حرفه‌ای رمان ساغر خونین | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
620
لایک‌ها
3,325
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,366
Points
1,105
#پارت۱۱۹

فکم رو ول کرد و آروم گفت:
- آره! من پسر همون آدمم! اما نشونت میدم، طوری که یادت بره کی هستی و کی بودی!
نگاهی به ساعتش کرد و با همون جدیتش گفت:
- دیرم شده و مجبورم برم دوستات ممکنه دنبالت باشن، خیلی دلم می‌خواست با درد و زجر از بین می‌بردمت! اما همین دستگاه هم برای زجر دادن و تیکه‌تیکه کردنت کم چیزی نیست! باید می‌موندم قیافه زجرکشیدت رو می‌دیدم و ل*ذت می‌بردم، اما خیالم راحته که وقتی برگردم، ب*دن تیکه‌تیکه شدت رو می‌بینم و آروم میشم.
اشاره‌ای به محافظش کرد و محافظ از روی دیوار دریچه‌ای رو باز کرد و دکمه‌ای رو فشار داد.
دیگه گریه‌هام و حرف‌هام و هیچ یک از کارهام دست خودم نبود، با گریه و نهایت تضرع گفتم:
- التماست می‌کنم این کار رو نکن، بزار برم خواهش می‌کنم.
و خنده‌های شیطانی اون بود که با صدای وحشتناک دستگاه ترکیب شده بود. محافظ اومد سمتم و با چسب محکم دهنم رو بست و نتونستم حرفی بزنم.
دستگاه آروم‌آروم شروع به حرکت کرد و با گریه جیغ خوفناکی کشیدم، اما جیغ هام پشت اون چسب لعنتی خفه میشد، اون دوتا از کارگاه بیرون رفتن و در آهنی رو هم بستن.
تقلاهام فایده‌ای نداشت، هرچقدر جیغ می‌زدم، کسی نبود که به دادم برسه، چون جیغ زدن پشت اون همه چسب نواری، بی‌فایده بود.
محکم‌تر از قبل خودم رو کوبیدم به تنه تا بلکه طناب دورم شل بشه، اما هیچ فایده‌ای نداشت.
صورتم از گریه خیس شده بود و حس می‌کردم قلبم از وحشت زیاد از کار افتاده!
با اینکه داشتم کم‌کم ناامید می‌شدم، اما دیوانه‌وار جیغ می‌زدم، دست خودم نبود! ترس تا مغز استخونم رسوخ کرده بود.
به نفس‌نفس افتاده بودم. دانه‌های عرقم از پیشونی و کنار شقیقه‌ام راهشون رو تا جایی که چسب دور دهنم بسته شده بود، گرفته بودن.
رسیدی به ته خط نقره، دیگه فایده‌ای نداره، مرگ تورو فرا می‌خونه، اونم مرگی وحشتناک!
با صدای شلیک گلوله‌های پی در پیی که از بیرون شنیدم، ناگهان نور امید چنان با سرعت قلبم رو در برگرفت که انرژی بیشتری برای تقلا و جیغ کشیدن پیدا کردم. شاید اومدن نجاتم ب*دن چون خیلی از رفتن کابوس و دارو دستش نمی‌گذشت. نمی‌دونم این انرژی بی‌حد و اندازه از کجا اومد، اما با دیدن تیغه‌ای که لبه‌های تیزش داشت کم‌کم تنه درخت رو می‌‌شکافت، دلم هری ریخت و اون انرژی ته کشید و این‌بار با درموندگی و بی‌چارگی بیشتری تقلا کردم.
صدای گوش‌خراش کوبیده شدن پی در پی در کارگاه به گوش رسید، انگار که یکی داره از اونور در رو محکم هول میده و می‌کوبه تا باز کنه.
بیشتر جیغ زدم تا یکی صدام رو بلاخره بشنوه هرچقدر که از پشت اون چسب کم باشه. یه چشمم با امید زیاد به در بود و یه چشمم با وحشت زیاد به تیغه‌ای بود که هر لحظه داشت بهم نزدیک میشد. فقط دلم می‌خواست اونی که پشت اون دره، اشکان، عنایت یا یکی از بچه‌ها باشه که اومده به دادم برسه.
صدای شلیک گلوله به گوش رسید و قفل در انبار با صدای بدی افتاد رو زمین. یکی با شلیک گلوله قفل درو باز کرده بود و در انبار با شدت روی پاشنه چرخید بازشد و اشکان و چندتا از محافظ‌هارو مسلح دیدم که وارد کارگاه شدن.
بی‌تابانه و با حالی زار، هق‌هق کنان جیغ زدم. اشکان تا چشمش به من خورد اسلحه از وحشت زیاد، از دستش افتاد زمین و سریع اومد سمتم و با دست افتاد به جون طناب‌ها، اما باز نمی‌شدن لعنتی‌ها.
یکی از محافظ‌ها هم داشت با دریچه و دکمه‌های دستگاه ور می‌رفت تا متوقفش کنه، اما نمی‌شد که نمی‌شد.
اشکان هول‌هولکی چسب دور دهنم رو باز کرد، و بلافاصله نفس‌نفس‌زنان گفتم:
- اشکان به دادم برس، باز کن این لامصب و.
اونم با رنگی پریده و صورتی عرق کرده جواب داد:
- نجاتت میدم. نجاتت میدم.
تیغه داشت هر لحظه به من نزدیک میشد و ترسم رو چندین برابر می‌کرد. طوری که طنابی که باهاش مچ پاهام رو محکم بسته بودن رو بریده بود و تیغه دقیقا بین زانوهام قرار گرفته بود و هرلحظه داشت می‌اومد بالا.
اشکان رو به محافظ داد زد:
- پس چیشد احمق زود باش تیغه داره هر لحظه بهش نزدیک میشه.
محافظ با استرس بیشتری گفت:
- قربان نمی‌دونم اصلا چه بلایی سر دستگاه آوردن که اصلا متوقف نمیشه.
اشکان با چشم‌هایی سرخ و متورم شده داد زد:
- لعنتی از پس هیچ کاری بر نمیاین.
اشکان چاقویی از جیبش در آورد و افتاد به جون طناب‌ها و بقیه محافظ‌ها هم پشت بندش با چاقو افتادن به جون طناب‌های ضمخت و محکم. گریه امونم رو بریده بود و حس می‌کردم بوی مرگ خودم داره مشامم رو پر می‌کنه و تو یک قدمی مرگم.
پنج سانت، فقط پنج سانت تیغه با من فاصله داشت چشم‌هام رو بستم و محکم به هم فشردمشون، دیگه دیر شده بود، هر لحظه منتظر بودم درد تو کل بدنم بپیچه که یک آن طناب دورم سریع شل شد و حس کردم ر
و هوام و توی ب*غ*ل یکی. یکی که عطر تنش برام از هر آشنایی آشناتر بود. چشم‌هام رو باز کردم، نجات پیدا کرده بودم بلاخره...نجات!

کد:
فکم رو ول کرد و آروم گفت:

- آره! من پسر همون آدمم! اما نشونت میدم، طوری که یادت بره کی هستی و کی بودی!

نگاهی به ساعتش کرد و با همون جدیتش گفت:

- دیرم شده و مجبورم برم دوستات ممکنه دنبالت باشن، خیلی دلم می‌خواست با درد و زجر از بین می‌بردمت! اما همین دستگاه هم برای زجر دادن و تیکه‌تیکه کردنت کم چیزی نیست! باید می‌موندم قیافه زجرکشیدت رو می‌دیدم و ل*ذت می‌بردم، اما خیالم راحته که وقتی برگردم، ب*دن تیکه‌تیکه شدت رو می‌بینم و آروم میشم.

اشاره‌ای به محافظش کرد و محافظ از روی دیوار دریچه‌ای رو باز کرد و دکمه‌ای رو فشار داد.

دیگه گریه‌هام و حرف‌هام و هیچ یک از کارهام دست خودم نبود، با گریه و نهایت تضرع گفتم:

- التماست می‌کنم این کار رو نکن، بزار برم خواهش می‌کنم.

و خنده‌های شیطانی اون بود که با صدای وحشتناک دستگاه ترکیب شده بود. محافظ اومد سمتم و با چسب محکم دهنم رو بست و نتونستم حرفی بزنم.

دستگاه آروم‌آروم شروع به حرکت کرد و با گریه جیغ خوفناکی کشیدم، اما جیغ هام پشت اون چسب لعنتی خفه میشد، اون دوتا از کارگاه بیرون رفتن و در آهنی رو هم بستن.

تقلاهام فایده‌ای نداشت، هرچقدر جیغ می‌زدم، کسی نبود که به دادم برسه، چون جیغ زدن پشت اون همه چسب نواری، بی‌فایده بود.

محکم‌تر از قبل خودم رو کوبیدم به تنه تا بلکه طناب دورم شل بشه، اما هیچ فایده‌ای نداشت.

صورتم از گریه خیس شده بود و حس می‌کردم قلبم از وحشت زیاد از کار افتاده!

با اینکه داشتم کم‌کم ناامید می‌شدم، اما دیوانه‌وار جیغ می‌زدم، دست خودم نبود! ترس تا مغز استخونم رسوخ کرده بود.

به نفس‌نفس افتاده بودم. دانه‌های عرقم از پیشونی و کنار شقیقه‌ام راهشون رو تا جایی که چسب دور دهنم بسته شده بود، گرفته بودن.

رسیدی به ته خط نقره، دیگه فایده‌ای نداره، مرگ تورو فرا می‌خونه، اونم مرگی وحشتناک!

با صدای شلیک گلوله‌های پی در پیی که از بیرون شنیدم، ناگهان نور امید چنان با سرعت قلبم رو در برگرفت که انرژی بیشتری برای تقلا و جیغ کشیدن پیدا کردم. شاید اومدن نجاتم ب*دن چون خیلی از رفتن کابوس و دارو دستش نمی‌گذشت. نمی‌دونم این انرژی بی‌حد و اندازه از کجا اومد، اما با دیدن تیغه‌ای که لبه‌های تیزش داشت کم‌کم تنه درخت رو می‌‌شکافت، دلم هری ریخت و اون انرژی ته کشید و این‌بار با درموندگی و بی‌چارگی بیشتری تقلا کردم.

صدای گوش‌خراش کوبیده شدن پی در پی در کارگاه به گوش رسید، انگار که یکی داره از اونور در رو محکم هول میده و می‌کوبه تا باز کنه.

بیشتر جیغ زدم تا یکی صدام رو بلاخره بشنوه هرچقدر که از پشت اون چسب کم باشه. یه چشمم با امید زیاد به در بود و یه چشمم با وحشت زیاد به تیغه‌ای بود که هر لحظه داشت بهم نزدیک میشد. فقط دلم می‌خواست اونی که پشت اون دره، اشکان، عنایت یا یکی از بچه‌ها باشه که اومده به دادم برسه.

صدای شلیک گلوله به گوش رسید و قفل در انبار با صدای بدی افتاد رو زمین. یکی با شلیک گلوله قفل درو باز کرده بود و در انبار با شدت روی پاشنه چرخید بازشد و اشکان و چندتا از محافظ‌هارو مسلح دیدم که وارد کارگاه شدن.

بی‌تابانه و با حالی زار، هق‌هق کنان جیغ زدم. اشکان تا چشمش به من خورد اسلحه از وحشت زیاد، از دستش افتاد زمین و سریع اومد سمتم و با دست افتاد به جون طناب‌ها، اما باز نمی‌شدن لعنتی‌ها.

یکی از محافظ‌ها هم داشت با دریچه و دکمه‌های دستگاه ور می‌رفت تا متوقفش کنه، اما نمی‌شد که نمی‌شد.

اشکان هول‌هولکی چسب دور دهنم رو باز کرد، و بلافاصله نفس‌نفس‌زنان گفتم:

- اشکان به دادم برس، باز کن این لامصب و.

اونم با رنگی پریده و صورتی عرق کرده جواب داد:

- نجاتت میدم. نجاتت میدم.

تیغه داشت هر لحظه به من نزدیک میشد و ترسم رو چندین برابر می‌کرد. طوری که طنابی که باهاش مچ پاهام رو محکم بسته بودن رو بریده بود و تیغه دقیقا بین زانوهام قرار گرفته بود و هرلحظه داشت می‌اومد بالا.

اشکان رو به محافظ داد زد:

- پس چیشد احمق زود باش تیغه داره هر لحظه بهش نزدیک میشه.

محافظ با استرس بیشتری گفت:

- قربان نمی‌دونم اصلا چه بلایی سر دستگاه آوردن که اصلا متوقف نمیشه.

اشکان با چشم‌هایی سرخ و متورم شده داد زد:

- لعنتی از پس هیچ کاری بر نمیاین.

اشکان چاقویی از جیبش در آورد و افتاد به جون طناب‌ها و بقیه محافظ‌ها هم پشت بندش با چاقو افتادن به جون طناب‌های ضمخت و محکم. گریه امونم رو بریده بود و حس می‌کردم بوی مرگ خودم داره مشامم رو پر می‌کنه و تو یک قدمی مرگم.

پنج سانت، فقط پنج سانت تیغه با من فاصله داشت چشم‌هام رو بستم و محکم به هم فشردمشون، دیگه دیر شده بود، هر لحظه منتظر بودم درد تو کل بدنم بپیچه که یک آن طناب دورم سریع شل شد و حس کردم رو هوام و توی ب*غ*ل یکی. یکی که عطر تنش برام از هر آشنایی آشناتر بود. چشم‌هام رو باز کردم، نجات پیدا کرده بودم بلاخره...نجات!

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
620
لایک‌ها
3,325
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,366
Points
1,105
#پارت۱۲۰

چشم‌هام رو باز کردم، توی ب*غ*ل اشکان بودم که پی در پی می‌گفت:
- تموم شد نقره، تموم شد، نترس من پیشتم، کنارتم.
از وحشت و واهمه‌ی زیاد، نفس‌نفس می‌زدم. برای هزارمین مرتبه، بغض توی گلوم آب شد و بازتابش، مروارید اشک‌های درشتی بودن که روی صورتم راه گرفته بودن و بی‌صبرانه خودشون رو می‌رسوندن زیر چونه‌ام.
هق‌هق گریه‌هام امونم رو بریده بود. اشکان موهام رو نوازش می‌کرد و محکم من رو تو بغلش نگه‌داشته بود. من هم اون‌قدری از اتفاق چند دقیقه پیش وحشت‌زده بودم که محکم و سفت، چسبیده بودم بهش و پیراهنش رو توی مشتم مچاله کرده بودم.
سریع سرم رو بلند کردم و با گریه رو بهش گفتم:
- اشکان، بریم عمارت، من حالم خوب نیست.
تمام بدنم سر جای خودشون رعشه می‌رفتن. دست خودم نبود، من هم آدم بودم و خیلی ترسیده بودم، حتی از خیلی هم بیشتر.
اشکان من رو از خودش جدا کرد و بازوهام رو محکم بین دستاش گرفت و با جدیت تمام گفت:
- تو میری؛ ولی کار من این‌جا تموم نشده.
متعجب گفتم:
- چی؟!
بدون این‌که جوابم رو بده، اشاره‌ای به یکی از محافظ‌ها کرد و محافظ اومد سمتم و از بازوم گرفت و بلندم کرد.
با ترس رو به اشکان گفتم:
- اشکان داری چی‌کار می‌کنی؟ اون ع*و*ضی خیلی خطرناکه... .
پرید وسط حرفم و بی‌توجه بهم رو به محافظ گفت:
- ببرش عمارت، اون‌جا جاش امنه، شش دنگ حواست بهش باشه تا خودم برگردم.
محافظ حرف اشکان رو اطاعت کرد و من رو همراه خودش کشون‌کشون برد سمت در خروجی.
هر چقدر تقلا می‌کردم و می‌گفتم «اشکان بدون تو جایی نمیرم، نمی‌خوام تنهات بزارم.» فایده‌ای نداشت که نداشت. محافظ من رو همراه خودش کشوند و از کارگاه خارج شدیم. دوباره تقلا کردم و رو به محافظ که از محافظ‌های خودمون بود و اسمش رامین بود و من رو به زور با خودش می‌کشوند، گفتم:
- ولم کن لعنتی، نمی‌تونم تنهاش بزارم.
رامین برگشت سمتم و گفت:
- خانم، وظیفه‌ی من اینه به حرف آقا اشکان عمل کنم، عمل نکنم گوش تا گوش سرم رو می‌بره. لطفاً برام دردسر درست نکنین من مجبورم ببرمتون عمارت.
و دوباره من رو همراه خودش کشید. دیگه نتونستم چیزی بگم. از کارگاه که خارج شدیم، توی تاریکی شب، چشمم خورد به چند نفر که به ترتیب و با فاصله‌ از هم ایستاده بودن و اسلحه توی دستاشون به چشم می‌خورد. لوله‌ی اسلحه‌ها چندین نفر دیگه رو که جلوی همون چند نفر به حالت تسلیم زانو زده بودن رو نشونه گرفته بودن. پشت سرشون چند تا ماشین بودن که چراغ‌های نور بالای همه‌شون روشن بودن و نور چشم‌هام رو اذیت می‌کرد و فقط سایه‌ی اون آدم‌هارو می‌دیدم.
یکم که نزدیک‌تر شدیم، چهره‌ها رو تونستم واضح‌تر ببینم و باعث شد از تعجب زیاد شاخ در بیارم. ایستادم و باعث شد رامین هم بایسته.
اون چند نفری که اسلحه دست‌هاشون بود، عنایت و چند تا از محافظ‌های خودش و محافظ‌های خودمون بودن که اسلحه به دست، بالا سر کابوس و افرادش ایستاده بودن.
کابوس و افرادش دست و بال بسته، به حالت تسلیم‌ جلوی همشون زانو زده بودن. کابوس تا چشمش به من خورد، سریع خواست خیز برداره سمت من که عنایت پیش دستی کرد و با دسته‌ی کلت محکم کوبید به پس کلش که آخش بلند شد و چهار زانو افتاد زمین.
عنایت که پشت سر کابوس بود، از یقه‌اش محکم گرفت و گفت:
- از جات تکون بخوری این‌بار دیگه با دسته‌ی کلت نمی‌زنمت، مستقیم یه گوله تو مغزت خالی می‌کنم. شنیدی؟
کابوس با چشم‌هایی پر از کینه و نفرت، بهم خیره شد. پوزخندی گوشه ل*بش رو انقباض داد و با صدای بلند رو به من گفت:
- خوش‌حال نباش، این دفعه رو قسر در رفتی دختره‌ی... انتقام پدرم رو ازت می‌گیرم. نمی‌ذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره.
تو همین حین صدای داد اشکان به گوش رسید و باعث شد کابوس دهنش رو ببنده.
اشکان رو به چند تا محافظ فریاد‌زنان گفت:
- دهن کثیفِ این آشغال رو ببندین.
و رو به رامین داد زد:
- مگه من بهت نگفتم از این‌جا ببریش؟ پس چرا وایسادی؟
رامین سریع من رو با خودش کشوند و از اون‌جا دورم کرد. از حرف‌ها و تهدیدهای اون مر*تیکه کابوس ترسیدم؟ نه! به هیچ‌وجه! حالا که اون همه محافظ که نیمی برای خودمون بودن و نیمه‌ی دیگرشون محافظ‌های عنایت بودن رو دیدم، دیگه ترسی نداشتم. این‌که عنایت هم اومده بود، کنار اشکان بود و اشکان تنها نبود ترسی نداشتم. فکر می‌کردم اشکان تنهاست و فقط دو سه نفر همراهشن و نگرانش بودم، اما حالا که دیدم کلی محافظ اون‌جا ریختن و همه‌ی افراد کابوس و خودش رو تسلیم کرده بودن، خیالم راحته راحت بود و ترس جایی توی قلبم نداشت.
پوزخند پیروزمندی روی ل*بم نشست و با رامین سوار ماشینش شدیم و حرکت کرد سمت عمارت عنایت.

کد:
چشم‌هام رو باز کردم، توی ب*غ*ل اشکان بودم که پی در پی می‌گفت:
- تموم شد نقره، تموم شد، نترس من پیشتم، کنارتم.
از وحشت و واهمه‌ی زیاد، نفس‌نفس می‌زدم. برای هزارمین مرتبه، بغض توی گلوم آب شد و بازتابش، مروارید اشک‌های درشتی بودن که روی صورتم راه گرفته بودن و بی‌صبرانه خودشون رو می‌رسوندن زیر چونه‌ام.
هق‌هق گریه‌هام امونم رو بریده بود. اشکان موهام رو نوازش می‌کرد و محکم من رو تو بغلش نگه‌داشته بود. من هم اون‌قدری از اتفاق چند دقیقه پیش وحشت‌زده بودم که محکم و سفت، چسبیده بودم بهش و پیراهنش رو توی مشتم مچاله کرده بودم.
سریع سرم رو بلند کردم و با گریه رو بهش گفتم:
- اشکان، بریم عمارت، من حالم خوب نیست.
تمام بدنم سر جای خودشون رعشه می‌رفتن. دست خودم نبود، من هم آدم بودم و خیلی ترسیده بودم، حتی از خیلی هم بیشتر.
اشکان من رو از خودش جدا کرد و بازوهام رو محکم بین دستاش گرفت و با جدیت تمام گفت:
- تو میری؛ ولی کار من این‌جا تموم نشده.
متعجب گفتم:
- چی؟!
بدون این‌که جوابم رو بده، اشاره‌ای به یکی از محافظ‌ها کرد و محافظ اومد سمتم و از بازوم گرفت و بلندم کرد.
با ترس رو به اشکان گفتم:
- اشکان داری چی‌کار می‌کنی؟ اون ع*و*ضی خیلی خطرناکه... .
پرید وسط حرفم و بی‌توجه بهم رو به محافظ گفت:
- ببرش عمارت، اون‌جا جاش امنه، شش دنگ حواست بهش باشه تا خودم برگردم.
محافظ حرف اشکان رو اطاعت کرد و من رو همراه خودش کشون‌کشون برد سمت در خروجی.
هر چقدر تقلا می‌کردم و می‌گفتم «اشکان بدون تو جایی نمیرم، نمی‌خوام تنهات بزارم.» فایده‌ای نداشت که نداشت. محافظ من رو همراه خودش کشوند و از کارگاه خارج شدیم. دوباره تقلا کردم و رو به محافظ که از محافظ‌های خودمون بود و اسمش رامین بود و من رو به زور با خودش می‌کشوند، گفتم:
- ولم کن لعنتی، نمی‌تونم تنهاش بزارم.
رامین برگشت سمتم و گفت:
- خانم، وظیفه‌ی من اینه به حرف آقا اشکان عمل کنم، عمل نکنم گوش تا گوش سرم رو می‌بره. لطفاً برام دردسر درست نکنین من مجبورم ببرمتون عمارت.
و دوباره من رو همراه خودش کشید. دیگه نتونستم چیزی بگم. از کارگاه که خارج شدیم، توی تاریکی شب، چشمم خورد به چند نفر که به ترتیب و با فاصله‌ از هم ایستاده بودن و اسلحه توی دستاشون به چشم می‌خورد. لوله‌ی اسلحه‌ها چندین نفر دیگه رو که جلوی همون چند نفر به حالت تسلیم زانو زده بودن رو نشونه گرفته بودن. پشت سرشون چند تا ماشین بودن که چراغ‌های نور بالای همه‌شون روشن بودن و نور چشم‌هام رو اذیت می‌کرد و فقط سایه‌ی اون آدم‌هارو می‌دیدم.
یکم که نزدیک‌تر شدیم، چهره‌ها رو تونستم واضح‌تر ببینم و باعث شد از تعجب زیاد شاخ در بیارم. ایستادم و باعث شد رامین هم بایسته.
اون چند نفری که اسلحه دست‌هاشون بود، عنایت و چند تا از محافظ‌های خودش و محافظ‌های خودمون بودن که اسلحه به دست، بالا سر کابوس و افرادش ایستاده بودن.
کابوس و افرادش دست و بال بسته، به حالت تسلیم‌ جلوی همشون زانو زده بودن. کابوس تا چشمش به من خورد، سریع خواست خیز برداره سمت من که عنایت پیش دستی کرد و با دسته‌ی کلت محکم کوبید به پس کلش که آخش بلند شد و چهار زانو افتاد زمین.
عنایت که پشت سر کابوس بود، از یقه‌اش محکم گرفت و گفت:
- از جات تکون بخوری این‌بار دیگه با دسته‌ی کلت نمی‌زنمت، مستقیم یه گوله تو مغزت خالی می‌کنم. شنیدی؟
کابوس با چشم‌هایی پر از کینه و نفرت، بهم خیره شد. پوزخندی گوشه ل*بش رو انقباض داد و با صدای بلند رو به من گفت:
- خوش‌حال نباش، این دفعه رو قسر در رفتی دختره‌ی... انتقام پدرم رو ازت می‌گیرم. نمی‌ذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره.
تو همین حین صدای داد اشکان به گوش رسید و باعث شد کابوس دهنش رو ببنده.
اشکان رو به چند تا محافظ فریاد‌زنان گفت:
- دهن کثیفِ این آشغال رو ببندین.
و رو به رامین داد زد:
- مگه من بهت نگفتم از این‌جا ببریش؟ پس چرا وایسادی؟
رامین سریع من رو با خودش کشوند و از اون‌جا دورم کرد. از حرف‌ها و تهدیدهای اون مر*تیکه کابوس ترسیدم؟ نه! به هیچ‌وجه! حالا که اون همه محافظ که نیمی برای خودمون بودن و نیمه‌ی دیگرشون محافظ‌های عنایت بودن رو دیدم، دیگه ترسی نداشتم. این‌که عنایت هم اومده بود، کنار اشکان بود و اشکان تنها نبود ترسی نداشتم. فکر می‌کردم اشکان تنهاست و فقط دو سه نفر همراهشن و نگرانش بودم، اما حالا که دیدم کلی محافظ اون‌جا ریختن و همه‌ی افراد کابوس و خودش رو تسلیم کرده بودن، خیالم راحته راحت بود و ترس جایی توی قلبم نداشت.
پوزخند پیروزمندی روی ل*بم نشست و با رامین سوار ماشینش شدیم و حرکت کرد سمت عمارت عنایت.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi
بالا