پارت_139
«دانای کل»
میلا رو به آنوش غرید:
- راستش رو بگو پیرمرد با اون دوتا دختر چیکار کردی؟
- چیه واسه خودت هی میبافی به هم من چه میدونم اونا زیر دستای تو بودن سراغشون رو از من میگیری؟
- آنوش با من بازی نکن، اون دختره ساغر پیش منامانت بود سفارش اون رو به من کرده بودن از دیشب تا حالا خبری ازش ندارم آخرین بار داشتن پسر تو رو تعقیب میکردن پس نگو چیزی ازشون نمیدونی!
- لوکاس رو فرستادم مسافرت، دیگه خیلی توی کارهای خلافم پسرم رو دخالت دادم فرستادمش استراحت کنه تو هم برو زیر دستات رو از تو هر جوبی پیدا کردی همونجا دنبالشون بگرد ربطی به ما نداره.
- پای من گیره اون دختره ساغر دست منامانته اگه یک تار مو از سرش کم بشه برادرش هاتف منو از زیر سنگم که شده پیدام میکنه میکشتم، اگه هم بفهمه کسی که باهاش کار میکردم و از طریق دخترها ج*ن*س بهش میفروختم تویی و بدونن پسرت لوکاس هم باهاشون دوست بوده اونها دست از سرت برنمیدارن این رو مطمئن باش پس بگو با دخترا چیکار کردی؟
- مگه فقط پسر من با اون دوتا دختر دوست بوده اون پسره رازمیک هم باهاشون بوده چرا نمیری یقه اون رو بچسبی به من و پسرم لوکاس چه مربوطه؟
- اونا این اواخر رفتاری عجیبی داشتن یک شب از دست یک گرجی نجاتشون دادم و وقتی توی اتاق زندونیشون کردم تا حقیقت ماجرا رو بگن تازه فهمیدم دور از چشم من رفتن بیرون یک کارهایی انجام دادن، دیشبم که تعقیبشون کردم در خونهی قدیمی تو کشیک یکی رو میدادن پس نگو اینا به تو و پسرت لوکاس مربوط نیست واسه خودت و من درد سر درست نکن پیرمرد! بعدشم رازمیک هم غیبشزده نه خودش هست نه خونوادهش.
- پیرمرد پدرته! اون پسره رازمیک کارش رو خوب انجام نداد اخراجش کردم حالا هم بزن بیرون حوصلهی این چرندیات رو ندارم دیگه هم نبینم در خونهی من پیدات بشه و سراغ زیردستای ولگردت رو از من بگیری ضمنا دیگه هم نمیخوام ازت مواد بخرم خودمیه مشتری جدید پیدا کردم از اون عمدهای میخرم میفروشم دیگه کاری با تو ندارم!
- که اینطور! که نمیخوای بگی با اون دوتا دختر چیکار کردی باشه ولی من میدونم یک چیزایی به گرجیها و اون دخترا مربوطه فقط آنوش بترس از وقتی که دخترا رو پیدا نکردم و مطمئن شدم توی این ماجرا دست داشتی اونوقت قبل از اینکه به پلیس لو بدم که آدم قاچاق میکنی خودم حسابت رو میرسم این رو مطمئن باش.
***
«ملودی»
همین طور که داشتم تو آینه با گردنبندم ور میرفتم که هاتف اومد توی اتاقم و گفت:
- همه چی رو آماده کردن!
کیف مسافرتیم رو برداشتم و گفتم:
- خیلی خب پس بریم پایین.
- فقط یک چیزی ملو، من به این پسره تیرداد اعتماد ندارم هر بار که زیر نظرش گرفتم از جلو چشممیه جورایی فرار کرده، اصلاً حس خوبی بهش ندارم حس میکنمیه ریگی به کفششه، من نمیدونم سیروس رو چه حسابی میخواد این رو با تو بفرسته دبی!
- نگران نباش، مشکلی پیش نمیاد این پسره فقط محافظ منه اصلاً قرار نیست تو این که کجا میرم و چیکار میکنم و چه باری به دبی میبرم دخالت کنه خودم شش دونگ حواسم بهش جَمعه خیالت راحت باشه.
- خیلی خب پس، امیدارم با موفقیت برگردی.
لبخندی زدم کیفم رو برداشتم و رفتم بیرونِ عمارت دیدم تیرداد داره ماشین رو آماده میکنه؛ تا چشمش بهم خورد اومد کیفم رو از دستم گرفت گذاشت تو ماشین! امروز عصر راننده کامیونی که گوشت به بندر میبرد و باهامون همکاری میکرد اعضاء رو زد لای گوشتهای توی کامیون و حرکت کرد بندر، همیشه هم پول خوبی سیروس بهش میداد! حالا مونده بود ما بریم بندر و موادی رو که هاتف آماده کرده بود همراه اون گوشتها بارِ کشتی شخصیِ سیروس بزنیم و ببریم دبی.
همین لحظه سیروس که توی ایوانایستاده بود با دیدنم صدام زد رفتم پیشش که گفت:
- ملودی این بار خیلی مهمه حواست رو کاملاً جمع کن که دیگه ابویونا از چیزی ناراحت نشه میدونی که خیلی حساسه، ضمنا درسته من به تیرداد اعتماد دارم اما حواست باشه اون نفهمه بار اصلی مون چیه هروقت رسیدی بندر و خواستی بار رو بزنی تو کشتی اون رو بفرست پی نخود سیاه، بگو بارمون فقط فرشه که صادر میکنیم دبی البته خودم ترتیب این کار رو دادم چندتا قالیچه عتیقه چندروز پیش ازیه دلال خریدم و دادم هاتف برد بندر همونها رو بهش نشون بده بگو بارمون فرشه، ضمنا اون فرشها خیلی ارزشمنده حواست باشه تا میبریشون دبی حتی گرد خاک روش نشینه!
- چشم خیالتون راحت!
- برو ببینم چه میکنی.
مثل اینکه چیزی یادم اومده باشه گفتم:
- راستی شاهرخ رو باهامون نمیفرستی؟
- نه با اون و هاتف اینجا کار دارم!
باشهای گفتم و رفتم سمت ماشین که دیدم هاتف، تیرداد رو به حرف گرفته همینکه چشمش بهم افتاد گفت:
- خب دیگه برین موفق باشین!
مشکوک نگاهش کردم و بدون حرفی نشستم تو ماشین تیرداد هم با بقیهی بادیگاردامون سوار شد و بعد از اینکه دستم رو برای هاتف تکون دادم راه افتادیم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
«دانای کل»
میلا رو به آنوش غرید:
- راستش رو بگو پیرمرد با اون دوتا دختر چیکار کردی؟
- چیه واسه خودت هی میبافی به هم من چه میدونم اونا زیر دستای تو بودن سراغشون رو از من میگیری؟
- آنوش با من بازی نکن، اون دختره ساغر پیش منامانت بود سفارش اون رو به من کرده بودن از دیشب تا حالا خبری ازش ندارم آخرین بار داشتن پسر تو رو تعقیب میکردن پس نگو چیزی ازشون نمیدونی!
- لوکاس رو فرستادم مسافرت، دیگه خیلی توی کارهای خلافم پسرم رو دخالت دادم فرستادمش استراحت کنه تو هم برو زیر دستات رو از تو هر جوبی پیدا کردی همونجا دنبالشون بگرد ربطی به ما نداره.
- پای من گیره اون دختره ساغر دست منامانته اگه یک تار مو از سرش کم بشه برادرش هاتف منو از زیر سنگم که شده پیدام میکنه میکشتم، اگه هم بفهمه کسی که باهاش کار میکردم و از طریق دخترها ج*ن*س بهش میفروختم تویی و بدونن پسرت لوکاس هم باهاشون دوست بوده اونها دست از سرت برنمیدارن این رو مطمئن باش پس بگو با دخترا چیکار کردی؟
- مگه فقط پسر من با اون دوتا دختر دوست بوده اون پسره رازمیک هم باهاشون بوده چرا نمیری یقه اون رو بچسبی به من و پسرم لوکاس چه مربوطه؟
- اونا این اواخر رفتاری عجیبی داشتن یک شب از دست یک گرجی نجاتشون دادم و وقتی توی اتاق زندونیشون کردم تا حقیقت ماجرا رو بگن تازه فهمیدم دور از چشم من رفتن بیرون یک کارهایی انجام دادن، دیشبم که تعقیبشون کردم در خونهی قدیمی تو کشیک یکی رو میدادن پس نگو اینا به تو و پسرت لوکاس مربوط نیست واسه خودت و من درد سر درست نکن پیرمرد! بعدشم رازمیک هم غیبشزده نه خودش هست نه خونوادهش.
- پیرمرد پدرته! اون پسره رازمیک کارش رو خوب انجام نداد اخراجش کردم حالا هم بزن بیرون حوصلهی این چرندیات رو ندارم دیگه هم نبینم در خونهی من پیدات بشه و سراغ زیردستای ولگردت رو از من بگیری ضمنا دیگه هم نمیخوام ازت مواد بخرم خودمیه مشتری جدید پیدا کردم از اون عمدهای میخرم میفروشم دیگه کاری با تو ندارم!
- که اینطور! که نمیخوای بگی با اون دوتا دختر چیکار کردی باشه ولی من میدونم یک چیزایی به گرجیها و اون دخترا مربوطه فقط آنوش بترس از وقتی که دخترا رو پیدا نکردم و مطمئن شدم توی این ماجرا دست داشتی اونوقت قبل از اینکه به پلیس لو بدم که آدم قاچاق میکنی خودم حسابت رو میرسم این رو مطمئن باش.
***
«ملودی»
همین طور که داشتم تو آینه با گردنبندم ور میرفتم که هاتف اومد توی اتاقم و گفت:
- همه چی رو آماده کردن!
کیف مسافرتیم رو برداشتم و گفتم:
- خیلی خب پس بریم پایین.
- فقط یک چیزی ملو، من به این پسره تیرداد اعتماد ندارم هر بار که زیر نظرش گرفتم از جلو چشممیه جورایی فرار کرده، اصلاً حس خوبی بهش ندارم حس میکنمیه ریگی به کفششه، من نمیدونم سیروس رو چه حسابی میخواد این رو با تو بفرسته دبی!
- نگران نباش، مشکلی پیش نمیاد این پسره فقط محافظ منه اصلاً قرار نیست تو این که کجا میرم و چیکار میکنم و چه باری به دبی میبرم دخالت کنه خودم شش دونگ حواسم بهش جَمعه خیالت راحت باشه.
- خیلی خب پس، امیدارم با موفقیت برگردی.
لبخندی زدم کیفم رو برداشتم و رفتم بیرونِ عمارت دیدم تیرداد داره ماشین رو آماده میکنه؛ تا چشمش بهم خورد اومد کیفم رو از دستم گرفت گذاشت تو ماشین! امروز عصر راننده کامیونی که گوشت به بندر میبرد و باهامون همکاری میکرد اعضاء رو زد لای گوشتهای توی کامیون و حرکت کرد بندر، همیشه هم پول خوبی سیروس بهش میداد! حالا مونده بود ما بریم بندر و موادی رو که هاتف آماده کرده بود همراه اون گوشتها بارِ کشتی شخصیِ سیروس بزنیم و ببریم دبی.
همین لحظه سیروس که توی ایوانایستاده بود با دیدنم صدام زد رفتم پیشش که گفت:
- ملودی این بار خیلی مهمه حواست رو کاملاً جمع کن که دیگه ابویونا از چیزی ناراحت نشه میدونی که خیلی حساسه، ضمنا درسته من به تیرداد اعتماد دارم اما حواست باشه اون نفهمه بار اصلی مون چیه هروقت رسیدی بندر و خواستی بار رو بزنی تو کشتی اون رو بفرست پی نخود سیاه، بگو بارمون فقط فرشه که صادر میکنیم دبی البته خودم ترتیب این کار رو دادم چندتا قالیچه عتیقه چندروز پیش ازیه دلال خریدم و دادم هاتف برد بندر همونها رو بهش نشون بده بگو بارمون فرشه، ضمنا اون فرشها خیلی ارزشمنده حواست باشه تا میبریشون دبی حتی گرد خاک روش نشینه!
- چشم خیالتون راحت!
- برو ببینم چه میکنی.
مثل اینکه چیزی یادم اومده باشه گفتم:
- راستی شاهرخ رو باهامون نمیفرستی؟
- نه با اون و هاتف اینجا کار دارم!
باشهای گفتم و رفتم سمت ماشین که دیدم هاتف، تیرداد رو به حرف گرفته همینکه چشمش بهم افتاد گفت:
- خب دیگه برین موفق باشین!
مشکوک نگاهش کردم و بدون حرفی نشستم تو ماشین تیرداد هم با بقیهی بادیگاردامون سوار شد و بعد از اینکه دستم رو برای هاتف تکون دادم راه افتادیم!
کد:
«دانای کل»
میلا رو به آنوش غرید:
- راستش رو بگو پیرمرد با اون دوتا دختر چیکار کردی؟
- چیه واسه خودت هی میبافی به هم من چه میدونم اونا زیر دستای تو بودن سراغشون رو از من میگیری؟
- آنوش با من بازی نکن، اون دختره ساغر پیش منامانت بود سفارش اون رو به من کرده بودن از دیشب تا حالا خبری ازش ندارم آخرین بار داشتن پسر تو رو تعقیب میکردن پس نگو چیزی ازشون نمیدونی!
- لوکاس رو فرستادم مسافرت، دیگه خیلی توی کارهای خلافم پسرم رو دخالت دادم فرستادمش استراحت کنه تو هم برو زیر دستات رو از تو هر جوبی پیدا کردی همونجا دنبالشون بگرد ربطی به ما نداره.
- پای من گیره اون دختره ساغر دست منامانته اگه یک تار مو از سرش کم بشه برادرش هاتف منو از زیر سنگم که شده پیدام میکنه میکشتم، اگه هم بفهمه کسی که باهاش کار میکردم و از طریق دخترها ج*ن*س بهش میفروختم تویی و بدونن پسرت لوکاس هم باهاشون دوست بوده اونها دست از سرت برنمیدارن این رو مطمئن باش پس بگو با دخترا چیکار کردی؟
- مگه فقط پسر من با اون دوتا دختر دوست بوده اون پسره رازمیک هم باهاشون بوده چرا نمیری یقه اون رو بچسبی به من و پسرم لوکاس چه مربوطه؟
- اونا این اواخر رفتاری عجیبی داشتن یک شب از دست یک گرجی نجاتشون دادم و وقتی توی اتاق زندونیشون کردم تا حقیقت ماجرا رو بگن تازه فهمیدم دور از چشم من رفتن بیرون یک کارهایی انجام دادن، دیشبم که تعقیبشون کردم در خونهی قدیمی تو کشیک یکی رو میدادن پس نگو اینا به تو و پسرت لوکاس مربوط نیست واسه خودت و من درد سر درست نکن پیرمرد! بعدشم رازمیک هم غیبشزده نه خودش هست نه خونوادهش.
- پیرمرد پدرته! اون پسره رازمیک کارش رو خوب انجام نداد اخراجش کردم حالا هم بزن بیرون حوصلهی این چرندیات رو ندارم دیگه هم نبینم در خونهی من پیدات بشه و سراغ زیردستای ولگردت رو از من بگیری ضمنا دیگه هم نمیخوام ازت مواد بخرم خودمیه مشتری جدید پیدا کردم از اون عمدهای میخرم میفروشم دیگه کاری با تو ندارم!
- که اینطور! که نمیخوای بگی با اون دوتا دختر چیکار کردی باشه ولی من میدونم یک چیزایی به گرجیها و اون دخترا مربوطه فقط آنوش بترس از وقتی که دخترا رو پیدا نکردم و مطمئن شدم توی این ماجرا دست داشتی اونوقت قبل از اینکه به پلیس لو بدم که آدم قاچاق میکنی خودم حسابت رو میرسم این رو مطمئن باش.
***
«ملودی»
همین طور که داشتم تو آینه با گردنبندم ور میرفتم که هاتف اومد توی اتاقم و گفت:
- همه چی رو آماده کردن!
کیف مسافرتیم رو برداشتم و گفتم:
- خیلی خب پس بریم پایین.
- فقط یک چیزی ملو، من به این پسره تیرداد اعتماد ندارم هر بار که زیر نظرش گرفتم از جلو چشممیه جورایی فرار کرده، اصلاً حس خوبی بهش ندارم حس میکنمیه ریگی به کفششه، من نمیدونم سیروس رو چه حسابی میخواد این رو با تو بفرسته دبی!
- نگران نباش، مشکلی پیش نمیاد این پسره فقط محافظ منه اصلاً قرار نیست تو این که کجا میرم و چیکار میکنم و چه باری به دبی میبرم دخالت کنه خودم شش دونگ حواسم بهش جَمعه خیالت راحت باشه.
- خیلی خب پس، امیدارم با موفقیت برگردی.
لبخندی زدم کیفم رو برداشتم و رفتم بیرونِ عمارت دیدم تیرداد داره ماشین رو آماده میکنه؛ تا چشمش بهم خورد اومد کیفم رو از دستم گرفت گذاشت تو ماشین! امروز عصر راننده کامیونی که گوشت به بندر میبرد و باهامون همکاری میکرد اعضاء رو زد لای گوشتهای توی کامیون و حرکت کرد بندر، همیشه هم پول خوبی سیروس بهش میداد! حالا مونده بود ما بریم بندر و موادی رو که هاتف آماده کرده بود همراه اون گوشتها بارِ کشتی شخصیِ سیروس بزنیم و ببریم دبی.
همین لحظه سیروس که توی ایوانایستاده بود با دیدنم صدام زد رفتم پیشش که گفت:
- ملودی این بار خیلی مهمه حواست رو کاملاً جمع کن که دیگه ابویونا از چیزی ناراحت نشه میدونی که خیلی حساسه، ضمنا درسته من به تیرداد اعتماد دارم اما حواست باشه اون نفهمه بار اصلی مون چیه هروقت رسیدی بندر و خواستی بار رو بزنی تو کشتی اون رو بفرست پی نخود سیاه، بگو بارمون فقط فرشه که صادر میکنیم دبی البته خودم ترتیب این کار رو دادم چندتا قالیچه عتیقه چندروز پیش ازیه دلال خریدم و دادم هاتف برد بندر همونها رو بهش نشون بده بگو بارمون فرشه، ضمنا اون فرشها خیلی ارزشمنده حواست باشه تا میبریشون دبی حتی گرد خاک روش نشینه!
- چشم خیالتون راحت!
- برو ببینم چه میکنی.
مثل اینکه چیزی یادم اومده باشه گفتم:
- راستی شاهرخ رو باهامون نمیفرستی؟
- نه با اون و هاتف اینجا کار دارم!
باشهای گفتم و رفتم سمت ماشین که دیدم هاتف، تیرداد رو به حرف گرفته همینکه چشمش بهم افتاد گفت:
- خب دیگه برین موفق باشین!
مشکوک نگاهش کردم و بدون حرفی نشستم تو ماشین تیرداد هم با بقیهی بادیگاردامون سوار شد و بعد از اینکه دستم رو برای هاتف تکون دادم راه افتادیم!
!
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: