mizzle✾
سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
#پارت۱۱۹
فکم رو ول کرد و آروم گفت:
- آره! من پسر همون آدمم! اما نشونت میدم، طوری که یادت بره کی هستی و کی بودی!
نگاهی به ساعتش کرد و با همون جدیتش گفت:
- دیرم شده و مجبورم برم دوستات ممکنه دنبالت باشن، خیلی دلم میخواست با درد و زجر از بین میبردمت! اما همین دستگاه هم برای زجر دادن و تیکهتیکه کردنت کم چیزی نیست! باید میموندم قیافه زجرکشیدت رو میدیدم و ل*ذت میبردم، اما خیالم راحته که وقتی برگردم، ب*دن تیکهتیکه شدت رو میبینم و آروم میشم.
اشارهای به محافظش کرد و محافظ از روی دیوار دریچهای رو باز کرد و دکمهای رو فشار داد.
دیگه گریههام و حرفهام و هیچ یک از کارهام دست خودم نبود، با گریه و نهایت تضرع گفتم:
- التماست میکنم این کار رو نکن، بزار برم خواهش میکنم.
و خندههای شیطانی اون بود که با صدای وحشتناک دستگاه ترکیب شده بود. محافظ اومد سمتم و با چسب محکم دهنم رو بست و نتونستم حرفی بزنم.
دستگاه آرومآروم شروع به حرکت کرد و با گریه جیغ خوفناکی کشیدم، اما جیغ هام پشت اون چسب لعنتی خفه میشد، اون دوتا از کارگاه بیرون رفتن و در آهنی رو هم بستن.
تقلاهام فایدهای نداشت، هرچقدر جیغ میزدم، کسی نبود که به دادم برسه، چون جیغ زدن پشت اون همه چسب نواری، بیفایده بود.
محکمتر از قبل خودم رو کوبیدم به تنه تا بلکه طناب دورم شل بشه، اما هیچ فایدهای نداشت.
صورتم از گریه خیس شده بود و حس میکردم قلبم از وحشت زیاد از کار افتاده!
با اینکه داشتم کمکم ناامید میشدم، اما دیوانهوار جیغ میزدم، دست خودم نبود! ترس تا مغز استخونم رسوخ کرده بود.
به نفسنفس افتاده بودم. دانههای عرقم از پیشونی و کنار شقیقهام راهشون رو تا جایی که چسب دور دهنم بسته شده بود، گرفته بودن.
رسیدی به ته خط نقره، دیگه فایدهای نداره، مرگ تورو فرا میخونه، اونم مرگی وحشتناک!
با صدای شلیک گلولههای پی در پیی که از بیرون شنیدم، ناگهان نور امید چنان با سرعت قلبم رو در برگرفت که انرژی بیشتری برای تقلا و جیغ کشیدن پیدا کردم. شاید اومدن نجاتم ب*دن چون خیلی از رفتن کابوس و دارو دستش نمیگذشت. نمیدونم این انرژی بیحد و اندازه از کجا اومد، اما با دیدن تیغهای که لبههای تیزش داشت کمکم تنه درخت رو میشکافت، دلم هری ریخت و اون انرژی ته کشید و اینبار با درموندگی و بیچارگی بیشتری تقلا کردم.
صدای گوشخراش کوبیده شدن پی در پی در کارگاه به گوش رسید، انگار که یکی داره از اونور در رو محکم هول میده و میکوبه تا باز کنه.
بیشتر جیغ زدم تا یکی صدام رو بلاخره بشنوه هرچقدر که از پشت اون چسب کم باشه. یه چشمم با امید زیاد به در بود و یه چشمم با وحشت زیاد به تیغهای بود که هر لحظه داشت بهم نزدیک میشد. فقط دلم میخواست اونی که پشت اون دره، اشکان، عنایت یا یکی از بچهها باشه که اومده به دادم برسه.
صدای شلیک گلوله به گوش رسید و قفل در انبار با صدای بدی افتاد رو زمین. یکی با شلیک گلوله قفل درو باز کرده بود و در انبار با شدت روی پاشنه چرخید بازشد و اشکان و چندتا از محافظهارو مسلح دیدم که وارد کارگاه شدن.
بیتابانه و با حالی زار، هقهق کنان جیغ زدم. اشکان تا چشمش به من خورد اسلحه از وحشت زیاد، از دستش افتاد زمین و سریع اومد سمتم و با دست افتاد به جون طنابها، اما باز نمیشدن لعنتیها.
یکی از محافظها هم داشت با دریچه و دکمههای دستگاه ور میرفت تا متوقفش کنه، اما نمیشد که نمیشد.
اشکان هولهولکی چسب دور دهنم رو باز کرد، و بلافاصله نفسنفسزنان گفتم:
- اشکان به دادم برس، باز کن این لامصب و.
اونم با رنگی پریده و صورتی عرق کرده جواب داد:
- نجاتت میدم. نجاتت میدم.
تیغه داشت هر لحظه به من نزدیک میشد و ترسم رو چندین برابر میکرد. طوری که طنابی که باهاش مچ پاهام رو محکم بسته بودن رو بریده بود و تیغه دقیقا بین زانوهام قرار گرفته بود و هرلحظه داشت میاومد بالا.
اشکان رو به محافظ داد زد:
- پس چیشد احمق زود باش تیغه داره هر لحظه بهش نزدیک میشه.
محافظ با استرس بیشتری گفت:
- قربان نمیدونم اصلا چه بلایی سر دستگاه آوردن که اصلا متوقف نمیشه.
اشکان با چشمهایی سرخ و متورم شده داد زد:
- لعنتی از پس هیچ کاری بر نمیاین.
اشکان چاقویی از جیبش در آورد و افتاد به جون طنابها و بقیه محافظها هم پشت بندش با چاقو افتادن به جون طنابهای ضمخت و محکم. گریه امونم رو بریده بود و حس میکردم بوی مرگ خودم داره مشامم رو پر میکنه و تو یک قدمی مرگم.
پنج سانت، فقط پنج سانت تیغه با من فاصله داشت چشمهام رو بستم و محکم به هم فشردمشون، دیگه دیر شده بود، هر لحظه منتظر بودم درد تو کل بدنم بپیچه که یک آن طناب دورم سریع شل شد و حس کردم ر
و هوام و توی ب*غ*ل یکی. یکی که عطر تنش برام از هر آشنایی آشناتر بود. چشمهام رو باز کردم، نجات پیدا کرده بودم بلاخره...نجات!
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
فکم رو ول کرد و آروم گفت:
- آره! من پسر همون آدمم! اما نشونت میدم، طوری که یادت بره کی هستی و کی بودی!
نگاهی به ساعتش کرد و با همون جدیتش گفت:
- دیرم شده و مجبورم برم دوستات ممکنه دنبالت باشن، خیلی دلم میخواست با درد و زجر از بین میبردمت! اما همین دستگاه هم برای زجر دادن و تیکهتیکه کردنت کم چیزی نیست! باید میموندم قیافه زجرکشیدت رو میدیدم و ل*ذت میبردم، اما خیالم راحته که وقتی برگردم، ب*دن تیکهتیکه شدت رو میبینم و آروم میشم.
اشارهای به محافظش کرد و محافظ از روی دیوار دریچهای رو باز کرد و دکمهای رو فشار داد.
دیگه گریههام و حرفهام و هیچ یک از کارهام دست خودم نبود، با گریه و نهایت تضرع گفتم:
- التماست میکنم این کار رو نکن، بزار برم خواهش میکنم.
و خندههای شیطانی اون بود که با صدای وحشتناک دستگاه ترکیب شده بود. محافظ اومد سمتم و با چسب محکم دهنم رو بست و نتونستم حرفی بزنم.
دستگاه آرومآروم شروع به حرکت کرد و با گریه جیغ خوفناکی کشیدم، اما جیغ هام پشت اون چسب لعنتی خفه میشد، اون دوتا از کارگاه بیرون رفتن و در آهنی رو هم بستن.
تقلاهام فایدهای نداشت، هرچقدر جیغ میزدم، کسی نبود که به دادم برسه، چون جیغ زدن پشت اون همه چسب نواری، بیفایده بود.
محکمتر از قبل خودم رو کوبیدم به تنه تا بلکه طناب دورم شل بشه، اما هیچ فایدهای نداشت.
صورتم از گریه خیس شده بود و حس میکردم قلبم از وحشت زیاد از کار افتاده!
با اینکه داشتم کمکم ناامید میشدم، اما دیوانهوار جیغ میزدم، دست خودم نبود! ترس تا مغز استخونم رسوخ کرده بود.
به نفسنفس افتاده بودم. دانههای عرقم از پیشونی و کنار شقیقهام راهشون رو تا جایی که چسب دور دهنم بسته شده بود، گرفته بودن.
رسیدی به ته خط نقره، دیگه فایدهای نداره، مرگ تورو فرا میخونه، اونم مرگی وحشتناک!
با صدای شلیک گلولههای پی در پیی که از بیرون شنیدم، ناگهان نور امید چنان با سرعت قلبم رو در برگرفت که انرژی بیشتری برای تقلا و جیغ کشیدن پیدا کردم. شاید اومدن نجاتم ب*دن چون خیلی از رفتن کابوس و دارو دستش نمیگذشت. نمیدونم این انرژی بیحد و اندازه از کجا اومد، اما با دیدن تیغهای که لبههای تیزش داشت کمکم تنه درخت رو میشکافت، دلم هری ریخت و اون انرژی ته کشید و اینبار با درموندگی و بیچارگی بیشتری تقلا کردم.
صدای گوشخراش کوبیده شدن پی در پی در کارگاه به گوش رسید، انگار که یکی داره از اونور در رو محکم هول میده و میکوبه تا باز کنه.
بیشتر جیغ زدم تا یکی صدام رو بلاخره بشنوه هرچقدر که از پشت اون چسب کم باشه. یه چشمم با امید زیاد به در بود و یه چشمم با وحشت زیاد به تیغهای بود که هر لحظه داشت بهم نزدیک میشد. فقط دلم میخواست اونی که پشت اون دره، اشکان، عنایت یا یکی از بچهها باشه که اومده به دادم برسه.
صدای شلیک گلوله به گوش رسید و قفل در انبار با صدای بدی افتاد رو زمین. یکی با شلیک گلوله قفل درو باز کرده بود و در انبار با شدت روی پاشنه چرخید بازشد و اشکان و چندتا از محافظهارو مسلح دیدم که وارد کارگاه شدن.
بیتابانه و با حالی زار، هقهق کنان جیغ زدم. اشکان تا چشمش به من خورد اسلحه از وحشت زیاد، از دستش افتاد زمین و سریع اومد سمتم و با دست افتاد به جون طنابها، اما باز نمیشدن لعنتیها.
یکی از محافظها هم داشت با دریچه و دکمههای دستگاه ور میرفت تا متوقفش کنه، اما نمیشد که نمیشد.
اشکان هولهولکی چسب دور دهنم رو باز کرد، و بلافاصله نفسنفسزنان گفتم:
- اشکان به دادم برس، باز کن این لامصب و.
اونم با رنگی پریده و صورتی عرق کرده جواب داد:
- نجاتت میدم. نجاتت میدم.
تیغه داشت هر لحظه به من نزدیک میشد و ترسم رو چندین برابر میکرد. طوری که طنابی که باهاش مچ پاهام رو محکم بسته بودن رو بریده بود و تیغه دقیقا بین زانوهام قرار گرفته بود و هرلحظه داشت میاومد بالا.
اشکان رو به محافظ داد زد:
- پس چیشد احمق زود باش تیغه داره هر لحظه بهش نزدیک میشه.
محافظ با استرس بیشتری گفت:
- قربان نمیدونم اصلا چه بلایی سر دستگاه آوردن که اصلا متوقف نمیشه.
اشکان با چشمهایی سرخ و متورم شده داد زد:
- لعنتی از پس هیچ کاری بر نمیاین.
اشکان چاقویی از جیبش در آورد و افتاد به جون طنابها و بقیه محافظها هم پشت بندش با چاقو افتادن به جون طنابهای ضمخت و محکم. گریه امونم رو بریده بود و حس میکردم بوی مرگ خودم داره مشامم رو پر میکنه و تو یک قدمی مرگم.
پنج سانت، فقط پنج سانت تیغه با من فاصله داشت چشمهام رو بستم و محکم به هم فشردمشون، دیگه دیر شده بود، هر لحظه منتظر بودم درد تو کل بدنم بپیچه که یک آن طناب دورم سریع شل شد و حس کردم ر
و هوام و توی ب*غ*ل یکی. یکی که عطر تنش برام از هر آشنایی آشناتر بود. چشمهام رو باز کردم، نجات پیدا کرده بودم بلاخره...نجات!
کد:
فکم رو ول کرد و آروم گفت:
- آره! من پسر همون آدمم! اما نشونت میدم، طوری که یادت بره کی هستی و کی بودی!
نگاهی به ساعتش کرد و با همون جدیتش گفت:
- دیرم شده و مجبورم برم دوستات ممکنه دنبالت باشن، خیلی دلم میخواست با درد و زجر از بین میبردمت! اما همین دستگاه هم برای زجر دادن و تیکهتیکه کردنت کم چیزی نیست! باید میموندم قیافه زجرکشیدت رو میدیدم و ل*ذت میبردم، اما خیالم راحته که وقتی برگردم، ب*دن تیکهتیکه شدت رو میبینم و آروم میشم.
اشارهای به محافظش کرد و محافظ از روی دیوار دریچهای رو باز کرد و دکمهای رو فشار داد.
دیگه گریههام و حرفهام و هیچ یک از کارهام دست خودم نبود، با گریه و نهایت تضرع گفتم:
- التماست میکنم این کار رو نکن، بزار برم خواهش میکنم.
و خندههای شیطانی اون بود که با صدای وحشتناک دستگاه ترکیب شده بود. محافظ اومد سمتم و با چسب محکم دهنم رو بست و نتونستم حرفی بزنم.
دستگاه آرومآروم شروع به حرکت کرد و با گریه جیغ خوفناکی کشیدم، اما جیغ هام پشت اون چسب لعنتی خفه میشد، اون دوتا از کارگاه بیرون رفتن و در آهنی رو هم بستن.
تقلاهام فایدهای نداشت، هرچقدر جیغ میزدم، کسی نبود که به دادم برسه، چون جیغ زدن پشت اون همه چسب نواری، بیفایده بود.
محکمتر از قبل خودم رو کوبیدم به تنه تا بلکه طناب دورم شل بشه، اما هیچ فایدهای نداشت.
صورتم از گریه خیس شده بود و حس میکردم قلبم از وحشت زیاد از کار افتاده!
با اینکه داشتم کمکم ناامید میشدم، اما دیوانهوار جیغ میزدم، دست خودم نبود! ترس تا مغز استخونم رسوخ کرده بود.
به نفسنفس افتاده بودم. دانههای عرقم از پیشونی و کنار شقیقهام راهشون رو تا جایی که چسب دور دهنم بسته شده بود، گرفته بودن.
رسیدی به ته خط نقره، دیگه فایدهای نداره، مرگ تورو فرا میخونه، اونم مرگی وحشتناک!
با صدای شلیک گلولههای پی در پیی که از بیرون شنیدم، ناگهان نور امید چنان با سرعت قلبم رو در برگرفت که انرژی بیشتری برای تقلا و جیغ کشیدن پیدا کردم. شاید اومدن نجاتم ب*دن چون خیلی از رفتن کابوس و دارو دستش نمیگذشت. نمیدونم این انرژی بیحد و اندازه از کجا اومد، اما با دیدن تیغهای که لبههای تیزش داشت کمکم تنه درخت رو میشکافت، دلم هری ریخت و اون انرژی ته کشید و اینبار با درموندگی و بیچارگی بیشتری تقلا کردم.
صدای گوشخراش کوبیده شدن پی در پی در کارگاه به گوش رسید، انگار که یکی داره از اونور در رو محکم هول میده و میکوبه تا باز کنه.
بیشتر جیغ زدم تا یکی صدام رو بلاخره بشنوه هرچقدر که از پشت اون چسب کم باشه. یه چشمم با امید زیاد به در بود و یه چشمم با وحشت زیاد به تیغهای بود که هر لحظه داشت بهم نزدیک میشد. فقط دلم میخواست اونی که پشت اون دره، اشکان، عنایت یا یکی از بچهها باشه که اومده به دادم برسه.
صدای شلیک گلوله به گوش رسید و قفل در انبار با صدای بدی افتاد رو زمین. یکی با شلیک گلوله قفل درو باز کرده بود و در انبار با شدت روی پاشنه چرخید بازشد و اشکان و چندتا از محافظهارو مسلح دیدم که وارد کارگاه شدن.
بیتابانه و با حالی زار، هقهق کنان جیغ زدم. اشکان تا چشمش به من خورد اسلحه از وحشت زیاد، از دستش افتاد زمین و سریع اومد سمتم و با دست افتاد به جون طنابها، اما باز نمیشدن لعنتیها.
یکی از محافظها هم داشت با دریچه و دکمههای دستگاه ور میرفت تا متوقفش کنه، اما نمیشد که نمیشد.
اشکان هولهولکی چسب دور دهنم رو باز کرد، و بلافاصله نفسنفسزنان گفتم:
- اشکان به دادم برس، باز کن این لامصب و.
اونم با رنگی پریده و صورتی عرق کرده جواب داد:
- نجاتت میدم. نجاتت میدم.
تیغه داشت هر لحظه به من نزدیک میشد و ترسم رو چندین برابر میکرد. طوری که طنابی که باهاش مچ پاهام رو محکم بسته بودن رو بریده بود و تیغه دقیقا بین زانوهام قرار گرفته بود و هرلحظه داشت میاومد بالا.
اشکان رو به محافظ داد زد:
- پس چیشد احمق زود باش تیغه داره هر لحظه بهش نزدیک میشه.
محافظ با استرس بیشتری گفت:
- قربان نمیدونم اصلا چه بلایی سر دستگاه آوردن که اصلا متوقف نمیشه.
اشکان با چشمهایی سرخ و متورم شده داد زد:
- لعنتی از پس هیچ کاری بر نمیاین.
اشکان چاقویی از جیبش در آورد و افتاد به جون طنابها و بقیه محافظها هم پشت بندش با چاقو افتادن به جون طنابهای ضمخت و محکم. گریه امونم رو بریده بود و حس میکردم بوی مرگ خودم داره مشامم رو پر میکنه و تو یک قدمی مرگم.
پنج سانت، فقط پنج سانت تیغه با من فاصله داشت چشمهام رو بستم و محکم به هم فشردمشون، دیگه دیر شده بود، هر لحظه منتظر بودم درد تو کل بدنم بپیچه که یک آن طناب دورم سریع شل شد و حس کردم رو هوام و توی ب*غ*ل یکی. یکی که عطر تنش برام از هر آشنایی آشناتر بود. چشمهام رو باز کردم، نجات پیدا کرده بودم بلاخره...نجات!
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: