• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • مصاحبه صوتی رمان ققنوس آتش اثر مونا سپاهی کلیک کنید

کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_159

کاش تو هم خونواده داشتی جلال تا تک به تکش رو ازت می‌گرفتم که بفهمی از دست دادنِ عزیز چه حسی داره تا بفهمی چهل سال با عذاب زندگی کردن و حسرت‌یه خونواده داشتن یعنی چی؛ حسرت اینکه بچه‌ت یک‌بارِ دیگه صدات بزنه بغلش کنی بوش کنی! یا اینکه مادرت تو آغوشت بکشه اینکه پشتت به پدرت گرم باشه یا اینکه عشق زندگیت باهات باشه یعنی چی؟ تو تموم این دلخوشی هام رو ازم گرفتی چهل سال اون‌قدر عذابم دادی که واقعاً فکر کردم مستحق‌شم. من تا به خاک سیاهت نشونم تا برجی رو که با خون واسه خودت ساختی رو روی سرت خ*را*ب نکنم دست بردار نیستم جلال من و پسرم تیرداد تا تو قبر هم ولت نمی‌کنیم باید ذره ذره بکشیمت باید تقاص کل کثافط کاری هات و پس بدی زنازاده!

وقتایی که بهش فکر می‌کردم و حرص می‌خوردم کل بدنم میلرزید، قلبم به شدت می‌کوبید البته قرص‌های افسردگی‌ای که می‌خوردم هم بی‌تأثیر نبود الانم به لطف فکر کردن به اون حیوون کل تنم رو ویبره بود. دستام لرز داشت و گل‌هایی که خریدم افتادن رو زمین، خم شد دسته گل‌ها رو برداشتم و به طرف قطعه‌ای که مد نظرم بود قدم برداشتم! آهسته و ضعیف می‌رفتم سمت قبر‌ها که با چیزی که روبه‌روم دیدم خونم به جوش اومد.
باورم نمی‌شد اون اینجا بود، بعد از این همه سال که هر چند روز یک بار کارم بود بیام قبرستون و این حیوون هم میومده حالا واسه اولین بار تو یک روز و یک ساعت به هم برخوردیم! جلالِ نجس سر قبر مادرم نشسته بود و دست رو قبرش می‌کشید! این ع*و*ضی باعث شد مادرم کشته بشه حالا اومده سرقبر مادرم رجز می‌خونه براش؟ چطور تحملش کنم الان؟
قلبم به شدت می‌کوبید و نفس کم می‌اوردم، از عصبانیت زانوهام سست شده بود و نفس نفس میزدم! نه نه باید برگردم باید بذارم وقتش برسه تا با تیرداد ازش انتقام بگیریم الان اگه بیشتر بمونم اینجا معلوم نیست چیکار کنم هم اگه اون منو ببینه همه چیز رو می‌فهمه!
فقط یک دقیقه بیشتر اینجا بمونم حتماً خونش رو میریزم آره باید برگردم هروقت وقتش شد‌یه انتقام سخت ازش می‌گیرم! الان وقتش نیست، من تیرداد رو فرستادم تو دهن شیر تا‌یه نقشه‌ی توپ واسه کشتنش پیاده کنیم نقشه‌مون دیگه آخراشه ما کلی زحمت کشیدیم به هدفمون برسیم من نباید زحمتایی که پسرم تیرداد واسه این نقشه کشیده رو به باد بدم، پس برمی‌گردم!
زیر ل*ب این حرف‌هارو با خودم زمرمه کردم و برگشتم و با قدم‌های سست خودم رو به ماشینم رسوندم! ولی‌یه چیزی تو سرم فریاد میزد این نجس رو باید بکشم تا وقتی اون داره نفس می‌کشه روح خونواده‌ی من در عذابه، من در عذابم کل آدم‌هایی که این بی‌شرف کشت‌شون در عذابن آره من همین الان می‌کشمش هم انتقام خونواده‌م رو ازش می‌گیرم هم دیگه پسرم تیرداد لازم نیست خودش رو تو دردسر بندازه واسه نقشه هامون، من الان همه چیز رو‌یه نفره تموم می‌کنم و به کابوس‌هام پایان می‌دم. ‌امشب رو با خیال راحت می‌خوابم، هرکجا که باشم!
گل‌هارو پرت کردم زمین و با همون پا‌های لرزون دویدم سمت جلال و فریاد کشیدم:
- می‌کشمت، می‌کشمت نجس‌زاده.
حمله کردم به طرفش که سر قبر مادرم نشسته بود! وقتی من رو دید بلند شد و با تعجب بهم خیره شد اما یورش بردم سمتش و با مشت زدم تو شکمش که افتاد رو زمین، نشستم رو شکمش و کل عقده‌ای که تو دلم داشتم رو خالی کردم تو دستام و گلوش رو محکم فشردم اونقدر محکم که چشماش از حدقه زد بیرون.
مردم با دیدن این صح*نه فریادی کشیدن و اومدن سمت من، خواستن منو ازش جدا کنن اما این‌قدر دستام رو دور گلوش سفت کرده بودم که هیچی نمی‌تونست مانع کارم بشه، جلال هرچقدر تقلا کرد و دست و پا زد موفق نشد که از خشم من در‌امان بمونه انگشتام رو دور گ*ردنش محکم‌تر کردم که چند ثانیه بعد کاملاً بی‌حرکت شد.


کد:
کاش تو هم خونواده داشتی جلال تا تک به تکش رو ازت می‌گرفتم که بفهمی از دست دادنِ عزیز چه حسی داره تا بفهمی چهل سال با عذاب زندگی کردن و حسرت‌یه خونواده داشتن یعنی چی؛ حسرت اینکه بچه‌ت یک‌بارِ دیگه صدات بزنه بغلش کنی بوش کنی! یا اینکه مادرت تو آغوشت بکشه اینکه پشتت به پدرت گرم باشه یا اینکه عشق زندگیت باهات باشه یعنی چی؟ تو تموم این دلخوشی هام رو ازم گرفتی چهل سال اون‌قدر عذابم دادی که واقعاً فکر کردم مستحق‌شم. من تا به خاک سیاهت نشونم تا برجی رو که با خون واسه خودت ساختی رو روی سرت خ*را*ب نکنم دست بردار نیستم جلال من و پسرم تیرداد تا تو قبر هم ولت نمی‌کنیم باید ذره ذره بکشیمت باید تقاص کل کثافط کاری هات و پس بدی زنازاده!

وقتایی که بهش فکر می‌کردم و حرص می‌خوردم کل بدنم میلرزید، قلبم به شدت می‌کوبید البته قرص‌های افسردگی‌ای که می‌خوردم هم بی‌تأثیر نبود الانم به لطف فکر کردن به اون حیوون کل تنم رو ویبره بود. دستام لرز داشت و گل‌هایی که خریدم افتادن رو زمین، خم شد دسته گل‌ها رو برداشتم و به طرف قطعه‌ای که مد نظرم بود قدم برداشتم! آهسته و ضعیف می‌رفتم سمت قبر‌ها که با چیزی که روبه‌روم دیدم خونم به جوش اومد.
باورم نمی‌شد اون اینجا بود، بعد از این همه سال که هر چند روز یک بار کارم بود بیام قبرستون و این حیوون هم میومده حالا واسه اولین بار تو یک روز و یک ساعت به هم برخوردیم! جلالِ نجس سر قبر مادرم نشسته بود و دست رو قبرش می‌کشید! این ع*و*ضی باعث شد مادرم کشته بشه حالا اومده سرقبر مادرم رجز می‌خونه براش؟ چطور تحملش کنم الان؟
قلبم به شدت می‌کوبید و نفس کم می‌اوردم، از عصبانیت زانوهام سست شده بود و نفس نفس میزدم! نه نه باید برگردم باید بذارم وقتش برسه تا با تیرداد ازش انتقام بگیریم الان اگه بیشتر بمونم اینجا معلوم نیست چیکار کنم هم اگه اون منو ببینه همه چیز رو می‌فهمه!
فقط یک دقیقه بیشتر اینجا بمونم حتماً خونش رو میریزم آره باید برگردم هروقت وقتش شد‌یه انتقام سخت ازش می‌گیرم! الان وقتش نیست، من تیرداد رو فرستادم تو دهن شیر تا‌یه نقشه‌ی توپ واسه کشتنش پیاده کنیم نقشه‌مون دیگه آخراشه ما کلی زحمت کشیدیم به هدفمون برسیم من نباید زحمتایی که پسرم تیرداد واسه این نقشه کشیده رو به باد بدم، پس برمی‌گردم!
زیر ل*ب این حرف‌هارو با خودم زمرمه کردم و برگشتم و با قدم‌های سست خودم رو به ماشینم رسوندم! ولی‌یه چیزی تو سرم فریاد میزد این نجس رو باید بکشم تا وقتی اون داره نفس می‌کشه روح خونواده‌ی من در عذابه، من در عذابم کل آدم‌هایی که این بی‌شرف کشت‌شون در عذابن آره من همین الان می‌کشمش هم انتقام خونواده‌م رو ازش می‌گیرم هم دیگه پسرم تیرداد لازم نیست خودش رو تو دردسر بندازه واسه نقشه هامون، من الان همه چیز رو‌یه نفره تموم می‌کنم و به کابوس‌هام پایان می‌دم. ‌امشب رو با خیال راحت می‌خوابم، هرکجا که باشم!
گل‌هارو پرت کردم زمین و با همون پا‌های لرزون دویدم سمت جلال و فریاد کشیدم:
- می‌کشمت، می‌کشمت نجس‌زاده.
حمله کردم به طرفش که سر قبر مادرم نشسته بود! وقتی من رو دید بلند شد و با تعجب بهم خیره شد اما یورش بردم سمتش و با مشت زدم تو شکمش که افتاد رو زمین، نشستم رو شکمش و کل عقده‌ای که تو دلم داشتم رو خالی کردم تو دستام و گلوش رو محکم فشردم اونقدر محکم که چشماش از حدقه زد بیرون.
مردم با دیدن این صح*نه فریادی کشیدن و اومدن سمت من، خواستن منو ازش جدا کنن اما این‌قدر دستام رو دور گلوش سفت کرده بودم که هیچی نمی‌تونست مانع کارم بشه، جلال هرچقدر تقلا کرد و دست و پا زد موفق نشد که از خشم من در‌امان بمونه انگشتام رو دور گ*ردنش محکم‌تر کردم که چند ثانیه بعد کاملاً بی‌حرکت شد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۶٠

«ساغر»

از ماشین پیاده شدم و کرایه‌ش رو حساب کردم، با دردِ شدیدی که توی بدنم می‌پیچید بزور خودم رو به اون سمت خیابون رسوندم، از کنار داروخونه رد شدم و رفتم تو کوچه دیدم پلیس‌ها مثل مور و ملخ ریختن دورِ ماشینِ لوکاس و دارن زیر و روش رو می‌گر*دن، با ترس خودم رو پشت دیوار مخفی کردم و سرک کشیدم. یکی‌شون‌یه برچسب رو از روی پلاک ماشین کند و به بقیه‌ی پلیس‌ها نشونش داد برچسبِ عین پلاک بود، لوکاس به ماشینش پلاک تقلبی‌زده بوده!
پلیس‌ها چند لحظه بعد ماشین رو بکسل کردن و بردن؛ تا خارج شدن‌شون از کوچه، پشت دیوار موندم و وقتی دیدم همه چی امنه وارد کوچه شدم و رفتم به طرف همون خونه خرابه‌ای که توش بودیم. تو خونه هیچ‌کس نبود نه اثری از رازمیک بود نه لورا، با ترس صداشون زدم:
- لورا، رازمیک کجایین شما؟
وقتی جوابی نیومد، دوباره خواستم صداشون بزنم که صدای رازمیک اومد.
- سروصدا نکن یکی پیدامون می‌کنه، ما اینجاییم.
- کجا رفته بودین؟ فهمیدین ماشین لوکاس رو بردن؟
رازمیک تا خواست حرفی بزنه که لورا زود گفت:
- اوه چی شده ساغر چرا لباسات پاره پوره‌ست، دستات چی شده؟
رازمیک تا متوجه شد، اومد سمتم دستام رو گرفت تو دستاش، دستام خونیمالی شده بود و پوستشم کنده! رازمیک با ناراحتی گفت:
- چه اتفاقی افتاده؟ انگشتر رو فروختی؟! نکنه...
- دزد پاکت پول‌هایی که دستم بود رو ازم زد منم خواستم از دستش بگیرم کش خوردم رو جاده!
لورا گفت:
- وای خدای من؛ اون پول آخرین شانس‌مون بود چرا حواست رو جمع نکردی؟
رازمیک: خیلی لجبازی ساغر مگه بهت نگفتم بذار من برم بفروشمش، نکنه بهم اعتماد نکردی؟
لورا: گفتی اعتماد؟ به یکی که قبلاً کارش فروش آدم‌ها بوده میشه اعتماد کرد مگه؟
رازمیک سرش رو با شرمندگی انداخت پایین. زود گفتم:
- لورا دیگه این حرف رو نزن وقتی چیزی نشنیدی درموردش! رازمیک مجبور بوده با لوکاس و پدرش کار کنه، بعدشم پشیمون شده و خودش رو کشیده کنار! درضمن اگه رازمیک نبود من و تو هم الان سالم نبودیم اینو فراموش نکن. و تو رازمیک بخدا قسم اصلاً بحث اعتماد نبود من می‌خواستم تو اینجا مراقب لورا باشی، من از پس خودم بر می‌ام.
رازمیک سرش و بلند کرد و گفت:
- از پس خودت بر می‌ای؟ اینجوری؟
- اونا با موتور بودن که ناغافلی پاکت رو از دستم کشیدن، وگرنه من دختر ضعیفی نیستم اگه پیاده بودن که عمرا‌یه اسکناس می‌تونستن ازم بگیرن، البته الانم کل پول‌هارو نتونستن ببرن چون پاکت پاره شد.
با خوشحالی دست کردم تو جیبم و‌یه بسته اسکناس در آوردم! رازمیک و لورا هر دو ذوق‌زده چشم دوختن به پول‌ها که گفتم:
- دیگه گشنه و تشنه نمی‌مونیم.
- آفرین دختر.
رازمیک بسته رو ازم گرفت و شمرد! کمی بعد با حالت پوکر فیس گفت:
- اینا فقط پول خوراکی‌مون رو در می‌اره تا چند روز، ولی اگه از این شهرِ ل*ب مرزی بخوایم بریم ایروان کرایه‌مون خیلی میشه سه نفرم هستیم که، این پول کافی نیست به پول بیشتری نیاز داریم.
-‌ای بابا، همین‌یه بسته از پاکت افتاد موتوریه سریع پاکت رو جمع و جور کرد و به سرعت از اون خیابون دور شد مردم هم هرچی سعی کردن نتونستن به گرد پاش برسن.
- خب حالا خودت رو ناراحت نکن‌یه کاریش می‌کنیم! فعلا من برم چسب زخم و مسکن و خوراکی بخرم برمی‌گردم، ‌امشبم‌یه کار پر هیجان داریم یادتون باشه.
این رو گفت و رفت، وقتی رازمیک رفت بیرون رو به لورا گفتم:
- ماشین لوکاس رو بردن شما‌ها اینجا بودین؟
- آره واسه همین هم رفتیم بیرون پلیس نبیندمون وگرنه با دیدن‌یه دختر و پسر تو خونه خرابه سریع دستگیرمون می‌کردن!
- آره خب، چرا ماشین لوکاس رو بردن؟ بخاطر پلاک جعلیش؟
- بله فکر کنم ماشینی که باهاش اومد دنبالمون ل*ب مرز، دزدی بوده و بهش پلاک تقلبی‌زده که گیر نیوفته آخه کی جرات داره با ماشین خودش خلاف کنه هرچندم اگه ماشین لوکاس هم دستمون بود دیگه به کارمون نمی‌یومد بهتر که پلیس بردش اینطوری می‌رسه دست صاحب بدبختش!

