کامل شده رمان جانان من باش| شکوفه فدیعمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_بیست_نه

از عصبانیت غیر نرمال امیرحسین، با ترس به صندلی ماشین چسبیدم و زیر گریه زدم. خدای من! این چش شده بوده؟
با صدای لرزون که سعی بر این داشتم که آرومش کنم، گفتم:
- چرا شلوغش می‌کنی؟ فقط بهم تبریک گفت، همین!
امیرحسین با حرفم خنده‌ا‌ی عصبی کرد و گفت:
- آره جون خودت! ببینم نکنه باهاش لاو ترکوندی، هان؟ چون این رفتار از تو بعید نیست.
با این حرف امیرحسین، دیوونه شدم. چطور به خودش اجازه میده به من توهین کنه؟ از لای دندون‌های کلید شده‌ام، غریدم:
- زر مفت نزن امیرحسین! مواظب حرف‌ زدنت باش، فهمیدی؟
امیرحسین یک نگاه به جاده و یک نگاهی به من کرد و با لحن عصبی‌تری، گفت:
- دروغ میگم؟ همین‌طور که با سیاوش لاو ترکوندی. ممکنه با اون مر*تیکه هم لاو... .
با خشم وسط حرفش جیغی زدم و گفتم:
- خفه‌ شو!
بعد با گریه به سمتش برگشتم و با داد گفتم:
- ازت متنفرم امیرحسین! حالم از خودت، حرف‌هات و قیافه‌ات بهم می‌خوره لعنتی.
بعد انگشتم رو به سمتش کشیدم و با نفرت بهش زل زدم و گفتم:
- این رو هیچ‌ وقت فراموش نکن که تو به چشم من، فقط یک ع*و*ضی هستی... .
هنوز حرفم رو کامل نکرده بودم که امیرحسین، با پشت دست محکم زد توی دهنم که با برخورد دستش به ل*ب زخمیم، هینی بلندی گفتم. از درون سوختم. این‌قدر ل*بم درد گرفت که ل*بم بی‌حس شده بود امّا امیرحسین دیوانه‌وار فقط داد زد:
- ببند دهنت رو تا نکُشتمت جانان.
با این حرف، با بدبختی محکم زیر گریه زدم. خدایا، من چه گناهی کردم که باید دست این آشغال بیفتم؟ نه حرف حالیش می‌شد، نه منطق.
با یادآوری حرف‌های ساحل بی‌اراده لرز بر بدنم افتاد. « اگه امیرحسین از وجود این بچّه بویی ببره، هر جفتتون رو زیر خاک می‌‌کنه جانان » خدای من! اگر امیرحسین به موضوع بچّه پی‌ ببره، مثل امروز که دیوونه شد و بهم سیلی‌ زد، فردا هم دیوونه میشه و قاتل بچّه‌ی من میشه.
آب دهنم رو با ترس بلعیدم. امیرحسین که داشت مثل دیوونه‌ها رانندگی‌ می‌کرد، ناگهان نگاهی به آینه ب*غ*ل ماشین کرد و زیر ل*ب گفت:
- عزرائیلت میشم سیاوش.
با ترس نگاهی بهش کردم که امیرحسین، پوزخندی بهم زد و گفت:
- پس با آقای مجنونت قرار گذاشته بودی که این‌طور افتاده دنبالمون، نه؟ باشه، خودم امروز جلوی چشم‌های خودت می‌فرستمش اون دنیا.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
از عصبانیت غیر نرمال امیرحسین، با ترس به صندلی ماشین چسبیدم و زیر گریه زدم. خدای من! این چش شده بوده؟
 با صدای لرزون که سعی بر این داشتم که آرومش کنم، گفتم:
-  چرا شلوغش می‌کنی؟ فقط بهم تبریک گفت، همین!
امیرحسین با حرفم خنده‌ا‌ی عصبی کرد و گفت:
- آره جون خودت! ببینم نکنه باهاش لاو ترکوندی، هان؟ چون این رفتار از تو بعید نیست.
 با این حرف امیرحسین، دیوونه شدم. چطور به خودش اجازه میده به من توهین کنه؟ از لای دندون‌های کلید شده‌ام، غریدم:
-  زر مفت نزن امیرحسین! مواظب حرف‌ زدنت باش، فهمیدی؟
 امیرحسین یک نگاه به جاده و یک نگاهی به من کرد و با لحن عصبی‌تری، گفت:
-  دروغ میگم؟ همین‌طور که با سیاوش لاو ترکوندی. ممکنه با اون مر*تیکه هم لاو... .
با خشم وسط حرفش جیغی زدم و گفتم:
- خفه‌ شو!
 بعد با گریه به سمتش برگشتم و با داد گفتم:
- ازت متنفرم امیرحسین! حالم از خودت، حرف‌هات و قیافه‌ات بهم می‌خوره لعنتی.
بعد انگشتم رو به سمتش کشیدم و با نفرت بهش زل زدم و گفتم:
-  این رو هیچ‌ وقت فراموش نکن که تو به چشم من، فقط یک ع*و*ضی هستی... .
هنوز حرفم رو کامل نکرده بودم که امیرحسین، با پشت دست محکم زد توی دهنم که با برخورد دستش به ل*ب زخمیم، هینی بلندی گفتم. از درون سوختم. این‌قدر ل*بم درد گرفت که ل*بم بی‌حس شده بود امّا امیرحسین دیوانه‌وار فقط داد زد:
- ببند دهنت رو تا نکُشتمت جانان.
با این حرف، با بدبختی محکم زیر گریه زدم. خدایا، من چه گناهی کردم که باید دست این آشغال بیفتم؟ نه حرف حالیش می‌شد، نه منطق. 
با یادآوری حرف‌های ساحل بی‌اراده لرز بر بدنم افتاد. « اگه امیرحسین از وجود این بچّه بویی ببره، هر جفتتون رو زیر خاک می‌‌کنه جانان » خدای من! اگر امیرحسین به موضوع بچّه پی‌ ببره، مثل امروز که دیوونه شد و بهم سیلی‌ زد، فردا هم دیوونه میشه و قاتل بچّه‌ی من میشه.
آب دهنم رو با ترس بلعیدم. امیرحسین که داشت مثل دیوونه‌ها رانندگی‌ می‌کرد، ناگهان نگاهی به آینه ب*غ*ل ماشین کرد و زیر ل*ب گفت:
- عزرائیلت میشم سیاوش.
با ترس نگاهی بهش کردم که امیرحسین، پوزخندی بهم زد و گفت:
- پس با آقای مجنونت قرار گذاشته بودی که این‌طور افتاده دنبالمون، نه؟ باشه، خودم امروز جلوی چشم‌های خودت می‌فرستمش اون دنیا.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_سی

با حرفش، تپش قلبم روی هزار رفت. با ترس به آینه‌ ب*غ*ل سمت خودم نگاه کردم که با دیدن سیاوش، دستم رو با بهت روی دهنم گذاشتم. نه سیاوش، تو رو خدا نیا! من تحمّل این‌ که خاری توی پاهات بره رو ندارم.
با گریه، محکم توی سر خودم زدم که امیرحسین با حرص نگاهم کرد و گفت:
- برای اون مر*تیکه این‌جور گریه می‌کنی، هان؟ دارم برات جانان. کاری می‌کنم که براش س*ی*نه هم بزنی.
بعد از این حرف، گوشیش رو در آورد و به یکی زنگ زد:
- الو؟ یاور، آدم‌هات رو جمع کن و فوراً بیا جایی که برات لوکیشن می‌فرستم.
با چشم‌های گرد شده، به سمتش برگشتم. با بهت گفتم:
- می‌خوای چه غلطی بکنی تو؟!
امیرحسین بعد از این‌ که لوکیشن رو فرستاد، گوشیش رو توی جیبش قایم کرد. لبخند شیطانی بهم زد و گفت:
- می‌خوام مجنونت رو از این دنیا محو کنم.
با حرفش، جیغ زدم و شروع به ضربه زدن به بازوش کردم. گفتم:
- نه، امیرحسین! جون هرکی دوست داری کاریش نداشته باش. تو چی‌ کار اون داری آخه؟ مهم اینه که من دوست دارم و قبولت کردم. امیرحسین، به جون مامانم قسم بهت قول میدم که تا آخر عمرم به پات بمونم و کنیزیت رو می‌کنم.
امیرحسین با حرفم پوزخند زد که من، با گریه‌ی آمیخته با ترس در ادامه گفتم:
- امیرحسین، جونِ من کاری با سیاوش نداشته باش. خواهش می‌کنم. اصلاً من رو ببر خونه.
امیرحسین با عصبانیت دستم رو پس زد و گفت:
- من اون روز هم بهت گفتم جانان، از این‌که پنهونی زیر آبی بری متنفرم. گفته بودم بهت که با همون آب خفت می‌کنم. الان هم دقیقاً می‌خوام همین کار رو باهات بکنم تا یاد بگیری حرفم رو از این به بعد جدی بگیری.
با حرفش، بلند زیر گریه زدم. خدایا، خودت به عشقم رحم کن! خدایا، کاری کن که سیاوش مسیرش رو عوض کنه و نیاد دنبالمون. من تحمّل این‌ که پدر بچّم چیزیش بشه رو ندارم‌. خدا لعنتت کنه امیرحسین!
امیر‌حسین با دیدن گریه‌هام، با جنون داد زد:
- گریه نکن.
امّا من هم‌چنان گریه می‌کردم و زیر ل*ب اسم سیاوش رو زمزمه می‌کردم که امیرحسین، یک‌ دفعه داد زد:
- میگم گریه نکن زنیکه!
با دادش به صندلی چسبیدم و سکوت کردم. اشک‌هام رو با دست پاک کردم و با ترس، شروع به خوندن آیات قرآنی کردم. هر چی بلد بودم رو خوندم تا فقط سیاوش ما رو گم کنه یا معجزه‌ای بشه و بره امّا با دیدن این‌ که هنوز هم پشت سرمون داره میاد، لرز بدنم بیشتر و بیشتر شد. خدایا، عشقم رو به خودت می‌سپارم.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با حرفش، تپش قلبم روی هزار رفت. با ترس به آینه‌ ب*غ*ل سمت خودم نگاه کردم که با دیدن سیاوش، دستم رو با بهت روی دهنم گذاشتم. نه سیاوش، تو رو خدا نیا! من تحمّل این‌ که خاری توی پاهات بره رو ندارم.
با گریه، محکم توی سر خودم زدم که امیرحسین با حرص نگاهم کرد و گفت:
- برای اون مر*تیکه این‌جور گریه می‌کنی، هان؟ دارم برات جانان. کاری می‌کنم که براش س*ی*نه هم بزنی.
بعد از این حرف، گوشیش رو در آورد و به یکی زنگ زد:
- الو؟ یاور، آدم‌هات رو جمع کن و فوراً بیا جایی که برات لوکیشن می‌فرستم.
با چشم‌های گرد شده، به سمتش برگشتم. با بهت گفتم:
- می‌خوای چه غلطی بکنی تو؟!
امیرحسین بعد از این‌ که لوکیشن رو فرستاد، گوشیش رو توی جیبش قایم کرد. لبخند شیطانی بهم زد و گفت:
- می‌خوام مجنونت رو از این دنیا محو کنم.
با حرفش، جیغ زدم و شروع به ضربه زدن به بازوش کردم. گفتم:
- نه، امیرحسین! جون هرکی دوست داری کاریش نداشته باش. تو چی‌ کار اون داری آخه؟ مهم اینه که من دوست دارم و قبولت کردم. امیرحسین، به جون مامانم قسم بهت قول میدم که تا آخر عمرم به پات بمونم و کنیزیت رو می‌کنم.
امیرحسین با حرفم پوزخند زد که من، با گریه‌ی آمیخته با ترس در ادامه گفتم:
- امیرحسین، جونِ من کاری با سیاوش نداشته باش. خواهش می‌کنم. اصلاً من رو ببر خونه.
امیرحسین با عصبانیت دستم رو پس زد و گفت:
- من اون روز هم بهت گفتم جانان، از این‌که پنهونی زیر آبی بری متنفرم. گفته بودم بهت که با همون آب خفت می‌کنم. الان هم دقیقاً می‌خوام همین کار رو باهات بکنم تا یاد بگیری حرفم رو از این به بعد جدی بگیری.
با حرفش، بلند زیر گریه زدم. خدایا، خودت به عشقم رحم کن! خدایا، کاری کن که سیاوش مسیرش رو عوض کنه و نیاد دنبالمون. من تحمّل این‌ که پدر بچّم چیزیش بشه رو ندارم‌. خدا لعنتت کنه امیرحسین!
امیر‌حسین با دیدن گریه‌هام، با جنون داد زد:
- گریه نکن.
امّا من هم‌چنان گریه می‌کردم و زیر ل*ب اسم سیاوش رو زمزمه می‌کردم که امیرحسین، یک‌ دفعه داد زد:
- میگم گریه نکن زنیکه!
با دادش به صندلی چسبیدم و سکوت کردم. اشک‌هام رو با دست پاک کردم و با ترس، شروع به خوندن آیات قرآنی کردم. هر چی بلد بودم رو خوندم تا فقط سیاوش ما رو گم کنه یا معجزه‌ای بشه و بره امّا با دیدن این‌ که هنوز هم پشت سرمون داره میاد، لرز بدنم بیشتر و بیشتر شد. خدایا، عشقم رو به خودت می‌سپارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_سی_یک

امیرحسین با عصبانیت به سمت جاده‌ی خاکی رفت. کم‌ کم هوا تاریک شد و این برای من اصلاً خوب نبود. این جاده و این تاریکی مهیب، بهم حس خیلی بدی رو وارد می‌کرد، حسی مثل ترس از دادن عشق زندگیم؛ زندگی‌ای که نفسم به نفس اون فقط بند بود. اگه روزی طناب این نفس بریده بشه، دیگه هیچ اثری از من پیدا نخواهد شد.
امیرحسین با خشم، کنار یک تپه‌ی خاکی به طرز وحشتناکی ترمز زد و از ماشین پیاده شد که من با ترس از این‌ که امیرحسین کار احمقانه‌ی نکنه، فوراً از ماشین پیاده شدم. به سمت امیرحسین رفتم و با نگرانی گفتم:
- امیرحسین، چرا آوردیمون این‌جا؟ دیوونه شدی تو؟
امیرحسین بدون ذره‌ای توجّه به حرف‌های من، انگشت شستش رو به ل*بش کشید و زیر ل*ب زمزمه‌وار گفت:
- مر*تیکه‌ی رذل.
با این حرف، ناگهان ماشین سیاوش سر رسید که با اومدن سریعش، کلی خاک از زمین بلند شد. سیاوش محکم ترمز زد و با خشم از ماشین پیاده شد. با چشم‌های به خون نشسته، به سمت امیرحسین اومد. امیرحسین هم با پوزخند به سمتش رفت و خواست حرفی بزنه که سیاوش بدون فرصت دادن بهش، مشت محکمی توی صورت امیرحسین زد که امیرحسین از شدت ضربه، روی زمین پخش شد امّا سیاوش با خشم به سمتش رفت و محکم یقه‌اش رو با دو تا دست‌هاش گرفت و نزدیک صورتش کرد و با داد گفت:
- مر*تیکه‌ی پست‌فطرت! زورت به یک زن می‌رسه، آره نامرد؟!
بعد از این حرف، شروع به مشت زدن توی صورت امیرحسین شده بود که امیرحسین، محکم سیاوش رو روی زمین هل داد و لگدی به پهلوش زد که صورت سیاوش از درد جمع شد. امیرحسین با خشم نگاهی به سیاوش کرد و گفت:
- تو که تا دیروز التماس یک قرون رو از من می‌کردی، الان واسه‌ی من مرد شدی؟ غیرتی شدی؟ هه! انگاری این رو هنوز خوب توی اون مغز پوکت فرو نکردم که جانان نامزدِ منه، عشق منه؛ امّا نگران نباش، خودم الان ادبت می‌کنم و بهت می‌فهمونم.
امیرحسین با این حرف، فک سیاوش رو گرفت و در ادامه گفت:
- جانان زن منه و محرم منه. اختیارش هم دست خودمه. اصلاً تو رو سننه؟
با گریه به سمتشون رفتم و بازوی امیرحسین رو گرفتم. با گریه گفتم:
- ا... امیرحسین، تمومش کن.
امیرحسین بدون اهمیّت دادن به خواهش و گریه‌هام، محکم با دست من رو به سمت عقب هل داد که سیاوش از این فرصت استفاده کرد و محکم مشتی توی شکمش زد که امیرحسین از درد شکمش، خم شد. سیاوش شروع به مشت زدن توی صورت امیرحسین کرد و داد می‌زد:
- شاید اولش دنبال پول باشم اما الان فهمیدم که عشق من نسبت به جانان، ارزشش از پول هم بیشتره. بعدش هم هیچ‌ آشغالی، مخصوصاً توی ک*ثافت حق نداری روی این دختر دست بلند کنی چون فَکت رو خرد می‌کنم.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
امیرحسین با عصبانیت به سمت جاده‌ی خاکی رفت. کم‌ کم هوا تاریک شد و این برای من اصلاً خوب نبود. این جاده و این تاریکی مهیب، بهم حس خیلی بدی رو وارد می‌کرد، حسی مثل ترس از دادن عشق زندگیم؛ زندگی‌ای که نفسم به نفس اون فقط بند بود. اگه روزی طناب این نفس بریده بشه، دیگه هیچ اثری از من پیدا نخواهد شد.
امیرحسین با خشم، کنار یک تپه‌ی خاکی به طرز وحشتناکی ترمز زد و از ماشین پیاده شد که من با ترس از این‌ که امیرحسین کار احمقانه‌ی نکنه، فوراً از ماشین پیاده شدم. به سمت امیرحسین رفتم و با نگرانی گفتم:
- امیرحسین، چرا آوردیمون این‌جا؟ دیوونه شدی تو؟
امیرحسین بدون ذره‌ای توجّه به حرف‌های من، انگشت شستش رو به ل*بش کشید و زیر ل*ب زمزمه‌وار گفت:
- مر*تیکه‌ی رذل.
با این حرف، ناگهان ماشین سیاوش سر رسید که با اومدن سریعش، کلی خاک از زمین بلند شد. سیاوش محکم ترمز زد و با خشم از ماشین پیاده شد. با چشم‌های به خون نشسته، به سمت امیرحسین اومد. امیرحسین هم با پوزخند به سمتش رفت و خواست حرفی بزنه که سیاوش بدون فرصت دادن بهش، مشت محکمی توی صورت امیرحسین زد که امیرحسین از شدت ضربه، روی زمین پخش شد امّا سیاوش با خشم به سمتش رفت و محکم یقه‌اش رو با دو تا دست‌هاش گرفت و نزدیک صورتش کرد و با داد گفت:
- مر*تیکه‌ی پست‌فطرت! زورت به یک زن می‌رسه، آره نامرد؟!
بعد از این حرف، شروع به مشت زدن توی صورت امیرحسین شده بود که امیرحسین، محکم سیاوش رو روی زمین هل داد و لگدی به پهلوش زد که صورت سیاوش از درد جمع شد. امیرحسین با خشم نگاهی به سیاوش کرد و گفت:
- تو که تا دیروز التماس یک قرون رو از من می‌کردی، الان واسه‌ی من مرد شدی؟ غیرتی شدی؟ هه! انگاری این رو هنوز خوب توی اون مغز پوکت فرو نکردم که جانان نامزدِ منه، عشق منه؛ امّا نگران نباش، خودم الان ادبت می‌کنم و بهت می‌فهمونم.
امیرحسین با این حرف، فک سیاوش رو گرفت و در ادامه گفت:
- جانان زن منه و محرم منه. اختیارش هم دست خودمه. اصلاً تو رو سننه؟
 با گریه به سمتشون رفتم و بازوی امیرحسین رو گرفتم. با گریه گفتم:
- ا... امیرحسین، تمومش کن.
امیرحسین بدون اهمیّت دادن به خواهش و گریه‌هام، محکم با دست من رو به سمت عقب هل داد که سیاوش از این فرصت استفاده کرد و محکم مشتی توی شکمش زد که امیرحسین از درد شکمش، خم شد. سیاوش شروع به مشت زدن توی صورت امیرحسین کرد و داد می‌زد:
- شاید اولش دنبال پول باشم اما الان فهمیدم که عشق من نسبت به جانان، ارزشش از پول هم بیشتره. بعدش هم هیچ‌ آشغالی، مخصوصاً توی ک*ثافت حق نداری روی این دختر دست بلند کنی چون فَکت رو خرد می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_سی_دو

من از ترس و استرس، توی صورتم محکم می‌زدم و گریه می‌کردم که ناگهان یاد تلفن امیرحسین افتادم. خدای من! الان آدم‌های امیرحسین سر می‌رسیدن، اون‌ وقت که سیاوش رو دیگه زنده رها نمی‌کردن.
با ترس به سمت سیاوش رفتم و کتفش رو گرفتم. با گریه گفتم:
- سیاوش، تو رو خدا فرار کن. الان آدم‌هاش سر می‌رسن.
سیاوش با این حرف مشتی دوباره به صورت خونین امیرحسین زد و زیر ل*ب با کنایه گفت:
- می‌دونستم که این کفتار تنهایی من رو به همچین جای پرتی نمی‌کشونه؛ پس بگو پشتش به اون آشغال‌ها گرم بود.
با این حرف، با خشم سیاوش رو به عقب هل دادم. نگاهی به امیرحسین کردم که از شدت مشت‌های سیاوش، بی‌حال روی زمین پخش شده بود. با گریه به سمت سیاوش برگشتم و داد زدم:
- لعنتی چرا نمی‌فهمی؟! گفتم از این‌جا برو، نمی‌خوام به‌ خاطر من بلایی سرت بیاد سیاوش.
سیاوش با چشم‌های به خون نشسته، ناگهان از جیبیش برگه‌ای در آورد و با پاش به پهلوی امیرحسین لگدی زد و گفت:
- چشم‌هات رو باز کن ع*و*ضی.
امیرحسین زیر ل*ب آخی گفت. با بی‌حالی نگاهی به سیاوش کرد که سیاوش برگه رو جلوی صورت امیرحسین گرفت و گفت:
- این هم چک پولی که بهم دادی.
بعد از این حرف، چک رو جلوی صورت امیرحسین پاره کرد. به سمت صورتش پرت کرد و گفت:
- من عشقم رو به پول‌ِ کثیفت نمی‌فروشم. جانان از امروز مال منه، عشق منه، زنِ منه! به ولای علی دیگه نمی‌ذارم حتّی صداش رو هم بشنوی، چه برسه به خودش.
با این حرف سیاوش، بی‌اراده ته دلم ضعف رفت. با چشم‌های پر از اشک نگاهش کردم و گفتم:
- سیاوش.
سیاوش که از درگیری با امیرحسین هلاک شده بود، با دلتنگی به سمتم برگشت و با صدای بَمش گفت:
- جانان.
قبل از این که حرفم رو کامل کنم، سیاوش به سمتم اومد و محکم من رو در آغوشش گرفت. من هم با دلتنگی بغلش کردم و عطرش رو وارد ریه‌هام کردم. آخ خدای من! چقدر دلتنگش شده بودم و خودم خبر نداشتم!
سیاوش با صدای پر از غمی گفت:
- خوبی جانانم؟
با حرفش، آروم زیر گریه زدم که سیاوش زیر ل*ب هیشی گفت و موهام رو نوازش کرد و گفت:
- هیس، نترس. من کنارتم قلب من.
با این حرف هق زدم که با یادآوری آدم‌های امیرحسین که هر آن ممکنه سر برسند. برخلاف میل خودم از بغلش بیرون اومدم و دو طرف صورت سیاوش گرفتم، با گریه گفتم:
- تو رو جون جانانت قسمت میدم، از این‌جا برو.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
من از ترس و استرس، توی صورتم محکم می‌زدم و گریه می‌کردم که ناگهان یاد تلفن امیرحسین افتادم. خدای من! الان آدم‌های امیرحسین سر می‌رسیدن، اون‌ وقت که سیاوش رو دیگه زنده رها نمی‌کردن.
با ترس به سمت سیاوش رفتم و کتفش رو گرفتم. با گریه گفتم:
- سیاوش، تو رو خدا فرار کن. الان آدم‌هاش سر می‌رسن.
سیاوش با این حرف مشتی دوباره به صورت خونین امیرحسین زد و زیر ل*ب با کنایه گفت:
- می‌دونستم که این کفتار تنهایی من رو به همچین جای پرتی نمی‌کشونه؛ پس بگو پشتش به اون آشغال‌ها گرم بود.
با این حرف، با خشم سیاوش رو به عقب هل دادم. نگاهی به امیرحسین کردم که از شدت مشت‌های سیاوش، بی‌حال روی زمین پخش شده بود. با گریه به سمت سیاوش برگشتم و داد زدم:
- لعنتی چرا نمی‌فهمی؟! گفتم از این‌جا برو، نمی‌خوام به‌ خاطر من بلایی سرت بیاد سیاوش.
سیاوش با چشم‌های به خون نشسته، ناگهان از جیبیش برگه‌ای در آورد و با پاش به پهلوی امیرحسین لگدی زد و گفت:
- چشم‌هات رو باز کن ع*و*ضی.
امیرحسین زیر ل*ب آخی گفت. با بی‌حالی نگاهی به سیاوش کرد که سیاوش برگه رو جلوی صورت امیرحسین گرفت و گفت:
- این هم چک پولی که بهم دادی.
بعد از این حرف، چک رو جلوی صورت امیرحسین پاره کرد. به سمت صورتش پرت کرد و گفت:
- من عشقم رو به پول‌ِ کثیفت نمی‌فروشم. جانان از امروز مال منه، عشق منه، زنِ منه! به ولای علی دیگه نمی‌ذارم حتّی صداش رو هم بشنوی، چه برسه به خودش.
با این حرف سیاوش، بی‌اراده ته دلم ضعف رفت. با چشم‌های پر از اشک نگاهش کردم و گفتم:
- سیاوش.
سیاوش که از درگیری با امیرحسین هلاک شده بود، با دلتنگی به سمتم برگشت و با صدای بَمش گفت:
- جانان.
قبل از این که حرفم رو کامل کنم، سیاوش به سمتم اومد و محکم من رو در آغوشش گرفت. من هم با دلتنگی بغلش کردم و عطرش رو وارد ریه‌هام کردم. آخ خدای من! چقدر دلتنگش شده بودم و خودم خبر نداشتم!
سیاوش با صدای پر از غمی گفت:
- خوبی جانانم؟
با حرفش، آروم زیر گریه زدم که سیاوش زیر ل*ب هیشی گفت و موهام رو نوازش کرد و گفت:
- هیس، نترس. من کنارتم قلب من.
 با این حرف هق زدم که با یادآوری آدم‌های امیرحسین که هر آن ممکنه سر برسند. برخلاف میل خودم از بغلش بیرون اومدم و دو طرف صورت سیاوش گرفتم، با گریه گفتم:
- تو رو جون جانانت قسمت میدم، از این‌جا برو.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_سی_سه

سیاوش با لبخند نگاهی به اجزای صورتم کرد و گفت:
- کجا برم؟ من تازه پیدات کردم جانان.
با حرفش هق زدم و با زاری گفتم:
- ولی تو باید از این‌جا بری سیاوش‌. خواهش می‌کنم برو.
سیاوش با حرفم اخمی کرد و با لحن غیرتی گفت:
- من تو رو پیش این کفتارهای بی‌خاصیت تنها نمی‌ذارم. تو هم باید با من بیای.
با این حرف، سیاوش دستم رو محکم توی دستش گرفت و گفت:
- بدون تو هیچ جایی نمیرم جانان.
با حرفش، با التماس دستی که دستم رو گرفته بود رو ب*و*سیدم و گفتم:
- من نمی‌تونم بیام سیاوش. تو رو خدا لجبازی نکن؛ چون پای زندگی تو در میونه. خواهش می‌کن... .
قبل از این‌که جملم رو کامل کنم، یک ماشین پژوی مشکی کنارمون به طرز حرفه‌ایی پارک کرد. سه تا مرد هیکلی‌ ازش پایین اومدن که با دیدن امیرحسین، اون هم با صورت پر از خون، یکیشون با دست به سیاوش اشاره کرد و با داد گفت:
- خود نامردشه، بگیرینش.
با این حرف، وحشیانه به سمت سیاوش دویدن که من با دیدن این منظره جیغی از ترس زدم و داد زدم:
- سیاوش، برو.
سیاوش با همون اخم پر ابُهتش، شجاعانه جلوشون ایستاد و بدون این‌ که به سمت من برگرده، گفت:
- نمی‌تونم بدون تو برگردم. شاید برای گفتن این حرف دیر شده باشه امّا بدون که خیلی دوست دارم جانان.
سیاوش بعد زدن این حرف، به سمتشون رفت و با هم درگیر شدن. من هم با گریه روی زمین افتام. سه نفر به یک نفر؟ خدایا!
با گریه، جیغ می‌زدم و اسم سیاوش رو صدا می‌زدم که هر سه، سیاوش روی زمین پرت کردن و شروع به لگد زدن بهش شدن که من با جیغ از جام بلند شدم و خواستم به سمت سیاوشم برم. شاید زورم به اون غول‌های بیابونی نرسه امّا می‌تونم سپری در مقابل لگد‌های بی‌رحمانشون باشم.
با گریه بدون این‌ که به وجود یک طفل معصوم توی شکمم فکر کنم، خواستم به سمت سیاوش پرواز کنم که موهام از پشت محکم کشیده شد. از درد موهام، جیغی زدم و دست‌هام رو روی دست‌های بی‌رحمانه‌ی اون فردی که موهام رو محکم کشیده بود گذاشتم که با شنیدن صدای امیرحسین، روح از تنم خارج شد.
- این همه گریه و آه رو برای کی داری هدر میدی جانان؟
چشم‌هام پر از اشکم رو از درد فجیع، آروم بستم و با ل*ب‌های لرزون گفتم:
- برای مردی دارم گریه می‌کنم که دیوونه‌وار، با تموم بدی‌هایی که در حقم کرده، هنوز که هنوزه دوستش دارم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
سیاوش با لبخند نگاهی به اجزای صورتم کرد و گفت:
- کجا برم؟ من تازه پیدات کردم جانان.
با حرفش هق زدم و با زاری گفتم:
- ولی تو باید از این‌جا بری سیاوش‌. خواهش می‌کنم برو.
سیاوش با حرفم اخمی کرد و با لحن غیرتی گفت:
- من تو رو پیش این کفتارهای بی‌خاصیت تنها نمی‌ذارم. تو هم باید با من بیای.
با این حرف، سیاوش دستم رو محکم توی دستش گرفت و گفت:
- بدون تو هیچ جایی نمیرم جانان.
با حرفش، با التماس دستی که دستم رو گرفته بود رو ب*و*سیدم و گفتم:
- من نمی‌تونم بیام سیاوش. تو رو خدا لجبازی نکن؛ چون پای زندگی تو در میونه. خواهش می‌کن... .
قبل از این‌که جملم رو کامل کنم، یک ماشین پژوی مشکی کنارمون به طرز حرفه‌ایی پارک کرد. سه تا مرد هیکلی‌ ازش پایین اومدن که با دیدن امیرحسین، اون هم با صورت پر از خون، یکیشون با دست به سیاوش اشاره کرد و با داد گفت:
- خود نامردشه، بگیرینش.
با این حرف، وحشیانه به سمت سیاوش دویدن که من با دیدن این منظره جیغی از ترس زدم و داد زدم:
- سیاوش، برو.
سیاوش با همون اخم پر ابُهتش، شجاعانه جلوشون ایستاد و بدون این‌ که به سمت من برگرده، گفت:
- نمی‌تونم بدون تو برگردم. شاید برای گفتن این حرف دیر شده باشه امّا بدون که خیلی دوست دارم جانان.
 سیاوش بعد زدن این حرف، به سمتشون رفت و با هم درگیر شدن. من هم با گریه روی زمین افتام. سه نفر به یک نفر؟ خدایا! 
با گریه، جیغ می‌زدم و اسم سیاوش رو صدا می‌زدم که هر سه، سیاوش روی زمین پرت کردن و شروع به لگد زدن بهش شدن که من با جیغ از جام بلند شدم و خواستم به سمت سیاوشم برم. شاید زورم به اون غول‌های بیابونی نرسه امّا می‌تونم سپری در مقابل لگد‌های بی‌رحمانشون باشم. 
با گریه بدون این‌ که به وجود یک طفل معصوم توی شکمم فکر کنم، خواستم به سمت سیاوش پرواز کنم که موهام از پشت محکم کشیده شد. از درد موهام، جیغی زدم و دست‌هام رو روی دست‌های بی‌رحمانه‌ی اون فردی که موهام رو محکم کشیده بود گذاشتم که با شنیدن صدای امیرحسین، روح از تنم خارج شد.
- این همه گریه و آه رو برای کی داری هدر میدی جانان؟
چشم‌هام پر از اشکم رو از درد فجیع، آروم بستم و با ل*ب‌های لرزون گفتم:
- برای مردی دارم گریه می‌کنم که دیوونه‌وار، با تموم بدی‌هایی که در حقم کرده، هنوز که هنوزه دوستش دارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_سی_چهار

امیرحسین با حرفم، عصبی‌تر شد. موهام رو محکم‌تر از قبل کشید که من آخی بلند گفتم و چشم‌هام رو تا آخرین ممکن باز کردم که با دیدن سیاوش با صورتی پر از خون و بی‌حال روی زمین افتاد بود، با چشم‌های اشکی بهش خیره شدم و با دلتنگی، آروم صداش زدم:
- سیاوش.
بعد از این حرف، بی‌اراده مُهر خاموشی رو به ل*ب‌های خشکم زدم. خواستم بگم که سیاوشم، من هنوز از بودنت، از نگاهِ شبت و از جانان گفتن‌هات، هنوز سیر نشدم. وقتی چشم‌ توی چشم من گذاشتی، تازه ریشه‌ی دلتنگی در وجودم بی‌اراده رشد کرد. این‌قدر رشد کرد که با تلخی، سراسر وجودم رو پر از دلتنگی کرد. سیاوشم، بدون که این دلتنگیِ من، فقط با کنار تو زندگی کردن رفع میشه؛ پس طاقت بیار عشق من. این دنیا بدون تو، ارزش زندگی کردن نداره. اگه نتونم با تو قهوه بنوشم، کافه‌ها به چه کارم میان؟ اگه نتونم بی‌‌هدف با تو توی این‌خیابون‌ها پرسه بزنم، این خیابون‌های‌ لعنتی به چه کارم میان؟ اگه نتونم بی‌‌هراس اسمت رو توی گلوی خشکم بگردونم، کلمات به چه کارم میان؟ اگه نتونم مثل یک مجنون فریاد بزنم دوستت دارم، این دهن من به چه کارم میاد؟ عشق من، مجنون من، تو رو به ستاره‌های توی آسمون قسمت میدم که این لیلی رو بی‌ مجنون نکنی، تو رو به همون بچّه‌ای که توی شکم لیلای خودت کاشتی قسمت میدم که قوی بمونی و طاقت بیاری چون من بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم و لیلی بی‌مجنون، به چه کار قصّه‌ی این شهر میاد؟
امیرحسین با اشاره به زیر دست‌هاش، دستور داد که سیاوش رو ول کنن. سیاوش با تن بی‌جون روی زمین افتاده و چشم‌های قشنگش رو بسته بود. با خشم، موهام رو ول کرد و این‌بار بازوم رو بین دست‌هاش فشار داد. من رو به سمت خودش برگردوند. با لحن غمگینی گفت:
- من رو چرا این‌طوری دوست نداشتی؟ چرا حتّی یک بار هم برای دوست داشتن من تلاش نکردی جانان؟ چرا یک بار هم به عشق من اعتماد نکردی تا خودت رو توی دست‌های من رها کنی، هان؟!
با غم نگاهش کردم و گفتم:
- من رو این‌قدر خودخواهانه دوست داری که حتّی یک بار هم از ذهنم نگذشت که دوست داشته باشم.
امیرحسین با حرفم پوزخندی زد و گفت:
- با ذهن نه، باید با قلبت من رو دوست داشته باشی جانان.
با حرفش، قطره اشکی ریختم و گفتم:
- کسی که دوست نداره حتّی اگه عسل هم توی دهنش بذاری، قورتش نمیده چون مزه‌ی اون عسل تبدیل به بدمزه‌ترین عسل دنیا میشه امّا کسی که دوست داره، حتّی اگه زهر هم باشه، با آرامش قورتش میده. این حکایت من و تو هستش امیرحسین. بفهم که من نمی‌تونم عاشقت بشم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
امیرحسین با حرفم، عصبی‌تر شد. موهام رو محکم‌تر از قبل کشید که من آخی بلند گفتم و چشم‌هام رو تا آخرین ممکن باز کردم که با دیدن سیاوش با صورتی پر از خون و بی‌حال روی زمین افتاد بود، با چشم‌های اشکی بهش خیره شدم و با دلتنگی، آروم صداش زدم:
- سیاوش.
بعد از این حرف، بی‌اراده مُهر خاموشی رو به ل*ب‌های خشکم زدم. خواستم بگم که سیاوشم، من هنوز از بودنت، از نگاهِ شبت و از جانان گفتن‌هات، هنوز سیر نشدم. وقتی چشم‌ توی چشم من گذاشتی، تازه ریشه‌ی دلتنگی در وجودم بی‌اراده رشد کرد. این‌قدر رشد کرد که با تلخی، سراسر وجودم رو پر از دلتنگی کرد. سیاوشم، بدون که این دلتنگیِ من، فقط با کنار تو زندگی کردن رفع میشه؛ پس طاقت بیار عشق من. این دنیا بدون تو، ارزش زندگی کردن نداره. اگه نتونم با تو قهوه بنوشم، کافه‌ها به چه کارم میان؟ اگه نتونم بی‌‌هدف با تو توی این‌خیابون‌ها پرسه بزنم، این خیابون‌های‌ لعنتی به چه کارم میان؟ اگه نتونم بی‌‌هراس اسمت رو توی گلوی خشکم بگردونم، کلمات به چه کارم میان؟ اگه نتونم مثل یک مجنون فریاد بزنم دوستت دارم، این دهن من به چه کارم میاد؟ عشق من، مجنون من، تو رو به ستاره‌های توی آسمون قسمت میدم که این لیلی رو بی‌ مجنون نکنی، تو رو به همون بچّه‌ای که توی شکم لیلای خودت کاشتی قسمت میدم که قوی بمونی و طاقت بیاری چون من بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم و لیلی بی‌مجنون، به چه کار قصّه‌ی این شهر میاد؟
امیرحسین با اشاره به زیر دست‌هاش، دستور داد که سیاوش رو ول کنن. سیاوش با تن بی‌جون روی زمین افتاده و چشم‌های قشنگش رو بسته بود. با خشم، موهام رو ول کرد و این‌بار بازوم رو بین دست‌هاش فشار داد. من رو به سمت خودش برگردوند. با لحن غمگینی گفت:
- من رو چرا این‌طوری دوست نداشتی؟ چرا حتّی یک بار هم برای دوست داشتن من تلاش نکردی جانان؟ چرا یک بار هم به عشق من اعتماد نکردی تا خودت رو توی دست‌های من رها کنی، هان؟!
با غم نگاهش کردم و گفتم:
- من رو این‌قدر خودخواهانه دوست داری که حتّی یک بار هم از ذهنم نگذشت که دوست داشته باشم.
امیرحسین با حرفم پوزخندی زد و گفت:
- با ذهن نه، باید با قلبت من رو دوست داشته باشی جانان.
با حرفش، قطره اشکی ریختم و گفتم:
- کسی که دوست نداره حتّی اگه عسل هم توی دهنش بذاری، قورتش نمیده چون مزه‌ی اون عسل تبدیل به بدمزه‌ترین عسل دنیا میشه امّا کسی که دوست داره، حتّی اگه زهر هم باشه، با آرامش قورتش میده. این حکایت من و تو هستش امیرحسین. بفهم که من نمی‌تونم عاشقت بشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_سی_پنج

امیرحسین با این حرف، چشم‌هاش پر از اشک شد که من در ادامه گفتم:
- تو دعایی کردی که من به زور توش آمین گفتم. تو آرزویی کردی که من به زور خودم رو توش جا کردم. امیرحسین، نکن! تو هنوز فرصت داری که دوباره عاشق بشی، اون هم عشق دوطرفه.
امیرحسین با حرفم، قطره اشکی از چشمش لغزید و با لحن پر از حسادتی گفت:
- یعنی سیاوش رو بیشتر از من دوست داری، آره؟
با این حرف، سری تکون دادم که امیرحسین با این حرف از من فاصله گرفت. اشک‌هاش رو با پشت دست پاک کرد و نگاه پر از نفرتی به سمت سیاوش انداخت. یک‌ دفعه داد زد:
- یاور؟
مردی که اسمش یاور بود، بدو‌ بدو به سمت امیرحسین اومد و گفت:
- بله آقا؟
امیرحسین بدون این‌ که چشم از سیاوش برداره، به من با سر اشاره کرد و گفت:
- تو پیش خانوم بمون و شیش دونگ حواست بهش باشه‌.
یاور با این حرف، سری تکون داد و کنارم ایستاد که من با تعجّب به امیرحسین نگاه کردم. برای چی یاور باید کنارم بایسته؟ هدف بعدی امیرحسین چی بود؟
امیرحسین نگاهی تهی بهم کرد و گفت:
- تو هم می‌تونی من رو دوست داشته باشی جانانم امّا این زمانی اتفاق میفته که سیاوشی توی این زمین، وجود نداشته باشه.
با این حرف، چشم‌هام از حدقه بیرون زدن. منظور امیرحسین چی بود؟ نه، خدای من! با بهت به امیرحسین نگاه کردم که اون با نگاه پر از نفرت، به سمت سیاوش رفت. سیاوش هم با چشم‌های نیمه باز به امیرحسین نگاه کرد و با درد از جاش بلند شد. از ترس حرفی که امیرحسین بهم زد، تنم شروع به لرزیدن کرد. من تحمل دیدن چنین منظره‌‌ای رو نداشتم.
من شهامت این‌ که عشقم رو... .
با این فکر، روی زمین افتادم. امیرحسین و سیاوش رو به روی هم قرار گرفتن که امیرحسین با پوزخند گفت:
- وقت خداحافظی کردنت رسیده، آقای کامروا.
با این حرف، امیرحسین به طور حرفه‌ای چاقوی جیبی کوچیکی از جیبش در آورد و به سمت سیاوش گرفت که سیاوش با دیدن چاقو، از درد شکمش روی زانوهاش خم شد و گفت:
- نا... مرد.
سیاوش با این حرف، غافلگیرانه به سمتش رفت و محکم لگدی به پاش زد که امیرحسین، روی زمین افتاد. سیاوش هم از درد کنارش روی زمین پخش شد؛ چون توان سیاوش به صفر درصد رسیده بود و توان ایستادن روی پاهاش رو نداشت.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
امیرحسین با این حرف، چشم‌هاش پر از اشک شد که من در ادامه گفتم:
- تو دعایی کردی که من به زور توش آمین گفتم. تو آرزویی کردی که من به زور خودم رو توش جا کردم. امیرحسین، نکن! تو هنوز فرصت داری که دوباره عاشق بشی، اون هم عشق دوطرفه.
امیرحسین با حرفم، قطره اشکی از چشمش لغزید و با لحن پر از حسادتی گفت:
- یعنی سیاوش رو بیشتر از من دوست داری، آره؟
با این حرف، سری تکون دادم که امیرحسین با این حرف از من فاصله گرفت. اشک‌هاش رو با پشت دست پاک کرد و نگاه پر از نفرتی به سمت سیاوش انداخت. یک‌ دفعه داد زد:
- یاور؟
مردی که اسمش یاور بود، بدو‌ بدو به سمت امیرحسین اومد و گفت:
- بله آقا؟
امیرحسین بدون این‌ که چشم از سیاوش برداره، به من با سر اشاره کرد و گفت:
- تو پیش خانوم بمون و شیش دونگ حواست بهش باشه‌.
یاور با این حرف، سری تکون داد و کنارم ایستاد که من با تعجّب به امیرحسین نگاه کردم. برای چی یاور باید کنارم بایسته؟ هدف بعدی امیرحسین چی بود؟
امیرحسین نگاهی تهی بهم کرد و گفت:
- تو هم می‌تونی من رو دوست داشته باشی جانانم امّا این زمانی اتفاق میفته که سیاوشی توی این زمین، وجود نداشته باشه.
با این حرف، چشم‌هام از حدقه بیرون زدن. منظور امیرحسین چی بود؟ نه، خدای من! با بهت به امیرحسین نگاه کردم که اون با نگاه پر از نفرت، به سمت سیاوش رفت. سیاوش هم با چشم‌های نیمه باز به امیرحسین نگاه کرد و با درد از جاش بلند شد. از ترس حرفی که امیرحسین بهم زد، تنم شروع به لرزیدن کرد. من تحمل دیدن چنین منظره‌‌ای رو نداشتم.
من شهامت این‌ که عشقم رو... .
با این فکر، روی زمین افتادم. امیرحسین و سیاوش رو به روی هم قرار گرفتن که امیرحسین با پوزخند گفت:
- وقت خداحافظی کردنت رسیده، آقای کامروا.
با این حرف، امیرحسین به طور حرفه‌ای چاقوی جیبی کوچیکی از جیبش در آورد و به سمت سیاوش گرفت که سیاوش با دیدن چاقو، از درد شکمش روی زانوهاش خم شد و گفت:
- نا... مرد.
سیاوش با این حرف، غافلگیرانه به سمتش رفت و محکم لگدی به پاش زد که امیرحسین، روی زمین افتاد. سیاوش هم از درد کنارش روی زمین پخش شد؛ چون توان سیاوش به صفر درصد رسیده بود و توان ایستادن روی پاهاش رو نداشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_سی_شیش

بس که اون حیوون‌های پست کتکش زدن. با دیدن صح*نه‌ی بعدی، دلم هزاران بار از درد توی س*ی*نه‌ام مچاله شد. امیرحسین با نامردی روی شکم سیاوش نشست بود و چاقو رو می‌خواست توی سمت راست س*ی*نه‌ی سیاوش فرو کنه که سیاوش، دست امیرحسین رو توی هوا گرفت. سیاوش با تموم زوری که توی وجودش داشت، داد زد تا از فرو کردن چاقو به س*ی*نه‌اش جلوگیری کنه امّا توانش به پایان رسید. امیرحسین محکم چاقو رو توی س*ی*نه‌ی سیاوش فرو کرد. سیاوش از درد، دادی زد و شروع به آه و ناله از درد س*ی*نه‌اش کرد. من با دیدن این صح*نه، جیغ دل خراشی زدم و گفتم:
- نه!
با دیدن این صح*نه، به جنون رسیده بودم. هیچ چیز دیگه برای من مهم نبود. تنها سیاوش بود که باید به سمتش برم و توی بغلم بگیرمش. با گریه از روی زمین بلند شدم و می‌خواستم به سمت سیاوشم برم که این غول بیابونی، محکم من رو از پشت گرفت. من هم با گریه شروع به تکون خوردن توی جای خودم کردم.
- ولم کن ع*و*ضی!
امّا اون مرد، در مقابل گریه‌های من هم کر شده بود و هم کور. نه صدای پر از دردم رو می‌شنید و نه گریه‌های بی وقفم رو. من موندم و بس! من موندم و این حال خ*را*ب، من موندم و این اشک‌های مثل ابر بهار، من موندم و این طفل معصوم توی شکم.
با این فکرهای‌ پر از درد، کم‌ کم جلوی چشم‌هام سیاه شد و از حال رفتم اما از هوش رفتنم، نصفه بود. جسمم بی‌حال شده بود و چشم‌هام بسته اما ذهنم بیدار و قلب بی‌قرارم داشت به حالم گریه می‌کرد. یاور با دیدن حالِ بدم، به سمت امیرحسین داد زد:
- آقا، خانومتون از هوش رفت.
امیرحسین با دست‌های خونی، نگاهی بهمون کرد. به ماشینش اشاره کرد و گفت:
- بذارش توی ماشین.
یاور از روی زمین بلندم کرد. من رو به سمت ماشین برد و آروم روی صندلی‌های عقب گذاشت که من با بی‌حالی روی صندلی دراز کشیدم‌. بعد از پنج‌ دقیقه، با درد چشم‌هام رو باز کردم. شروع به کشیدن نفس عمیق کردم تا کمی حالم به جا بیاد. کمی خم شدم و از توی شیشه‌ی ماشین، امیرحسین رو دیدم که کنار سیاوش خم شده بود و داشت یک چیزهایی بهش می‌گفت. با دیدن حال و روز سیاوش، آروم زیر گریه زدم.
خدایا، خودت حافظ سیاوش من باش. خودت خوب می‌دونی که من بدون اون نمی‌تونم نفس بکشم؛ پس تو رو به بزرگیت قسمت میدم، نفسم رو از من نگیر. کمکمون کن که سیاوشم زنده بمونه. تو رو به بزرگی و جلالت قسم، یک معجزه‌ای کن. ما رو از این بدبختی و از امیرحسین بی‌رحم نجات بده.
با گریه هق زدم و محکم مشتی به صندلی جلوم زدم که ناگهان، چشمم به کیفم خورد و بی‌اراده جرقه‌‌ای توی ذهنم خورد. با یادآوری گوشیم، لبخندی از خوش‌حالی به ل*بم اومد و زیر ل*ب گفتم:
- خدایا، ازت ممنونم.




#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
بس که اون حیوون‌های پست کتکش زدن. با دیدن صح*نه‌ی بعدی، دلم هزاران بار از درد توی س*ی*نه‌ام مچاله شد. امیرحسین با نامردی روی شکم سیاوش نشست بود و چاقو رو می‌خواست توی سمت راست س*ی*نه‌ی سیاوش فرو کنه که سیاوش، دست امیرحسین رو توی هوا گرفت. سیاوش با تموم زوری که توی وجودش داشت، داد زد تا از فرو کردن چاقو به س*ی*نه‌اش جلوگیری کنه امّا توانش به پایان رسید. امیرحسین محکم چاقو رو توی س*ی*نه‌ی سیاوش فرو کرد.  سیاوش از درد، دادی زد و شروع به آه و ناله از درد س*ی*نه‌اش کرد. من با دیدن این صح*نه، جیغ دل خراشی زدم و گفتم:
- نه!
با دیدن این صح*نه، به جنون رسیده بودم. هیچ چیز دیگه برای من مهم نبود. تنها سیاوش بود که باید به سمتش برم و توی بغلم بگیرمش. با گریه از روی زمین بلند شدم و می‌خواستم به سمت سیاوشم برم که این غول بیابونی، محکم من رو از پشت گرفت. من هم با گریه شروع به تکون خوردن توی جای خودم کردم.
- ولم کن ع*و*ضی!
امّا اون مرد، در مقابل گریه‌های من هم کر شده بود و هم کور. نه صدای پر از دردم رو می‌شنید و نه گریه‌های بی وقفم رو. من موندم و بس! من موندم و این حال خ*را*ب، من موندم و این اشک‌های مثل ابر بهار، من موندم و این طفل معصوم توی شکم.
با این فکرهای‌ پر از درد، کم‌ کم جلوی چشم‌هام سیاه شد و از حال رفتم اما از هوش رفتنم، نصفه بود. جسمم بی‌حال شده بود و چشم‌هام بسته اما ذهنم بیدار و قلب بی‌قرارم داشت به حالم گریه می‌کرد. یاور با دیدن حالِ بدم، به سمت امیرحسین داد زد:
- آقا، خانومتون از هوش رفت.
امیرحسین با دست‌های خونی، نگاهی بهمون کرد. به ماشینش اشاره کرد و گفت:
- بذارش توی ماشین.
یاور از روی زمین بلندم کرد. من رو به سمت ماشین برد و آروم روی صندلی‌های عقب گذاشت که من با بی‌حالی روی صندلی دراز کشیدم‌. بعد از پنج‌ دقیقه، با درد چشم‌هام رو باز کردم. شروع به کشیدن نفس عمیق کردم تا کمی حالم به جا بیاد. کمی خم شدم و از توی شیشه‌ی ماشین، امیرحسین رو دیدم که کنار سیاوش خم شده بود و داشت یک چیزهایی بهش می‌گفت. با دیدن حال و روز سیاوش، آروم زیر گریه زدم.
خدایا، خودت حافظ سیاوش من باش. خودت خوب می‌دونی که من بدون اون نمی‌تونم نفس بکشم؛ پس تو رو به بزرگیت قسمت میدم، نفسم رو از من نگیر. کمکمون کن که سیاوشم زنده بمونه. تو رو به بزرگی و جلالت قسم، یک معجزه‌ای کن. ما رو از این بدبختی و از امیرحسین بی‌رحم نجات بده.
با گریه هق زدم و محکم مشتی به صندلی جلوم زدم که ناگهان، چشمم به کیفم خورد و بی‌اراده جرقه‌‌ای توی ذهنم خورد. با یادآوری گوشیم، لبخندی از خوش‌حالی به ل*بم اومد و زیر ل*ب گفتم:
- خدایا، ازت ممنونم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_سی_هفت

با ترس، نگاهی به امیرحسین کردم که دیدم با فاصله‌ی کمی از ماشین ایستاده بود و با یاور داشت حرف می‌زد. من هم فرصت رو طلایی دونستم و کیفم رو برداشتم. شروع به گرفتن شماره‌ی آمبولانس کردم که با سومین بوق جواب دادن:
- بله؟
با لکنت از ترس اومدن امیرحسین آروم گفتم:
- خانوم... تو رو خدا زودتر بیاید. عش‌‌‌... قم زخمی شده.
خانوم پشت خط با شنیدن صدای پر از ترسم، با لحن آرامش‌بخشی گفت:
- آروم باشید لطفاً. یک نفس عمیق بکشید، بعد آدرستون رو به ما بدید.
نگاهی به اطراف کردم و شروع به آدرس دادن شدم. در آخر گفتم:
- خانوم، نیروی پلیس هم بفرستید. این‌جا چندتا اراذل... .
قبل از این که حرفم رو کامل کنم، محکم گوشی از دستم کشیده شد که با ترس، به سمت در ماشین برگشتم که دیدم امیرحسین با چشم‌های به خون نشسته، بهم خیره شده بود. از لای دندون‌های کلید شده‌اش غرید:
- بعد از عروسیمون، خودم ادبت می‌کنم جانان خانوم.
با این حرف، با عجله به زیر دست‌هاش اشاره کرد و گفت:
- زودتر بند و بساطتون رو جمع کنید. الان پلیس‌ها سر می‌رسن.
یاور با تعجّب نگاهی به سیاوش که از درد س*ی*نه‌اش ناله می‌کرد، انداخت و گفت:
- آقا، این رو چی‌کار کنیم؟
امیرحسین با نفرت نگاهی به سیاوش کرد و گفت:
- جونش رو به عنوان صدقه‌ی عروسیمون بهش می‌بخشم. یالا بچّه‌ها! الان پلیس‌ها سر می‌رسن.
همگی با ترس سوار ماشین شدن و با سرعت برق، محل رو ترک کردن. امیرحسین هم سوار ماشین شد و استارت ماشین رو زد که من، دست‌هام رو به شیشه‌ چسبوندم و برای حال بد سیاوش گریه ‌می‌کردم.
تو رو خدا طاقت بیار عشقم، الان آمبولانس سر می‌رسه. فقط کافیه کمی تحمل کنی. خدایا، خودت قوت تحمل رو به عشق من بده.
با دور شدن از سیاوشم، دستم رو روی دهنم گذاشتم و مثل ابر بهار گریه می‌کردم. نمی‌دونم آخرش چی میشه و چه بلایی سر عشقم میاد، آیا زنده می‌مونه؟ با اون کتک‌ و ضربه‌ی چاقویی که به سیاوش زدن، سیاوشم طاقت میاره؟ اصلاً آمبولانس به موقع می‌رسه؟
با این فکر، بلند هق می‌زدم و گریه می‌کردم. یک‌ دفعه با خشم، به سمت امیرحسین برگشتم و شروع به مشت زدن بهش کردم. با گریه داد زدم:
- خدا لعنتت کنه! خدا به زمین گرم بزننت آشغال! ازت متنفرم.
کلمه‌ی ازت متنفرم رو با داد گفتم که امیرحسین، محکم زیر خنده زد. با بهت بهش خیره شدم که امیرحسین با بی‌خیالی به حال و روزم می‌خندید. بدون توجه کردن به من، آهنگ ماشین رو تا ته زیاد کرد. با چشم‌های اشکیم نگاهم رو از امیرحسین گرفتم. با ترس زیر ل*ب زمزمه کردم:
- خدای من!
***



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با ترس، نگاهی به امیرحسین کردم که دیدم با فاصله‌ی کمی از ماشین ایستاده بود و با یاور داشت حرف می‌زد. من هم فرصت رو طلایی دونستم و کیفم رو برداشتم. شروع به گرفتن شماره‌ی آمبولانس کردم که با سومین بوق جواب دادن:
- بله؟
با لکنت از ترس اومدن امیرحسین آروم گفتم:
- خانوم... تو رو خدا زودتر بیاید. عش‌‌‌... قم زخمی شده.
خانوم پشت خط با شنیدن صدای پر از ترسم، با لحن آرامش‌بخشی گفت:
- آروم باشید لطفاً. یک نفس عمیق بکشید، بعد آدرستون رو به ما بدید.
نگاهی به اطراف کردم و شروع به آدرس دادن شدم. در آخر گفتم:
- خانوم، نیروی پلیس هم بفرستید. این‌جا چندتا اراذل... .
قبل از این که حرفم رو کامل کنم، محکم گوشی از دستم کشیده شد که با ترس، به سمت در ماشین برگشتم که دیدم امیرحسین با چشم‌های به خون نشسته، بهم خیره شده بود. از لای دندون‌های کلید شده‌اش غرید:
- بعد از عروسیمون، خودم ادبت می‌کنم جانان خانوم.
با این حرف، با عجله به زیر دست‌هاش اشاره کرد و گفت:
- زودتر بند و بساطتون رو جمع کنید. الان پلیس‌ها سر می‌رسن.
یاور با تعجّب نگاهی به سیاوش که از درد س*ی*نه‌اش ناله می‌کرد، انداخت و گفت:
- آقا، این رو چی‌کار کنیم؟
امیرحسین با نفرت نگاهی به سیاوش کرد و گفت:
- جونش رو به عنوان صدقه‌ی عروسیمون بهش می‌بخشم. یالا بچّه‌ها! الان پلیس‌ها سر می‌رسن.
همگی با ترس سوار ماشین شدن و با سرعت برق، محل رو ترک کردن. امیرحسین هم سوار ماشین شد و استارت ماشین رو زد که من، دست‌هام رو به شیشه‌ چسبوندم و برای حال بد سیاوش گریه ‌می‌کردم. 
تو رو خدا طاقت بیار عشقم، الان آمبولانس سر می‌رسه. فقط کافیه کمی تحمل کنی. خدایا، خودت قوت تحمل رو به عشق من بده.
با دور شدن از سیاوشم، دستم رو روی دهنم گذاشتم و مثل ابر بهار گریه می‌کردم. نمی‌دونم آخرش چی میشه و چه بلایی سر عشقم میاد، آیا زنده می‌مونه؟ با اون کتک‌ و ضربه‌ی چاقویی که به سیاوش زدن، سیاوشم طاقت میاره؟ اصلاً آمبولانس به موقع می‌رسه؟
با این فکر، بلند هق می‌زدم و گریه می‌کردم. یک‌ دفعه با خشم، به سمت امیرحسین برگشتم و شروع به مشت زدن بهش کردم. با گریه داد زدم:
- خدا لعنتت کنه! خدا به زمین گرم بزننت آشغال! ازت متنفرم.
کلمه‌ی ازت متنفرم رو با داد گفتم که امیرحسین، محکم زیر خنده زد. با بهت بهش خیره شدم که امیرحسین با بی‌خیالی به حال و روزم می‌خندید. بدون توجه کردن به من، آهنگ ماشین رو تا ته زیاد کرد. با چشم‌های اشکیم نگاهم رو از امیرحسین گرفتم. با ترس زیر ل*ب زمزمه کردم:
- خدای من!
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_سی_هشت

با رسیدن به خونمون، امیرحسین محکم دست من رو گرفت. کشون‌ کشون من رو داخل خونه برد که مامان با دیدنمون، محکم توی صورتش زد و با ترس گفت:
- یا امام‌حسین!
امّا امیرحسین، مثل گاو وحشی دست من رو محکم گرفته بود. در اتاقم رو با پاهاش لگد زد و باز کرد و محکم من رو توی اتاق هل داد. مامان با عجله و ترس به سمتمون اومد که من با گریه، به مامان نگاه کردم و گفتم:
- مامان، سیاوش رو با چاقو زد این مر*تیکه‌ی روانی.
‌ امیرحسین بدون توجّه به حرفم، انگشت تهدید‌وارش رو به سمتم گرفت و غرید:
- تا روز عروسی حق نداری از این اتاق بیرون بزنی. فهمیدی؟
با همون نگاه روانی مانندش، به مامان نگاه کرد. با خشم در ادامه گفت:
- زن‌عمو تو هم خب گوش‌هات رو باز کن. این در تا وقتی من نگم باز نمیشه. آرایشگاه و هر کوفت زهرماری که قراره روز عروسی جانان رو آماده بکنن، به صورت حضوری میارمشون خونه. شیرفهم شد؟
مامان با رنگ پریدگی از ترس، سری به ‌معنی باشه تکون داد که امیرحسین، در اتاقم رو محکم بست و قفل کرد. صداش رو از پشت در شنیدم که خطاب به مامان، با لحن تندی می‌گفت:
-کلید یدک این اتاق رو بیار زن‌عمو.
من با گریه، به سمت در رفتم و شروع به کوبیدن در شدم. داد زدم:
- در رو باز کن امیرحسین. خواهش می‌کنم!
این‌قدر داد و فریاد کردم اما هیچ جوابی نگرفتم. با گریه، روی زمین لیز خوردم و هق زدم. امروز بیشتر از ظرفیتم اشک ریختم. درسته اشک‌هام وزن‌ ندارن اما احساسات ‌سنگینی رو توی خودشون‌ نگه‌ داشتن. من هم با همین اشک‌ ریختن‌ها فقط می‌تونم خودِ ناآرومم رو آروم کنم ولی با وجود زخمی شدن سیاوش، اون هم جلوی چشم‌های من، الان می‌تونم آروم باشم؟ اصلاً امشب می‌تونم سر به بالین بذارم و چشم‌هام رو با آسایش ببندم؟



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با رسیدن به خونمون، امیرحسین محکم دست من رو گرفت. کشون‌ کشون من رو داخل خونه برد که مامان با دیدنمون، محکم توی صورتش زد و با ترس گفت:
- یا امام‌حسین!
امّا امیرحسین، مثل گاو وحشی دست من رو محکم گرفته بود. در اتاقم رو با پاهاش لگد زد و باز کرد و محکم من رو توی اتاق هل داد.  مامان با عجله و ترس به سمتمون اومد که من با گریه، به مامان نگاه کردم و گفتم:
- مامان، سیاوش رو با چاقو زد این مر*تیکه‌ی روانی.
‌ امیرحسین بدون توجّه به حرفم، انگشت تهدید‌وارش رو به سمتم گرفت و غرید:
- تا روز عروسی حق نداری از این اتاق بیرون بزنی. فهمیدی؟
با همون نگاه روانی مانندش، به مامان نگاه کرد. با خشم در ادامه گفت:
-  زن‌عمو تو هم خب گوش‌هات رو باز کن. این در تا وقتی من نگم باز نمیشه. آرایشگاه و هر کوفت زهرماری که قراره روز عروسی جانان رو آماده بکنن، به صورت حضوری میارمشون خونه. شیرفهم شد؟
مامان با رنگ پریدگی از ترس، سری به ‌معنی باشه تکون داد که امیرحسین، در اتاقم رو محکم بست و قفل کرد. صداش رو از پشت در شنیدم که خطاب به مامان، با لحن تندی می‌گفت:
-کلید یدک این اتاق رو بیار زن‌عمو.
 من با گریه، به سمت در رفتم و شروع به کوبیدن در شدم. داد زدم:
- در رو باز کن امیرحسین. خواهش می‌کنم!
این‌قدر داد و فریاد کردم اما هیچ جوابی نگرفتم. با گریه، روی زمین لیز خوردم و هق زدم. امروز بیشتر از ظرفیتم اشک ریختم. درسته اشک‌هام وزن‌ ندارن اما احساسات ‌سنگینی رو توی خودشون‌ نگه‌ داشتن. من هم با همین اشک‌ ریختن‌ها فقط می‌تونم خودِ ناآرومم رو آروم کنم ولی با وجود زخمی شدن سیاوش، اون هم جلوی چشم‌های من، الان می‌تونم آروم باشم؟ اصلاً امشب می‌تونم سر به بالین بذارم و چشم‌هام رو با آسایش ببندم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا