اینکه کِی قرار است کلاغ سیاهِ موهایت را با لبانم آذوقه بدهم را نمیدانم!
حتی نمیدانم چرا قهوهی گرم چشمانت، به من که میرسد سرد و زهرِمار میشود؟
لبانت!
از آنها بگویم.
پنبههای نرمی هستند که به نسیمی برای دِگران شعله میشوند و آتش میگیرند؛ اما به من که میرسند، چون کویر لوت خشکاند و بیآب!
نمیدانم تو با من سرِ ناسازگاری داری یا طبیعتِ لجباز بدنت؛ اما هرچه که هست، دارد جان مرا میگیرد.
کد:
اینکه کِی قرار است کلاغ سیاهِ موهایت را با لبانم آذوقه بدهم را نمیدانم!
حتی نمیدانم چرا قهوهی گرم چشمانت، به من که میرسد سرد و زهرِمار میشود؟
لبانت!
از آنها بگویم.
پنبههای نرمی هستند که به نسیمی برای دِگران شعله میشوند و آتش میگیرند؛ اما به من که میرسند، چون کویر لوت خشکاند و بیآب!
نمیدانم تو با من سرِ ناسازگاری داری یا طبیعتِ لجباز بدنت؛ اما هرچه که هست، دارد جان مرا میگیرد.
دیشب که پروفایل تلگرامت را برای بار نمیدانم چند میلیاردم چک میکردم، ناگهان دیدم که بعد از مدتها عکس جدیدی از خودت بارگذاری کردی!
تقریبا دو، سه دقیقهای منتظر ماندم تا عکس دانلود و باز شود. راستش را بخواهی در آن دو، سه دقیقه به زمین و زمان فحش میدادم و از طرفی، به گوشیِ بیچارهام که دقیقاً روزِ قبلش، سرش را بخاطر تو به دیوار کوبانده بودم؛ التماس میکردم که هرچه زودتر رخ تو را به من نشان دهد و بالاخره، التماسهایم مستجاب و عکس باز شد! قدی بود. از آنهایی که دلِ منِ شیفتهی تو را آب میکرد و میتوانست تا ساعتها مرا خیره نگه دارد. بوسیدمش. از موهایت تا جایی حوالیِ س*ی*نه و ساعدِ پرخالت را! چون تمام عاشقانی که به وقتِ دلتنگی، روی معشوق را از روی عکس میبوسند.
و دم عمیقی گرفتم. آنقدر عمیق که س*ی*نهام پر شود و حسابی درد بگیرد. انگاری که پیشم باشی و سرم را لای جنگل موهایت برده باشم. خندهام گرفت. از روی عکس، از موهایت دم میگرفتم و میبوییدمشان.
آهان، راستی
تا یادم نرفته این را هم بگویم. عزیرِ قلبِ دردمندِ صبا؛
دُردانهی این روزها مو شلختهام؛
گرگِ اهلِ رُم؛
تو برای عکس گرفتن به هیچ منظرهای احتیاج نداری. حتی به منظرهای چون آن کافهی معروفِ پایتخت که مدتیست از شهر و شلوغیهای زندگی به آنجا فرار کردهای!
که باید بگویم وقتهایی که تو در کادر عکس هستی؛ منظره اصلاً به چشم نمیآید!
#پست11
#منهوک
دیشب که پروفایل تلگرامت را برای بار نمیدانم چند میلیاردم چک میکردم، ناگهان دیدم که بعد از مدتها عکس جدیدی از خودت بارگذاری کردی!
تقریبا دو، سه دقیقهای منتظر ماندم تا عکس دانلود و باز شود. راستش را بخواهی در آن دو، سه دقیقه به زمین و زمان فحش میدادم و از طرفی، به گوشیِ بیچارهام که دقیقاً روزِ قبلش، سرش را بخاطر تو به دیوار کوبانده بودم؛ التماس میکردم که هرچه زودتر رخ تو را به من نشان دهد و بالاخره، التماسهایم مستجاب و عکس باز شد! قدی بود. از آنهایی که دلِ منِ شیفتهی تو را آب میکرد و میتوانست تا ساعتها مرا خیره نگه دارد. بوسیدمش. از موهایت تا جایی حوالیِ س*ی*نه و ساعدِ پرخالت را! چون تمام عاشقانی که به وقتِ دلتنگی، روی معشوق را از روی عکس میبوسند.
و دم عمیقی گرفتم. آنقدر عمیق که س*ی*نهام پر شود و حسابی درد بگیرد. انگاری که پیشم باشی و سرم را لای جنگل موهایت برده باشم. خندهام گرفت. از روی عکس، از موهایت دم میگرفتم و میبوییدمشان.
آهان، راستی
تا یادم نرفته این را هم بگویم. عزیرِ قلبِ دردمندِ صبا؛
دُردانهی این روزها مو شلختهام؛
گرگِ اهلِ رُم؛
تو برای عکس گرفتن به هیچ منظرهای احتیاج نداری. حتی به منظرهای چون آن کافهی معروفِ پایتخت که مدتیست از شهر و شلوغیهای زندگی به آنجا فرار کردهای!
که باید بگویم وقتهایی که تو در کادر عکس هستی؛ منظره اصلاً به چشم نمیآید!
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
#منهوک
#دلنوشته_منهوک
یادت نرود که من همه جوره دوستت دارم.
حتی اگر عصبانی باشی،
یا مثلاً بخاطر صبحانه آماده کردن زود هنگام بخواهی تا ساعتها برایم غر بزنی!
حالت بد باشد یا وقتی که پر از انرژی منفی باشی،
من حتی وقتهایی که اخم میکنی هم دوستت دارم.
کچل کنی، دوستت دارم. موهایت شلخته و فر باشد و یا صافِ ژلزده و رو به بالا، دوستت دارم.
شلوار بَگ پوشیده باشی یا جذب یا شاید هم مثلِ همین اخیرا کارگو؛ باز هم دوستت دارم.
پای چشمانت گود برود، موهایِ نازدارت سفید شود، صورتت چین بیوفتد و دستانِ مقدست پینه بزند؛ من باز هم دوستت دارم.
بوی سیگار بدهی یا کرید اونتوس،
مریض باشی یا که مضطرب،
صدایت بلرزد یا که رنگت بپرد،
زبانم لال، وقتی شکسته باشی و قدرِ خریدنِ یک آب معدنی هم در جیبت نباشد؛ من باز هم دوستت دارم.
من تو را در هر حالتی، بیقید و شرط و کاملا افراطی دوست دارم.
و به راستی؛ اگر نوشتن نبود، چگونه میتوانستم احساساتم را بیان کنم؟
که افتادن و شکستن همراه و با تو را به موفقیت با دیگران ترجیح میدم.
که گریستن با تو، بِه از خندیدن با دیگریست...
من تو را از نزدیکِ نزدیک ندیدهام.
دستانت را نگرفتهام و با جان و دل تو را به آ*غ*و*ش نکشیدهام.
تنِ مردانهات را نبوسیدهام که هیچ، حتی نبوییدهام!
در هیچکدام از کوچهها و خیابانهای شهر قدم نزدهایم. سینما نرفتهایم. کنار هم ننشستهایم و راجعبه تیم فوتبالِ محبوبت و ایتالیا صحبت نکردهایم.
بحث نکردهایم، جوک تعریف نکرده و به هم و یا باهم نخندیدهایم!
برایت آشپزی نکردهام و باهم اسپرسو و یا که پیتزا نخوردهایم!
شهربازی هم نرفتهایم حتی!
اما من هر روز بیشتر از قبل تو را دوست دارم و بیشتر از قبل با تو رویا میبافم.
من از دور دوستت دارم. از خیلی دور...
میدانم.
میدانم که با هم بیرون نرفتهایم؛ اما... باید اعتراف کنم که من دلم برای کافه رفتنهایم با تو...
برای ر*ق*صیدن با تو...
برای خندیدن با تو...
من، دلم برای خاطراتی که نشد با تو بسازم، سخت تنگ میشود!
و سخن آخر اینکه:
جانِ بیجانِ صبا...
آرزوی محال و دورِ صبا...
زادهی مرداد و آتشِ تابستان...
میدانم مَحالی اما دیوانهوار میخواهمت!
پینوشت:
برسانید به دست آن که دوستش دارید؛
آن که قبلهی ایمانِ شما؛ قلبِ شما و اصلا همه جان شماست!
1402/02/27 | حوالی ظهر | به وقتِ 12:49
کد:
#پست12
#منهوک
یادت نرود که من همه جوره دوستت دارم.
حتی اگر عصبانی باشی،
یا مثلاً بخاطر صبحانه آماده کردن زود هنگام بخواهی تا ساعتها برایم غر بزنی!
حالت بد باشد یا وقتی که پر از انرژی منفی باشی،
من حتی وقتهایی که اخم میکنی هم دوستت دارم.
کچل کنی، دوستت دارم. موهایت شلخته و فر باشد و یا صافِ ژلزده و رو به بالا، دوستت دارم.
شلوار بَگ پوشیده باشی یا جذب یا شاید هم مثلِ همین اخیرا کارگو؛ باز هم دوستت دارم.
پای چشمانت گود برود، موهایِ نازدارت سفید شود، صورتت چین بیوفتد و دستانِ مقدست پینه بزند؛ من باز هم دوستت دارم.
بوی سیگار بدهی یا کرید اونتوس،
مریض باشی یا که مضطرب،
صدایت بلرزد یا که رنگت بپرد،
زبانم لال، وقتی شکسته باشی و قدرِ خریدنِ یک آب معدنی هم در جیبت نباشد؛ من باز هم دوستت دارم.
من تو را در هر حالتی، بیقید و شرط و کاملا افراطی دوست دارم.
و به راستی؛ اگر نوشتن نبود، چگونه میتوانستم احساساتم را بیان کنم؟
که افتادن و شکستن همراه و با تو را به موفقیت با دیگران ترجیح میدم.
که گریستن با تو، بِه از خندیدن با دیگریست...
من تو را از نزدیکِ نزدیک ندیدهام.
دستانت را نگرفتهام و با جان و دل تو را به آ*غ*و*ش نکشیدهام.
تنِ مردانهات را نبوسیدهام که هیچ، حتی نبوییدهام!
در هیچکدام از کوچهها و خیابانهای شهر قدم نزدهایم. سینما نرفتهایم. کنار هم ننشستهایم و راجعبه تیم فوتبالِ محبوبت و ایتالیا صحبت نکردهایم.
بحث نکردهایم، جوک تعریف نکرده و به هم و یا باهم نخندیدهایم!
برایت آشپزی نکردهام و باهم اسپرسو و یا که پیتزا نخوردهایم!
شهربازی هم نرفتهایم حتی!
اما من هر روز بیشتر از قبل تو را دوست دارم و بیشتر از قبل با تو رویا میبافم.
من از دور دوستت دارم. از خیلی دور...
میدانم.
میدانم که با هم بیرون نرفتهایم؛ اما... باید اعتراف کنم که من دلم برای کافه رفتنهایم با تو...
برای ر*ق*صیدن با تو...
برای خندیدن با تو...
من، دلم برای خاطراتی که نشد با تو بسازم، سخت تنگ میشود!
و سخن آخر اینکه:
جانِ بیجانِ صبا...
آرزوی محال و دورِ صبا...
زادهی مرداد و آتشِ تابستان...
میدانم مَحالی اما دیوانهوار میخواهمت!
[HASH=77]#پایان[/HASH]
[HASH=7151]#صبا_نصیری[/HASH]
[HASH=28873]#انجمن_تک_رمان[/HASH]
[HASH=19824]#دلنوشته_منهوک[/HASH]
پینوشت:
برسانید به دست آن که دوستش دارید؛
آن که قبلهی ایمانِ شما؛ قلبِ شما و اصلا همه جان شماست!
1402/02/27 | حوالی ظهر | به وقتِ 12:49