کد:
«ساغر»

از ماشین پیاده شدم و کرایه‌ش رو حساب کردم، با دردِ شدیدی که توی بدنم می‌پیچید بزور خودم رو به اون سمت خیابون رسوندم، از کنار داروخونه رد شدم و رفتم تو کوچه دیدم پلیس‌ها مثل مور و ملخ ریختن دورِ ماشینِ لوکاس و دارن زیر و روش رو می‌گر*دن، با ترس خودم رو پشت دیوار مخفی کردم و سرک کشیدم. یکی‌شون‌یه برچسب رو از روی پلاک ماشین کند و به بقیه‌ی پلیس‌ها نشونش داد برچسبِ عین پلاک بود، لوکاس به ماشینش پلاک تقلبی‌زده بوده!
پلیس‌ها چند لحظه بعد ماشین رو بکسل کردن و بردن؛ تا خارج شدن‌شون از کوچه، پشت دیوار موندم و وقتی دیدم همه چی امنه وارد کوچه شدم و رفتم به طرف همون خونه خرابه‌ای که توش بودیم. تو خونه هیچ‌کس نبود نه اثری از رازمیک بود نه لورا، با ترس صداشون زدم:
- لورا، رازمیک کجایین شما؟
وقتی جوابی نیومد، دوباره خواستم صداشون بزنم که صدای رازمیک اومد.
- سروصدا نکن یکی پیدامون می‌کنه، ما اینجاییم.
- کجا رفته بودین؟ فهمیدین ماشین لوکاس رو بردن؟
رازمیک تا خواست حرفی بزنه که لورا زود گفت:
- اوه چی شده ساغر چرا لباسات پاره پوره‌ست، دستات چی شده؟
رازمیک تا متوجه شد، اومد سمتم دستام رو گرفت تو دستاش، دستام خونیمالی شده بود و پوستشم کنده! رازمیک با ناراحتی گفت:
- چه اتفاقی افتاده؟ انگشتر رو فروختی؟! نکنه...
- دزد پاکت پول‌هایی که دستم بود رو ازم زد منم خواستم از دستش بگیرم کش خوردم رو جاده!
لورا گفت:
- وای خدای من؛ اون پول آخرین شانس‌مون بود چرا حواست رو جمع نکردی؟
رازمیک: خیلی لجبازی ساغر مگه بهت نگفتم بذار من برم بفروشمش، نکنه بهم اعتماد نکردی؟
لورا: گفتی اعتماد؟ به یکی که قبلاً کارش فروش آدم‌ها بوده میشه اعتماد کرد مگه؟
رازمیک سرش رو با شرمندگی انداخت پایین. زود گفتم:
- لورا دیگه این حرف رو نزن وقتی چیزی نشنیدی درموردش! رازمیک مجبور بوده با لوکاس و پدرش کار کنه، بعدشم پشیمون شده و خودش رو کشیده کنار! درضمن اگه رازمیک نبود من و تو هم الان سالم نبودیم اینو فراموش نکن. و تو رازمیک بخدا قسم اصلاً بحث اعتماد نبود من می‌خواستم تو اینجا مراقب لورا باشی، من از پس خودم بر می‌ام.
رازمیک سرش و بلند کرد و گفت:
- از پس خودت بر می‌ای؟ اینجوری؟
- اونا با موتور بودن که ناغافلی پاکت رو از دستم کشیدن، وگرنه من دختر ضعیفی نیستم اگه پیاده بودن که عمرا‌یه اسکناس می‌تونستن ازم بگیرن، البته الانم کل پول‌هارو نتونستن ببرن چون پاکت پاره شد.
با خوشحالی دست کردم تو جیبم و‌یه بسته اسکناس در آوردم! رازمیک و لورا هر دو ذوق‌زده چشم دوختن به پول‌ها که گفتم:
- دیگه گشنه و تشنه نمی‌مونیم.
- آفرین دختر.
رازمیک بسته رو ازم گرفت و شمرد! کمی بعد با حالت پوکر فیس گفت:
- اینا فقط پول خوراکی‌مون رو در می‌اره تا چند روز، ولی اگه از این شهرِ ل*ب مرزی بخوایم بریم ایروان کرایه‌مون خیلی میشه سه نفرم هستیم که، این پول کافی نیست به پول بیشتری نیاز داریم.
-‌ای بابا، همین‌یه بسته از پاکت افتاد موتوریه سریع پاکت رو جمع و جور کرد و به سرعت از اون خیابون دور شد مردم هم هرچی سعی کردن نتونستن به گرد پاش برسن.
- خب حالا خودت رو ناراحت نکن‌یه کاریش می‌کنیم! فعلا من برم چسب زخم و مسکن و خوراکی بخرم برمی‌گردم، ‌امشبم‌یه کار پر هیجان داریم یادتون باشه.
این رو گفت و رفت، وقتی رازمیک رفت بیرون رو به لورا گفتم:
- ماشین لوکاس رو بردن شما‌ها اینجا بودین؟
- آره واسه همین هم رفتیم بیرون پلیس نبیندمون وگرنه با دیدن‌یه دختر و پسر تو خونه خرابه سریع دستگیرمون می‌کردن!
- آره خب، چرا ماشین لوکاس رو بردن؟ بخاطر پلاک جعلیش؟
- بله فکر کنم ماشینی که باهاش اومد دنبالمون ل*ب مرز، دزدی بوده و بهش پلاک تقلبی‌زده که گیر نیوفته آخه کی جرات داره با ماشین خودش خلاف کنه هرچندم اگه ماشین لوکاس هم دستمون بود دیگه به کارمون نمی‌یومد بهتر که پلیس بردش اینطوری می‌رسه دست صاحب بدبختش!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۶۱

«هاتف»

از وقتی‌که این دوتا اتفاق تلخ تو زندگیم افتاده بود به اندازه‌ی صد سال پیر شده بودم شکسته بودم خورد شده بودم دیگه هاتف سابق نبودم که هر شب پایه ثابت مهمونی‌های جو واجور باشه و با کار‌های خلافی که سیروس بهش می‌سپره انرژی بگیره، دیگه اون آدم پر جنب و جوش نبودم. یا تند تند پاکت‌های سیگار رو خالی می‌کردم یا شیشه‌های نو*شی*دنی رو، شده بودم‌یه جوونِ پیرِ افسرده و شکسته که دیگه مثل قبل اسم و اثری ازم نبود نه تو خونه نه تو هیچ جای دیگه!
شاید با اون یکی اتفاقِ تلخ کنار بیام اما با مرگِ عشقم نمی‌تونم کنار بیام نمی‌تونم نمی‌شه. فکر می‌کردم ازش متنفرم، عاشقش نیستم دلم می‌خواست خودم آتیشش بکشم اما، اما هرچی بیشتر می‌گذره بیشتر از خودم متنفر میشم. من باید ازش مراقبت می‌کردم باید کاری می‌کردم دست از کارای شرورش برداره که تا الان هم به دست ملودی کشته نمی‌شد.
عاشقش بودم با تموم فاسد بودناش می‌خواستمش تو اوج نفرتم عاشقش بودم از وقتی ملودی گفت کشتش، اصلاً حال و روز خوبی ندارم از ملودی بدم اومده درسته دریا زن بدی بود خیلی هم بد بود ولی من دیوونه‌ش بودم دوستش داشتم. قرار بود وقتی از بندر برگردم باهاش از اینجا برم، باهم نقشه کشیده بودیم فرار کنیم اما ملودی نابودم کرد! من عاشق دریا بودم اون پشیمون شده بود قرار گذاشته بودیم با هم بریم خارج که...
اه چی بگم بهت ملودی چی بگم‌ای خدا چیکار کنم چطور تحمل کنم این درد رو! با ریختنِ خاکسترِ سیگار رو انگشتم، به خودم اومدم و سیگار رو انداحتم تو جاسیگاری و شیشه نوشیدنیم رو برداشتم سر کشیدم! همین لحظه چند تقه به در اتاق خورد و ملودی اومد تو اتاقم. نگاهش کردم و گفتم:
- برگشتی؟
- ظهر رسیدم خونه، ولی جنابعالی انگار نه انگار! خودت رو حبس کردی تو اتاقت از اتفاقای دورت خبری نداری! چته تو؟
- طوریم نیست.
ملودی رو کاناپه کنارم نشست و گفت:
- آره منم با شاخ و دمم این رو فهمیدم، رو روال باش دیگه. نمی‌خوای ببینی خواهر خونده‌ت برات چی آورده؟
بعد از این حرفش‌یه ادکلن مارک داد دستم و گفت:
- گفته بودی عاشق این ادکلنی، هرچی هم اون سری تو دبی گشتیم مثلش پیدا نشد ولی این‌بار من تا دیدم خریدم برات، خوشت اومد؟
لبخند ژکوندی زدم و گفتم:
- آره خوبه ممنون.
- اه هاتف تو چته چرا اینقدر سردی؟ چیزی شده من چیزی گفتم با کسی دعوا کردی؟ نکنه سیروس باهات دعوا کرده؟ البته اون همیشه‌یه علاقه‌ی خاصی به تو داره هیچ‌وقت دعوات نمی‌کنه!
- یادت نیست اون سری محموله‌ش دست افشین افتاد چقدر کتکم زد؟
ملودی با خنده گفت:
- خب درسته سیروس دوسِت داره ولی نه بیشتر از پول‌هاش، مطمئنم اگه بچه داشت بچه‌ش رو به پول می‌فروخت.
- بیخیال ملودی، خوب تو چه خبرا چیکار می‌کنی پس بادیگاردت کو؟
- اگه منظورت تیرداده که اون بادیگاردِ سیروسِ نه من وقتی امروز برگشتیم اون و بقیه‌ی بادیگارد‌ها رو تعویض کردم کمی استراحت کنن.
- اوکی، خبری از ساغر نداری؟
- راستش هاتف، چند وقتیه بهش زنگ می‌زنم گوشیش رو جواب نمی‌ده فقط پیام می‌ده که حالم خوبه و کار دارم نمی‌تونم حرف بزنم! نگرانم دلم شور می‌زنه حالا شب با سیروس صحبت می‌کنم اگه قبول کرد که باید بکنه، میرم دنبالش.
- آره منم‌یه بار بهش زنگ زدم این رو گفت دیگه پاپیچش نشدم فکر کردم واقعاً کار داره، ببینم نکنه میلا اونجا اذیتش می‌کنه؟ بخدا یک تار مو از سرش کم بشه، میلا رو آتیش می‌کشم.
- تو نمی‌خواد کسی رو آتیش بکشی خودم حواسم به همه چی جمعه، ضمنا منو با حرف گرم نکن هاتف بگو چته چی‌شده چرا فاز دپی؟
تا خواستم چیزی بگم که‌یه مایع د*اغ و لجز از بینیم راه افتاد دست کشیدم دیدم خونه! لعنتی این مرض هم نه دست از سرم برمی‌داره نه می‌کُشتم!
- عه خون دماغ شدی که هاتف.
بدون توجه به حرف ملودی، دویدم سمت حموم.

کد:
«هاتف»

از وقتی‌که این دوتا اتفاق تلخ تو زندگیم افتاده بود به اندازه‌ی صد سال پیر شده بودم شکسته بودم خورد شده بودم دیگه هاتف سابق نبودم که هر شب پایه ثابت مهمونی‌های جو واجور باشه و با کار‌های خلافی که سیروس بهش می‌سپره انرژی بگیره، دیگه اون آدم پر جنب و جوش نبودم. یا تند تند پاکت‌های سیگار رو خالی می‌کردم یا شیشه‌های نو*شی*دنی رو، شده بودم‌یه جوونِ پیرِ افسرده و شکسته که دیگه مثل قبل اسم و اثری ازم نبود نه تو خونه نه تو هیچ جای دیگه!
شاید با اون یکی اتفاقِ تلخ کنار بیام اما با مرگِ عشقم نمی‌تونم کنار بیام نمی‌تونم نمی‌شه. فکر می‌کردم ازش متنفرم، عاشقش نیستم دلم می‌خواست خودم آتیشش بکشم اما، اما هرچی بیشتر می‌گذره بیشتر از خودم متنفر میشم. من باید ازش مراقبت می‌کردم باید کاری می‌کردم دست از کارای شرورش برداره که تا الان هم به دست ملودی کشته نمی‌شد.
عاشقش بودم با تموم فاسد بودناش می‌خواستمش تو اوج نفرتم عاشقش بودم از وقتی ملودی گفت کشتش، اصلاً حال و روز خوبی ندارم از ملودی بدم اومده درسته دریا زن بدی بود خیلی هم بد بود ولی من دیوونه‌ش بودم دوستش داشتم. قرار بود وقتی از بندر برگردم باهاش از اینجا برم، باهم نقشه کشیده بودیم فرار کنیم اما ملودی نابودم کرد! من عاشق دریا بودم اون پشیمون شده بود قرار گذاشته بودیم با هم بریم خارج که...
اه چی بگم بهت ملودی چی بگم‌ای خدا چیکار کنم چطور تحمل کنم این درد رو! با ریختنِ خاکسترِ سیگار رو انگشتم، به خودم اومدم و سیگار رو انداحتم تو جاسیگاری و شیشه نوشیدنیم رو برداشتم سر کشیدم! همین لحظه چند تقه به در اتاق خورد و ملودی اومد تو اتاقم. نگاهش کردم و گفتم:
- برگشتی؟
- ظهر رسیدم خونه، ولی جنابعالی انگار نه انگار! خودت رو حبس کردی تو اتاقت از اتفاقای دورت خبری نداری! چته تو؟
- طوریم نیست.
ملودی رو کاناپه کنارم نشست و گفت:
- آره منم با شاخ و دمم این رو فهمیدم، رو روال باش دیگه. نمی‌خوای ببینی خواهر خونده‌ت برات چی آورده؟
بعد از این حرفش‌یه ادکلن مارک داد دستم و گفت:
- گفته بودی عاشق این ادکلنی، هرچی هم اون سری تو دبی گشتیم مثلش پیدا نشد ولی این‌بار من تا دیدم خریدم برات، خوشت اومد؟
لبخند ژکوندی زدم و گفتم:
- آره خوبه ممنون.
- اه هاتف تو چته چرا اینقدر سردی؟ چیزی شده من چیزی گفتم با کسی دعوا کردی؟ نکنه سیروس باهات دعوا کرده؟ البته اون همیشه‌یه علاقه‌ی خاصی به تو داره هیچ‌وقت دعوات نمی‌کنه!
- یادت نیست اون سری محموله‌ش دست افشین افتاد چقدر کتکم زد؟
ملودی با خنده گفت:
- خب درسته سیروس دوسِت داره ولی نه بیشتر از پول‌هاش، مطمئنم اگه بچه داشت بچه‌ش رو به پول می‌فروخت.
- بیخیال ملودی، خوب تو چه خبرا چیکار می‌کنی پس بادیگاردت کو؟
- اگه منظورت تیرداده که اون بادیگاردِ سیروسِ نه من وقتی امروز برگشتیم اون و بقیه‌ی بادیگارد‌ها رو تعویض کردم کمی استراحت کنن.
- اوکی، خبری از ساغر نداری؟
- راستش هاتف، چند وقتیه بهش زنگ می‌زنم گوشیش رو جواب نمی‌ده فقط پیام می‌ده که حالم خوبه و کار دارم نمی‌تونم حرف بزنم! نگرانم دلم شور می‌زنه حالا شب با سیروس صحبت می‌کنم اگه قبول کرد که باید بکنه، میرم دنبالش.
- آره منم‌یه بار بهش زنگ زدم این رو گفت دیگه پاپیچش نشدم فکر کردم واقعاً کار داره، ببینم نکنه میلا اونجا اذیتش می‌کنه؟ بخدا یک تار مو از سرش کم بشه، میلا رو آتیش می‌کشم.
- تو نمی‌خواد کسی رو آتیش بکشی خودم حواسم به همه چی جمعه، ضمنا منو با حرف گرم نکن هاتف بگو چته چی‌شده چرا فاز دپی؟
تا خواستم چیزی بگم که‌یه مایع د*اغ و لجز از بینیم راه افتاد دست کشیدم دیدم خونه! لعنتی این مرض هم نه دست از سرم برمی‌داره نه می‌کُشتم!
- عه خون دماغ شدی که هاتف.
بدون توجه به حرف ملودی، دویدم سمت حموم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۶۲

«تیرداد»

امروز ظهر رسیدیم تهران، رفتیم عمارت که ملودی بهم گفت برم خونه و‌یه خورده استراحت کنم و شب دوباره برگردم عمارت، خوب شد گذاشت بیام خونه، حالا هم خبر‌های جدید رو به بابا بدم هم یکم خستگی در کنم دیگه بسکه دنبال این دختره این ور اون ور شدم جونی تو پاهام نمونده بود، آخ کاش خوب پیش بره که انتقام‌مون رو از سیروس بگیریم اون‌وقت میرم ادامه‌ی درسم رو تو کانادا می‌خونم، نمی‌دونم تصمیم بابا چیه می‌خواد دقیقاً چیکار کنه، البته اگه الان افتخار بده تشریف بیاره خونه. عا! از وقتی با این دختره ملودی وقت می‌گذرونم چقدر اخلاقم شبیه‌ش شده من‌که این‌قدر غرغرو نبودم! تو آینه به خودم نگاهی کردم و بلند خندیدم، پاک داشتم مثل اون خل می‌شدم!‌ای خدا!
حوله رو پرت کردم رو تختم و لباس پوشیدم، موهامم سشوار کردم و رفتم پایین. خونه ساکت بود و دلگیر تلویزیون رو روشن کردم که کمتر احساس تنهایی کنم. چی می‌شد مامانم و آبجی تبسمم زنده بودن اون وقت زندگی‌مون انقدر بی‌روح و سرد و یک‌نواخت نبود؛ اگه اونا زنده بودن لااقل بابا دلش به ما خوش بود و این‌قدر افسرده و پیر نمی‌شد اگه اونا بودن دیگه شاید بابا، بخاطر کشته شدن پدر و مادرش دنبال انتقام نمی‌رفت و‌یه زندگی آروم داشتیم و هزاران اگه‌ی با حسرتی که سیروس ساخته بود برامون، نفرین بهت مر*تیکه‌ی نجس نطفه‌یه بلایی سرت بیارم که آرزوی مرگ کنی! زیر ل*ب به سیروس فحش می‌دادم و در عین حال قهوه درست می‌کردم که صدای ماشین از تو حیاط اومد و چند دقیقه بعد بابا کلید انداخت تو در و وارد خونه شد. رفتم توی هال و با دیدن بابا گفتم:
- سلام بابا! چرا هر وقت می‌ام خونه نیستی، امروز هم که باید زودتر از اداره برمی‌گشتی چون‌که پنج... سر خاک رفته بودی؟
بابا هیچ حرفی نزد و روی مبل نشست؛ رفتم کنارش نشستم و گفتم:
- خوبی بابا، از چیزی ناراحتی؟
- کشتمش.
- چی؟!
- جلال رو کشتم تیرداد، رفتم قبرستون دیدم سر قبر مادرم نشسته منم نتونستم تحملش کنم بهش حمله کردم و انقدر گلوش رو فشردم تا خفه شد.
از تعجب و استرسی که بهم وارد شد به سرفه افتادم و از بین سرفه هام گفتم:
- چ... چیکار کردی بابا؟ یعنی چی آخه می‌گی سیروس رو کشتی؟
بابا اشکاش روونه‌ی صورتش شد و گفت:
- کاش می‌کشتمش تیرداد، کاش واقعاً یک ساعت پیش می‌کشتمش اون‌وقت دنیا از شیطان صفت‌ترین آدم واسه همیشه پاک می‌شد ولی نتونستم نکشتمش تا به خودم اومدم دیدم تو فکر و خیال غرقم دیدم دارم رویای کشتنش رو می‌بینم من نتونستم بکشمش تیرداد، نتونستم.
و بعد شونه هاش از گریه لرزید. نفسم رو با صدا دادم بیرون و بغلش کردم گفتم:
- قربونت برم گریه نکن دلم می‌گیره باباجون، ببینم قرصات رو خوردی؟
بابا از بغلم اومد بیرون و گفت:
- با من مثل دیوونه‌ها حرف نزن.
- من غلط کنم بابا، می‌گم قرصات رو بخور اگه مافوقت بفهمه اون مشکل روحی رو داری ممکنه اخراجت کنه دیگه چیزی نمونده بازنشسته بشی. بابا اسمت رو بعد این همه سال خ*را*ب نکن!
- من خوبم قرصامم دارم می‌خورم نمی‌بینی چقدر دستام میلرزه؟
دستم رو گذاشتم رو دستش و گفتم:
- من کلی مدرک از کثافط کاری هاشون جمع کردم سیروس‌یه رفیق مثل خودش داره همون عربه که بهت گفتم تو دبی زندگی می‌کنه، من و ملودی رفتیم براش بار بردیم اولش ملودی گفت سیروس فرش می‌فرسته دبی برای فروش ولی من صداشون و ضبط کردم اونا کارشون تجارت فرش نیست بلکه تجارت اعضای بدنه تجارته خونه! من از حرف‌هاشون حتی از اون مکانی که توش اعضا‌ها رو جاسازی می‌کردن فیلم گرفتم! فقط کافیه یکی‌شون رو به مافوقت نشون بدی اون‌وقت کار همه شون ساخته‌ست.
بابا اشکاش رو پاک کرد و گفت:
- تیرداد این‌قدر خودت رو تو خطر ننداز وگرنه قید همه چیز رو می‌زنم‌ها، من کل خونواده‌م رو از دست دادم فقط تو موندی برام مراقب خودت باش دیگه پسرم، بعدشم حساب من با اون جلالِ ع*و*ضی‌یه چیز دیگه‌ست اگه قرار بود به دست قانون مجازات بشه که دیگه چرا من تو رو قاطی این ماجرا کردم و خودمم خسته؟ با‌یه مدرک می‌تونستم تحویلش بدم اما اون رو باید خودم بکشم باید خودم خونش رو بریزم تا قلبم آروم بگیره، قانون نهایتش فقط اعدامش می‌کنه من می‌خوام ذره ذره بکشمش می‌فهمی چی می‌گم؟
- آره بابا می‌فهمم چی می‌گی؟ پس دیگه ازش مدرک جمع نمی‌کنم!
- من از اول هم مدرکی از کار‌های اون بی‌شرف نمی‌خواستم چون برام واضح بود چطوری اون دم و دستگاه رو ساخته و مدرکشم به کارم نمی‌یومد، من تو رو فرستادم اونجا بفهمی زندگیش چطوره بفهمی خونواده داره یا نه بفهمی نقطه ضعفش چیه بفهمی رو چه حساسه تا از همون‌جا نابودش کنیم.
- گفتم که سیروس زن و بچه نداره بابا، رو تنها چیزی هم که حساسه ثروتشه و محموله‌هایی که جا به جا می‌کنه و ازش میلیارد‌ها تومن پول به جیب می‌زنه! مثلاً ما با ثروتش می‌تونیم چیکار کنیم یا با محموله هاش؟
- محموله‌هایی که قاچاق مواد و اعضای بدنه نمی‌خوایم که بذاریم دست پلیس بیوفته! باید اونارو آتیش بزنیم تا بهش ضربه بخوره حتی اون رو اسم و رسمش هم خیلی حساسه که خودش رو‌یه تاجرِ خیّر معرفی کرده؛ باید از همون‌جا نابودش کنیم! راستی اون دختره ملودی با اون چطوری؟
- با اینکه سخته ولی دارم رامِش می‌کنم، اون دختره حرف‌های زیادی داره بهمون بگه! بهتر از هرکسی از زیر و بمه سیروس باخبره!

کد:
«تیرداد»

امروز ظهر رسیدیم تهران، رفتیم عمارت که ملودی بهم گفت برم خونه و‌یه خورده استراحت کنم و شب دوباره برگردم عمارت، خوب شد گذاشت بیام خونه، حالا هم خبر‌های جدید رو به بابا بدم هم یکم خستگی در کنم دیگه بسکه دنبال این دختره این ور اون ور شدم جونی تو پاهام نمونده بود، آخ کاش خوب پیش بره که انتقام‌مون رو از سیروس بگیریم اون‌وقت میرم ادامه‌ی درسم رو تو کانادا می‌خونم، نمی‌دونم تصمیم بابا چیه می‌خواد دقیقاً چیکار کنه، البته اگه الان افتخار بده تشریف بیاره خونه. عا! از وقتی با این دختره ملودی وقت می‌گذرونم چقدر اخلاقم شبیه‌ش شده من‌که این‌قدر غرغرو نبودم! تو آینه به خودم نگاهی کردم و بلند خندیدم، پاک داشتم مثل اون خل می‌شدم!‌ای خدا!
حوله رو پرت کردم رو تختم و لباس پوشیدم، موهامم سشوار کردم و رفتم پایین. خونه ساکت بود و دلگیر تلویزیون رو روشن کردم که کمتر احساس تنهایی کنم. چی می‌شد مامانم و آبجی تبسمم زنده بودن اون وقت زندگی‌مون انقدر بی‌روح و سرد و یک‌نواخت نبود؛ اگه اونا زنده بودن لااقل بابا دلش به ما خوش بود و این‌قدر افسرده و پیر نمی‌شد اگه اونا بودن دیگه شاید بابا، بخاطر کشته شدن پدر و مادرش دنبال انتقام نمی‌رفت و‌یه زندگی آروم داشتیم و هزاران اگه‌ی با حسرتی که سیروس ساخته بود برامون، نفرین بهت مر*تیکه‌ی نجس نطفه‌یه بلایی سرت بیارم که آرزوی مرگ کنی! زیر ل*ب به سیروس فحش می‌دادم و در عین حال قهوه درست می‌کردم که صدای ماشین از تو حیاط اومد و چند دقیقه بعد بابا کلید انداخت تو در و وارد خونه شد. رفتم توی هال و با دیدن بابا گفتم:
- سلام بابا! چرا هر وقت می‌ام خونه نیستی، امروز هم که باید زودتر از اداره برمی‌گشتی چون‌که پنج... سر خاک رفته بودی؟
بابا هیچ حرفی نزد و روی مبل نشست؛ رفتم کنارش نشستم و گفتم:
- خوبی بابا، از چیزی ناراحتی؟
- کشتمش.
- چی؟!
- جلال رو کشتم تیرداد، رفتم قبرستون دیدم سر قبر مادرم نشسته منم نتونستم تحملش کنم بهش حمله کردم و انقدر گلوش رو فشردم تا خفه شد.
از تعجب و استرسی که بهم وارد شد به سرفه افتادم و از بین سرفه هام گفتم:
- چ... چیکار کردی بابا؟ یعنی چی آخه می‌گی سیروس رو کشتی؟
بابا اشکاش روونه‌ی صورتش شد و گفت:
- کاش می‌کشتمش تیرداد، کاش واقعاً یک ساعت پیش می‌کشتمش اون‌وقت دنیا از شیطان صفت‌ترین آدم واسه همیشه پاک می‌شد ولی نتونستم نکشتمش تا به خودم اومدم دیدم تو فکر و خیال غرقم دیدم دارم رویای کشتنش رو می‌بینم من نتونستم بکشمش تیرداد، نتونستم.
و بعد شونه هاش از گریه لرزید. نفسم رو با صدا دادم بیرون و بغلش کردم گفتم:
- قربونت برم گریه نکن دلم می‌گیره باباجون، ببینم قرصات رو خوردی؟
بابا از بغلم اومد بیرون و گفت:
- با من مثل دیوونه‌ها حرف نزن.
- من غلط کنم بابا، می‌گم قرصات رو بخور اگه مافوقت بفهمه اون مشکل روحی رو داری ممکنه اخراجت کنه دیگه چیزی نمونده بازنشسته بشی. بابا اسمت رو بعد این همه سال خ*را*ب نکن!
- من خوبم قرصامم دارم می‌خورم نمی‌بینی چقدر دستام میلرزه؟
دستم رو گذاشتم رو دستش و گفتم:
- من کلی مدرک از کثافط کاری هاشون جمع کردم سیروس‌یه رفیق مثل خودش داره همون عربه که بهت گفتم تو دبی زندگی می‌کنه، من و ملودی رفتیم براش بار بردیم اولش ملودی گفت سیروس فرش می‌فرسته دبی برای فروش ولی من صداشون و ضبط کردم اونا کارشون تجارت فرش نیست بلکه تجارت اعضای بدنه تجارته خونه! من از حرف‌هاشون حتی از اون مکانی که توش اعضا‌ها رو جاسازی می‌کردن فیلم گرفتم! فقط کافیه یکی‌شون رو به مافوقت نشون بدی اون‌وقت کار همه شون ساخته‌ست.
بابا اشکاش رو پاک کرد و گفت:
- تیرداد این‌قدر خودت رو تو خطر ننداز وگرنه قید همه چیز رو می‌زنم‌ها، من کل خونواده‌م رو از دست دادم فقط تو موندی برام مراقب خودت باش دیگه پسرم، بعدشم حساب من با اون جلالِ ع*و*ضی‌یه چیز دیگه‌ست اگه قرار بود به دست قانون مجازات بشه که دیگه چرا من تو رو قاطی این ماجرا کردم و خودمم خسته؟ با‌یه مدرک می‌تونستم تحویلش بدم اما اون رو باید خودم بکشم باید خودم خونش رو بریزم تا قلبم آروم بگیره، قانون نهایتش فقط اعدامش می‌کنه من می‌خوام ذره ذره بکشمش می‌فهمی چی می‌گم؟
- آره بابا می‌فهمم چی می‌گی؟ پس دیگه ازش مدرک جمع نمی‌کنم!
- من از اول هم مدرکی از کار‌های اون بی‌شرف نمی‌خواستم چون برام واضح بود چطوری اون دم و دستگاه رو ساخته و مدرکشم به کارم نمی‌یومد، من تو رو فرستادم اونجا بفهمی زندگیش چطوره بفهمی خونواده داره یا نه بفهمی نقطه ضعفش چیه بفهمی رو چه حساسه تا از همون‌جا نابودش کنیم.
- گفتم که سیروس زن و بچه نداره بابا، رو تنها چیزی هم که حساسه ثروتشه و محموله‌هایی که جا به جا می‌کنه و ازش میلیارد‌ها تومن پول به جیب می‌زنه! مثلاً ما با ثروتش می‌تونیم چیکار کنیم یا با محموله هاش؟
- محموله‌هایی که قاچاق مواد و اعضای بدنه نمی‌خوایم که بذاریم دست پلیس بیوفته! باید اونارو آتیش بزنیم تا بهش ضربه بخوره حتی اون رو اسم و رسمش هم خیلی حساسه که خودش رو‌یه تاجرِ خیّر معرفی کرده؛ باید از همون‌جا نابودش کنیم! راستی اون دختره ملودی با اون چطوری؟
- با اینکه سخته ولی دارم رامِش می‌کنم، اون دختره حرف‌های زیادی داره بهمون بگه! بهتر از هرکسی از زیر و بمه سیروس باخبره!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_163

«ملودی»

از وقتی‌که از دبی برگشته بودم، کل تنم از خستگی درد می‌کرد اما انجام دادنِ کار‌های عقب افتاده‌ی خودم، وقت استراحت رو ازم گرفته بود. الانم با هاتف و سیروس سر میز شام نشسته بودم و به زور غذا کوفت می‌کردم، می‌خواستم شام رو تو اتاق خودم بخورم و زود بخوابم اما این خانسالارِ کفتار قبول نکرد از وقتی‌که با موفقیت کارم رو انجام داده بودم و برگشته بودم، سیروس این قدر خوشحال بود و مهربون شده بود که انگار به خر تی‌تاب داده باشی، الحق که رگِ خوابِ این مرد به پول وصل بود و بس! مگه‌یه زندگی معمولی چشه که بعضیا این قدر حرص پول می‌زنن والا از نظر من‌یه زندگی معمولی داشتن بهتره مثلاً با دلخوشی و ذوق و شوق کفشی رو که تو دلت رفته بود می‌خری خیلی ل*ذت‌بخشه برات و این خودش به همه چیز می‌ارزه ولی وقتی کلی پول داشته باشی و هر چیزی رو که بتونی راحت به دست بیاری دیگه نه قدرش رو می‌دونی نه ذوقِ داشتنش رو داری و این اصلاً قشنگ نیست، دنیای زیبا، دنیای ل*ذت‌های کوچیکه! تو فکر خودم غرق بودم که سیروس گفت:
- ملودی!‌یه مبلغ ریختم تو کارتت خوشم اومد این دفعه بی‌درد سر تمومش کردی.
- ممنونم ولی من همیشه کارم رو بی‌درد سر انجام دادم البته به استثنای دوبار که اون هم افشین چوب لای چرخم گذاشت.
- کسی باید احساس موفقیت کنه که با وجود چوب‌های لای چرخش به هدفش برسه نه اونی که بی‌مانع کارش رو انجام بده و به خودش افتخار کنه که جربزه‌ش رو داشته!
- این حرفتون یادم می‌مونه.
- خوشحالم که از حرف‌هام درس می‌گیری.
حرفی نزدم که‌یه تیکه گوشتِ کبابی مار گذاشت دهانش و رو به هاتف گفت:
- تو چطوری پسر همه چی رواله؟
- آره همه چی خوبه، فقط ازتون می‌خوام یکم اجازه بدین استراحت کنم این روزا یکم حال جسمیم خوب نیست!
- چیزی شده هاتف؟ خب برو دکتر.
- نه چیز مهمی نیست با استراحت خوب میشم.
- خیلی خب خودت بهتر می‌دونی فعلا هم کار خاصی ندارم باهات می‌تونی استراحت کنی، تا چند روز دیگه که ساغر برمی‌گرده و کار‌ها سبک‌تر میشه.
با این حرفِ سیروس لقمه تو گلوم گیر کرد و به سرفه افتادم، احساس خفگی می‌کردم خواستم آب بخورم ولی نتونستم. این‌قدر سرفه کردم چشمام داشت از حدقه میزد بیرون، هاتف بلند شد و چندبار زد پشت کمرم که بلاخره لقمه رفت پایین. اشکی که بخاطر زور زدن از چشمام چکید رو پاک کردم و‌یه لیوان آب خوردم، وقتی نفسام مرتب شد رو به سیروس گفتم:
- جدی می‌گی یعنی واقعاً می‌خوای ساغر رو برگردونی اینجا، وای خدا باورم نمی‌شه می‌خواستم همین‌امشب بهتون بگم اجازه بدی برم دنبالش ولی الان خودتون قبول کردین بیاد، ازتون ممنونم خیلی خوشحال شدم!
- این فقط بخاطر این بود که ضرر‌هایی که ساغر بهمون زد رو با کارات جبران کردی وگرنه می‌گفتم حالا حالا‌ها ارمنستان بمونه.
- مرسی ازت. پس من برم زنگ بزنم بگم بلیط بگیره.
- نه خیر بشین؛ تو میری دنبالش البته باید‌یه محموله‌ای هم ببری که این وسط‌یه سودی هم کنیم.
- جدی؟
- آره، ‌یه بارِ شیشه آماده کردم البته هم راننده‌ش رو دارم هم با مرزبان‌ها ردیف کردم همه چی حله فقط مونده فردا آماده کنی و پس فردا بری، هاتف که فعلا استراحت می‌کنه تو با بادیگاردات و شاهرخ و اون پسره تیرداد برو.
- باشه ولی به تیرداد بگم محموله چیه؟ یعنی به کل بایگاردا چی بگم؟
- بالا‌تر از آدم کشتن که جلوشون انجام دادم دیگه چیزی نیست، فهمیدن هم توفیری نداره اینا جرات ندارن سر از سر خطا کنن.
همین لحظه هاتف، بغضش شکست و از ته دل زد زیر گریه. هنوز به مغز مون نرسیده بود که چی شده، هاتف بلند شد و دوید سمت اتاقش.

کد:
«ملودی»

از وقتی‌که از دبی برگشته بودم، کل تنم از خستگی درد می‌کرد اما انجام دادنِ کار‌های عقب افتاده‌ی خودم، وقت استراحت رو ازم گرفته بود. الانم با هاتف و سیروس سر میز شام نشسته بودم و به زور غذا کوفت می‌کردم، می‌خواستم شام رو تو اتاق خودم بخورم و زود بخوابم اما این خانسالارِ کفتار قبول نکرد از وقتی‌که با موفقیت کارم رو انجام داده بودم و برگشته بودم، سیروس این قدر خوشحال بود و مهربون شده بود که انگار به خر تی‌تاب داده باشی، الحق که رگِ خوابِ این مرد به پول وصل بود و بس! مگه‌یه زندگی معمولی چشه که بعضیا این قدر حرص پول می‌زنن والا از نظر من‌یه زندگی معمولی داشتن بهتره مثلاً با دلخوشی و ذوق و شوق کفشی رو که تو دلت رفته بود می‌خری خیلی ل*ذت‌بخشه برات و این خودش به همه چیز می‌ارزه ولی وقتی کلی پول داشته باشی و هر چیزی رو که بتونی راحت به دست بیاری دیگه نه قدرش رو می‌دونی نه ذوقِ داشتنش رو داری و این اصلاً قشنگ نیست، دنیای زیبا، دنیای ل*ذت‌های کوچیکه! تو فکر خودم غرق بودم که سیروس گفت:
- ملودی!‌یه مبلغ ریختم تو کارتت خوشم اومد این دفعه بی‌درد سر تمومش کردی.
- ممنونم ولی من همیشه کارم رو بی‌درد سر انجام دادم البته به استثنای دوبار که اون هم افشین چوب لای چرخم گذاشت.
- کسی باید احساس موفقیت کنه که با وجود چوب‌های لای چرخش به هدفش برسه نه اونی که بی‌مانع کارش رو انجام بده و به خودش افتخار کنه که جربزه‌ش رو داشته!
- این حرفتون یادم می‌مونه.
- خوشحالم که از حرف‌هام درس می‌گیری.
حرفی نزدم که‌یه تیکه گوشتِ کبابی مار گذاشت دهانش و رو به هاتف گفت:
- تو چطوری پسر همه چی رواله؟
- آره همه چی خوبه، فقط ازتون می‌خوام یکم اجازه بدین استراحت کنم این روزا یکم حال جسمیم خوب نیست!
- چیزی شده هاتف؟ خب برو دکتر.
- نه چیز مهمی نیست با استراحت خوب میشم.
- خیلی خب خودت بهتر می‌دونی فعلا هم کار خاصی ندارم باهات می‌تونی استراحت کنی، تا چند روز دیگه که ساغر برمی‌گرده و کار‌ها سبک‌تر میشه.
با این حرفِ سیروس لقمه تو گلوم گیر کرد و به سرفه افتادم، احساس خفگی می‌کردم خواستم آب بخورم ولی نتونستم. این‌قدر سرفه کردم چشمام داشت از حدقه میزد بیرون، هاتف بلند شد و چندبار زد پشت کمرم که بلاخره لقمه رفت پایین. اشکی که بخاطر زور زدن از چشمام چکید رو پاک کردم و‌یه لیوان آب خوردم، وقتی نفسام مرتب شد رو به سیروس گفتم:
- جدی می‌گی یعنی واقعاً می‌خوای ساغر رو برگردونی اینجا، وای خدا باورم نمی‌شه می‌خواستم همین‌امشب بهتون بگم اجازه بدی برم دنبالش ولی الان خودتون قبول کردین بیاد، ازتون ممنونم خیلی خوشحال شدم!
- این فقط بخاطر این بود که ضرر‌هایی که ساغر بهمون زد رو با کارات جبران کردی وگرنه می‌گفتم حالا حالا‌ها ارمنستان بمونه.
- مرسی ازت. پس من برم زنگ بزنم بگم بلیط بگیره.
- نه خیر بشین؛ تو میری دنبالش البته باید‌یه محموله‌ای هم ببری که این وسط‌یه سودی هم کنیم.
- جدی؟
- آره، ‌یه بارِ شیشه آماده کردم البته هم راننده‌ش رو دارم هم با مرزبان‌ها ردیف کردم همه چی حله فقط مونده فردا آماده کنی و پس فردا بری، هاتف که فعلا استراحت می‌کنه تو با بادیگاردات و شاهرخ و اون پسره تیرداد برو.
- باشه ولی به تیرداد بگم محموله چیه؟ یعنی به کل بایگاردا چی بگم؟
- بالا‌تر از آدم کشتن که جلوشون انجام دادم دیگه چیزی نیست، فهمیدن هم توفیری نداره اینا جرات ندارن سر از سر خطا کنن.
همین لحظه هاتف، بغضش شکست و از ته دل زد زیر گریه. هنوز به مغز مون نرسیده بود که چی شده، هاتف بلند شد و دوید سمت اتاقش.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۶۴

«ساغر»

نیمه‌های شب بود؛ سه تایی از اون خونه خرابه بیرون اومدیم و با راهنمایی‌های رازمیک به طرف کوچه‌ی کناری که تنگ و تاریک بود رفتیم، رازمیک جلو‌تر از ما حرکت می‌کرد و من و لورا هم پشت سرش می‌رفتیم. هوا تاریک بود فقط هاله‌ی ماه نور ضعیفی رو به زمین می‌رسوند. کمی بعد از راه رفتن تو اون کوچه، رازمیک کنار‌یه دیوار وایستاد و ماسک طبی‌ش رو پایین کشید. بهش گفتم:
- خونه‌ای که می‌گفتی همینه؟ مطمئنی کسی توش نیست؟
- آره. تمام امروز رو کمین بودم زنه با بچه هاش و کلی چمدون رفتن مسافرت فکر کنم، دیگه هم کسی از خونه وارد یا خارج نشد.
لورا: خونه‌ی بزرگیه، معلومه وضعشون خوبه. من‌که تا رسیدیم این لباسای بو گندوم رو عوض می‌کنم.
- ا*و*ف منم بوی سگ مرده گرفتم، باید لباسام رو عوض کنم! تازه لوازم آرایشی هم می‌خوام رنگم خیلی پریده ادکلنم برمی‌دارم تا وقتی‌که‌یه جایی بریم حموم.
رازمیک: یامسیح! شما دوتا دختر آخرش منو دیوونه می‌کنین من دنبال چی اومدم شما‌ها دنبال چی!
با این حرفش من و لورا ریز ریز خندیدم. رازمیک ماسکش رو بالا کشید و گفت:
- حواستون باشه ماسکاتون رو به هیچ وجه از جلو دهنتون برندارین. ساغر برام قلاب بگیر برم بالا!
- برو بابا نمی‌بینی دستام زخمه! لورا تو بگیر؛ ساقِ دستت تیر خورده، انگشتات که سالمه!
لورا باشه‌ای گفت و برای رازمیک قلاب گرفت که رازمیک از دیوار پرید تو حیاط و آهسته در رو برامون باز کرد! تا پامون رو گذاشتیم تو حیاط، سگی که‌یه گوشه قلاده بود شروع کرد به پارس کردن. لورا جیغ خفیفی کشید و پشتِ من قایم شد. رازمیک‌یه سوسیس از تو جیبش در آورد و پرتش کرد جلوی سگ که سگ آروم گرفت و سوسیس رو خورد. رو به رازمیک گفتم:
- به قول ابویونا احسنتم احسنتم! فکر اینجاشم کرده بودی لاکردار؟
لورا: ابویونا کیه؟
رازمیک: هیس چه خبرتونه؟ یکی می‌شنوه!
- تو که گفتی کسی اینجا نیست.
- روانیم کردین بخدا! کاش تنها اومده بودم.
و بعد با غرولند راه افتاد رفت سمت خونه. ‌یه خونه‌ی دوبلکس بود که از بیرون پله می‌خورد و به طبقه‌ی بالا وصل می‌شد که تراس داشت، رازمیک خیلی محتاط و آهسته از پله‌ها رفت بالا و ماهم پشت سرش رفتیم وقتی به تراس رسید دسته‌ی در رو تکان داد که متوجه شد باز نمی‌شه. آهسته خندیدم و گفتم:
- نه واقعاً الان توقع داشتی باز بود؟
- نه واسه همین رو گیره مو‌های لورا حساب کرده بودم.
یه دونه پنز باریک که تو مو‌های لورا بود رو کشید و با در ور رفت! این‌قدر ماهرانه پنز رو تو لولای در می‌چرخوند که انگار هزاران بار درِ بدون کلید باز کرده بود؛ معلومه خیلی حرفه‌ایه و قبلاً هم از این کار‌ها کرده. پنز رو از در کشید بیرون و یواش بازش کرد، با باز شدنِ در منو لورا نگاه متعجبی به هم انداختیم و وارد اتاق شدیم رازمیک هم پشت سرمون اومد تو و در رو بست. ‌یه اتاقِ دخترانه‌ی خیلی شیک بود و کلی وسایل لوکس داخلش بود.
- نگاه کن اینجا رو تو رو خدا، به این می‌گن زندگی!
رازمیک: هرکاری می‌خوایین بکنین من میرم تو اتاق خواب‌های دیگه ببینم چه خبره! فقط حواستون باشه چراغ‌ها رو روشن نکنین لو بریم.

هردو چشمی گفتیم وقتی خیالش ازمون راحت شد رفت بیرون، در کمد لباسی رو باز کردم که با کلی لباس شیک برخوردم خوش به حال دختر این خونه؛ لباس‌هارو با نور کمِ اتاق نگاه می‌کردم و لورا هم داشت تو بقیه وسایلا می‌گشت! از توی کمد‌یه کوله پشتی پیدا کردم و هر لباسی که به درد بخور بود از گرمکن تا کفش‌های نو لباس و ادکلن و کلاه و عینک و لوازم آرایشی، همه چیز رو ریختم تو کوله پشتی و تا خرخره پرش کردم دیگه جا نداشت خیلی سنگین شده بود وقتی مطمئن شدم تو کل جاهاش وسایل گذاشتم در زیپ هاش بستم رو گذاشتمش کنار. فکر کنم ما‌ها اولین دزد‌های تاریخ بودیم که لباس می‌دزدیدیم. اورا گفت:
- ساغر حس نمی‌کنی‌یه صدا‌های ناهنجاری داره میاد؟
- نه منکه چیزی نشنیدم! فکرت رو درگیر نکن به جاش لباس بپوش بریم تا کسی نیومده.
لورا سری تکون داد و لباس‌هاش رو با‌یه جین و سوییشرت عوض کرد. منم‌یه تیپ شیک زدم، دریغ از بوی گندی که می‌دادم! بعد از اینکه مطمئن شدم دیگه چیز بدرد بخوری نیست که برنداشته باشم از اتاق رفتم به طرف راهرو تا ببینم رازمیک داره چیکار می‌کنه؛ لورا هم آهسته پشت سرم اومد. همین‌که از اتاق پام رو گذاشتم بیرون دیدم‌یه آقاهه با شلوارک و‌یه زن هم با ربدوشامبر، چوب به دست داشتن آروم به اتاقی نزدیک می‌شدن که رازمیک رفته بود داخلش، تا این رو دیدم سریع رفتم تو اتاق و جلو دهن لورا رو گرفتم که جیغ نزنه.

کد:
«ساغر»

نیمه‌های شب بود؛ سه تایی از اون خونه خرابه بیرون اومدیم و با راهنمایی‌های رازمیک به طرف کوچه‌ی کناری که تنگ و تاریک بود رفتیم، رازمیک جلو‌تر از ما حرکت می‌کرد و من و لورا هم پشت سرش می‌رفتیم. هوا تاریک بود فقط هاله‌ی ماه نور ضعیفی رو به زمین می‌رسوند. کمی بعد از راه رفتن تو اون کوچه، رازمیک کنار‌یه دیوار وایستاد و ماسک طبی‌ش رو پایین کشید. بهش گفتم:
- خونه‌ای که می‌گفتی همینه؟ مطمئنی کسی توش نیست؟
- آره. تمام امروز رو کمین بودم زنه با بچه هاش و کلی چمدون رفتن مسافرت فکر کنم، دیگه هم کسی از خونه وارد یا خارج نشد.
لورا: خونه‌ی بزرگیه، معلومه وضعشون خوبه. من‌که تا رسیدیم این لباسای بو گندوم رو عوض می‌کنم.
- ا*و*ف منم بوی سگ مرده گرفتم، باید لباسام رو عوض کنم! تازه لوازم آرایشی هم می‌خوام رنگم خیلی پریده ادکلنم برمی‌دارم تا وقتی‌که‌یه جایی بریم حموم.
رازمیک: یامسیح! شما دوتا دختر آخرش منو دیوونه می‌کنین من دنبال چی اومدم شما‌ها دنبال چی!
با این حرفش من و لورا ریز ریز خندیدم. رازمیک ماسکش رو بالا کشید و گفت:
- حواستون باشه ماسکاتون رو به هیچ وجه از جلو دهنتون برندارین. ساغر برام قلاب بگیر برم بالا!
- برو بابا نمی‌بینی دستام زخمه! لورا تو بگیر؛ ساقِ دستت تیر خورده، انگشتات که سالمه!
لورا باشه‌ای گفت و برای رازمیک قلاب گرفت که رازمیک از دیوار پرید تو حیاط و آهسته در رو برامون باز کرد! تا پامون رو گذاشتیم تو حیاط، سگی که‌یه گوشه قلاده بود شروع کرد به پارس کردن. لورا جیغ خفیفی کشید و پشتِ من قایم شد. رازمیک‌یه سوسیس از تو جیبش در آورد و پرتش کرد جلوی سگ که سگ آروم گرفت و سوسیس رو خورد. رو به رازمیک گفتم:
- به قول ابویونا احسنتم احسنتم! فکر اینجاشم کرده بودی لاکردار؟
لورا: ابویونا کیه؟
رازمیک: هیس چه خبرتونه؟ یکی می‌شنوه!
- تو که گفتی کسی اینجا نیست.
- روانیم کردین بخدا! کاش تنها اومده بودم.
و بعد با غرولند راه افتاد رفت سمت خونه. ‌یه خونه‌ی دوبلکس بود که از بیرون پله می‌خورد و به طبقه‌ی بالا وصل می‌شد که تراس داشت، رازمیک خیلی محتاط و آهسته از پله‌ها رفت بالا و ماهم پشت سرش رفتیم وقتی به تراس رسید دسته‌ی در رو تکان داد که متوجه شد باز نمی‌شه. آهسته خندیدم و گفتم:
- نه واقعاً الان توقع داشتی باز بود؟
- نه واسه همین رو گیره مو‌های لورا حساب کرده بودم.
یه دونه پنز باریک که تو مو‌های لورا بود رو کشید و با در ور رفت! این‌قدر ماهرانه پنز رو تو لولای در می‌چرخوند که انگار هزاران بار درِ بدون کلید باز کرده بود؛ معلومه خیلی حرفه‌ایه و قبلاً هم از این کار‌ها کرده. پنز رو از در کشید بیرون و یواش بازش کرد، با باز شدنِ در منو لورا نگاه متعجبی به هم انداختیم و وارد اتاق شدیم رازمیک هم پشت سرمون اومد تو و در رو بست. ‌یه اتاقِ دخترانه‌ی خیلی شیک بود و کلی وسایل لوکس داخلش بود.
- نگاه کن اینجا رو تو رو خدا، به این می‌گن زندگی!
رازمیک: هرکاری می‌خوایین بکنین من میرم تو اتاق خواب‌های دیگه ببینم چه خبره! فقط حواستون باشه چراغ‌ها رو روشن نکنین لو بریم.

هردو چشمی گفتیم وقتی خیالش ازمون راحت شد رفت بیرون، در کمد لباسی رو باز کردم که با کلی لباس شیک برخوردم خوش به حال دختر این خونه؛ لباس‌هارو با نور کمِ اتاق نگاه می‌کردم و لورا هم داشت تو بقیه وسایلا می‌گشت! از توی کمد‌یه کوله پشتی پیدا کردم و هر لباسی که به درد بخور بود از گرمکن تا کفش‌های نو لباس و ادکلن و کلاه و عینک و لوازم آرایشی، همه چیز رو ریختم تو کوله پشتی و تا خرخره پرش کردم دیگه جا نداشت خیلی سنگین شده بود وقتی مطمئن شدم تو کل جاهاش وسایل گذاشتم در زیپ هاش بستم رو گذاشتمش کنار. فکر کنم ما‌ها اولین دزد‌های تاریخ بودیم که لباس می‌دزدیدیم. اورا گفت:
- ساغر حس نمی‌کنی‌یه صدا‌های ناهنجاری داره میاد؟
- نه منکه چیزی نشنیدم! فکرت رو درگیر نکن به جاش لباس بپوش بریم تا کسی نیومده.
لورا سری تکون داد و لباس‌هاش رو با‌یه جین و سوییشرت عوض کرد. منم‌یه تیپ شیک زدم، دریغ از بوی گندی که می‌دادم! بعد از اینکه مطمئن شدم دیگه چیز بدرد بخوری نیست که برنداشته باشم از اتاق رفتم به طرف راهرو تا ببینم رازمیک داره چیکار می‌کنه؛ لورا هم آهسته پشت سرم اومد. همین‌که از اتاق پام رو گذاشتم بیرون دیدم‌یه آقاهه با شلوارک و‌یه زن هم با ربدوشامبر، چوب به دست داشتن آروم به اتاقی نزدیک می‌شدن که رازمیک رفته بود داخلش، تا این رو دیدم سریع رفتم تو اتاق و جلو دهن لورا رو گرفتم که جیغ نزنه.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_165

به لورا گفتم:
- آروم باش هیچی نمی‌شه ما سه نفریم اون‌ها دونفر از پسشون بر می‌ام.
لورا دستم رو از رو دهانش برداشت و گفت:
- دیوونه ماسک زدم تو هم دست رو دهنم می‌ذاری نمی‌گی خفه میشم؟ ا*و*ف این هارو ول کن بگو صدا‌هایی که می‌شنیدم پس توهم نبوده.
و بلند خندید که گفتم:
- درد! جای این سسعشرا دنبالم بیا!
یه لنگه کفش پاشنه بلند گرفتم تو دستم و آهسته از اتاق رفتیم بیرون، همین لحظه شنیدم صدای فریادِ رازمیک بلند شد با احتیاط رفتیم تو همون اتاق که دیدم آقاهه با چوب روبه روی رازمیک وایستاده و زنه هم با تعجب زل‌زده به رازمیک! رازمیک که ما رو دید به روی خودش نیاورد، من‌که فهمیدم منظورش چیه سریع با پاشنه‌ی کفش هفت سانتی زدم تو کله‌ی آقاهه و لورا هم پرید رو زنه و موهاش رو کشید!

***
لورا برای بار دهم به آقاهه و زنه که روی صندلی دست و پاهاشون رو بسته بودیم، نگاه کرد و خیلی بلند خندید. که گفتم:
- الان این دوتا کجاشون خنده داره فقط مثل برق گرفته‌ها شدن همین!
رازمیک خندید و گفت:
- حق داره دیگه فکر کن چه ساعتی از شب اومدیم دزدی توی اون ساعتِ شکلاتیه ملت.
لورا: من صداشون رو می‌شنیدم هی فکر می‌کردم صدا از بیرون میاد. حالا بازم خوب شد‌یه راست تو اتاق خودشون نرفتیم! اون لحظه قیافه هاشون دیدن داشت، حیف شد.
با تصور اون موقعیت، بلند زدم زیر خنده! آقاهه که تا این لحظه با دهن باز داشت بهمون نگاه می‌کرد به خودش اومد و گفت:
- باورم نمی‌شه زورم به سه تا بچه نرسید!
من: بچه بود بزرگ شد.
زنه با گریه گفت:
- هرکاری دارین با این داشته باشین لطفاً منو ول کنین برم.
با چوب بالا سر زنه وایستادم و گفتم:
- کجا بری مثلا؟ تازه باهات کار داریم! زود بگو بقیه‌ی لوازم آرایشی‌هات رو کجا قایم کردی؟
رازمیک: ساغر؟ خل شدی چی داری می‌گی؟ بهش بگو بقیه‌ی پولاشون کجاست!
- منظورم همون بود.
لورا رو به آقاهه گفت:
- ما دزد نیستیم، یعنی مجبور شدیم بیایم دزدی اینطور شد که الان اینجاییم خب حالا بگو پولات رو کجا قایم کردی قول می‌دیم به اندازه‌ی خرجمون برداریم؟! کجاست پول‌هاتون؟
زنه اشکاش روونه شد و رو به آقاهه گفت:
- بهشون پول بده برن، اگه کسی من رو تو این وضع ببینه درد سر میشه.
آقاهه خطاب به زنه گفت:
- من پولی ندارم هرچی بود از تو اون اتاق برداشتن دیگه!
رازمیک: تو کشوی میزِ اون اتاق مقدار کمی بود، به نفعته بگی پول‌هات کجاست وگرنه این‌قدر رو این صندلی می‌بندمت تا بلاخره به حرف بیای.
آقاهه: گفتم که تمامش همونه که برداشتین.
زنه: چی می‌گی تو؟ اینا دست از سرمون برنمی‌دارن تا بهشون پول ندی! راضی شون کن برن دیگه می‌دونی که اگه ولمون نکنن برای جفتمون بد میشه!
من: قربون آدم چیز فهم.
آقاهه: خیلی خب دستام رو باز کنین تا بهتون بدم.
رازمیک: عمراً اگه دستات رو باز کنیم. تا وقتی که جای پول‌هارو نگی.
آقاهه که دید چاره‌ای نداره گفت:
- خیلی خب چندتا بسته گذاشتم تو کمد لباسم توی جعبه‌، کلید جعبه هم تو جاکفشیه!
این رو که گفت سه تایی دویدیم سمت اتاق خواب‌شون. آقاهه فریاد زد:
- حالا زود بیاین دستای این زنو باز کنید، بره خونشون.

کد:
به لورا گفتم:
- آروم باش هیچی نمی‌شه ما سه نفریم اون‌ها دونفر از پسشون بر می‌ام.
لورا دستم رو از رو دهانش برداشت و گفت:
- دیوونه ماسک زدم تو هم دست رو دهنم می‌ذاری نمی‌گی خفه میشم؟ ا*و*ف این هارو ول کن بگو صدا‌هایی که می‌شنیدم پس توهم نبوده.
و بلند خندید که گفتم:
- درد! جای این سسعشرا دنبالم بیا!
یه لنگه کفش پاشنه بلند گرفتم تو دستم و آهسته از اتاق رفتیم بیرون، همین لحظه شنیدم صدای فریادِ رازمیک بلند شد با احتیاط رفتیم تو همون اتاق که دیدم آقاهه با چوب روبه روی رازمیک وایستاده و زنه هم با تعجب زل‌زده به رازمیک! رازمیک که ما رو دید به روی خودش نیاورد، من‌که فهمیدم منظورش چیه سریع با پاشنه‌ی کفش هفت سانتی زدم تو کله‌ی آقاهه و لورا هم پرید رو زنه و موهاش رو کشید!

***
لورا برای بار دهم به آقاهه و زنه که روی صندلی دست و پاهاشون رو بسته بودیم، نگاه کرد و خیلی بلند خندید. که گفتم:
- الان این دوتا کجاشون خنده داره فقط مثل برق گرفته‌ها شدن همین!
رازمیک خندید و گفت:
- حق داره دیگه فکر کن چه ساعتی از شب اومدیم دزدی توی اون ساعتِ شکلاتیه ملت.
لورا: من صداشون رو می‌شنیدم هی فکر می‌کردم صدا از بیرون میاد. حالا بازم خوب شد‌یه راست تو اتاق خودشون نرفتیم! اون لحظه قیافه هاشون دیدن داشت، حیف شد.
با تصور اون موقعیت، بلند زدم زیر خنده! آقاهه که تا این لحظه با دهن باز داشت بهمون نگاه می‌کرد به خودش اومد و گفت:
- باورم نمی‌شه زورم به سه تا بچه نرسید!
من: بچه بود بزرگ شد.
زنه با گریه گفت:
- هرکاری دارین با این داشته باشین لطفاً منو ول کنین برم.
با چوب بالا سر زنه وایستادم و گفتم:
- کجا بری مثلا؟ تازه باهات کار داریم! زود بگو بقیه‌ی لوازم آرایشی‌هات رو کجا قایم کردی؟
رازمیک: ساغر؟ خل شدی چی داری می‌گی؟ بهش بگو بقیه‌ی پولاشون کجاست!
- منظورم همون بود.
لورا رو به آقاهه گفت:
- ما دزد نیستیم، یعنی مجبور شدیم بیایم دزدی اینطور شد که الان اینجاییم خب حالا بگو پولات رو کجا قایم کردی قول می‌دیم به اندازه‌ی خرجمون برداریم؟! کجاست پول‌هاتون؟
زنه اشکاش روونه شد و رو به آقاهه گفت:
- بهشون پول بده برن، اگه کسی من رو تو این وضع ببینه درد سر میشه.
آقاهه خطاب به زنه گفت:
- من پولی ندارم هرچی بود از تو اون اتاق برداشتن دیگه!
رازمیک: تو کشوی میزِ اون اتاق مقدار کمی بود، به نفعته بگی پول‌هات کجاست وگرنه این‌قدر رو این صندلی می‌بندمت تا بلاخره به حرف بیای.
آقاهه: گفتم که تمامش همونه که برداشتین.
زنه: چی می‌گی تو؟ اینا دست از سرمون برنمی‌دارن تا بهشون پول ندی! راضی شون کن برن دیگه می‌دونی که اگه ولمون نکنن برای جفتمون بد میشه!
من: قربون آدم چیز فهم.
آقاهه: خیلی خب دستام رو باز کنین تا بهتون بدم.
رازمیک: عمراً اگه دستات رو باز کنیم. تا وقتی که جای پول‌هارو نگی.
آقاهه که دید چاره‌ای نداره گفت:
- خیلی خب چندتا بسته گذاشتم تو کمد لباسم توی جعبه‌، کلید جعبه هم تو جاکفشیه!
این رو که گفت سه تایی دویدیم سمت اتاق خواب‌شون. آقاهه فریاد زد:
- حالا زود بیاین دستای این زنو باز کنید، بره خونشون.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_166

«ملودی»

امروز کل موادی رو که سیروس می‌خواست بفرسته ارمنستان آماده کرده بودم و خودم هم وسایل هام رو جمع کرده بودم و کم کم عازم سفر بودم؛ از اینکه داشتم می‌رفتم دنبال ساغر تو دلم گربه بازی می‌کرد خیلی خوشحال بودم که قراره بعد از چند ماه ببینمش و با خودم برش‌گردونم تهران. دیگه هرچی سختی تو غربت کشید بسشه از این به بعد که برگشت بیشتر حواسم رو بهش جمع می‌کنم که دیگه باعثِ ت*ح*ریکِ اعصبانیت سیروس نشه، کل امروز رو می‌خواستم بهش بگم دارم میرم دنبالش ولی گفتم بهتره سورپرایزش کنم. وقتی لباسام رو تو کیف مسافرتیم گذاشتم از اتاق رفتم بیرون و به شاهرخ که پشت در‌ایستاده بود دادمش و گفتم ببردش تو ماشین و به سمت اتاق هاتف قدم برداشتم! چند تقه به در اتاقش زدم و با شنیدنِ بله وارد اتاقش شدم. هاتف‌یه چیزی رو فوراً تو کشوی میزش گذاشت و رو کرد سمت من و گفت:
- کاری داری اینجا؟
روبه‌روش‌ایستادم و گفتم:
- چیزی شده هاتف؟ اتفاقی افتاده که نمی‌خوای به کسی بگی؟
-اگه فکر می‌کنی نمی‌خوام به کسی بگم، پس چرا ازم می‌پرسی؟
- چون فکر می‌کنم من رو از خودت می‌دونی.
- چیزی نشده، بیخود فکرت رو درگیر نکن.
- آره چیزی نشده که همش خودت رو تو اتاق حبس کردی که به سیروس می‌گی حال جسمیم خوب نیست که سر میز شام‌یهو می‌زنی زیر گریه و می‌ای تو اتاقت که هرکسی می‌خواد باهات حرف بزنه از زیر صحبت در میری. چرا فکر می‌کنی منو هم می‌تونی گول بزنی ما از بچگی باهم بزرگ شدیم تو نگام می‌کنی می‌خونم تا آخرش رو. پس ادعا نکن که نمی‌شناسمت.
هاتف با بغض گفت:
- دست از سرم بردار ملودی، تنهام بذار!
پوفی کشیدم و نشستم کنارش رو تخت و گفتم:
- هاتف من تو رو قد چشمام دوست دارم می‌دونی که! تو و ساغر عزیزترین‌های زندگی منین. حالم بد میشه می‌بینم حالت بده و نمی‌خوای صحبت کنی با کسی، حالم بد میشه وقتی حال بدت رو می‌بینم. هاتف تو تنها مرد زندگیمی تنها تکیه گاهمی تو بابامی تو داداشمی تو همه کسمی! جون هرکی دوسش داری بهم بگو چی شده قول می‌دم حلش کنیم باهم.
- اگه حل شدنی بود بهت می‌گفتم.
- پس‌یه چیزی شده درست فهمیدم! بگو دیگه دارم دق می‌کنم تو رو توی این وضع می‌بینم هاتف.
- اصرار نکن نمی‌تونم بگم فقط بدون مراقب خودم هستم.
- دارم میرم ارمنستان همش فکرم پیشت می‌مونه.
- گفتم که نگران چیزی نباش، برو به سلامتی با ساغر برگرد بیا تا اون‌وقت منم بهتر شدم.
- فقط بدون خیلی از خودم بدم اومد اینکه منو از خودت ندونستی اینکه چیزی بهم نگفتی و نخواستی کمکت کنم.
هاتف سریع فکش منقبض شد و با کمی اخم گفت:
- تو قبلاً کمکات رو کردی، برو می‌خوام تنها باشم.
دیگه نایستادم تا بیشتر اصرار کنم و اون بیشتر کتمان کنه یا بخواد ارزشی که براش قائل شدم رو پوچ کنه، رفتم بیرون و در اتاقش رو محکم کوبیدم از قدیم گفتن جوابِ بارون تگرگه. رفتم تو حیاطِ عمارت دیدم همه چیز آماده‌ست و سیروس داره با تیرداد و شاهرخ حرف می‌زنه، قدم برداشتم سمتش و گفتم:
- ما بریم دیگه؟
سیروس رو به شاهرخ و تیرداد گفت:
- حرف‌هایی که گفتم رو فراموش نکنین، مراقب همه چیز باشین. برین سوار شین!
وقتی اونا رفتن سوار شدن، سیروس ادامه داد: - حالش چطوره؟
-‌یه چیزیش شده ولی هرچی اصرار کردم بهم نگفت، حالشم به نظر میاد خوب نیست خیلی رنگ و روش پریده.
- مراقبش هستم بلاخره سر در می‌ارم ببینم چشه.
- خوبه! ما بریم دیگه کاری با من نداری خان؟
- همه چی که الان ردیفه مرزبان هام کاری بهتون ندارن من قبلاً دهنشون رو بستم؛ پلیس‌های بین راهی هم که خیالت از بابتشون راحت.
- باشه، پس خدافظ.
- می‌بینم‌تون.

کد:
«ملودی»

امروز کل موادی رو که سیروس می‌خواست بفرسته ارمنستان آماده کرده بودم و خودم هم وسایل هام رو جمع کرده بودم و کم کم عازم سفر بودم؛ از اینکه داشتم می‌رفتم دنبال ساغر تو دلم گربه بازی می‌کرد خیلی خوشحال بودم که قراره بعد از چند ماه ببینمش و با خودم برش‌گردونم تهران. دیگه هرچی سختی تو غربت کشید بسشه از این به بعد که برگشت بیشتر حواسم رو بهش جمع می‌کنم که دیگه باعثِ ت*ح*ریکِ اعصبانیت سیروس نشه، کل امروز رو می‌خواستم بهش بگم دارم میرم دنبالش ولی گفتم بهتره سورپرایزش کنم. وقتی لباسام رو تو کیف مسافرتیم گذاشتم از اتاق رفتم بیرون و به شاهرخ که پشت در‌ایستاده بود دادمش و گفتم ببردش تو ماشین و به سمت اتاق هاتف قدم برداشتم! چند تقه به در اتاقش زدم و با شنیدنِ بله وارد اتاقش شدم. هاتف‌یه چیزی رو فوراً تو کشوی میزش گذاشت و رو کرد سمت من و گفت:
- کاری داری اینجا؟
روبه‌روش‌ایستادم و گفتم:
- چیزی شده هاتف؟ اتفاقی افتاده که نمی‌خوای به کسی بگی؟
-اگه فکر می‌کنی نمی‌خوام به کسی بگم، پس چرا ازم می‌پرسی؟
- چون فکر می‌کنم من رو از خودت می‌دونی.
- چیزی نشده، بیخود فکرت رو درگیر نکن.
- آره چیزی نشده که همش خودت رو تو اتاق حبس کردی که به سیروس می‌گی حال جسمیم خوب نیست که سر میز شام‌یهو می‌زنی زیر گریه و می‌ای تو اتاقت که هرکسی می‌خواد باهات حرف بزنه از زیر صحبت در میری. چرا فکر می‌کنی منو هم می‌تونی گول بزنی ما از بچگی باهم بزرگ شدیم تو نگام می‌کنی می‌خونم تا آخرش رو. پس ادعا نکن که نمی‌شناسمت.
هاتف با بغض گفت:
- دست از سرم بردار ملودی، تنهام بذار!
پوفی کشیدم و نشستم کنارش رو تخت و گفتم:
- هاتف من تو رو قد چشمام دوست دارم می‌دونی که! تو و ساغر عزیزترین‌های زندگی منین. حالم بد میشه می‌بینم حالت بده و نمی‌خوای صحبت کنی با کسی، حالم بد میشه وقتی حال بدت رو می‌بینم. هاتف تو تنها مرد زندگیمی تنها تکیه گاهمی تو بابامی تو داداشمی تو همه کسمی! جون هرکی دوسش داری بهم بگو چی شده قول می‌دم حلش کنیم باهم.
- اگه حل شدنی بود بهت می‌گفتم.
- پس‌یه چیزی شده درست فهمیدم! بگو دیگه دارم دق می‌کنم تو رو توی این وضع می‌بینم هاتف.
- اصرار نکن نمی‌تونم بگم فقط بدون مراقب خودم هستم.
- دارم میرم ارمنستان همش فکرم پیشت می‌مونه.
- گفتم که نگران چیزی نباش، برو به سلامتی با ساغر برگرد بیا تا اون‌وقت منم بهتر شدم.
- فقط بدون خیلی از خودم بدم اومد اینکه منو از خودت ندونستی اینکه چیزی بهم نگفتی و نخواستی کمکت کنم.
هاتف سریع فکش منقبض شد و با کمی اخم گفت:
- تو قبلاً کمکات رو کردی، برو می‌خوام تنها باشم.
دیگه نایستادم تا بیشتر اصرار کنم و اون بیشتر کتمان کنه یا بخواد ارزشی که براش قائل شدم رو پوچ کنه، رفتم بیرون و در اتاقش رو محکم کوبیدم از قدیم گفتن جوابِ بارون تگرگه. رفتم تو حیاطِ عمارت دیدم همه چیز آماده‌ست و سیروس داره با تیرداد و شاهرخ حرف می‌زنه، قدم برداشتم سمتش و گفتم:
- ما بریم دیگه؟
سیروس رو به شاهرخ و تیرداد گفت:
- حرف‌هایی که گفتم رو فراموش نکنین، مراقب همه چیز باشین. برین سوار شین!
وقتی اونا رفتن سوار شدن، سیروس ادامه داد: - حالش چطوره؟
-‌یه چیزیش شده ولی هرچی اصرار کردم بهم نگفت، حالشم به نظر میاد خوب نیست خیلی رنگ و روش پریده.
- مراقبش هستم بلاخره سر در می‌ارم ببینم چشه.
- خوبه! ما بریم دیگه کاری با من نداری خان؟
- همه چی که الان ردیفه مرزبان هام کاری بهتون ندارن من قبلاً دهنشون رو بستم؛ پلیس‌های بین راهی هم که خیالت از بابتشون راحت.
- باشه، پس خدافظ.
- می‌بینم‌تون.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۶۷

«ساغر»

دیشب که رفتیم از اون خونه دزدی، آخرش که آقاهه جای پول‌ها رو گفت رازمیک دلش نیومد کل پول‌هارو برداره واسه همین به اندازه‌ی کرایه و خرجمون برداشت بعدش دستاشون رو باز کردیم و سریع از خونه زدیم بیرون، امروز هم می‌خواستیم بریم واسه ایروان بلیط بگیریم که متأسفانه روز تعطیلی بود و همه‌جا بسته بود، واسه همین رفتیم تو‌یه حموم عمومی حموم کردیم و بعدشم رفتیم پارک و تاشب کلی خوش گذروندیم بعد از اون همه خستگی و عذاب! شب که شد همون‌جا پیتزا خوردیم و برگشتیم تو همین خونه خرابه! البته امروز هم با تلفن عمومی چند بار به ملودی زنگ زدم اما جواب نداد، تف تو این شانس بازم باید فردا بهش زنگ بزنم.
این‌قدر هوا سرد شده بود کل تنم لرز گرفته بود هرچی هم لباس از اون خونه برداشته بودم روی هم پوشیده بودم اما هنوز بدنم لرز داشت هرچی می‌گذشت و به آخرای شب نزدیک می‌شدیم هوا رو به سرمای بیشتری می‌رفت. پاییز شده بود و هرروز بیشتر سرد می‌شد. همون‌جور که از سرما دندون‌هام بهم میلرزید رو به رازمیک غر زدم:
- زود باش آتیش روشن کن دیگه قندیل بستم.
رازمیک چوب‌های شکسته‌ای رو که از زیر درخت‌های تو خیابون جمع کرده بود ریخت تو‌یه بشکه‌ی کوچیکِ آهنی و مشغول درست کردن آتیش شد. لورا گفت:
- اون‌قدرام که می‌گی سرد نیست تو زیاد سرمایی هستی ولی صبح که شد دنبال‌یه جای بهتر می‌گردیم اینجا سقفش ریخته واسه موندن تو سرما مناسب نیست.
رازمیک: جای بهتر چرا؟ فردا باید بلیط بگیریم بریم ایروان.
من: عه! همون لحظه که برگه‌ی بلیط رو دستمون نمی‌دن بگن برین سوار شین، ممکنه ساعتِ حرکت واسه شب باشه تا اون موقع تو خیابون بمونیم؟
رازمیک خندید و گفت:
- مثه شتر چقدر آینده بینی! روز‌ها که هوا گرم‌تره باهوش نترس آدم‌برفی نمی‌شی.
با غر اداش رو در آوردم و بهش دهن کجی کردم.
لورا: یعنی وقتی از ایروان برگشیم بریم گیومری؟ ولی نه! خونه‌ی ما تو اون شهره. من نمی‌ام خونواده‌م پیدام کنن زنده‌م نمی‌ذارن!
رازمیک: تو‌یه دختری لورا، نمی‌شه که میون این همه گرگِ گرسنه، تنها تو خیابون‌ها بمونی یا واسه این و اون کار کنی اگه پیش خونواده‌ت برگردی خیلی بهتره تا اینکه واسه جا خواب و‌یه لقمه نون، کار‌های کثیف بقیه رو انجام بدی و بیوفتی تو خلاف!
من: رازمیک درست می‌گه لورا، بخدا من اگه خونواده داشتم حاضر بودم جای اینکه تو خیابون‌ها و جوب‌ها و لجن‌زار‌ها نفس بکشم، به دست خونواده‌م بمیرم! خونواده بهترین هدیه‌ست از دستش نده پشیمون میشی.
لورا: وقتی با سَواک فرار کردم از خونه، آبروی خونواده‌م رفت منو ببینن حتماً می‌کشنم ولی من از مرگ نمی‌ترسم واسه این برنمی‌گردم که خجالت می‌کشم تو صورتشون نگاه کنم و شرمنده‌شونم از اینکه‌یه پسر دروغگو و دغل باز رو بهشون ترجیح دادم از خودم متنفرم رویی که برگردم خونه رو ندارم.
رازمیک: شاید اونا بخشیدنت، هرچی هم که باشه خونواده‌تن خونِشون تو رگاته. خوشحال میشن برگردی پیششون مطمئن باش پیوند خونی‌تون مجاب می‌کنه اونا قبولت کنن فقط کافیه یک‌بار چشمت تو چشمشون بیوفته اون‌وقته که همه چی رو فراموش می‌کنن و دلتنگی‌هاشون نعره می‌زنه!
لورا: نمی‌دونم شاید برگشتم شایدم نه! باید بیشتر فکر کنم بهش.
لورا و رازمیک در حال صحبت بودن که متوجه شدم‌یه سایه روی دیوار افتاد چون تو خونه آتیش روشن بود سایه‌ها قشنگ مشخص می‌شدن! از سر جام بلند شدم و رفتم دمِ در که با دیدنِ لوکاس و آدماش قلبم از حرکت‌ایستاد.

کد:
«ساغر»

دیشب که رفتیم از اون خونه دزدی، آخرش که آقاهه جای پول‌ها رو گفت رازمیک دلش نیومد کل پول‌هارو برداره واسه همین به اندازه‌ی کرایه و خرجمون برداشت بعدش دستاشون رو باز کردیم و سریع از خونه زدیم بیرون، امروز هم می‌خواستیم بریم واسه ایروان بلیط بگیریم که متأسفانه روز تعطیلی بود و همه‌جا بسته بود، واسه همین رفتیم تو‌یه حموم عمومی حموم کردیم و بعدشم رفتیم پارک و تاشب کلی خوش گذروندیم بعد از اون همه خستگی و عذاب! شب که شد همون‌جا پیتزا خوردیم و برگشتیم تو همین خونه خرابه! البته امروز هم با تلفن عمومی چند بار به ملودی زنگ زدم اما جواب نداد، تف تو این شانس بازم باید فردا بهش زنگ بزنم.
این‌قدر هوا سرد شده بود کل تنم لرز گرفته بود هرچی هم لباس از اون خونه برداشته بودم روی هم پوشیده بودم اما هنوز بدنم لرز داشت هرچی می‌گذشت و به آخرای شب نزدیک می‌شدیم هوا رو به سرمای بیشتری می‌رفت. پاییز شده بود و هرروز بیشتر سرد می‌شد. همون‌جور که از سرما دندون‌هام بهم میلرزید رو به رازمیک غر زدم:
- زود باش آتیش روشن کن دیگه قندیل بستم.
رازمیک چوب‌های شکسته‌ای رو که از زیر درخت‌های تو خیابون جمع کرده بود ریخت تو‌یه بشکه‌ی کوچیکِ آهنی و مشغول درست کردن آتیش شد. لورا گفت:
- اون‌قدرام که می‌گی سرد نیست تو زیاد سرمایی هستی ولی صبح که شد دنبال‌یه جای بهتر می‌گردیم اینجا سقفش ریخته واسه موندن تو سرما مناسب نیست.
رازمیک: جای بهتر چرا؟ فردا باید بلیط بگیریم بریم ایروان.
من: عه! همون لحظه که برگه‌ی بلیط رو دستمون نمی‌دن بگن برین سوار شین، ممکنه ساعتِ حرکت واسه شب باشه تا اون موقع تو خیابون بمونیم؟
رازمیک خندید و گفت:
- مثه شتر چقدر آینده بینی! روز‌ها که هوا گرم‌تره باهوش نترس آدم‌برفی نمی‌شی.
با غر اداش رو در آوردم و بهش دهن کجی کردم.
لورا: یعنی وقتی از ایروان برگشیم بریم گیومری؟ ولی نه! خونه‌ی ما تو اون شهره. من نمی‌ام خونواده‌م پیدام کنن زنده‌م نمی‌ذارن!
رازمیک: تو‌یه دختری لورا، نمی‌شه که میون این همه گرگِ گرسنه، تنها تو خیابون‌ها بمونی یا واسه این و اون کار کنی اگه پیش خونواده‌ت برگردی خیلی بهتره تا اینکه واسه جا خواب و‌یه لقمه نون، کار‌های کثیف بقیه رو انجام بدی و بیوفتی تو خلاف!
من: رازمیک درست می‌گه لورا، بخدا من اگه خونواده داشتم حاضر بودم جای اینکه تو خیابون‌ها و جوب‌ها و لجن‌زار‌ها نفس بکشم، به دست خونواده‌م بمیرم! خونواده بهترین هدیه‌ست از دستش نده پشیمون میشی.
لورا: وقتی با سَواک فرار کردم از خونه، آبروی خونواده‌م رفت منو ببینن حتماً می‌کشنم ولی من از مرگ نمی‌ترسم واسه این برنمی‌گردم که خجالت می‌کشم تو صورتشون نگاه کنم و شرمنده‌شونم از اینکه‌یه پسر دروغگو و دغل باز رو بهشون ترجیح دادم از خودم متنفرم رویی که برگردم خونه رو ندارم.
رازمیک: شاید اونا بخشیدنت، هرچی هم که باشه خونواده‌تن خونِشون تو رگاته. خوشحال میشن برگردی پیششون مطمئن باش پیوند خونی‌تون مجاب می‌کنه اونا قبولت کنن فقط کافیه یک‌بار چشمت تو چشمشون بیوفته اون‌وقته که همه چی رو فراموش می‌کنن و دلتنگی‌هاشون نعره می‌زنه!
لورا: نمی‌دونم شاید برگشتم شایدم نه! باید بیشتر فکر کنم بهش.
لورا و رازمیک در حال صحبت بودن که متوجه شدم‌یه سایه روی دیوار افتاد چون تو خونه آتیش روشن بود سایه‌ها قشنگ مشخص می‌شدن! از سر جام بلند شدم و رفتم دمِ در که با دیدنِ لوکاس و آدماش قلبم از حرکت‌ایستاد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_168

با دیدنِ لوکاس عقب عقب رفتم و لوکاس و دوتا آدماش اومدن توی خونه. رازمیک و لورا با دیدن‌شون متعجب بلند شدن و هاج و واج به هم نگاه کردن، باورم نمی‌شد الان لوکاس روبه‌روم‌ایستاده به چشمام اعتماد نداشتم! این بی‌شرف، جونِ سگ داشت؟ چطور سالم موند و از تو بیابون خودش رو رسوند اینجا؟! لوکاس پوزخند زد و گفت:
- گفتم که نمی‌تونین از دست من در برین!
رازمیک: باید می‌دونستم تو این شهرم آدم داری اشتباه از من بودم اینجا موندم.
- خوشم میاد منو خوب می‌شناسی! اینم باید بدونی که دست از سرتون برنمی‌دارم برای صدمین باره که می‌گم.
لورا از ترس پشت سرم‌ایستاد که کنارش زدم و کوله‌پشتیم رو برداشتم انداختم رو شونه‌هام. لوکاس به دوتا آدماش گفت:
- منتظر چی هستین بگیریدشون!
این رو که گفت در کسری از ثانیه دوتا سنگ بلند کردم و پرت کردم به طرف آدماش، رازمیک هم سریع چوب‌های تو آتیش رو برداشت و پرت کرد سمت‌شون و دوید بیرون منو لورا هم با تمام سرعت دویدیم پشت سرش، رفتیم تو کوچه و سریع از اون‌جا دور شدیم‌یه لحظه پشت سرم رو نگاه کردم دیدم لوکاس و آدماش دارن می‌دون دنبالمون!
- لعنتی داره میاد که هنوز!
رازمیک: پس فکر کردی بیخیال‌مون میشه؟
دویدیم و از کوچه که رد شدیم، رسیدیم تو‌یه خیابون و بی‌مقصد فقط دو زدیم لوکاس و آدماش همچنان دنبال‌مون بودن، همین لحظه پام به چیزی گیر کرد که با سر خوردم تو زمین و از درد، فریاد بلندی کشیدم، رازمیک وایستاد دستم رو گرفت و بلندم کرد، به سختی پاشد و قدم برداشتم زانوم می‌سوخت و مچ پام درد شدیدی رو حس می‌کرد؛ لوکاس و افرادشم به سرعت بهمون نزدیک می‌شدن.
لورا: ساغر بدو الان گیرمون می‌ندازن.
- نمی‌تونم پام خیلی درد می‌کنه! فکر کنم پیچ خورده!
همین لحظه رازمیک روی کوله‌ش بلندم کرد و دوید! دیگه چیزی نمونده بود لوکاس گیرمون بندازه؛ رازمیک با وجودِ هیکل من روی دوشش اما خوب می‌دوید! تا انتهای خیابون رو دویدیم که رسیدیم به‌یه ساختمونِ نیمه‌سازِ پنج طبقه نه در داشت نه پیکر. رازمیک پشت سرش رو نگاه کرد دید هیچ چاره‌ای نداریم و لوکاس داره دنبال‌مون میاد واسه همین رفتیم تو ساختمون و سریع از پله هاش رفتیم بالا!
من: رازمیک هیچ فایده‌ای نداره اونا گیرمون می‌ندازن.
رازمیک: تو هیچی نگو که با این هیکلت له کردی منو!
در حینی که داشتیم می‌دویدیم لورا بلند زد زیر خنده! به آخرین طبقه رسیدیم و رازمیک منو گذاشت زمین و اطرافش رو نگاه کرد به جز آجر و سیمان و ماسه دیگه هیچی تو ساختمون نبود.
- آخه چرا اومدیم اینجا؟!
هنوز حرفم کامل نشده بود که لوکاس و آدماش اومدن تو ساختمون. لوکاس نفس نفس زد و گفت:
- وقتی می‌بینین هیچ راهی ندارین چرا بیخودی از دستم فرار می‌کنین؟ من بالاخره شما رو تحویل می‌دم پس نه خودتون رو خسته کنین نه منو.
و افرادش با طناب بهمون نزدیک شدن!
لوکاس: هیچ راهی به جز تسلیم شدن به من ندارین.
رازمیک: زیاد هم مطمئن نباش.
بعدِ این دست من و لورا رو گرفت و از ساختمون پریدیم پایین!

کد:
با دیدنِ لوکاس عقب عقب رفتم و لوکاس و دوتا آدماش اومدن توی خونه. رازمیک و لورا با دیدن‌شون متعجب بلند شدن و هاج و واج به هم نگاه کردن، باورم نمی‌شد الان لوکاس روبه‌روم‌ایستاده به چشمام اعتماد نداشتم! این بی‌شرف، جونِ سگ داشت؟ چطور سالم موند و از تو بیابون خودش رو رسوند اینجا؟! لوکاس پوزخند زد و گفت:
- گفتم که نمی‌تونین از دست من در برین!
رازمیک: باید می‌دونستم تو این شهرم آدم داری اشتباه از من بودم اینجا موندم.
- خوشم میاد منو خوب می‌شناسی! اینم باید بدونی که دست از سرتون برنمی‌دارم برای صدمین باره که می‌گم.
لورا از ترس پشت سرم‌ایستاد که کنارش زدم و کوله‌پشتیم رو برداشتم انداختم رو شونه‌هام. لوکاس به دوتا آدماش گفت:
- منتظر چی هستین بگیریدشون!
این رو که گفت در کسری از ثانیه دوتا سنگ بلند کردم و پرت کردم به طرف آدماش، رازمیک هم سریع چوب‌های تو آتیش رو برداشت و پرت کرد سمت‌شون و دوید بیرون منو لورا هم با تمام سرعت دویدیم پشت سرش، رفتیم تو کوچه و سریع از اون‌جا دور شدیم‌یه لحظه پشت سرم رو نگاه کردم دیدم لوکاس و آدماش دارن می‌دون دنبالمون!
- لعنتی داره میاد که هنوز!
رازمیک: پس فکر کردی بیخیال‌مون میشه؟
دویدیم و از کوچه که رد شدیم، رسیدیم تو‌یه خیابون و بی‌مقصد فقط دو زدیم لوکاس و آدماش همچنان دنبال‌مون بودن، همین لحظه پام به چیزی گیر کرد که با سر خوردم تو زمین و از درد، فریاد بلندی کشیدم، رازمیک وایستاد دستم رو گرفت و بلندم کرد، به سختی پاشد و قدم برداشتم زانوم می‌سوخت و مچ پام درد شدیدی رو حس می‌کرد؛ لوکاس و افرادشم به سرعت بهمون نزدیک می‌شدن.
لورا: ساغر بدو الان گیرمون می‌ندازن.
- نمی‌تونم پام خیلی درد می‌کنه! فکر کنم پیچ خورده!
همین لحظه رازمیک روی کوله‌ش بلندم کرد و دوید! دیگه چیزی نمونده بود لوکاس گیرمون بندازه؛ رازمیک با وجودِ هیکل من روی دوشش اما خوب می‌دوید! تا انتهای خیابون رو دویدیم که رسیدیم به‌یه ساختمونِ نیمه‌سازِ پنج طبقه نه در داشت نه پیکر. رازمیک پشت سرش رو نگاه کرد دید هیچ چاره‌ای نداریم و لوکاس داره دنبال‌مون میاد واسه همین رفتیم تو ساختمون و سریع از پله هاش رفتیم بالا!
من: رازمیک هیچ فایده‌ای نداره اونا گیرمون می‌ندازن.
رازمیک: تو هیچی نگو که با این هیکلت له کردی منو!
در حینی که داشتیم می‌دویدیم لورا بلند زد زیر خنده! به آخرین طبقه رسیدیم و رازمیک منو گذاشت زمین و اطرافش رو نگاه کرد به جز آجر و سیمان و ماسه دیگه هیچی تو ساختمون نبود.
- آخه چرا اومدیم اینجا؟!
هنوز حرفم کامل نشده بود که لوکاس و آدماش اومدن تو ساختمون. لوکاس نفس نفس زد و گفت:
- وقتی می‌بینین هیچ راهی ندارین چرا بیخودی از دستم فرار می‌کنین؟ من بالاخره شما رو تحویل می‌دم پس نه خودتون رو خسته کنین نه منو.
و افرادش با طناب بهمون نزدیک شدن!
لوکاس: هیچ راهی به جز تسلیم شدن به من ندارین.
رازمیک: زیاد هم مطمئن نباش.
بعدِ این دست من و لورا رو گرفت و از ساختمون پریدیم پایین!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا