کامل شده رمان باوانِم بیت! |Zeynab کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

کیفت رمان از نظر شما در چه سطحی است؟

  • عالی

    رای: 27 100.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت118

دلش، هَوس کشیدن یک نخ سیگار، کنار گرامافون قدیمی و آلبوم موسیقی‌های ایتالیایی‌اش را دارد. البته، نباید حضور دخترک لپ قرمزی‌اش را، با آن دامن چین‌دار مشکی کوتاه و تاپ یَقه گشاد سفیدَش در حالی که چشم بسته و با ریتم آرام موزیک سر تکان می‌دهد، فراموش کند. حسودی می‌کند به خورشیدی که می‌توانست اشعه ضعیفش را از پشت آن پنجره قدی بزرگ به گونه‌های سرخ شده برساند و به آن دندان‌های مرواریدی که لَب‌های سرخش را اسیر کرده بودند.
شک ندارد که اگر در زمان شاه حضور داشتند عکس او و دلبرش پشت پیکان جوانان سر تیتر مجله ایران جوان می‌شد و دلبرش با دامن گل‌دار سرخ و کت مشکی آلمانی زیبایش چشم‌های او را خمار و به عکس منظری بهشتی می‌داد.
اواخر انتظار است! معبود زیبا رخ او به زودی ظهور می‌کند و در میان آن عمارت و شکوفه‌های درختانش، تندیسش را با پیراهن سفید بلند نخی، موهای طلایی فر درشت بازَش، خواهد یافت. خواهد ب*و*سید و در بند کشید؛ در بند حصار آغوشش، آن‌قدر تنگ که یکی بشوند و این فاصله چهارماه آخرینش باشد. او را به خود پِرس می‌کند تا جرعت نداشته با‌شد تنهایش بگذارد، آن‌هم به بهانه ترس از پرواز. می‌داند که جانیار محمل بافته و محال است که چکاوک ترس شش‌ساعته را به شیرینی وصال ترجیح دهد؛ اما چه کند که نمی‌شود و این قلب چاک‌چاک شده قدرت عمل را از او گرفته.
- ارشاویر، کجایی مَرد؟ خیرسرمون داریم راجب مراسم عروسی شما صحبت می‌کنیم .
نگاه خشایار می‌کند؛ همان‌قدر خسته و بی‌فروغ که پلک‌هایش تیله‌های مشکی‌اش را بپوشاند و درحالی که بلند می‌شود، آهسته زمزمه کند:
- حاضر غائب شنیده‌ای؟ من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
***
یقه پیراهن سفید و بلند ناخدا را در چنگ می‌کشد و در حالی که از شدت خشم عرق بر پیشانی‌اش نشسته، فریاد می‌کشد:
- مردَک مگه من مسخره توهم؟ مثل آدم حرف بزن بینم چه زری می‌زنی.
ناخدا چشم می‌بندد و زیر لَب زمزمه‌هایی دارد. جانیار، مغزش در حال آب شدن است. مگر می‌شود این‌گونه رکَب خورده باشد. تا می‌خواد دوباره برگردد و پیرمرد را زیر فریادهایش لِه کند، صدای عصبی و ظریفی از اتاقک لنج به گوش می‌رسد و جانیار شش‌دنگ حواسش را به دخترک شانزده_هفده‌ساله لَش‌پوشی می‌دهد که لاتی به سمت او می‌آید و کمان ابروهایش سخت درهم است.
- صداتو بیار پایین مردیکه، هی هرچی گفتی هیچی نگفتم. حرمت سن و سال نگه دار.
نمی‌داند از کجا سبز شده و با صدای تقریبا بَمش دارد برای اویی که دو برابر دخترک سِن دارد، قلدری می‌کند. عصبی به موهایش چنگ می‌اندازد و با نیم‌نگاهی به دو قلچماق همراهش، می‌فهماند که شر دخترک را بخوابانند. اصلا حوصله هارت و پورت ندارد، آن‌هم هارت و پورت یک کودک!
- بیا با من حرف بزن، بابام نمی‌تونه فارسی صحبت کنه.
و آخ که انگار کارش به این کودک گیر افتاده. کلافه نگاهش را به چشم‌های درشت قهوه‌ای‌اش می‌دهد و باید اعتراف کند، آن گوشه موشه‌های دِلش از سفیدی پو*ست دخترک حیران است. با دست بالا بردنی آن دو را متوقف می‌کند. از روی ناخدا می‌گذرد و با چشم تنگ کردن مقابل دخترک جسور و بی‌پروا قرار می‌گیرد:
- می‌خوای با من صحبت کنی صداتو بیار پایین؛ وگرنه میدم سرتو از تنت جدا کنن.
پوزخند کنج لَب‌های سرخ شده دخترک حرصی‌اش می‌کند و آن جمله که زیر لَب می‌راند و نمی‌فهمد بیشتر.
- نه مال ای گِپلی...
دست می‌برد و با کشیدن گیسوان دخترک دهانش را می‌دوزد. خم می‌شود و جایی ن*زد*یک*ی چشم‌هایش پچ می‌زند:
- پدر تو منو از تهران کشیده تو این جهنم، اگه کاری که می‌خوام رو انجام ندی جفتتون رو مي‌ندازم جلو کوسه‌های همین دریا.
دخترک اما؛ هنوز جسور، بی‌پروا و به مقدار زیادی گستاخ است و انگار هیچ توجه‌ای به حضور و هیبت جانیار ندارد:
- زر اضافه نزن بابا، صبح که خواستیم بیایم رو لنج دیدم رفتن کجا.
و قبل از این‌که ادامه بدهد با نگاهی به گیسوان اسیر در پنجه‌های جانیار، چشم‌های تنگ شده پرغضب زیادی نزدیک و دندان سابیدنش تای ابرو بالا می‌دهد و اهومی مصلحتی برای رها شدنش می‌کند.
جانیار، عصبی و پر از غیض دخترک را رها می‌کند. دوست دارد دندان بر دهانش نگذارد و دانه‌به‌دانه استخوان‌هایش را خُرد و چشم‌های خیره رویش را کور کند.
دخترک با صاف کردن لباسش، پیروز به جانیار سرخ شده از عصبانیت خیره می‌شود و بی‌توجه به اختلاف قد فاحِش‌شان، مغرور به او خیره می‌شود:
- دیگه نبینم به من دست بزنیا.
و با همین جمله حکم مرگ خود را امضا می‌کند که جانیار قسم بخورد بعد از مغور آمدنش، خفه‌اش می‌کند.
- داشتم می‌گفتم، صبح یارو بعد این چندماه واسه اولین‌بار دختره رو سوار ماشین کرد، رفتن طرفای بیمارستان، فکر کنم نزدیکای زایمان دختره باشه.
و این حسی که درون جانیار فرو می‌ریزد، نمی‌داند چیست؛ اما آن‌قدر سنگین است که به خود بلرزد. به کل فراموش کرده بود.
***
کد:
دلش، هَوس کشیدن یک نخ سیگار، کنار گرامافون قدیمی و آلبوم موسیقی‌های ایتالیایی‌اش را دارد. البته، نباید حضور دخترک لپ قرمزی‌اش را، با آن دامن چین‌دار مشکی کوتاه و تاپ یَقه گشاد سفیدَش در حالی که چشم بسته و با ریتم آرام موزیک سر تکان می‌دهد، فراموش کند. حسودی می‌کند به خورشیدی که می‌توانست اشعه ضعیفش را از پشت آن پنجره قدی بزرگ به گونه‌های سرخ شده برساند و به آن دندان‌های مرواریدی که لَب‌های سرخش را اسیر کرده بودند.
شک ندارد که اگر در زمان شاه حضور داشتند عکس او و دلبرش پشت پیکان جوانان سر تیتر مجله ایران جوان می‌شد و دلبرش با دامن گل‌دار سرخ و کت مشکی آلمانی زیبایش چشم‌های او را خمار و به عکس منظری بهشتی می‌داد.
اواخر انتظار است! معبود زیبا رخ او به زودی ظهور می‌کند و در میان آن عمارت و شکوفه‌های درختانش، تندیسش را با پیراهن سفید بلند نخی، موهای طلایی فر درشت بازَش، خواهد یافت. خواهد ب*و*سید و در بند کشید؛ در بند حصار آغوشش، آن‌قدر تنگ که یکی بشوند و این فاصله چهارماه آخرینش باشد. او را به خود پِرس می‌کند تا جرعت نداشته با‌شد تنهایش بگذارد، آن‌هم به بهانه ترس از پرواز. می‌داند که جانیار محمل بافته و محال است که چکاوک ترس شش‌ساعته را به شیرینی وصال ترجیح دهد؛ اما چه کند که نمی‌شود و این قلب چاک‌چاک شده قدرت عمل را از او گرفته.
- ارشاویر، کجایی مَرد؟ خیرسرمون داریم راجب مراسم عروسی شما صحبت می‌کنیم .
نگاه خشایار می‌کند؛ همان‌قدر خسته و بی‌فروغ که پلک‌هایش تیله‌های مشکی‌اش را بپوشاند و درحالی که بلند می‌شود، آهسته زمزمه کند:
- حاضر غائب شنیده‌ای؟ من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
***
یقه پیراهن سفید و بلند ناخدا را در چنگ می‌کشد و در حالی که از شدت خشم عرق بر پیشانی‌اش نشسته، فریاد می‌کشد:
- مردَک مگه من مسخره توهم؟ مثل آدم حرف بزن بینم چه زری می‌زنی.
ناخدا چشم می‌بندد و زیر لَب زمزمه‌هایی دارد. جانیار، مغزش در حال آب شدن است. مگر می‌شود این‌گونه رکَب خورده باشد. تا می‌خواد دوباره برگردد و پیرمرد را زیر فریادهایش لِه کند، صدای عصبی و ظریفی از اتاقک لنج به گوش می‌رسد و جانیار شش‌دنگ حواسش را به دخترک شانزده_هفده‌ساله لَش‌پوشی می‌دهد که لاتی به سمت او می‌آید و کمان ابروهایش سخت درهم است.
- صداتو بیار پایین مردیکه، هی هرچی گفتی هیچی نگفتم. حرمت سن و سال نگه دار.
نمی‌داند از کجا سبز شده و با صدای تقریبا بَمش دارد برای اویی که دو برابر دخترک سِن دارد، قلدری می‌کند. عصبی به موهایش چنگ می‌اندازد و با نیم‌نگاهی به دو قلچماق همراهش، می‌فهماند که شر دخترک را بخوابانند. اصلا حوصله هارت و پورت ندارد، آن‌هم هارت و پورت یک کودک!
- بیا با من حرف بزن، بابام نمی‌تونه فارسی صحبت کنه.
و آخ که انگار کارش به این کودک گیر افتاده. کلافه نگاهش را به چشم‌های درشت قهوه‌ای‌اش می‌دهد و باید اعتراف کند، آن گوشه موشه‌های دِلش از سفیدی پو*ست دخترک حیران است. با دست بالا بردنی آن دو را متوقف می‌کند. از روی ناخدا می‌گذرد و با چشم تنگ کردن مقابل دخترک جسور و بی‌پروا قرار می‌گیرد:
- می‌خوای با من صحبت کنی صداتو بیار پایین؛ وگرنه میدم سرتو از تنت جدا کنن.
پوزخند کنج لَب‌های سرخ شده دخترک حرصی‌اش می‌کند و آن جمله که زیر لَب می‌راند و نمی‌فهمد بیشتر.
- نه مال ای گِپلی...
دست می‌برد و با کشیدن گیسوان دخترک دهانش را می‌دوزد. خم می‌شود و جایی ن*زد*یک*ی چشم‌هایش پچ می‌زند:
- پدر تو منو از تهران کشیده تو این جهنم، اگه کاری که می‌خوام رو انجام ندی جفتتون رو مي‌ندازم جلو کوسه‌های همین دریا.
دخترک اما؛ هنوز جسور، بی‌پروا و به مقدار زیادی گستاخ است و انگار هیچ توجه‌ای به حضور و هیبت جانیار ندارد:
- زر اضافه نزن بابا، صبح که خواستیم بیایم رو لنج دیدم رفتن کجا.
و قبل از این‌که ادامه بدهد با نگاهی به گیسوان اسیر در پنجه‌های جانیار، چشم‌های تنگ شده پرغضب زیادی نزدیک و دندان سابیدنش تای ابرو بالا می‌دهد و اهومی مصلحتی برای رها شدنش می‌کند.
جانیار، عصبی و پر از غیض دخترک را رها می‌کند. دوست دارد دندان بر دهانش نگذارد و دانه‌به‌دانه استخوان‌هایش را خُرد و چشم‌های خیره رویش را کور کند.
دخترک با صاف کردن لباسش، پیروز به جانیار سرخ شده از عصبانیت خیره می‌شود و بی‌توجه به اختلاف قد فاحِش‌شان، مغرور به او خیره می‌شود:
- دیگه نبینم به من دست بزنیا.
و با همین جمله حکم مرگ خود را امضا می‌کند که جانیار قسم بخورد بعد از مغور آمدنش، خفه‌اش می‌کند.
- داشتم می‌گفتم، صبح یارو بعد این چندماه واسه اولین‌بار دختره رو سوار ماشین کرد، رفتن طرفای بیمارستان، فکر کنم نزدیکای زایمان دختره باشه.
و این حسی که درون جانیار فرو می‌ریزد، نمی‌داند چیست؛ اما آن‌قدر سنگین است که به خود بلرزد. به کل فراموش کرده بود.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت119
نگاهَش می‌کند؛ پر از حس دل‌تنگی. چشم‌هایش، آهسته‌آهسته سر می‌خوردند و به برآمدگی شکمش در زیر آن بافت کرم جذب می‌رسند. آب دهانش را با بغض فرو می‌دهد و آن‌قدر فرو فرستادنش سَخت می‌شود که گلویش به سوزش بیفتد. در حق چکاوک بد کرده بود؛ زیاد. جرعت جلو رفتن نداشت. چکاوک امانت برادرش بود؛ امانت برادری که بخاطر او به هر دیواری زد و از هیچ‌کاری دریغ نکرد. طفلی که در شکم چکاوک بود، طفل معصوم ارشاویر بود. خدای من، چطور می‌توانست به چکاوک بگوید که چهارماه او را کنار چه کسی تنها گذاشته، حاضر بود با او برگردد؟ با تنه‌ای که به کتفش می‌خورد، به خود می‌آید. با نیم‌نگاهی به محیط آزمایشگاهی، کلافه دست روی ته‌ريشش می‌کشد.
چکاوک روی صندلی آبی رنگ، نشسته و با چشم‌های مظلوم خیره شده به رفت وآمد مردم و مسیحی که درپشت پذیرش با پرستار صحبت می‌کند. می‌ترسد جلو برود و قشرق شود. در بیمارستان خصوصی با آن‌دو نگهبان حراست جای این کارها نبود. بدون نگاه کردن دست به پشت سرش می برد و از گر*دن دخترک می‌گیرد و به کنار خود می‌رساند. توجه‌ای به لحن رکیک و قلدری کردن‌هایش نمی‌کند و با کشیدن اخم‌هایش درهم، آهسته مسیر آمده را بر می‌گردد و به راه‌روی پشتی می‌رود:
- داداش افسار خر نیستا، ول‌کن گردنو لامصب.
بی‌حوصله، رهایش می‌کند و خیره می‌شود به چشم‌های بی‌پروا و آدامس جویدنش، زیادی روی مخ است.
- دیدیش؟
دخترک دست در جیب می‌برد و با بیرون کشیدن بسته آدامس مریدنت نعنایی‌اش، سری به نشان مثبت تکان می‌دهد:
- کور که نیستم.
و ای‌کاش می‌شد گر*دن کشیده دخترک را بین پنجه‌های مردانه‌اش بفشارد و آن‌قدر فشار دهد تا چشم‌های خمارش از کاسه در آیند:
- میری پیشش، خیلی آروم جوری که هول نکنه این حلقه رو بهش میدی، میاریش این‌جا. فهمیدی؟
دخترک تای ابروهای کمانش را بالا می‌دهد و کنج لَبش هم.
- شایدم رفتم دادمش به مَرده،گفتم می‌خوان زنتو بلند کنن.
جوش می‌آورد و کاسه سرش آتش می‌گیرد. خشم از برآمده شدن رگ گر*دن می‌گذرد و با مشت شدن دست در موهایش جریان می‌یابد. دندان می‌سابد و زیر لَب پر از حرص می‌غرد:
- یک‌کلمه دیگه حرف بزنی، خَفت می‌کنم!
سر پر سودای دختر، قصد آرام گرفتن ندارد. با قاپیدن انگشتر چند قدم عقب می‌رود و با چشمکی لَب می‌زند:
- دوست دخترته.
چند گام بلند، به قصد جدی مرگ حتمی‌اش برمی‌دارد؛ اما با خنده ریز دخترک و جَستنش، کلافه مشت‌هایش را به دیوار سفید سالن می‌کوبد.

***
- چند ماه دیه تمومی دی؟ (چند ماه دیگه تموم میشی مادر؟)
باگیجی به پیرزنی کنار دستی‌اش نگاه می‌کند. چهره مهربان و چروک خورده‌ای دارد. از تمام حرفش" چند ماه "را فهمیده و با گمان این‌که حتما با بارداری‌اش است، لبخند محوی می‌زند و نگاهش را از پو*ست گندمگون او می‌گیرد:
- بیست‌وشش‌روز دیگه.
پیرزن، لهجه شیرین و چهره‌ی شیرین‌تری دارد، وقتی که ذوق می‌کند و صورتش درهم می‌رود:
-دی پاقدمش سیت خیر بو به حق فاطمه ی زهرا! (مادر پاقدمش برات خیر باشه به حق فاطمه ی زهرا!)
فقط می‌داند دعایی در حق کودکش کرده. لبخند ملیحی می‌زند و آهسته تشکر می‌کند. بر خلاف میلش تن به سونوگرافی داده و حالا منتظر است تا مسیح کارهایش را انجام بدهد. نگاهی به مسیح می‌اندازد که با جان دل دارد با پرستار صحبت می‌کند و تعجب می‌کند از شور و شوق او برای طفلی که هیچ سنمی با او ندارد. همین‌گونه که به پیراهن سفید مسیح خیره است، پیراهن لش سفیدی روی تن نحیفی مقابلش قرار می‌گیرد و قبل از سر بلند کردنش، دست سفید کشیده‌ای مقابلش دراز می‌شود و قبل از هرچیزی انگشتری توجه‌اش را جلب می‌کند که نام او روی آن حک شده، نام زیبایش. مات آن اسم " امیر " لاتین است و تا د*ه*ان باز می‌کند حرفی بزند، صدای ظریفی می‌آید:
- فک کنم مال تو باشه دختر جون.
دست‌هایش می لرزد، این رینگ طلا سفید ساده... . یادش می آید؛ سه‌شنبه شَب بود، رفته بودند دربند و درست زمانی که خروارخروار عشوه برای ارشاویر آمده بود این انگشتر را به مناسبت پدر شدنش به او هدیه داده بود. ب*وسه‌ای که ارشاویر بر دست‌هایش زده بود. هنوز گرمای لَب‌هایش را پشت دستش احساس می‌کند. نوک انگشت‌های لرزانش را جای لَب‌های او می‌کشد و بغض آهسته به گلویش بالا می آید. صدایش می‌لرزد:
- ازکجا آوردیش؟
نگاهش را بالا می‌کشد و به چهره‌ی آشنای دخترک لنج‌دار نگاه می‌کند. لَب‌های دخترک آهسته بالا می‌رود:
- دوست پسرت داد.
شوکه به او خیره می‌شود. دوست پسرش؟ چیزی که تا به حال نداشته. با چشم‌های گشاد خیره می‌شود به دخترک که کلافه به پیشانی می‌کوبد و پرحرص می‌گوید:
- بیا بریم تو سالن تا این پسره نیومده.

***
کد:
نگاهَش می‌کند؛ پر از حس دل‌تنگی. چشم‌هایش، آهسته‌آهسته سر می‌خوردند و به برآمدگی شکمش در زیر آن بافت کرم جذب می‌رسند. آب دهانش را با بغض فرو می‌دهد و آن‌قدر فرو فرستادنش سَخت می‌شود که گلویش به سوزش بیفتد. در حق چکاوک بد کرده بود؛ زیاد. جرعت جلو رفتن نداشت. چکاوک امانت برادرش بود؛ امانت برادری که بخاطر او به هر دیواری زد و از هیچ‌کاری دریغ نکرد. طفلی که در شکم چکاوک بود، طفل معصوم ارشاویر بود. خدای من، چطور می‌توانست به چکاوک بگوید که چهارماه او را کنار چه کسی تنها گذاشته، حاضر بود با او برگردد؟ با تنه‌ای که به کتفش می‌خورد، به خود می‌آید. با نیم‌نگاهی به محیط آزمایشگاهی، کلافه دست روی ته‌ريشش می‌کشد.
چکاوک روی صندلی آبی رنگ، نشسته و با چشم‌های مظلوم خیره شده به رفت وآمد مردم و مسیحی که درپشت پذیرش با پرستار صحبت می‌کند. می‌ترسد جلو برود و قشرق شود. در بیمارستان خصوصی با آن‌دو نگهبان حراست جای این کارها نبود. بدون نگاه کردن دست به پشت سرش می برد و از گر*دن دخترک می‌گیرد و به کنار خود می‌رساند. توجه‌ای به لحن رکیک و قلدری کردن‌هایش نمی‌کند و با کشیدن اخم‌هایش درهم، آهسته مسیر آمده را بر می‌گردد و به راه‌روی پشتی می‌رود:
- داداش افسار خر نیستا، ول‌کن گردنو لامصب.
بی‌حوصله، رهایش می‌کند و خیره می‌شود به چشم‌های بی‌پروا و آدامس جویدنش، زیادی روی مخ است.
- دیدیش؟
دخترک دست در جیب می‌برد و با بیرون کشیدن بسته آدامس مریدنت نعنایی‌اش، سری به نشان مثبت تکان می‌دهد:
- کور که نیستم.
و ای‌کاش می‌شد گر*دن کشیده دخترک را بین پنجه‌های مردانه‌اش بفشارد و آن‌قدر فشار دهد تا چشم‌های خمارش از کاسه در آیند:
- میری پیشش، خیلی آروم جوری که هول نکنه این حلقه رو بهش میدی، میاریش این‌جا. فهمیدی؟
دخترک تای ابروهای کمانش را بالا می‌دهد و کنج لَبش هم.
- شایدم رفتم دادمش به مَرده،گفتم می‌خوان زنتو بلند کنن.
جوش می‌آورد و کاسه سرش آتش می‌گیرد. خشم از برآمده شدن رگ گر*دن می‌گذرد و با مشت شدن دست در موهایش جریان می‌یابد. دندان می‌سابد و زیر لَب پر از حرص می‌غرد:
- یک‌کلمه دیگه حرف بزنی، خَفت می‌کنم!
سر پر سودای دختر، قصد آرام گرفتن ندارد. با قاپیدن انگشتر چند قدم عقب می‌رود و با چشمکی لَب می‌زند:
- دوست دخترته.
چند گام بلند، به قصد جدی مرگ حتمی‌اش برمی‌دارد؛ اما با خنده ریز دخترک و جَستنش، کلافه مشت‌هایش را به دیوار سفید سالن می‌کوبد.
***
- چند ماه دیه تمومی دی؟ (چند ماه دیگه تموم میشی مادر؟)
باگیجی به پیرزنی کنار دستی‌اش نگاه می‌کند. چهره مهربان و چروک خورده‌ای دارد. از تمام حرفش" چند ماه "را فهمیده و با گمان این‌که حتما با بارداری‌اش است، لبخند محوی می‌زند و نگاهش را از پو*ست گندمگون او می‌گیرد:
- بیست‌وشش‌روز دیگه.
پیرزن، لهجه شیرین و چهره‌ی شیرین‌تری دارد، وقتی که ذوق می‌کند و صورتش درهم می‌رود:
-دی پاقدمش سیت خیر بو به حق فاطمه ی زهرا! (مادر پاقدمش برات خیر باشه به حق فاطمه ی زهرا!)
فقط می‌داند دعایی در حق کودکش کرده. لبخند ملیحی می‌زند و آهسته تشکر می‌کند. بر خلاف میلش تن به سونوگرافی داده و حالا منتظر است تا مسیح کارهایش را انجام بدهد. نگاهی به مسیح می‌اندازد که با جان دل دارد با پرستار صحبت می‌کند و تعجب می‌کند از شور و شوق او برای طفلی که هیچ سنمی با او ندارد. همین‌گونه که به پیراهن سفید مسیح خیره است، پیراهن لش سفیدی روی تن نحیفی مقابلش قرار می‌گیرد و قبل از سر بلند کردنش، دست سفید کشیده‌ای مقابلش دراز می‌شود و قبل از هرچیزی انگشتری توجه‌اش را جلب می‌کند که نام او روی آن حک شده، نام زیبایش. مات آن اسم " امیر " لاتین است و تا د*ه*ان باز می‌کند حرفی بزند، صدای ظریفی می‌آید:
- فک کنم مال تو باشه دختر جون.
دست‌هایش می لرزد، این رینگ طلا سفید ساده ... یادش می آید. سه‌شنبه شَب بود؛ رفته بودند دربند و درست زمانی که خروارخروار عشوه برای ارشاویر آمده بود این انگشتر را به مناسبت پدر شدنش به او هدیه داده بود. ب*وسه‌ای که ارشاویر بر دست‌هایش زده بود. هنوز گرمای لَب‌هایش را پشت دستش احساس می‌کند. نوک انگشت‌های لرزانش را جای لَب‌های او می‌کشد و بغض آهسته به گلویش بالا می آید. صدایش می‌لرزد:
- ازکجا آوردیش؟
نگاهش را بالا می‌کشد و به چهره‌ی آشنای دخترک لنج‌دار نگاه می‌کند. لَب‌های دخترک آهسته بالا می‌رود:
- دوست پسرت داد.
شوکه به او خیره می‌شود. دوست پسرش؟ چیزی که تا به حال نداشته. با چشم‌های گشاد خیره می‌شود به دخترک که کلافه به پیشانی می‌کوبد و پرحرص می‌گوید:
- بیا بریم تو سالن تا این پسره نیومده.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت120

برگه پذیرش را که می‌گیرد با لبخند نرمی از پرستار جوان تشکر می‌کند. دست آزادش را در جیبش فرو می‌برد و با همان لبخند‌های خاص همیشگی‌اش به سمت چکاوک می‌رود تا او را به مطب دکتر مورد نظرش برساند؛ اما صندلی خالیست.
قلبش فرو می‌ریزد. زانویش ناگهان خالی می‌کند و با تکیه کردن دستش به دیوار، هراسان به هرسو خیره می شود. صدای‌های راه رو در سرش می پیچند و سرش گیج می‌رود. نیست، نیست، نیست. دستش را کلافه روی سرش می‌گذارد و به سمت پیرزنی که کنار دست چکاوک نشسته بود، می‌رود. تیری در تاریکی و تنها روزنه‌ی امیدش برای یافتن و داشتن دوباره دخترک:
- مادر این دختری که حامله بود رو این صندلی پیشت،کجا رفت؟
پیرزن کمی نگاهش می‌کند؛ گیج و کنکاش‌گر. صدایش، خش‌دار و با تُن بلند به گوش می‌رسد:
-دی ورداشت پی یه دختری رهی گرفت رفت (مادر، با یک‌دختر به طرف انتهای راه‌رو رفت.)
نمی‌فهمد چه می‌گوید. کلافه شقیقه‌اش را می‌فشارد و سعی دارد آرام باشد:
- می‌تونید فارسی صحبت کنید؟
و پیرزن انگار نمی‌داند که مسیح چه می‌گوید، پیوسته دارد با زبان خود صحبت می‌کند و حرف‌های نامفهوم، دارد حال خَراب مسیح را بدتر می‌کند. کلافه سرش را بین دو دست می‌فشارد و چشم می‌بندد. گریخته بود؛ صنم گریز پاییش گریخته بود؛ اما چکاوک جایی را نداشت، کسی را نداشت.
- کمکی از من بر میاد؟
مسیح با چشم‌های که سرخ شده از فرط کلافگی و خشم توام با نگرانی به پرستار جوان خیره می‌شود. نمی‌داند چگونه؛ اما این ترس عجیبی که از نبودن چکاوک به جانش افتاده، صدایش را بغض‌دار و گلویش را خش‌دار کرده است.
- این خانم چی میگه؟
پرستار، شوکه از این همه عجز چهره ی مسیح، از شلوار پارچه ای مشکی تا پیراهن جذب سفیدش را از نظر می گذارند و بعد آهسته سمت پیرزن خم می شود:
-مادر چی میگی؟
مکالماتی می‌کنند که مسیح در اوج عجز، هیچش را نمی‌فهمد. معده‌اش به سوزش می‌افتد و سرگیجه دارد. پیرزن پیوسته با دست‌هایش به ته راه‌رو اشاره می‌کند و ابرو بالا می‌اندازد و با دست‌هایش حرکاتی در می‌آورد مبتنی بر تعجب و راست‌گویی. نگاه منتظر و ویرانش را به پرستاری می‌دهد که قامت راست می‌کند.
- میگن خانمی که این‌جا بوده، یه دختره اومده دنبالش، رفتن راه‌روی پشتی، دختره بهش یه انگشتر نشون داده با خودش برده ته سالن، بعدم سر و صداشون می‌اومده با یه آقا بحث می‌کردن.
چقدر درگیر بوده که نشنیده و نفهمیده. مسیح بدون هیچ فوت وقتی برای تشکر، پا تند می‌کند. نکند جانیار به سراغش آمده باشد؟ اگر ارشاویر، جان سالم بدر برده باشد، چه؟ صدای نفس‌هایش در کاسه سرش اکو می‌شود و قلبش دیوانه‌وار می‌کوبد. او یک ارتش تک‌نفره بود و اگر جانیار چکاوک را برده باشد، در مقابل ارتش هزارنفره‌ی ارشاویر، بدون امیر برزگر هیچ است. ارشاویر تمام دار و ندار میراث پدری‌اش را بالا کشیده و جز نمایشگاه ماشین روسیه‌اش و چندتکه‌زمین تجاری در آلمان، هیچ ندارد.کاش خود را از پدر شیطان صفتش جدا نمی‌کرد. کاش انسانیتش را سر می‌برید تا در همچین زمانی قافیه دلش را نبازد و کاش در سه‌سالگی به حرف مادر سیزده‌ساله‌اش، یا بهتر بگوید کنیز بخت‌برگشته شاهرخ، که در نُه‌سالگی قربانی هوس او و مادر شده بود، گوش نمی‌داد. کاش هیچ‌وقت مادرش پاکی‌اش را برایش به ارث نمی‌گذاشت. اشکی کنج چشم‌هایش را سوزن می‌زند و دردی از یادآوری گذشته قلبش را می‌فشارد. دیر رسید. توان از پاهایش می‌رود و جان از تنش هم. سیبک گلویش سخت تکان می‌خورد و هیکل عظیمش هم. بغض گلویش را می‌خراشد و قلب، سینِه‌اش هم. می‌بیندشان؛ چکاوک، در آ*غ*و*ش جانیار سخت فشرده شده و هق‌هق می‌زند.
در حیاط بیمارستان، زیر آن درخت گل کاغذی و کنار آن نیمکت سبزرنگ، چکاوک در آ*غ*و*ش جانیار دارد آب می‌شود و مسیح دیر رسیده، برای این‌که مانع این دیدار شود. صدای ضربان سرسام‌اور قلبش و بالا و پایین شدن محکم قفسه سینِه‌اش روی دورکُند می‌افتد و همه مردم جز چکاوک و جانیار در آ*غ*و*ش هم محو می‌شوند. قافیه را باخت؟ نه او باخت نمی‌دهد. به قول شاهرخ، او ارتش تک‌نفره است.

***
کد:
برگه پذیرش را که می‌گیرد با لبخند نرمی از پرستار جوان تشکر می‌کند. دست آزادش را در جیبش فرو می‌برد و با همان لبخند‌های خاص همیشگی‌اش به سمت چکاوک می‌رود تا او را به مطب دکتر مورد نظرش برساند؛ اما صندلی خالیست. قلبش فرو می‌ریزد. زانویش ناگهان خالی می‌کند و با تکیه کردن دستش به دیوار، هراسان به هرسو خیره می شود. صدای‌های راه رو در سرش می پیچند و سرش گیج می‌رود. نیست، نیست، نیست. دستش را کلافه روی سرش می‌گذارد و به سمت پیرزنی که کنار دست چکاوک نشسته بود، می‌رود. تیری در تاریکی و تنها روزنه‌ی امیدش برای یافتن و داشتن دوباره دخترک:
- مادر این دختری که حامله بود رو این صندلی پیشت،کجا رفت؟
پیرزن کمی نگاهش می‌کند؛ گیج و کنکاش‌گر. صدایش، خش‌دار و با تُن بلند به گوش می‌رسد:
-دی ورداشت پی یه دختری رهی گرفت رفت (مادر، با یک‌دختر به طرف انتهای راه‌رو رفت.)
نمی‌فهمد چه می‌گوید. کلافه شقیقه‌اش را می‌فشارد و سعی دارد آرام باشد:
- می‌تونید فارسی صحبت کنید؟
و پیرزن انگار نمی‌داند که مسیح چه می‌گوید، پیوسته دارد با زبان خود صحبت می‌کند و حرف‌های نامفهوم، دارد حال خَراب مسیح را بدتر می‌کند. کلافه سرش را بین دو دست می‌فشارد و چشم می‌بندد. گریخته بود؛ صنم گریز پاییش گریخته بود؛ اما چکاوک جایی را نداشت، کسی را نداشت.
- کمکی از من بر میاد؟
مسیح با چشم‌های که سرخ شده از فرط کلافگی و خشم توام با نگرانی به پرستار جوان خیره می‌شود. نمی‌داند چگونه؛ اما این ترس عجیبی که از نبودن چکاوک به جانش افتاده، صدایش را بغض‌دار و گلویش را خش‌دار کرده است.
- این خانم چی میگه؟
پرستار، شوکه از این همه عجز چهره ی مسیح، از شلوار پارچه ای مشکی تا پیراهن جذب سفیدش را از نظر می گذارند و بعد آهسته سمت پیرزن خم می شود:
-مادر چی میگی؟
مکالماتی می‌کنند که مسیح در اوج عجز، هیچش را نمی‌فهمد. معده‌اش به سوزش می‌افتد و سرگیجه دارد. پیرزن پیوسته با دست‌هایش به ته راه‌رو اشاره می‌کند و ابرو بالا می‌اندازد و با دست‌هایش حرکاتی در می‌آورد مبتنی بر تعجب و راست‌گویی. نگاه منتظر و ویرانش را به پرستاری می‌دهد که قامت راست می‌کند.
- میگن خانمی که این‌جا بوده، یه دختره اومده دنبالش، رفتن راه‌روی پشتی، دختره بهش یه انگشتر نشون داده با خودش برده ته سالن، بعدم سر و صداشون می‌اومده با یه آقا بحث می‌کردن.
چقدر درگیر بوده که نشنیده و نفهمیده. مسیح بدون هیچ فوت وقتی برای تشکر، پا تند می‌کند. نکند جانیار به سراغش آمده باشد؟ اگر ارشاویر، جان سالم بدر برده باشد، چه؟ صدای نفس‌هایش در کاسه سرش اکو می‌شود و قلبش دیوانه‌وار می‌کوبد. او یک ارتش تک‌نفره بود و اگر جانیار چکاوک را برده باشد، در مقابل ارتش هزارنفره‌ی ارشاویر، بدون امیر برزگر هیچ است. ارشاویر تمام دار و ندار میراث پدری‌اش را بالا کشیده و جز نمایشگاه ماشین روسیه‌اش و چندتکه‌زمین تجاری در آلمان، هیچ ندارد.کاش خود را از پدر شیطان صفتش جدا نمی‌کرد. کاش انسانیتش را سر می‌برید تا در همچین زمانی قافیه دلش را نبازد و کاش در سه‌سالگی به حرف مادر سیزده‌ساله‌اش، یا بهتر بگوید کنیز بخت‌برگشته شاهرخ، که در نُه‌سالگی قربانی هوس او و مادر شده بود، گوش نمی‌داد. کاش هیچ‌وقت مادرش پاکی‌اش را برایش به ارث نمی‌گذاشت. اشکی کنج چشم‌هایش را سوزن می‌زند و دردی از یادآوری گذشته قلبش را می‌فشارد. دیر رسید. توان از پاهایش می‌رود و جان از تنش هم. سیبک گلویش سخت تکان می‌خورد و هیکل عظیمش هم. بغض گلویش را می‌خراشد و قلب، سینِه‌اش هم. می‌بیندشان؛ چکاوک، در آ*غ*و*ش جانیار سخت فشرده شده و هق‌هق می‌زند.
در حیاط بیمارستان، زیر آن درخت گل کاغذی و کنار آن نیمکت سبزرنگ، چکاوک در آ*غ*و*ش جانیار دارد آب می‌شود و مسیح دیر رسیده، برای این‌که مانع این دیدار شود. صدای ضربان سرسام‌اور قلبش و بالا و پایین شدن محکم قفسه سینِه‌اش روی دورکُند می‌افتد و همه مردم جز چکاوک و جانیار در آ*غ*و*ش هم محو می‌شوند. قافیه را باخت؟ نه او باخت نمی‌دهد. به قول شاهرخ، او ارتش تک‌نفره است.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
 پارت121

هنوز باورش نمی‌شود، امیرش، تمام دارایی‌اش زنده بود و او تمام این چهارماه را همچون شمع آب شده بود از درد نداشتن عضوی از وجودش و تمام این چهارماه را پر پر شده بود، کنار نگاه‌های معنی‌دار گاه و بی‌گاه مسیح و تمام این چهارماه را جان داده بود از درد تنهایی و بی‌کسی. دستی به گونه‌های خیسش می‌کشد و تکیه سرش را به شیشه ماشین لوکس جانیار می‌دهد:
- هیچ‌وقت نمی‌بخشمت، این چهارماه رو جز درد با این طفل، هیچ نکشیدم و تو حتی به خودت زحمت ندادی که سراغی از من بگیری.
چشم می‌بندد و نگاه می‌گیرد از جانیاری که هیچ برای گفتن ندارد جز سکوت ممتد. جانیار می‌پیچاند کلام را تا از شرمساری‌اش کم کند:
- ارشاویر تازه از بیمارستان مرخص شده، ناراحتی حکم مرگ رو براش داره، قلبش با باتری کار می‌کنه و باتریش تویی چکاوک. به خاطر من نه؛ اما بخاطر ارشاویر که شده سعی کن این چهارماه رو فراموش کنی و فکر کن خونه عمت بودی. منم کم زجر نکشیدم؛ اما حقم بوده.
ناباور می‌خندد و شوکه به چهره‌ی خیس از اشکش در شیشه دودی ماشین می‌نگرد. آخ، خدایا زنده بود، زنده بود. از استرسی که به یک‌دفعه به جانش وارد شده بود درد شدیدی در ناحیه‌ی کمر و انتهای دلش احساس می‌کرد. کودکش مرتب تکان می‌خورد و معده‌اش رفلاکس کرده بود.
- الان... الان حالش خوبه؟
جانیار، به یک‌باره با یاد آوری چهره بیمار‌گونه و هیکل نصف شده ارشاویر، غم سراسر وجودش را می‌گیرد. رفیقش را، از اعماق وجود اعزرائیل بیرون کشیده بود، انتظار صد قبلی بودن را از او نداشت؛ اما... .
- روزی که می‌خواستن عملش کنن دکتر بهم گفت یه کالبد از رفیقت زیر خاک می‌خوای یا روی خاک و من به ناچار روی خاک رو انتخاب کردم تا پناهم رو از دست ندم.
چکاوک، قلبش می‌گیرد و گریه‌اش اوج. باورش نمی‌شود، ناخواسته یاد گل‌بی‌بی شیرین زبانش می‌افتد که در این مواقع می‌گفت: چشم زدن قد رعنایی منو. چشمانشان کور شود بی‌بی، چشمانشان کور شود که نتوانستند فرشته زمینی مرا ببیند. دستش را روی صورتش می‌گذارد تا جانیار نبیند هق‌هق زدنش را. نبیند آب شدن، از بین رفتنش را.
نبیند نابودی‌اش را برای کسی که از کودکی نه تنها عشق، بلکه همدم و پناهش بوده. کار به او که برسد، نمی‌تواند احساسش را در وصف بگنجد، شیشه‌ی عُمرش بود و چگونه چهارماه را بدون او دوام آورده و زنده بود، نمی‌داند. نمی‌داند و دلش می‌خواهد تمام این چهارماه را بالا بیاورد. دلش می‌خواهد ارشاویر را هم‌اکنون و در همین‌لحظه داشته باشد و آن‌قدر ببوسد تا یادش برود کابوس نبودنش را. آخ... آخ که چگونه زندگی را بی‌او نَفس کشیده! هَق می‌زند و دلش عوق زدن حال بَدش را می‌خواهد.
- من...
گرمای دست جانیار، شانه‌های چکاوک را می‌فشارد و صدایش پر از نگرانی‌ست:
- آروم باش دختر به فکر اون بچه باش، خطرناکه!
نمی‌تواند، نمی تواند و با یادآوری کودکش و این دوران به شدت سختی که اولین تجربه‌اش را در اوج تنهایی گذرانده، هِق‌هقش اوج می‌گیرد. ماشین، با ترمز شدید کنار جاده متوقف می‌شود و پشت بندش جانیاری‌ست که بدون هیچ معطلی به قصد آرام کردن، چکاوک را در آ*غ*و*ش می‌کند و در گوشش پچ می‌زند:
- آروم باش خواهر قشنگم، ببین، همه‌چی تموم شد، تو حالت خوبه، بچت خوبه، ارشاویر زنده است، الهه خوب شده، الانم که داری میری پیش ارشاویر. هیس، آروم باش چکاوک، به روزای خوب فکر کن.
مشت می‌زند به س*ی*نه جانیار و حالش آن‌قدر درهم است که بی‌اختیار دارد کل پیراهن یشمی جانیار را خیس از اشک می‌کند. حالش، حال یک‌ساعتی بعد از زلزله بَم است؛ همان‌قدر ویران و دل آشوب و پر از دل‌تنگی برای دیدار دوباره دلبری که گمان از دست دادنش را داشته. بی‌هوا و پر از دل‌تنگی تمنا می‌کند نام زیبایش را زیر لَب، شاید معجزه شود و حضرت پرودگار، رحمی به حال طفل صغیرش کند.
***

کد:
هنوز باورش نمی‌شود، امیرش، تمام دارایی‌اش زنده بود و او تمام این چهارماه را همچون شمع آب شده بود از درد نداشتن عضوی از وجودش و تمام این چهارماه را پر پر شده بود، کنار نگاه‌های معنی‌دار گاه و بی‌گاه مسیح و تمام این چهارماه را جان داده بود از درد تنهایی و بی‌کسی. دستی به گونه‌های خیسش می‌کشد و تکیه سرش را به شیشه ماشین لوکس جانیار می‌دهد:
- هیچ‌وقت نمی‌بخشمت، این چهارماه رو جز درد با این طفل، هیچ نکشیدم و تو حتی به خودت زحمت ندادی که سراغی از من بگیری.
چشم می‌بندد و نگاه می‌گیرد از جانیاری که هیچ برای گفتن ندارد جز سکوت ممتد. جانیار می‌پیچاند کلام را تا از شرمساری‌اش کم کند:
- ارشاویر تازه از بیمارستان مرخص شده، ناراحتی حکم مرگ رو براش داره، قلبش با باتری کار می‌کنه و باتریش تویی چکاوک. به خاطر من نه؛ اما بخاطر ارشاویر که شده سعی کن این چهارماه رو فراموش کنی و فکر کن خونه عمت بودی. منم کم زجر نکشیدم؛ اما حقم بوده.
ناباور می‌خندد و شوکه به چهره‌ی خیس از اشکش در شیشه دودی ماشین می‌نگرد. آخ، خدایا زنده بود، زنده بود. از استرسی که به یک‌دفعه به جانش وارد شده بود درد شدیدی در ناحیه‌ی کمر و انتهای دلش احساس می‌کرد. کودکش مرتب تکان می‌خورد و معده‌اش رفلاکس کرده بود.
- الان... الان حالش خوبه؟
جانیار، به یک‌باره با یاد آوری چهره بیمار‌گونه و هیکل نصف شده ارشاویر، غم سراسر وجودش را می‌گیرد. رفیقش را، از اعماق وجود اعزرائیل بیرون کشیده بود، انتظار صد قبلی بودن را از او نداشت؛ اما... .
- روزی که می‌خواستن عملش کنن دکتر بهم گفت یه کالبد از رفیقت زیر خاک می‌خوای یا روی خاک و من به ناچار روی خاک رو انتخاب کردم تا پناهم رو از دست ندم.
چکاوک، قلبش می‌گیرد و گریه‌اش اوج. باورش نمی‌شود، ناخواسته یاد گل‌بی‌بی شیرین زبانش می‌افتد که در این مواقع می‌گفت: چشم زدن قد رعنایی منو. چشمانشان کور شود بی‌بی، چشمانشان کور شود که نتوانستند فرشته زمینی مرا ببیند. دستش را روی صورتش می‌گذارد تا جانیار نبیند هق‌هق زدنش را. نبیند آب شدن، از بین رفتنش را.
نبیند نابودی‌اش را برای کسی که از کودکی نه تنها عشق، بلکه همدم و پناهش بوده. کار به او که برسد، نمی‌تواند احساسش را در وصف بگنجد، شیشه‌ی عُمرش بود و چگونه چهارماه را بدون او دوام آورده و زنده بود، نمی‌داند. نمی‌داند و دلش می‌خواهد تمام این چهارماه را بالا بیاورد. دلش می‌خواهد ارشاویر را هم‌اکنون و در همین‌لحظه داشته باشد و آن‌قدر ببوسد تا یادش برود کابوس نبودنش را. آخ... آخ که چگونه زندگی را بی‌او نَفس کشیده! هَق می‌زند و دلش عوق زدن حال بَدش را می‌خواهد.
- من...
گرمای دست جانیار، شانه‌های چکاوک را می‌فشارد و صدایش پر از نگرانی‌ست:
- آروم باش دختر به فکر اون بچه باش، خطرناکه!
نمی‌تواند، نمی تواند و با یادآوری کودکش و این دوران به شدت سختی که اولین تجربه‌اش را در اوج تنهایی گذرانده، هِق‌هقش اوج می‌گیرد. ماشین، با ترمز شدید کنار جاده متوقف می‌شود و پشت بندش جانیاری‌ست که بدون هیچ معطلی به قصد آرام کردن، چکاوک را در آ*غ*و*ش می‌کند و در گوشش پچ می‌زند:
- آروم باش خواهر قشنگم، ببین، همه‌چی تموم شد، تو حالت خوبه، بچت خوبه، ارشاویر زنده است، الهه خوب شده، الانم که داری میری پیش ارشاویر. هیس، آروم باش چکاوک، به روزای خوب فکر کن.
مشت می‌زند به س*ی*نه جانیار و حالش آن‌قدر درهم است که بی‌اختیار دارد کل پیراهن یشمی جانیار را خیس از اشک می‌کند. حالش، حال یک‌ساعتی بعد از زلزله بَم است؛ همان‌قدر ویران و دل آشوب و پر از دل‌تنگی برای دیدار دوباره دلبری که گمان از دست دادنش را داشته. بی‌هوا و پر از دل‌تنگی تمنا می‌کند نام زیبایش را زیر لَب، شاید معجزه شود و حضرت پرودگار، رحمی به حال طفل صغیرش کند.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت122

جانیار برای آخرین‌بار، درست هم‌زمان با عبور از نرده‌های مشکی طلایی در، یادآوری می‌کند:
- تو خونه عمت بودی، روستاشون آنتن نمی‌داد، به خاطر بارداری و ترس از پروازت نیومدی پیش ما.
چکاوک، با پاک کردن صورت و زدن چند سیلی آهسته برای رنگ آمدن چهره‌اش سر تکان می‌دهد:
- نگران نباش.
شالش را جلو می‌کشد تا موهایش را مرتب کند. گلویش از دیدن دوباره ارشاویر، آن‌هم با تصور نبودنش، سخت بغض کرده و حالا که درست در چند قدمی او و در هوای او دارد تنفس می‌کند، بغضش بیشتر شده. ماشین از حرکت می‌ایستد و چکاوک با عقب راندن شالش، به جلو خیره می‌شود و با آن‌چه که می‌بیند، نفسش می‌رود. یادش می‌رود که چطور باید نفس بکشد، چطور باید به قلبش بگوید بتپد و یا نتپد و اصلا، تپیدن چه بود؟ توده‌ی سیاهِ دردآوری توی گلویش بالا می‌آید، اشک به چشمانش نیش می‌زند. انگاری خواب باشد و رویا؛ اما... .
تکان می‌خورَد. امیرش، با آن قد رعنا و هیکل آب شده‌اش، با سیبک گلوی برآمده و دست‌های در جیبش، روی سنگ فرش میان مجسمه دو شیر عظیم‌الجثه طلایی و جلوی استخر بزرگ عمارت ایستاده و با کنج لَب‌های بالا رفته‌اش به او خیره است.نگاهش را که نمی‌تواند بردارد؛ اما دست‌هایش ناخداگاه به سمت دستگیره ماشین می‌رود. باور کند سرابی به این زیبایی ممکن نیست؟ پیاده می‌شود و ناباور به جلو قدم بر می‌دارد و بمیرد، کاش بمیرد و زمان در همین لحظه متوقف شود. تمامش را در چندثانیه می‌کاوَد. اول تا آخر و آخر تا اولش را. موهای به بالا شانه زده و ته‌ریش‌های مرتبش را. شلوار پارچه‌ای جذب طوسی، پیراهن جذب سفید و جلیقه طوسی باز زیبایش را که بی‌اندازه به او می‌آید. همه‌چیز واقعی به نظر می‌رسد. آن‌قدر واقعی که دو تیله‌های سیاه و خسته‌ی پیش رویش، برق بزنند. دلش عوق زدنِ تمامِ دل‌تنگی‌ها و جدایی‌ها و دوری‌ها را می‌خواهد. پاهایش توان حرکت کردن ندارد و چشم‌هایش سیاهی می‌روند. بَدنش کرخت شده و قلبش... قلبش... به راستی می‌تپد اصلا؟ دلش آ*غ*و*ش و صفر شدنِ فاصله‌ها را می‌خواهد. تمام تنش از شدت شوکی که به او وارد شده، سست شده است. هم‌زمان با قطره اشکی که گوشه‌ی چشمش به پایین می‌چکد، نامش را صدا می‌زند. پر از دل‌تنگی، پر از عشق و از ژرفای ویرانی‌های وجودش:
- امیر.
تمام خاطرات و اشک‌هایی که در چهارماه برای نبودنش و از دست دادنش ریخته، به غم انگیزترین حالت ممکن از جلوی عسل‌های نَم نشسته نگاهش می‌گذرد. لبخندِ کج و معوجِ کنجِ لبان او را که می‌بیند، دیگر طاقت نمی آورد. یک قدم دیگر را به سختی جلوتر می‌رود. قطره اشک بعدی هم پایین می‌آید. انگار ارشاویر می‌بیند که توان از پاهایش رفته که بی تابانه به سمتَش گام برمی دارد و با بغض لبخند می‌زند:
- جان امیر.
غمِ نگاهِ او، توان از پاها و جانش می‌گیرد. و چقدر از ته دل، آرزوی جان دادن برای آن‌طور پایین رفتن سیبک گلوی او، در همین‌لحظه و مکان را دارد، بمیرد. قلبش مچاله می‌شود. اشکالی ندارد که اگر برعکسِ تمام داستان‌های عاشقانه، برعکس تمام روزهای گذشته و برعکس واقعیتِ زندگی، بمیرد و این داستان عاشقانه را تلخ تمام کند؟
دل‌تنگ است؛ زیاد، خیلی زیاد. گریه می‌کند؛ بی‌مهابا و به پهنای صورت. همان‌طور که یک‌قدم بی‌جان جلوتر می‌رود، با بغض و نوای ضعیفی می‌پرسد:
- چجوری بدون تو بودم و هنوز زنده‌ام؟
و نمی‌ماند تا جواب بگیرد. نمی‌ماند تا باز هم مغزش تجزیه و تحلیل کند، که آیا سراب است یا واقعی. ارشاویر فاصله را بر می دارد. سخت، پر درد، پر بغض و توام با دل‌تنگی شدیدی که استخوان‌های هردو را می فشارد. چکاوک خود را در آ*غ*و*ش او پرتاب می‌کند. دستانِ آرشاویر که چون پیچک، سخت و محکم به دورش حصار می‌کشند، شیشه‌ی بغضش با صدای بلندی می‌شکند. گریه می‌کند؛ بلند و با عجز و دل‌تنگی. یادش می‌رود تمام نصحیت‌های جانیار را. یادش می‌رود که نباید قلب او ناراحت شود، یادش می‌رود و فقط می‌خواهد به اندازه‌ی ذره به ذره‌ی نبودش، گریه کند. برای تمامِ شب‌های تلخ گذشته، برای تمامِ بغض‌هایی که خفه‌اش کرده و تمامِ شب‌هایی که قاتلش بوده، برای تمامِ جیغ‌های که در خفا کشیده و درد‌های استخوانش را مچاله کرده. برای تمامِ قبای از دست رفته او و توان ضعیف شده اویی که تمام جانَش بود.آرشاویر است که پشت سر هم و با دل‌تنگی می‌بوسد. پیشانی‌اش را، چشم‌هایش را، کُنج لَب‌هایش راه، موهایش را. ارشاویر عطر موهایش را با دم‌های عمیقش می‌بلعد و چنان سخت در آغوشش گرفته که انگار می‌خواهد تن ظریف چکاوک را به جای آن قلب مصنوعی لعنتی جا دهد .
- گریه نکن،گریه نکن امیرت می‌میره.
این را که آرشاویر می‌گوید وتُن پر عجز خش‌دارش که نشان می‌دهد خود هوای گریه دارد، هق‌هق چکاوک را بالاتر می‌برد.
ارشاویردست‌هایش را از دور تَن چکاوک باز می‌کند و با گرفتن سرش در بین دست‌هایش، خیره‌خیره پشت پرده‌ای از اشک؛ اما پر از بی‌قراری و دل‌تنگی می‌بلعد چهره‌ی خیس او را. ل*ب‌هایش می‌لرزند:
- آروم باش جونم!
با بغض می‌خندد:
- امیرت می‌میره این‌جوری گریه کنی ها.
چکاوک چهره‌ی تار او را می‌بیند و کلافگیِ عظیم در چشمانِ او و یک دنیا بی‌قراری‌اش.
یک نگاهِ تب‌دار و عاشق پر از دل‌تنگی و عجب، ترکیب دردآور و پر حزنی‌ست، ترکیب و عشق و دل‌تنگ. گریه‌اش آهسته‌آهسته پس می‌رود و با نفسی که به هق‌هق افتاده د*ه*ان می‌بندد و فقط نگاهش می‌کند. گور پدر جانیاری که تکیه به ماشین زده!
پلک‌های چکاوک روی هم می‌افتند و آرشاویر عقده‌ی تمام خواستن‌ها و دوری‌اش را با بی‌طاقتی تمام در می‌آورد. کاری را می‌کند که وعده داده بود به دِلَش؛ حریص و دل‌تنگ، ل*ب‌های خیس از اشک و گریه‌ی دخترک را بهم می‌دوزد. می‌بوید و می‌بوسد و سخت در آ*غ*و*ش می‌گیرد و اصلا می‌خواهد، عوض تمام این‌مدت جدایی را یک‌شبه دربیاورد و به درک که جانیار با چهره‌ی متحیر رو می‌گیرد و صدای اعتراضش بلند می‌شود.
***
#باوانم_بیت">
#اتمام_فصل_چهار🌻#باوانم_بیت

_زینب گرگین

پی نوشت:آخ قلبم :)

کد:
جانیار برای آخرین‌بار، درست هم‌زمان با عبور از نرده‌های مشکی طلایی در، یادآوری می‌کند:
- تو خونه عمت بودی، روستاشون آنتن نمی‌داد، به خاطر بارداری و ترس از پروازت نیومدی پیش ما.
چکاوک، با پاک کردن صورت و زدن چند سیلی آهسته برای رنگ آمدن چهره‌اش سر تکان می‌دهد:
- نگران نباش.
شالش را جلو می‌کشد تا موهایش را مرتب کند. گلویش از دیدن دوباره ارشاویر، آن‌هم با تصور نبودنش، سخت بغض کرده و حالا که درست در چند قدمی او و در هوای او دارد تنفس می‌کند، بغضش بیشتر شده. ماشین از حرکت می‌ایستد و چکاوک با عقب راندن شالش، به جلو خیره می‌شود و با آن‌چه که می‌بیند، نفسش می‌رود. یادش می‌رود که چطور باید نفس بکشد، چطور باید به قلبش بگوید بتپد و یا نتپد و اصلا، تپیدن چه بود؟ توده‌ی سیاهِ دردآوری توی گلویش بالا می‌آید، اشک به چشمانش نیش می‌زند. انگاری خواب باشد و رویا؛ اما... .
تکان می‌خورَد. امیرش، با آن قد رعنا و هیکل آب شده‌اش، با سیبک گلوی برآمده و دست‌های در جیبش، روی سنگ فرش میان مجسمه دو شیر عظیم‌الجثه طلایی و جلوی استخر بزرگ عمارت ایستاده و با کنج لَب‌های بالا رفته‌اش به او خیره است.نگاهش را که نمی‌تواند بردارد؛ اما دست‌هایش ناخداگاه به سمت دستگیره ماشین می‌رود. باور کند سرابی به این زیبایی ممکن نیست؟ پیاده می‌شود و ناباور به جلو قدم بر می‌دارد و بمیرد، کاش بمیرد و زمان در همین لحظه متوقف شود. تمامش را در چندثانیه می‌کاوَد. اول تا آخر و آخر تا اولش را. موهای به بالا شانه زده و ته‌ریش‌های مرتبش را. شلوار پارچه‌ای جذب طوسی، پیراهن جذب سفید و جلیقه طوسی باز زیبایش را که بی‌اندازه به او می‌آید. همه‌چیز واقعی به نظر می‌رسد. آن‌قدر واقعی که دو تیله‌های سیاه و خسته‌ی پیش رویش، برق بزنند. دلش عوق زدنِ تمامِ دل‌تنگی‌ها و جدایی‌ها و دوری‌ها را می‌خواهد. پاهایش توان حرکت کردن ندارد و چشم‌هایش سیاهی می‌روند. بَدنش کرخت شده و قلبش... قلبش... به راستی می‌تپد اصلا؟ دلش آ*غ*و*ش و صفر شدنِ فاصله‌ها را می‌خواهد. تمام تنش از شدت شوکی که به او وارد شده، سست شده است. هم‌زمان با قطره اشکی که گوشه‌ی چشمش به پایین می‌چکد، نامش را صدا می‌زند. پر از دل‌تنگی، پر از عشق و از ژرفای ویرانی‌های وجودش:
- امیر.
تمام خاطرات و اشک‌هایی که در چهارماه برای نبودنش و از دست دادنش ریخته، به غم انگیزترین حالت ممکن از جلوی عسل‌های نَم نشسته نگاهش می‌گذرد. لبخندِ کج و معوجِ کنجِ لبان او را که می‌بیند، دیگر طاقت نمی آورد. یک قدم دیگر را به سختی جلوتر می‌رود. قطره اشک بعدی هم پایین می‌آید. انگار ارشاویر می‌بیند که توان از پاهایش رفته که بی تابانه به سمتَش گام برمی دارد و با بغض لبخند می‌زند:
- جان امیر.
غمِ نگاهِ او، توان از پاها و جانش می‌گیرد. و چقدر از ته دل، آرزوی جان دادن برای آن‌طور پایین رفتن سیبک گلوی او، در همین‌لحظه و مکان را دارد، بمیرد. قلبش مچاله می‌شود. اشکالی ندارد که اگر برعکسِ تمام داستان‌های عاشقانه، برعکس تمام روزهای گذشته و برعکس واقعیتِ زندگی، بمیرد و این داستان عاشقانه را تلخ تمام کند؟
دل‌تنگ است؛ زیاد، خیلی زیاد. گریه می‌کند؛ بی‌مهابا و به پهنای صورت. همان‌طور که یک‌قدم بی‌جان جلوتر می‌رود، با بغض و نوای ضعیفی می‌پرسد:
- چجوری بدون تو بودم و هنوز زنده‌ام؟
و نمی‌ماند تا جواب بگیرد. نمی‌ماند تا باز هم مغزش تجزیه و تحلیل کند، که آیا سراب است یا واقعی. ارشاویر فاصله را بر می دارد. سخت، پر درد، پر بغض و توام با دل‌تنگی شدیدی که استخوان‌های هردو را می فشارد. چکاوک خود را در آ*غ*و*ش او پرتاب می‌کند. دستانِ آرشاویر که چون پیچک، سخت و محکم به دورش حصار می‌کشند، شیشه‌ی بغضش با صدای بلندی می‌شکند. گریه می‌کند؛ بلند و با عجز و دل‌تنگی. یادش می‌رود تمام نصحیت‌های جانیار را. یادش می‌رود که نباید قلب او ناراحت شود، یادش می‌رود و فقط می‌خواهد به اندازه‌ی ذره به ذره‌ی نبودش، گریه کند. برای تمامِ شب‌های تلخ گذشته، برای تمامِ بغض‌هایی که خفه‌اش کرده و تمامِ شب‌هایی که قاتلش بوده، برای تمامِ جیغ‌های که در خفا کشیده و درد‌های استخوانش را مچاله کرده. برای تمامِ قبای از دست رفته او و توان ضعیف شده اویی که تمام جانَش بود.آرشاویر است که پشت سر هم و با دل‌تنگی می‌بوسد. پیشانی‌اش را، چشم‌هایش را، کُنج لَب‌هایش راه، موهایش را. ارشاویر عطر موهایش را با دم‌های عمیقش می‌بلعد و چنان سخت در آغوشش گرفته که انگار می‌خواهد تن ظریف چکاوک را به جای آن قلب مصنوعی لعنتی جا دهد .
- گریه نکن،گریه نکن امیرت می‌میره.
این را که آرشاویر می‌گوید وتُن پر عجز خش‌دارش که نشان می‌دهد خود هوای گریه دارد، هق‌هق چکاوک را بالاتر می‌برد.
ارشاویردست‌هایش را از دور تَن چکاوک باز می‌کند و با گرفتن سرش در بین دست‌هایش، خیره‌خیره پشت پرده‌ای از اشک؛ اما پر از بی‌قراری و دل‌تنگی می‌بلعد چهره‌ی خیس او را. ل*ب‌هایش می‌لرزند:
- آروم باش جونم!
با بغض می‌خندد:
- امیرت می‌میره این‌جوری گریه کنی ها.
چکاوک چهره‌ی تار او را می‌بیند و کلافگیِ عظیم در چشمانِ او و یک دنیا بی‌قراری‌اش. یک نگاهِ تب‌دار و عاشق پر از دل‌تنگی و عجب، ترکیب دردآور و پر حزنی‌ست، ترکیب و عشق و دل‌تنگ. گریه‌اش آهسته‌آهسته پس می‌رود و با نفسی که به هق‌هق افتاده د*ه*ان می‌بندد و فقط نگاهش می‌کند. گور پدر جانیاری که تکیه به ماشین زده!
پلک‌های چکاوک روی هم می‌افتند و آرشاویر عقده‌ی تمام خواستن‌ها و دوری‌اش را با بی‌طاقتی تمام در می‌آورد. کاری را می‌کند که وعده داده بود به دِلَش؛ حریص و دل‌تنگ، ل*ب‌های خیس از اشک و گریه‌ی دخترک را بهم می‌دوزد. می‌بوید و می‌بوسد و سخت در آ*غ*و*ش می‌گیرد و اصلا می‌خواهد، عوض تمام این‌مدت جدایی را یک‌شبه دربیاورد و به درک که جانیار با چهره‌ی متحیر رو می‌گیرد و صدای اعتراضش بلند می‌شود.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
#فصل_پنجم🌻
#باوانم_بیت

"عاشقی درد است، درمان نیز هم.
مشکل است این عشق، آسان نیز هم!
جان فدا باید به این دلدادگی.،
دل که دادی می رود جان نیز هم!
شهریار "


پارت123
برای بارهزارم سنگ را بر نرده‌ها می‌کوبد و فریاد سر می‌دهد:
- باز کنید دروازه جهنمو حروم‌زاده‌ها!
بی‌توجه به ریختن رنگ مشکی نرده‌ها، پی‌درپی و پر غصب می‌کوبد و انگار که کور است و نمی‌بیند هیکل سه برابر بادیگارد اتاق نگهبانی را.
- این عمارت رو سر تک‌تک صاحبای دروغ‌گوش خ*را*ب می‌کنم.
می‌کوبد و می‌کوبد و می‌کوبد و؛ اما عجیب است که بادیگارد عظیم‌الجثه عمارت در اوج آرامش دست‌هایش را پشت کمرش زده و به او خیره شده.
- چکاک، فرار کن، نمون این‌جا، اینا یه مشت حروم‌زادن.
می‌خواهد دوباره فریاد بکشد که فریاد بلندتری از پشت درخت‌های عمارت به گوش می‌رسد؛ پر غضب و توام با حرص:
- خفه شو یاغی!
خودش است! خود خود کثافتش. دندان می‌سابد و پر خشم بر در می‌کوبد. پی‌درپی و بی‌نفس. می‌خواهد تلافی تمام زجرهای که در این نُه‌ماه لعنتی، کشیده را بر سر این در بی‌نوا بیاورد. حالش بهم می‌خورد از حماقتش. فریاد می‌کشد؛ پر از درد:
- من نزدیک بود جونمو از دست بدم برا اون اربابت بی‌شرف. قرار بود بذارین چکاوک رو ببینم، نه این‌که قریب نه‌ماه مثل سگ زندانیم کنین و دوتا تیکه نون بذارین جلوم.
جانیار از پشت درخت بیرون می‌آید و با قهقه‌ای به چهره‌ی سرخ و پرکبودی معراج می‌نگرد:
- دستشون درد نکنه، انگار خوب حالتو جا آوردن.
معراج زیر لَب فحش رکیکی نثار مردگان جانیار می‌کند و سنگ را با تمام توان به در عمارت می‌کوبد:
- مردیکه اگه جرعت داری باز کن درو، بی‌شرف بزدل.
جانیار، قهقه می‌زند و دست در جیب جین دودی‌اش فرو می‌برد؛ اوست و ذات بی‌خیال گه‌گاهی‌اش.
- من بی شرفم، تویی که روت کبوده شرف داری کافیه.
و با همین حرفش تا ناکجاآباد معراج را به آتش می‌کشد. باورش نمی‌شود، تَنش می‌لرزد و سنگ را بر سرش می‌کوبد. همچو دیوانه‌ها شده و از کُل تَنش حرارت بالا می‌زند:
- دارم می‌سوزم جانیار. باید ببینمش، اون تمام زندگی منه حروم‌زاده.
جانیار حینی که پشت به او روی سنگ فرش‌های عمارت می‌رود که در پیچ باغ گم شود، با اشاره به بادیگارد نرم می‌خندد:
- به نظرم خلاصش کنید.
و همین حرف کافی‌ست تا بادیگارد جوان و غول مانند به سمت معراجی برود که سرش د*اغ است. با فشردن دکمه ورودی، در را باز می‌کند و با دویدن معراج به سمتش، صدا خفه کن را سر کلتش می‌زند. می‌بیند کلت را که قلبش را نشانه گرفته؛ اما می‌خواهد با عزت جان دهد. می خواهد آن دنیا شرمنده دلش نباشد که نجنگید برای آرام کردنش، می‌خواهد شرمنده گریه‌های مادرش نباشد با دیدن حال خرابش. افکارش، نیرو می‌شود و به پاهایش می‌ریزند تا پر قدرت‌تر به آ*غ*و*ش مرگ بدود و درست در فاصله بیست‌متر مانده، بادیگارد برای همیشه معراج را در خواب می‌برد. تَن سنگین معراج روی زمین می‌افتد و خون از دهانش فوران می‌زند.چشم‌هایش گرد می‌شوند و برای آخرین بار، تمام لحظات زندگی‌اش، تمام خنده‌ها و گریه‌ها و بازی‌کردن‌هایش با چکاوک از جلوی چشم‌هایش می‌گذرد. آخرین خاطره؛ موهایش را شانه می‌زد و چکاوک شیرین برایش می‌خندید! لبخند محوی می‌زند. گوش هایش سوت می‌کشند و چشم‌هایش کم‌کم روی هم می‌افتد.
بادیگارد جوان، در اوج آرامش با گرفتن پای معراج او را روی زمین می‌کشد و حالا با گذشت چنددقیقه، تنها از معراج، رد خونی باقی‌مانده که بر سنگ‌فرش نشسته و عمارتی که صدای زجه‌های او را در دل خود به یادگار دارد.

***
کد:
برای بارهزارم سنگ را بر نرده‌ها می‌کوبد و فریاد سر می‌دهد:
- باز کنید دروازه جهنمو حروم‌زاده‌ها!
بی‌توجه به ریختن رنگ مشکی نرده‌ها، پی‌درپی و پر غصب می‌کوبد و انگار که کور است و نمی‌بیند هیکل سه برابر بادیگارد اتاق نگهبانی را.
- این عمارت رو سر تک‌تک صاحبای دروغ‌گوش خ*را*ب می‌کنم.
می‌کوبد و می‌کوبد و می‌کوبد و؛ اما عجیب است که بادیگارد عظیم‌الجثه عمارت در اوج آرامش دست‌هایش را پشت کمرش زده و به او خیره شده.
- چکاک، فرار کن، نمون این‌جا، اینا یه مشت حروم‌زادن.
می‌خواهد دوباره فریاد بکشد که فریاد بلندتری از پشت درخت‌های عمارت به گوش می‌رسد؛ پر غضب و توام با حرص:
- خفه شو یاغی!
خودش است! خود خود کثافتش. دندان می‌سابد و پر خشم بر در می‌کوبد. پی‌درپی و بی‌نفس. می‌خواهد تلافی تمام زجرهای که در این نُه‌ماه لعنتی، کشیده را بر سر این در بی‌نوا بیاورد. حالش بهم می‌خورد از حماقتش. فریاد می‌کشد؛ پر از درد:
- من نزدیک بود جونمو از دست بدم برا اون اربابت بی‌شرف. قرار بود بذارین چکاوک رو ببینم، نه این‌که قریب نه‌ماه مثل سگ زندانیم کنین و دوتا تیکه نون بذارین جلوم.
جانیار از پشت درخت بیرون می‌آید و با قهقه‌ای به چهره‌ی سرخ و پرکبودی معراج می‌نگرد:
- دستشون درد نکنه، انگار خوب حالتو جا آوردن.
معراج زیر لَب فحش رکیکی نثار مردگان جانیار می‌کند و سنگ را با تمام توان به در عمارت می‌کوبد:
- مردیکه اگه جرعت داری باز کن درو، بی‌شرف بزدل.
جانیار، قهقه می‌زند و دست در جیب جین دودی‌اش فرو می‌برد؛ اوست و ذات بی‌خیال گه‌گاهی‌اش.
- من بی شرفم، تویی که روت کبوده شرف داری کافیه.
و با همین حرفش تا ناکجاآباد معراج را به آتش می‌کشد. باورش نمی‌شود، تَنش می‌لرزد و سنگ را بر سرش می‌کوبد. همچو دیوانه‌ها شده و از کُل تَنش حرارت بالا می‌زند:
- دارم می‌سوزم جانیار. باید ببینمش، اون تمام زندگی منه حروم‌زاده.
جانیار حینی که پشت به او روی سنگ فرش‌های عمارت می‌رود که در پیچ باغ گم شود، با اشاره به بادیگارد نرم می‌خندد:
- به نظرم خلاصش کنید.
و همین حرف کافی‌ست تا بادیگارد جوان و غول مانند به سمت معراجی برود که سرش د*اغ است. با فشردن دکمه ورودی، در را باز می‌کند و با دویدن معراج به سمتش، صدا خفه کن را سر کلتش می‌زند. می‌بیند کلت را که قلبش را نشانه گرفته؛ اما می‌خواهد با عزت جان دهد. می خواهد آن دنیا شرمنده دلش نباشد که نجنگید برای آرام کردنش، می‌خواهد شرمنده گریه‌های مادرش نباشد با دیدن حال خرابش. افکارش، نیرو می‌شود و به پاهایش می‌ریزند تا پر قدرت‌تر به آ*غ*و*ش مرگ بدود و درست در فاصله بیست‌متر مانده، بادیگارد برای همیشه معراج را در خواب می‌برد. تَن سنگین معراج روی زمین می‌افتد و خون از دهانش فوران می‌زند.چشم‌هایش گرد می‌شوند و برای آخرین بار، تمام لحظات زندگی‌اش، تمام خنده‌ها و گریه‌ها و بازی‌کردن‌هایش با چکاوک از جلوی چشم‌هایش می‌گذرد. آخرین خاطره؛ موهایش را شانه می‌زد و چکاوک شیرین برایش می‌خندید! لبخند محوی می‌زند. گوش هایش سوت می‌کشند و چشم‌هایش کم‌کم روی هم می‌افتد.
بادیگارد جوان، در اوج آرامش با گرفتن پای معراج او را روی زمین می‌کشد و حالا با گذشت چنددقیقه، تنها از معراج، رد خونی باقی‌مانده که بر سنگ‌فرش نشسته و عمارتی که صدای زجه‌های او را در دل خود به یادگار دارد.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 124
در تب خواستن می‌سوزد، آن‌چنان که حرارتش، چشم‌های مشکی‌اش را خمار کند و لَب‌هایش را لرزان. هرم د*اغ نفس‌هایش را، روی بناگوش سفید چکاوک بیرون می‌دهد؛ عمیق، متاصل و توام با عجز:
- نمیشه کاری کرد؟
چکاوک به سختی آب دهانش را فرو می‌دهد و خیره می‌شود به چشم‌های سرخ شده ارشاویری که به رویش خیمه‌زده و نگاهش پر از خواهش است.
- واسه بچه خیلی خطرناکه.
ارشاویر نفسش را سنگین بیرون می‌دهد، راست می‌گوید. او اهل، اهلی برخورد کردن در مورد چکاوک نیست و این بی‌تمدنی‌اش هنگام ر*اب*طه برای طفلش ضرر دارد. چه کند که دخترک او را از خود بی‌خود می‌کند و در آن‌لحظه، فقط دلش می‌خواد او را آن‌قدر سخت در خود حَل کند که یکی بشوند.
کلافه کنار جسم مچاله چکاوک دراز می‌کشد و دست بر روی پیشانی عرق کرده‌اش می‌گذارد:
- اینم واسه ما قوز بالا قوز شده.
صدای خنده ریز چکاوک می‌آید. اخم‌هایش درهم می‌رود و پوف می‌کشد:
- بخند، بلاخره که فارغ میشی.

با تصور کارهای شوم بعد فارغ شدن چکاوک، کنج لَبش بالا می‌رود و مرموز به چکاوکی که ساکت شده خیره می شود؛ اما با دیدن سکوتش ناخواسته، اخم‌هایش آهسته آهسته با فکر به رنجاندن او درهم می‌رود:
- ترسیدی؟
چکاوک ابرو بالا می‌اندازد و خود را به آ*غ*و*ش ارشاویر می‌رساند، سرش را در س*ی*نه‌ی او پنهان می‌کند. صدایش خش‌دار است و مضطرب:
- از تو نه، از درد زایمان می‌ترسم.
از تصور درد کشیدن چکاوک، اخم‌هایش در هم می‌رود و چیزی در وجودش به تکاپو می‌افتد:
- خیلی درد داره؟
سر چکاوک به نشانه مثبت، چندبار بالا و پایین می‌شود و انگشت‌های ظریفش به گوشه پیراهن جذب سفید ارشاویر چنگ می‌اندازد:
- خیلی.
مکث می‌کند و با بغضی که در گلویش نشسته جمله‌اش را کامل می‌کند:
- من می‌ترسم امیر.
نفسش، سنگین خارج می‌شود و دست‌های مردانه‌اش، به دور تَن چکاوک حصار. انگار می‌خواهد بودنش را با تنگ کردن حلقه دستانش به دور تَن ظریفش نشان دهد. صدای ضعیفش، محکم است ومردانه.
- مگه من مردم؟
چکاوک معترض بر س*ی*نه‌اش می ‌وبد و بی‌جان می‌نالد:
- نگو.
سیبک گلویش سخت تکان می‌خورد. تمام هورمون‌های مردانه‌اش طلب تَن بکر چکاوک را دارند و این ن*زد*یک*ی دارد آن را تشدید می‌کند و همین کلافه‌ترش می‌کرد.
- به دکتر میگم.
چکاوک کنجکاو سر بلند می‌کند و خیره می‌شود به چشم‌های تنگ شده و اخم‌های درهمش:
- چی میگی؟
ارشاویر غد نگاهش می‌کند و انگار کودک شده.
- اگه درد بکشی بیمارستان رو رو سرش خ*را*ب می‌کنم.
و چهره آرشاویر در حالت ادای این جمله مانند؛ پسر بچه‌های پنج‌ساله‌ای‌ست که غیرتی شده‌اند. چکاوک ناخواسته با دیدن چهره‌ی غد او قهقه‌ای می‌زند، دست‌هایش را دور گر*دن کشیده‌اش حلقه می‌کند و سرش را در گودی گ*ردنش فرو می‌برد:
- همه‌جا که با زور نمیشه پیش رفت عُمر چکاوک. این حرفت مثل جنگیدن با مرگه. یه سری چیزا مقدر شده خدا هستن، ما آدما هیچ‌کاری براشون نمی‌تونیم بکنیم.
ارشاویر، دِلش برای فلسفی صحبت کردن‌هایش هَم یک‌ذره شده بود.
- نه بابا!
و بعد بی‌تاب دوباره رویش خیمه می‌زند و مرموز در نگاه عسلی‌اش چشم تنگ می‌کند:
- تو رو واسه من آفریده و این یه امر خدایی که نمیشه باهاش مبارزه کرد.
و با اتمام جمله‌اش، خم می‌شود و پر تب و تاب لَب‌هایش را بهم می‌دوزد. پر از حِس خواستن و خواهش داشتن. خدا او را با تمام زیبایی‌های بکرش برای ارشاویر آفریده و هیچ‌کس حق جدایی انداختن بین آن دو را ندارد؛ حتی فسقل کودکش در شکم چکاوک. می‌بوسد و در آ*غ*و*ش می‌کشد. عمیق و طولانی و پر تَب و تاب. لمس می‌کند و نوازش می‌کند کل تنش را و هر چه پیش می‌رود بی‌تابی‌اش بیشتر می‌شود و نمی‌تواند تاب بیاورد. هرم گرم نفس‌های پر شتابش را در گر*دن چکاوک بیرون می‌دهد. صدایش، خش‌دار و خمار است:
- نمی‌تونم.
چکاوک؛ اما آن‌قدر احساس مادرانه‌اش نسبت به کودکش و امنیت کودکش، زیاد هست که بتواند به راحتی تمام نیازهایش را سر کوب کند.
- نمیشه.
ارشاویر چشم‌های سرخش را تا نگاه نگران، لَب‌های کبود شده چکاوک بالا می‌کشد. نَفس‌نَفس می‌زند:
- باید بشه.
عسلی‌هایش کلافه بسته می‌شوند و دست‌های ظریفش، نگران به دور شکم زیادی بزرگ شده‌اش می‌پیچند:
- یه‌هفته دیگه تحمل کن.
سرش را کلافه به طرفین تکان می‌دهد و ترقوه چکاوک را عمیق می‌بویید.
- پنج ماه.
چکاوک، ملتمس ب*وسه بر موهایش می‌نشاند و عجز به صدایش هم راه پیدا می‌کند:
- خودت نمی‌خوای وگرنه میشه یه کار دیگه کرد.
ارشاویر عصبی از روی تنش بلند می‌شود و درحینی که دوتا دکمه بالا پیراهنش را می بندد به چهره‌ی مظلوم چکاوک خیره می‌شود:
- نفس تنگی داری.
مکث می‌کند و با دندان سابیدن به تصویر خود در آینه قدی خیره می‌شود؛ جین مشکی‌اش به زیبایی بر پیراهن جذب سفیدش نشسته. چهره‌اش با این اخم‌ها حالت آرام و مرموز همیشه را ندارد. کمی خشن نمود می‌کند و البته، جذاب‌تر:
- منم اختیارم دست خودم نیست.
آستین‌هایش را تا حوالی آرنج تا می‌زند وساعتش را چک می‌کند مرد منظم و قانون مدار. همین را می‌گوید و برای پس زدن نیازهایش و به بهانه کار، اتاق را ترک می‌کند.
کی این بزمچه به دنیا می‌آید آخر.

***
کد:
در تب خواستن می‌سوزد، آن‌چنان که حرارتش، چشم‌های مشکی‌اش را خمار کند و لَب‌هایش را لرزان. هرم د*اغ نفس‌هایش را، روی بناگوش سفید چکاوک بیرون می‌دهد؛ عمیق، متاصل و توام با عجز:
- نمیشه کاری کرد؟
چکاوک به سختی آب دهانش را فرو می‌دهد و خیره می‌شود به چشم‌های سرخ شده ارشاویری که به رویش خیمه‌زده و نگاهش پر از خواهش است.
- واسه بچه خیلی خطرناکه.
ارشاویر نفسش را سنگین بیرون می‌دهد، راست می‌گوید. او اهل، اهلی برخورد کردن در مورد چکاوک نیست و این بی‌تمدنی‌اش هنگام ر*اب*طه برای طفلش ضرر دارد. چه کند که دخترک او را از خود بی‌خود می‌کند و در آن‌لحظه، فقط دلش می‌خواد او را آن‌قدر سخت در خود حَل کند که یکی بشوند.
کلافه کنار جسم مچاله چکاوک دراز می‌کشد و دست بر روی پیشانی عرق کرده‌اش می‌گذارد:
- اینم واسه ما قوز بالا قوز شده.
صدای خنده ریز چکاوک می‌آید. اخم‌هایش درهم می‌رود و پوف می‌کشد:
- بخند، بلاخره که فارغ میشی.
با تصور کارهای شوم بعد فارغ شدن چکاوک، کنج لَبش بالا می‌رود و مرموز به چکاوکی که ساکت شده خیره می شود؛ اما با دیدن سکوتش ناخواسته، اخم‌هایش آهسته آهسته با فکر به رنجاندن او درهم می‌رود:
- ترسیدی؟
چکاوک ابرو بالا می‌اندازد و خود را به آ*غ*و*ش ارشاویر می‌رساند، سرش را در س*ی*نه‌ی او پنهان می‌کند. صدایش خش‌دار است و مضطرب:
- از تو نه، از درد زایمان می‌ترسم.
از تصور درد کشیدن چکاوک، اخم‌هایش در هم می‌رود و چیزی در وجودش به تکاپو می‌افتد:
- خیلی درد داره؟
سر چکاوک به نشانه مثبت، چندبار بالا و پایین می‌شود و انگشت‌های ظریفش به گوشه پیراهن جذب سفید ارشاویر چنگ می‌اندازد:
- خیلی.
مکث می‌کند و با بغضی که در گلویش نشسته جمله‌اش را کامل می‌کند:
- من می‌ترسم امیر.
نفسش، سنگین خارج می‌شود و دست‌های مردانه‌اش، به دور تَن چکاوک حصار. انگار می‌خواهد بودنش را با تنگ کردن حلقه دستانش به دور تَن ظریفش نشان دهد. صدای ضعیفش، محکم است ومردانه.
- مگه من مردم؟
چکاوک معترض بر س*ی*نه‌اش می ‌وبد و بی‌جان می‌نالد:
- نگو.
سیبک گلویش سخت تکان می‌خورد. تمام هورمون‌های مردانه‌اش طلب تَن بکر چکاوک را دارند و این ن*زد*یک*ی دارد آن را تشدید می‌کند و همین کلافه‌ترش می‌کرد.
- به دکتر میگم.
چکاوک کنجکاو سر بلند می‌کند و خیره می‌شود به چشم‌های تنگ شده و اخم‌های درهمش:
- چی میگی؟
ارشاویر غد نگاهش می‌کند و انگار کودک شده.
- اگه درد بکشی بیمارستان رو رو سرش خ*را*ب می‌کنم.
و چهره آرشاویر در حالت ادای این جمله مانند؛ پسر بچه‌های پنج‌ساله‌ای‌ست که غیرتی شده‌اند. چکاوک ناخواسته با دیدن چهره‌ی غد او قهقه‌ای می‌زند، دست‌هایش را دور گر*دن کشیده‌اش حلقه می‌کند و سرش را در گودی گ*ردنش فرو می‌برد:
- همه‌جا که با زور نمیشه پیش رفت عُمر چکاوک. این حرفت مثل جنگیدن با مرگه. یه سری چیزا مقدر شده خدا هستن، ما آدما هیچ‌کاری براشون نمی‌تونیم بکنیم.
ارشاویر، دِلش برای فلسفی صحبت کردن‌هایش هَم یک‌ذره شده بود.
- نه بابا!
و بعد بی‌تاب دوباره رویش خیمه می‌زند و مرموز در نگاه عسلی‌اش چشم تنگ می‌کند:
- تو رو واسه من آفریده و این یه امر خدایی که نمیشه باهاش مبارزه کرد.
و با اتمام جمله‌اش، خم می‌شود و پر تب و تاب لَب‌هایش را بهم می‌دوزد. پر از حِس خواستن و خواهش داشتن. خدا او را با تمام زیبایی‌های بکرش برای ارشاویر آفریده و هیچ‌کس حق جدایی انداختن بین آن دو را ندارد؛ حتی فسقل کودکش در شکم چکاوک. می‌بوسد و در آ*غ*و*ش می‌کشد. عمیق و طولانی و پر تَب و تاب. لمس می‌کند و نوازش می‌کند کل تنش را و هر چه پیش می‌رود بی‌تابی‌اش بیشتر می‌شود و نمی‌تواند تاب بیاورد. هرم گرم نفس‌های پر شتابش را در گر*دن چکاوک بیرون می‌دهد. صدایش، خش‌دار و خمار است:
- نمی‌تونم.
چکاوک؛ اما آن‌قدر احساس مادرانه‌اش نسبت به کودکش و امنیت کودکش، زیاد هست که بتواند به راحتی تمام نیازهایش را سر کوب کند.
- نمیشه.
ارشاویر چشم‌های سرخش را تا نگاه نگران، لَب‌های کبود شده چکاوک بالا می‌کشد. نَفس‌نَفس می‌زند:
- باید بشه.
عسلی‌هایش کلافه بسته می‌شوند و دست‌های ظریفش، نگران به دور شکم زیادی بزرگ شده‌اش می‌پیچند:
- یه‌هفته دیگه تحمل کن.
سرش را کلافه به طرفین تکان می‌دهد و ترقوه چکاوک را عمیق می‌بویید.
- پنج ماه.
چکاوک، ملتمس ب*وسه بر موهایش می‌نشاند و عجز به صدایش هم راه پیدا می‌کند:
- خودت نمی‌خوای وگرنه میشه یه کار دیگه کرد.
ارشاویر عصبی از روی تنش بلند می‌شود و درحینی که دوتا دکمه بالا پیراهنش را می بندد به چهره‌ی مظلوم چکاوک خیره می‌شود:
- نفس تنگی داری.
مکث می‌کند و با دندان سابیدن به تصویر خود در آینه قدی خیره می‌شود؛ جین مشکی‌اش به زیبایی بر پیراهن جذب سفیدش نشسته. چهره‌اش با این اخم‌ها حالت آرام و مرموز همیشه را ندارد. کمی خشن نمود می‌کند و البته، جذاب‌تر:
- منم اختیارم دست خودم نیست.
آستین‌هایش را تا حوالی آرنج تا می‌زند وساعتش را چک می‌کند مرد منظم و قانون مدار. همین را می‌گوید و برای پس زدن نیازهایش و به بهانه کار، اتاق را ترک می‌کند.
کی این بزمچه به دنیا می‌آید آخر.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت125

جانیار تکیه‌اش را به دیوار زده و با سر کج و همان بی‌خیالی همیشگی‌اش با لبخند به جسم آش‌ولاش جوان روبه‌رویش خیره است:
- داشتی می‌گفتی.
بند بند استخوان‌های جوان دارد از هم می پاشد، زجه می زند و در صورتش اشک و خون باهم در می‌آمیزند:
- غلط کردم.
ارشاویر، چند گام در نور بر می‌دارد و چهره‌ی سرد و بی‌روحش را به چشم‌های جوان می‌دوزد:
- منو ببین.
چشم‌های پر خون جوان، بی‌جان بالا می‌آید و به چهره‌ی یخ‌زده و بی‌روح ارشاویر خیره می‌شود:
- من زنده‌ام.
دست می‌اندازد زیر چانه‌ی باز شده از ضرب شلاقش و فکش را سخت می‌فشارد:
- اربابت کیه؟
جوان چشم‌هایش بی‌جان روی هم می‌افتد و زجه‌هایش به هوا می‌رود:
- گه خوردم آقا، تهدید کرد زنمو می‌کشه وگرنه من خر کی باشم رو اربابم تفنگ بکشم.
کنج لَب‌های ارشاویر، کمی بالا می‌رود و چشم‌هایش را تنگ می‌کند:
- کی تهدید کرد؟
خون ابروی شکافته جوان در چشم‌هایش می‌ریزد و چشم‌هایش خون گریه می‌کند، به معنای واقعی جمله.
- رحم کنید ارباب!
صدایش بی‌نوا و ضعیف است، انگار از هفت‌جانش شش‌تایش پر کشیده و آخری هم نیمه‌سوز است:
- به بچم رحم کنید!
جانیار لبخند ملیحی می‌زند و فرق شکافته و موهای از خون بهم چسبیده او را نوازش می‌کند:
- مگه تو به زن و بچه اربابت رحم کردی حرومی؟

جمله جانیار، با حالت چهره‌اش یک پارادوکس به تمام معناست. ارشاویر، چند قدم عقب می‌رود و روی صندلی معروفش می‌نشیند. تمام افراد او، این صدای جیرجیر را به ناقوس مرگ تشبیه می‌کنند. چشم‌های ارشاویر روی هم می‌افتد و با برداشتن کنترل مشکی کوچک، تایمر بزرگ مشکی دیجیتال را روشن می‌کند. صدای بوق وهم‌آورش پخش می‌شود و زمان، با سرعت از سِه‌دقیقه معکوس می‌شود. جوان به زجه می‌افتد و التماس می‌کند. تایمر به دودقیقه که می‌رسد، آهنگ سمفونی نهم در اتاق پخش می‌شود و آن‌قدر بلند است که صدای زجه‌های جوان در آن گم شود. تایمر به یک‌دقیقه که می‌رسد، جانیار ماشه را می‌کشد و با لبخندهای بی‌خیال همیشگی‌اش خیره می‌شود به جوان و مغز سرش را نشانه می‌رود. سی‌ثانیه مانده به صفر شدن تایمر که جوان آش و لاش، تمام قبای باقی‌مانده‌اش را جمع می‌کند و فریاد می‌زند:
- امیر برزگر گفت.
صدای بوق تایمر در اتاق می‌پیچد و رنگ لوسترها به قرمز تغییر پیدا می‌کند. موزیک قطع می‌شود، جانیار با لبخند دست نوازش بر سرش می‌کشد:
- آفرین پسر خوب، دیدی چه راحت بود؟
و بعد نگاه تنگ شده و مرموزش را به ارشاویر می‌دهد.

***
بی‌حوصله موبایل را روی میز می‌اندازد و به چهره‌ی ملیح و دل‌نشین پرستاری که ارشاویر برایش گرفته خیره می‌شود. چرا ارشاویر باید به این زن‌های زیبا نزدیک شود؟
اخم‌هایش ناخواسته در هم می‌رود و بی‌حوصله به جان دخترک بی‌نوا نق می‌زند:
- امیر رفت کجا؟
پرستار، با دادن یک لیوان آب به دست چکاوک، لبخند ملیحی می‌زند:
- آقای صدر پیش‌بینی همچین حالت و سوالی رو کردند و بهم گفتند بهتون بگم خیالتون راحت، جز شما کسی رو نمی‌بینه.
نمی‌داند چرا لَب‌هایش ناخواسته کش می‌آیند و با سر کشیدن لیوان آب نفس راحت و عمیقی می‌کشد. عاشق همین کارهایش بود دگر. او بود و برنامه‌ریزی بی‌نقصش.
- دکتر گفتند احتمال زیاد از امشب درداتون شروع میشه و احتمالا باید فردا صبح زود سزارین بکنید، پس آروم باشید و به چیزهای خوب فکر کنید.
زیر چشمی نگاهش می‌کند و تن و بدنش لرز دارد. درد زایمان زیاد است، او یی که خود پرستاری خوانده بیشتر از همه می‌داند.
- امیر میاد؟
پرستار جوان با مرتب کردن پتوی صورتی، به سمت شوفاژ می‌رود تا درجه‌اش را تنظیم کند:
- آقای صدر گفتند که سفر واجب دارند و برای همین من رو استخدام کردند.
دِلش غمبرک می‌گیرد. تمام آن چهارماه را در اوج غم و تنهایی گذراند و حالا ارشاویر می‌خواست در همچین شبی نیز تنهایش بگذارد، باورش نمی‌شود. قطره‌ی اشک کوچکی از کنج چشم راستش می‌چکد و با سر خوردن از روی گونه‌اش، از فکش می‌چکد:
- فرداش چی؟ میاد؟
پرستار جوان، شوفاژ را تنظیم می‌کند و با کمر راست کردنش به سمت چکاوک می‌چرخد و نرم لبخند می‌زند:
- بی‌طاقت نباشید، فکر کنم گفتند سه روز دیگه بر می‌گردند.
قلبش می‌شکند و صدایش را خود نیز می‌شنود؛ مرد بی‌معرفت نا حسابی را ببین. کسی هم هست که در چنین لحظه‌ای، کار برایش واجب‌تر باشد؟ فینی می‌کشد و با چشم‌های نم نشسته، اتاق خصوصی بیمارستان را از نظر می‌گذراند.
- هیچ‌کس امشب نمیاد؟
پرستار روی مبل راحتی سبز تیره می‌نشیند و مودب دست بر روی پایش می‌گذارد:
- خواهر آقای صدر و دوستاشون تشریف میارن.
کلافه پوف می‌کشد و پوکر به قیافه‌ی پرستار خیره می‌شود.

***
کد:
جانیار تکیه‌اش را به دیوار زده و با سر کج و همان بی‌خیالی همیشگی‌اش با لبخند به جسم آش‌ولاش جوان روبه‌رویش خیره است:
- داشتی می‌گفتی.
بند بند استخوان‌های جوان دارد از هم می پاشد، زجه می زند و در صورتش اشک و خون باهم در می‌آمیزند:
- غلط کردم.
ارشاویر، چند گام در نور بر می‌دارد و چهره‌ی سرد و بی‌روحش را به چشم‌های جوان می‌دوزد:
- منو ببین.
چشم‌های پر خون جوان، بی‌جان بالا می‌آید و به چهره‌ی یخ‌زده و بی‌روح ارشاویر خیره می‌شود:
- من زنده‌ام.
دست می‌اندازد زیر چانه‌ی باز شده از ضرب شلاقش و فکش را سخت می‌فشارد:
- اربابت کیه؟
جوان چشم‌هایش بی‌جان روی هم می‌افتد و زجه‌هایش به هوا می‌رود:
- گه خوردم آقا، تهدید کرد زنمو می‌کشه وگرنه من خر کی باشم رو اربابم تفنگ بکشم.
کنج لَب‌های ارشاویر، کمی بالا می‌رود و چشم‌هایش را تنگ می‌کند:
- کی تهدید کرد؟
خون ابروی شکافته جوان در چشم‌هایش می‌ریزد و چشم‌هایش خون گریه می‌کند، به معنای واقعی جمله.
- رحم کنید ارباب!
صدایش بی‌نوا و ضعیف است، انگار از هفت‌جانش شش‌تایش پر کشیده و آخری هم نیمه‌سوز است:
- به بچم رحم کنید!
جانیار لبخند ملیحی می‌زند و فرق شکافته و موهای از خون بهم چسبیده او را نوازش می‌کند:
- مگه تو به زن و بچه اربابت رحم کردی حرومی؟
جمله جانیار، با حالت چهره‌اش یک پارادوکس به تمام معناست. ارشاویر، چند قدم عقب می‌رود و روی صندلی معروفش می‌نشیند. تمام افراد او، این صدای جیرجیر را به ناقوس مرگ تشبیه می‌کنند. چشم‌های ارشاویر روی هم می‌افتد و با برداشتن کنترل مشکی کوچک، تایمر بزرگ مشکی دیجیتال را روشن می‌کند. صدای بوق وهم‌آورش پخش می‌شود و زمان، با سرعت از سِه‌دقیقه معکوس می‌شود. جوان به زجه می‌افتد و التماس می‌کند. تایمر به دودقیقه که می‌رسد، آهنگ سمفونی نهم در اتاق پخش می‌شود و آن‌قدر بلند است که صدای زجه‌های جوان در آن گم شود. تایمر به یک‌دقیقه که می‌رسد، جانیار ماشه را می‌کشد و با لبخندهای بی‌خیال همیشگی‌اش خیره می‌شود به جوان و مغز سرش را نشانه می‌رود. سی‌ثانیه مانده به صفر شدن تایمر که جوان آش و لاش، تمام قبای باقی‌مانده‌اش را جمع می‌کند و فریاد می‌زند:
- امیر برزگر گفت.
صدای بوق تایمر در اتاق می‌پیچد و رنگ لوسترها به قرمز تغییر پیدا می‌کند. موزیک قطع می‌شود، جانیار با لبخند دست نوازش بر سرش می‌کشد:
- آفرین پسر خوب، دیدی چه راحت بود؟
و بعد نگاه تنگ شده و مرموزش را به ارشاویر می‌دهد.
***
بی‌حوصله موبایل را روی میز می‌اندازد و به چهره‌ی ملیح و دل‌نشین پرستاری که ارشاویر برایش گرفته خیره می‌شود. چرا ارشاویر باید به این زن‌های زیبا نزدیک شود؟
اخم‌هایش ناخواسته در هم می‌رود و بی‌حوصله به جان دخترک بی‌نوا نق می‌زند:
- امیر رفت کجا؟
پرستار، با دادن یک لیوان آب به دست چکاوک، لبخند ملیحی می‌زند:
- آقای صدر پیش‌بینی همچین حالت و سوالی رو کردند و بهم گفتند بهتون بگم خیالتون راحت، جز شما کسی رو نمی‌بینه.
نمی‌داند چرا لَب‌هایش ناخواسته کش می‌آیند و با سر کشیدن لیوان آب نفس راحت و عمیقی می‌کشد. عاشق همین کارهایش بود دگر. او بود و برنامه‌ریزی بی‌نقصش.
- دکتر گفتند احتمال زیاد از امشب درداتون شروع میشه و احتمالا باید فردا صبح زود سزارین بکنید، پس آروم باشید و به چیزهای خوب فکر کنید.
زیر چشمی نگاهش می‌کند و تن و بدنش لرز دارد. درد زایمان زیاد است، او یی که خود پرستاری خوانده بیشتر از همه می‌داند.
- امیر میاد؟
پرستار جوان با مرتب کردن پتوی صورتی، به سمت شوفاژ می‌رود تا درجه‌اش را تنظیم کند:
- آقای صدر گفتند که سفر واجب دارند و برای همین من رو استخدام کردند.
دِلش غمبرک می‌گیرد. تمام آن چهارماه را در اوج غم و تنهایی گذراند و حالا ارشاویر می‌خواست در همچین شبی نیز تنهایش بگذارد، باورش نمی‌شود. قطره‌ی اشک کوچکی از کنج چشم راستش می‌چکد و با سر خوردن از روی گونه‌اش، از فکش می‌چکد:
- فرداش چی؟ میاد؟
پرستار جوان، شوفاژ را تنظیم می‌کند و با کمر راست کردنش به سمت چکاوک می‌چرخد و نرم لبخند می‌زند:
- بی‌طاقت نباشید، فکر کنم گفتند سه روز دیگه بر می‌گردند.
قلبش می‌شکند و صدایش را خود نیز می‌شنود؛ مرد بی‌معرفت نا حسابی را ببین. کسی هم هست که در چنین لحظه‌ای، کار برایش واجب‌تر باشد؟ فینی می‌کشد و با چشم‌های نم نشسته، اتاق خصوصی بیمارستان را از نظر می‌گذراند.
- هیچ‌کس امشب نمیاد؟
پرستار روی مبل راحتی سبز تیره می‌نشیند و مودب دست بر روی پایش می‌گذارد:
- خواهر آقای صدر و دوستاشون تشریف میارن.
کلافه پوف می‌کشد و پوکر به قیافه‌ی پرستار خیره می‌شود.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 126

سیگار را، آهسته از بین لَبش فاصله میده و نگاه تنگ شده‌اش رو به جانیار می‌دوزد:
- همین‌جاست؟
جانیار نگاهش رو از در سبزرنگ و رو رفته بالا میکشه و به شیشه شکسته محافظ لامپ صد ولت زرد و گل‌های پیچک اویز از در نگاه می‌کند:
- تا ده‌روز پیش که بود.
چند تقه به در می‌زنه که صدای پسر بچه‌های که دارن تو کوچه بازی می‌کنن توجه‌اش رو جلب می‌کند:
- عمو، خاله مهری رفته سوپری.
آخرین پوک به سیگارش رو می‌زند و هم‌زمان با زیر پا انداختن، خیره می‌شود به کالج مشکی‌اش و کمی به سمت پسرک تپل با پیراهن مسی می‌چرخد، امان از رویاهای کودکی.
-کجاست عمو؟
پسرک با کشیدن دستش به طرف انتهای کوچه، پاش رو روی توپ دولایه قرمز_سفید می‌ذارد:
- عمو ته همین کوچه سوپری مرداده.
کنج ل*ب‌های کبودش آهسته بالا میره. نگاه معنی‌داری به جانیار می‌ندازد که جانیار دست در جیب شلوار پارچه‌ای طوسیش می‌برد و با در آوردن یک اسکناس پنجاهی به سمت پسرک می‌رود. آرشاویر معطل مکالمه آن‌ها نمی‌شود، دست در جیب جین مشکی‌اش می‌برد و به سمت انتهای کوچه گام بر می‌دارد. باید قبل از صبح شدن آن نسناس را پیدا می‌کرد و خود را به چکاوکش می‌رساند. نزدیک‌های زایمانش بود و خوب می‌دانست ترسش را؛ اما نمی‌شد. با کسی که این بازی را شروع کرده باید تسویه حساب می‌کرد.
***
عرق بر روی پیشانی‌اش نشسته. درد امانش را بریده و نفسش با دیدن خانم دکتر، عینک هری پاتری و ماسک بزرگ سفیدش سنگین شده. به برقِ تیغِ ظریف در دستان دستکش‌دار او نگاه می‌کند و چشم‌هایش سیاهی می‌رود. به کمک دست دکتر نگاه می‌کند که دارد سوزن حاوی بی‌هوشی را به سرم می‌زند. قلبش از این‌همه حس مختلف دارد می پوکد. انتظارش به سر رسیده بود. رفیق روزهای سختش داشت به دنیا می‌آمد و بلاخره می‌توانست او را ببیند. بلاخره می‌فهمید، همدم قوی روزهای سیاهش دختر بود یا پسر؛ اما درد... درد لامصب کمرش قوت تفکر را از او ربوده بود. نگاه سنگین و خمارش را به پخش شدن ماده بی‌هوشی در سرم بی‌رنگ می‌دهد. صدای پرذوق الهه در سرش می‌پیچد؛ "دردت گرفت به بابای بی‌شعورش فحش بده" لبخند محوی می‌زند و چشم‌های سنگین شده‌اش را می بندد. کل صورتش به عرق نشسته و بدنش دارد کم‌کم تسلیم بی‌هوشی‌ها می‌شود. قیافه‌‎ی پوکر نیکی را که معترض به شانه الهه کوبیده و گفته، "از خودت مایه بذار" در نظرش زنده می‌شود.
صدای آشنایی در سرش چرخ می‌خورد. بَم، مردانه و خش‌دارست. "کاش می‌تونستم لحظه زایمان کنارت باشم" کنکاش می‌کند صدا را، ایهام دارد. مسیح است یا ارشاویر؟ مغزش، رفته‌رفته خسته و خسته‌تر می‌شود و تنش، دیگر هیچ‌چیز را حس نمی‌کند؛ نه درد وحشتناک کمرش را، نه درد شدید ستون فقراتش را، و نه درد دل‌تنگی ارشاویر را.
عجیب ارام شده، سکوت مطلق می‌شود و سیاهی غالب. دنیای زیبای‌ست؛ دنیای بی‌خبری.

***
کد:
سیگار را، آهسته از بین لَبش فاصله میده و نگاه تنگ شده‌اش رو به جانیار می‌دوزد:
- همین‌جاست؟
جانیار نگاهش رو از در سبزرنگ و رو رفته بالا میکشه و به شیشه شکسته محافظ لامپ صد ولت زرد و گل‌های پیچک اویز از در نگاه می‌کند:
- تا ده‌روز پیش که بود.
چند تقه به در می‌زنه که صدای پسر بچه‌های که دارن تو کوچه بازی می‌کنن توجه‌اش رو جلب می‌کند:
- عمو، خاله مهری رفته سوپری.
آخرین پوک به سیگارش رو می‌زند و هم‌زمان با زیر پا انداختن، خیره می‌شود به کالج مشکی‌اش و کمی به سمت پسرک تپل با پیراهن مسی می‌چرخد، امان از رویاهای کودکی.
-کجاست عمو؟
پسرک با کشیدن دستش به طرف انتهای کوچه، پاش رو روی توپ دولایه قرمز_سفید می‌ذارد:
- عمو ته همین کوچه سوپری مرداده.
کنج ل*ب‌های کبودش آهسته بالا میره. نگاه معنی‌داری به جانیار می‌ندازد که جانیار دست در جیب شلوار پارچه‌ای طوسیش می‌برد و با در آوردن یک اسکناس پنجاهی به سمت پسرک می‌رود. آرشاویر معطل مکالمه آن‌ها نمی‌شود، دست در جیب جین مشکی‌اش می‌برد و به سمت انتهای کوچه گام بر می‌دارد. باید قبل از صبح شدن آن نسناس را پیدا می‌کرد و خود را به چکاوکش می‌رساند. نزدیک‌های زایمانش بود و خوب می‌دانست ترسش را؛ اما نمی‌شد. با کسی که این بازی را شروع کرده باید تسویه حساب می‌کرد.
***
عرق بر روی پیشانی‌اش نشسته. درد امانش را بریده و نفسش با دیدن خانم دکتر، عینک هری پاتری و ماسک بزرگ سفیدش  سنگین شده. به برقِ تیغِ ظریف در دستان دستکش‌دار او نگاه می‌کند و چشم‌هایش سیاهی می‌رود. به کمک دست دکتر نگاه می‌کند که دارد سوزن حاوی بی‌هوشی را به سرم می‌زند. قلبش از این‌همه حس مختلف دارد می پوکد. انتظارش به سر رسیده بود. رفیق روزهای سختش داشت به دنیا می‌آمد و بلاخره می‌توانست او را ببیند. بلاخره می‌فهمید، همدم قوی روزهای سیاهش دختر بود یا پسر؛ اما درد... درد لامصب کمرش قوت تفکر را از او ربوده بود. نگاه سنگین و خمارش را به پخش شدن ماده بی‌هوشی در سرم بی‌رنگ می‌دهد. صدای پرذوق الهه در سرش می‌پیچد؛ "دردت گرفت به بابای بی‌شعورش فحش بده" لبخند محوی می‌زند و چشم‌های سنگین شده‌اش را می بندد. کل صورتش به عرق نشسته و بدنش دارد کم‌کم تسلیم بی‌هوشی‌ها می‌شود. قیافه‌‎ی پوکر نیکی را که معترض به شانه الهه کوبیده و گفته، "از خودت مایه بذار" در نظرش زنده می‌شود.
صدای آشنایی در سرش چرخ می‌خورد. بَم، مردانه و خش‌دارست. "کاش می‌تونستم لحظه زایمان کنارت باشم" کنکاش می‌کند صدا را،  ایهام دارد. مسیح است یا ارشاویر؟ مغزش، رفته‌رفته خسته و خسته‌تر می‌شود و تنش، دیگر هیچ‌چیز را حس نمی‌کند؛ نه درد وحشتناک کمرش را، نه درد شدید ستون فقراتش  را، و نه درد دل‌تنگی ارشاویر را.
عجیب ارام شده، سکوت مطلق می‌شود و سیاهی غالب. دنیای زیبای‌ست؛ دنیای بی‌خبری.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 127

صدای بیس‌باند و آهنگ رپ تندش، روی مخش است. چهره‌اش درهم می‌رود و خیره می‌شود به مِهری که دو ساعت است پشت سیستم نشسته و انگشت‌هایش یک‌نفس روی کیبورد تکان می‌خورد. جانیار سیگار می‌کشد و با سگ هاسکی سفید مِهری بازی می‌کند .
ساعتش را چک می‌کند. چهارو بیست‌وسه‌دقیقه بامداد است. دیر کرد. این بزمچه تا او را جان به لَب نکند، دنیا نمی‌آید. موبایلش را چک می‌کند و با دیدن پیامی از جانب الهه لبخندش آهسته کش می‌آید؛ " تبریک میگم گل پسر، شیر مردت دنیا اومد." قلبش ناخواسته به تپش می‌افتد. پسر است، نه این‌که پسر دوست باشد ها نه؛ اما خب این قلمرو وارث می‌خواست. احساسی درونش قل و سر می‌خورد. می‌ترسید بمیرد و نشنود صدای بابا گفتن کودکش را. بلاخره آمد. شصت، دست راستش را کنج ل*بش می‌گذارد و دست چپش، آهسته سر می‌خورد روی کیبورد و تایپ می‌کند:
- چکاوک حالش خوبه؟
سند را که می‌زند نگاهش را به مهری می‌دهد که عرق از روی پیشانی می‌گیرد و موهای استخوانی‌اش را به پشت گوش‌های پرسینگ‌زده‌اش می‌فرستد. به ثانیه نمی‌کشد که موبایل در دست‌هایش می‌لرزد. بی‌طاقت صحفه را باز می‌کند و با دیدن جواب الهه اخم‌هایش درهم می‌‎رود:
- هنوز به هوش نیومده، دکتر یه سرم تقویتی بهش زده.
طاقت نمی‌آورد. یک‌ساعت زیر عمل بوده و هنوز هم بهوش نیامده؟ نگاهش را به جانیار می‌دهد و کلافه از جا بلند می‌شود:
- من میرم.
مهری سرش را از پشت سیستم بلند می‌کند و دست پر تاتو‌اش را به نشونه‌ی خداحافظی در هوا تکان می‌دهد:
- به سلامت ستون، خیالت تخت تا یه نیم‌ساعت دیگه کار اون حرومی تمومه.
کنج لَب‌های کبودش اهسته بالا می‌رود. کتش را کنار می‌زند و دست در جیب می‌کند:
- قبولت دارم نابغه.
مهری می‌خندد و خیره در سیستم برای ارشاویر ب*و*س می‌فرستد:
- فدایی داری ژان والژان.
ارشاویر نگاهی به جانیار می‌اندازد و با بالا اومدن نگاهش جدی در چشم‌هایش نگاه تنگ می‌کند:
- بچه ها رو اماده کن.
مکث می‌کند و کنج لَبش بالا می‌رود.
- می‌خوام جشن مرگ امیر و پسرم یکی باشه.
جانیار چشم‌هایش گرد می‌شود و ل*بش ناباور به خنده باز می‌شود:
- شوخی می‌کنی؟ پسره؟
ارشاویر به نشان اتمام مکالمه‌یشان، دو انگشت اشاره و کناری‌اش را بالا می‌برد و با کنج ل*ب‌های بالا رفته عقب‌گرد می‌کند. پایان این بازی نزدیک است!

***
خشایار با احتیاط کودک را در آ*غ*و*ش می کشد و با دیدن چهره‌ی پف کرده‌ی او، چهره‌اش درهم می‌رود:
- چرا ان‌قدر مثل ارشاویر زشته!
مشت بی‌هوای نیکی که به بازویش می‌نشیند خشمگین به سمتش بر می‌گردد و پشت چشم نازک می‌کند:
- سهم خودمو گفتم.
نیکی، به طرفش می‌آید و کودک را از آغوشش می‌کشد:
- اولندش دلتم بخواد، دومندش تازه دنیا اومده، قرار نیست از اول مایکل مورنه باشه که.
کمی پتو را از روی صورتش کنار می‌زند. پو*ست سفید و چشم‌های پف کرده‌اش لبخند به ل*بش می‌نشاند. ترکیبی زیبا از ارشاویر و چکاوک است؛ چشم‌های ارشاویر و ل*ب و بینی چکاوک. به سمت ارسلانی می‌رود که بی‌طاقت خیره‌اش است. طفل را به طرف ارسلان دراز می‌کند و او را به آ*غ*و*ش عظیم ارسلان می‌دهد و ناخواسته از دیدن هیبت هیکل او با آن کودک در اغوش خنده‌اش می‌گیرد:
- ارسلان اصلا بهت نمیاد بابا بشی.
آرام می‌خندد و خودش را روی مبل کنار خشایار ولو می‌کند:
- قرارم نیست بابا بشه.
ارسلان شیطانی به آرام نگاه می‌کند و کنج ل*بش بالا می‌رود:
- مگه دست توئه؟
ارام دست دور گر*دن خشایار می‌اندازد ابرو بالا می‌دهد:
- نه دست توئه.
خشایار، سرش را خم می‌کند و آهسته در گوش ارام با صدای خش‌داری پچ می‌زند:
- من جای تو بودم سر این مورد باهاش بحث نمی‌کردم، آخرین نفری که سر این مورد باهاش بحث کرد بعد گذشت پنج‌سال هنوزم تو راه رفتنش مشکل داره.
قهقه ارام به هوا می‌رود مرموز به ارسلان نگاه می‌کند. صدای چندتقه به در اتاق، آن‌ها را به سکوت وا می‌دارد و پشت بندش صدای معترض پرستار:
- این‌جا بیمارستانه خانما!
ارام دست روی د*ه*ان می‌گذارد و بی‌صدا می‌خندد.
- امیر نیومد؟
صدای خسته و بی‌جان چکاوک، نگاه همه را به سمت چهره‌ی زرد و بی‌فروغش می‌کشد. گریه‌ی کودک هم‌زمان می‌شود با سر خوردن قطره‌ی اشک شفافی از گوشه‌ی چشم چکاوک. الهه ناراحت از جا برمی‌خیزد و لنگ‌لنگ زنان با پاهایی که هنوزم توان لازم را نگرفته به طرف تخت چکاوک می‌رود:
- ببخش چکاوک، من شرمنده‌ی توام به خاطر شرایط ارشاویر.
بغض چکاوک به سختی در گلویش تکان می‌خورد. این‌لحظه را انتظار داشت که در کنارش باشد، اصلا باقی نبودن‌هایش فدای سیاهی یک تار مویش.

***
کد:
صدای بیس‌باند و آهنگ رپ تندش، روی مخش است. چهره‌اش درهم می‌رود و خیره می‌شود به مِهری که دو ساعت است پشت سیستم نشسته و انگشت‌هایش یک‌نفس روی کیبورد تکان می‌خورد. جانیار سیگار می‌کشد و با سگ هاسکی سفید مِهری بازی می‌کند .
ساعتش را چک می‌کند. چهارو بیست‌وسه‌دقیقه بامداد است. دیر کرد. این بزمچه تا او را جان به لَب نکند، دنیا نمی‌آید. موبایلش را چک می‌کند و با دیدن پیامی از جانب الهه لبخندش آهسته کش می‌آید؛ " تبریک میگم گل پسر، شیر مردت دنیا اومد." قلبش ناخواسته به تپش می‌افتد. پسر است، نه این‌که پسر دوست باشد ها نه؛ اما خب این قلمرو وارث می‌خواست. احساسی درونش قل و سر می‌خورد. می‌ترسید بمیرد و نشنود صدای بابا گفتن کودکش را. بلاخره آمد. شصت، دست راستش را کنج ل*بش می‌گذارد و دست چپش، آهسته سر می‌خورد روی کیبورد و تایپ می‌کند:
- چکاوک حالش خوبه؟
سند را که می‌زند نگاهش را به مهری می‌دهد که عرق از روی پیشانی می‌گیرد و موهای استخوانی‌اش را به پشت گوش‌های پرسینگ‌زده‌اش می‌فرستد. به ثانیه نمی‌کشد که موبایل در دست‌هایش می‌لرزد. بی‌طاقت صحفه را باز می‌کند و با دیدن جواب الهه اخم‌هایش درهم می‌‎رود:
- هنوز به هوش نیومده، دکتر یه سرم تقویتی بهش زده.
طاقت نمی‌آورد. یک‌ساعت زیر عمل بوده و هنوز هم بهوش نیامده؟ نگاهش را به جانیار می‌دهد و کلافه از جا بلند می‌شود:
- من میرم.
مهری سرش را از پشت سیستم بلند می‌کند و دست پر تاتو‌اش را به نشونه‌ی خداحافظی در هوا تکان می‌دهد:
- به سلامت ستون، خیالت تخت تا یه نیم‌ساعت دیگه کار اون حرومی تمومه.
کنج لَب‌های کبودش اهسته بالا می‌رود. کتش را کنار می‌زند و دست در جیب می‌کند:
- قبولت دارم نابغه.
مهری می‌خندد و خیره در سیستم برای ارشاویر ب*و*س می‌فرستد:
- فدایی داری ژان والژان.
ارشاویر نگاهی به جانیار می‌اندازد و با بالا اومدن نگاهش جدی در چشم‌هایش نگاه تنگ می‌کند:
- بچه ها رو اماده کن.
مکث می‌کند و کنج لَبش بالا می‌رود.
- می‌خوام جشن مرگ امیر و پسرم یکی باشه.
جانیار چشم‌هایش گرد می‌شود و ل*بش ناباور به خنده باز می‌شود:
- شوخی می‌کنی؟ پسره؟
ارشاویر به نشان اتمام مکالمه‌یشان، دو انگشت اشاره و کناری‌اش را بالا می‌برد و با کنج ل*ب‌های بالا رفته عقب‌گرد می‌کند. پایان این بازی نزدیک است!
***
خشایار با احتیاط کودک را در آ*غ*و*ش می کشد و با دیدن چهره‌ی پف کرده‌ی او، چهره‌اش درهم می‌رود:
- چرا ان‌قدر مثل ارشاویر زشته!
مشت بی‌هوای نیکی که به بازویش می‌نشیند خشمگین به سمتش بر می‌گردد و پشت چشم نازک می‌کند:
- سهم خودمو گفتم.
نیکی، به طرفش می‌آید و کودک را از آغوشش می‌کشد:
- اولندش دلتم بخواد، دومندش تازه دنیا اومده، قرار نیست از اول مایکل مورنه باشه که.
کمی پتو را از روی صورتش کنار می‌زند. پو*ست سفید و چشم‌های پف کرده‌اش لبخند به ل*بش می‌نشاند. ترکیبی زیبا از ارشاویر و چکاوک است؛ چشم‌های ارشاویر و ل*ب و بینی چکاوک. به سمت ارسلانی می‌رود که بی‌طاقت خیره‌اش است. طفل را به طرف ارسلان دراز می‌کند و او را به آ*غ*و*ش عظیم ارسلان می‌دهد و ناخواسته از دیدن هیبت هیکل او با آن کودک در اغوش خنده‌اش می‌گیرد:
- ارسلان اصلا بهت نمیاد بابا بشی.
آرام می‌خندد و خودش را روی مبل کنار خشایار ولو می‌کند:
- قرارم نیست بابا بشه.
ارسلان شیطانی به آرام نگاه می‌کند و کنج ل*بش بالا می‌رود:
- مگه دست توئه؟
ارام دست دور گر*دن خشایار می‌اندازد ابرو بالا می‌دهد:
- نه دست توئه.
خشایار، سرش را خم می‌کند و آهسته در گوش ارام با صدای خش‌داری پچ می‌زند:
- من جای تو بودم سر این مورد باهاش بحث نمی‌کردم، آخرین نفری که سر این مورد باهاش بحث کرد بعد گذشت پنج‌سال هنوزم تو راه رفتنش مشکل داره.
قهقه ارام به هوا می‌رود مرموز به ارسلان نگاه می‌کند. صدای چندتقه به در اتاق، آن‌ها را به سکوت وا می‌دارد و پشت بندش صدای معترض پرستار:
- این‌جا بیمارستانه خانما!
ارام دست روی د*ه*ان می‌گذارد و بی‌صدا می‌خندد.
- امیر نیومد؟
صدای خسته و بی‌جان چکاوک، نگاه همه را به سمت چهره‌ی زرد و بی‌فروغش می‌کشد. گریه‌ی کودک هم‌زمان می‌شود با سر خوردن قطره‌ی اشک شفافی از گوشه‌ی چشم چکاوک. الهه ناراحت از جا برمی‌خیزد و لنگ‌لنگ زنان با پاهایی که هنوزم توان لازم را نگرفته به طرف تخت چکاوک می‌رود:
- ببخش چکاوک، من شرمنده‌ی توام به خاطر شرایط ارشاویر.
بغض چکاوک به سختی در گلویش تکان می‌خورد. این‌لحظه را انتظار داشت که در کنارش باشد، اصلا باقی نبودن‌هایش فدای سیاهی یک تار مویش.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا