کامل شده رمان جانان من باش| شکوفه فدیعمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_پنجاه_نه

سیاوش در طول مسیر همه‌اش جک‌های خیلی بی‌مزّه‌ای تعریف می‌کرد و من هم عینِ دیوونه‌ها زیر خنده می‌زدم. با ورود ما به اتاق خوابمون همین‌طور که قهقهه می‌زدم، کفش‌هام رو از پام در آوردم و گوشه‌ی اتاق پرت کردم. سیاوش هم با خنده بغلم کرد و نفسش رو محکم بیرون داد که با این‌کار سیاوش با آرامش چشم‌هام رو بستم و با خنده گفتم:
- آخ سیاوش نکن! قلقلکم میاد.
سیاوش با حرفم با لحن شیطونی گفت:
- تنها مسکنی که روم اثر داره صدای خنده‌هاته؛ پس تا می‌تونی بخند که روحم آروم بگیره.
با این حرفش پشت چشمی براش نازک کردم، به سمتش برگشتم و گفتم:
- شاعر بودی و من خبر نداشتم؟
- من برای تو حافظ و سعدی هم میشم، تو فقط جون بخواه لعنتی.
با حرفش هر دو زیر خنده زدیم. سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و سیاوش آروم گفت:
- جانانم!
با حرفش سرم رو از روی شونه‌اش برداشتم و با حالت بامزه‌ای گردنم رو کج کردم و گفتم:
- جانِ جانان؟
سیاوش آروم پیشونیم رو ب*و*سید و از کتش جعبه‌ی قرمز رنگی در آورد که من با دیدن جعبه چشم‌هام برقی زد. با ذوق لبخندی زدم و گفتم:
- ای... این برای منه؟
سیاوش چشم‌هاش رو به معنی آره باز و بسته کرد و با لبخند در جعبه رو باز کرد. یک گردنبند طلایی رنگ با حروف (ع،ش،ق) بود و به شکل زیبایی به هم گره خورده و یک قلب کوچیکی رو به وجود آورده بودن. من با دیدن گردنبند مات‌زده بهش خیره شدم و زیر ل*ب گفتم:
- خدای من! چه‌قدر قشنگه سیاوش!
سیاوش لبی تر کرد و گفت:
- این گردنبند زمانی قشنگ می‌شه که به گردنت بندازی عشقم.
با حرف سیاوش بی‌اختیار بغضی ته گلوم نشست. از این ‌همه عشق و محبّت سیاوش بغض کردم. خدایا من ظرفیت این همه عشق رو ندارم. با چشم‌های اشکی گردنبند رو با دستم نوازش کردم و گفتم:
- خیلی قشنگه سیاوش! حالا معنی این حروف‌ها چی هست؟
سیاوش نگاهی بهم کرد و گردنبند رو از جعبه‌اش در آورد. با دست اون رو جلوی صورتم گرفت و با صدای بَمش گفت:
- عین عیار آدمه، شین شروع لحظه‌ای، قاف قراره آدمه. این سه حرف با هم میشن تفاوت ما با همه؛ عشق.
با حرف سیاوش اشک از چشمم لغزید و بی‌قرارانه خودم رو توی ب*غ*ل سیاوش انداختم و آروم به اشک‌هام اجازه‌ی ریختن دادم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_پنجاه_نه

سیاوش در طول مسیر همه‌اش جک‌های خیلی بی‌مزّه‌ای تعریف می‌کرد و من هم عینِ دیوونه‌ها زیر خنده می‌زدم. با ورود ما به اتاق خوابمون همین‌طور که قهقهه می‌زدم، کفش‌هام رو از پام در آوردم و گوشه‌ی اتاق پرت کردم. سیاوش هم با خنده بغلم کرد و نفسش رو محکم بیرون داد که با این‌کار سیاوش با آرامش چشم‌هام رو بستم و با خنده گفتم:
- آخ سیاوش نکن! قلقلکم میاد.
سیاوش با حرفم با لحن شیطونی گفت:
- تنها مسکنی که روم اثر داره صدای خنده‌هاته؛ پس تا می‌تونی بخند که روحم آروم بگیره.
با این حرفش پشت چشمی براش نازک کردم، به سمتش برگشتم و گفتم:
- شاعر بودی و من خبر نداشتم؟
- من برای تو حافظ و سعدی هم میشم، تو فقط جون بخواه لعنتی.
با حرفش هر دو زیر خنده زدیم. سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و سیاوش آروم گفت:
- جانانم!
با حرفش سرم رو از روی شونه‌اش برداشتم و با حالت بامزه‌ای گردنم رو کج کردم و گفتم:
- جانِ جانان؟
سیاوش آروم پیشونیم رو ب*و*سید و از کتش جعبه‌ی قرمز رنگی در آورد که من با دیدن جعبه چشم‌هام برقی زد. با ذوق لبخندی زدم و گفتم:
- ای... این برای منه؟
سیاوش چشم‌هاش رو به معنی آره باز و بسته کرد و با لبخند در جعبه رو باز کرد. یک گردنبند طلایی رنگ با حروف (ع،ش،ق) بود و به شکل زیبایی به هم گره خورده و یک قلب کوچیکی رو به وجود آورده بودن. من با دیدن گردنبند مات‌زده بهش خیره شدم و زیر ل*ب گفتم:
- خدای من! چه‌قدر قشنگه سیاوش!
سیاوش لبی تر کرد و گفت:
- این گردنبند زمانی قشنگ می‌شه که به گردنت بندازی عشقم.
با حرف سیاوش بی‌اختیار بغضی ته گلوم نشست. از این ‌همه عشق و محبّت سیاوش بغض کردم. خدایا من ظرفیت این همه عشق رو ندارم. با چشم‌های اشکی گردنبند رو با دستم نوازش کردم و گفتم:
- خیلی قشنگه سیاوش! حالا معنی این حروف‌ها چی هست؟
سیاوش نگاهی بهم کرد و گردنبند رو از جعبه‌اش در آورد. با دست اون رو جلوی صورتم گرفت و با صدای بَمش گفت:
 - عین عیار آدمه، شین شروع لحظه‌ای، قاف قراره آدمه. این سه حرف با هم میشن تفاوت ما با همه؛ عشق.
با حرف سیاوش اشک از چشمم لغزید و بی‌قرارانه خودم رو توی ب*غ*ل سیاوش انداختم و آروم به اشک‌هام اجازه‌ی ریختن دادم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_شصت

سیاوش هم با احساس محکم من رو توی بغلش فشار ‌‌داد. موهام رو بو ‌کرد و با صدای لرزونی در گوشم گفت:
- هیش! اشک‌های قشنگت رو حروم نکن پرنسسم.
با این حرفش کمی آروم شدم و اشک‌هام رو با پشت دستم پاک کردم. از ب*غ*ل سیاوش بیرون اومدم که دیدم سیاوش قطره اشکی از چشمش لغزیده و با چشم‌های ناراحت داره نگاهم می‌کنه. دماغم رو بالا کشیدم و با صدای لرزونی گفتم:
- تو چرا گریه می‌کنی سیاوش؟!
سیاوش با حرفم نگاهش رو از من گرفت. با درد پلک‌هاش رو بست و آروم گفت:
- امروز فهمیدم که من بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم.
با حرف سیاوش اخمی کردم و محکم مشتی روی بازوش زدم و گفتم:
- ساکت شو! اتفاقاً خیلی‌خوب هم می‌تونی. اساساً من نمی‌تونم بدون تو زندگی کنم.
ل*ب‌های خشکم رو با زبونم تر کردم و در ادامه گفتم:
- تو خیلی‌خوب می‌تونی بی من زندگی کنی؛ مثلاً اگه من امروز بمیرم... .
سیاوش وسط حرفم پرید و با اخم گفت:
- عه! توبه کن دختر. این چه حرفیه؟
با حرفش دهن کجی کردم و با مظلومیت گفتم:
- فوقش میری یکم نو*شی*دنی می‌خوری. حتماً یکم هم گریه می‌کنی؛ امّا بعدش به زندگیت ادامه میدی و عینِ خیالت هم نیست. مگه نه؟
سیاوش با دوتّا دست‌هاش صورتم رو گرفت و آروم گفت:
- جانانم، این رو بدون دلتنگی من نسبت به تو هیچ‌وقت تموم نمیشه. همين که فکر می‌کنم من و تو دو نفريم، کلّی دلم برای تو دلتنگ‌‌ میشه. کاش می‌تونستم تو رو بنويسم. کاش نقّاشی بلد بودم و عشق و احساسمون رو رسم می‌کردم تا وقتی که ازت دور باشم با این‌ها دلتنگیم رو تسکین بدم؛ امّا به والله که دلتنگی من فقط با دیدن چهره‌ی قشنگ آروم میشه. دل بی‌قرارم نه نقّاشی حالیش میشه نه نوشتن.
با حرف سیاوش ل*بم رو گ*از گرفتم. سرم رو پایین انداختم که سیاوش لبخندی زد و گردنبند رو به گردنم انداخت و گفت:
- این نماد اوّلین شب من و تو باشه. موافقی جانانم؟
سرم رو به معنی آره تکون دادم که سیاوش نگاهی به چشم‌هام کرد و آروم ب*وسه‌ای روی چشم‌هام کاشت. من هم لبخندی زدم که سیاوش لبخندی بهم زد و گفت:
- میشه یک قولی بهم بدی؟
- چه قولی؟
- اگه روزی خواستی گریه کنی من رو صدا بزنی. قول نمیدم بتونم بخندونمت؛ ولی می‌تونم با تو گریه کنم؛ اگه روزی خواستی از جایی فرار کنی اوّل من رو صدا بزن و از من بخواه که با تو فرار کنم؛ چون من برای رفتن با تو هیچ درنگی نمی‌کنم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_شصت

 سیاوش هم با احساس محکم من رو توی بغلش فشار ‌‌داد. موهام رو بو ‌کرد و با صدای لرزونی در گوشم گفت:
- هیش! اشک‌های قشنگت رو حروم نکن پرنسسم.
با این حرفش کمی آروم شدم و اشک‌هام رو با پشت دستم پاک کردم. از ب*غ*ل سیاوش بیرون اومدم که دیدم سیاوش قطره اشکی از چشمش لغزیده  و با چشم‌های ناراحت داره نگاهم می‌کنه. دماغم رو بالا کشیدم و با صدای لرزونی گفتم:
- تو چرا گریه می‌کنی سیاوش؟!
سیاوش با حرفم نگاهش رو از من گرفت. با درد پلک‌هاش رو بست و آروم گفت:
- امروز فهمیدم که من بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم.
با حرف سیاوش اخمی کردم و محکم مشتی روی بازوش زدم و گفتم:
-  ساکت شو! اتفاقاً خیلی‌خوب هم می‌تونی. اساساً من نمی‌تونم بدون تو زندگی کنم.
ل*ب‌های خشکم رو با زبونم تر کردم و در ادامه گفتم:
- تو خیلی‌خوب می‌تونی بی من زندگی کنی؛ مثلاً اگه من امروز بمیرم... .
سیاوش وسط حرفم پرید و با اخم گفت:
- عه! توبه کن دختر. این چه حرفیه؟
با حرفش دهن کجی کردم و با مظلومیت گفتم:
- فوقش میری یکم نو*شی*دنی می‌خوری. حتماً یکم هم گریه می‌کنی؛ امّا بعدش به زندگیت ادامه میدی و عینِ خیالت هم نیست. مگه نه؟
سیاوش با دوتّا دست‌هاش صورتم رو گرفت و آروم گفت:
- جانانم، این رو بدون دلتنگی من نسبت به تو هیچ‌وقت تموم نمیشه. همين که فکر می‌کنم من و تو دو نفريم، کلّی دلم برای تو دلتنگ‌‌ میشه. کاش می‌تونستم تو رو بنويسم. کاش نقّاشی بلد بودم و عشق و احساسمون رو رسم می‌کردم تا وقتی که ازت دور باشم با این‌ها دلتنگیم رو تسکین بدم؛ امّا به والله که دلتنگی من فقط با دیدن چهره‌ی قشنگ آروم میشه. دل بی‌قرارم نه نقّاشی حالیش میشه نه نوشتن.
با حرف سیاوش ل*بم رو گ*از گرفتم. سرم رو پایین انداختم که سیاوش لبخندی زد و گردنبند رو به گردنم انداخت و گفت:
- این نماد اوّلین شب من و تو باشه. موافقی جانانم؟
سرم رو به معنی آره تکون دادم که سیاوش نگاهی به چشم‌هام کرد و آروم ب*وسه‌ای روی چشم‌هام کاشت. من هم لبخندی زدم که سیاوش لبخندی بهم زد و گفت:
- میشه یک قولی بهم بدی؟
- چه قولی؟
- اگه روزی خواستی گریه کنی من رو صدا بزنی. قول نمیدم بتونم بخندونمت؛ ولی می‌تونم با تو گریه کنم؛ اگه روزی خواستی از جایی فرار کنی اوّل من رو صدا بزن و از من بخواه که با تو فرار کنم؛ چون من برای رفتن با تو هیچ درنگی نمی‌کنم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_شصت_یک

با چشم‌های اشکی بهش خیره شدم که سیاوش در ادامه گفت:
- اگه روزی دوست نداشتی با کسی حرف بزنی، من رو صدا بزن تا باهم سکوت کنیم؛ اگه روزی من رو صدا زدی و من جوابت رو ندادم حتماً سراغ من بیا جانان؛ چون من توی اون لحظه بیشتر از هر زمانی بهت نیاز دارم.
با این حرف با چشم‌های اشکی آروم قول میدم رو زیر ل*ب گفتم که سیاوش کم‌کم بهم نزدیک شد و فاصله‌ی دلتنگی بینمون رو از بین برد. من هم با عشق سیاوش رو همراهی کردم.
دنیا بازی چهره⁧هاست و همه توی یک فیلم ترسناک عشقی قرار گرفتیم که معلوم نیست چه کسی دل به گفتن حقیقت داده و چه کسی دل به گفتن دروغ داده. این چه‌قدر تلخه که هیچ‌کس قرار نیست بفهمه که پایان این فیلم قراره چهره‌ی واقعی چه کسی برملا بشه. اون شب بهترین و قشنگ‌ترین شب زندگیمون شد. شبی که روحم، قلبم و کل وجودم رو تقدیم مردی کردم که عاشقونه دوستش داشتم و خودم رو با عشق با مرد زندگیم همراه کردم. دیگه نمی‌تونستم در مقابل عشق زندگیم کلمه‌ی نه رو به کار ببرم؛ چون قلبم دیوونه‌وار فقط و فقط اسم سیاوش رو صدا می‌زنه. با هر ب*وسه‌ی اون جون و با هر حرف عاشقونه‌اش زندگی کردم و چه‌قدر خوش‌حال بودم از انتخاب درستم؛ چون سیاوش بی‌نقص بود و در زمینه‌ی عشقی به اندازه‌ی کافی من رو مجنون خودش کرد.
با احساس کردن درد وحشتناکی توی دلم چشم‌هام رو باز کردم و روی تختم نیم‌خیز شدم که از درد صورتم جمع شد. آخی زیر ل*ب گفتم و با همون صدای خواب‌آلودم ناله‌کنان گفتم:
- سیاوش پاشو! من خیلی درد دارم!
با گفتن این حرف هیچ جوابی از سیاوش نشنیدم. ای‌خدا! من این‌جا دارم از درد می‌میرم، اون‌وقت آقا گرفته مثل خرس خوابیده! با حرص به سمتش برگشتم که با دیدن جای خالیش کُپ کردم. یعنی کجا رفته؟ اون هم کله صبحی؟ نکنه آقای مجنون رفته برام کله‌پاچه بخره؟ با این فکر خنده‌ای زیر ل*ب کردم که با درد دلم لبخندم جمع شد. از جام بلند شدم و فوراً یک ملافه‌ای دور خودم پیچیدم و به سمت دست‌شویی رفتم و چند‌بار تق‌تق زدم و گفتم:
- آقایی؟ اون‌جایی؟
باز هم جوابی یافت نکردم. در رو به آرومی باز کردم که دیدم داخل نبود. پفی کشیدم و خودم از دست‌شویی عزیزم استفاده کردم. با تموم شدن کارم از دستشویی بیرون زدم و به سمت گوشیم رفتم. شروع به گرفتن شماره‌ی سیاوش کردم که یکهو چشمم به تخت افتاد. نمی‌دونم چرا؛ امّا حس خوبی به دیدن این صح*نه نداشتم. توی این روز مهمی باید سیاوش کنارم می‌بود و مثل فیلم‌های عاشقونه کمی بهم رسیدگی می‌کرد و صبحونه برای من آماده می‌کرد؛ اما زهی خیال باطل. پفی کشیدم که با شنیدن جمله‌ی شماره‌ی مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد، لطفاً بعداً... .



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_شصت_یک

با چشم‌های اشکی بهش خیره شدم که سیاوش در ادامه گفت:
- اگه روزی دوست نداشتی با کسی حرف بزنی، من رو صدا بزن تا باهم سکوت کنیم؛ اگه روزی من رو صدا زدی و من جوابت رو ندادم حتماً سراغ من بیا جانان؛ چون من توی اون لحظه بیشتر از هر زمانی بهت نیاز دارم.
با این حرف با چشم‌های اشکی آروم قول میدم رو زیر ل*ب گفتم که سیاوش کم‌کم بهم نزدیک شد و فاصله‌ی دلتنگی بینمون رو از بین برد. من هم با عشق سیاوش رو همراهی کردم.
دنیا بازی چهره⁧هاست و همه توی یک فیلم ترسناک عشقی قرار گرفتیم که معلوم نیست چه کسی دل به گفتن حقیقت داده و چه کسی دل به گفتن دروغ داده. این چه‌قدر تلخه که هیچ‌کس قرار نیست بفهمه که پایان این فیلم قراره چهره‌ی واقعی چه کسی برملا بشه. اون شب بهترین و قشنگ‌ترین شب زندگیمون شد. شبی که روحم، قلبم و کل وجودم رو تقدیم مردی کردم که عاشقونه دوستش داشتم و خودم رو با عشق با مرد زندگیم همراه کردم. دیگه نمی‌تونستم در مقابل عشق زندگیم کلمه‌ی نه رو به کار ببرم؛ چون قلبم دیوونه‌وار فقط و فقط اسم سیاوش رو صدا می‌زنه. با هر ب*وسه‌ی اون جون و با هر حرف عاشقونه‌اش زندگی کردم و چه‌قدر خوش‌حال بودم از انتخاب درستم؛ چون سیاوش بی‌نقص بود و در زمینه‌ی عشقی به اندازه‌ی کافی من رو مجنون خودش کرد.
با احساس کردن درد وحشتناکی توی دلم چشم‌هام رو باز کردم و روی تختم نیم‌خیز شدم که از درد صورتم جمع شد. آخی زیر ل*ب گفتم و با همون صدای خواب‌آلودم ناله‌کنان گفتم:
- سیاوش پاشو! من خیلی درد دارم!
با گفتن این حرف هیچ جوابی از سیاوش نشنیدم. ای‌خدا! من این‌جا دارم از درد می‌میرم، اون‌وقت آقا گرفته مثل خرس خوابیده! با حرص به سمتش برگشتم که با دیدن جای خالیش کُپ کردم. یعنی کجا رفته؟ اون هم کله صبحی؟ نکنه آقای مجنون رفته برام کله‌پاچه بخره؟ با این فکر خنده‌ای زیر ل*ب کردم که با درد دلم لبخندم جمع شد. از جام بلند شدم و فوراً یک ملافه‌ای دور خودم پیچیدم و به سمت دست‌شویی رفتم و چند‌بار تق‌تق زدم و گفتم:
- آقایی؟ اون‌جایی؟
باز هم جوابی یافت نکردم. در رو به آرومی باز کردم که دیدم داخل نبود. پفی کشیدم و خودم از دست‌شویی عزیزم استفاده کردم. با تموم شدن کارم از دستشویی بیرون زدم و به سمت گوشیم رفتم. شروع به گرفتن شماره‌ی سیاوش کردم که یکهو چشمم به تخت افتاد. نمی‌دونم چرا؛ امّا حس خوبی به دیدن این صح*نه نداشتم. توی این روز مهمی باید سیاوش کنارم می‌بود و مثل فیلم‌های عاشقونه کمی بهم رسیدگی می‌کرد و صبحونه برای من آماده می‌کرد؛ اما زهی خیال باطل. پفی کشیدم که با شنیدن جمله‌ی شماره‌ی مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد، لطفاً بعداً... .



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_شصت_دو

با نگرانی تماس رو قطع کردم و با بهت به صفحه‌ی گوشیم خیره شدم. چرا سیاوش گوشیش رو خاموش کرده؟! با ترس خودم رو از توی آیینه نگاه کردم و بی‌اراده یک ترس مبهمی به جونم نشست. به طوری که دست و پاهام از ترس یخ بسته بودن. موهام رو با دست‌های لرزونم کنار زدم و زیر ل*ب گفتم:
- من نباید دست روی دست بذارم؛ چون ممکنه اتفاقی برای سیاوشم افتاده باشه که این‌جور غیبش زده‌. اون هم دقیقاً روز اول آغاز عشقمون!
با ترس و دلهره به سمت ساکم رفتم که ناگهان درد شدیدی توی کل بدنم پیچید. از درد آخی گفتم و روی زمین سُر خوردم و افتادم. صورتم از درد شدید بی‌اراده جمع شد و زیر ل*ب با ناله گفتم:
- لامصب چه‌قدر درد دارم!
که چشمم به ملافه‌ای که دور خودم پیچیده بودم افتاد، وای‌نه! داشتم خون‌ریزی می‌کردم از درد! باید فوراً خودم رو به یک دکتری برسونم؛ وگرنه از این درد وحشتناک امروز از بین میرم. آب دهنم رو با استرس بلعیدم و زودی لباس‌ سرسری‌ یک شلوار با پیرهن پوشیدم و یک پد بهداشتی هم گذاشتم که بیشتر از این کثیف کاری نکنم. به تندی از اتاق بیرون زدم و به سمت لابی رفتم که با نبودن سیاوش توی لابی به طرز عجیبی استرس بیشتری تموم وجودم رو فرا گرفت. با قیافه‌ی رنگ پریده‌ام به سمت پرسنل هتل رفتم و به زبان انگلیسی گفتم:
- ببخشید خانوم! آقای سیاوش رو امروز ندیدید؟ همون مرد قد بلندی که همراه من بودن رو میگم.
پرسنل نگاهی بهم کرد و فهمید که زبان ترکی بلد نیستم و به انگلیسی در جوابم گفت:
- ایشون ساعت شیش صبح پرواز داشتند.
با تعجب نگاهی به پرسنل کردم و گفتم:
- به کجا؟
- به ایران.
مات و مبهوت حرف خانوم پرسنل شدم. چی؟ ای‌‌‌... ایران؟ خدای من! چرا سیاوش برگشته ایران؟ اون هم بی‌خبر؟ با گیجی غرق در افکارم بودم که پرسنل در حالی‌که به دفترش نگاهی می‌کرد، در ادامه گفت:
- آقای کامروا هزینه‌ی هتل رو هم پرداخت کردن خانوم؛ نگران نباشید.
با حرف پرسنل یکهو زمین به دور سرم چرخید. با دست‌های لرزونم سرم رو گرفتم که پرسنل با ترس به سمتم اومد و گفت:
- خانوم حالتون خوبه؟
امّا من هیچ جوابی بهش ندادم و فقط با ل*ب‌های لرزونم زمزمه می‌کردم:
- چرا؟!
با فکر کردن به این موضوع یک‌دفعه جلوی چشم‌هام سیاهی رفت و می‌خواستم روی زمین بیفتم که پرسنل زودی زیر بغلم رو گرفت و من رو روی مبل نشوند. یک لیوان آب برای من ریخت و به سمت من گرفت و گفت:
- خانوم آروم باشید!
امّا من حتّی توان گرفتن لیوان آب رو هم از دستش نداشتم. پرسنل هم که قضیه رو فهمیده بود، آروم لیوان رو نزدیک دهنم برد. یک قلپ ازش خوردم و دستم رو به معنی بسه بلند کردم. پرسنل لیوان آب رو از من دور کرد و با مهربونی کنارم نشست. با مهربانی و به انگلیسی گفت:
- حالتون خوبه خانوم؟



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_شصت_دو

با نگرانی تماس رو قطع کردم و با بهت به صفحه‌ی گوشیم خیره شدم. چرا سیاوش گوشیش رو خاموش کرده؟! با ترس خودم رو از توی آیینه نگاه کردم و بی‌اراده یک ترس مبهمی به جونم نشست. به طوری که دست و پاهام از ترس یخ بسته بودن. موهام رو با دست‌های لرزونم کنار زدم و زیر ل*ب گفتم:
- من نباید دست روی دست بذارم؛ چون ممکنه اتفاقی برای سیاوشم افتاده باشه که این‌جور غیبش زده‌. اون هم دقیقاً روز اول آغاز عشقمون!
با ترس و دلهره به سمت ساکم رفتم که ناگهان درد شدیدی توی کل بدنم پیچید. از درد آخی گفتم و روی زمین سُر خوردم و افتادم. صورتم از درد شدید بی‌اراده جمع شد و زیر ل*ب با ناله گفتم:
- لامصب چه‌قدر درد دارم!
که چشمم به ملافه‌ای که دور خودم پیچیده بودم افتاد، وای‌نه! داشتم خون‌ریزی می‌کردم از درد! باید فوراً خودم رو به یک دکتری برسونم؛ وگرنه از این درد وحشتناک امروز از بین میرم. آب دهنم رو با استرس بلعیدم و زودی لباس‌ سرسری‌ یک شلوار با پیرهن پوشیدم و یک پد بهداشتی هم گذاشتم که بیشتر از این کثیف کاری نکنم. به تندی از اتاق بیرون زدم و به سمت لابی رفتم که با نبودن سیاوش توی لابی به طرز عجیبی استرس بیشتری تموم وجودم رو فرا گرفت. با قیافه‌ی رنگ پریده‌ام به سمت پرسنل هتل رفتم و به زبان انگلیسی گفتم:
- ببخشید خانوم! آقای سیاوش رو امروز  ندیدید؟ همون مرد قد بلندی که همراه من بودن رو میگم.
پرسنل نگاهی بهم کرد و فهمید که زبان ترکی بلد نیستم و به انگلیسی در جوابم گفت:
- ایشون ساعت شیش صبح پرواز داشتند.
با تعجب نگاهی به پرسنل کردم و گفتم:
- به کجا؟
- به ایران.
مات و مبهوت حرف خانوم پرسنل شدم. چی؟ ای‌‌‌... ایران؟ خدای من! چرا سیاوش برگشته ایران؟ اون هم بی‌خبر؟ با گیجی غرق در افکارم بودم که پرسنل در حالی‌که به دفترش نگاهی می‌کرد، در ادامه گفت:
- آقای کامروا هزینه‌ی هتل رو هم پرداخت کردن خانوم؛ نگران نباشید.
با حرف پرسنل یکهو زمین به دور سرم چرخید. با دست‌های لرزونم سرم رو گرفتم که پرسنل با ترس به سمتم اومد و گفت:
- خانوم حالتون خوبه؟
امّا من هیچ جوابی بهش ندادم و فقط با ل*ب‌های لرزونم زمزمه می‌کردم:
- چرا؟!
با فکر کردن به این موضوع یک‌دفعه جلوی چشم‌هام سیاهی رفت و می‌خواستم روی زمین بیفتم که پرسنل زودی زیر بغلم رو گرفت و من رو روی مبل نشوند. یک لیوان آب برای من ریخت و به سمت من گرفت و گفت:
- خانوم آروم باشید!
امّا من حتّی توان گرفتن لیوان آب رو هم از دستش نداشتم. پرسنل هم که قضیه رو فهمیده بود، آروم لیوان رو نزدیک دهنم برد. یک قلپ ازش خوردم و دستم رو به معنی بسه بلند کردم. پرسنل لیوان آب رو از من دور کرد و با مهربونی کنارم نشست. با مهربانی و به انگلیسی گفت:
- حالتون خوبه خانوم؟



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_شصت_سه

سرم رو آروم تکون دادم و با لحن پر از التماس گفتم:
- م... میشه برای من بلیط بگیرید می‌خوام که با اوّلین پرواز به ایران برگردم.
پرسنل با تعجّب نگاهی بهم کرد و گفت:
- الان که حالتون بده خانوم! فردا براتون می‌گیرم.
با نگاه غمگینی نگاهش کردم، دست‌هاش رو گرفتم و التماس‌وار گفتم:
- من.. من خوبم تو رو خدا الآن بلیط رو برای من بگیرید. هرچه سریع باید به ایران برگردم!
پرسنل با دیدن حالم سری تکون داد و باشه‌ای گفت. از جاش بلند شد و به سمت تلفن هتل رفت. شماره‌ای رو گرفت و شروع به حرف زدن کرد. من هم ذهن نا آرومم رو با دوتّا دست‌هام گرفتم و غرق در دنیای پر از ترسم شدم. نکنه اتفاقی برای خانواده‌ی سیاوش افتاده که این‌قدر یکهویی رفت؟ آره، حتماً همین‌طوره؛ وگرنه دلیلی نداره بی‌خبر اون هم بدون من به ایران برگرده! موهام رو دیوونه‌وار پشت گوشم زدم که پرسنل با لبخند به سمتم اومد و گفت:
- شما خیلی خوش شانس هستید جانان‌ خانوم؛ چون پرواز بعدی به ایران ساعت دو ظهر هستش و من براتون بلیط رو رزرو کردم.
سرم رو با خوش‌حالی تکون دادم و آروم گفتم:
- ممنونم خانوم.
***
ساکم رو به دستم گرفتم و با قدم‌های لرزون از فرودگاه بیرون اومدم. بالأخره به ایران رسیدم. می‌خواستم با آرامش نفس عمیقی بکشم که ناگهان سوزش وحشتناکی توی کل وجودم حس کردم. چند بار از درد نفس عمیقی کشیدم و آروم شروع به قدم زدن کردم؛ چون زیاد نمی‌تونستم به خودم فشار بیارم. دستم رو برای اوّلین تاکسی بلند کردم و با نگه داشتن تاکسی آروم سوار شدم. راننده‌ی بی‌چاره هم زودی از ماشین پیاده شد و ساکم رو توی صندوق عقب گذاشت. سوار شد و گفت:
- کجا ببرمتون خانوم؟
با حرف راننده توی فکر فرو رفتم. با این درد و رنگ‌ پریدگی که نمی‌تونستم خونه برم. قطعاً مامان بی‌چارم می‌کنه؛ پس اوّل باید یک سر به دکتر بزنم تا یکم قرص و دارو به این حال بدم بده تا من رو از این حال‌زارم نجات بده، بعدش به خونه برمی‌گردم؛ چون دردم غیر قابل تحمّل بود. ل*بم رو تر کردم و آروم گفتم:
- مجتمع پزشکان نزدیک... .
راننده با حرفم سری تکون داد، چشمی گفت و به راه افتاد. بی‌صدا سرم رو به شیشه‌ی پنجره‌ تکیه دادم و غرق افکارم شدم. این اوّلین روز بود که تو بدون خداحافظی از من دور شدی سیاوش؛ چون حس می‌کنم که سال‌هاست از من دور بودی و دلم به اندازه‌ی وسعت دریا برات تنگ شده. وقتی نیستی من توی رویای تو شعر میگم، شعری درمورد زیبایی چشم‌های مثل آسمون شبت و شعری درباره‌ی قلب عاشق بی‌طاقتم. سیاوشم، چرا باید فردای بهترین روزمون تو از من دور بشی؟ چه اتّفاق مهمی افتاده که حتّی نتونستی من رو خبردار کنی؟ می‌دونی‌ وقتی جای خالیت رو دیدم چی به سر من اومد؟ سیاوش خدا کنه دلیل قانع کننده‌ای داشته باشی!



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_شصت_سه

سرم رو آروم تکون دادم و با لحن پر از التماس گفتم:
- م... میشه برای من بلیط بگیرید می‌خوام که با اوّلین پرواز به ایران برگردم.
پرسنل با تعجّب نگاهی بهم کرد و گفت:
- الان که حالتون بده خانوم! فردا براتون می‌گیرم.
با نگاه غمگینی نگاهش کردم، دست‌هاش رو گرفتم و التماس‌وار گفتم:
- من.. من خوبم تو رو خدا الآن بلیط رو برای من بگیرید. هرچه سریع باید به ایران برگردم!
پرسنل با دیدن حالم سری تکون داد و باشه‌ای گفت. از جاش بلند شد و به سمت تلفن هتل رفت. شماره‌ای رو گرفت و شروع به حرف زدن کرد. من هم ذهن نا آرومم رو با دوتّا دست‌هام گرفتم و غرق در دنیای پر از ترسم شدم. نکنه اتفاقی برای خانواده‌ی سیاوش افتاده که این‌قدر یکهویی رفت؟ آره، حتماً همین‌طوره؛ وگرنه دلیلی نداره بی‌خبر اون هم بدون من به ایران برگرده! موهام رو دیوونه‌وار پشت گوشم زدم که پرسنل با لبخند به سمتم اومد و گفت:
- شما خیلی خوش شانس هستید جانان‌ خانوم؛ چون پرواز بعدی به ایران ساعت دو ظهر هستش و من براتون بلیط رو رزرو کردم.
سرم رو با خوش‌حالی تکون دادم و آروم گفتم:
- ممنونم خانوم.
***
ساکم رو به دستم گرفتم و با قدم‌های لرزون از فرودگاه بیرون اومدم. بالأخره به ایران رسیدم. می‌خواستم با آرامش نفس عمیقی بکشم که ناگهان سوزش وحشتناکی توی کل وجودم حس کردم. چند بار از درد نفس عمیقی کشیدم و آروم شروع به قدم زدن کردم؛ چون زیاد نمی‌تونستم به خودم فشار بیارم. دستم رو برای اوّلین تاکسی بلند کردم و با نگه داشتن تاکسی آروم سوار شدم. راننده‌ی بی‌چاره هم زودی از ماشین پیاده شد و ساکم رو توی صندوق عقب گذاشت. سوار شد و گفت:
- کجا ببرمتون خانوم؟
با حرف راننده توی فکر فرو رفتم. با این درد و رنگ‌ پریدگی که نمی‌تونستم خونه برم. قطعاً مامان بی‌چارم می‌کنه؛ پس اوّل باید یک سر به دکتر بزنم تا یکم قرص و دارو به این حال بدم بده تا من رو از این حال‌زارم نجات بده، بعدش به خونه برمی‌گردم؛ چون دردم غیر قابل تحمّل بود. ل*بم رو تر کردم و آروم گفتم:
- مجتمع پزشکان نزدیک... .
راننده با حرفم سری تکون داد، چشمی گفت و به راه افتاد. بی‌صدا سرم رو به شیشه‌ی پنجره‌ تکیه دادم و غرق افکارم شدم. این اوّلین روز بود که تو بدون خداحافظی از من دور شدی سیاوش؛ چون حس می‌کنم که سال‌هاست از من دور بودی و دلم به اندازه‌ی وسعت دریا برات تنگ شده. وقتی نیستی من توی رویای تو شعر میگم، شعری درمورد زیبایی چشم‌های مثل آسمون شبت و شعری درباره‌ی قلب عاشق بی‌طاقتم. سیاوشم، چرا باید فردای بهترین روزمون تو از من دور بشی؟ چه اتّفاق مهمی افتاده که حتّی نتونستی من رو خبردار کنی؟ می‌دونی‌ وقتی جای خالیت رو دیدم چی به سر من اومد؟ سیاوش خدا کنه دلیل قانع کننده‌ای داشته باشی!



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_شصت_چهار

بعد از یک ساعت با گذشت ترافیک همیشه‌ی تهران بالأخره به مقصد رسیدم. به آرومی پیاده شدم، به سمت راننده رفتم و گفتم:
- میشه منتظرم بمونید؟
راننده که پسر جوونی بود گفت:
- خانوم منتظر بمونم کرایه‌تون زیاد میشه‌ها؛ بعدش دبه نکنی بگی این حرف‌ها رو بهم نگفتی!
با حرفش با بی‌حوصلگی چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- آقای محترم هزینه‌اش هر چه‌قدر بشه شخصاً پرداخت می‌کنم.
راننده با دیدن جدیتم چشمی گفت و ماشین رو خاموش کرد. من هم با قدم‌های آروم وارد مجتمع پزشکان شدم و با پیدا کردن دکتر زنان زودی نوبت اورژانسی گرفتم که خداروشکر یک نفر بیشتر جلوم نبود. اون هم زودی خارج شد. منشی با دیدن خروج اون خانوم فوراً اسمم رو صدا زد و من هم از جام بلند شدم و وارد اتاق خانوم دکتر شدم.
- سلام خانوم دکتر.
خانوم دکتر یک زن نسبتاً جوونی بود. با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- سلام، بفرمایید.
آروم روی مبل نشستم و شروع به توضیح دادن بدبختیم کردم که خانوم دکتر اوّل به حرف‌هام با دقت گوش داد، بعد به صندلی معاینه اشاره کرد و گفت:
- لطفاً بفرمایید تا معاینتون کنم.
با حرفش چشمی گفتم و به سمت صندلی معاینه رفتم و کارهای لازم رو انجام دادم و برای معاینه آماده شدم. خانوم دکتر هم دستکش مخصوصش رو پوشید و شروع به معاینه کرد. بعد از پنج دقیقه از معاینه کردن اخمی کرد و دستکش‌هاش رو از دستش در آورد و توی سطل زباله انداخت. با اخم به سمت میزش رفت و گفت:
- تشریف بیارید عزیزم.
با حرفش زودی خودم رو جمع کردم و به سمت خانوم دکتر رفتم و روی مبل نشستم. خانوم دکتر از زیر عینک نگاهی بهم کرد و گفت:
- آسیب جدی بهتون وارد شده که منجر به خونریزی شدیدی شده دخترم.
با حرف خانوم دکتر با خجالت سرم رو پایین انداختم که خانوم دکتر خودکارش رو برداشت و گفت:
- براتون چند تا داروی قوی می‌نویسم که زودتر خوب بشید. حتماً باید مرتّب استفاده کنید؛ وگرنه به عفونت شدیدی مبتلا می‌شید.
بعد از زیر عینک دوباره زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
- متأهل هستید درسته؟
هه! آره تو فکر کن منِ بدبخت متأهل هستم. با درموندگی نگاهش کردم و الکی سرم رو تکون دادم که خانوم دکتر لبخندی بهم زد و گفت:
- چیزی نیست دخترم خوب میشی.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_شصت_چهار

بعد از یک ساعت با گذشت ترافیک همیشه‌ی تهران بالأخره به مقصد رسیدم. به آرومی پیاده شدم، به سمت راننده رفتم و گفتم:
- میشه منتظرم بمونید؟
راننده که پسر جوونی بود گفت:
- خانوم منتظر بمونم کرایه‌تون زیاد میشه‌ها؛ بعدش دبه نکنی بگی این حرف‌ها رو بهم نگفتی!
با حرفش با بی‌حوصلگی چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- آقای محترم هزینه‌اش هر چه‌قدر بشه شخصاً پرداخت می‌کنم.
راننده با دیدن جدیتم چشمی گفت و ماشین رو خاموش کرد. من هم با قدم‌های آروم وارد مجتمع پزشکان شدم و با پیدا کردن دکتر زنان زودی نوبت اورژانسی گرفتم که خداروشکر یک نفر بیشتر جلوم نبود. اون هم زودی خارج شد. منشی با دیدن خروج اون خانوم فوراً اسمم رو صدا زد و من هم از جام بلند شدم و وارد اتاق خانوم دکتر شدم.
- سلام خانوم دکتر.
خانوم دکتر یک زن نسبتاً جوونی بود. با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- سلام، بفرمایید.
آروم روی مبل نشستم و شروع به توضیح دادن بدبختیم کردم که خانوم دکتر اوّل به حرف‌هام با دقت گوش داد، بعد به صندلی معاینه اشاره کرد و گفت:
- لطفاً بفرمایید تا معاینتون کنم.
با حرفش چشمی گفتم و به سمت صندلی معاینه رفتم و کارهای لازم رو انجام دادم و برای معاینه آماده شدم. خانوم دکتر هم دستکش مخصوصش رو پوشید و شروع به معاینه کرد. بعد از پنج دقیقه از معاینه کردن اخمی کرد و دستکش‌هاش رو از دستش در آورد و توی سطل زباله انداخت. با اخم به سمت میزش رفت و گفت:
- تشریف بیارید عزیزم.
با حرفش زودی خودم رو جمع کردم و به سمت خانوم دکتر رفتم و روی مبل نشستم. خانوم دکتر از زیر عینک نگاهی بهم کرد و گفت:
- آسیب جدی بهتون وارد شده که منجر به خونریزی شدیدی شده دخترم.
با حرف خانوم دکتر با خجالت سرم رو پایین انداختم که خانوم دکتر خودکارش رو برداشت و گفت:
- براتون چند تا داروی قوی می‌نویسم که زودتر خوب بشید. حتماً باید مرتّب استفاده کنید؛ وگرنه به عفونت شدیدی مبتلا می‌شید.
بعد از زیر عینک دوباره زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
- متأهل هستید درسته؟
هه! آره تو فکر کن منِ بدبخت متأهل هستم. با درموندگی نگاهش کردم و الکی سرم رو تکون دادم که خانوم دکتر لبخندی بهم زد و گفت:
- چیزی نیست دخترم خوب میشی.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_شصت_پنج

*سیاوش*
با همون اخمی که همیشه مهمون ابروهام بود، عینک آفتابیم رو به چشم‌هام زدم و پام رو روی پدال گ*از گذاشتم و با آخرین سرعت ماشینم رو توی جاده‌ی خلوت قدیمی جنگلی روندم تا به قرار لعنتیم برسم. از دور ماشین مدل‌بالایی رو دیدم که از بین درخت‌ها با سرعت بیرون اومد و به طور حرفه‌ای وسط جاده پارک کرد، به طوری که صدای لاستیک‌ها به طرز فجیعی بلند شدن. چشم‌هام رو ریز کردم تا قیافه‌ی کسی که داخل ماشین بود رو ببینم که با پیاده شدن امیر‌حسین از ماشین با حرص دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و فرمون رو با دستم فشار دادم. امیرحسین با پالتوی مشکی بلندی با همون لبخند روی مخش از ماشینش پیاده شد و وسط جاده ایستاد. آروم گ*ردنش رو همراه لبخند شیطانی برای من کج کرد. با دیدنش اخمی کردم و از کارش عصبی شدم. دوست داشتم با همین دست‌هام گ*ردنش رو خرد کنم مر*تیکه‌ی ع*و*ضی. بی‌اراده پاهام رو روی پدال گذاشتم و با سرعت زیاد به سمتش پرواز کردم و می‌خواستم اون پست‌فطرت رو زیر لاستیک‌های ماشینم له و لَوَرده کنم که یکهو به خودم اومدم و ترمز دستی رو با خشم کشیدم که ماشینم با صدای لاستیک دل‌خراشی به فاصله‌ی خیلی کمی جلوی امیرحسین ایستاد. با چشم‌های سرشار از نفرت بهش زل زدم. امیرحسین با دیدن خشمم ابرویی بالا پروند و نگاه سرشار از غروری بهم کرد. دیگه طاقت نگاه کردن به اون قیافه‌ی نحس امیرحسین رو نداشتم. با همون خشم زودی کمربند ماشینم رو باز کردم. از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم و با پوزخند گفتم:
- خیر باشه! این چه دل و جرئتیه کلّه صبحی؟
امیرحسین با حرفم لبخند حرص‌دراری زد، دست‌هاش رو توی جیب پالتوش گذاشت و گفت:
- این جرئتم از وجود تو اومده همکار عزیزم!
با حرف امیرحسین پوزخندی به حرفش زدم و با کنایه گفتم:
- حالا نیازی نیست این‌قدر برای من دُم در بیاری و خودت رو پسر شجاع نشون بدی؛ چون من خوب تو رو می‌شناسم. حالا هم وقت طلاییم رو با چرندیاتت نگیر. زود کارت رو بگو بچّه‌جون.
امیرحسین ل*ب‌هاش رو با زبونش تر کرد و گفت:
- حلّش کردی؟
با حرفش سری تکون دادم و گفتم:
- آره، از امروز جانان... .
چرا نمی‌تونم حرفم رو کامل کنم؟ چرا زبونم از ادامه‌ دادن به این جمله قفل شده بود؟ نفس پر از حرصی کشیدم تا به خودم مسلط بشم؛ چون احساسات قلبیم برای من اصلاً مهم نبود. چیزی که الآن برای من مهم بود، هدفم بود؛ پس بدون توجّه به غوغای درون قلبم نگاهی توی چشم‌های امیرحسین کردم و گفتم:
- متعلّق به خودته.
امیرحسین با حرفم محکم بشکنی توی هوا زد و قهقهه‌ی بلندی از خوش‌حالی سر داد. من با حرص نگاهش می‌کردم. امیرحسین بعد از خندیدن پوزخند صدا داری زد و گفت:
- هه! آفرین بازیگر درجه‌ی یکی در اومدی آقای کامروا.
با این حرف دست چکی از جیبش در آورد و مبلغ هُنگفتی داخلش نوشت و دستم داد که با دیدن مبلغ ابرویی بالا پروندم. امیرحسین زودی گفت:
- اون‌قدری هست که بتونه شرکت ورشکسته‌ی بابات رو نجات بده.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_شصت_پنج

*سیاوش*
 با همون اخمی که همیشه مهمون ابروهام بود، عینک آفتابیم رو به چشم‌هام زدم و پام رو روی پدال گ*از گذاشتم و با آخرین سرعت ماشینم رو توی جاده‌ی خلوت قدیمی جنگلی روندم تا به قرار لعنتیم برسم. از دور ماشین مدل‌بالایی رو دیدم که از بین درخت‌ها با سرعت بیرون اومد و به طور حرفه‌ای وسط جاده پارک کرد، به طوری که صدای لاستیک‌ها به طرز فجیعی بلند شدن. چشم‌هام رو ریز کردم تا قیافه‌ی کسی که داخل ماشین بود رو ببینم که با پیاده شدن امیر‌حسین از ماشین با حرص دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و فرمون رو با دستم فشار دادم. امیرحسین با پالتوی مشکی بلندی با همون لبخند روی مخش از ماشینش پیاده شد و وسط جاده ایستاد. آروم گ*ردنش رو همراه لبخند شیطانی برای من کج کرد. با دیدنش اخمی کردم و از کارش عصبی شدم. دوست داشتم با همین دست‌هام گ*ردنش رو خرد کنم مر*تیکه‌ی ع*و*ضی. بی‌اراده پاهام رو روی پدال گذاشتم و با سرعت زیاد به سمتش پرواز کردم و می‌خواستم اون پست‌فطرت رو زیر لاستیک‌های ماشینم له و لَوَرده کنم که یکهو به خودم اومدم و ترمز دستی رو با خشم کشیدم که ماشینم با صدای لاستیک دل‌خراشی به فاصله‌ی خیلی کمی جلوی امیرحسین ایستاد. با چشم‌های سرشار از نفرت بهش زل زدم. امیرحسین با دیدن خشمم ابرویی بالا پروند و نگاه سرشار از غروری بهم کرد. دیگه طاقت نگاه کردن به اون قیافه‌ی نحس امیرحسین رو نداشتم. با همون خشم زودی کمربند ماشینم رو باز کردم. از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم و با پوزخند گفتم:
- خیر باشه! این چه دل و جرئتیه کلّه صبحی؟
امیرحسین با حرفم لبخند حرص‌دراری زد، دست‌هاش رو توی جیب پالتوش گذاشت و گفت:
- این جرئتم از وجود تو اومده همکار عزیزم!
با حرف امیرحسین پوزخندی به حرفش زدم و با کنایه گفتم:
- حالا نیازی نیست این‌قدر برای من دُم در بیاری و خودت رو پسر شجاع نشون بدی؛ چون من خوب تو رو می‌شناسم. حالا هم وقت طلاییم رو با چرندیاتت نگیر. زود کارت رو بگو بچّه‌جون.
امیرحسین ل*ب‌هاش رو با زبونش تر کرد و گفت:
- حلّش کردی؟
با حرفش سری تکون دادم و گفتم:
- آره، از امروز جانان... .
چرا نمی‌تونم حرفم رو کامل کنم؟ چرا زبونم از ادامه‌ دادن به این جمله قفل شده بود؟ نفس پر از حرصی کشیدم تا به خودم مسلط بشم؛ چون احساسات قلبیم برای من اصلاً مهم نبود. چیزی که الآن برای من مهم بود، هدفم بود؛ پس بدون توجّه به غوغای درون قلبم نگاهی توی چشم‌های امیرحسین کردم و گفتم:
- متعلّق به خودته.
امیرحسین با حرفم محکم بشکنی توی هوا زد و قهقهه‌ی بلندی از خوش‌حالی سر داد. من با حرص نگاهش می‌کردم. امیرحسین بعد از خندیدن پوزخند صدا داری زد و گفت:
- هه! آفرین بازیگر درجه‌ی یکی در اومدی آقای کامروا.
با این حرف دست چکی از جیبش در آورد و مبلغ هُنگفتی داخلش نوشت و دستم داد که با دیدن مبلغ ابرویی بالا پروندم. امیرحسین زودی گفت:
- اون‌قدری هست که بتونه شرکت ورشکسته‌ی بابات رو نجات بده.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_شصت_شیش

نگاهی به چک کردم و بی‌اراده غرق در فکر شدم‌. این چک رو در ازای چی گرفتم؟ در ازای گرفتن نجابت جانان و کشتن قلب و روح و جسمش؟ دختری که دیشب باهاش همراه شدم و در قلب مهربون و پاکش رو برای من باز کرده بود رو با پول فروختم؟ من با تموم بی‌رحمی روزهای قشنگمون که دلباخته‌ی هم بودیم رو به نابودی کشیدم. می‌دونم که جانانم با فهمیدن تموم این مسائل از من دل‌زده میشه؛ حتی ممکنه از من متنفر بشه؛ اما من؟ دلتنگی‌تر و عاشق‌تر خواهم موند؟ با فکر خودم پوزخندی زدم. من از پس خودم برمیام؛ چون می‌تونم قلب عاشقم رو تبدیل به سنگ کنم ا کنم و دختری که ملکه‌ی ذهنم شده رو مثل یک تیکه دست‌مال کثیف شده از زندگیم پرت کنم. آره من از پسش بر میام. دست چک رو با بی‌خیالی توی کُتم گذاشتم و انگشتم رو تهدید‌وار به سمت امیرحسین گرفتم و گفتم:
- از امروز راه من از تو جدا میشه؛ دیگه نه من تو رو می‌شناسم نه تو من رو، شیرفهم شد؟
امیر‌‌حسین با حرفم نیشخندی بهم زد، انگشت شصتش رو روی ل*بش کشید و گفت:
- خیالت تخت.
بعد با اکراه نگاهم رو ازش گرفتم و نفس پر از دردی کشیدم و به سمت ماشینم رفتم. امیرحسین صدام زد و گفت:
- آقای بازیگر!
با این حرف دندون‌‌هام رو با حرص روی هم گذاشتم و گفتم:
- چیه مر*تیکه؟
امیرحسین ابرویی بالا پروند، به سمتم قدم برداشت و گفت:
- ببینم تو که عاشق جانان نشدی؟
بدون برگشتن به سمت امیرحسین و آروم گفتم:
- نه.
با یادآوری دیشب چشم‌هام رو با درد بستم که امیرحسین با لحن جدی گفت:
- خوبه؛ پس همین الآن شماره‌ی زن آینده‌ام رو باید از توی گوشیت پاک کنی؛ حتّی نمی‌خوام تصویری از چهر‌ه‌اش توی ذهنت بمونه؛ اگه دور از چشم من به اون ذهنت اجازه بدی که به جانان من فکر کنی... .
امیرحسین نزدیکم شد و کنار گوشم با خنده‌ی هیستریکی گفت:
- هه! بدون که بهت رحم نمی‌کنم.
به حرف‌های مسخره‌اش پوزخندی زدم و با کنایه در جوابش گفتم:
- مارگزیده هیچ‌وقت از وز‌‌-وز‌های یک پشه نمی‌ترسه.
با این حرف به سمتش برگشتم، عینک رو به صورتم زدم و با پوزخند گفتم:
- روز خوش پسر شجاع.
با بی‌خیالی به سمت ماشینم رفتم و سوار ماشینم شدم که دیدم امیرحسین از حرص صورتش سرخ شده. استارت ماشین رو زدم و به سمت خونه‌ی مجردیم راه افتادم. می‌دونستم امروز یا فردا جانان سراغم میاد. باید خودم رو برای همچین روز سختی آماده کنم.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_شصت_شیش

نگاهی به چک کردم و بی‌اراده غرق در فکر شدم‌. این چک رو در ازای چی گرفتم؟ در ازای گرفتن نجابت جانان و کشتن قلب و روح و جسمش؟ دختری که دیشب باهاش همراه شدم و در قلب مهربون و پاکش رو برای من باز کرده بود رو با پول فروختم؟ من با تموم بی‌رحمی روزهای قشنگمون که دلباخته‌ی هم بودیم رو به نابودی کشیدم. می‌دونم که جانانم با فهمیدن تموم این مسائل از من دل‌زده میشه؛ حتی  ممکنه از من متنفر بشه؛ا من؟! دلتنگ‌تر و عاشق‌تر خواهم موند؟ با فکر خودم پوزخندی زدم. من از پس خودم بر میام؛ چون می‌تونم قلب عاشقم رو تبدیل به سنگ کنم و دختری که ملکه‌ی ذهنم شده رو مثل یک تیکه دست‌مال کثیف شده از زندگیم پرت کنم. آره من از پسش بر میام. دست چک رو با بی‌خیالی توی کُتم گذاشتم و انگشتم رو تهدید‌وار به سمت امیرحسین گرفتم و گفتم:
- از امروز راه من از تو جدا میشه؛ دیگه نه من تو رو می‌شناسم نه تو من رو، شیرفهم شد؟
امیر‌‌حسین با حرفم نیشخندی بهم زد، انگشت شصتش رو روی ل*بش کشید و گفت:
- خیالت تخت.
بعد با اکراه نگاهم رو ازش گرفتم و نفس پر از دردی کشیدم و به سمت ماشینم رفتم. امیرحسین صدام زد و گفت:
- آقای بازیگر!
با این حرف دندون‌‌هام رو با حرص روی هم گذاشتم و گفتم:
- چیه مر*تیکه؟
امیرحسین ابرویی بالا پروند، به سمتم قدم برداشت و گفت:
- ببینم تو که عاشق جانان نشدی؟
بدون برگشتن به سمت امیرحسین و آروم گفتم:
- نه.
 با یادآوری دیشب چشم‌هام رو با درد بستم که امیرحسین با لحن جدی گفت:
- خوبه؛ پس همین الآن شماره‌ی زن آینده‌ام رو باید از توی گوشیت پاک کنی؛ حتّی نمی‌خوام تصویری از چهر‌ه‌اش توی ذهنت بمونه؛ اگه دور از چشم من به اون ذهنت اجازه بدی که به جانان من فکر کنی... .
امیرحسین نزدیکم شد و کنار گوشم با خنده‌ی هیستریکی گفت:
- هه! بدون که بهت رحم نمی‌کنم.
به حرف‌های مسخره‌اش پوزخندی زدم و با کنایه در جوابش گفتم:
- مارگزیده هیچ‌وقت از وز‌‌-وز‌های یک پشه نمی‌ترسه.
با این حرف به سمتش برگشتم، عینک رو به صورتم زدم و با پوزخند گفتم:
- روز خوش پسر شجاع.
با بی‌خیالی به سمت ماشینم رفتم و سوار ماشینم شدم که دیدم امیرحسین از حرص صورتش سرخ شده. استارت ماشین رو زدم و به سمت خونه‌ی مجردیم راه افتادم. می‌دونستم امروز یا فردا جانان سراغم میاد. باید خودم رو برای همچین روز سختی آماده کنم.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_شصت_هفت

*جانان*
با رسیدن به خونه فوراً دارو‌ها رو داخل کیفم گذاشتم و زنگ خونه‌ رو فشردم که در با صدای تیکی باز شد. آروم دسته‌ی ساکم رو گرفتم و وارد خونه شدم که با ورودم به حیاط نفس عمیقی کشیدم تا بلکه هوای پر از آرامش خونه‌ی پدری من رو آروم کنه؛ امّا انگار این هوا هم برای من زیادی بود؛ چون حس می‌کردم چیز سنگینی روی قفسه‌ی س*ی*نه‌ام هست. از فکر و خیالم بیرون اومدم و قدم‌های آرومی توی حیاط خونه‌امون برداشتم. مامانم در خونه رو باز کرد و با خوش‌حالی نگاهم کرد و گفت:
- دخترم اومدی؟!
با دیدن مامانم نمی‌دونم چرا؛ امّا بغض ته گلوم نشست و بدوبدو خودم رو توی ب*غ*ل مامانم انداختم. محکم اون رو توی بغلم فشردم که مامانم با ذوق گفت:
- قربون دختر نازم برم. خداروشکر که سالم و سلامت به خونه رسیدی.
با غم بغضم رو قورت دادم و از بغلش بیرون اومدم که مامانم با دیدن صورت ناراحتم با تعجّب گفت:
- چرا این‌قدر رنگت پریده مادر؟
با حرفش کمی هول شدم و با تته‌پته گفتم:
- خ‌‌... خوبم، چیزیم نیست مامان؛ فقط یک کوچولو خسته‌ام. میشه برم یکم استراحت کنم؟
مامانم با نگرانی نگاهی بهم کرد و گفت:
- باشه دخترم؛ امّا بعداً باید حسابی برای من تعریف کنی‌‌ها!
با حرف مامان به زور از ریزش اشک‌هام جلوگیری کردم و آروم چشمی گفتم. با بی‌حالی به سمت اتاقم رفتم و در رو پشت سرم بستم. با ب*دن درد و مغز خسته به در اتاقم تکیه دادم و با غم به اتاقی که به شکل پرنسس‌ها چیده شده بود، خیره شدم. تا کی می‌تونم حال بدم رو از مامانم مخفی کنم؟ مامانم زن زرنگ و تیزی هست و می‌دونم که زود پی به حال بدم می‌بره. آخ خدای من چی‌کار کنم؟ باید چه خاکی توی سرم بریزم؟! اصلاً این‌ها به کنار؛ اگه سیاوش زیر کاری که باهام کرد بزنه چی؟ من جواب مامان و بابام رو چی بدم؟ ل*بم رو با ترس گ*از گرفتم و زیر ل*ب گفتم:
- نه، خدا نکنه که سیاوش... .
از این فکر‌های وحشتناکی که مثل خوره افتادن به جونم خسته شدم. با پاهای لرزونم به سمت تختم رفتم، خودم رو روش انداختم و چشم‌هام رو با خستگی بستم. الآن سیاوش کجاست؟ یعنی اون هم داره به من فکر می‌کنه؟ با این فکرهای پرتکرارم پفی کشیدم و سر جام نشستم. برای خودم از پارچ آب که روی تختم گذاشته شده بود، آب ریختم و شروع به خوردن قرص‌هام کردم. بعد از خوردن قرص‌هام اون‌ها رو با بی‌حوصلگی داخل کشوی کنار تختم پرت کردم و زیر پتوی گرم و نرمم خزیدم تا کمی استراحت کنم؛ چون امشب باید پیش سیاوش برم و برای این غیبت عجیب و غریبش توضیح قانع کننده‌ای بخوام؛ وگرنه موهاش رو دونه‌دونه می‌کنم! با خواب‌آلودگی نگاهی به ساعت دیواریم کردم که ساعت چهار عصر رو نشون می‌داد؛ پس وقت زیادی نداشتم تا کمی استراحت کنم. ساعت کنار تختم رو برداشتم، اون رو رأس ساعت هشت کوک کردم. بعد از کوک کردن خمیازه‌ای کشیدم. ساعت رو کنار بالشم گذاشتم و خودم رو به دست خواب سپردم. با خوردن زنگ ساعت چشم‌هام رو با خواب‌آلودگی باز کردم. از تخت بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم. با خستگی به سمت دست‌شویی اتاقم رفتم. با همون‌ چشم‌های بسته زودی دست و صورتم رو با آب شستم و از دست‌شویی بیرون اومدم. به سمت کمدم رفتم. یک کت ‌و شلوار مازاراتی به رنگ طوسی پر رنگ پوشیدم، با شال و کیف کوچیک و کفش اسپورت به رنگ مشکی. می‌خواستم از اتاقم بیرون بزنم که ناگهان چشمم به صورت بی‌روحم افتاد.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_شصت_هفت

*جانان*
با رسیدن به خونه فوراً دارو‌ها رو داخل کیفم گذاشتم و زنگ خونه‌ رو فشردم که در با صدای تیکی باز شد. آروم دسته‌ی ساکم رو گرفتم و وارد خونه شدم که با ورودم به حیاط نفس عمیقی کشیدم تا بلکه هوای پر از آرامش خونه‌ی پدری من رو آروم کنه؛ امّا انگار این هوا هم برای من زیادی بود؛ چون حس می‌کردم چیز سنگینی روی قفسه‌ی س*ی*نه‌ام هست. از فکر و خیالم بیرون اومدم و قدم‌های آرومی توی حیاط خونه‌امون برداشتم. مامانم در خونه رو باز کرد و با خوش‌حالی نگاهم کرد و گفت:
- دخترم اومدی؟!
با دیدن مامانم نمی‌دونم چرا؛ امّا بغض ته گلوم نشست و بدوبدو خودم رو توی ب*غ*ل مامانم انداختم. محکم اون رو توی بغلم فشردم که مامانم با ذوق گفت:
- قربون دختر نازم برم. خداروشکر که سالم و سلامت به خونه رسیدی.
با غم بغضم رو قورت دادم و از بغلش بیرون اومدم که مامانم با دیدن صورت ناراحتم با تعجّب گفت:
- چرا این‌قدر رنگت پریده مادر؟
با حرفش کمی هول شدم و با تته‌پته گفتم:
- خ‌‌... خوبم، چیزیم نیست مامان؛ فقط یک کوچولو خسته‌ام. میشه برم یکم استراحت کنم؟
مامانم با نگرانی نگاهی بهم کرد و گفت:
- باشه دخترم؛ امّا بعداً باید حسابی برای من تعریف کنی‌‌ها!
با حرف مامان به زور از ریزش اشک‌هام جلوگیری کردم و آروم چشمی گفتم. با بی‌حالی به سمت اتاقم رفتم و در رو پشت سرم بستم. با ب*دن درد و مغز خسته به در اتاقم تکیه دادم و با غم به اتاقی که به شکل پرنسس‌ها چیده شده بود، خیره شدم. تا کی می‌تونم حال بدم رو از مامانم مخفی کنم؟ مامانم زن زرنگ و تیزی هست و می‌دونم که زود پی به حال بدم می‌بره. آخ خدای من چی‌کار کنم؟ باید چه خاکی توی سرم بریزم؟! اصلاً این‌ها به کنار؛ اگه سیاوش زیر کاری که باهام کرد بزنه چی؟ من جواب مامان و بابام رو چی بدم؟ ل*بم رو با ترس گ*از گرفتم و زیر ل*ب گفتم:
- نه، خدا نکنه که سیاوش... .
از این فکر‌های وحشتناکی که مثل خوره افتادن به جونم خسته شدم. با پاهای لرزونم به سمت تختم رفتم، خودم رو روش انداختم و چشم‌هام رو با خستگی بستم. الآن سیاوش کجاست؟ یعنی اون هم داره به من فکر می‌کنه؟ با این فکرهای پرتکرارم پفی کشیدم و سر جام نشستم. برای خودم از پارچ آب که روی تختم گذاشته شده بود، آب ریختم و شروع به خوردن قرص‌هام کردم. بعد از خوردن قرص‌هام اون‌ها رو با بی‌حوصلگی داخل کشوی کنار تختم پرت کردم و زیر پتوی گرم و نرمم خزیدم تا کمی استراحت کنم؛ چون امشب باید پیش سیاوش برم و برای این غیبت عجیب و غریبش توضیح قانع کننده‌ای بخوام؛ وگرنه موهاش رو دونه‌دونه می‌کنم! با خواب‌آلودگی نگاهی به ساعت دیواریم کردم که ساعت چهار عصر رو نشون می‌داد؛ پس وقت زیادی نداشتم تا کمی استراحت کنم. ساعت کنار تختم رو برداشتم، اون رو رأس ساعت هشت کوک کردم. بعد از کوک کردن خمیازه‌ای کشیدم. ساعت رو کنار بالشم گذاشتم و خودم رو به دست خواب سپردم. با خوردن زنگ ساعت چشم‌هام رو با خواب‌آلودگی باز کردم. از تخت بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم. با خستگی به سمت دست‌شویی اتاقم رفتم. با همون‌ چشم‌های بسته زودی دست و صورتم رو با آب شستم و از دست‌شویی بیرون اومدم. به سمت کمدم رفتم. یک کت ‌و شلوار مازاراتی به رنگ طوسی پر رنگ پوشیدم، با شال و کیف کوچیک و کفش اسپورت به رنگ مشکی. می‌خواستم از اتاقم بیرون بزنم که ناگهان چشمم به صورت بی‌روحم افتاد.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_شصت_هشت

صورت رنگ پریده و کمی زیر چشم‌هام گود افتاده بود. اصلاً حال آرایش کردن رو نداشتم. تا وقتی که دلیل غیبت سیاوش رو نفهمم دل بی‌قرارم آروم نمی‌گیره؛ چون حس و حال هیچ‌کاری رو نمی‌تونم داشته باشم. نگاه غمگینم رو از آیینه گرفتم و از اتاقم بیرون اومدم. مامان با دیدن سر و وضعم از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
- کجا؟ هنوز نیومده می‌خوای کجا بری تو دختر؟
با بی‌حوصلگی نگاهی به مامانم کردم و گفتم:
- مامان کار واجبی دارم باید انجامش بدم.
مامانم ابرویی بالا پروند و گفت:
- چه کار واجبی مثلاً؟
ل*ب‌های خشکم رو با زبونم تر کردم و گفتم:
- مربوط به شرکت هستش. حالا میذاری برم مامان جون؟
مامان با شک نگاهی بهم کرد و گفت:
- تو یک چیزیت هست ها؟ ولی بالأخره می‌فهمم.
با حرف مامان خنده‌ای کردم، گونه‌‌اش رو ب*و*سیدم و گفتم:
- هیچ‌خبری نیست خوشگلم. فعلاً بای‌بای.
مامان با کارم خنده‌‌ای کرد و گفت:
- از دست تو. خدانگهدارت باشه شیطون.
بوسی روی هوا برای مامان فرستادم و سریع از خونه بیرون اومدم. به سمت ماشینم رفتم که با یادآوری این‌که من آدرس خونه‌ی سیاوش رو ندارم سرجام خشکم زد. با گیجی مشت آرومی به پیشونیم زدم و زیر ل*ب گفتم:
- الآن چی‌کار کنم؟
کمی توی فکر فرو رفتم که با یادآوری خانوم فرزادی منشی شرکتمون لبخندی روی ل*بم نشست. زودی گوشیم رو در آوردم و شماره‌ی خانوم فرزادی رو گرفتم که با دوّمین بوق خانوم فرزادی جواب داد.
- سلام خانوم توکلّی.
-سلام عزیزم، خوبی؟
خانوم فرازدی با خوش‌حالی در جوابم گفت:
- الآن که صداتون رو می‌شنوم عالیم.
- چه‌قدر خوب! شیما جون، چیزه... .
خانوم فرزادی که فهمید یک چیزی توی دلم هست. فوراً گفت:
- جانم خانوم توکلّی؟ چیزی شده؟
آب دهنم رو با تردید بلعیدم و گفتم:
- چیزه... میشه آدرس خونه‌ی سیاو... ببخشید آقای کامروا رو برای من پیام بفرستید؟
خانوم فرزادی با شنیدن حرفم کمی مکث کرد و گفت:
- بله حتماً عزیزم؛ ولی باید منتظر باشید؛ چون من خونه‌ام و باید وارد سایت شرکتمون بشم. اطلاعات شخصی همه‌ی ما توی سایت شرکتمون هستش.
با حرفش لبخندی روی ل*بم نشست و گفتم:
- واقعاً؟ ممنونم ازت مهربونم.
- خواهش می‌کنم. خودم در خدمتتون هستم.
از این همه مهربونی دلم ضعف رفت و بعد از کمی حرف زدن از هم خداحافظی کردیم. نفس راحتی از این موضوع کشیدم و زودی سوار ماشینم شدم و به راه افتادم که بعد از ده دقیقه صدای پیام گوشیم بلند شد. با باز کردن صفحه‌ی گوشیم و دیدن آدرس خونه‌ی سیاوش لبخندی روی ل*بم نشست و به سمت خونه‌ی سیاوش حرکت کردم. نمی‌دونم چرا؛ امّا بی‌اراده دلم شور می‌زد. حس می‌کنم قراره یک اتّفاق بدی بیفته؛ اصلاً حس خوبی نداشتم. سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا این فکرهای منفی رو از سرم بیرون کنم و زیر ل*ب زمزمه‌وار گفتم:
- خدایا حواست به قلب من باشه.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_شصت_هشت

صورت رنگ پریده و کمی زیر چشم‌هام گود افتاده بود. اصلاً حال آرایش کردن رو نداشتم. تا وقتی که دلیل غیبت سیاوش رو نفهمم دل بی‌قرارم آروم نمی‌گیره؛ چون حس و حال هیچ‌کاری رو نمی‌تونم داشته باشم. نگاه غمگینم رو از آیینه گرفتم و از اتاقم بیرون اومدم. مامان با دیدن سر و وضعم از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
- کجا؟ هنوز نیومده می‌خوای کجا بری تو دختر؟
با بی‌حوصلگی نگاهی به مامانم کردم و گفتم:
- مامان کار واجبی دارم باید انجامش بدم.
مامانم ابرویی بالا پروند و گفت:
- چه کار واجبی مثلاً؟
ل*ب‌های خشکم رو با زبونم تر کردم و گفتم:
- مربوط به شرکت هستش. حالا میذاری برم مامان جون؟
مامان با شک نگاهی بهم کرد و گفت:
- تو یک چیزیت هست ها؟ ولی بالأخره می‌فهمم.
با حرف مامان خنده‌ای کردم، گونه‌‌اش رو ب*و*سیدم و گفتم:
- هیچ‌خبری نیست خوشگلم. فعلاً بای‌بای.
مامان با کارم خنده‌‌ای کرد و گفت:
- از دست تو. خدانگهدارت باشه شیطون.
بوسی روی هوا برای مامان فرستادم و سریع از خونه بیرون اومدم. به سمت ماشینم رفتم که با یادآوری این‌که من آدرس خونه‌ی سیاوش رو ندارم سرجام خشکم زد. با گیجی مشت آرومی به پیشونیم زدم و زیر ل*ب گفتم:
- الآن چی‌کار کنم؟
کمی توی فکر فرو رفتم که با یادآوری خانوم فرزادی منشی شرکتمون لبخندی روی ل*بم نشست. زودی گوشیم رو در آوردم و شماره‌ی خانوم فرزادی رو گرفتم که با دوّمین بوق خانوم فرزادی جواب داد.
- سلام خانوم توکلّی.
-سلام عزیزم، خوبی؟
خانوم فرازدی با خوش‌حالی در جوابم گفت:
- الآن که صداتون رو می‌شنوم عالیم.
- چه‌قدر خوب! شیما جون، چیزه... .
خانوم فرزادی که فهمید یک چیزی توی دلم هست. فوراً گفت:
- جانم خانوم توکلّی؟ چیزی شده؟
آب دهنم رو با تردید بلعیدم و گفتم:
- چیزه... میشه آدرس خونه‌ی سیاو... ببخشید آقای کامروا رو برای من پیام بفرستید؟
خانوم فرزادی با شنیدن حرفم کمی مکث کرد و گفت:
- بله حتماً عزیزم؛ ولی باید منتظر باشید؛ چون من خونه‌ام و باید وارد سایت شرکتمون بشم. اطلاعات شخصی همه‌ی ما توی سایت شرکتمون هستش.
با حرفش لبخندی روی ل*بم نشست و گفتم:
- واقعاً؟ ممنونم ازت مهربونم.
- خواهش می‌کنم. خودم در خدمتتون هستم.
از این همه مهربونی دلم ضعف رفت و بعد از کمی حرف زدن از هم خداحافظی کردیم. نفس راحتی از این موضوع کشیدم و زودی سوار ماشینم شدم و به راه افتادم که بعد از ده دقیقه صدای پیام گوشیم بلند شد. با باز کردن صفحه‌ی گوشیم و دیدن آدرس خونه‌ی سیاوش لبخندی روی ل*بم نشست و به سمت خونه‌ی سیاوش حرکت کردم. نمی‌دونم چرا؛ امّا بی‌اراده دلم شور می‌زد. حس می‌کنم قراره یک اتّفاق بدی بیفته؛ اصلاً حس خوبی نداشتم. سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا این فکرهای منفی رو از سرم بیرون کنم و زیر ل*ب زمزمه‌وار گفتم:
- خدایا حواست به قلب من باشه.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا