+ چه شده؟ باز که میخواهی گلایه کنی.
_ خیر هیچ هم اینگونه نیست.
+ هر بار همین را میگویی؛ اما هزاران بار محافظهای چشم مرا از خانهام میربایی. برای چه مدام اشکهای مرا مهمان ناخواندهی چهرهات میکنی. من دیگر جانی برایم نمانده و خشکتر این نمیتوانم بشوم.
_ اوه بس است. تو هم نمیتوانی من را تحمل کنی؟ بگذار کمی از تنهاییمان بگذرد و بعد مرا از خود برهان.
+ تو نمیخواهی خیالهایت را اتمام دهی. من برای اشکهای از سر شوق تو، آذوقهای از اشکهای جداگانه دارم؛ اما هر بار سرشار از گلایه و به قصد تهی کردن من میآیی.
_ پوزش میطلبم که دیگر کسی جز تو برایم نمانده است. او اصلاً توجهی ندارد. اصلاً گویی مرا یاد کرده. میدانی جانم؟ من پر از حرفهایی میشوم که با او دارم. آنها را به او نمیگویم. حتی شاید تمام چیزها را تو بدانی؛ اما آن حرفها را به تو هم نمیخواهم بگویم و فقط اگر کمی دیگر از اشکهای خانهات را به من بدهی تا اندکی حالم را جای آورد، به تو قول میدهم در روزهای شادیام از تو اشک شوق، طلب کنم! قبول میکنی مگر نه؟
+ هیچ برای او نمیگویی؟ تو را جان به جانت کنند باز میخواهی از من چیزی بستانی. باشد؛ اما این را بدان دیگر چشمی برایت باقی نخواهد ماند.
_ شاید روزی بیاید که از این شبها برایش بگویم؛ اما حال زود است و او درکش را ندارد. عاشقانههایم را تاب ندارد.
_ خیر هیچ هم اینگونه نیست.
+ هر بار همین را میگویی؛ اما هزاران بار محافظهای چشم مرا از خانهام میربایی. برای چه مدام اشکهای مرا مهمان ناخواندهی چهرهات میکنی. من دیگر جانی برایم نمانده و خشکتر این نمیتوانم بشوم.
_ اوه بس است. تو هم نمیتوانی من را تحمل کنی؟ بگذار کمی از تنهاییمان بگذرد و بعد مرا از خود برهان.
+ تو نمیخواهی خیالهایت را اتمام دهی. من برای اشکهای از سر شوق تو، آذوقهای از اشکهای جداگانه دارم؛ اما هر بار سرشار از گلایه و به قصد تهی کردن من میآیی.
_ پوزش میطلبم که دیگر کسی جز تو برایم نمانده است. او اصلاً توجهی ندارد. اصلاً گویی مرا یاد کرده. میدانی جانم؟ من پر از حرفهایی میشوم که با او دارم. آنها را به او نمیگویم. حتی شاید تمام چیزها را تو بدانی؛ اما آن حرفها را به تو هم نمیخواهم بگویم و فقط اگر کمی دیگر از اشکهای خانهات را به من بدهی تا اندکی حالم را جای آورد، به تو قول میدهم در روزهای شادیام از تو اشک شوق، طلب کنم! قبول میکنی مگر نه؟
+ هیچ برای او نمیگویی؟ تو را جان به جانت کنند باز میخواهی از من چیزی بستانی. باشد؛ اما این را بدان دیگر چشمی برایت باقی نخواهد ماند.
_ شاید روزی بیاید که از این شبها برایش بگویم؛ اما حال زود است و او درکش را ندارد. عاشقانههایم را تاب ندارد.
کد:
+ چه شده؟ باز که می خواهی گلایه کنی
_ خیر هیچ هم اینگونه نیست
+ هر بار همین را می گویی اما هزاران بار محافظ های چشم مرا از خانه ام می ربایی. برای چه مدام اشک های مرا مهمان ناخوانده ی چهره ات می کنی. من دیگر جانی برایم نمانده و خشک تر این نمی توانم بشوم.
_ اوه بس است. تو هم نمی توانی من را تحمل کنی؟ بگذار کمی از تنهایی مان بگذرد و بعد مرا از خود برهان.
+ تو نمی خواهی خیال هایت را اتمام دهی. من برای اشک های از سر شوق تو، آذوقه ای از اشک های جداگانه دارم اما هر بار سرشار از گلایه و به قصد تهی کردن من می آیی.
_ پوزش می طلبم که دیگر کسی جز تو برایم نمانده است. او اصلا توجهی ندارد. اصلا گویی مرا یاد کرده. می دانی جانم؟ من پر از حرف هایی می شوم که با او دارم. آنها را به او نمی گویم. حتی شاید تمام چیز ها را تو بدانی اما آن حرف ها را به تو هم نمی خواهم بگویم و فقط اگر کمی دیگر از اشک های خانه ات را به من بدهی تا اندکی حالم را جا آورد، به تو قول می دهم در روز های شادی ام از تو اشک شوق را طلب کنم. قبول می کنی مگر نه؟
+هیچ برای او نمی گویی؟ تو را جان به جانت کنند باز می خواهی از من چیزی بستانی. باشد اما این را بدان دیگر چشمی برایت باقی نخواهد ماند .
_شاید روزی بیاید که از این شب ها برایش بگویم اما حال زود است و او درکش را ندارد. عاشقانه هایم را تاب ندارد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: