در حال ویرایش رمان ساغر خونین | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
755
لایک‌ها
4,090
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
52,168
Points
1,289
#پارت۱۱۹

فکم رو ول کرد و آروم گفت:
- آره! من پسر همون آدمم! اما نشونت میدم، طوری که یادت بره کی هستی و کی بودی!
نگاهی به ساعتش کرد و با همون جدیتش گفت:
- دیرم شده و مجبورم برم دوستات ممکنه دنبالت باشن، خیلی دلم می‌خواست با درد و زجر از بین می‌بردمت! اما همین دستگاه هم برای زجر دادن و تیکه‌تیکه کردنت کم چیزی نیست! باید می‌موندم قیافه زجرکشیدت رو می‌دیدم و ل*ذت می‌بردم، اما خیالم راحته که وقتی برگردم، ب*دن تیکه‌تیکه شدت رو می‌بینم و آروم میشم.
اشاره‌ای به محافظش کرد و محافظ از روی دیوار دریچه‌ای رو باز کرد و دکمه‌ای رو فشار داد.
دیگه گریه‌هام و حرف‌هام و هیچ یک از کارهام دست خودم نبود، با گریه و نهایت تضرع گفتم:
- التماست می‌کنم این کار رو نکن، بزار برم خواهش می‌کنم.
و خنده‌های شیطانی اون بود که با صدای وحشتناک دستگاه ترکیب شده بود. محافظ اومد سمتم و با چسب محکم دهنم رو بست و نتونستم حرفی بزنم.
دستگاه آروم‌آروم شروع به حرکت کرد و با گریه جیغ خوفناکی کشیدم، اما جیغ هام پشت اون چسب لعنتی خفه میشد، اون دوتا از کارگاه بیرون رفتن و در آهنی رو هم بستن.
تقلاهام فایده‌ای نداشت، هرچقدر جیغ می‌زدم، کسی نبود که به دادم برسه، چون جیغ زدن پشت اون همه چسب نواری، بی‌فایده بود.
محکم‌تر از قبل خودم رو کوبیدم به تنه تا بلکه طناب دورم شل بشه، اما هیچ فایده‌ای نداشت.
صورتم از گریه خیس شده بود و حس می‌کردم قلبم از وحشت زیاد از کار افتاده!
با اینکه داشتم کم‌کم ناامید می‌شدم، اما دیوانه‌وار جیغ می‌زدم، دست خودم نبود! ترس تا مغز استخونم رسوخ کرده بود.
به نفس‌نفس افتاده بودم. دانه‌های عرقم از پیشونی و کنار شقیقه‌ام راهشون رو تا جایی که چسب دور دهنم بسته شده بود، گرفته بودن.
رسیدی به ته خط نقره، دیگه فایده‌ای نداره، مرگ تورو فرا می‌خونه، اونم مرگی وحشتناک!
با صدای شلیک گلوله‌های پی در پیی که از بیرون شنیدم، ناگهان نور امید چنان با سرعت قلبم رو در برگرفت که انرژی بیشتری برای تقلا و جیغ کشیدن پیدا کردم. شاید اومدن نجاتم ب*دن چون خیلی از رفتن کابوس و دارو دستش نمی‌گذشت. نمی‌دونم این انرژی بی‌حد و اندازه از کجا اومد، اما با دیدن تیغه‌ای که لبه‌های تیزش داشت کم‌کم تنه درخت رو می‌‌شکافت، دلم هری ریخت و اون انرژی ته کشید و این‌بار با درموندگی و بی‌چارگی بیشتری تقلا کردم.
صدای گوش‌خراش کوبیده شدن پی در پی در کارگاه به گوش رسید، انگار که یکی داره از اونور در رو محکم هول میده و می‌کوبه تا باز کنه.
بیشتر جیغ زدم تا یکی صدام رو بلاخره بشنوه هرچقدر که از پشت اون چسب کم باشه. یه چشمم با امید زیاد به در بود و یه چشمم با وحشت زیاد به تیغه‌ای بود که هر لحظه داشت بهم نزدیک میشد. فقط دلم می‌خواست اونی که پشت اون دره، اشکان، عنایت یا یکی از بچه‌ها باشه که اومده به دادم برسه.
صدای شلیک گلوله به گوش رسید و قفل در انبار با صدای بدی افتاد رو زمین. یکی با شلیک گلوله قفل درو باز کرده بود و در انبار با شدت روی پاشنه چرخید بازشد و اشکان و چندتا از محافظ‌هارو مسلح دیدم که وارد کارگاه شدن.
بی‌تابانه و با حالی زار، هق‌هق کنان جیغ زدم. اشکان تا چشمش به من خورد اسلحه از وحشت زیاد، از دستش افتاد زمین و سریع اومد سمتم و با دست افتاد به جون طناب‌ها، اما باز نمی‌شدن لعنتی‌ها.
یکی از محافظ‌ها هم داشت با دریچه و دکمه‌های دستگاه ور می‌رفت تا متوقفش کنه، اما نمی‌شد که نمی‌شد.
اشکان هول‌هولکی چسب دور دهنم رو باز کرد، و بلافاصله نفس‌نفس‌زنان گفتم:
- اشکان به دادم برس، باز کن این لامصب و.
اونم با رنگی پریده و صورتی عرق کرده جواب داد:
- نجاتت میدم. نجاتت میدم.
تیغه داشت هر لحظه به من نزدیک میشد و ترسم رو چندین برابر می‌کرد. طوری که طنابی که باهاش مچ پاهام رو محکم بسته بودن رو بریده بود و تیغه دقیقا بین زانوهام قرار گرفته بود و هرلحظه داشت می‌اومد بالا.
اشکان رو به محافظ داد زد:
- پس چیشد احمق زود باش تیغه داره هر لحظه بهش نزدیک میشه.
محافظ با استرس بیشتری گفت:
- قربان نمی‌دونم اصلا چه بلایی سر دستگاه آوردن که اصلا متوقف نمیشه.
اشکان با چشم‌هایی سرخ و متورم شده داد زد:
- لعنتی از پس هیچ کاری بر نمیاین.
اشکان چاقویی از جیبش در آورد و افتاد به جون طناب‌ها و بقیه محافظ‌ها هم پشت بندش با چاقو افتادن به جون طناب‌های ضمخت و محکم. گریه امونم رو بریده بود و حس می‌کردم بوی مرگ خودم داره مشامم رو پر می‌کنه و تو یک قدمی مرگم.
پنج سانت، فقط پنج سانت تیغه با من فاصله داشت چشم‌هام رو بستم و محکم به هم فشردمشون، دیگه دیر شده بود، هر لحظه منتظر بودم درد تو کل بدنم بپیچه که یک آن طناب دورم سریع شل شد و حس کردم ر
و هوام و توی ب*غ*ل یکی. یکی که عطر تنش برام از هر آشنایی آشناتر بود. چشم‌هام رو باز کردم، نجات پیدا کرده بودم بلاخره...نجات!

کد:
فکم رو ول کرد و آروم گفت:

- آره! من پسر همون آدمم! اما نشونت میدم، طوری که یادت بره کی هستی و کی بودی!

نگاهی به ساعتش کرد و با همون جدیتش گفت:

- دیرم شده و مجبورم برم دوستات ممکنه دنبالت باشن، خیلی دلم می‌خواست با درد و زجر از بین می‌بردمت! اما همین دستگاه هم برای زجر دادن و تیکه‌تیکه کردنت کم چیزی نیست! باید می‌موندم قیافه زجرکشیدت رو می‌دیدم و ل*ذت می‌بردم، اما خیالم راحته که وقتی برگردم، ب*دن تیکه‌تیکه شدت رو می‌بینم و آروم میشم.

اشاره‌ای به محافظش کرد و محافظ از روی دیوار دریچه‌ای رو باز کرد و دکمه‌ای رو فشار داد.

دیگه گریه‌هام و حرف‌هام و هیچ یک از کارهام دست خودم نبود، با گریه و نهایت تضرع گفتم:

- التماست می‌کنم این کار رو نکن، بزار برم خواهش می‌کنم.

و خنده‌های شیطانی اون بود که با صدای وحشتناک دستگاه ترکیب شده بود. محافظ اومد سمتم و با چسب محکم دهنم رو بست و نتونستم حرفی بزنم.

دستگاه آروم‌آروم شروع به حرکت کرد و با گریه جیغ خوفناکی کشیدم، اما جیغ هام پشت اون چسب لعنتی خفه میشد، اون دوتا از کارگاه بیرون رفتن و در آهنی رو هم بستن.

تقلاهام فایده‌ای نداشت، هرچقدر جیغ می‌زدم، کسی نبود که به دادم برسه، چون جیغ زدن پشت اون همه چسب نواری، بی‌فایده بود.

محکم‌تر از قبل خودم رو کوبیدم به تنه تا بلکه طناب دورم شل بشه، اما هیچ فایده‌ای نداشت.

صورتم از گریه خیس شده بود و حس می‌کردم قلبم از وحشت زیاد از کار افتاده!

با اینکه داشتم کم‌کم ناامید می‌شدم، اما دیوانه‌وار جیغ می‌زدم، دست خودم نبود! ترس تا مغز استخونم رسوخ کرده بود.

به نفس‌نفس افتاده بودم. دانه‌های عرقم از پیشونی و کنار شقیقه‌ام راهشون رو تا جایی که چسب دور دهنم بسته شده بود، گرفته بودن.

رسیدی به ته خط نقره، دیگه فایده‌ای نداره، مرگ تورو فرا می‌خونه، اونم مرگی وحشتناک!

با صدای شلیک گلوله‌های پی در پیی که از بیرون شنیدم، ناگهان نور امید چنان با سرعت قلبم رو در برگرفت که انرژی بیشتری برای تقلا و جیغ کشیدن پیدا کردم. شاید اومدن نجاتم ب*دن چون خیلی از رفتن کابوس و دارو دستش نمی‌گذشت. نمی‌دونم این انرژی بی‌حد و اندازه از کجا اومد، اما با دیدن تیغه‌ای که لبه‌های تیزش داشت کم‌کم تنه درخت رو می‌‌شکافت، دلم هری ریخت و اون انرژی ته کشید و این‌بار با درموندگی و بی‌چارگی بیشتری تقلا کردم.

صدای گوش‌خراش کوبیده شدن پی در پی در کارگاه به گوش رسید، انگار که یکی داره از اونور در رو محکم هول میده و می‌کوبه تا باز کنه.

بیشتر جیغ زدم تا یکی صدام رو بلاخره بشنوه هرچقدر که از پشت اون چسب کم باشه. یه چشمم با امید زیاد به در بود و یه چشمم با وحشت زیاد به تیغه‌ای بود که هر لحظه داشت بهم نزدیک میشد. فقط دلم می‌خواست اونی که پشت اون دره، اشکان، عنایت یا یکی از بچه‌ها باشه که اومده به دادم برسه.

صدای شلیک گلوله به گوش رسید و قفل در انبار با صدای بدی افتاد رو زمین. یکی با شلیک گلوله قفل درو باز کرده بود و در انبار با شدت روی پاشنه چرخید بازشد و اشکان و چندتا از محافظ‌هارو مسلح دیدم که وارد کارگاه شدن.

بی‌تابانه و با حالی زار، هق‌هق کنان جیغ زدم. اشکان تا چشمش به من خورد اسلحه از وحشت زیاد، از دستش افتاد زمین و سریع اومد سمتم و با دست افتاد به جون طناب‌ها، اما باز نمی‌شدن لعنتی‌ها.

یکی از محافظ‌ها هم داشت با دریچه و دکمه‌های دستگاه ور می‌رفت تا متوقفش کنه، اما نمی‌شد که نمی‌شد.

اشکان هول‌هولکی چسب دور دهنم رو باز کرد، و بلافاصله نفس‌نفس‌زنان گفتم:

- اشکان به دادم برس، باز کن این لامصب و.

اونم با رنگی پریده و صورتی عرق کرده جواب داد:

- نجاتت میدم. نجاتت میدم.

تیغه داشت هر لحظه به من نزدیک میشد و ترسم رو چندین برابر می‌کرد. طوری که طنابی که باهاش مچ پاهام رو محکم بسته بودن رو بریده بود و تیغه دقیقا بین زانوهام قرار گرفته بود و هرلحظه داشت می‌اومد بالا.

اشکان رو به محافظ داد زد:

- پس چیشد احمق زود باش تیغه داره هر لحظه بهش نزدیک میشه.

محافظ با استرس بیشتری گفت:

- قربان نمی‌دونم اصلا چه بلایی سر دستگاه آوردن که اصلا متوقف نمیشه.

اشکان با چشم‌هایی سرخ و متورم شده داد زد:

- لعنتی از پس هیچ کاری بر نمیاین.

اشکان چاقویی از جیبش در آورد و افتاد به جون طناب‌ها و بقیه محافظ‌ها هم پشت بندش با چاقو افتادن به جون طناب‌های ضمخت و محکم. گریه امونم رو بریده بود و حس می‌کردم بوی مرگ خودم داره مشامم رو پر می‌کنه و تو یک قدمی مرگم.

پنج سانت، فقط پنج سانت تیغه با من فاصله داشت چشم‌هام رو بستم و محکم به هم فشردمشون، دیگه دیر شده بود، هر لحظه منتظر بودم درد تو کل بدنم بپیچه که یک آن طناب دورم سریع شل شد و حس کردم رو هوام و توی ب*غ*ل یکی. یکی که عطر تنش برام از هر آشنایی آشناتر بود. چشم‌هام رو باز کردم، نجات پیدا کرده بودم بلاخره...نجات!

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
755
لایک‌ها
4,090
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
52,168
Points
1,289
#پارت۱۲۰

چشم‌هام رو باز کردم، توی ب*غ*ل اشکان بودم که پی در پی می‌گفت:
- تموم شد نقره، تموم شد، نترس من پیشتم، کنارتم.
از وحشت و واهمه‌ی زیاد، نفس‌نفس می‌زدم. برای هزارمین مرتبه، بغض توی گلوم آب شد و بازتابش، مروارید اشک‌های درشتی بودن که روی صورتم راه گرفته بودن و بی‌صبرانه خودشون رو می‌رسوندن زیر چونه‌ام.
هق‌هق گریه‌هام امونم رو بریده بود. اشکان موهام رو نوازش می‌کرد و محکم من رو تو بغلش نگه‌داشته بود. من هم اون‌قدری از اتفاق چند دقیقه پیش وحشت‌زده بودم که محکم و سفت، چسبیده بودم بهش و پیراهنش رو توی مشتم مچاله کرده بودم.
سریع سرم رو بلند کردم و با گریه رو بهش گفتم:
- اشکان، بریم عمارت، من حالم خوب نیست.
تمام بدنم سر جای خودشون رعشه می‌رفتن. دست خودم نبود، من هم آدم بودم و خیلی ترسیده بودم، حتی از خیلی هم بیشتر.
اشکان من رو از خودش جدا کرد و بازوهام رو محکم بین دستاش گرفت و با جدیت تمام گفت:
- تو میری؛ ولی کار من این‌جا تموم نشده.
متعجب گفتم:
- چی؟!
بدون این‌که جوابم رو بده، اشاره‌ای به یکی از محافظ‌ها کرد و محافظ اومد سمتم و از بازوم گرفت و بلندم کرد.
با ترس رو به اشکان گفتم:
- اشکان داری چی‌کار می‌کنی؟ اون ع*و*ضی خیلی خطرناکه... .
پرید وسط حرفم و بی‌توجه بهم رو به محافظ گفت:
- ببرش عمارت، اون‌جا جاش امنه، شش دنگ حواست بهش باشه تا خودم برگردم.
محافظ حرف اشکان رو اطاعت کرد و من رو همراه خودش کشون‌کشون برد سمت در خروجی.
هر چقدر تقلا می‌کردم و می‌گفتم «اشکان بدون تو جایی نمیرم، نمی‌خوام تنهات بزارم.» فایده‌ای نداشت که نداشت. محافظ من رو همراه خودش کشوند و از کارگاه خارج شدیم. دوباره تقلا کردم و رو به محافظ که از محافظ‌های خودمون بود و اسمش رامین بود و من رو به زور با خودش می‌کشوند، گفتم:
- ولم کن لعنتی، نمی‌تونم تنهاش بزارم.
رامین برگشت سمتم و گفت:
- خانم، وظیفه‌ی من اینه به حرف آقا اشکان عمل کنم، عمل نکنم گوش تا گوش سرم رو می‌بره. لطفاً برام دردسر درست نکنین من مجبورم ببرمتون عمارت.
و دوباره من رو همراه خودش کشید. دیگه نتونستم چیزی بگم. از کارگاه که خارج شدیم، توی تاریکی شب، چشمم خورد به چند نفر که به ترتیب و با فاصله‌ از هم ایستاده بودن و اسلحه توی دستاشون به چشم می‌خورد. لوله‌ی اسلحه‌ها چندین نفر دیگه رو که جلوی همون چند نفر به حالت تسلیم زانو زده بودن رو نشونه گرفته بودن. پشت سرشون چند تا ماشین بودن که چراغ‌های نور بالای همه‌شون روشن بودن و نور چشم‌هام رو اذیت می‌کرد و فقط سایه‌ی اون آدم‌هارو می‌دیدم.
یکم که نزدیک‌تر شدیم، چهره‌ها رو تونستم واضح‌تر ببینم و باعث شد از تعجب زیاد شاخ در بیارم. ایستادم و باعث شد رامین هم بایسته.
اون چند نفری که اسلحه دست‌هاشون بود، عنایت و چند تا از محافظ‌های خودش و محافظ‌های خودمون بودن که اسلحه به دست، بالا سر کابوس و افرادش ایستاده بودن.
کابوس و افرادش دست و بال بسته، به حالت تسلیم‌ جلوی همشون زانو زده بودن. کابوس تا چشمش به من خورد، سریع خواست خیز برداره سمت من که عنایت پیش دستی کرد و با دسته‌ی کلت محکم کوبید به پس کلش که آخش بلند شد و چهار زانو افتاد زمین.
عنایت که پشت سر کابوس بود، از یقه‌اش محکم گرفت و گفت:
- از جات تکون بخوری این‌بار دیگه با دسته‌ی کلت نمی‌زنمت، مستقیم یه گوله تو مغزت خالی می‌کنم. شنیدی؟
کابوس با چشم‌هایی پر از کینه و نفرت، بهم خیره شد. پوزخندی گوشه ل*بش رو انقباض داد و با صدای بلند رو به من گفت:
- خوش‌حال نباش، این دفعه رو قسر در رفتی دختره‌ی... انتقام پدرم رو ازت می‌گیرم. نمی‌ذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره.
تو همین حین صدای داد اشکان به گوش رسید و باعث شد کابوس دهنش رو ببنده.
اشکان رو به چند تا محافظ فریاد‌زنان گفت:
- دهن کثیفِ این آشغال رو ببندین.
و رو به رامین داد زد:
- مگه من بهت نگفتم از این‌جا ببریش؟ پس چرا وایسادی؟
رامین سریع من رو با خودش کشوند و از اون‌جا دورم کرد. از حرف‌ها و تهدیدهای اون مر*تیکه کابوس ترسیدم؟ نه! به هیچ‌وجه! حالا که اون همه محافظ که نیمی برای خودمون بودن و نیمه‌ی دیگرشون محافظ‌های عنایت بودن رو دیدم، دیگه ترسی نداشتم. این‌که عنایت هم اومده بود، کنار اشکان بود و اشکان تنها نبود ترسی نداشتم. فکر می‌کردم اشکان تنهاست و فقط دو سه نفر همراهشن و نگرانش بودم، اما حالا که دیدم کلی محافظ اون‌جا ریختن و همه‌ی افراد کابوس و خودش رو تسلیم کرده بودن، خیالم راحته راحت بود و ترس جایی توی قلبم نداشت.
پوزخند پیروزمندی روی ل*بم نشست و با رامین سوار ماشینش شدیم و حرکت کرد سمت عمارت عنایت.

کد:
چشم‌هام رو باز کردم، توی ب*غ*ل اشکان بودم که پی در پی می‌گفت:
- تموم شد نقره، تموم شد، نترس من پیشتم، کنارتم.
از وحشت و واهمه‌ی زیاد، نفس‌نفس می‌زدم. برای هزارمین مرتبه، بغض توی گلوم آب شد و بازتابش، مروارید اشک‌های درشتی بودن که روی صورتم راه گرفته بودن و بی‌صبرانه خودشون رو می‌رسوندن زیر چونه‌ام.
هق‌هق گریه‌هام امونم رو بریده بود. اشکان موهام رو نوازش می‌کرد و محکم من رو تو بغلش نگه‌داشته بود. من هم اون‌قدری از اتفاق چند دقیقه پیش وحشت‌زده بودم که محکم و سفت، چسبیده بودم بهش و پیراهنش رو توی مشتم مچاله کرده بودم.
سریع سرم رو بلند کردم و با گریه رو بهش گفتم:
- اشکان، بریم عمارت، من حالم خوب نیست.
تمام بدنم سر جای خودشون رعشه می‌رفتن. دست خودم نبود، من هم آدم بودم و خیلی ترسیده بودم، حتی از خیلی هم بیشتر.
اشکان من رو از خودش جدا کرد و بازوهام رو محکم بین دستاش گرفت و با جدیت تمام گفت:
- تو میری؛ ولی کار من این‌جا تموم نشده.
متعجب گفتم:
- چی؟!
بدون این‌که جوابم رو بده، اشاره‌ای به یکی از محافظ‌ها کرد و محافظ اومد سمتم و از بازوم گرفت و بلندم کرد.
با ترس رو به اشکان گفتم:
- اشکان داری چی‌کار می‌کنی؟ اون ع*و*ضی خیلی خطرناکه... .
پرید وسط حرفم و بی‌توجه بهم رو به محافظ گفت:
- ببرش عمارت، اون‌جا جاش امنه، شش دنگ حواست بهش باشه تا خودم برگردم.
محافظ حرف اشکان رو اطاعت کرد و من رو همراه خودش کشون‌کشون برد سمت در خروجی.
هر چقدر تقلا می‌کردم و می‌گفتم «اشکان بدون تو جایی نمیرم، نمی‌خوام تنهات بزارم.» فایده‌ای نداشت که نداشت. محافظ من رو همراه خودش کشوند و از کارگاه خارج شدیم. دوباره تقلا کردم و رو به محافظ که از محافظ‌های خودمون بود و اسمش رامین بود و من رو به زور با خودش می‌کشوند، گفتم:
- ولم کن لعنتی، نمی‌تونم تنهاش بزارم.
رامین برگشت سمتم و گفت:
- خانم، وظیفه‌ی من اینه به حرف آقا اشکان عمل کنم، عمل نکنم گوش تا گوش سرم رو می‌بره. لطفاً برام دردسر درست نکنین من مجبورم ببرمتون عمارت.
و دوباره من رو همراه خودش کشید. دیگه نتونستم چیزی بگم. از کارگاه که خارج شدیم، توی تاریکی شب، چشمم خورد به چند نفر که به ترتیب و با فاصله‌ از هم ایستاده بودن و اسلحه توی دستاشون به چشم می‌خورد. لوله‌ی اسلحه‌ها چندین نفر دیگه رو که جلوی همون چند نفر به حالت تسلیم زانو زده بودن رو نشونه گرفته بودن. پشت سرشون چند تا ماشین بودن که چراغ‌های نور بالای همه‌شون روشن بودن و نور چشم‌هام رو اذیت می‌کرد و فقط سایه‌ی اون آدم‌هارو می‌دیدم.
یکم که نزدیک‌تر شدیم، چهره‌ها رو تونستم واضح‌تر ببینم و باعث شد از تعجب زیاد شاخ در بیارم. ایستادم و باعث شد رامین هم بایسته.
اون چند نفری که اسلحه دست‌هاشون بود، عنایت و چند تا از محافظ‌های خودش و محافظ‌های خودمون بودن که اسلحه به دست، بالا سر کابوس و افرادش ایستاده بودن.
کابوس و افرادش دست و بال بسته، به حالت تسلیم‌ جلوی همشون زانو زده بودن. کابوس تا چشمش به من خورد، سریع خواست خیز برداره سمت من که عنایت پیش دستی کرد و با دسته‌ی کلت محکم کوبید به پس کلش که آخش بلند شد و چهار زانو افتاد زمین.
عنایت که پشت سر کابوس بود، از یقه‌اش محکم گرفت و گفت:
- از جات تکون بخوری این‌بار دیگه با دسته‌ی کلت نمی‌زنمت، مستقیم یه گوله تو مغزت خالی می‌کنم. شنیدی؟
کابوس با چشم‌هایی پر از کینه و نفرت، بهم خیره شد. پوزخندی گوشه ل*بش رو انقباض داد و با صدای بلند رو به من گفت:
- خوش‌حال نباش، این دفعه رو قسر در رفتی دختره‌ی... انتقام پدرم رو ازت می‌گیرم. نمی‌ذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره.
تو همین حین صدای داد اشکان به گوش رسید و باعث شد کابوس دهنش رو ببنده.
اشکان رو به چند تا محافظ فریاد‌زنان گفت:
- دهن کثیفِ این آشغال رو ببندین.
و رو به رامین داد زد:
- مگه من بهت نگفتم از این‌جا ببریش؟ پس چرا وایسادی؟
رامین سریع من رو با خودش کشوند و از اون‌جا دورم کرد. از حرف‌ها و تهدیدهای اون مر*تیکه کابوس ترسیدم؟ نه! به هیچ‌وجه! حالا که اون همه محافظ که نیمی برای خودمون بودن و نیمه‌ی دیگرشون محافظ‌های عنایت بودن رو دیدم، دیگه ترسی نداشتم. این‌که عنایت هم اومده بود، کنار اشکان بود و اشکان تنها نبود ترسی نداشتم. فکر می‌کردم اشکان تنهاست و فقط دو سه نفر همراهشن و نگرانش بودم، اما حالا که دیدم کلی محافظ اون‌جا ریختن و همه‌ی افراد کابوس و خودش رو تسلیم کرده بودن، خیالم راحته راحت بود و ترس جایی توی قلبم نداشت.
پوزخند پیروزمندی روی ل*بم نشست و با رامین سوار ماشینش شدیم و حرکت کرد سمت عمارت عنایت.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
755
لایک‌ها
4,090
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
52,168
Points
1,289
#پارت۱۲۱

*اشکان

بدون این‌که مطمئن بشم ماشین رامین ازمون دور شده؛ چشم ازشون برنداشتم.
وقتی‌ازمون دور شدن، ترجیح دادم به کار نیمه‌تمومم برسم.
به گفته یزدان، کارگاه، خارج از شهر یه جای دور افتاده بود؛ یه جای خلوت. کم مونده بود که از دستمون در برن؛ اما به موقع می‌رسیم و درحالی که همه‌شون داشتن سوار ماشین‌هاشون می‌شدن، از هر طرف محاصره‌شون می‌کنیم و بالاخره گیر می‌افتن. اون‌هایی که با تمام جسارت‌شون و سرکشی‌شون سعی داشتن از کابوس محافظت کنن، توسط محافظ‌های من وعنایت، توی زد و خورد جون میدن و مابقی‌شون تسلیم میشن.
مستقیم چشم‌های خشمگینم رو دوختم به چشم‌های مملو از نفرت کابوس.
اون هم مستقیم بهم خیره شده بود. لبخند شرورانه‌ای تحویلم داد. سعی کردم خون‌سردی خودم رو در مقابل لبخند حرص‌درارش حفظ کنم. با سر اشاره‌ای به محافظ‌ها کردم.
بدون درنگی، هم‌زمان باهم اسلحه‌ها رو بلند کردن و تمام محافظ‌های کابوس رو به جز خود کابوس، نشونه گرفتن و بدون فوت وقت شلیک کردن. جسم‌های بی‌جون و عاری از روح محافظ‌ها روی زمین افتادن.
کابوس با حیرت به تمام محافظین کشته‌شده‌اش خیره شد و فریاد گوش‌خراشی سرداد و گفت:
- چی‌کار کردی ع*و*ضی؟
سعی کرد بازوهاش رو از دست محافظ‌هامون خلاص کنه و بیاد سمتم؛ اما نتونست. از برافروختگی زیاد، دندون‌هاش رو روی هم سایید.
قدم به قدم، آروم و شمرده، کم‌کم نزدیکش شدم. پوزخندی حرص‌درار گوشه‌ی ل*بم رو انحنا داد. خم شدم سمتش و گفتم:
- تازه کجاش رو دیدی؟ هنوز مونده. تو از ترس و وحشت اون دختر ارضا می‌شدی و ل*ذت می‌بردی؛ اما نمی‌دونی‌حالا ترس و حرص و جوش و وحشت تو برای من ل*ذت وافیه. فکر کردی اون دختر رو می‌گیری زجرکشش می‌کنی و می‌کشی و راحت می‌تونی قسر در بری بی‌همه‌چیز؟
اخم درهم کشید و صورتش رو ترسناک‌تر کرد و گفت:
- اون دخترۀ ه... .
بی‌معطلی مشتی روی دهنش فرود آوردم. فریادم رو روی سرش آوار کردم:
- خفه شو بی‌همه چیز. حرف دهنت رو بفهم.
اما اون بی‌توجه به من و خشمی که در من مثل آتیشی شعله می‌کشید؛ متقابلاً داد زد:
- پدرم رو کشت، اون هم به طرز فجیعی. فکر کردی می‌تونم بذارم خون پدرم پایمال بشه و راست‌راست راه بره؟
خون توی صورتم دویده بود و کنترلم رو از دست داده بودم. در جواب حرفش مونده بودم؛ در این که نقره پدرش رو کشته بود شکی نیست؛ اما اصلان ع*و*ضی نقره رو به جون اون انداخت. عنایت چنگی به موهای کابوس زد و گفت:
- زر‌زرِ زیادی نکن.
نباید می‌ذاشتم نقره خودش رو درگیر این‌کارها بکنه. آه نقره! از دست تو چی‌کار کنم؟ اما حالا که کار از کار گذشته و نمی‌شه کاری کرد؛ خودم هم کار پسرش رو تموم می‌کنم. یادم هم نرفته که داشت نقره رو به کشتن می‌داد.
رو به یکی از محافظ‌های کارکشته‌مون کردم و آروم دم گوشش کاری که باید انجام میشد رو براش واگویه کردم. نقشه‌ی کشتار پسر آراس رو کشیده بودم، زمینه‌ی کشتارش رو فراهم کرده بودم، زمینه‌ی رفتن به پیشواز مرگ!

***
کد:
*اشکان
بدون این‌که مطمئن بشم ماشین رامین ازمون دور شده؛ چشم ازشون برنداشتم.
وقتی‌ازمون دور شدن، ترجیح دادم به کار نیمه‌تمومم برسم.
به گفته یزدان، کارگاه، خارج از شهر یه جای دور افتاده بود؛ یه جای خلوت. کم مونده بود که از دستمون در برن؛ اما به موقع می‌رسیم و درحالی که همه‌شون داشتن سوار ماشین‌هاشون می‌شدن، از هر طرف محاصره‌شون می‌کنیم و بالاخره گیر می‌افتن. اون‌هایی که با تمام جسارت‌شون و سرکشی‌شون سعی داشتن از کابوس محافظت کنن، توسط محافظ‌های من وعنایت، توی زد و خورد جون میدن و مابقی‌شون تسلیم میشن.
مستقیم چشم‌های خشمگینم رو دوختم به چشم‌های مملو از نفرت کابوس.
اون هم مستقیم بهم خیره شده بود. لبخند شرورانه‌ای تحویلم داد. سعی کردم خون‌سردی خودم رو در مقابل لبخند حرص‌درارش حفظ کنم. با سر اشاره‌ای به محافظ‌ها کردم.
بدون درنگی، هم‌زمان باهم اسلحه‌ها رو بلند کردن و تمام محافظ‌های کابوس رو به جز خود کابوس، نشونه گرفتن و بدون فوت وقت شلیک کردن. جسم‌های بی‌جون و عاری از روح محافظ‌ها روی زمین افتادن.
کابوس با حیرت به تمام محافظین کشته‌شده‌اش خیره شد و فریاد گوش‌خراشی سرداد و گفت:
- چی‌کار کردی ع*و*ضی؟
سعی کرد بازوهاش رو از دست محافظ‌هامون خلاص کنه و بیاد سمتم؛ اما نتونست. از برافروختگی زیاد، دندون‌هاش رو روی هم سایید.
قدم به قدم، آروم و شمرده، کم‌کم نزدیکش شدم. پوزخندی حرص‌درار گوشه‌ی ل*بم رو انحنا داد. خم شدم سمتش و گفتم:
- تازه کجاش رو دیدی؟ هنوز مونده. تو از ترس و وحشت اون دختر ارضا می‌شدی و ل*ذت می‌بردی؛ اما نمی‌دونی‌حالا ترس و حرص و جوش و وحشت تو برای من ل*ذت وافیه. فکر کردی اون دختر رو می‌گیری زجرکشش می‌کنی و می‌کشی و راحت می‌تونی قسر در بری بی‌همه‌چیز؟
اخم درهم کشید و صورتش رو ترسناک‌تر کرد و گفت:
- اون دخترۀ ه... .
بی‌معطلی مشتی روی دهنش فرود آوردم. فریادم رو روی سرش آوار کردم:
- خفه شو بی‌همه چیز. حرف دهنت رو بفهم.
اما اون بی‌توجه به من و خشمی که در من مثل آتیشی شعله می‌کشید؛ متقابلاً داد زد:
- پدرم رو کشت، اون هم به طرز فجیعی. فکر کردی می‌تونم بذارم خون پدرم پایمال بشه و راست‌راست راه بره؟
خون توی صورتم دویده بود و کنترلم رو از دست داده بودم. در جواب حرفش مونده بودم؛ در این که نقره پدرش رو کشته بود شکی نیست؛ اما اصلان ع*و*ضی نقره رو به جون اون انداخت. عنایت چنگی به موهای کابوس زد و گفت:
- زر‌زرِ زیادی نکن.
نباید می‌ذاشتم نقره خودش رو درگیر این‌کارها بکنه. آه نقره! از دست تو چی‌کار کنم؟ اما حالا که کار از کار گذشته و نمی‌شه کاری کرد؛ خودم هم کار پسرش رو تموم می‌کنم. یادم هم نرفته که داشت نقره رو به کشتن می‌داد.
رو به یکی از محافظ‌های کارکشته‌مون کردم و آروم دم گوشش کاری که باید انجام میشد رو براش واگویه کردم. نقشه‌ی کشتار پسر آراس رو کشیده بودم، زمینه‌ی کشتارش رو فراهم کرده بودم، زمینه‌ی رفتن به پیشواز مرگ!
***

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
755
لایک‌ها
4,090
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
52,168
Points
1,289
#پارت۱۲۲

به جسم بی‌جون، خشک و بی‌حرکت مونده‌ی کابوس خیره شدم. تموم شده بود. در نهایت مرگ کابوس رو به آ*غ*و*ش تاریک و سردش کشیده بود.
طبق دستور من؛ بچه‌ها توی همین کارگاه نجاری محکم به یه صندلی بستنش و زمین رو کاملاً از آب خیس کردن. شلنگ آب رو هم به فلکه‌ی شیرآبی که همون‌جا بود؛ وصل کردن و شیرآب رو هم باز گذاشتن تا آب روی زمین جریان پیدا کنه. سیم برق‌های داخل کارگاه رو از همون دریچه‌ی دیواری دستگاه‌ها، در همون حالت که برق درونشون جریان داشت؛ جدا کردن و انداختن سطح زمینی که خیس‌خیس بود.
از قبل هم کفش و جوراب‌هاش رو در آورده بودیم و پاهاش کاملاً با زمین تماس پیدا می‌کرد.
آب خودش رسانای جریان برق بود و می‌تونست طرف مقابل رو در یک چشم به هم زدن برق بگیره و خشکش کنه.
هر لحظه جریان آب که برق درونش جریان داشت، به کف پاهاش نزدیک و نزدیک‌تر میشد. چشم‌هاش تضرع و التماس رو فریاد می‌زدن که این‌کار رو نکنم؛ اما گفتارش این رو نشون نمی‌داد. توی گفتارش ذره‌ای از پشیمونی نبود. حتی وقتی که جونش توی خطر افتاده بود؛ فحش می‌داد، هیستیریک‌وار می‌خندید، مثل دیوونه‌ها فریاد می‌زد آزادش کنیم، تهدید می‌کرد، تقلا می‌کرد تا پاهاش با سطح زمین تماس پیدا نکنه و من با نهایت خون‌سردی، روی صندلی نشسته بودم و تماشاش می‌کردم. در نهایت، جریان آب بالاخره به پاهاش رسید و با کف پاش تماس پیدا کرد و برق به بدترین شکل ممکن اون رو راهی آ*غ*و*ش مرگ کرد. می‌دونستم اون تقلاها، تهدیدها، فحش و بد و بیراه‌ها، همه و همه بی‌فایده‌ان و داره زور الکی می‌زنه و همین‌طور هم شد. کابوس مرد و دیگه نمی‌تونست دستش به نقره برسه. به بچه‌ها دستور دادم بدون این‌که کسی متوجه بشه؛ اون‌جا رو تماماً تمیز کنن و جسدها‌ رو هم از بین ببرن. جوری کار رو تمیز انجام ب*دن که مو لای درزش نره.
چندتا از محافظ‌ها اون‌جا موندن که کارها رو انجام ب*دن و چندتاشون هم قرار شد همراه من به عمارت برگردن.
ساعت شش صبح بود. آفتاب می‌خواست کم‌کم طلوع کنه؛ اما هنوز هم کم و بیش هوا تاریک بود. دیگه باید برمی‌گشتم ببینم نقره حالش خوبه؟
برای همین با بچه‌ها و البته به همراه عنایت سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.

"عشق رو دست کم نگیر! هم می‌تونه زندگی بهت بده، هم می‌تونه کشنده باشه."

کد:
به جسم بی‌جون، خشک و بی‌حرکت مونده‌ی کابوس خیره شدم. تموم شده بود. در نهایت مرگ کابوس رو به آ*غ*و*ش تاریک و سردش کشیده بود.
طبق دستور من؛ بچه‌ها توی همین کارگاه نجاری محکم به یه صندلی بستنش و زمین رو کاملاً از آب خیس کردن. شلنگ آب رو هم به فلکه‌ی شیرآبی که همون‌جا بود؛ وصل کردن و شیرآب رو هم باز گذاشتن تا آب روی زمین جریان پیدا کنه. سیم برق‌های داخل کارگاه رو از همون دریچه‌ی دیواری دستگاه‌ها، در همون حالت که برق درونشون جریان داشت؛ جدا کردن و انداختن سطح زمینی که خیس‌خیس بود.
از قبل هم کفش و جوراب‌هاش رو در آورده بودیم و پاهاش کاملاً با زمین تماس پیدا می‌کرد.
آب خودش رسانای جریان برق بود و می‌تونست طرف مقابل رو در یک چشم به هم زدن برق بگیره و خشکش کنه.
هر لحظه جریان آب که برق درونش جریان داشت، به کف پاهاش نزدیک و نزدیک‌تر میشد. چشم‌هاش تضرع و التماس رو فریاد می‌زدن که این‌کار رو نکنم؛ اما گفتارش این رو نشون نمی‌داد. توی گفتارش ذره‌ای از پشیمونی نبود. حتی وقتی که جونش توی خطر افتاده بود؛ فحش می‌داد، هیستیریک‌وار می‌خندید، مثل دیوونه‌ها فریاد می‌زد آزادش کنیم، تهدید می‌کرد، تقلا می‌کرد تا پاهاش با سطح زمین تماس پیدا نکنه و من با نهایت خون‌سردی، روی صندلی نشسته بودم و تماشاش می‌کردم. در نهایت، جریان آب بالاخره به پاهاش رسید و با کف پاش تماس پیدا کرد و برق به بدترین شکل ممکن اون رو راهی آ*غ*و*ش مرگ کرد. می‌دونستم اون تقلاها، تهدیدها، فحش و بد و بیراه‌ها، همه و همه بی‌فایده‌ان و داره زور الکی می‌زنه و همین‌طور هم شد. کابوس مرد و دیگه نمی‌تونست دستش به نقره برسه. به بچه‌ها دستور دادم بدون این‌که کسی متوجه بشه؛ اون‌جا رو تماماً تمیز کنن و جسدها‌ رو هم از بین ببرن. جوری کار رو تمیز انجام ب*دن که مو لای درزش نره.
چندتا از محافظ‌ها اون‌جا موندن که کارها رو انجام ب*دن و چندتاشون هم قرار شد همراه من به عمارت برگردن.
ساعت شش صبح بود. آفتاب می‌خواست کم‌کم طلوع کنه؛ اما هنوز هم کم و بیش هوا تاریک بود. دیگه باید برمی‌گشتم ببینم نقره حالش خوبه؟
برای همین با بچه‌ها و البته به همراه عنایت سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
"عشق رو دست کم نگیر! هم می‌تونه زندگی بهت بده، هم می‌تونه کشنده باشه."

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
755
لایک‌ها
4,090
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
52,168
Points
1,289
#پارت۱۲۳

*نقره

ساعت شش صبح بود؛ خواب به چشم‌هام نمی‌اومد و روی تختم نشسته بودم و چشم از پنجره‌ی اتاق بر نمی‌داشتم. به باغ بزرگ عمارت خیره شده بودم تا ببینم اشکان کی بر می‌گرده و از در عمارت داخل میاد.
نکنه طوریش شده باشه؟ اون کابوس روانی بلایی سرش نیاورده باشه؟
نه‌نه! نمیاره، دیدم که همشون تسلیم شده بودن.
وقتی رامین من رو رسوند؛ آیچا تا من رو دید محکم بغلم کرد. هردومون ترسیده بودیم و از ترس توی ب*غ*ل هم‌دیگه گریه می‌کردیم. فهمیدم که خیلی نگرانم بوده.
من رو از بغلش بیرون آورد و دست‌هام رو که گرفت فهمید دست‌هام با یخ هیچ فرقی ندارن. شال بافتنی رو انداخت روی شونه‌هام و به سمت صندلی کنار شومینه هدایتم کرد و من هم روش نشستم. به خدمت‌کار گفت که برام قهوه و بیسکوییت بیاره. می‌دونست خیلی ترسیدم، سعی در آروم کردنم داشت. الان هم توی اتاق خودم منتظر بودم.
آیچا واقعاً دوست خوبی برام بود.
صدایی از باغ عمارت به گوشم رسید و رشته افکارم رو از هم گسیخت. نگاهم رو با نگرانی به بیرون پنجره دوختم، خودش به همراه عنایت و چندتا از محافظ‌ها برگشته بود.
شوقی وصف‌ناپذیر به قلب بی‌قرارم هجوم آورد و از اتاق بیرون زدم و از پله‌ها تند پایین اومدم. آیچا نگران از مبل سریع بلند شد و گفت:
- نقره! چی‌شده؟
بی‌توجه بهش خودم رو رسوندم به درب ورودی و ازش بیرون زدم.
آروم‌آروم داشتن می‌اومدن سمت درب ورودی. بی‌درنگ، بدون توجه به اطرافیان به سمتش دویدم. عنایت متوجه اومدن من شد و با لبخند در گوش اشکان چیزی گفت که اشکان سرش رو بلند کرد و چشمش به من خورد و ایستاد که باعث شد من هم کم‌کم بایستم.
محافظ‌ها و عنایت به سمت درب ورودی حرکت کردن و ما رو تنها گذاشتن.
بهم خیره شد؛ من هم به اون خیره شدم. یقه‌ی پیراهنش یه کوچولو پاره و کنار ل*بش کمی خونی بود و موهاش بهم ریخته بودن. همه‌ی این‌ها نشون از درگیری با افراد کابوس بودن. کلت مشکیش هنوز هم توی دستش و نگاه نافذ و مشکیش خیره به من بود و برق خاصی توی اون دوتا تیله مشکی بود.
تالاپ‌تالاپ، دل‌دل می‌زد برم سمتش؛ بی‌قراری و بی‌تابی توی قلبم حضور سنگینی داشت. شوریده و ناآرام و بی‌صبر، همون چند قدم مونده رو هم طی کردم و دوییدم سمتش و دست‌هام رو به روش باز کردم.
اون هم هم‌زمان با من، دست‌هاش رو از هم باز کرد و چند قدمی به سمتم اومد؛ اما من چون دوییده بودم سریع‌تر از اون رسیدم بهش و بین حصار دست‌های هم قرار گرفتیم.
جوری با دست‌هام زنجیرش کرده بودم که انگار می‌ترسیدم فرار کنه. لبریز از بغض بودم. نمی‌دونم این بغض از سر شوق بود یا از ترس چند ساعت پیش؛ اما هرچی بود چشم‌هام رو لبالب پر از اشک کرد.
آروم دم گوشم واگویه کرد:
- خوبی؟
بغضم رو فرو خوردم و گفتم:
- آره.
من رو از بغلش جدا کرد و به چشم‌هام خیره شد. دست چپش رو بالا آورد و موهایی رو که روی صورتم ریخته بودن رو آروم فرستاد پشت گوشم.
نگاهش رو جای‌جای صورتم گردوند و چشم‌هاش رو فرو بست و دوباره باز کرد و گفت:
- نباید خودت رو درگیر مسائل ر*اب*طه‌ی بین آراس و اصلان می‌کردی. دیدی که چه بلایی داشت سرت می‌اومد؟

کد:
*نقره
ساعت شش صبح بود؛ خواب به چشم‌هام نمی‌اومد و روی تختم نشسته بودم و چشم از پنجره‌ی اتاق بر نمی‌داشتم. به باغ بزرگ عمارت خیره شده بودم تا ببینم اشکان کی بر می‌گرده و از در عمارت داخل میاد.
نکنه طوریش شده باشه؟ اون کابوس روانی بلایی سرش نیاورده باشه؟
نه‌نه! نمیاره، دیدم که همشون تسلیم شده بودن.
وقتی رامین من رو رسوند؛ آیچا تا من رو دید محکم بغلم کرد. هردومون ترسیده بودیم و از ترس توی ب*غ*ل هم‌دیگه گریه می‌کردیم. فهمیدم که خیلی نگرانم بوده.
من رو از بغلش بیرون آورد و دست‌هام رو که گرفت فهمید دست‌هام با یخ هیچ فرقی ندارن. شال بافتنی رو انداخت روی شونه‌هام و به سمت صندلی کنار شومینه هدایتم کرد و من هم روش نشستم. به خدمت‌کار گفت که برام قهوه و بیسکوییت بیاره. می‌دونست خیلی ترسیدم، سعی در آروم کردنم داشت. الان هم توی اتاق خودم منتظر بودم.
آیچا واقعاً دوست خوبی برام بود.
صدایی از باغ عمارت به گوشم رسید و رشته افکارم رو از هم گسیخت. نگاهم رو با نگرانی به بیرون پنجره دوختم، خودش به همراه عنایت و چندتا از محافظ‌ها برگشته بود.
شوقی وصف‌ناپذیر به قلب بی‌قرارم هجوم آورد و از اتاق بیرون زدم و از پله‌ها تند پایین اومدم. آیچا نگران از مبل سریع بلند شد و گفت:
- نقره! چی‌شده؟
بی‌توجه بهش خودم رو رسوندم به درب ورودی و ازش بیرون زدم.
آروم‌آروم داشتن می‌اومدن سمت درب ورودی. بی‌درنگ، بدون توجه به اطرافیان به سمتش دویدم. عنایت متوجه اومدن من شد و با لبخند در گوش اشکان چیزی گفت که اشکان سرش رو بلند کرد و چشمش به من خورد و ایستاد که باعث شد من هم کم‌کم بایستم.
محافظ‌ها و عنایت به سمت درب ورودی حرکت کردن و ما رو تنها گذاشتن.
بهم خیره شد؛ من هم به اون خیره شدم. یقه‌ی پیراهنش یه کوچولو پاره و کنار ل*بش کمی خونی بود و موهاش بهم ریخته بودن. همه‌ی این‌ها نشون از درگیری با افراد کابوس بودن. کلت مشکیش هنوز هم توی دستش و نگاه نافذ و مشکیش خیره به من بود و برق خاصی توی اون دوتا تیله مشکی بود.
تالاپ‌تالاپ، دل‌دل می‌زد برم سمتش؛ بی‌قراری و بی‌تابی توی قلبم حضور سنگینی داشت. شوریده و ناآرام و بی‌صبر، همون چند قدم مونده رو هم طی کردم و دوییدم سمتش و دست‌هام رو به روش باز کردم.
اون هم هم‌زمان با من، دست‌هاش رو از هم باز کرد و چند قدمی به سمتم اومد؛ اما من چون دوییده بودم سریع‌تر از اون رسیدم بهش و بین حصار دست‌های هم قرار گرفتیم.
جوری با دست‌هام زنجیرش کرده بودم که انگار می‌ترسیدم فرار کنه. لبریز از بغض بودم. نمی‌دونم این بغض از سر شوق بود یا از ترس چند ساعت پیش؛ اما هرچی بود چشم‌هام رو لبالب پر از اشک کرد.
آروم دم گوشم واگویه کرد:
- خوبی؟
بغضم رو فرو خوردم و گفتم:
- آره.
من رو از بغلش جدا کرد و به چشم‌هام خیره شد. دست چپش رو بالا آورد و موهایی رو که روی صورتم ریخته بودن رو آروم فرستاد پشت گوشم.
نگاهش رو جای‌جای صورتم گردوند و چشم‌هاش رو فرو بست و دوباره باز کرد و گفت:
- نباید خودت رو درگیر مسائل ر*اب*طه‌ی بین آراس و اصلان می‌کردی. دیدی که چه بلایی داشت سرت می‌اومد؟

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
755
لایک‌ها
4,090
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
52,168
Points
1,289
#پارت۱۲۴

بازوهام رو توی دست‌هاش گرفت و محکم فشارشون داد. معلوم بود خیلی داره جلوی خودش رو و عصبانیتش رو می‌گیره. با دندون‌های کلید شده گفت:
- چرا این‌کار رو کردی و خودت رو درگیر کردی؟
صداش کم‌کم داشت اوج می‌گرفت:
- می‌دونی اگه به موقع نمی‌رسیدم چه اتفاقی می‌افتاد؟
سر در گریبان فرو بردم و پشیمون، آروم گفتم:
- می‌دونم اشکان، خواهش می‌کنم دیگه بحثش رو کش نده؛ بسه.
صداش بلندتر از قبل به گوشم رسید:
- بحثش رو کش ندم؟ اتفاقاً باید اساسی در موردش صحبت کرد. می‌فهمی چه بلایی داشت سرت می‌اومد؟
همون‌طور که سرم پایین بود و چهره‌اش رو نمی‌دیدم؛ اشکی از سوک چشمم لیز خورد و پایین اومد و باعث شد چشم‌هام رو محکم روی هم فشار بدم و بگم:
- اشکان تمومش کن، انقدر این‌قدر بهم فشار نیار.
محکم‌تر داد زد:
- ده آخه من جلوت رو نگرفتم و چیزی بهت نگفتم درست، خودت عقل نداری؟ اگه نمی‌رسیدم تیکه‌تیکه شده بودی؛ اگه دیر می‌رسیدم ب*دن تیکه‌تیکه شده‌ات رو پیدا می‌کردم می‌فهمی؟
نتونستم خودم رو کنترل کنم و نعره‌ی بغض‌آلودی سر دادم و سرم رو بلند کردم که چهره‌ی اشک‌آلودم رو دید و گره‌ی اخمش کمی شل شد.
داد زدم:
- اگه انجامش نمی‌دادم و قبول نمی‌کردم، جواب بابات رو چی می‌دادم؟ مخصوصاً که بابات و عنایت با اصلان ر*اب*طه‌ی خوبی دارن.
با دست اشک‌هام رو پاک کردم و ادامه دادم:
- آره، با این‌که خودم هم بدم نمی‌اومد این‌کار رو انجام بدم؛ ولی اگه هم انجام نمی‌دادم بابات هیچ‌جوره قانع نمی‌شد.
گره‌ی اخمش کامل از هم باز شده بود و دوباره داشت جای‌جای صورتم رو از نظر می‌گردوند.
خواستم برگردم و برم داخل عمارت که مچ دستم رو توی دستش گرفت و دستم رو سمت خودش کشید باعث شد برگردم سمتش. صورتش رو آورد نزدیک صورتم و... .
این باعث شد کل بدنم قفل کنه و بی‌حرکت باقی بمونه. حس می‌کردم زمان برای لحظاتی متوقف شده و مکانی هم نمی‌شناسم. بی‌اختیار چشم‌هام رو بستم، حس می‌کردم خون دویده توی صورتم و صورتم د*اغ کرده بود.
قلبم آروم و قرار نداشت و یه‌جا بند نمی‌شد. انگار که مجبورش کرده باشن به تندتر و سریع‌تر زدن. مجبور به تپش محکم‌تر، مجبور به بی‌تابانه دل زدن.
چقدر حس قشنگی بود! تا حالا توی عمرم همچین حسی نداشتم. انگار که به دنیای حس‌های قشنگ پا گذاشته بودم. دنیایی که برام با دنیای خودم که پر از سیاهی و تاریکی مطلق بود؛ برام تازگی و فرق داشت. دنیای پر از جنایت و خونین من با دنیای عشق و حس‌های قشنگ و خالصانه عجین و درهم شده.
مثل این‌که بخوای رنگ سیاه رو با سفید درهم و ترکیب کنی. دوتا رنگ مختلف از هم که زمین تا آسمون تفاوتشونه؛ هم‌دیگه رو خنثی می‌کردن و نتیجه‌اش میشد رنگ خاکستری. دقیقاً مثل دنیای من.
مگه میشه آخه؟ همیشه می‌گفتم بالاتر از سیاهی رنگی نیست؛ اما مثل این‌که اشتباه می‌کردم. این رو نمی‌دونستم که وسط راه ممکن بود یه نفر بیاد دنیات رو از این رو به اون رو بکنه؛ باورت رو نسبت به این جمله که بالاتر از سیاهی رنگی نیست کاملاً تغییر بده. رنگ سفید عشق و محبت خالصانه رو بپاشه روی بومِ سیاه دنیات و دنیات رو عوض کنه؛ خنثی کنه،‌ خاکستری کنه و تو رو به خلسه فرو ببره.
خیلی حس قشنگی بود؛ اما فکر چیزی مثل خوره افتاده بود به جونم. این‌که پس نازیلا چی؟ تکلیف اون و بچش چی میشه؟


کد:
بازوهام رو توی دست‌هاش گرفت و محکم فشارشون داد. معلوم بود خیلی داره جلوی خودش رو و عصبانیتش رو می‌گیره. با دندون‌های کلید شده گفت:
- چرا این‌کار رو کردی و خودت رو درگیر کردی؟
صداش کم‌کم داشت اوج می‌گرفت:
- می‌دونی اگه به موقع نمی‌رسیدم چه اتفاقی می‌افتاد؟
سر در گریبان فرو بردم و پشیمون، آروم گفتم:
- می‌دونم اشکان، خواهش می‌کنم دیگه بحثش رو کش نده؛ بسه.
صداش بلندتر از قبل به گوشم رسید:
- بحثش رو کش ندم؟ اتفاقاً باید اساسی در موردش صحبت کرد. می‌فهمی چه بلایی داشت سرت می‌اومد؟
همون‌طور که سرم پایین بود و چهره‌اش رو نمی‌دیدم؛ اشکی از سوک چشمم لیز خورد و پایین اومد و باعث شد چشم‌هام رو محکم روی هم فشار بدم و بگم:
- اشکان تمومش کن، انقدر این‌قدر بهم فشار نیار.
محکم‌تر داد زد:
- ده آخه من جلوت رو نگرفتم و چیزی بهت نگفتم درست، خودت عقل نداری؟ اگه نمی‌رسیدم تیکه‌تیکه شده بودی؛ اگه دیر می‌رسیدم ب*دن تیکه‌تیکه شده‌ات رو پیدا می‌کردم می‌فهمی؟
نتونستم خودم رو کنترل کنم و نعره‌ی بغض‌آلودی سر دادم و سرم رو بلند کردم که چهره‌ی اشک‌آلودم رو دید و گره‌ی اخمش کمی شل شد.
داد زدم:
- اگه انجامش نمی‌دادم و قبول نمی‌کردم، جواب بابات رو چی می‌دادم؟ مخصوصاً که بابات و عنایت با اصلان ر*اب*طه‌ی خوبی دارن.
با دست اشک‌هام رو پاک کردم و ادامه دادم:
- آره، با این‌که خودم هم بدم نمی‌اومد این‌کار رو انجام بدم؛ ولی اگه هم انجام نمی‌دادم بابات هیچ‌جوره قانع نمی‌شد.
گره‌ی اخمش کامل از هم باز شده بود و دوباره داشت جای‌جای صورتم رو از نظر می‌گردوند.
خواستم برگردم و برم داخل عمارت که مچ دستم رو توی دستش گرفت و دستم رو سمت خودش کشید باعث شد برگردم سمتش. صورتش رو آورد نزدیک صورتم و... .
این باعث شد کل بدنم قفل کنه و بی‌حرکت باقی بمونه. حس می‌کردم زمان برای لحظاتی متوقف شده و مکانی هم نمی‌شناسم. بی‌اختیار چشم‌هام رو بستم، حس می‌کردم خون دویده توی صورتم و صورتم د*اغ کرده بود.
قلبم آروم و قرار نداشت و یه‌جا بند نمی‌شد. انگار که مجبورش کرده باشن به تندتر و سریع‌تر زدن. مجبور به تپش محکم‌تر، مجبور به بی‌تابانه دل زدن.
چقدر حس قشنگی بود! تا حالا توی عمرم همچین حسی نداشتم. انگار که به دنیای حس‌های قشنگ پا گذاشته بودم. دنیایی که برام با دنیای خودم که پر از سیاهی و تاریکی مطلق بود؛ برام تازگی و فرق داشت. دنیای پر از جنایت و خونین من با دنیای عشق و حس‌های قشنگ و خالصانه عجین و درهم شده.
مثل این‌که بخوای رنگ سیاه رو با سفید درهم و ترکیب کنی. دوتا رنگ مختلف از هم که زمین تا آسمون تفاوتشونه؛ هم‌دیگه رو خنثی می‌کردن و نتیجه‌اش میشد رنگ خاکستری. دقیقاً مثل دنیای من.
مگه میشه آخه؟ همیشه می‌گفتم بالاتر از سیاهی رنگی نیست؛ اما مثل این‌که اشتباه می‌کردم. این رو نمی‌دونستم که وسط راه ممکن بود یه نفر بیاد دنیات رو از این رو به اون رو بکنه؛ باورت رو نسبت به این جمله که بالاتر از سیاهی رنگی نیست کاملاً تغییر بده. رنگ سفید عشق و محبت خالصانه رو بپاشه روی بومِ سیاه دنیات و دنیات رو عوض کنه؛ خنثی کنه،‌ خاکستری کنه و تو رو به خلسه فرو ببره.
خیلی حس قشنگی بود؛ اما فکر چیزی مثل خوره افتاده بود به جونم. این‌که پس نازیلا چی؟ تکلیف اون و بچش چی میشه؟

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
755
لایک‌ها
4,090
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
52,168
Points
1,289
همراهان عزیز، لطفاً برای خواندن ادامه رمان، فایلی را که به زودی در انجمن انتشار می یابد را خریداری کنید. سپاس از توجه شما ☘️ ✨
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi
بالا