کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_139

«دانای کل»

میلا رو به آنوش غرید:
- راستش رو بگو پیرمرد با اون دوتا دختر چی‌کار کردی؟
- چیه واسه خودت هی می‌بافی به هم من چه می‌دونم اونا زیر دستای تو بودن سراغ‌شون رو از من می‌گیری؟
- آنوش با من بازی نکن، اون دختره ساغر پیش من‌امانت بود سفارش اون رو به من کرده بودن از دیشب تا حالا خبری ازش ندارم آخرین بار داشتن پسر تو رو تعقیب می‌کردن پس نگو چیزی ازشون نمی‌دونی!
- لوکاس رو فرستادم مسافرت، دیگه خیلی توی کار‌های خلافم پسرم رو دخالت دادم فرستادمش استراحت کنه تو هم برو زیر دستات رو از تو هر جوبی پیدا کردی همون‌جا دنبالشون بگرد ربطی به ما نداره.
- پای من گیره اون دختره ساغر دست من‌امانته اگه یک تار مو از سرش کم بشه برادرش هاتف منو از زیر سنگم که شده پیدام می‌کنه می‌کشتم، اگه هم بفهمه کسی که باهاش کار می‌کردم و از طریق دختر‌ها ج*ن*س بهش می‌فروختم تویی و بدونن پسرت لوکاس هم باهاشون دوست بوده اون‌ها دست از سرت برنمی‌دارن این رو مطمئن باش پس بگو با دخترا چی‌کار کردی؟
- مگه فقط پسر من با اون دوتا دختر دوست بوده اون پسره رازمیک هم باهاشون بوده چرا نمی‌ری یقه اون رو بچسبی به من و پسرم لوکاس چه مربوطه؟
- اونا این اواخر رفتاری عجیبی داشتن یک شب از دست یک گرجی نجاتشون دادم و وقتی توی اتاق زندونی‌شون کردم تا حقیقت ماجرا رو بگن تازه فهمیدم دور از چشم من رفتن بیرون یک کار‌هایی انجام دادن، دیشبم که تعقیبشون کردم در خونه‌ی قدیمی تو کشیک یکی رو می‌دادن پس نگو اینا به تو و پسرت لوکاس مربوط نیست واسه خودت و من درد سر درست نکن پیرمرد! بعدشم رازمیک هم غیبش‌زده نه خودش هست نه خونواده‌ش.
- پیرمرد پدرته! اون پسره رازمیک کارش رو خوب انجام نداد اخراجش کردم حالا هم بزن بیرون حوصله‌ی این چرندیات رو ندارم دیگه هم نبینم در خونه‌ی من پیدات بشه و سراغ زیردستای ولگردت رو از من بگیری ضمنا دیگه هم نمی‌خوام ازت مواد بخرم خودم‌یه مشتری جدید پیدا کردم از اون عمده‌ای می‌خرم می‌فروشم دیگه کاری با تو ندارم!
- که این‌طور! که نمی‌خوای بگی با اون دوتا دختر چی‌کار کردی باشه ولی من می‌دونم یک چیزایی به گرجی‌ها و اون دخترا مربوطه فقط آنوش بترس از وقتی که دخترا رو پیدا نکردم و مطمئن شدم توی این ماجرا دست داشتی اون‌وقت قبل از این‌که به پلیس لو بدم که آدم قاچاق می‌کنی خودم حسابت رو می‌رسم این رو مطمئن باش.

***

«ملودی»

همین طور که داشتم تو آینه با گردنبندم ور می‌رفتم که هاتف اومد توی اتاقم و گفت:
- همه چی رو آماده کردن!
کیف مسافرتیم رو برداشتم و گفتم:
- خیلی خب پس بریم پایین.
- فقط یک چیزی ملو، من به این پسره تیرداد اعتماد ندارم هر بار که زیر نظرش گرفتم از جلو چشمم‌یه جورایی فرار کرده، اصلاً حس خوبی بهش ندارم حس می‌کنم‌یه ریگی به کفششه، من نمی‌دونم سیروس رو چه حسابی می‌خواد این رو با تو بفرسته دبی!
- نگران نباش، مشکلی پیش نمیاد این پسره فقط محافظ منه اصلاً قرار نیست تو این که کجا میرم و چی‌کار می‌کنم و چه باری به دبی می‌برم دخالت کنه خودم شش دونگ حواسم بهش جَمعه خیالت راحت باشه.
- خیلی خب پس، ‌امیدارم با موفقیت برگردی.
لبخندی زدم کیفم رو برداشتم و رفتم بیرونِ عمارت دیدم تیرداد داره ماشین رو آماده می‌کنه؛ تا چشمش بهم خورد اومد کیفم رو از دستم گرفت گذاشت تو ماشین! امروز عصر راننده کامیونی که گوشت به بندر می‌برد و باهامون همکاری می‌کرد اعضاء رو زد لای گوشت‌های توی کامیون و حرکت کرد بندر، همیشه هم پول خوبی سیروس بهش می‌داد! حالا مونده بود ما بریم بندر و موادی رو که هاتف آماده کرده بود همراه اون گوشت‌ها بارِ کشتی شخصیِ سیروس بزنیم و ببریم دبی.
همین لحظه سیروس که توی ایوان‌ایستاده بود با دیدنم صدام زد رفتم پیشش که گفت:
- ملودی این بار خیلی مهمه حواست رو کاملاً جمع کن که دیگه ابویونا از چیزی ناراحت نشه می‌دونی که خیلی حساسه، ضمنا درسته من به تیرداد اعتماد دارم اما حواست باشه اون نفهمه بار اصلی مون چیه هروقت رسیدی بندر و خواستی بار رو بزنی تو کشتی اون رو بفرست پی نخود سیاه، بگو بارمون فقط فرشه که صادر می‌کنیم دبی البته خودم ترتیب این کار رو دادم چندتا قالیچه عتیقه چندروز پیش از‌یه دلال خریدم و دادم هاتف برد بندر همون‌ها رو بهش نشون بده بگو بارمون فرشه، ضمنا اون فرش‌ها خیلی ارزشمنده حواست باشه تا می‌بریشون دبی حتی گرد خاک روش نشینه!
- چشم خیالتون راحت!
- برو ببینم چه می‌کنی.
مثل این‌که چیزی یادم اومده باشه گفتم:
- راستی شاهرخ رو باهامون نمی‌فرستی؟
- نه با اون و هاتف اینجا کار دارم!
باشه‌ای گفتم و رفتم سمت ماشین که دیدم هاتف، تیرداد رو به حرف گرفته همینکه چشمش بهم افتاد گفت:
- خب دیگه برین موفق باشین!
مشکوک نگاهش کردم و بدون حرفی نشستم تو ماشین تیرداد هم با بقیه‌ی بادیگاردامون سوار شد و بعد از این‌که دستم رو برای هاتف تکون دادم راه افتادیم!

کد:
«دانای کل»

میلا رو به آنوش غرید:
- راستش رو بگو پیرمرد با اون دوتا دختر چی‌کار کردی؟
- چیه واسه خودت هی می‌بافی به هم من چه می‌دونم اونا زیر دستای تو بودن سراغ‌شون رو از من می‌گیری؟
- آنوش با من بازی نکن، اون دختره ساغر پیش من‌امانت بود سفارش اون رو به من کرده بودن از دیشب تا حالا خبری ازش ندارم آخرین بار داشتن پسر تو رو تعقیب می‌کردن پس نگو چیزی ازشون نمی‌دونی!
- لوکاس رو فرستادم مسافرت، دیگه خیلی توی کار‌های خلافم پسرم رو دخالت دادم فرستادمش استراحت کنه تو هم برو زیر دستات رو از تو هر جوبی پیدا کردی همون‌جا دنبالشون بگرد ربطی به ما نداره.
- پای من گیره اون دختره ساغر دست من‌امانته اگه یک تار مو از سرش کم بشه برادرش هاتف منو از زیر سنگم که شده پیدام می‌کنه می‌کشتم، اگه هم بفهمه کسی که باهاش کار می‌کردم و از طریق دختر‌ها ج*ن*س بهش می‌فروختم تویی و بدونن پسرت لوکاس هم باهاشون دوست بوده اون‌ها دست از سرت برنمی‌دارن این رو مطمئن باش پس بگو با دخترا چی‌کار کردی؟
- مگه فقط پسر من با اون دوتا دختر دوست بوده اون پسره رازمیک هم باهاشون بوده چرا نمی‌ری یقه اون رو بچسبی به من و پسرم لوکاس چه مربوطه؟
- اونا این اواخر رفتاری عجیبی داشتن یک شب از دست یک گرجی نجاتشون دادم و وقتی توی اتاق زندونی‌شون کردم تا حقیقت ماجرا رو بگن تازه فهمیدم دور از چشم من رفتن بیرون یک کار‌هایی انجام دادن، دیشبم که تعقیبشون کردم در خونه‌ی قدیمی تو کشیک یکی رو می‌دادن پس نگو اینا به تو و پسرت لوکاس مربوط نیست واسه خودت و من درد سر درست نکن پیرمرد! بعدشم رازمیک هم غیبش‌زده نه خودش هست نه خونواده‌ش.
- پیرمرد پدرته! اون پسره رازمیک کارش رو خوب انجام نداد اخراجش کردم حالا هم بزن بیرون حوصله‌ی این چرندیات رو ندارم دیگه هم نبینم در خونه‌ی من پیدات بشه و سراغ زیردستای ولگردت رو از من بگیری ضمنا دیگه هم نمی‌خوام ازت مواد بخرم خودم‌یه مشتری جدید پیدا کردم از اون عمده‌ای می‌خرم می‌فروشم دیگه کاری با تو ندارم!
- که این‌طور! که نمی‌خوای بگی با اون دوتا دختر چی‌کار کردی باشه ولی من می‌دونم یک چیزایی به گرجی‌ها و اون دخترا مربوطه فقط آنوش بترس از وقتی که دخترا رو پیدا نکردم و مطمئن شدم توی این ماجرا دست داشتی اون‌وقت قبل از این‌که به پلیس لو بدم که آدم قاچاق می‌کنی خودم حسابت رو می‌رسم این رو مطمئن باش.

***

«ملودی»

همین طور که داشتم تو آینه با گردنبندم ور می‌رفتم که هاتف اومد توی اتاقم و گفت:
- همه چی رو آماده کردن!
کیف مسافرتیم رو برداشتم و گفتم:
- خیلی خب پس بریم پایین.
- فقط یک چیزی ملو، من به این پسره تیرداد اعتماد ندارم هر بار که زیر نظرش گرفتم از جلو چشمم‌یه جورایی فرار کرده، اصلاً حس خوبی بهش ندارم حس می‌کنم‌یه ریگی به کفششه، من نمی‌دونم سیروس رو چه حسابی می‌خواد این رو با تو بفرسته دبی!
- نگران نباش، مشکلی پیش نمیاد این پسره فقط محافظ منه اصلاً قرار نیست تو این که کجا میرم و چی‌کار می‌کنم و چه باری به دبی می‌برم دخالت کنه خودم شش دونگ حواسم بهش جَمعه خیالت راحت باشه.
- خیلی خب پس، ‌امیدارم با موفقیت برگردی.
لبخندی زدم کیفم رو برداشتم و رفتم بیرونِ عمارت دیدم تیرداد داره ماشین رو آماده می‌کنه؛ تا چشمش بهم خورد اومد کیفم رو از دستم گرفت گذاشت تو ماشین! امروز عصر راننده کامیونی که گوشت به بندر می‌برد و باهامون همکاری می‌کرد اعضاء رو زد لای گوشت‌های توی کامیون و حرکت کرد بندر، همیشه هم پول خوبی سیروس بهش می‌داد! حالا مونده بود ما بریم بندر و موادی رو که هاتف آماده کرده بود همراه اون گوشت‌ها بارِ کشتی شخصیِ سیروس بزنیم و ببریم دبی.
همین لحظه سیروس که توی ایوان‌ایستاده بود با دیدنم صدام زد رفتم پیشش که گفت:
- ملودی این بار خیلی مهمه حواست رو کاملاً جمع کن که دیگه ابویونا از چیزی ناراحت نشه می‌دونی که خیلی حساسه، ضمنا درسته من به تیرداد اعتماد دارم اما حواست باشه اون نفهمه بار اصلی مون چیه هروقت رسیدی بندر و خواستی بار رو بزنی تو کشتی اون رو بفرست پی نخود سیاه، بگو بارمون فقط فرشه که صادر می‌کنیم دبی البته خودم ترتیب این کار رو دادم چندتا قالیچه عتیقه چندروز پیش از‌یه دلال خریدم و دادم هاتف برد بندر همون‌ها رو بهش نشون بده بگو بارمون فرشه، ضمنا اون فرش‌ها خیلی ارزشمنده حواست باشه تا می‌بریشون دبی حتی گرد خاک روش نشینه!
- چشم خیالتون راحت!
- برو ببینم چه می‌کنی.
مثل این‌که چیزی یادم اومده باشه گفتم:
- راستی شاهرخ رو باهامون نمی‌فرستی؟
- نه با اون و هاتف اینجا کار دارم!
باشه‌ای گفتم و رفتم سمت ماشین که دیدم هاتف، تیرداد رو به حرف گرفته همینکه چشمش بهم افتاد گفت:
- خب دیگه برین موفق باشین!
مشکوک نگاهش کردم و بدون حرفی نشستم تو ماشین تیرداد هم با بقیه‌ی بادیگاردامون سوار شد و بعد از این‌که دستم رو برای هاتف تکون دادم راه افتادیم!
!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۴٠

«ساغر»

دیشب بعد از حرفی که به اون راننده زدم یک کتک مفصل بهم زد هنوزم کل بدنم درد می‌کنه و دستم ورم کرده، رازمیک بیچاره هم به‌خاطر دفاعی که از من کرد کتک خورد! امروز فقط یک‌بار گذاشتن بریم تو بیابون دستشویی، البته هم راننده و هم اون مر*تیکه‌ی گرجی که باهاش بود دورا دور مراقب‌مون بود بعد از اونم، یکم نون و آب بهمون دادن وقتی خوردیم دست‌هامون رو بستن و انداختن‌مون پشت کامیون و از اون موقع تا الان توی راه بودیم.
اصلاً نمی‌دونستیم تو کدوم شهریم و یا نزدیک کدوم مرزیم، رد شدیم یا این‌که اصلاً تو گرجستانیم! خیلی وضعیت بدی بود هیچ کدوم‌مون حالمون خوب نبود و من و لورا فقط‌زار میزدیم! همش به‌خاطر کاری که کردم عذاب وجدان داشتم هم لورا و هم رازمیک و خودم رو توی دردسر انداخته بودم با عجول بودنم با تصمیمای بی‌فکرم باعث شده بود هر سه تامون توی درد سر بیوفتیم اگه سعی نمی‌کردم رازمیک رو نجات بدم اون حتماً وقتی از دست لوکاس فرار کرده بود یک خبری بهم می‌داد ولی من صبر نکردم و خودم واسه نجات دادنش اقدام کردم تهشم شد این! ولی من قصدم فقط نجات دادنِ رازمیک بود چه می‌دونستم تهش به اینجا می‌رسه. همین طور که تو افکار خودم غرق بودم لورا گفت:
- چند سال پیش دختر یکی از همسایه‌هامون گم شد خونواده‌ش هر چه گشتن دنبالش پیداش نکردن آخرشم فهمیدن با دوست پسرش که گرجی بوده و آدم فروش بوده فرار کرده بره ازدواج کنه اما پسره اون رو به دار و دسته‌ی گرجی‌ها فروخت و بعدش به خونواده‌ی دختره زنگ زد گفت دخترتون رو فروختم پسره مشکل روانی داشت آخرشم خود کشی کرد. وقتی خونواده‌ی دختره به پلیس جریان اون پسره و حرفاش رو گفتن پلیس پیگیری کرد و دختره رو توی گروه مافیای گرجی‌ها پیدا کرد اونا دختره رو برده ج*نس*ی‌شون کرده بودن؛ غیر از اون دختر‌هایی که اون گروه مافیا دزدیده بودن یا خریده بودن، کشته بودن عضاشون رو قاچاق کرده بودن اون عده‌ای هم که شانس آورده بودن و خریدار داشتن هم فروخته بودن به تاجر‌های گرجی! ولی کل پسر‌هایی که دزدیده بودن اعضاشون رو قاچاق کرده بودن. دقیقاً همین کارهارو هم با ما می‌کنن رازمیک رو که حتماً می‌کشن من و ساغر هم یا کشته میشیم یا هم برده ج*نس*ی‌شون میشیم یاهم اگه خیلی شانس بیاریم می‌فروشنمون به تاجر‌های گرجی؛ همه مون بیچاره شدیم دیگه هیچ راه فراری نداریم!
و با صدای بلندی زد زیر گریه. رازمیک گفت:
- این‌قدر ز*ب*ون نزن لورا تا وقتی من هستم نمی‌ذارم بلایی سرتون بیاد حتماً تا قبل از اینکه برسیم گرجستان از این کامیون کوفتی یک جوری فرار می‌کنیم دیگه.
- از کجا معلوم الان تو خاک گرجستان نباشیم یا یک قدمی گروه مافیا! اصلاً تو چطوری می‌خوای از این‌جا فرار کنی اونم با دست و پای بسته! ؟
- چرا حرف مفت می‌زنی لورا؟ مگه الکیه همین جوری از مرز رد بشیم اونم بین این همه سربازی که حواسشون جمعه!
- اگه نبود که ما الان این‌جا نبودیم شایدم سرباز‌هایی که ل*ب مرز گذاشتن رو خریده باشن یعنی لوکاس بهشون پول داده باشه که کاری به ما نداشته باشن و بذارن رد شیم، مطمئناً کسی که با باند مافیا دست تو دسته از این قسمت ماجرا هم به راحتی رد میشه.
- وای چقدر نحس می‌زنی لورا یک دقیقه ساکت شو بذار یکم تمرکز کنم، ‌یه راه فرار پیدا کنم!
- برو بابا دیشب هم همین رو گفتی ولی هنوزم تو این کامیون لعنتی‌ایم!
بی توجه به کل کل‌های رازمیک و لورا، خطاب به راننده بلند گفتم:
- نگه دارین!
رازمیک گفت:
- چی شده؟
- می‌خوام برم دستشویی.
- چرا به فکر خودم نرسید، این‌طوری هم می‌تونیم بفهمیم الان کجاییم.
- ولی من واقعاً دستشویی دارم.
رازمیک بی‌توجه به من چند بار داد زد:
- نگه دارین دیگه!
همین موقع سرعت کامیون کم و کم‌تر شد و از حرکت‌ایستاد، چند لحظه بعدش راننده اومد در کامیون رو باز کرد و گفت:
- چیه چی می‌خواین سر و صدا راه انداختین؟
- این دختر می‌خواد بره دستشویی، دستاش رو باز کن.
- چی خوردین که از صبح تا حالا هی پر می‌شین؟
لورا جواب داد:
- یک جوری می‌گی از صبح تا حالا انگار دقیقه به دقیقه توی مسیر دستشویی‌ایم، امروز فقط یک بار گذاشتی بریم دستشویی؛ دست‌های منم باز کن منم دسشوییم گرفته!
راننده چپ چپ لورا رو نگاه کرد و بعد به من نزدیک شد و طناب دور دست و پاهام رو باز کرد بعد از من طناب لورا رو هم باز کرد و به هر کدوم‌مون یک بطری آب داد. قبل از این‌که ما از کامیون بریم بیرون، طناب رازمیک رو هم باز کرد گفت:
- تو هم بیا برو دیگه هی مجبور نشم به خاطر هر کدوم‌تون‌یه جا وایستم.
همین موقع اون مر*تیکه گرجی که تا این لحظه از تو کامیون پیاده نشده بود، اومد پیش ما و رو به راننده‌یه چیزایی گفت که راننده هم جوابش رو داد و اون رفت باز جلوی کامیون نشست! رازمیک یک بطری آب برداشت و هر سه تامون از کامیون رفتیم بیرون و راننده هم پشت سرمون اومد.
اطرافم رو نگاه کردم همه جا تاریک بود فقط نور ماه کمی به زمین می‌تابید، دیدم توی بیابونیم و تا صد فرسخی مون هیچ موجود زنده‌ای پیدا نیست. فکر کنم هنوز نرسیدیم مرز ولی خب انگار چیز زیادی هم نمونده با این مسافتی که طی کردیم. همین طور که داشتم اطرافم رو نگاه می‌کردم راننده داد زد:
- زود باشین دیگه چی‌کار می‌کنین؟
با فریادش به خودم اومدم و همراه با رازمیک و لورا که همین‌طور داشتن اطراف رو نگاه می‌کردن به تپه‌ی ناهمواری که رو به رومون بود نزدیک شدیم و هر کدوممون یک طرف تپه رفتیم و کارمون رو انجام دادیم. چند دقیقه بعد که کارم تموم شد بطری رو پرت کردم و همراه رازمیک و لورا برگشتیم توی کامیون که راننده اومد دست و پاهامون رو بست و از کامیون رفت بیرون و رو به ما گفت:
- نبینم صداتون دیگه در بیاد‌ها!
و بعد در رو بست و رفت جلو نشست و راه افتاد. لورا خطاب به رازمیک گفت:
- چیز دیگه‌ای نمونده به مرز برسیم زود باش‌یه فکری کن دیگه من دارم دق می‌کنم.
رازمیک به جفتمون نگاه کرد و یک لبخند مرموز زد!
!

کد:
«ساغر»

دیشب بعد از حرفی که به اون راننده زدم یک کتک مفصل بهم زد هنوزم کل بدنم درد می‌کنه و دستم ورم کرده، رازمیک بیچاره هم به‌خاطر دفاعی که از من کرد کتک خورد! امروز فقط یک‌بار گذاشتن بریم تو بیابون دستشویی، البته هم راننده و هم اون مر*تیکه‌ی گرجی که باهاش بود دورا دور مراقب‌مون بود بعد از اونم، یکم نون و آب بهمون دادن وقتی خوردیم دست‌هامون رو بستن و انداختن‌مون پشت کامیون و از اون موقع تا الان توی راه بودیم.
اصلاً نمی‌دونستیم تو کدوم شهریم و یا نزدیک کدوم مرزیم، رد شدیم یا این‌که اصلاً تو گرجستانیم! خیلی وضعیت بدی بود هیچ کدوم‌مون حالمون خوب نبود و من و لورا فقط‌زار میزدیم! همش به‌خاطر کاری که کردم عذاب وجدان داشتم هم لورا و هم رازمیک و خودم رو توی دردسر انداخته بودم با عجول بودنم با تصمیمای بی‌فکرم باعث شده بود هر سه تامون توی درد سر بیوفتیم اگه سعی نمی‌کردم رازمیک رو نجات بدم اون حتماً وقتی از دست لوکاس فرار کرده بود یک خبری بهم می‌داد ولی من صبر نکردم و خودم واسه نجات دادنش اقدام کردم تهشم شد این! ولی من قصدم فقط نجات دادنِ رازمیک بود چه می‌دونستم تهش به اینجا می‌رسه. همین طور که تو افکار خودم غرق بودم لورا گفت:
- چند سال پیش دختر یکی از همسایه‌هامون گم شد خونواده‌ش هر چه گشتن دنبالش پیداش نکردن آخرشم فهمیدن با دوست پسرش که گرجی بوده و آدم فروش بوده فرار کرده بره ازدواج کنه اما پسره اون رو به دار و دسته‌ی گرجی‌ها فروخت و بعدش به خونواده‌ی دختره زنگ زد گفت دخترتون رو فروختم پسره مشکل روانی داشت آخرشم خود کشی کرد. وقتی خونواده‌ی دختره به پلیس جریان اون پسره و حرفاش رو گفتن پلیس پیگیری کرد و دختره رو توی گروه مافیای گرجی‌ها پیدا کرد اونا دختره رو برده ج*نس*ی‌شون کرده بودن؛ غیر از اون دختر‌هایی که اون گروه مافیا دزدیده بودن یا خریده بودن، کشته بودن عضاشون رو قاچاق کرده بودن اون عده‌ای هم که شانس آورده بودن و خریدار داشتن هم فروخته بودن به تاجر‌های گرجی! ولی کل پسر‌هایی که دزدیده بودن اعضاشون رو قاچاق کرده بودن. دقیقاً همین کارهارو هم با ما می‌کنن رازمیک رو که حتماً می‌کشن من و ساغر هم یا کشته میشیم یا هم برده ج*نس*ی‌شون میشیم یاهم اگه خیلی شانس بیاریم می‌فروشنمون به تاجر‌های گرجی؛ همه مون بیچاره شدیم دیگه هیچ راه فراری نداریم!
و با صدای بلندی زد زیر گریه. رازمیک گفت:
- این‌قدر ز*ب*ون نزن لورا تا وقتی من هستم نمی‌ذارم بلایی سرتون بیاد حتماً تا قبل از اینکه برسیم گرجستان از این کامیون کوفتی یک جوری فرار می‌کنیم دیگه.
- از کجا معلوم الان تو خاک گرجستان نباشیم یا یک قدمی گروه مافیا! اصلاً تو چطوری می‌خوای از این‌جا فرار کنی اونم با دست و پای بسته! ؟
- چرا حرف مفت می‌زنی لورا؟ مگه الکیه همین جوری از مرز رد بشیم اونم بین این همه سربازی که حواسشون جمعه!
- اگه نبود که ما الان این‌جا نبودیم شایدم سرباز‌هایی که ل*ب مرز گذاشتن رو خریده باشن یعنی لوکاس بهشون پول داده باشه که کاری به ما نداشته باشن و بذارن رد شیم، مطمئناً کسی که با باند مافیا دست تو دسته از این قسمت ماجرا هم به راحتی رد میشه.
- وای چقدر نحس می‌زنی لورا یک دقیقه ساکت شو بذار یکم تمرکز کنم، ‌یه راه فرار پیدا کنم!
- برو بابا دیشب هم همین رو گفتی ولی هنوزم تو این کامیون لعنتی‌ایم!
بی توجه به کل کل‌های رازمیک و لورا، خطاب به راننده بلند گفتم:
- نگه دارین!
رازمیک گفت:
- چی شده؟
- می‌خوام برم دستشویی.
- چرا به فکر خودم نرسید، این‌طوری هم می‌تونیم بفهمیم الان کجاییم.
- ولی من واقعاً دستشویی دارم.
رازمیک بی‌توجه به من چند بار داد زد:
- نگه دارین دیگه!
همین موقع سرعت کامیون کم و کم‌تر شد و از حرکت‌ایستاد، چند لحظه بعدش راننده اومد در کامیون رو باز کرد و گفت:
- چیه چی می‌خواین سر و صدا راه انداختین؟
- این دختر می‌خواد بره دستشویی، دستاش رو باز کن.
- چی خوردین که از صبح تا حالا هی پر می‌شین؟
لورا جواب داد:
- یک جوری می‌گی از صبح تا حالا انگار دقیقه به دقیقه توی مسیر دستشویی‌ایم، امروز فقط یک بار گذاشتی بریم دستشویی؛ دست‌های منم باز کن منم دسشوییم گرفته!
راننده چپ چپ لورا رو نگاه کرد و بعد به من نزدیک شد و طناب دور دست و پاهام رو باز کرد بعد از من طناب لورا رو هم باز کرد و به هر کدوم‌مون یک بطری آب داد. قبل از این‌که ما از کامیون بریم بیرون، طناب رازمیک رو هم باز کرد گفت:
- تو هم بیا برو دیگه هی مجبور نشم به خاطر هر کدوم‌تون‌یه جا وایستم.
همین موقع اون مر*تیکه گرجی که تا این لحظه از تو کامیون پیاده نشده بود، اومد پیش ما و رو به راننده‌یه چیزایی گفت که راننده هم جوابش رو داد و اون رفت باز جلوی کامیون نشست! رازمیک یک بطری آب برداشت و هر سه تامون از کامیون رفتیم بیرون و راننده هم پشت سرمون اومد.
اطرافم رو نگاه کردم همه جا تاریک بود فقط نور ماه کمی به زمین می‌تابید، دیدم توی بیابونیم و تا صد فرسخی مون هیچ موجود زنده‌ای پیدا نیست. فکر کنم هنوز نرسیدیم مرز ولی خب انگار چیز زیادی هم نمونده با این مسافتی که طی کردیم. همین طور که داشتم اطرافم رو نگاه می‌کردم راننده داد زد:
- زود باشین دیگه چی‌کار می‌کنین؟
با فریادش به خودم اومدم و همراه با رازمیک و لورا که همین‌طور داشتن اطراف رو نگاه می‌کردن به تپه‌ی ناهمواری که رو به رومون بود نزدیک شدیم و هر کدوممون یک طرف تپه رفتیم و کارمون رو انجام دادیم. چند دقیقه بعد که کارم تموم شد بطری رو پرت کردم و همراه رازمیک و لورا برگشتیم توی کامیون که راننده اومد دست و پاهامون رو بست و از کامیون رفت بیرون و رو به ما گفت:
- نبینم صداتون دیگه در بیاد‌ها!
و بعد در رو بست و رفت جلو نشست و راه افتاد. لورا خطاب به رازمیک گفت:
- چیز دیگه‌ای نمونده به مرز برسیم زود باش‌یه فکری کن دیگه من دارم دق می‌کنم.
رازمیک به جفتمون نگاه کرد و یک لبخند مرموز زد!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۴۱

«دانای کل»

میلا رو به دخترا گفت:
- چند ساله تو خونه‌م بهتون پناه دادم عوض این‌که برام کار کردین بهتون جای نرم و غذای گرم دادم از تو خیابون و از تو جوب‌ها جمعتون کردم آوردم خونم مراقب‌تون بودم الان نوبت شماست به من کمک کنین، ساغر و لورا گم شدن لورا که خونواده نداره کسی دنبالش نمی‌گرده ولی خب دختر این خونه‌ست و باید پیدا بشه، ساغر هم دست من‌امانت بوده اگه یک مو از سرش کم بشه منو زنده نمی‌ذارن تا الان هم ملودی و هاتف که خواهر برادرشن اگه نگرانش نشدن چون بهش زنگ زدن و گوشی ساغر تو اتاقش مونده بود منم بهشون جای ساغر پیام دادم تا به چیزی شک نکنن ولی دیر یا زود که مشکوک بشن میان اینجا و همه چیز رو می‌فهمن اگه من فرار کنم بازهم پیدام می‌کنن می‌کشنم من کشته بشم شماهام برمی‌گردین تو همون خیابون و همون زندگی توی جوب و لجن‌زار دیگه هیچ‌کس کمک‌تون نمی‌کنه اگه مثل من یکی هم براتون پیدا بشه که در عوض کار بهتون جا و غذا بده ولی ممکنه خیلی آزار اذیت‌تون کنه. همه که مثل من مهربون نیستن! بیشتر از این توضیح نمی‌دم به نفعتونه اگه چیزی می‌دونین بگین.
دخترا به هم نگاهی کردن و هیچ کدوم‌شون حرفی نزدن... میلا گفت:
- اگه چیزی می‌دونین بگین قول می‌دم واسه این‌که چیزی ازم مخفی کردین دعواتون نکنم به مسیح قسم.
یکی از دخترا گفت:
- میلا همون‌طور که می‌دونی من همیشه با خودت بودم هرجا می‌رفتی و مواد می‌فروختی باهات بودم، من از هیچی خبر ندارم.
به مسیح قسم منم چیزی نمی‌دونم اگه می‌دونستم می‌گفتم چون مطمئنم اگه شما نباشین دوباره برمی‌گردم به همون کار‌های کثیف سابقم.
همه‌ی دختر‌ها با دلیل و مدرک گفتن که از چیزی خبر ندارن و در آخر میلا رو به آلین گفت:
- آلین وقتی لورا و ساغر رو توی اتاق زندونی کردم یک روز تو حالت خوب نبود و با ما نیومدی ج*ن*س جا به جا کنیم، ببینم تو چیزی می‌دونی؟
آلین سرش رو انداخت پایین و حرفی نزد.
- آلین اگه چیزی رو مخفی کردی بگو من قسم خوردم دعوات نکنم.
- من چیزی نمی‌دونم میلا.
میلا دست راستش رو بلند کرد و گفت:
- قول می‌دم دعوات نکنم هرچی رو می‌دونی بگو با زندگی من و این دختر‌ها بازی نکن آلین کسی که ساغر رو فرستاد این‌جا رئیسش بود می‌خواست من یکم این‌جا ادبش کنم راه درست خلاف رو بهش یاد بدم اون اگه بدونه ساغر گم شده شراکتش رو باهام به هم می‌زنه ولی اگه ملودی و هاتف بفهمن ساغر گم شده صددرصد منو می‌کشن شماهام همون آواره و در به دری می‌شین که بودین.
- راستش وقتی تو نبودی من اتفاقی حرف‌های ساغر و لورا رو شنیدم ساغر به لورا می‌گفت باید بریم‌یه پسری رو نجات بدیم لورا اولش مخالفت می‌کرد و می‌گفت اگه میلا بفهمه اعصبانی میشه ولی ساغر انقدر اصرار کرد که لورا قبول کرد باهاش بره اون پسر رو نجات بده‌یه حرف‌هایی هم از گرجی‌ها زدن که خوب متوجه نشدم بعدش منم فکر کردم چون بحث جون‌یه آدمه باید بهشون کمک کنم واسه همین در اتاق‌شون رو باز کردم اونا‌یه شب رفتن بیرون و قبل از این‌که تو برگردی اونا زودی برگشتن خونه یک شب دیگه هم، یعنی اون شبی که رفتن و دیگه برنگشتن بهشون‌یه طناب داده بودم که از پنجره بپرن پایین و برن کارشون رو انجام ب*دن به خدا میلا من فکر می‌کردم می‌خوان به یک آدم کمک کنن و تو اجازه نمی‌دی واسه همین کمک‌شون کردم.
میلا با عصبانیت گفت:
- آخه دختره‌ی احمق به نظرت اگه اونا می‌خواستن کار خوبی انجام ب*دن من جلوشون رو می‌گرفتم؟ اصلاً من خودمم نمی‌دونستم داستان چیه.
- ببخشید میلا به خدا من قصد بدی نداشتم.
- قصد بدی نداشتی ولی با مخفی کاریت همه رو تو خطر انداختی!
آلین سرش رو با شرمندگی پایین انداخت اما‌یهو مثل اینکه چیزی یادش بیاد گفت:
- آ‌ها راستی، اسم اون پسری که می‌خواستن نجاتش ب*دن فکر می‌کنم رازمیک بود!


کد:
«دانای کل»

میلا رو به دخترا گفت:
- چند ساله تو خونه‌م بهتون پناه دادم عوض این‌که برام کار کردین بهتون جای نرم و غذای گرم دادم از تو خیابون و از تو جوب‌ها جمعتون کردم آوردم خونم مراقب‌تون بودم الان نوبت شماست به من کمک کنین، ساغر و لورا گم شدن لورا که خونواده نداره کسی دنبالش نمی‌گرده ولی خب دختر این خونه‌ست و باید پیدا بشه، ساغر هم دست من‌امانت بوده اگه یک مو از سرش کم بشه منو زنده نمی‌ذارن تا الان هم ملودی و هاتف که خواهر برادرشن اگه نگرانش نشدن چون بهش زنگ زدن و گوشی ساغر تو اتاقش مونده بود منم بهشون جای ساغر پیام دادم تا به چیزی شک نکنن ولی دیر یا زود که مشکوک بشن میان اینجا و همه چیز رو می‌فهمن اگه من فرار کنم بازهم پیدام می‌کنن می‌کشنم من کشته بشم شماهام برمی‌گردین تو همون خیابون و همون زندگی توی جوب و لجن‌زار دیگه هیچ‌کس کمک‌تون نمی‌کنه اگه مثل من یکی هم براتون پیدا بشه که در عوض کار بهتون جا و غذا بده ولی ممکنه خیلی آزار اذیت‌تون کنه. همه که مثل من مهربون نیستن! بیشتر از این توضیح نمی‌دم به نفعتونه اگه چیزی می‌دونین بگین.
دخترا به هم نگاهی کردن و هیچ کدوم‌شون حرفی نزدن... میلا گفت:
- اگه چیزی می‌دونین بگین قول می‌دم واسه این‌که چیزی ازم مخفی کردین دعواتون نکنم به مسیح قسم.
یکی از دخترا گفت:
- میلا همون‌طور که می‌دونی من همیشه با خودت بودم هرجا می‌رفتی و مواد می‌فروختی باهات بودم، من از هیچی خبر ندارم.
به مسیح قسم منم چیزی نمی‌دونم اگه می‌دونستم می‌گفتم چون مطمئنم اگه شما نباشین دوباره برمی‌گردم به همون کار‌های کثیف سابقم.
همه‌ی دختر‌ها با دلیل و مدرک گفتن که از چیزی خبر ندارن و در آخر میلا رو به آلین گفت:
- آلین وقتی لورا و ساغر رو توی اتاق زندونی کردم یک روز تو حالت خوب نبود و با ما نیومدی ج*ن*س جا به جا کنیم، ببینم تو چیزی می‌دونی؟
آلین سرش رو انداخت پایین و حرفی نزد.
- آلین اگه چیزی رو مخفی کردی بگو من قسم خوردم دعوات نکنم.
- من چیزی نمی‌دونم میلا.
میلا دست راستش رو بلند کرد و گفت:
- قول می‌دم دعوات نکنم هرچی رو می‌دونی بگو با زندگی من و این دختر‌ها بازی نکن آلین کسی که ساغر رو فرستاد این‌جا رئیسش بود می‌خواست من یکم این‌جا ادبش کنم راه درست خلاف رو بهش یاد بدم اون اگه بدونه ساغر گم شده شراکتش رو باهام به هم می‌زنه ولی اگه ملودی و هاتف بفهمن ساغر گم شده صددرصد منو می‌کشن شماهام همون آواره و در به دری می‌شین که بودین.
- راستش وقتی تو نبودی من اتفاقی حرف‌های ساغر و لورا رو شنیدم ساغر به لورا می‌گفت باید بریم‌یه پسری رو نجات بدیم لورا اولش مخالفت می‌کرد و می‌گفت اگه میلا بفهمه اعصبانی میشه ولی ساغر انقدر اصرار کرد که لورا قبول کرد باهاش بره اون پسر رو نجات بده‌یه حرف‌هایی هم از گرجی‌ها زدن که خوب متوجه نشدم بعدش منم فکر کردم چون بحث جون‌یه آدمه باید بهشون کمک کنم واسه همین در اتاق‌شون رو باز کردم اونا‌یه شب رفتن بیرون و قبل از این‌که تو برگردی اونا زودی برگشتن خونه یک شب دیگه هم، یعنی اون شبی که رفتن و دیگه برنگشتن بهشون‌یه طناب داده بودم که از پنجره بپرن پایین و برن کارشون رو انجام ب*دن به خدا میلا من فکر می‌کردم می‌خوان به یک آدم کمک کنن و تو اجازه نمی‌دی واسه همین کمک‌شون کردم.
میلا با عصبانیت گفت:
- آخه دختره‌ی احمق به نظرت اگه اونا می‌خواستن کار خوبی انجام ب*دن من جلوشون رو می‌گرفتم؟ اصلاً من خودمم نمی‌دونستم داستان چیه.
- ببخشید میلا به خدا من قصد بدی نداشتم.
- قصد بدی نداشتی ولی با مخفی کاریت همه رو تو خطر انداختی!
آلین سرش رو با شرمندگی پایین انداخت اما‌یهو مثل اینکه چیزی یادش بیاد گفت:
- آ‌ها راستی، اسم اون پسری که می‌خواستن نجاتش ب*دن فکر می‌کنم رازمیک بود!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_142

«ساغر»

خودم رو کشون کشون به رازمیک نزدیک کردم وقتی رسیدم تا فاصله چند سانتیش به سختی برگشتم و کمرم رو به کمرش چسبوندم و دستام رو با دستاش جفت کردم و شروع کردیم به باز کردن طناب دور دستامون! راننده طناب رو محکم بسته بود خیر ندیده. گفتم:
- لعنتی این چرا این‌قدر محکمه؟
- ساغر تمام سعی تو بکن این آخرین شانس‌مونه. در هر صورت باید تمومش کنیم.
لورا گفت:
- تموم شدن واقعی کارمون وقتی هست که خودم با دستام این دوتا راننده رو بکشم.
جواب دادم:
- اون گرجیه واسه تو ولی راننده رو بسپار به من جای کتک‌هایی که بهم زد هنوزم درد می‌کنه.
رازمیک: شما اول دعا کنین بتونیم دستامون رو باز کنیم بعد اونا رو واسه کشتن انتخاب کنین.
لورا: کاری از دست من بر میاد بگو بیام کنارتون انجام بدم!
رازمیک: تو فقط غر نزن بذار من تمرکز کنم.
لورا: اه تو هم ما رو کشتی با این تمرکز کردن‌هات.
یک لحظه حس کردم طناب دور دست رازمیک داره شل‌تر میشه با خوشحالی گفتم:
- رازمیک، رازمیک! این سر طناب که توی دستمه رو بگیر.
رازمیک با حس دستاش سر طناب و از توی دستم گرفت
- خیلی خب حالا بِکشِش!
رازمیک سر طناب رو کشید و ذوق‌زده گفت:
- باز شد.
زود چرخیدم طرفش که رازمیک طناب رو از دور دستش در آورد و گفت:
- بازش کردی ساغر، دمت گرم!
لورا: ببین ساغر تونست طناب رو باز کنه ولی هنوز دستای خودش بسته‌ست، ‌یه ذره هم زور نداری تو رازمیک!
رازمیک بی‌توجه به حرف لورا، با خوشحالی به من نزدیک شد و طناب دور دست‌هام رو باز کرد و بعدش طناب دستای لورا رو هم باز کرد. وقتی دستامون باز شد طناب پاهامونم باز کردیم.
رازمیک گفت:
- آفرین ساغر کارت عالی بود؛ خیلی خب وقتشه بریم سر پلن دوم! فقط حواستون باشه اگه این‌کارو نتونیم انجام بدیم دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونیم از دست این گرجی‌ها نجات پیدا کنیم خواهشا حواستون دقیق به چیزایی که قبلاً گفتم جمع باشه.
من و لورا سرمون رو تکون دادیم و بعدش هر سه نفرمون طناب‌ها رو انداختیم دور پاهامون و دستامون رو گرفتیم پشت سرمون که نشون بدیم هنوزم دست و پاهامون بسته‌ست. رازمیک خودش رو کوبید به دیواره‌ی کامیون و راننده رو صدا زد، این‌بار کامیون سریع از حرکت‌ایستاد و راننده زود اومد در کامیون رو باز کرد و با تندی غرید:
- چه مرگتونه شما‌ها همین بیست دقیقه پیش رفتین دستشویی که.
رازمیک گفت:
- شما‌ها اون جلو نشستین شیشه رو دادین پایین باد به سر و کله‌تون می‌خوره ولی ما اینجا از گرما بخار پز شدیم حداقل همین دریچه رو برامون باز کنین خفه شدیم خب! می‌خواین جسد تحویل گرجی‌ها بدین؟
راننده غری زد و اومد توی کامیون و دریچه‌ی طاق رو باز کرد، همین لحظه رازمیک آروم طناب‌ها رو انداخت زمین و پاشد از پشت سر راننده‌یهو دوتا دستاش رو گرفت؛ منم پا شدم سریع طناب رو انداختم دور دست‌هاش و محکم گره زدم راننده هرچی تقلا می‌کرد و داد و بی‌داد می‌کرد نمی‌تونست از دست رازمیک خودش رو نجات بده هرچندم که دیگه دستاش بسته شده بود. لورا پاشد چاقویی که توی جیب راننده بود رو برداشت و باز کرد داد دستِ رازمیک، همین لحظه اون گرجیه اومد پشت کامیون و با دیدن راننده و ما تو اون وضع یک چیزایی به ز*ب*ون گرجستانی گفت و تفنگش رو در آورد نشونه گرفت سمت رازمیک، رازمیک هم چاقو رو گذاشت روی شاهرگ گر*دن راننده و به اون گرجیه‌یه چیزایی گفت و همون‌طور که چاقو رو گر*دن راننده گذاشته بود کشوندش پایینِ کامیون من و لورا هم رفتیم پایین. گرجی ماشه‌ی تفنگش رو کشید و رو به رازمیک‌یه چیزایی گفت که اونم جوابش رو داد. رو کردم سمت لورا و گفتم:
- چی می‌گه این یارو؟
- گرجیه می‌گه حتی اگه راننده رو هم بکشین من باز شما سه تا رو می‌برم تحویل رئیسم می‌دم.
- هه بشینه تا بیاد!
گرجیه با عصبانیت و حرف‌هایی که تهدید‌آمیز به نظر میومد داد و هوار می‌کرد و اسلحه رو سمت رازمیک نشونه گرفته بود و رازمیک هم چاقو گذاشته بود زیر گلوی راننده و در قبال جونش تفنگش و کامیون رو می‌خواست نقشه مون این بود اگه قبول کنن با ماشین و تفنگ بریم اگه هم قبول نکنن که می‌کشیم‌شون و الان هم انگار راهی جز این نداشتیم. از پشت سر اون گرجیه نزدیکش شدم و خودم رو انداختم روش و تفنگ رو محکم کشیدم از دستش ولی اون زورش دو برابرِ من بود افتاد روم و تفنگ رو از دستم گرفت و تا خواست پاشه با لگد زدم وسط پاش که افتاد رو زمین دوباره تفنگ رو از دستش چنگ زدم اما اون زودتر تفنگ رو کشید.

کد:
«ساغر»

خودم رو کشون کشون به رازمیک نزدیک کردم وقتی رسیدم تا فاصله چند سانتیش به سختی برگشتم و کمرم رو به کمرش چسبوندم و دستام رو با دستاش جفت کردم و شروع کردیم به باز کردن طناب دور دستامون! راننده طناب رو محکم بسته بود خیر ندیده. گفتم:
- لعنتی این چرا این‌قدر محکمه؟
- ساغر تمام سعی تو بکن این آخرین شانس‌مونه. در هر صورت باید تمومش کنیم.
لورا گفت:
- تموم شدن واقعی کارمون وقتی هست که خودم با دستام این دوتا راننده رو بکشم.
جواب دادم:
- اون گرجیه واسه تو ولی راننده رو بسپار به من جای کتک‌هایی که بهم زد هنوزم درد می‌کنه.
رازمیک: شما اول دعا کنین بتونیم دستامون رو باز کنیم بعد اونا رو واسه کشتن انتخاب کنین.
لورا: کاری از دست من بر میاد بگو بیام کنارتون انجام بدم!
رازمیک: تو فقط غر نزن بذار من تمرکز کنم.
لورا: اه تو هم ما رو کشتی با این تمرکز کردن‌هات.
یک لحظه حس کردم طناب دور دست رازمیک داره شل‌تر میشه با خوشحالی گفتم:
- رازمیک، رازمیک! این سر طناب که توی دستمه رو بگیر.
رازمیک با حس دستاش سر طناب و از توی دستم گرفت
- خیلی خب حالا بِکشِش!
رازمیک سر طناب رو کشید و ذوق‌زده گفت:
- باز شد.
زود چرخیدم طرفش که رازمیک طناب رو از دور دستش در آورد و گفت:
- بازش کردی ساغر، دمت گرم!
لورا: ببین ساغر تونست طناب رو باز کنه ولی هنوز دستای خودش بسته‌ست، ‌یه ذره هم زور نداری تو رازمیک!
رازمیک بی‌توجه به حرف لورا، با خوشحالی به من نزدیک شد و طناب دور دست‌هام رو باز کرد و بعدش طناب دستای لورا رو هم باز کرد. وقتی دستامون باز شد طناب پاهامونم باز کردیم.
رازمیک گفت:
- آفرین ساغر کارت عالی بود؛ خیلی خب وقتشه بریم سر پلن دوم! فقط حواستون باشه اگه این‌کارو نتونیم انجام بدیم دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونیم از دست این گرجی‌ها نجات پیدا کنیم خواهشا حواستون دقیق به چیزایی که قبلاً گفتم جمع باشه.
من و لورا سرمون رو تکون دادیم و بعدش هر سه نفرمون طناب‌ها رو انداختیم دور پاهامون و دستامون رو گرفتیم پشت سرمون که نشون بدیم هنوزم دست و پاهامون بسته‌ست. رازمیک خودش رو کوبید به دیواره‌ی کامیون و راننده رو صدا زد، این‌بار کامیون سریع از حرکت‌ایستاد و راننده زود اومد در کامیون رو باز کرد و با تندی غرید:
- چه مرگتونه شما‌ها همین بیست دقیقه پیش رفتین دستشویی که.
رازمیک گفت:
- شما‌ها اون جلو نشستین شیشه رو دادین پایین باد به سر و کله‌تون می‌خوره ولی ما اینجا از گرما بخار پز شدیم حداقل همین دریچه رو برامون باز کنین خفه شدیم خب! می‌خواین جسد تحویل گرجی‌ها بدین؟
راننده غری زد و اومد توی کامیون و دریچه‌ی طاق رو باز کرد، همین لحظه رازمیک آروم طناب‌ها رو انداخت زمین و پاشد از پشت سر راننده‌یهو دوتا دستاش رو گرفت؛ منم پا شدم سریع طناب رو انداختم دور دست‌هاش و محکم گره زدم راننده هرچی تقلا می‌کرد و داد و بی‌داد می‌کرد نمی‌تونست از دست رازمیک خودش رو نجات بده هرچندم که دیگه دستاش بسته شده بود. لورا پاشد چاقویی که توی جیب راننده بود رو برداشت و باز کرد داد دستِ رازمیک، همین لحظه اون گرجیه اومد پشت کامیون و با دیدن راننده و ما تو اون وضع یک چیزایی به ز*ب*ون گرجستانی گفت و تفنگش رو در آورد نشونه گرفت سمت رازمیک، رازمیک هم چاقو رو گذاشت روی شاهرگ گر*دن راننده و به اون گرجیه‌یه چیزایی گفت و همون‌طور که چاقو رو گر*دن راننده گذاشته بود کشوندش پایینِ کامیون من و لورا هم رفتیم پایین. گرجی ماشه‌ی تفنگش رو کشید و رو به رازمیک‌یه چیزایی گفت که اونم جوابش رو داد. رو کردم سمت لورا و گفتم:
- چی می‌گه این یارو؟
- گرجیه می‌گه حتی اگه راننده رو هم بکشین من باز شما سه تا رو می‌برم تحویل رئیسم می‌دم.
- هه بشینه تا بیاد!
گرجیه با عصبانیت و حرف‌هایی که تهدید‌آمیز به نظر میومد داد و هوار می‌کرد و اسلحه رو سمت رازمیک نشونه گرفته بود و رازمیک هم چاقو گذاشته بود زیر گلوی راننده و در قبال جونش تفنگش و کامیون رو می‌خواست نقشه مون این بود اگه قبول کنن با ماشین و تفنگ بریم اگه هم قبول نکنن که می‌کشیم‌شون و الان هم انگار راهی جز این نداشتیم. از پشت سر اون گرجیه نزدیکش شدم و خودم رو انداختم روش و تفنگ رو محکم کشیدم از دستش ولی اون زورش دو برابرِ من بود افتاد روم و تفنگ رو از دستم گرفت و تا خواست پاشه با لگد زدم وسط پاش که افتاد رو زمین دوباره تفنگ رو از دستش چنگ زدم اما اون زودتر تفنگ رو کشید.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_143

منم کشیدمش و تمام زورم رو زدم که از دستش بگیرم، ماشه تفنگ کشیده شده بود و کافی بود یک گلوله از تفنگ خارج بشه تا یکی مون کشته بشیم ولی خب من کله شق‌تر از این بودم که بیخیال شم! هرچی زور زدم نتونستم تفنگ رو از دستش در بیارم و اون با قدرت تفنگ رو می‌کشید و منم بیشتر تقلا برای گرفتنش می‌کردم من این طرف می‌کشدیم اون طرف دیگه. لورا داد زد:
- بسه دیگه؛ بسه ساغر تمومش کن ولش کن الان تیر شلیک میشه!
رازمیک هم که دید اوضاع خیلی خطری شده راننده رو ول کرد و اومد نزدیک من تا تفنگ رو از گرجیه بگیره همین طور که من و مر*تیکه‌ی گرجی روی خاک‌ها غلط می‌خوردیم و تفنگ رو از دست هم می‌کشیدیم یک تیر شلیک شد که همه مون خشک مون زد؛ در کسری از ثانیه صدای انفجار اومد و یک آتیشی بلند شد که کامیون رو تو خودش گم کرد!

***

«ملودی»

راننده‌ی ابویونا جلوی در ورودی‌ایستاد و چندتا بوق زد نگهبان‌ها در رو باز کردن و وارد حیاطی بزرگ شدیم که برق قصر باشکوه و چلچراغونِ ابویونا چشمامون رو زد! نگهبان‌ها و محافظ‌ها دور تا دورِ ماشین‌ایستادن که راننده پیاده شد و به عربی‌یه چیزایی بهشون گفت و اوناهم برگشتن سر جاشون فکر کنم می‌خواستن ما رو بازرسی کنن. از ماشین پیاده شدم و تیرداد و بقیه‌ی بادیگاردامم پیاده شدن همین لحظه ابویونا که جلوی در عمارتش‌ایستاده بود و تا الان به ما لبخند میزد، آهسته از پله‌ها پایین اومد، با اون دشداشه‌ی سفید رنگش عین روح شده بود مثل همیشه هم چفیه‌ش روی سرش بود که دلم می‌خواست با همون دارش بزنم چقدر از این مرد بدم میومد خدایی. ابویونا خنده کنان اومد پایین و مقابل من‌ایستاد و گفت:
- اهلا و سهلا بنتی!
- ممنون.
ابویونا نگاهی به تیرداد کرد و گفت:
-شما رو تا حالا با ملودی ندیدم اسمت چیه پسر جان؟
تیرداد چهار چشمی عمارت رو نگاه می‌کرد، زدم به پاش و با لبخند حرصی‌ای گفتم:
-ابویونا با توعه!
تیرداد خودش رو جمع و جور کرد و رو به من آروم گفت:
- این عربه فارسی هم بلده؟
- همین الان اسمت رو پرسید!
تیرداد سرش رو خاروند و رو به ابویونا گفت:
- من بادیگارد مخصوص سیروس خان هستم که این‌بار اومدم همراه ملودی و سعادت دیدار با شما رو دارم!
ابویونا لبخندی زد و گفت:
- خوش اومدی پسر جان.
- ممنون، عمارت با شکوهی دارین!
ابویونا خندید و گفت:
- شُکراً، حاصل‌یه عمر کار تجارته.
تو دلم خندیدم و گفتم آره اونم تجارتِ خون، ابویونا بعد از این حرفش رو کرد سمت من و گفت:
- راه زیادی اومدین به نظر میاد خسته‌این، بفرمایید تو!
این رو گفت و از پله‌ها رفت بالا، من و تیرداد هم پشت سرش رفتیم سمت در ورودی عمارت! عمارتِ بزرگ به رنگ سفید با گچ بری‌های طلایی بود که واقعاً مثل‌یه کاخ باشکوه بود، زیبایی و بزرگیِ این عمارت حتی با عمارت سیروس قابل مقایسه هم نبود! یک استخر خیلی بزرگ وسط حیاط بود و درخت‌های بلند سرو هم دور تا دور حیاط کشیده شده بودن و چراغ‌های سلطنتی پایه بلند هم فضای حیاط رو روشن می‌کردن، دیوار‌های عمارت با اون نور‌های مخفی‌ای که کار شده بود می‌درخشید و جلوه‌ی فوق‌العاده زیبایی به خود گرفته بود مثل قصر‌های تو قصه‌ها بود اینجا.
بله دیگه دارندگی و برازندگی اما چه فایده اینجا هر وجبش با پول خون جوون‌های مردم ساخته شده با پول گوشت و خون استخون‌شون، اگه‌یه تبر تو یکی از دیوار‌های اینجا بخوره مطمئناً تنها چیزی که ازش میریزه بیرون خون مردمه!‌امان از حروم خوری و ذات کثیف واقعاً هرچیزی رو میشه پاک کرد الا ذات کثیف رو. ابویونا و سیروس رو باید به دُم سگ بست!

کد:
منم کشیدمش و تمام زورم رو زدم که از دستش بگیرم، ماشه تفنگ کشیده شده بود و کافی بود یک گلوله از تفنگ خارج بشه تا یکی مون کشته بشیم ولی خب من کله شق‌تر از این بودم که بیخیال شم! هرچی زور زدم نتونستم تفنگ رو از دستش در بیارم و اون با قدرت تفنگ رو می‌کشید و منم بیشتر تقلا برای گرفتنش می‌کردم من این طرف می‌کشدیم اون طرف دیگه. لورا داد زد:
- بسه دیگه؛ بسه ساغر تمومش کن ولش کن الان تیر شلیک میشه!
رازمیک هم که دید اوضاع خیلی خطری شده راننده رو ول کرد و اومد نزدیک من تا تفنگ رو از گرجیه بگیره همین طور که من و مر*تیکه‌ی گرجی روی خاک‌ها غلط می‌خوردیم و تفنگ رو از دست هم می‌کشیدیم یک تیر شلیک شد که همه مون خشک مون زد؛ در کسری از ثانیه صدای انفجار اومد و یک آتیشی بلند شد که کامیون رو تو خودش گم کرد!

***

«ملودی»

راننده‌ی ابویونا جلوی در ورودی‌ایستاد و چندتا بوق زد نگهبان‌ها در رو باز کردن و وارد حیاطی بزرگ شدیم که برق قصر باشکوه و چلچراغونِ ابویونا چشمامون رو زد! نگهبان‌ها و محافظ‌ها دور تا دورِ ماشین‌ایستادن که راننده پیاده شد و به عربی‌یه چیزایی بهشون گفت و اوناهم برگشتن سر جاشون فکر کنم می‌خواستن ما رو بازرسی کنن. از ماشین پیاده شدم و تیرداد و بقیه‌ی بادیگاردامم پیاده شدن همین لحظه ابویونا که جلوی در عمارتش‌ایستاده بود و تا الان به ما لبخند میزد، آهسته از پله‌ها پایین اومد، با اون دشداشه‌ی سفید رنگش عین روح شده بود مثل همیشه هم چفیه‌ش روی سرش بود که دلم می‌خواست با همون دارش بزنم چقدر از این مرد بدم میومد خدایی. ابویونا خنده کنان اومد پایین و مقابل من‌ایستاد و گفت:
- اهلا و سهلا بنتی!
- ممنون.
ابویونا نگاهی به تیرداد کرد و گفت:
-شما رو تا حالا با ملودی ندیدم اسمت چیه پسر جان؟
تیرداد چهار چشمی عمارت رو نگاه می‌کرد، زدم به پاش و با لبخند حرصی‌ای گفتم:
-ابویونا با توعه!
تیرداد خودش رو جمع و جور کرد و رو به من آروم گفت:
- این عربه فارسی هم بلده؟
- همین الان اسمت رو پرسید!
تیرداد سرش رو خاروند و رو به ابویونا گفت:
- من بادیگارد مخصوص سیروس خان هستم که این‌بار اومدم همراه ملودی و سعادت دیدار با شما رو دارم!
ابویونا لبخندی زد و گفت:
- خوش اومدی پسر جان.
- ممنون، عمارت با شکوهی دارین!
ابویونا خندید و گفت:
- شُکراً، حاصل‌یه عمر کار تجارته.
تو دلم خندیدم و گفتم آره اونم تجارتِ خون، ابویونا بعد از این حرفش رو کرد سمت من و گفت:
- راه زیادی اومدین به نظر میاد خسته‌این، بفرمایید تو!
این رو گفت و از پله‌ها رفت بالا، من و تیرداد هم پشت سرش رفتیم سمت در ورودی عمارت! عمارتِ بزرگ به رنگ سفید با گچ بری‌های طلایی بود که واقعاً مثل‌یه کاخ باشکوه بود، زیبایی و بزرگیِ این عمارت حتی با عمارت سیروس قابل مقایسه هم نبود! یک استخر خیلی بزرگ وسط حیاط بود و درخت‌های بلند سرو هم دور تا دور حیاط کشیده شده بودن و چراغ‌های سلطنتی پایه بلند هم فضای حیاط رو روشن می‌کردن، دیوار‌های عمارت با اون نور‌های مخفی‌ای که کار شده بود می‌درخشید و جلوه‌ی فوق‌العاده زیبایی به خود گرفته بود مثل قصر‌های تو قصه‌ها بود اینجا.
بله دیگه دارندگی و برازندگی اما چه فایده اینجا هر وجبش با پول خون جوون‌های مردم ساخته شده با پول گوشت و خون استخون‌شون، اگه‌یه تبر تو یکی از دیوار‌های اینجا بخوره مطمئناً تنها چیزی که ازش میریزه بیرون خون مردمه!‌امان از حروم خوری و ذات کثیف واقعاً هرچیزی رو میشه پاک کرد الا ذات کثیف رو. ابویونا و سیروس رو باید به دُم سگ بست!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۴۴

وقتی رفتیم توی عمارت، خدمتکار‌ها چندتا لیوان نو*شی*دنی خنک آوردن و ازمون پذیرایی کردن. لیوان رو برداشتم و چند قلوپ ازش نوشیدم؛ تیرداد همون‌طور که داشت چشم می‌چرخوند توی عمارت گفت:
- فکر نمی‌کردم داخلش این‌طوری باشه!
ابویونا خندید و گفت:
- چرا؟! فکر می‌کردی تو عمارتم سر خشک شده‌ی گوزن و بز کوهیه یا پو*ست خرس و ببر وحشی؟ یا انگشت قطع شده کسایی که مجازات‌شون کردم یا شیشه‌ی خون‌شون؟
زود جواب دادم:
- نه می‌خواست بگه اینجا خیلی قشنگ‌تر از بیرونشه درسته تیرداد؟!
تیرداد سرشو تکون داد و گفت:
- بله همین‌طوره.
ابویونا گفت:
- پسر جالب و کنجکاوی به نظر می‌ای تیرداد.
زهر چشمی از تیرداد گرفتم که خودش رو جمع و جور کرد. ابویونا ادامه داد:
- همین که رسیدین عمارت، خدمه‌ها براتون کلی غذا آماده کردن تشریف بیارین سر میز.
تشکری کردم و به طرف میز غذا خوری که‌یه گوشه هال بود رفتیم و نشستیم! کلی غذای رنگارنگ با سلیقه روی میز چیده شده بود.
- بفرمایید!
من و تیرداد نشستیم سر میز که ابویونا گفت:
- ببخشید من‌یه کار مهم دارم باید برم، متأسفم تنهاتون می‌ذارم!
- خواهش می‌کنم.
- تا شما از خودتون پذیرایی کنین و‌یه استراحتی کنین من برمی‌گردم درمورد قالی‌ها صحبت کنیم در ضمن کاری داشتین به مُهَنا بگین اون فارسی رو خوب بلده!
- چشم ممنونم.
ابویونا خدافظی‌ای کرد و از عمارت رفت بیرون. سریع رو به تیرداد با اخم گفتم:
- تو نمی‌تونی جلوی زبونت رو بگیری تو همه چی باید سرک بکشی نه؟
- خب من چه می‌دونستم گفتم این با این‌همه پول و دم و دستگاهش حتماً تو عمارتشم مثه این خونه‌های خفن خارجیه!
- ببین تیرداد این هشدارم رو جدی بگیر تو هر چیزی سرک نکش و هر سؤالی نپرس در غیر این صورت خودت رو بد توی درد سر می‌ندازی فهمیدی؟
- خیلی خب چشم فقط‌یه سؤال می‌پرسم و هیچی دیگه نمی‌گم.
سؤالی نگاهش کردم که ادامه داد:
- این عربه با این سنش زن و بچه هاش کجان پس؟!
- توی اون‌یه عمارت دیگه‌ش که از اینجا دور تره اینجا عمارت کارشه.
- ساچ واو! چه خفن واسه هر چی‌یه عمارت شخصی معلومه، خرش خیلی میره!
و بعد از این حرفش نگاه کلی به میز انداخت و گفت:
- چه میز سلطنتی‌ای چه غذا‌های شاهانه‌ای!
بدون توجه بهش، برای خودم غذا کشیدم و شروع کردم به خوردن، چند دقیقه بعدش گوشیم زنگ خورد از جیبم کشیدمش بیرون دیدم سیروس خانه. پاشدم گفتم:
- من میرم تو یکی از اتاق‌های بالا استراحت کنم، غذات رو خوردی بادیگاردارو شیفتی کن و بگو برن استراحت کنن خودتم این دور و برا باش دیگه نبینم تو چیزی دخالت کنی‌ها فهمیدی؟
- فهمیدم!
سری تکون دادم و رفتم ولی‌یه جمله از پشت سرم شنیدم:
- هی می‌گه فهمیدی، فهمیدی، فهمیدی! انگار قرص فهمیدی خورده!
طبیعتا طبق اخلاق غیر نرمالم باید برمی‌گشتم فیتیله پیچش می‌کردم ولی این‌بار از حرفش خنده‌م گرفت! وقتی رسیدم طبقه‌ی بالا رفتم توی همون اتاقی که هربار میومدم اینجا توش استراحت می‌کردم؛ گوشیم همچنان داشت زنگ می‌خورد تا خواستم جواب بدم قطع شد. شماره‌ی سیروس رو گرفتم که زود جواب داد!
- الو ملودی؟
- سلام سیروس خان!
- رسیدین؟! مشکلی که پیش نیومد؟
- آره تازه رسیدیم خیالتون راحت، همه چی حله تا ببینیم بعدش چطور پیش میره!
- خیلی خب بار رو تحویلش دادی؟
- ابویونا الان خودش رفت بار رو ببره انبارش.
- خوبه! ببینم اون پسره تیرداد که چیزی نفهمید؟
- نه امروز صبح تو بندر عباس که بار رو جاساز کشتی می‌کردیم قالی‌ها رو عَمداً بهش نشون دادم که بگم بارمون اینه.
- آفرین. حواست رو جمع کن، به ابویونا هم گفتم چیزی جلوش لو نده هیچ‌کدوم از بادیگاردا نباید چیزی بفهمن، ضمنا تو معامله دقت کن!
- چشم خودم همه چیز رو می‌دونم!

کد:
وقتی رفتیم توی عمارت، خدمتکار‌ها چندتا لیوان نو*شی*دنی خنک آوردن و ازمون پذیرایی کردن. لیوان رو برداشتم و چند قلوپ ازش نوشیدم؛ تیرداد همون‌طور که داشت چشم می‌چرخوند توی عمارت گفت:
- فکر نمی‌کردم داخلش این‌طوری باشه!
ابویونا خندید و گفت:
- چرا؟! فکر می‌کردی تو عمارتم سر خشک شده‌ی گوزن و بز کوهیه یا پو*ست خرس و ببر وحشی؟ یا انگشت قطع شده کسایی که مجازات‌شون کردم یا شیشه‌ی خون‌شون؟
زود جواب دادم:
- نه می‌خواست بگه اینجا خیلی قشنگ‌تر از بیرونشه درسته تیرداد؟!
تیرداد سرشو تکون داد و گفت:
- بله همین‌طوره.
ابویونا گفت:
- پسر جالب و کنجکاوی به نظر می‌ای تیرداد.
زهر چشمی از تیرداد گرفتم که خودش رو جمع و جور کرد. ابویونا ادامه داد:
- همین که رسیدین عمارت، خدمه‌ها براتون کلی غذا آماده کردن تشریف بیارین سر میز.
تشکری کردم و به طرف میز غذا خوری که‌یه گوشه هال بود رفتیم و نشستیم! کلی غذای رنگارنگ با سلیقه روی میز چیده شده بود.
- بفرمایید!
من و تیرداد نشستیم سر میز که ابویونا گفت:
- ببخشید من‌یه کار مهم دارم باید برم، متأسفم تنهاتون می‌ذارم!
- خواهش می‌کنم.
- تا شما از خودتون پذیرایی کنین و‌یه استراحتی کنین من برمی‌گردم درمورد قالی‌ها صحبت کنیم در ضمن کاری داشتین به مُهَنا بگین اون فارسی رو خوب بلده!
- چشم ممنونم.
ابویونا خدافظی‌ای کرد و از عمارت رفت بیرون. سریع رو به تیرداد با اخم گفتم:
- تو نمی‌تونی جلوی زبونت رو بگیری تو همه چی باید سرک بکشی نه؟
- خب من چه می‌دونستم گفتم این با این‌همه پول و دم و دستگاهش حتماً تو عمارتشم مثه این خونه‌های خفن خارجیه!
- ببین تیرداد این هشدارم رو جدی بگیر تو هر چیزی سرک نکش و هر سؤالی نپرس در غیر این صورت خودت رو بد توی درد سر می‌ندازی فهمیدی؟
- خیلی خب چشم فقط‌یه سؤال می‌پرسم و هیچی دیگه نمی‌گم.
سؤالی نگاهش کردم که ادامه داد:
- این عربه با این سنش زن و بچه هاش کجان پس؟!
- توی اون‌یه عمارت دیگه‌ش که از اینجا دور تره اینجا عمارت کارشه.
- ساچ واو! چه خفن واسه هر چی‌یه عمارت شخصی معلومه، خرش خیلی میره!
و بعد از این حرفش نگاه کلی به میز انداخت و گفت:
- چه میز سلطنتی‌ای چه غذا‌های شاهانه‌ای!
بدون توجه بهش، برای خودم غذا کشیدم و شروع کردم به خوردن، چند دقیقه بعدش گوشیم زنگ خورد از جیبم کشیدمش بیرون دیدم سیروس خانه. پاشدم گفتم:
- من میرم تو یکی از اتاق‌های بالا استراحت کنم، غذات رو خوردی بادیگاردارو شیفتی کن و بگو برن استراحت کنن خودتم این دور و برا باش دیگه نبینم تو چیزی دخالت کنی‌ها فهمیدی؟
- فهمیدم!
سری تکون دادم و رفتم ولی‌یه جمله از پشت سرم شنیدم:
- هی می‌گه فهمیدی، فهمیدی، فهمیدی! انگار قرص فهمیدی خورده!
طبیعتا طبق اخلاق غیر نرمالم باید برمی‌گشتم فیتیله پیچش می‌کردم ولی این‌بار از حرفش خنده‌م گرفت! وقتی رسیدم طبقه‌ی بالا رفتم توی همون اتاقی که هربار میومدم اینجا توش استراحت می‌کردم؛ گوشیم همچنان داشت زنگ می‌خورد تا خواستم جواب بدم قطع شد. شماره‌ی سیروس رو گرفتم که زود جواب داد!
- الو ملودی؟
- سلام سیروس خان!
- رسیدین؟! مشکلی که پیش نیومد؟
- آره تازه رسیدیم خیالتون راحت، همه چی حله تا ببینیم بعدش چطور پیش میره!
- خیلی خب بار رو تحویلش دادی؟
- ابویونا الان خودش رفت بار رو ببره انبارش.
- خوبه! ببینم اون پسره تیرداد که چیزی نفهمید؟
- نه امروز صبح تو بندر عباس که بار رو جاساز کشتی می‌کردیم قالی‌ها رو عَمداً بهش نشون دادم که بگم بارمون اینه.
- آفرین. حواست رو جمع کن، به ابویونا هم گفتم چیزی جلوش لو نده هیچ‌کدوم از بادیگاردا نباید چیزی بفهمن، ضمنا تو معامله دقت کن!
- چشم خودم همه چیز رو می‌دونم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۴۵

«ساغر»

دیشب که گلوله خورد تو باکِ کامیون، کامیون تو آتیش سوخت اون دوتا راننده‌ها هم تا خواستن بهمون حمله کنن رازمیک تفنگ رو برداشت و با یک گلوله خلاص‌شون کرد. الان نزدیک عصر بود و از دیشب تا الان بکوب راه رفته بودیم اصلاً نمی‌دونستیم کجاییم فقط جاده رو داشتیم بر‌می‌گشتیم تا شاید به روستایی، جایی برسیم. از فرط گشنگی و تشنگی دیگه نای ادامه دادن نداشتیم و شَل و وِل قدمامون رو برمی‌داشتیم. لورا عرق‌های ریز روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت:
- من نفس کم آوردم دیگه نمی‌کِشم!
رازمیک: منم خسته شدم! حتی مارمولک هم این‌قدر تو بیابون دَووم نمی‌اره.
این رو گفت و خودش رو ول کرد رو زمین، لورا هم کنارش نشست! رو به هر دو گفتم:
- بچه‌ها سختی‌ِ کارمون اون‌جایی بود که از دست اون گرجی‌های لعنتی تونستیم خودمون رو نجات بدیم، یکم دیگه تحمل کنین یا ما به یکی می‌رسیم یا یکی به ما. بالاخره اینجاهم جاده‌ست شاید شانس‌مون زد و یکی از اینجا رد شد طاقت بیارین دیگه.
لورا: از گشنگی شکمم چسبیده به کمرم زبونمم از تشنگی چسبیده به سقف دهنم
رازمیک: توصیف قابل درکی بود. منم همین‌طورم.
جواب دادم:
- با دهن نفس نکشین با بینی نفس بکشین این‌طوری دیرتر آب دهنتون خشک میشه و کمتر تشنه می‌شین.
رازمیک: الان دیگه حتی تف هم واسه ریختن ندارم اینارو باید صبح می‌گفتی.
کنارشون نشستم و گفتم:
- مگه راه دیگه‌ای جز تحمل کردن داریم؟! الان استراحت کنیم‌یه نیم ساعت بعدش راه میوفتیم شب هوا خنک تره! به این فکر کنین میریم می‌رسیم به‌یه شهر و بعدشم برمی‌گردیم ایروان. لوکاس هم هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه همه چی درست میشه به چیزای خوب فکر کنین!
لورا گفت:
- من اگه خودکشی کنم ایروان نمی‌ام دیگه نمی‌خوام‌یه قاچاق‌چی باشم میرم‌یه جای دیگه واسه زندگی، می‌خوام سالم زندگی کنم میرم‌یه جایی که لوکاس نتونه پیدام کنه ولی اگه بیام باز پیش میلا اولاً که میلا می‌کشتمون بخاطر کاری که کردیم دوما لوکاس ممکنه هزارتا بلا سرمون بیاره پس من راه خودم رو میرم شمام دوست داشتین بیاین باهام!
رازمیک گفت:
- حتی اگه لوکاس هم دست از سرمون برداره اونا دست بردار نیستن!
- منظورت چیه تو؟
رازمیک در جوابم گفت:
- لعنت به روزی که به خاطر پول درمانِ مادرم با لوکاس آشنا شدم و باهاش اومدم تو کار خلاف، کاش هیچ‌وقت باهاش آشنا نمی‌شدم کاش‌یه راه دیگه‌ای رو واسه پول جور کردن انتخاب می‌کردم.
لورا: گفتنِ کاش بی‌فایده‌س! هیچی رو عوض نمی‌کنه.
- رازمیک منظورت کیا هستن که می‌گی دست از سرمون برنمی‌دارن؟
- اون فرقه‌ی کثیفِ، ایلومیناتی!

***

«ملودی»
کنار پنجره‌ایستادم و بازش کردم با برخورد هوای سرد به تنم لرزم گرفت؛ دیگه داشت فصل پاییز می‌یومد و هوا رو به سرد شدن می‌رفت. پنجره رو بستم و از پشت شیشه بیرون رو تماشا کردم!
شب شده بود و ماه کامل بود، حیاطِ بزرگِ عمارت توی سکوت به سر می‌برد. نسیم خنکی میوزید و با شاخه درخت‌ها بازی می‌کرد؛ شب آرومی بود اما برای من که همیشه زندگیم تو هیجانه و اتفاق پشت اتفاق می‌یوفته هیچ‌وقت هیچی نمی‌تونه آروم باشه چون خودم به آشوب عادت کردم ولی نمی‌شه گفت هیچ‌کس تو این آشوب هیچ نقشی نداشته. یعنی میشه‌یه روز منم بی‌آشوب و هیجان زندگی کنم‌یه زندگی بی‌دردسر و معمولی؟! واقعاً من کی‌ام چی‌ام برای کی مهمم؛ این همه راه تا دبی با کشتی اومدم کافی بود دزد‌های دریایی بهم حمله کنن یا نیرو دریایی بهم شک کنه و حمله کنه فقط‌یه گلوله حروم می‌شد تا زندگیم تموم بشه، وقتی هم افتادم مردم به کتف هیچ‌کس نیست هیچ‌کس برام‌یه قطره اشک هم نمی‌ریزه حتی شاید همین سیروس و ابویونایی که خودم رو به خطر می‌ندازم براشون و کلی کار‌های خطر‌پذیر می‌کنم، حتی اینا وقتی مُردم شاید حاضر نباشن‌یه سنگ قبرم برام بخرن.
ولی من یاد گرفتم تنهایی از بس همه چی بر بیام یاد گرفتم پرنسس نباشم باید‌یه ملکه باشم و خودم همه چیز رو درست کنم، هرگز نباید خوشبختیم یا بدبختیم دست کسی باشه خودم باید زندگی خودم رو تغییر بدم چون این زندگی منه و اگه بد باشه خودم قطعاً آسیب می‌بینم خوب هم باشه قطعاً خودم خوشحال میشم، من یاد گرفتم قهرمان زندگی خودم باشم.
ولی‌یه روزی رو رقم می‌زنم که انتقام خونِ بی‌گناه پدر و مادرم رو از سیروس بگیرم اون‌وقت برای همیشه به این زندگی پر خطرم پایان دادم، ولی تا وقتی باارزش‌ترین چیزش رو مال خودم نکردم انتقامم رو شروع نمی‌کنم سیروس بدونِ اون هیچی نیست باید اون رو مال خودم کنم این خودش‌یه ضربه‌ی سنگینه به سیروس! آره باید اون رو بدست بیارم، این‌طوری همه‌ی زندگیش رو تو مشتم گرفتم.
با برخورد چند تقه به در اتاق رشته افکارم قطع شد، بله‌ای گفتم که یکی از آدمای ابویونا اومد تو اتاق و با لهجه‌ی غلیظ عربی گفت:
- آقا با شما کار داره پایین منتظرتونه!
- اوکی!
پسره رفت بیرون و منم دنبالش رفتم. خوب شد که اون حمود ع*و*ضی رو زدیم کشتیم وگرنه اگه اینجا بود خیلی رو اعصابم می‌رفت مر*تیکه‌ی چشم چرون؛ آتیش به قبرش بباره الهی.

کد:
«ساغر»

دیشب که گلوله خورد تو باکِ کامیون، کامیون تو آتیش سوخت اون دوتا راننده‌ها هم تا خواستن بهمون حمله کنن رازمیک تفنگ رو برداشت و با یک گلوله خلاص‌شون کرد. الان نزدیک عصر بود و از دیشب تا الان بکوب راه رفته بودیم اصلاً نمی‌دونستیم کجاییم فقط جاده رو داشتیم بر‌می‌گشتیم تا شاید به روستایی، جایی برسیم. از فرط گشنگی و تشنگی دیگه نای ادامه دادن نداشتیم و شَل و وِل قدمامون رو برمی‌داشتیم. لورا عرق‌های ریز روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت:
- من نفس کم آوردم دیگه نمی‌کِشم!
رازمیک: منم خسته شدم! حتی مارمولک هم این‌قدر تو بیابون دَووم نمی‌اره.
این رو گفت و خودش رو ول کرد رو زمین، لورا هم کنارش نشست! رو به هر دو گفتم:
- بچه‌ها سختی‌ِ کارمون اون‌جایی بود که از دست اون گرجی‌های لعنتی تونستیم خودمون رو نجات بدیم، یکم دیگه تحمل کنین یا ما به یکی می‌رسیم یا یکی به ما. بالاخره اینجاهم جاده‌ست شاید شانس‌مون زد و یکی از اینجا رد شد طاقت بیارین دیگه.
لورا: از گشنگی شکمم چسبیده به کمرم زبونمم از تشنگی چسبیده به سقف دهنم
رازمیک: توصیف قابل درکی بود. منم همین‌طورم.
جواب دادم:
- با دهن نفس نکشین با بینی نفس بکشین این‌طوری دیرتر آب دهنتون خشک میشه و کمتر تشنه می‌شین.
رازمیک: الان دیگه حتی تف هم واسه ریختن ندارم اینارو باید صبح می‌گفتی.
کنارشون نشستم و گفتم:
- مگه راه دیگه‌ای جز تحمل کردن داریم؟! الان استراحت کنیم‌یه نیم ساعت بعدش راه میوفتیم شب هوا خنک تره! به این فکر کنین میریم می‌رسیم به‌یه شهر و بعدشم برمی‌گردیم ایروان. لوکاس هم هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه همه چی درست میشه به چیزای خوب فکر کنین!
لورا گفت:
- من اگه خودکشی کنم ایروان نمی‌ام دیگه نمی‌خوام‌یه قاچاق‌چی باشم میرم‌یه جای دیگه واسه زندگی، می‌خوام سالم زندگی کنم میرم‌یه جایی که لوکاس نتونه پیدام کنه ولی اگه بیام باز پیش میلا اولاً که میلا می‌کشتمون بخاطر کاری که کردیم دوما لوکاس ممکنه هزارتا بلا سرمون بیاره پس من راه خودم رو میرم شمام دوست داشتین بیاین باهام!
رازمیک گفت:
- حتی اگه لوکاس هم دست از سرمون برداره اونا دست بردار نیستن!
- منظورت چیه تو؟
رازمیک در جوابم گفت:
- لعنت به روزی که به خاطر پول درمانِ مادرم با لوکاس آشنا شدم و باهاش اومدم تو کار خلاف، کاش هیچ‌وقت باهاش آشنا نمی‌شدم کاش‌یه راه دیگه‌ای رو واسه پول جور کردن انتخاب می‌کردم.
لورا: گفتنِ کاش بی‌فایده‌س! هیچی رو عوض نمی‌کنه.
- رازمیک منظورت کیا هستن که می‌گی دست از سرمون برنمی‌دارن؟
- اون فرقه‌ی کثیفِ، ایلومیناتی!

***

«ملودی»
کنار پنجره‌ایستادم و بازش کردم با برخورد هوای سرد به تنم لرزم گرفت؛ دیگه داشت فصل پاییز می‌یومد و هوا رو به سرد شدن می‌رفت. پنجره رو بستم و از پشت شیشه بیرون رو تماشا کردم!
شب شده بود و ماه کامل بود، حیاطِ بزرگِ عمارت توی سکوت به سر می‌برد. نسیم خنکی میوزید و با شاخه درخت‌ها بازی می‌کرد؛ شب آرومی بود اما برای من که همیشه زندگیم تو هیجانه و اتفاق پشت اتفاق می‌یوفته هیچ‌وقت هیچی نمی‌تونه آروم باشه چون خودم به آشوب عادت کردم ولی نمی‌شه گفت هیچ‌کس تو این آشوب هیچ نقشی نداشته. یعنی میشه‌یه روز منم بی‌آشوب و هیجان زندگی کنم‌یه زندگی بی‌دردسر و معمولی؟! واقعاً من کی‌ام چی‌ام برای کی مهمم؛ این همه راه تا دبی با کشتی اومدم کافی بود دزد‌های دریایی بهم حمله کنن یا نیرو دریایی بهم شک کنه و حمله کنه فقط‌یه گلوله حروم می‌شد تا زندگیم تموم بشه، وقتی هم افتادم مردم به کتف هیچ‌کس نیست هیچ‌کس برام‌یه قطره اشک هم نمی‌ریزه حتی شاید همین سیروس و ابویونایی که خودم رو به خطر می‌ندازم براشون و کلی کار‌های خطر‌پذیر می‌کنم، حتی اینا وقتی مُردم شاید حاضر نباشن‌یه سنگ قبرم برام بخرن.
ولی من یاد گرفتم تنهایی از بس همه چی بر بیام یاد گرفتم پرنسس نباشم باید‌یه ملکه باشم و خودم همه چیز رو درست کنم، هرگز نباید خوشبختیم یا بدبختیم دست کسی باشه خودم باید زندگی خودم رو تغییر بدم چون این زندگی منه و اگه بد باشه خودم قطعاً آسیب می‌بینم خوب هم باشه قطعاً خودم خوشحال میشم، من یاد گرفتم قهرمان زندگی خودم باشم.
ولی‌یه روزی رو رقم می‌زنم که انتقام خونِ بی‌گناه پدر و مادرم رو از سیروس بگیرم اون‌وقت برای همیشه به این زندگی پر خطرم پایان دادم، ولی تا وقتی باارزش‌ترین چیزش رو مال خودم نکردم انتقامم رو شروع نمی‌کنم سیروس بدونِ اون هیچی نیست باید اون رو مال خودم کنم این خودش‌یه ضربه‌ی سنگینه به سیروس! آره باید اون رو بدست بیارم، این‌طوری همه‌ی زندگیش رو تو مشتم گرفتم.
با برخورد چند تقه به در اتاق رشته افکارم قطع شد، بله‌ای گفتم که یکی از آدمای ابویونا اومد تو اتاق و با لهجه‌ی غلیظ عربی گفت:
- آقا با شما کار داره پایین منتظرتونه!
- اوکی!
پسره رفت بیرون و منم دنبالش رفتم. خوب شد که اون حمود ع*و*ضی رو زدیم کشتیم وگرنه اگه اینجا بود خیلی رو اعصابم می‌رفت مر*تیکه‌ی چشم چرون؛ آتیش به قبرش بباره الهی.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۴۶

از پله‌ها رفتم پایین که متوجه شدم تیرداد توی هال نشسته و داره وراجی می‌کنه، ابویونا هم روبه‌روش نشسته و داره باهاش می‌خنده و حرف می‌زنه. این پسره هم بدجور رو اعصابه اصلاً گوشش بدهکار هیچ حرفی نیست شیطونه می‌گه بدمش سرش رو مثل حمود بکنیم زیر آب! پوفی کشیدم و به طرف جایی که ابویونا نشسته بود رفتم ابویونا با دیدنم گفت:
- خوب استراحت کردی بنتی؟
نشستم رو‌به روش و گفتم:
- بله استراحت کردم ولی مثل اینکه خستگی تو بادیگارد‌های من معنا نداره مگه نه تیرداد؟
تیرداد با خنده گفت:
- ممنونم.
- سر ابویونا رو به درد آوردی پاشو برو بیرون‌یه چرخی بزن اولین بارته اومدی دبی نمی‌خوای یکم این اطراف رو ببینی؟
- خانم مزاح می‌فرمایی؟
- من با تو شوخی دارم آیا؟
- من بادیگارد شمام اگه برم بیرون کی می‌خواد مراقبتون باشه؟
- ظاهراً اینجا کارت هر چیزی هست به جز محافظت!
تیرداد آب دهانش رو قورت داد که ادامه دادم:
- بقیه بادیگارد‌ها هستن شما بفرما بیرون فعلا!
تیرداد چشمی گفت و از عمارت رفت بیرون!

***

«دانای کل»

ملودی گفت:
- ببخشید اگه زیاد پر حرفی کرد.
ابویونا جواب داد:
- حرفاش جالبه آدم دوست داره بشینه ساعت‌ها باهاش حرف بزنه!
- آدم به زیر دستاش نباید رو بده.
- مثل سیروس حرف می‌زنی. خوشم میاد این‌جور موقع‌ها ازت!
- ممنونم هرچی هم که باشه دست پرورده‌ی اونم.
- این‌که صد درصد ولی این یکی بادیگاردت اخلاقش مثل هاتفه شاید چون خیلی هاتف رو دوست دارم از اینم خوشم اومد.
- چی بگم والا! خب شما بار رو چک کردین؟
- دیگه داشت یادم می‌رفت واسه چی صدات زدم بیای پایین! می‌بینی اثرات کهولت سنه.
- چه کهولتی شما فقط‌یه جَوون شصت و هشت ساله‌ای همین!
ابویونا با خنده گفت:
- از دست این دست پرورده‌های سیروس!
و بعد به همراه ملودی بلند‌تر از قبل خندیدن. چند لحظه بعد گفت:
- خب دیگه بریم سر اصل مطلب بنتی؟
- اختیار داری.
- باید بگم کارت حرف نداشت ملودی. همون گروه خون‌هایی که مشتری لبنانیم در به در دنبالش می‌گشت رو آورده بودی واقعاً کیف کردم؛ انگار فهمیده بودی چه گروه خون‌هایی رو باید بیاری دقیقاً همون آدماش رو گلچین کرده بودی.
- ممنون! خب نظرتون درمورد قالیچه‌ها چیه؟
- اینکه قالی‌هایی با طرح اصیل ایرانی رو آوردی و به این پسره تیرداد فهموندی بارتون قالیه فکر خوبی بود! اون قالیچه‌های عتیقه هم که وسط فرش‌ها پنهون کرده بودی رو عصر با‌یه کاربلد بررسی کردم!
- خب؟
- اونا هم بی‌نظیرن ولی خب قیمتی که سیروس خان داره می‌گه یکم نجومیه!
- اون قالیچه‌ها واسه چهارصد سال پیشه اولاً که عتیقه حساب میشه در جریانین که، دوما اونا اگه دست پلیس می‌یوفتاد برامون بد می‌شد بعدشم می‌ذاشتن‌شون تو موزه. ‌اشیایی که توی موزه می‌ذارن خیلی قیمتیه در جریانی که؟ این همه راه هم آوردیم‌شون با خطر بالا و ریسک به نظرم سیروس خان هر قیمتی که روش گذاشته صد به یقین ارزشش چندین برابرشه چون خان همیشه پایین‌ترین قیمت رو به شما پیشنهاد می‌ده در جریانین که؟ اگه هم قیمتی که پیشنهاد داده رو نمی‌تونی قبول کنی حرفی نمی‌مونه من قالیچه‌ها رو با خودم برمی‌گردونم شما فقط پول اعضاء رو به حساب سیروس خان بریز.
- و در جریانم که واقعاً دست پرورده‌ی سیروسی. من حرفی ندارم هر قیمتی که گفته رو میریزم به حسابش!
- خوبه! سیروس خان هروقت هرچیز قیمتی که دستش بیاد بین این‌همه مشتریش اول به فکر شماست هرچی هم که باشه رفیق چهل ساله‌شی.
- قطعاً همین طوره؛ سیروس به من همیشه لطف داشته!
و بعد از این خدمتکار رو صدا زد براشون نو*شی*دنی بیاره. ملودی گفت:
- نه ممنون میل ندارم.
- نو*شی*دنی بعد از معامله می‌چسبه‌ها.
- آره ولی می‌خوام برم ساحل وگرنه دستتون رو رد نمی‌کردم، حالا آخر شب می‌ام دور هم می‌خوریم!
- خوبه تا وقتی اینجایی برو‌یه هوایی عوض کن، بگم بچه‌ها ببرنت؟
- نه ممنون می‌خوام تنها باشم.
ملودی این رو گفت و خدافظی کرد رفت از عمارت بیرون، ابویونا هم رفت توی اتاق کارش، تیرداد که تا این لحظه توی حیاط‌ایستاده بود وقتی دید ملودی رفت از حیاط بیرون سریع برگشت توی هال و ضبط صوت کوچیک رو از پشت کوسن مبل برداشت.

کد:
از پله‌ها رفتم پایین که متوجه شدم تیرداد توی هال نشسته و داره وراجی می‌کنه، ابویونا هم روبه‌روش نشسته و داره باهاش می‌خنده و حرف می‌زنه. این پسره هم بدجور رو اعصابه اصلاً گوشش بدهکار هیچ حرفی نیست شیطونه می‌گه بدمش سرش رو مثل حمود بکنیم زیر آب! پوفی کشیدم و به طرف جایی که ابویونا نشسته بود رفتم ابویونا با دیدنم گفت:
- خوب استراحت کردی بنتی؟
نشستم رو‌به روش و گفتم:
- بله استراحت کردم ولی مثل اینکه خستگی تو بادیگارد‌های من معنا نداره مگه نه تیرداد؟
تیرداد با خنده گفت:
- ممنونم.
- سر ابویونا رو به درد آوردی پاشو برو بیرون‌یه چرخی بزن اولین بارته اومدی دبی نمی‌خوای یکم این اطراف رو ببینی؟
- خانم مزاح می‌فرمایی؟
- من با تو شوخی دارم آیا؟
- من بادیگارد شمام اگه برم بیرون کی می‌خواد مراقبتون باشه؟
- ظاهراً اینجا کارت هر چیزی هست به جز محافظت!
تیرداد آب دهانش رو قورت داد که ادامه دادم:
- بقیه بادیگارد‌ها هستن شما بفرما بیرون فعلا!
تیرداد چشمی گفت و از عمارت رفت بیرون!

***

«دانای کل»

ملودی گفت:
- ببخشید اگه زیاد پر حرفی کرد.
ابویونا جواب داد:
- حرفاش جالبه آدم دوست داره بشینه ساعت‌ها باهاش حرف بزنه!
- آدم به زیر دستاش نباید رو بده.
- مثل سیروس حرف می‌زنی. خوشم میاد این‌جور موقع‌ها ازت!
- ممنونم هرچی هم که باشه دست پرورده‌ی اونم.
- این‌که صد درصد ولی این یکی بادیگاردت اخلاقش مثل هاتفه شاید چون خیلی هاتف رو دوست دارم از اینم خوشم اومد.
- چی بگم والا! خب شما بار رو چک کردین؟
- دیگه داشت یادم می‌رفت واسه چی صدات زدم بیای پایین! می‌بینی اثرات کهولت سنه.
- چه کهولتی شما فقط‌یه جَوون شصت و هشت ساله‌ای همین!
ابویونا با خنده گفت:
- از دست این دست پرورده‌های سیروس!
و بعد به همراه ملودی بلند‌تر از قبل خندیدن. چند لحظه بعد گفت:
- خب دیگه بریم سر اصل مطلب بنتی؟
- اختیار داری.
- باید بگم کارت حرف نداشت ملودی. همون گروه خون‌هایی که مشتری لبنانیم در به در دنبالش می‌گشت رو آورده بودی واقعاً کیف کردم؛ انگار فهمیده بودی چه گروه خون‌هایی رو باید بیاری دقیقاً همون آدماش رو گلچین کرده بودی.
- ممنون! خب نظرتون درمورد قالیچه‌ها چیه؟
- اینکه قالی‌هایی با طرح اصیل ایرانی رو آوردی و به این پسره تیرداد فهموندی بارتون قالیه فکر خوبی بود! اون قالیچه‌های عتیقه هم که وسط فرش‌ها پنهون کرده بودی رو عصر با‌یه کاربلد بررسی کردم!
- خب؟
- اونا هم بی‌نظیرن ولی خب قیمتی که سیروس خان داره می‌گه یکم نجومیه!
- اون قالیچه‌ها واسه چهارصد سال پیشه اولاً که عتیقه حساب میشه در جریانین که، دوما اونا اگه دست پلیس می‌یوفتاد برامون بد می‌شد بعدشم می‌ذاشتن‌شون تو موزه. ‌اشیایی که توی موزه می‌ذارن خیلی قیمتیه در جریانی که؟ این همه راه هم آوردیم‌شون با خطر بالا و ریسک به نظرم سیروس خان هر قیمتی که روش گذاشته صد به یقین ارزشش چندین برابرشه چون خان همیشه پایین‌ترین قیمت رو به شما پیشنهاد می‌ده در جریانین که؟ اگه هم قیمتی که پیشنهاد داده رو نمی‌تونی قبول کنی حرفی نمی‌مونه من قالیچه‌ها رو با خودم برمی‌گردونم شما فقط پول اعضاء رو به حساب سیروس خان بریز.
- و در جریانم که واقعاً دست پرورده‌ی سیروسی. من حرفی ندارم هر قیمتی که گفته رو میریزم به حسابش!
- خوبه! سیروس خان هروقت هرچیز قیمتی که دستش بیاد بین این‌همه مشتریش اول به فکر شماست هرچی هم که باشه رفیق چهل ساله‌شی.
- قطعاً همین طوره؛ سیروس به من همیشه لطف داشته!
و بعد از این خدمتکار رو صدا زد براشون نو*شی*دنی بیاره. ملودی گفت:
- نه ممنون میل ندارم.
- نو*شی*دنی بعد از معامله می‌چسبه‌ها.
- آره ولی می‌خوام برم ساحل وگرنه دستتون رو رد نمی‌کردم، حالا آخر شب می‌ام دور هم می‌خوریم!
- خوبه تا وقتی اینجایی برو‌یه هوایی عوض کن، بگم بچه‌ها ببرنت؟
- نه ممنون می‌خوام تنها باشم.
ملودی این رو گفت و خدافظی کرد رفت از عمارت بیرون، ابویونا هم رفت توی اتاق کارش، تیرداد که تا این لحظه توی حیاط‌ایستاده بود وقتی دید ملودی رفت از حیاط بیرون سریع برگشت توی هال و ضبط صوت کوچیک رو از پشت کوسن مبل برداشت.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۴۷

«ملودی»

ساعت هشتِ شب بود. وقتی معامله‌ام با ابویونا تموم شد؛ قدم زنان رفتم سمت ساحل، عمارت تا دویست متریِ ساحل بود هر وقت می‌یومدم این‌جا تا وقتی کارم تموم می‌شد و برمی‌گشتم بیشترِ اوقاتم رو کنار دریا سپری می‌کردم؛ دبی جا‌های دیدنیِ زیادی داشت اما من دریا رو ترجیح می‌دادم چون بهم آرامش می‌داد چیزی که همیشه بهش نیاز داشتم. وقتی رسیدم ساحل کفشام رو در آوردم و قدم زدم، لمس ماسه‌های سرد و صدای موج دریا ل*ذت بخش بود؛ افراد زیادی توی ساحل بودن. بعضی از دختر پسر‌ها باهم دوچرخه سواری می‌کردن، بعضیاشون قلیون می‌کشیدن و بعضی‌هام قدم میزدن؛ خونواده‌هاهم دور هم جمع بودن و خوش می‌گذروندن!
بغضم گرفت! به آرامشش‌شون حسودیم شد، تنها چیزی که خیلی‌ها داشتن و من نداشتم بزرگترین سرمایه‌ای بود که همیشه آرزوش رو داشتم. هع! متأسفانه آرزو، خوشبختی، آرامش، شانس و شادی همش بُن بسته! چیزی که همیشه باهام بوده بدشانسی و بدبختی و غم بوده. این‌قدر دلم پره و تو دلم غمه که فقط آرامشم رو تو مرگ می‌بینم.
نمی‌دونم چرا ولی‌امشب خیلی دلم گرفته؛ درونم مثل یخه اما احساس می‌کنم دارم آتیش می‌گیرم تو قلبم‌یه درد تحمل نکردنی دارم دردی که هیچ‌کس غیر از خودم ازش خبر نداره! آخ که چقدر‌امشب دلم پره الان ضعیف‌تر از‌یه بچه‌م، دلم مادرم رو می‌خواد چقدر‌امشب محتاج آغوششم دوست داشتم بود تا سر رو پاش می‌ذاشتم و‌یه دل سیر گریه می‌کردم! افسوس.
کاش می‌شد رفت‌یه جایی که هیچکس نباشه‌یه جایی که کسی نتونه پیدات کنه فقط خودت باشی و تنهایی شاید اون‌وقت به آرامش برسی؛ کنار این آدم‌های سنگدل و بی‌احساس آدم بیشتر احساس تنهایی می‌کنه.
تا به خودم اومدم دیدم صورتم خیسِ اشکه، با حرص اشک‌هام رو پاک کردم و نشستم روی ماسه‌ها. دست کردم تو جیب شلوارم اما نبود تو اون‌یه جیبمم دست بردم متوجه شدم نیست! با ناراحتی گفتم:
- نیست! لعنتی هروقت بهش نیاز دارم نیست!
- اگه منظورت اینه که من دارم.
سرم رو برگردوندم دیدم تیرداد پشت سرم‌ایستاده، تا دید کم کم داره اخم‌هام میره تو هم گفت:
- من بادیگاردتم باید حواسم بهت باشه!
خواستم جوابش رو بدم که نگاهم ثابت موند رو پاکت سیگار که تو دستش بود. پاکت رو از دستش کشیدم و‌یه نخ سیگار از توش در آوردم؛ تیرداد کنارم نشست و فندکی که تو دستش بود رو روشن کرد سیگارم رو با آتیش فندکش روشن کردم و گذاشتم بین لبام، تنها چیزی که بهم‌یه ذره هم که شده آرامش می‌ده عاشقشم.
تیرداد هم‌یه سیگار روشن کرد و گذاشت کنج ل*بش‌یه نگاهی بهم کرد و منم که سنگینی نگاهش رو حس کردم تو چشماش خیره شدم بهم گفت:
- چرا سیگار می‌کشی؟
- تو می‌کشی آروم بشی؛ من می‌کشم بمیرم!
- هعف! تو زندگی رو شبیه چی می‌بینی ملودی؟
- شبیه‌یه بوم نقاشی! بعضی‌ها قشنگ‌ترین نقاشی‌ها رو می‌کشن روش، بعضی هام تا می‌خوان‌یه رنگی رو انتخاب کنن‌یه عده زودتر دست به کار میشن و رنگ سیاه می‌پاشن رو بوم‌شون این‌قدر سیاه که اون سیاهی رو با هررنگی ترکیب کنی از بین نمی‌ره.
- توصیف باحال و درعین حال جالبی بود ولی می‌دونی زندگی از نظر من شبیه چیه؟
سؤالی نگاهش کردم که ادامه داد:
- زندگی از نظر من شبیه همین سیگاره روشنش که کردی چه بکشی چه نکشی تموم میشه؛ منظورم اینه که تا می‌تونی از زندگیت ل*ذت ببر بهترین لحظات رو واسه خودت رقم بزن چون به هر حال تموم میشه. ‌یه جا خوندم آدم موقع مرگ از کار‌هایی که کرده پشیمون نمی‌شه، از کار‌هایی که نکرده پشیمون میشه!
- حرفات قشنگه! آدم رو‌امیدوار می‌کنه واسه همین هم به این زودی دل سیروس و ابویونا رو بردی خیلی ازت خوششون اومده!
- بابام همیشه می‌گه اگه به کسی خوبی کنی و خوشحالش کنی حتی‌یه ذره، انرژیش به خودت برمی‌گرده و حالت خوب میشه واسه همین هم دوست ندارم هیچ‌وقت خشک و خشن باشم چون انرژی منفیش به خودم برمی‌گرده.
- الآن به من طعنه زدی؟
- نه خدایی فقط حرف بابام رو گفتم، راستی اگه نمی‌گی فضولم میشه‌یه سؤال ازت بپرسم؟
- چه سؤالی؟
- داشتی گریه می‌کردی؟ یعنی دلیل خاصی داشت؟
- دلم واسه مامان و بابام تنگ شده همچنین واسه دوستم.
- مگه تو دلتنگ کسی هم میشی؟

کد:
«ملودی»

ساعت هشتِ شب بود. وقتی معامله‌ام با ابویونا تموم شد؛ قدم زنان رفتم سمت ساحل، عمارت تا دویست متریِ ساحل بود هر وقت می‌یومدم این‌جا تا وقتی کارم تموم می‌شد و برمی‌گشتم بیشترِ اوقاتم رو کنار دریا سپری می‌کردم؛ دبی جا‌های دیدنیِ زیادی داشت اما من دریا رو ترجیح می‌دادم چون بهم آرامش می‌داد چیزی که همیشه بهش نیاز داشتم. وقتی رسیدم ساحل کفشام رو در آوردم و قدم زدم، لمس ماسه‌های سرد و صدای موج دریا ل*ذت بخش بود؛ افراد زیادی توی ساحل بودن. بعضی از دختر پسر‌ها باهم دوچرخه سواری می‌کردن، بعضیاشون قلیون می‌کشیدن و بعضی‌هام قدم میزدن؛ خونواده‌هاهم دور هم جمع بودن و خوش می‌گذروندن!
بغضم گرفت! به آرامشش‌شون حسودیم شد، تنها چیزی که خیلی‌ها داشتن و من نداشتم بزرگترین سرمایه‌ای بود که همیشه آرزوش رو داشتم. هع! متأسفانه آرزو، خوشبختی، آرامش، شانس و شادی همش بُن بسته! چیزی که همیشه باهام بوده بدشانسی و بدبختی و غم بوده. این‌قدر دلم پره و تو دلم غمه که فقط آرامشم رو تو مرگ می‌بینم.
نمی‌دونم چرا ولی‌امشب خیلی دلم گرفته؛ درونم مثل یخه اما احساس می‌کنم دارم آتیش می‌گیرم تو قلبم‌یه درد تحمل نکردنی دارم دردی که هیچ‌کس غیر از خودم ازش خبر نداره! آخ که چقدر‌امشب دلم پره الان ضعیف‌تر از‌یه بچه‌م، دلم مادرم رو می‌خواد چقدر‌امشب محتاج آغوششم دوست داشتم بود تا سر رو پاش می‌ذاشتم و‌یه دل سیر گریه می‌کردم! افسوس.
کاش می‌شد رفت‌یه جایی که هیچکس نباشه‌یه جایی که کسی نتونه پیدات کنه فقط خودت باشی و تنهایی شاید اون‌وقت به آرامش برسی؛ کنار این آدم‌های سنگدل و بی‌احساس آدم بیشتر احساس تنهایی می‌کنه.
تا به خودم اومدم دیدم صورتم خیسِ اشکه، با حرص اشک‌هام رو پاک کردم و نشستم روی ماسه‌ها. دست کردم تو جیب شلوارم اما نبود تو اون‌یه جیبمم دست بردم متوجه شدم نیست! با ناراحتی گفتم:
- نیست! لعنتی هروقت بهش نیاز دارم نیست!
- اگه منظورت اینه که من دارم.
سرم رو برگردوندم دیدم تیرداد پشت سرم‌ایستاده، تا دید کم کم داره اخم‌هام میره تو هم گفت:
- من بادیگاردتم باید حواسم بهت باشه!
خواستم جوابش رو بدم که نگاهم ثابت موند رو پاکت سیگار که تو دستش بود. پاکت رو از دستش کشیدم و‌یه نخ سیگار از توش در آوردم؛ تیرداد کنارم نشست و فندکی که تو دستش بود رو روشن کرد سیگارم رو با آتیش فندکش روشن کردم و گذاشتم بین لبام، تنها چیزی که بهم‌یه ذره هم که شده آرامش می‌ده عاشقشم.
تیرداد هم‌یه سیگار روشن کرد و گذاشت کنج ل*بش‌یه نگاهی بهم کرد و منم که سنگینی نگاهش رو حس کردم تو چشماش خیره شدم بهم گفت:
- چرا سیگار می‌کشی؟
- تو می‌کشی آروم بشی؛ من می‌کشم بمیرم!
- هعف! تو زندگی رو شبیه چی می‌بینی ملودی؟
- شبیه‌یه بوم نقاشی! بعضی‌ها قشنگ‌ترین نقاشی‌ها رو می‌کشن روش، بعضی هام تا می‌خوان‌یه رنگی رو انتخاب کنن‌یه عده زودتر دست به کار میشن و رنگ سیاه می‌پاشن رو بوم‌شون این‌قدر سیاه که اون سیاهی رو با هررنگی ترکیب کنی از بین نمی‌ره.
- توصیف باحال و درعین حال جالبی بود ولی می‌دونی زندگی از نظر من شبیه چیه؟
سؤالی نگاهش کردم که ادامه داد:
- زندگی از نظر من شبیه همین سیگاره روشنش که کردی چه بکشی چه نکشی تموم میشه؛ منظورم اینه که تا می‌تونی از زندگیت ل*ذت ببر بهترین لحظات رو واسه خودت رقم بزن چون به هر حال تموم میشه. ‌یه جا خوندم آدم موقع مرگ از کار‌هایی که کرده پشیمون نمی‌شه، از کار‌هایی که نکرده پشیمون میشه!
- حرفات قشنگه! آدم رو‌امیدوار می‌کنه واسه همین هم به این زودی دل سیروس و ابویونا رو بردی خیلی ازت خوششون اومده!
- بابام همیشه می‌گه اگه به کسی خوبی کنی و خوشحالش کنی حتی‌یه ذره، انرژیش به خودت برمی‌گرده و حالت خوب میشه واسه همین هم دوست ندارم هیچ‌وقت خشک و خشن باشم چون انرژی منفیش به خودم برمی‌گرده.
- الآن به من طعنه زدی؟
- نه خدایی فقط حرف بابام رو گفتم، راستی اگه نمی‌گی فضولم میشه‌یه سؤال ازت بپرسم؟
- چه سؤالی؟
- داشتی گریه می‌کردی؟ یعنی دلیل خاصی داشت؟
- دلم واسه مامان و بابام تنگ شده همچنین واسه دوستم.
- مگه تو دلتنگ کسی هم میشی؟
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۴۸

با تعجب جوابش رو دادم:
- این چه حرفیه مگه شده آدما دلتنگ نشن؟! هیچ آدمی نیست که دلش واسه عزیزاش تنگ نشه حتی بی‌رحم‌ترین و سنگدل‌ترین آدما هم، بالاخره اوناهم‌یه روز کسی رو دوست داشتن و دلتنگ‌شون میشن حتی ابویونا و سیروس!
تیرداد از لای دندوناش گفت:
- آره هیچکس هم نه اول سیروس! آدمایی مثل اون اگه بویی از انسانیت ببرن. دلتنگی هم حالیشون میشه!
- منظورت چیه؟
- هیچی منظوری نداشتم.
- آخه‌یه جوری حرف زدی انگار باهاش پدر کشتگی داری؟!
- نه خب منظورم اینه که سیروس خان رو که می‌شناسی تند اخلاقه و بی‌اعصاب اول فکر می‌کردم فقط سخت‌گیری می‌کنه زیر دستاش ازش حساب ببرن ولی وقتی اون خدمتکاره نادیا رو کشت نظرم درموردش عوض شد راستش اون...
بغضم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
- آره بعضی وقتا به هیشکی رحم نمی‌کنه، حق با توعه آدمای سنگدل دلتنگ نمی‌شن!
- بیخیالِ این حرفا ملودی اون هرچی هست گناهش رو پای خودش می‌نویسن، ما بادیگاردهاش‌یه روز می‌ایم پیشش سر کار‌یه روزی هم از پیشش میریم کسی که بار گناهاش رو به دوش می‌کشه فقط خودشه!
حرفی نزدم که تیرداد ادامه داد:
- خب گفتی دلت واسه پدر و مادرت تنگه؟ اونا کجان الان؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-‌یه آدم سنگدل وقتی بچه بودم کشتشون!
- واقعا؟
- بیخیال.
پاشدم ف*یل*تر سیگارم رو پرت کردم و ادامه دادم:
- دیگه داره سردم میشه، برمی‌گردم عمارت.
تیرداد بلند شد و کتش رو در آورد انداخت رو شونه هام! بی‌اختیار خندیدم و گفتم:
- فکر می‌کردم از اون دسته پسرایی باشی که وقتی‌یه دختر بهت می‌گه سردمه بگی منم سردمه!
- این‌جوری‌هام نیستم که!
باز هر دو خندیدیم و مسیر برگشت به عمارت رو قدم زدیم! کت رو روی شونه هام درست کردم و گفتم:
- خب یکم از خودت بگو خونواده‌ی تو کجان کجا زندگی می‌کنین؟
تیرداد مکثی کرد و گفت:
- من و بابام تو جنوب شهر تهران زندگی می‌کنیم، بابام پارک‌بانه! مادر هم ندارم.
- از بابات جدا شده؟
- نه وقتی بچه بودم مامانم و خواهرم که اون یکی قُلم بود توی‌یه تصادف آتیش گرفتن.
- اوه! چه دردناک! متأسفم واقعا.
- خواهش می‌کنم، راستی اون دوستت که گفتی دلتنگشی کجاست الان؟
- اون‌هم پیش سیروس کار می‌کرد، اون اوخر کارش رو بد انجام می‌داد سیروس هم فرستادش ارمنستان پیش یکی که براش کار می‌کنه تا ساغر رو به قول خودش پخته کنه. قبلِ اینکه تو بیای تو عمارت کار کنی فرستادش رفت.
- ارمنستان؟ مگه دختره پدر و مادر نداشت؟
- نه ساغر هشت سال پیش که پدر و مادرش مردن و عمه‌ش می‌خواست بلا‌های بدی سرش بیاره از خونه فرار کرد و اتفاقی با هاتف آشنا شد اون هم آوردش عمارت، سیروس پیش خودش نگهش داشت که مثل من کاراهاش رو انجام بده دیگه هم عمه‌ش دنبالش نگشت و ساغر اینجا موندگار شد، مثل خواهر نداشتمه خیلی دوسش دارم هم اون و هم هاتف رو!
- که این‌طور، پس کی برمی‌گرده؟
- نمی‌دونم از اینجا که برگردم درموردش با سیروس خان‌یه بحث جدی می‌کنم!
تیرداد سری تکون داد و حرفی نزد، چند دقیقه بعد که در ن*زد*یک*ی عمارت بودیم‌یهو بلند زد زیر خنده! بهش گفتم:
- خل شدی چرا الکی می‌خندی؟!
-‌امشب اولین بار بود که بدون این‌که باهام دعوا کنی حرف زدی، همیشه با عصبانیت و دندون‌های کلید شده و چشمای از عصبانیت قرمز فقط بهم دستور می‌دادی.
- نیشت رو ببند ببینم، یعنی تو از من تو ذهنت‌یه هیولا ساختی؟!
تیرداد خنده‌ش رو جمع کرد و گفت:
- نه!
- سیروس راست می‌گه نباید به زیر دستات رو بدی اینم نمونه‌ش، راه بیوفت ببینم!
من رفتم جلو و اونم پشت سرم اومد، چند لحظه بعد وایستادم نگاهش کردم و از ته دل زدم زیر خنده اونم باهام شروع به خندیدن کرد. وقتی رفتیم توی عمارت چشمام برق زد، ابویونا بساط سور و سوقِ حسابی راه انداخته بود از گروهی که‌یه جا داشتن عربی می‌خوندن و رقاصه‌هایی که اون وسط میر*ق*صیدن تا میز پر از نو*شی*دنی و قلیون‌های ردیفی و‌یه میز شامِ خان پسند، سنگه تموم گذاشته بود‌امشب. ابویونا که پول رو سر رقاصه‌ها میریخت و ا*ل*ک*ل سر می‌کشید تا نگاهش به من و تیراد افتاد با خوشحالی اومد پیشمون و اشاره‌ای به رقاصه‌ها کرد و گفت:
- خوشتون اومد؟!
- معلومه شبِ خوبی در انتظارمونه خیلی عالیه زحمت کشیدی!
- چه زحمتی بنتی؛ گفتم‌امشب رو دور هم خوش بگذرونیم چند ماهی‌یه بار می‌ای اینجا باید خستگی از تنت در بره یا نه؟
- خب پس من برم بیرون مزاحم نمی‌شم.
- لا لا! کجا تیرداد تو نباشی خوش نمی‌گذره یالا بیا!
تیرداد نگاهی به من کرد که گفتم:
- مهمون ابویونایی اون دعوتت کرده من حرفی ندارم!
ابویونا دستمون رو گرفت و گفت:
- بیا بریم‌امشب رو خوش باشیم باهم.

کد:
با تعجب جوابش رو دادم:
- این چه حرفیه مگه شده آدما دلتنگ نشن؟! هیچ آدمی نیست که دلش واسه عزیزاش تنگ نشه حتی بی‌رحم‌ترین و سنگدل‌ترین آدما هم، بالاخره اوناهم‌یه روز کسی رو دوست داشتن و دلتنگ‌شون میشن حتی ابویونا و سیروس!
تیرداد از لای دندوناش گفت:
- آره هیچکس هم نه اول سیروس! آدمایی مثل اون اگه بویی از انسانیت ببرن. دلتنگی هم حالیشون میشه!
- منظورت چیه؟
- هیچی منظوری نداشتم.
- آخه‌یه جوری حرف زدی انگار باهاش پدر کشتگی داری؟!
- نه خب منظورم اینه که سیروس خان رو که می‌شناسی تند اخلاقه و بی‌اعصاب اول فکر می‌کردم فقط سخت‌گیری می‌کنه زیر دستاش ازش حساب ببرن ولی وقتی اون خدمتکاره نادیا رو کشت نظرم درموردش عوض شد راستش اون...
بغضم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
- آره بعضی وقتا به هیشکی رحم نمی‌کنه، حق با توعه آدمای سنگدل دلتنگ نمی‌شن!
- بیخیالِ این حرفا ملودی اون هرچی هست گناهش رو پای خودش می‌نویسن، ما بادیگاردهاش‌یه روز می‌ایم پیشش سر کار‌یه روزی هم از پیشش میریم کسی که بار گناهاش رو به دوش می‌کشه فقط خودشه!
حرفی نزدم که تیرداد ادامه داد:
- خب گفتی دلت واسه پدر و مادرت تنگه؟ اونا کجان الان؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-‌یه آدم سنگدل وقتی بچه بودم کشتشون!
- واقعا؟
- بیخیال.
پاشدم ف*یل*تر سیگارم رو پرت کردم و ادامه دادم:
- دیگه داره سردم میشه، برمی‌گردم عمارت.
تیرداد بلند شد و کتش رو در آورد انداخت رو شونه هام! بی‌اختیار خندیدم و گفتم:
- فکر می‌کردم از اون دسته پسرایی باشی که وقتی‌یه دختر بهت می‌گه سردمه بگی منم سردمه!
- این‌جوری‌هام نیستم که!
باز هر دو خندیدیم و مسیر برگشت به عمارت رو قدم زدیم! کت رو روی شونه هام درست کردم و گفتم:
- خب یکم از خودت بگو خونواده‌ی تو کجان کجا زندگی می‌کنین؟
تیرداد مکثی کرد و گفت:
- من و بابام تو جنوب شهر تهران زندگی می‌کنیم، بابام پارک‌بانه! مادر هم ندارم.
- از بابات جدا شده؟
- نه وقتی بچه بودم مامانم و خواهرم که اون یکی قُلم بود توی‌یه تصادف آتیش گرفتن.
- اوه! چه دردناک! متأسفم واقعا.
- خواهش می‌کنم، راستی اون دوستت که گفتی دلتنگشی کجاست الان؟
- اون‌هم پیش سیروس کار می‌کرد، اون اوخر کارش رو بد انجام می‌داد سیروس هم فرستادش ارمنستان پیش یکی که براش کار می‌کنه تا ساغر رو به قول خودش پخته کنه. قبلِ اینکه تو بیای تو عمارت کار کنی فرستادش رفت.
- ارمنستان؟ مگه دختره پدر و مادر نداشت؟
- نه ساغر هشت سال پیش که پدر و مادرش مردن و عمه‌ش می‌خواست بلا‌های بدی سرش بیاره از خونه فرار کرد و اتفاقی با هاتف آشنا شد اون هم آوردش عمارت، سیروس پیش خودش نگهش داشت که مثل من کاراهاش رو انجام بده دیگه هم عمه‌ش دنبالش نگشت و ساغر اینجا موندگار شد، مثل خواهر نداشتمه خیلی دوسش دارم هم اون و هم هاتف رو!
- که این‌طور، پس کی برمی‌گرده؟
- نمی‌دونم از اینجا که برگردم درموردش با سیروس خان‌یه بحث جدی می‌کنم!
تیرداد سری تکون داد و حرفی نزد، چند دقیقه بعد که در ن*زد*یک*ی عمارت بودیم‌یهو بلند زد زیر خنده! بهش گفتم:
- خل شدی چرا الکی می‌خندی؟!
-‌امشب اولین بار بود که بدون این‌که باهام دعوا کنی حرف زدی، همیشه با عصبانیت و دندون‌های کلید شده و چشمای از عصبانیت قرمز فقط بهم دستور می‌دادی.
- نیشت رو ببند ببینم، یعنی تو از من تو ذهنت‌یه هیولا ساختی؟!
تیرداد خنده‌ش رو جمع کرد و گفت:
- نه!
- سیروس راست می‌گه نباید به زیر دستات رو بدی اینم نمونه‌ش، راه بیوفت ببینم!
من رفتم جلو و اونم پشت سرم اومد، چند لحظه بعد وایستادم نگاهش کردم و از ته دل زدم زیر خنده اونم باهام شروع به خندیدن کرد. وقتی رفتیم توی عمارت چشمام برق زد، ابویونا بساط سور و سوقِ حسابی راه انداخته بود از گروهی که‌یه جا داشتن عربی می‌خوندن و رقاصه‌هایی که اون وسط میر*ق*صیدن تا میز پر از نو*شی*دنی و قلیون‌های ردیفی و‌یه میز شامِ خان پسند، سنگه تموم گذاشته بود‌امشب. ابویونا که پول رو سر رقاصه‌ها میریخت و ا*ل*ک*ل سر می‌کشید تا نگاهش به من و تیراد افتاد با خوشحالی اومد پیشمون و اشاره‌ای به رقاصه‌ها کرد و گفت:
- خوشتون اومد؟!
- معلومه شبِ خوبی در انتظارمونه خیلی عالیه زحمت کشیدی!
- چه زحمتی بنتی؛ گفتم‌امشب رو دور هم خوش بگذرونیم چند ماهی‌یه بار می‌ای اینجا باید خستگی از تنت در بره یا نه؟
- خب پس من برم بیرون مزاحم نمی‌شم.
- لا لا! کجا تیرداد تو نباشی خوش نمی‌گذره یالا بیا!
تیرداد نگاهی به من کرد که گفتم:
- مهمون ابویونایی اون دعوتت کرده من حرفی ندارم!
ابویونا دستمون رو گرفت و گفت:
- بیا بریم‌امشب رو خوش باشیم باهم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا