی حتماً می‌دانست امروز به تهران رفته بودم.
 در حالی که تبلت و کاغذ در دستم بود از چهارپایه پایین آمدم، با دست دیگرم چهارپایه را برداشتم و به سمت اتاق خواب حرکت کردم.
چهارپایه را سرجایش گذاشتم و تبلت و کاغذ را هم به اتاق خواب پدر و مادرم بردم، تبلت را در کشوی خودش گذاشتم و کاغذ را در دستم نگه داشتم، کمی نگاهش کردم و بعد پاره‌اش کردم؛ نباید اثری از آن می‌ماند.
 احتمال زیاد ناشناس فکر کرده بود خودم آن قدر باهوش هستم که آن را از بین ببرم، خورده کاغذها را به حمام‌ بردم و در دستشویی فرنگی ریختم، بعد دکمه‌ی سیفونش را زدم تا دیگر اثری از آن‌ها نماند، از حمام خارج شدم، بالاخره رضایت دادم که لباس‌هایم را عوض کنم.
 دیگر باور کرده بودم ناشناس دوست من است، نه دشمن من.
لباس‌‌هایم را که آویزان کردم به آشپزخانه برگشتم تا چیزی بخورم.
شماره‌ی شیما را گرفتم و گوشی را در حالت بلندگو روی اپن آشپزخانه گذاشتم، مشغول در آوردن سالاد الویه‌ی کارخانه‌ای و نان از یخچال بودم که شیما جواب داد، تمام اتفاقات را برایش تعریف کردم و در همان حال شام خوردم.
 شیما گفت نگران نباشم، بالاخره مادرم من را می‌بخشد، ولی من اصلاً امیدوار نبودم، این بار هیچ امیدی نداشتم.‌
 سال‌ها قبل که عاشق همسرم شده بودم، وقتی همه می‌گفتند هرگز به او نمی‌رسی، مطمئن بودم که می‌رسم! کلاً آدم امیدواری بودم، ولی این بار هیچ امیدی نداشتم.
 شیما گفت انقدر سر به سر ناشناس نگذارم و دیگر فیلم نگیرم، من هم قبول کردم.
بعد از شام کمی آشپزخانه را تمیز کردم و بعد به پذیرایی رفتم، روی کاناپه دراز کشیدم و مشغول برقراری تماس تصویری با همسرم شدم.
 جواب داد و سلام کرد، چشمم که به آن صورت ماه و زیبایش افتاد همه چیز یادم رفت، همه چیز.
احساس کردم تمام اتفاقات بد تمام شده‌اند و وارد دریای خوش‌بختی شده‌ام، جواب سلامش را دادم:
- سلام دریای خوش‌بختی!
خندید و گفت:
- چطوری؟
 فکر کنم حسابی دلت برام تنگ شده.
- همیشه فکر می‌کردم این یه جمله‌ی کلیشیه‌ایه ولی الان میبینم واقعا چون دارم با تو حرف میزنم خوبِ خوبم.
دوباره ریز خندید و گفت:
- پس قبلش خوب نبودی نه؟
کمی لبخندم محو شد و گفتم:
- اوضاع خیلی بهم ریخته‌س...
روی صندلی راکش نشست و گوشی را جوری گرفت که خوب صورتش را ببینم، با همان لحن پر از آرامش همیشگی‌اش گفت:
- بگو می‌شنوم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
ایران
روز هشتم
صبح زود مثل همیشه از خواب بیدار شدم، ساعت هشت که شد با کارآگاه حامدی تماس گرفتم؛ برنداشت، با دفترش تماس گرفتم، کسی جواب نداد، با عصبانیت گوشی را روی مبل پرت کردم و به آشپزخانه رفتم تا ظرف‌های صبحانه را بشورم، مشغول شستن که شدم صدای آیفون بلند شد، با دست‌های کفی به سمت آیفون رفتم، شیما پشت در بود.
لبخندی روی صورت عصبانی‌ام نشست و در را برایش باز کردم، چشمکی به دوربین آیفون زد و وارد خانه شد.
به سمت سینک رفتم تا هر چه زودتر ظرف‌ها را بشورم؛ ظرف زیادی نبود، یک نعلبکی پنیر بود و دوتا استکان چایی.
تا شیما به طبقه‌ی پنجم برسد همه را شستم و مرتب کردم‌. وقتی زنگ در را زد، داد زدم:
- الان میام!
دست‌هایم را خشک کردم و به سمت در رفتم، در را که باز کردم وارد خانه شد و بغلم کرد، به خودم فشارش دادم، چقدر دلم برایش تنگ شده بود.
به پذیرایی هدایتش کردم تا بنشیند و رفتم برایش شربت بیاورم، گفت:
- نه بابا، خانوم شدی!
خندیدم و در راه آشپزخانه گفتم:
- این چند روز حالم سرجاش نبود ببخشید.
در حالی که لباس‌هایش را در میاورد گفت:
- نه بابا شوخی کردم‌، می‌دونم خودم.
چخبر؟
در حالی که شربت را هم می‌زدم، گفتم:
- خبر‌ها که زیادن، صبر کن یه بار دیگه به این کارآگاه حامدی زنگ بزنم، بعد میام میگم.
شربت را در یک پیش دستی گذاشتم و به پذیرایی بردم. بعد گوشی‌ام را از روی کاناپه برداشتم و دوباره شماره‌ی کاراگاه حامدی را گرفتم، این بار بعد از پنج بوق جواب داد:
- سلام خانوم شاهرخی.
در حالی که به سمت اتاق خواب حرکت می‌کردم، گفتم:
- سلام جناب کاراگاه صبحتون بخیر.
- صبح شما هم بخیر، خبری از مادرتون نشد؟
مکثی کردم و ل*بم را گ*از گرفتم، گفتم:
- راستش پیداشون کردم جناب کاراگاه.
کاراگاه هم مکث کرد، نفسی کشید و گفت:
- خب؟
- با من صحبت نکرد، ولی شماره‌ی محل کارش رو دارم.
- بگید یادداشت می‌کنم.
شماره‌ی خیاطی را که روی یک تکه کاغذ نوشته بودم، برایش خواندم.
گفت خودش با من تماس می‌گیرد و بعد خواست قطع کند که چیزی یادش آمد، گفت:
- راستی خانوم شاهرخی!
- بله؟
- شما دقیقاً دو روز بعد از فوت پدرتون به ایران برگشتین؟
- بله چطور؟
- مطمئنین؟
- بله مطمئنم!
- من تماس می‌گیرم باهاتون، فعلاً خانوم شاهرخی.
بعد هم گوشی را قطع کرد.
هاج و واج به گوشی در دستم نگاه کردم.
یعنی چه که مطمئن بودم دقیقاً دو روز بعد برگشته‌ام یا نه؟ گیج شده بودم.
به سمت پذیرایی حرکت کردم، شیما با دیدن قیافه‌‌ام لیوان شربت را روی میز گذاشت و گفت:
- چرا ماتت برده؟
به سمتش حرکت کردم و گفتم:
- نمی‌دونم.
کنارش نشستم.
شیما با تعجب نگاهم می‌کرد، پرسید:
- چی شده؟
- نمی‌دونم از کجا شروع کنم بگم اصلاً.
خیلی ریلکس جواب داد:
- دقیقاً از جایی که دفعه‌ی پیش تموم کردی.
خندیدم و گفتم:
- حموم دستشویی رفتنمم تعریف کنم؟
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
ایران
روز هشتم
صبح زود مثل همیشه از خواب بیدار شدم، ساعت هشت که شد با کارآگاه حامدی تماس گرفتم؛ برنداشت، با دفترش تماس گرفتم، کسی جواب نداد، با عصبانیت گوشی را روی مبل پرت کردم و به آشپزخانه رفتم تا ظرف‌های صبحانه را بشورم، مشغول شستن که شدم صدای آیفون بلند شد، با دست‌های کفی به سمت آیفون رفتم، شیما پشت در بود.
 لبخندی روی صورت عصبانی‌ام نشست و در را برایش باز کردم، چشمکی به دوربین آیفون زد و وارد خانه شد.
 به سمت سینک رفتم تا هر چه زودتر ظرف‌ها را بشورم؛ ظرف زیادی نبود، یک نعلبکی پنیر بود و دوتا استکان چایی.
 تا شیما به طبقه‌ی پنجم برسد همه را شستم و مرتب کردم‌. وقتی زنگ در را زد، داد زدم:
- الان میام!
 دست‌هایم را خشک کردم و به سمت در رفتم، در را که باز کردم وارد خانه شد و بغلم کرد، به خودم فشارش دادم، چقدر دلم برایش تنگ شده بود.
 به پذیرایی هدایتش کردم تا بنشیند و رفتم برایش شربت بیاورم، گفت:
- نه بابا، خانوم شدی!
 خندیدم و در راه آشپزخانه گفتم:
- این چند روز حالم سرجاش نبود ببخشید.
در حالی که لباس‌هایش را در میاورد گفت:
- نه بابا شوخی کردم‌، می‌دونم خودم.
 چخبر؟
در حالی که شربت را هم می‌زدم، گفتم:
- خبر‌ها که زیادن، صبر کن یه بار دیگه به این کارآگاه حامدی زنگ بزنم، بعد میام میگم.
 شربت را در یک پیش دستی گذاشتم و به پذیرایی بردم. بعد گوشی‌ام را از روی کاناپه برداشتم و دوباره شماره‌ی کاراگاه حامدی را گرفتم، این بار بعد از پنج بوق جواب داد:
- سلام خانوم شاهرخی.
در حالی که به سمت اتاق خواب حرکت می‌کردم، گفتم:
- سلام جناب کاراگاه صبحتون بخیر.
- صبح شما هم بخیر، خبری از مادرتون نشد؟
مکثی کردم و ل*بم را گ*از گرفتم، گفتم:
- راستش پیداشون کردم جناب کاراگاه.
کاراگاه هم مکث کرد، نفسی کشید و گفت:
- خب؟
- با من صحبت نکرد، ولی شماره‌ی محل کارش رو دارم.
- بگید یادداشت می‌کنم.
شماره‌ی خیاطی را که روی یک تکه کاغذ نوشته بودم، برایش خواندم.
 گفت خودش با من تماس می‌گیرد و بعد خواست قطع کند که چیزی یادش آمد، گفت:
- راستی خانوم شاهرخی!
- بله؟
- شما دقیقاً دو روز بعد از فوت پدرتون به ایران برگشتین؟
- بله چطور؟
- مطمئنین؟
- بله مطمئنم!
- من تماس می‌گیرم باهاتون، فعلاً خانوم شاهرخی.
بعد هم گوشی را قطع کرد.
 هاج و واج به گوشی در دستم نگاه کردم.
 یعنی چه که مطمئن بودم دقیقاً دو روز بعد برگشته‌ام یا نه؟ گیج شده بودم.
به سمت پذیرایی حرکت کردم، شیما با دیدن قیافه‌‌ام لیوان شربت را روی میز گذاشت و گفت:
- چرا ماتت برده؟
 به سمتش حرکت کردم و گفتم:
-  نمی‌دونم.
کنارش نشستم.
 شیما با تعجب نگاهم می‌کرد، پرسید:
- چی شده؟
- نمی‌دونم از کجا شروع کنم بگم اصلاً.
خیلی ریلکس جواب داد:
- دقیقاً از جایی که دفعه‌ی پیش تموم کردی.
خندیدم و گفتم:
- حموم دستشویی رفتنمم تعریف کنم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
با دست به بازویم زد و هر دو خندیدیم.
مشغول تعریف کردن شدم، از دیدن مادرم گفتم و از تبلت و از تکه کاغذ و پیامی که روی آن بود، از صحبتم با همسرم و قهر ادامه‌دار طلسم شده‌ی مادرم، بعد هم حرف‌های کاراگاه حامدی را برایش گفتم.
شیما در سکوت به حرف‌هایم گوش می‌داد، فقط هر ازگاهی چشم‌هایش درشت میشد و تعجب می‌کرد، بعد به حالت قبلی برمی‌گشت.
حرف‌هایم که تمام شد سکوتی به وجود آمد، فکری به ذهنم‌ رسید، این چند روز دائماً داشتم صحبت می‌کردم، اتفاق‌ها را برای این و آن تعریف می‌کردم و ناله می‌کردم، چرا به جایش دست به کار نمیشدم تا مشکلم را حل کنم؟
چرا همه‌ش ناامید و افسرده بودم و می‌نالیدم؟
مخالف صحبت با دیگران و درد دل کردن نبودم، ولی وقتش الان نبود، الان اول باید مشکلم را حل می‌کردم.
از جا بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم، شیما بالاخره سکوت را شکست:
- عجب!
چیزی نگفتم.
دفتر و قلم به دست از اتاق خواب خارج شدم. دوباره کنار شیما نشستم و نگاهش کردم، پرسیدم:
- میای این جریان رو حل کنیم؟
با تعجب و ابروهای بالا رفته نگاهم کرد، گفت:
- زهرا دیوونه شدی؟ پلیس هنوز نتونسته حلش کنه سرنخ به دست بیاره، تو می‌خوای ما دونفری حلش کنیم؟
نگاهم را از چشمانش برنداشتم و مصرانه پرسیدم:
- هستی یا نه؟
کمی نگاهم کرد و جواب نداد.
گفتم:
- نه؟
سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد.
دفتر و قلم را روی مبل کناری انداختم، سرم را به پشتی مبل تکیه دادم، چشم‌هایم را بستم.
شیما توجیه کرد:
- ببخشید زهرا ولی واقعاً نمی‌تونم، همین الانشم شوهرم همه‌ش میگه تو چرا انقد پیش زهرایی.
دیروز نهار نبود بخوریم، بیش‌تر از این واقعاً دیگه نمی‌تونم کمکت کنم.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- اشکال نداره!
زمزمه کرد:
- ببخشید، بعد فشاری به دستم داد و از روی مبل بلند شد.
از بادی که بلند شد حدس زدم لباس‌هایش را از روی مبل برداشته، بعد از چند دقیقه ب*وسه‌ای روی گونه‌ام زد و گفت:
- من دیگه برم.
زنگ بزن بهم‌، فعلاً.
بدون این که چشم‌هایم را باز کنم، جواب دادم:
- فعلاً!
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
با دست به بازویم زد و هر دو خندیدیم.
 مشغول تعریف کردن شدم، از دیدن مادرم گفتم و از تبلت و از تکه کاغذ و پیامی که روی آن بود، از صحبتم با همسرم و قهر ادامه‌دار طلسم شده‌ی مادرم، بعد هم حرف‌های کاراگاه حامدی را برایش گفتم.
شیما در سکوت به حرف‌هایم گوش می‌داد، فقط هر ازگاهی چشم‌هایش درشت میشد و تعجب می‌کرد، بعد به حالت قبلی برمی‌گشت.
حرف‌هایم که تمام شد سکوتی به وجود آمد، فکری به ذهنم‌ رسید، این چند روز دائماً داشتم صحبت می‌کردم، اتفاق‌ها را برای این و آن تعریف می‌کردم و ناله می‌کردم، چرا به جایش دست به کار نمیشدم تا مشکلم را حل کنم؟
 چرا همه‌ش ناامید و افسرده بودم و می‌نالیدم؟
 مخالف صحبت با دیگران و درد دل کردن نبودم، ولی وقتش الان نبود، الان اول باید مشکلم را حل می‌کردم.
از جا بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم، شیما بالاخره سکوت را شکست:
- عجب!
چیزی نگفتم.
 دفتر و قلم به دست از اتاق خواب خارج شدم. دوباره کنار شیما نشستم و نگاهش کردم، پرسیدم:
- میای این جریان رو حل کنیم؟
با تعجب و ابروهای بالا رفته نگاهم کرد، گفت:
- زهرا دیوونه شدی؟
 پلیس هنوز نتونسته حلش کنه سرنخ به دست بیاره، تو می‌خوای ما دونفری حلش کنیم؟
نگاهم را از چشمانش برنداشتم و مصرانه پرسیدم:
- هستی یا نه؟
کمی نگاهم کرد و جواب نداد.
 گفتم:
- نه؟
سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد.
دفتر و قلم را روی مبل کناری انداختم، سرم را به پشتی مبل تکیه دادم، چشم‌هایم را بستم.
شیما توجیه کرد:
- ببخشید زهرا ولی واقعاً نمی‌تونم، همین الانشم شوهرم همه‌ش میگه تو چرا انقد پیش زهرایی.
دیروز نهار نبود بخوریم، بیش‌تر از این واقعاً دیگه نمی‌تونم کمکت کنم.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- اشکال نداره!
زمزمه کرد:
- ببخشید، بعد فشاری به دستم داد و از روی مبل بلند شد.
 از بادی که بلند شد حدس زدم لباس‌هایش را از روی مبل برداشته، بعد از چند دقیقه ب*وسه‌ای روی گونه‌ام زد و گفت:
- من دیگه برم.
 زنگ بزن بهم‌، فعلاً.
بدون این که چشم‌هایم را باز کنم، جواب دادم:
- فعلاً!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
صدای بسته شدن در را که شنیدم از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم، خودم این ماجرا را حل می‌کردم.
فکری به سرم زد، چرا از همسرم کمک نمی‌خواستم؟
چون فیزیکی کنارم نبود؟
چه حرف مسخره‌ای...
من همیشه باور داشتم وقتی کنار کسی هستی یعنی هستی! فرقی ندارد مجازی باشد یا حضوری.
به سمت گوشی‌ام رفتم و مشغول زنگ زدن به همسرم شدم، بعد از دو سه بوق برداشت، با صدای پر انرژی‌اش گفت:
- سلام همسر خانوم، چطوری؟
خندیدم و جوابش را دادم، من هم احوال او را پرسیدم و کمی در مورد دوری و دلتنگی‌مان صحبت کردیم، بعد اتفاقات جدید را برایش تعریف کردم، حرف‌هایم که تمام شد، بدون وقفه پرسیدم:
- کمکم می‌کنی باهم پیداش کنیم؟
یک ثانیه مکث کرد و بعد جواب داد:
- معلومه که کمکت می‌کنم.
بعد گفت که برای اولین قدم، باید چه کار کنم.
گوشی را قطع کردم و به اتاق خواب پدر و مادرم رفتم.
دفترچه تلفن را از کشوی پاتختی برداشتم و روی زمین نشستم، دفترچه را باز کردم و مشغول مطالعه‌اش شدم.
شماره‌های زیادی در آن بود، با این که این اواخر دیگر دفترچه تلفن یک چیز بی معنی بود و همه مخاطب‌ها را در گوشی ذخیره می‌کردند، پدرم همیشه شماره‌ها را در دفترچه هم می‌نوشت، می‌گفت یک وقت گوشی خ*را*ب می‌شود و شماره‌ها گم می‌شوند.
از قسمت الف دفترچه تلفن شروع کردم، فامیل‌ها را فاکتور گرفتم و به جز فامیل‌ها کنار هر شماره‌ای که مال شهر تهران بود ستاره زدم.
هم من و هم همسرم می‌دانستم که بعید است این کار کمک‌ زیادی بکند، ولی از هیچی بهتر بود، شاید می‌توانستم یک سرنخی به دست بیاورم.
تا آخر دفترچه تلفن جلو رفتم و با صبر و حوصله کنار شماره‌های مربوط به تهران ستاره زدم، خسته شده بودم، ولی ارزشش را داشت.
بالاخره بعد از چند روز احساس می‌کردم که دارم واقعاً یک جست و جوی مفید انجام میدهم.
تصمیم گرفتم تا وقتی قاتل پدرم را پیدا نکرده‌ام دیگر الکی وقتم‌ را حرام نکنم، دیگر با شیما یا عموهایم یا هرکس دیگر بیش از حد صحبت نمی‌کردم، با کاراگاه حامدی هم تا وقتی چیزی نپرسید صحبت نمی‌کردم، باید روی جست و جوی خودم تمرکز می‌کردم.
دفترچه تلفن را برداشتم و به سمت تلفن خانه که در پذیرایی قرار داشت رفتم، از اولین شماره‌ی مربوط به تهران شروع کردم، شماره‌ی خانه‌ی قدیمی خودمان در تهران بود، تا هفت سالگی من در تهران زندگی کرده بودیم و بعد به قم آمده بودیم، پدرم در تهران یک مغازه‌ی گل فروشی داشت و گاهی هم تزیین ماشین عروس را می‌پذیرفت.
دوست و آشنا در تهران زیاد داشتیم و برای همین کار من سخت‌تر بود.
هر چه منتظر شدم کسی جواب نداد، تلفن را قطع کردم و سراغ شماره‌ی بعدی رفتم، شماره‌ی خانه‌ی دوست بابا بود، یکی از دوست‌های قدیمی‌اش که ظاهراً در دانشگاه با هم آشنا شده بودند‌، او هم جوابم را نداد.
نگاهی به ساعت انداختم، یازده و نیم صبح بود، معلوم بود که این ساعت روز در تهران کسی خانه نبود که جواب بدهد.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
صدای بسته شدن در را که شنیدم از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم، خودم این ماجرا را حل می‌کردم.
 فکری به سرم زد، چرا از همسرم کمک نمی‌خواستم؟
چون فیزیکی کنارم نبود؟
چه حرف مسخره‌ای...
 من همیشه باور داشتم وقتی کنار کسی هستی یعنی هستی! فرقی ندارد مجازی باشد یا حضوری.
 به سمت گوشی‌ام رفتم و مشغول زنگ زدن به همسرم شدم، بعد از دو سه بوق برداشت، با صدای پر انرژی‌اش گفت:
- سلام همسر خانوم، چطوری؟
خندیدم و جوابش را دادم، من هم احوال او را پرسیدم و کمی در مورد دوری و دلتنگی‌مان صحبت کردیم، بعد اتفاقات جدید را برایش تعریف کردم، حرف‌هایم که تمام شد، بدون وقفه پرسیدم:
- کمکم می‌کنی باهم پیداش کنیم؟
یک ثانیه مکث کرد و بعد جواب داد:
- معلومه که کمکت می‌کنم.
بعد گفت که برای اولین قدم، باید چه کار کنم.
گوشی را قطع کردم و به اتاق خواب پدر و مادرم رفتم.
 دفترچه تلفن را از کشوی پاتختی برداشتم و روی زمین نشستم، دفترچه را باز کردم و مشغول مطالعه‌اش شدم.
 شماره‌های زیادی در آن بود، با این که این اواخر دیگر دفترچه تلفن یک چیز بی معنی بود و همه مخاطب‌ها را در گوشی ذخیره می‌کردند، پدرم همیشه شماره‌ها را در دفترچه هم می‌نوشت، می‌گفت یک وقت گوشی خ*را*ب می‌شود و شماره‌ها گم می‌شوند.
 از قسمت الف دفترچه تلفن شروع کردم، فامیل‌ها را فاکتور گرفتم و به جز فامیل‌ها کنار هر شماره‌ای که مال شهر تهران بود ستاره زدم.
 هم من و هم همسرم می‌دانستم که بعید است این کار کمک‌ زیادی بکند، ولی از هیچی بهتر بود، شاید می‌توانستم یک سرنخی به دست بیاورم.
تا آخر دفترچه تلفن جلو رفتم و با صبر و حوصله کنار شماره‌های مربوط به تهران ستاره زدم، خسته شده بودم، ولی ارزشش را داشت.
 بالاخره بعد از چند روز احساس می‌کردم که دارم واقعاً یک جست و جوی مفید انجام میدهم.
 تصمیم گرفتم تا وقتی قاتل پدرم را پیدا نکرده‌ام دیگر الکی وقتم‌ را حرام نکنم، دیگر با شیما یا عموهایم یا هرکس دیگر بیش از حد صحبت نمی‌کردم، با کاراگاه حامدی هم تا وقتی چیزی نپرسید صحبت نمی‌کردم، باید روی جست و جوی خودم تمرکز می‌کردم.
دفترچه تلفن را برداشتم و به سمت تلفن خانه که در پذیرایی قرار داشت رفتم، از اولین شماره‌ی مربوط به تهران شروع کردم، شماره‌ی خانه‌ی قدیمی خودمان در تهران بود، تا هفت سالگی من در تهران زندگی کرده بودیم و بعد به قم آمده بودیم، پدرم در تهران یک مغازه‌ی گل فروشی داشت و گاهی هم تزیین ماشین عروس را می‌پذیرفت.
 دوست و آشنا در تهران زیاد داشتیم و برای همین کار من سخت‌تر بود.
 هر چه منتظر شدم کسی جواب نداد، تلفن را قطع کردم و سراغ شماره‌ی بعدی رفتم، شماره‌ی خانه‌ی دوست بابا بود، یکی از دوست‌های قدیمی‌اش که ظاهراً در دانشگاه با هم آشنا شده بودند‌، او هم جوابم را نداد.
 نگاهی به ساعت انداختم، یازده و نیم صبح بود، معلوم بود که این ساعت روز در تهران کسی خانه نبود که جواب بدهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
خانم‌ها در تهران یا سرکار‌ می‌رفتند یا مشغول خرید بودند یا هر کار دیگری که جزو کارهای ضروری زندگی است.
باید عصر زنگ می‌زدم، خواستم بیخیال شوم ولی دلم نیامد.
تصمیم گرفتم حداقل چند شماره‌ی دیگر را هم امتحان کنم، سراغ شماره‌ی بعدی رفتم، شماره موبایل همسایه قدیمی‌مان بود، با گوشی‌ام شماره‌اش را گرفتم، البته نمی‌دانستم هنوز ساکن تهرانند یا نه؛ چون از قدیم یادم بود آن‌ها را هم جزو تهرانی‌ها حساب کرده بودم. بعد از سه بوق مردی جواب داد:
- الو!
صدایش کمی شبیه صدای همسایه‌مان بود، با امیدواری گفتم:
- سلام آقای ملکی.
- اشتباه گرفتین خانوم!
با تته پته و ناامیدی گفتم:
- مطمئنین آقا؟ با مینا خانوم کار دارم!
مینا زن همسایه بود که من را می‌شناخت و با من ر*اب*طه‌ی خوبی داشت، همیشه دختر کوچک‌شان را به من می‌سپرد و بیرون می‌رفت، خیلی به من اعتماد داشت، می‌گفت مثل بچه‌ی خودم می‌مانی.
مرد مکثی کرد و گفت:
- مادرم هستن، شما؟
- شما آقا محمدین؟
- بله شما؟
لبخندی زدم و جواب دادم:
- من همسایه‌ی قدیمی‌تون هستم؛ دختر آقای شاهرخی. می‌تونم با پدرتون صحبت کنم؟
مکثی کرد و جواب داد:
- پدرم دو ساله فوت کرده...
شوکه شدم، جواب دادم:
- خیلی تسلیت میگم...
- ممنونم، مادرم خونه‌ست، من بیرونم.
می‌خواین شماره بدم...
سرم را به این طرف و آن طرف تکان دادم. گفتم:
- نه ممنونم، ببخشید مزاحم شدم، بازم تسلیت میگم. خدافظ.
گوشی را قطع کردم و به دفترچه‌ی تلفن خیره شدم.
داشتم چه کار می‌کردم؟ زنگ می‌زدم به مردم که چه بشود؟
اصلاً چرا به حرف آن ناشناس اعتماد کرده بودم؟
الان مثلاً می‌خواستم به آقای ملکی چه بگویم؟
با عصبانیت از جایم بلند شدم، دفترچه تلفن را روی میز رها کردم و به سمت اتاق خواب رفتم، اعصابم خورد بود، باید کمی قدم می‌زدم.
لباس پوشیدم و کیفم را برداشتم، گوشی‌ام را گذاشتم در خانه بماند؛ احتیاج به آرامش داشتم.
کمی پول برداشتم و از خانه خارج شدم.
نفهمیدم چطور بی‌حواس از پله‌ها پایین آمدم و از خانه خارج شدم.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
 خانم‌ها در تهران یا سرکار‌ می‌رفتند یا مشغول خرید بودند یا هر کار دیگری که جزو کارهای ضروری زندگی است.
 باید عصر زنگ می‌زدم، خواستم بیخیال شوم ولی دلم نیامد.
 تصمیم گرفتم حداقل چند شماره‌ی دیگر را هم امتحان کنم، سراغ شماره‌ی بعدی رفتم، شماره موبایل همسایه قدیمی‌مان بود، با گوشی‌ام شماره‌اش را گرفتم، البته نمی‌دانستم هنوز ساکن تهرانند یا نه؛ چون از قدیم یادم بود آن‌ها را هم جزو تهرانی‌ها حساب کرده بودم.
 بعد از سه بوق مردی جواب داد:
- الو!
صدایش کمی شبیه صدای همسایه‌مان بود، با امیدواری گفتم:
- سلام آقای ملکی.
- اشتباه گرفتین خانوم!
با تته پته و ناامیدی گفتم:
- مطمئنین آقا؟ 
با مینا خانوم کار دارم!
مینا زن همسایه بود که من را می‌شناخت و با من ر*اب*طه‌ی خوبی داشت، همیشه دختر کوچک‌شان را به من می‌سپرد و بیرون می‌رفت، خیلی به من اعتماد داشت، می‌گفت مثل بچه‌ی خودم می‌مانی.
مرد مکثی کرد و گفت:
- مادرم هستن، شما؟
- شما آقا محمدین؟
- بله شما؟
لبخندی زدم و جواب دادم:
- من همسایه‌ی قدیمی‌تون هستم؛ دختر آقای شاهرخی. می‌تونم با پدرتون صحبت کنم؟
مکثی کرد و جواب داد:
- پدرم دو ساله فوت کرده...
شوکه شدم، جواب دادم:
- خیلی تسلیت میگم...
- ممنونم، مادرم خونه‌ست، من بیرونم.
 می‌خواین شماره بدم...
سرم را به این طرف و آن طرف تکان دادم. گفتم:
- نه ممنونم، ببخشید مزاحم شدم، بازم تسلیت میگم. خدافظ.
گوشی را قطع کردم و به دفترچه‌ی تلفن خیره شدم.
 داشتم چه کار می‌کردم؟ زنگ می‌زدم به مردم که چه بشود؟ 
اصلاً چرا به حرف آن ناشناس اعتماد کرده بودم؟ 
الان مثلاً می‌خواستم به آقای ملکی چه بگویم؟ 
با عصبانیت از جایم بلند شدم، دفترچه تلفن را روی میز رها کردم و به سمت اتاق خواب رفتم، اعصابم خورد بود، باید کمی قدم می‌زدم.
 لباس پوشیدم و کیفم را برداشتم، گوشی‌ام را گذاشتم در خانه بماند؛ احتیاج به آرامش داشتم.
 کمی پول برداشتم و از خانه خارج شدم.
نفهمیدم چطور بی‌حواس از پله‌ها پایین آمدم و از خانه خارج شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
از خانه که بیرون آمدم، نور خورشید به چشمم خورد، نفس عمیقی کشیدم و هوای تمیز را نفس کشیدم، چقدر حالم بهتر شد.
با سرعتی آرام از خانه دور شدم و وارد خیابان انتهای کوچه‌مان شدم؛ انتهای کوچه یک خیابان نسبتاً خلوت وجود داشت که زیاد در آن رفت و آمد نمی‌شد؛ در کناره‌ی آن شروع به راه رفتن کردم، نور خورشید مستقیم بر فرق سرم می‌تابید، توجه‌ای نکردم، حتی حوصله نداشتم از خودم مراقبت کنم.
اصلاً نمی‌دانستم چرا از خانه خارج شده‌ام، انگار جایی ته دلم امیدوار بودم ناشناس بیاید یادداشتی بگذارد و کمکم بکند، نمی‌دانستم چرا خودش را نشان نمی‌دهد.
ای کاش خودش را نشان می‌داد و کمکم می‌کرد.
از چه می‌ترسید؟
به خودم که آمدم به انتهای خیابان رسیده بودم، حسابی عرق کرده بودم و داشتم احساس خفه‌گی می‌کردم.
به آن طرف خیابان رفتم تا در سایه به خانه برگردم، همین پیاده‌روی کوچک حالم را جا آورده بود، انگار مغزم کمی استراحت کرده بود و بهتر شده بودم.
باید هر روز صبح به پیاده‌روی می‌آمدم؛ حالم را جا می‌آورد. زیر سایه‌ی درخت‌های کنار خیابان قدم زدم و به فکر فرو رفتم.
چقدر همسرم را دوست داشتم، تمام این سال‌ها عاشقانه کنارم مانده بود؛ با پذیرفته نشدنش توسط خانواده‌ی من کنار آمده بود و هیچ وقت این موضوع را توی سرم نکوبیده بود.
چقدر عاشقش بودم، چقدر می‌پرستیدمش، او تمام زندگی من بود.
ناگهان فهمیدم مشکلم چیست و چرا نمی‌توانم این مسئله را حل کنم.
این چند روز تمام تمرکزم را روی حل مسئله گذاشته بودم و از زندگی غافل شده بودم، انگار این چند روز مرده بودم و هیچ چیزی جز مسئله‌ی قتل پدرم را نمی‌دیدم؛ آن قدر مرده بودم و منفعل بود که فقط دور خودم می‌چرخیدم و اصلاً تلاشی برای حل‌ مشکل نمی‌کردم.
تصمیم گرفتم بیش‌تر به خودم برسم، به آن طرف خیابان رفتم و نزدیک‌ترین کوچه پایین رفتم، می‌خواستم به پیتزا فروشی محل‌مان بروم و خودم را مهمان یک پیتزای بزرگ بکنم، در سکوت و آرامش، بدون گوشی و بدون هیچ فکر و خیالی.
می‌خواستم یک ساعت فقط برای خودم زندگی کنم، فقط برای خودم.
به حرم که رسیدیم پیاده شدم و وارد حرم شدم.
نیم ساعتی در حرم ماندم و با حضرت معصومه صحبت کردم، از او کمک خواستم و خواستم که نجاتم بدهد. خواهش کردم کمکم کند هر چه زودتر این معما را حل کنم و پیش همسرم برگردم، این شهر بدون پدر و مادرم برایم غریب بود، فقط در حرم احساس غربت نمی‌کردم، حرم خانه‌ی امنم بود.
خواستم گوشی‌ام را بردارم و با همسرم تماس تصویری بگیرم که یادم افتاد همراهم نیست.
با دیدن ساعت حرم که یک و نیم را نشان می‌داد تصمیم گرفتم برگردم.
از حرم خارج شدم و به آن طرف خیابان رفتم، از یک ساندویچی یک ساندویچ مرغ خریدم و بعد سوار تاکسی شدم تا به خانه برگردم، داشتم از گشنگی می‌مردم. نمی‌دانم چرا در این مدت با خودم این طور رفتار کرده بودم، نه غذای درست حسابی خورده بودم، نه خواب درستی داشتم، بعد هم انتظار داشتم مشکلات خیلی راحت و سریع حل شوند.
همیشه عقیده داشتم قبل از هرچیز باید آرام بود و آرامش داشت، بعد مشکلات به سادگی حل می‌شوند، ولی حالا پای عمل که رسیده بود...
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
از خانه که بیرون آمدم، نور خورشید به چشمم خورد، نفس عمیقی کشیدم و هوای تمیز را نفس کشیدم، چقدر حالم بهتر شد.
 با سرعتی آرام از خانه دور شدم و وارد خیابان انتهای کوچه‌مان شدم؛ انتهای کوچه یک خیابان نسبتاً خلوت وجود داشت که زیاد در آن رفت و آمد نمی‌شد؛ در کناره‌ی آن شروع به راه رفتن کردم، نور خورشید مستقیم بر فرق سرم می‌تابید، توجه‌ای نکردم، حتی حوصله نداشتم از خودم مراقبت کنم.
اصلاً نمی‌دانستم چرا از خانه خارج شده‌ام، انگار جایی ته دلم امیدوار بودم ناشناس بیاید یادداشتی بگذارد و کمکم بکند، نمی‌دانستم چرا خودش را نشان نمی‌دهد.
ای کاش خودش را نشان می‌داد و کمکم می‌کرد.
از چه می‌ترسید؟
به خودم که آمدم به انتهای خیابان رسیده بودم، حسابی عرق کرده بودم و داشتم احساس خفه‌گی می‌کردم.
 به آن طرف خیابان رفتم تا در سایه به خانه برگردم، همین پیاده‌روی کوچک حالم را جا آورده بود، انگار مغزم کمی استراحت کرده بود و بهتر شده بودم.
 باید هر روز صبح به پیاده‌روی می‌آمدم؛ حالم را جا می‌آورد. زیر سایه‌ی درخت‌های کنار خیابان قدم زدم و به فکر فرو رفتم.
چقدر همسرم را دوست داشتم، تمام این سال‌ها عاشقانه کنارم مانده بود؛ با پذیرفته نشدنش توسط خانواده‌ی من کنار آمده بود و هیچ وقت این موضوع را توی سرم نکوبیده بود.
چقدر عاشقش بودم، چقدر می‌پرستیدمش، او تمام زندگی من بود.
ناگهان فهمیدم مشکلم چیست و چرا نمی‌توانم این مسئله را حل کنم.
این چند روز تمام تمرکزم را روی حل مسئله گذاشته بودم و از زندگی غافل شده بودم، انگار این چند روز مرده بودم و هیچ چیزی جز مسئله‌ی قتل پدرم را نمی‌دیدم؛ آن قدر مرده بودم و منفعل بود که فقط دور خودم می‌چرخیدم و اصلاً تلاشی برای حل‌ مشکل نمی‌کردم.
تصمیم گرفتم بیش‌تر به خودم برسم، به آن طرف خیابان رفتم و نزدیک‌ترین کوچه پایین رفتم، می‌خواستم به پیتزا فروشی محل‌مان بروم و خودم را مهمان یک پیتزای بزرگ بکنم، در سکوت و آرامش، بدون گوشی و بدون هیچ فکر و خیالی.
 می‌خواستم یک ساعت فقط برای خودم زندگی کنم، فقط برای خودم.
به حرم که رسیدیم پیاده شدم و وارد حرم شدم.
 نیم ساعتی در حرم ماندم و با حضرت معصومه صحبت کردم، از او کمک خواستم و خواستم که نجاتم بدهد. خواهش کردم کمکم کند هر چه زودتر این معما را حل کنم و پیش همسرم برگردم، این شهر بدون پدر و مادرم برایم غریب بود، فقط در حرم احساس غربت نمی‌کردم، حرم خانه‌ی امنم بود.
 خواستم گوشی‌ام را بردارم و با همسرم تماس تصویری بگیرم که یادم افتاد همراهم نیست.
 با دیدن ساعت حرم که یک و نیم را نشان می‌داد تصمیم گرفتم برگردم.
 از حرم خارج شدم و به آن طرف خیابان رفتم، از یک ساندویچی یک ساندویچ مرغ خریدم و بعد سوار تاکسی شدم تا به خانه برگردم، داشتم از گشنگی می‌مردم. نمی‌دانم چرا در این مدت با خودم این طور رفتار کرده بودم، نه غذای درست حسابی خورده بودم، نه خواب درستی داشتم، بعد هم انتظار داشتم مشکلات خیلی راحت و سریع حل شوند.
 همیشه عقیده داشتم قبل از هرچیز باید آرام بود و آرامش داشت، بعد مشکلات به سادگی حل می‌شوند، ولی حالا پای عمل که رسیده بود...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
بیست دقیقه بعد به خانه رسیدیم، کرایه را پرداخت کردم و از تاکسی پیاده شدم.
در آسانسور هزار فکر و خیال در مغزم رژه رفت، یعنی باز هم ناشناس پیامی گذاشته بود؟
وارد خانه که می‌شدم با چه چیزی رو به رو می‌شدم؟ سرنخ؟
آرزو می‌کردم کاش برایم سرنخی گذاشته باشد.
در را که باز کردم و وارد خانه شدم، چشمم به پسری افتاد که روی کاناپه نشسته بود و مشغول تماشای تلویزیون بود.
از شدت تعجب دهانم باز ماند و ساندویچ از دستم روی زمین افتاد.
با چشم‌های گرد شده سر جایم خشک شدم، این پسر کی بود؟
پسر متوجه‌م شد، نگاهش را از تلویزیون گرفت و نگاهم کرد، شناختم‌ش؛ پسر همسایه‌ پایینی‌مان بود، بزرگ‌تر شده بود و ریش و سبیل داشت، برای همین نشناخته بودمش.
دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم ولی صدایی از دهانم خارج نشد.
پسر بلند شد و به سمتم آمد، حتی اسمش را هم یادم رفته بود.
نزدیکم شد، خم شد و ساندویچ را از روی زمین برداشت. بعد گفت:
- سلام.
اشاره‌ای به در کرد و ادامه داد:
- بیا تو در رو ببند.
بالاخره کمی از شوک خارج شدم، از جلوی در کنار رفتم و در را بستم.
در حالی که چادرم را در می‌آوردم، پرسیدم:
- ت...تو...
یک لیوان آب برایم ریخت و در حالی که به سمتم می‌آمد گفت: من یاسینم؛ پسر همسایه پایینی‌تون بودم.
لیوان آب را از دستش گرفتم و با شک به آن خیره شدم.
متوجه شکم شد و لیوان را دوباره از دستم گرفت، جرعه‌ای از آن خورد و گفت:
- نترس مسمومش نکردم! با چشم‌های گشاد شده نگاهش کردم.
ادامه داد:
- مامان بابام دو سه سالی میشه این‌جا رو دادن به من و زنم، خودشون یه خونه تو تهران ساختن رفتن اون جا.
هنوز در سکوت نگاهش می‌کردم.
ادامه داد: ببخشید که زودتر خودم رو نشون ندادم.
پرسیدم:
- ناش... ناشناس تویی؟
پلکی زد و گفت:
- شاید...
- یعنی چی شاید؟
به سمت آشپزخانه رفت و به اپن تکیه داد، در حالی که نگاهم می‌کرد، گفت:
- من و همسرم باهم داریم کمکت می‌کنیم.
دیشب باهم صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بهتره خودمون رو نشون بدیم، ولی ازت می‌خوایم در مورد ما به هیچ کس هیچی نگی.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
بیست دقیقه بعد به خانه رسیدیم، کرایه را پرداخت کردم و از تاکسی پیاده شدم.
 در آسانسور هزار فکر و خیال در مغزم رژه رفت، یعنی باز هم ناشناس پیامی گذاشته بود؟
وارد خانه که می‌شدم با چه چیزی رو به رو می‌شدم؟ سرنخ؟
 آرزو می‌کردم کاش برایم سرنخی گذاشته باشد.
 در را که باز کردم و وارد خانه شدم، چشمم به پسری افتاد که روی کاناپه نشسته بود و مشغول تماشای تلویزیون بود.
 از شدت تعجب دهانم باز ماند و ساندویچ از دستم روی زمین افتاد.
 با چشم‌های گرد شده سر جایم خشک شدم، این پسر کی بود؟
پسر متوجه‌م شد، نگاهش را از تلویزیون گرفت و نگاهم کرد، شناختم‌ش؛ پسر همسایه‌ پایینی‌مان بود، بزرگ‌تر شده بود و ریش و سبیل داشت، برای همین نشناخته بودمش.
دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم ولی صدایی از دهانم خارج نشد.
 پسر بلند شد و به سمتم آمد، حتی اسمش را هم یادم رفته بود.
نزدیکم شد، خم شد و ساندویچ را از روی زمین برداشت. بعد گفت:
- سلام.
اشاره‌ای به در کرد و ادامه داد:
- بیا تو در رو ببند.
بالاخره کمی از شوک خارج شدم، از جلوی در کنار رفتم و در را بستم.
 در حالی که چادرم را در می‌آوردم، پرسیدم:
- ت...تو...
یک لیوان آب برایم ریخت و در حالی که به سمتم می‌آمد گفت: من یاسینم؛ پسر همسایه پایینی‌تون بودم.
لیوان آب را از دستش گرفتم و با شک به آن خیره شدم.
 متوجه شکم شد و لیوان را دوباره از دستم گرفت، جرعه‌ای از آن خورد و گفت:
- نترس مسمومش نکردم! با چشم‌های گشاد شده نگاهش کردم.
ادامه داد:
- مامان بابام دو سه سالی میشه این‌جا رو دادن به من و زنم، خودشون یه خونه تو تهران ساختن رفتن اون جا.
هنوز در سکوت نگاهش می‌کردم.
ادامه داد: ببخشید که زودتر خودم رو نشون ندادم.
پرسیدم:
- ناش... ناشناس تویی؟
پلکی زد و گفت:
- شاید...
- یعنی چی شاید؟
به سمت آشپزخانه رفت و به اپن تکیه داد، در حالی که نگاهم می‌کرد، گفت:
- من و همسرم باهم داریم کمکت می‌کنیم.
 دیشب باهم صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بهتره خودمون رو نشون بدیم، ولی ازت می‌خوایم در مورد ما به هیچ کس هیچی نگی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
با لحنی جدی‌تر ادامه داد:
- به هیچ کس! وگرنه دیگه مارو نمی‌بینی.
هاج و واج پرسیدم:
- چی شده که انقدر می‌ترسین؟
- نمی‌دونیم، ولی اون شکلی که پدرت به قتل رسیده... ناپدید شدن مادرت...
با تعجب پرسیدم:
- یعنی چی؟ مامانم سر چیزی فرار کرده و ناپدید شده؟
شانه بالا انداخت و گفت:
- میگم که دقیق نمی‌دونیم.
با اخم پرسیدم:
- پس چرا گفتی تو تهران دنبالش بگردم؟
- چی؟
ابرویم بالا رفت، شاید این همان ناشناس نبود، با چندتا ناشناس سر و کار داشتم؟
سکوتم را که دید تکیه‌اش را از اپن برداشت، گفت:
- برو لباسات رو عوض کن بیا بشینیم صحبت کنیم.
تا آخر حرفامون که‌ ‌نمی‌خوای همون جا واستی!
با تعجب نگاهی به خودم انداختم، هنوز مانتو و شال بیرون تنم بود و چادرم هم دستم بود.
سری تکان دادم و به سمت اتاق خواب حرکت کردم، در را بستم، چادرم را آویزان کردم و مانتویم را درآوردم.
یک بلوز آستین بلند که قدش تا وسط رانم می‌رسید را انتخاب کردم و پوشیدم.
لباس‌های زیادی در این خانه نداشتم، این هم لباس خودم نبود، احتمالاً لباس مادرم بود، یا محدثه.
شالم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.
یک لیوان آب از شیر پر کردم و نوشیدم، بعد تعارف کردم:
- چیزی نمی‌خوری بیارم؟
روی کاناپه سر جای قبلی‌اش نشسته بود، گفت:
- یه چایی لطفاً.
ابروهایم را بالا انداختم و مشغول پر کردن چایی ساز شدم.
عجیب بود، این که احساس می‌کردم او همه چیز را می‌داند و من هیچ چیز را نمی‌دانم به شدت اذیتم می‌کرد.
احساس بی دست و پایی می‌کردم، از طرفی مطمئن بودم این همان ناشناس نیست... ولی چرا گفت شاید؟
یاسین این وسط چه کاره بود؟
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
با لحنی جدی‌تر ادامه داد:
- به هیچ کس! وگرنه دیگه مارو نمی‌بینی.
هاج و واج پرسیدم:
- چی شده که انقدر می‌ترسین؟
- نمی‌دونیم، ولی اون شکلی که پدرت به قتل رسیده... ناپدید شدن مادرت...
با تعجب پرسیدم:
- یعنی چی؟ مامانم سر چیزی فرار کرده و ناپدید شده؟
شانه بالا انداخت و گفت:
- میگم که دقیق نمی‌دونیم.
با اخم پرسیدم:
- پس چرا گفتی تو تهران دنبالش بگردم؟
- چی؟
ابرویم بالا رفت، شاید این همان ناشناس نبود، با چندتا ناشناس سر و کار داشتم؟
سکوتم را که دید تکیه‌اش را از اپن برداشت، گفت:
- برو لباسات رو عوض کن بیا بشینیم صحبت کنیم.
تا آخر حرفامون که‌ ‌نمی‌خوای همون جا واستی!
با تعجب نگاهی به خودم انداختم، هنوز مانتو و شال بیرون تنم بود و چادرم هم دستم بود.
سری تکان دادم و به سمت اتاق خواب حرکت کردم، در را بستم، چادرم را آویزان کردم و مانتویم را درآوردم.
یک بلوز آستین بلند که قدش تا وسط رانم می‌رسید را انتخاب کردم و پوشیدم.
لباس‌های زیادی در این خانه نداشتم، این هم لباس خودم نبود، احتمالاً لباس مادرم بود، یا محدثه.
شالم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.
یک لیوان آب از شیر پر کردم و نوشیدم، بعد تعارف کردم:
- چیزی نمی‌خوری بیارم؟
روی کاناپه سر جای قبلی‌اش نشسته بود، گفت:
- یه چایی لطفاً.
ابروهایم را بالا انداختم و مشغول پر کردن چایی ساز شدم.
عجیب بود، این که احساس می‌کردم او همه چیز را می‌داند و من هیچ چیز را نمی‌دانم به شدت اذیتم می‌کرد.
احساس بی دست و پایی می‌کردم، از طرفی مطمئن بودم این همان ناشناس نیست... ولی چرا گفت شاید؟
یاسین این وسط چه کاره بود؟
کد:
[/SPOILER
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا