مهم ✏نویسنده جان، شاهنامه بخوان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

پارسا تاجیک

مدیر بازنشسته تالار نویسندگان
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-26
نوشته‌ها
909
لایک‌ها
15,060
امتیازها
93
سن
31
کیف پول من
1,548
Points
0
🔹🔸🔹

داستان زاده شدن رستم

مدتی از ازدواج زال با رودابه نگذشته بود که رودابه بار دار میشود و چهره زرد میکند و پژمرده میشود.
🔸🔸
بسی برنیامد برین روزگار/
که آزاده سرو اندر آمد به بار

بهار دل افروز پژمرده شد/
دلش را غم و رنج بسپرده شد

شکم گشت فربه و تن شد گران/
شد آن ارغوانی رخش زعفران
🔹🔹
سیندخت از وی میپرسد : چرا اینگونه شدی ( ظاهرا بارداری رودابه نگران بود ).
🔸🔸
بدو گفت مادر که ای جان مام/
چه بودت که گشتی چنین زرد فام
🔹🔹
رودابه به مادرش میگوید که رنج و سختی فراوانی میکشم و مثل این است که سنگ یا آهن در شکم دارم.
🔸🔸
چنین داد پاسخ که من روز و شب/
همی برگشایم به فریاد ل*ب

همانا زمان آمدستم فراز/
وزین بار بردن نیابم جواز

تو گویی به سنگستم آگنده پو*ست/
و گر آهنست آنکه نیز اندروست
🔹🔹
زمان زایمان فرا میرسد و رودابه نیاز به استراحت دارد . اما یک روز به یکباره از هوش میرود و در کاخ هیاهویی بر پا میشود، سیندخت بسیار هراسان میگردد.
🔸🔸
چنین تا گه زادن آمد فراز/
به خواب و به آرام بودش نیاز

چنان بد که یک روز ازو رفت هوش/
از ایوان دستان برآمد خروش

خروشید سیندخت و بشخود روی/
بکند آن سیه گیسوی مشک بوی
🔹🔹
زال سراسیمه به بالین رودابه می آید و درحالی که میگریست ، ناگهان به یاد پری که سیمرغ به او داده بود ، می افتد.
🔸🔸
یکایک بدستان رسید آگهی/
که پژمرده شد برگ سرو سهی

به بالین رودابه شد زال زر/
پر از آب رخسار و خسته جگر

همان پر سیمرغش آمد به یاد/
بخندید و سیندخت را مژده داد
🔹🔹
زال پر سیمرغ را در آتش میسوزاند ، و بی درنگ آسمان تیره شده و سیمرغ پدیدار میگردد.
🔸🔸
یکی مجمر آورد و آتش فروخت/
وزآن پر سیمرغ لختی بسوخت

هم اندر زمان تیره گون شد هوا/
پدید آمد آن مرغ فرمان روا

چو ابری که بارانش مرجان بود/
چه مرجان که آرایش جان بود

برو کرد زال آفرین دراز/
ستودش فراوان و بردش نماز
🔹🔹
سیمرغ از زال میپرسد که چرا غمگینی و گریه برای چیست؟ خوشال باش که از رودابه فرزندی دلاور و نامدار متولد خواهد شد که هیچ کس را با وی یارای مقابله نیست ، و نیز همچون سام خردمند خواهد بود.
🔸🔸
چنین گفت با زال کین غم چراست/
به چشم هژبر اندرون نم چراست

کزین سرو سیمین بر ماه‌روی/
یکی نره شیر آید و نامجوی

که خاک پی او ببوسد هژبر/
نیارد گذشتن به سر برش ابر

از آواز او چرم جنگی پلنگ/
شود چاک چاک و بخاید دو چنگ

هران گرد کاواز کوپال اوی/
ببیند بر و بازوی و یال اوی

ز آواز او اندر آید ز پای/
دل مرد جنگی برآید ز جای

به جای خرد سام سنگی بود/
به خشم اندرون شیر جنگی بود

به بالای سرو و به نیروی پیل/
به آورد خشت افگند بر دو میل

نیاید به گیتی ز راه زهش/
به فرمان دادار نیکی دهش
🔹🔹
سیمرغ به زال میگوید که ابتدا رودابه را با ش*ر*اب م*ست کن آنگاه توسط پزشکی حاذق با خنجر پهلوی او را بشکاف و نوزاد را بیرون بکش ، سپس محل زخم را بدوز و ترس و نگرانی را کنار بگذار.
🔸🔸
بیاور یکی خنجر آبگون/
یکی مرد بینادل پرفسون

نخستین به می ماه را م*ست کن/
ز دل بیم و اندیشه را پست کن

بکافد تهیگاه سرو سهی/
نباشد مر او را ز درد آگهی

وزو بچهٔ شیر بیرون کشد/
همه پهلوی ماه در خون کشد

وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک/
ز دل دور کن ترس و تیمار و باک
🔹🔹
آنگاه گیاهی که میگویم را با شیر و مشک بکوب و در آفتاب خشک کن و بر محل زخم قرار بده ، خواهی دید که به سرعت بهبود پیدا میکند و سپس از پر من بر روی زخم بمال.
🔸🔸
گیاهی که گویمت با شیر و مشک/
بکوب و بکن هر سه در سایه خشک

بساو و برآلای بر خستگیش/
ببینی همان روز پیوستگیش

بدو مال ازان پس یکی پر من/
خجسته بود سایهٔ فر من
🔹🔹
از خداوند جهان آفرین سپاسگزار باش ، که چنین فرزندی به تو عطا فرمود که هر روز بختش شکوفاتر از روز قبل خواهد بود. سیمرغ این را بگفت و پرواز کرد و رفت.
🔸🔸
ترا زین سخن شاد باید ب*دن/
به پیش جهاندار باید شدن

که او دادت این خسروانی درخت/
که هر روز نو بشکفاندش بخت

بدین کار دل هیچ غمگین مدار/
که شاخ برومندت آمد به بار

بگفت و یکی پر ز بازو بکند/
فگند و به پرواز بر شد بلند
🔹🔹
زال آنچه که سیمرغ بدو گفته بود را انجام داد در حالی که شگفت زده بود و سیندخت نیز باور نداشت که این کار به انجام برسد.
🔸🔸
بشد زال و آن پر او برگرفت/
برفت و بکرد آنچه گفت ای شگفت

بدان کار نظاره شد یک جهان/
همه دیده پر خون و خسته روان

فرو ریخت از مژه سیندخت خون/
که کودک ز پهلو کی آید برون

🔸🔹🔸
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

پارسا تاجیک

مدیر بازنشسته تالار نویسندگان
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-26
نوشته‌ها
909
لایک‌ها
15,060
امتیازها
93
سن
31
کیف پول من
1,548
Points
0
داستان انوشیروان با موزه فروش (کفشگر)

در گیر و دار جنگ انوشیروان با رومیان ، جنگ به پیرامون شام که در گستره ی سرزمینی ایران بود،کشیده شد . به درازا کشیدن جنگ شوند تهی شدن گنجِ سپاه و نیازهای سپاهیان شد .

از اندازه ی لشکر شهریار

کم آمد درم تنگِ سیسد هزار

انوشیروان با بزرگمهر هم اندیشی کرد و بنا بر این شد که از بازرگانان و سرمایه داران بومی وام خواهند. پس از جستجو یک موزه* فروش (کفشکر) پدید آمد و پذیرفت که هزینه ی نیازهای لشکر ایران را بپردازد .

بدو کفشگر گفت کین من دهم

سپاسی ز گنجور بر سر نهم

کفشگر از بزرگمهر خواست که در برابر پرداخت هزینه، از شاه بخواهد که پروانه دهد تا کودک او به فرهنگیان سپرده شود و خواندن و نوشتن و کارهای دیوانی بیاموزد .

بزرگمهر داستان موزه فروش و توانایی او برای پرداخت هزینه های لشکر را به آگاهی انوشیروان رسانید . انوشیروان شگفت زده شد که چگونه در گستره ی فرمانروایی او یک کفشگر می تواند از پس هزینه های یک لشکر بزرگ برآید !

چنین گفت از آنپس که یزدان سپاس

مبادم مگر پاک و یزدان شناس

که در پادشاهی یکی موزه دوز

برین گونه شادست و گیتی فروز

که چندین درم ساخته باشدش

مبادا که بیداد بخراشدش

بزرگمهر سپس از آرزو و خواهش موزه فروش و سپردن فرزندش به فرهنگیان سخن گفت .انوشیروان را خشم در برگرفت و فرمان داد تا هر چه از موزه فروش گرفته اند ، پس فرستند ! انوشیروان با دبیر شدن کودکانی از طبقات پایین دست ، همداستان نبود .

چو بازارگان بچه گردد دبیر

هنرمند و با دانش و یادگیر

چو فرزند ما برنشیند به تخت

دبیری ببایدش پیروز بخت

هنر یابد از مرد موزه فروش

سپارد بدو چشم بینا و گوش

به دست خردمند و مرد نژاد

نماند جز از حسرت و سردباد!

شود پیش او خوار مردم شناس

چو پاسخ دهد زو پذیرد سپاس

به ما بر پس از مرگ نفرین بود

چن آیین این روزگار این بود!

پس از اینکه درم های کفشگر را پس فرستادند دلش پر درد و غم شد .

فرستاده برگشت و شد با درم

دل کفشگر گشت پر درد و غم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

پارسا تاجیک

مدیر بازنشسته تالار نویسندگان
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-26
نوشته‌ها
909
لایک‌ها
15,060
امتیازها
93
سن
31
کیف پول من
1,548
Points
0
خسروپرویز و کشتار گربه های ری !


خسرو پرویز پس از چیرگی بر بهرام پور گشسپ ( چوبین ) و ترور وی ، برای انتقام گیری از مردمان شهر ری که همشهریان و یاران بهرام در خیزش او بر ضد پادشاهی خسرو بودند ، دست به کارهای شگفتی می زند که هم شگفت انگیز است و هم هوشمندانه . ناگفته نماند که خسروپرویز با آنکه پادشاهی ناکارآمد و ستمگر بشمار می رود ، پادشاهی هوشمند است که البته بیشتر از هوش خود در راه بد بهره می گیرد .

خسروپرویز ساسانی

خسرو پرویز پس از چیرگی بر بهرام پور گشنسپ ( چوبین ) و ترور وی ، برای انتقام گیری از مردمان شهر ری که همشهریان و یاران بهرام در خیزش او بر ضد پادشاهی خسرو بودند ، دست به کارهای شگفتی می زند که هم شگفت انگیز است و هم هوشمندانه . ناگفته نماند که خسروپرویز با آنکه پادشاهی ناکارآمد و ستمگر بشمار می رود ، پادشاهی هوشمند است که البته بیشتر از هوش خود در راه بد بهره می گیرد .

خسرو به بزرگان دربار فرمان می دهد تا گرداگرد جهان بگردند و نابخردترین و شوم ترین و زشت ترین مرد را برای گماشتن به فرمانروایی ری نزد او آورند !

به دستور گفت آن زمان شهریار

که بدگوهری باید و نابکار

که یک چند باشد به ری مرزبان

یکی مرد بی دانش و بد زبان

...

چنین گفت خسرو که بسیارگوی

نژند اختری بایدم سرخ موی

تنش سرخ و بینی کژ و روی زشت

همان دوزخی روی و دور از بهشت

پس از چندی جستجو ، سرانجام چنین مردی به چنگ می آورند و نزد خسرو می برند و او هم بیدرنگ آن مرد شوربخت را به فرمانروایی و مرزبانی ری می گمارد .

گماشته ی خسرو بنا به درخواست و فرمان خسرو ، برای تنبیه مردمان ری دست به کاری شگفت می زند . او فرمان می دهد همه ی گربه های شهر را گرفته و بکشند ! سپس فرمان می دهد که همه ی ناودان های خانه ها باید شکسته شود !

با این فرمان شگفت پس از چندی خانه ها پر از موش شد و هر چه از خوراکی نزد مردمان بود ، خوراک موشان شد . زیرا دیگر گربه ای نبود که موش ها را شکار کند .

همه خانه از موش بگذاشتند

دل از بوم آباد برداشتند

از دیگر سوی بهنگام باران ناودانی بر پشت بام نبود و خانه ها از آب باران ویران گشت ! چنین بود که خسرو بار دیگر از هوش خود در راه کژ و نادرست بهره گرفت و بی آنکه خونی بر زمین ریخته شود ، ری را ویران و مردمانش را آواره ساخت .

شد آن شهر آباد یکسر خ*را*ب

به سر بر همی‌تافتی آفتاب

همه شهر یکسر پر از د*اغ و درد

کس اندر جهان یاد ایشان نکرد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

پارسا تاجیک

مدیر بازنشسته تالار نویسندگان
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-26
نوشته‌ها
909
لایک‌ها
15,060
امتیازها
93
سن
31
کیف پول من
1,548
Points
0
کشته شدن مهبود بدست نوشین روان

انوشیروان وزیری خردمند بنام مهبود داشت.

که مهبود بد نام آن پاک مغز

روان و دلش پر ز گفتار نغز

دو فرزند مهبود آشپزان شاه بودند و شاه بجز از دست این دو چیزی نمی خورد.یکی از بزرگان دربار بنام زروان به مهبود و دو فرزندش رشک(حسادت) میورزید.چنان بود تا یک روز مرد جهودی بهره ی پولش را از زروان طلب میکرد و در میان صحبتشان از جادو و افسون سخن گفتند.زروان راز دلش را به مرد جهود گفت و نقشه کشیدند که مهبود را از میان بردارند.روزی که دو فرزند مهبود خورشها را روی سر گذاشته، پیش شاه میبردند، زروان با خنده به آن دو گفت که این بوی خوش چیست.جوان پارچه ی روی خورش را کنار زد و همینکه چشم آن جهود به خورش افتاد، آنرا با جادو مسموم کرد.زروان سریع به سر سفره شاه رفت و گفت :

خورشگر بیامیخت با شیر زهر

بد اندیش را باد زین زهر بهر

نوشین روان به دو جوان نگاه کرد و میدانست که مادرشان آشپز بوده.جوانان هم از روی پاکی و راستی از کاسه شیر نوشیدند و ناگهان روی زمین افتادند، تو گوئی که هلاک تیر شده اند.چون شاه این را دید برآشفت و فرمود تا مهبود و کسان او در جهان باقی نمانند و اموالشان تاراج شود.به این ترتیب زروان بکام خودش رسید و نزد او هم جهود پایگاهی ارجمند یافت.

مدتی گذشت تا روزی در شکارگاه شاه د*اغ مهبود را روی اسبی دید و او را یاد کرد.دبیران و زروان و وزیر شاه از جادو و افسون می گفتند که زروان سخن ازجادو و شیر و زهر به میان آورد.روزگار کهن بر نوشین روان تازه شد و از مهبود و دو پسرش یاد کرد.شاه به زروان نگاه کرد، ولی او خاموش بماند.

شهریار با دلی پر درد و غم بمنزل رسید و چون زروان به پرده سرای آمد، شاه درباره جادو و شهد و زهر سخن گفت و از مهبود و پسرانش پرسید:

چو پاسخ ازو لرز لرزان شنید

ز زروان گنهکاری آمد پدید.

کسری به او گفت که راست بگوید.او هم یکسره گناه را به گر*دن مرد جهود انداخت.کسی را دنبال جهود فرستادند و چون آمد، زنهار خواست و راز نیرنگ را آشکار ساخت.

جهاندار بشنید خیره بماند

رد و موبد و مرزبان را بخواند

فرمود تا آنها را به دارکشیدند، سنگ باران و تیرباران کرده و سرهایشان را جلوی شیر انداختند.

از خویشان مهبود چند نفری را پیدا کردند و هرچه اموال زروان و مرد جهود بود به آنان داده و از یزدان طلب بخشش کردند.

بدینگونه مهبود و خانواده ی پاک و بیگناهش با نیرنگ دیگران و به فرمان انوشیروان با خاک جفت گشتند.

........
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

پارسا تاجیک

مدیر بازنشسته تالار نویسندگان
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-26
نوشته‌ها
909
لایک‌ها
15,060
امتیازها
93
سن
31
کیف پول من
1,548
Points
0
برخورد بهرام چوبین با سرباز مردم آزار


پس از آنکه هرمزد ساسانی از بهرام چوبین در خواست کرد به جنگ با خاقان ترک بتازد در میانه ی راه و در سرزمین خوزیان سپاه بهرام به زنی بر می خورد که جوالی از کاه بر دوش دارد و به میان سپاه می آید . در این هنگام یکی از لشکریان به سوی زن می تازد و جوال کاه را از زن میگیرد و بهای آن نمی پردازد . زن از رفتار سرباز بسیار خشمگین و پژمرده می شود و به سوی سپهدار بهرام میدود و با دست آن سرباز را به بهرام نشان داده و به گلایه می پردازد . بهرام سرباز بدکار را فراخوانده و بانگ می زند :

ستاننده را گفت بهرامِ گُرد

گناهی که کردی سَرَت را بِبُرد !

سپس سرباز را به پیش سراپرده برده و دست و پایش می شکنند . سپس با خنجری تن او را دریده و بر روی زمین می افکنند . در همین هنگام بهرام جارزنی را فراخوانده و فرمان خود را بدو باز می گوید . جارزن روی به لشکریان فرمان را با آواز بلند بازگو می کند :

هر آنکس که او برگ کاهی ز کس

ستاند نباشدش فریادرس

میانش به خنجر کنم بدو نیم

بخرید چیزی که باید به سیم !

فرمان بهرام این بود که هر کس که برگ کاهی به زور از کسی بستاند و یا بگیرد و بهای آن نپردازد، کشته خواهد شد و دستور می دهد که اگر چیزی خریدید بهای آن را با سیم (نقره) بپردازید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

پارسا تاجیک

مدیر بازنشسته تالار نویسندگان
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-26
نوشته‌ها
909
لایک‌ها
15,060
امتیازها
93
سن
31
کیف پول من
1,548
Points
0
داستان کرم هفتواد
این شگفتی را از زبان دھقان بشنو کھ رازی نھفتھ را می گشاید:

به شھر کجاران بدریای پارس

چو گوید ز بالا و پھنای پارس

شھر کجاران مردمی فقیر داشت کھ پسران آن اندک و دختران فراوان بودند.

دختران ھرروز صبح با پنبھ و دوکدان بھ کوھی در نزدیک شھر میرفتند و شب با نخ و ریسمان بھ خانھ ھایشان باز میگشتند.در آن شھر بی چیز و خرم نھاد، مردی بود بنام ھفتواد کھ ھفت پسر و یک دختر داشت.روزی کھ دختران مشغول ریسیدن بودند بادی وزید و سیبی از درخت فرو افتاد.دختر آنرا برداشت و با دندان آنرا بھ دو نیم کرد و در میان سیب کرمی دید.با انگشت کرم را از میان سیب برداشت و در پنبھ دوکدان خودش جای داد.وقتی دوباره شروع بھ رشتن کرد و از دوکدان پنبھ برداشت، نیت کرد کھ من امروز بھ طالع این کرم پنبھ رشتھ میکنم.دختران ھمھ اینرا شنیدند و شادمانھ خندیدند.در شامگاه دختر دید دو برابر ھرروز پنبھ رشتھ است.روزھای بعد ھم بیشتر و بیشتر پنبھ رشتھ تا آنکھ دیگر کرم را با خودش بھ کوه نمی برد، بلکھ ھر بامداد چون بلند می شد اول کرم را غذا می داد و تکھ سیبی نزد او می نھاد و بعد دوکدان را پر از پنبھ می کرد و بھ کوه می رفت و ھرچھ پنبھ می برد تا شب می رشت.چنان شد کھ روزی مادر و پدر بھ دختر گفتند مگر پریان ترا یاری می دھند؟ دختر بھ مادر گفت:آنچھ من می کنم از طالع آن کِرم سیب است کھ نگھ داشتھ ام.ھفتواد ھم کرم سیب را بھ فال نیک گرفت و از آن پس ھرکاری کھ می خواست بکند بھ طالع کرم سیب می کرد. زندگی ھفتواد بھ طالع کرم ھرروز بھتر و در شھر مردی توانگر و دادگر شد. کرم کھ بزرگتر شد، ھفتواد صندوقی سیاه درست کرد و کرم را در آن جای داد. در آن شھر امیری بود صاحب لشکر و نیرو و ھرروز از ھفتواد بھانھ میگرفت کھ پولی از او بستاند.ھفت پسر ھفتواد مردم را بسیج کردند و با نیزه و تیغ و تیر بھ سوی ارک آن امیر ظالم رفتھ و او را کشتھ و گنجش را صاحب شدند.ھفتواد بر سر کوھی نزدیک کجاران دژی بنا کرد و دری آھنین بر آن گذاشتند کھ زندگی در آن ھم راحت بود و ھم امن.چشمھ ای کھ در آن کوھسار بود میان دژ قرار گرفت و مردم را از آب بی نیاز کرد.چون صندوق برای آن کرم تنگ میشد، حوضی در سنگ کوه کندند و کرم را آھستھ در آن گذاشتند.کرم ھرروز غذا می خورد و فربھ تر میشد تا بعد از پنج سال بھ اندازه یک پیل شد با شاخک ھا و صورتی بزرگ.

چو یک چند بگذشت بر ھفتواد

بر آواز آن کرم کرمان نھاد

ھمان دخت خرمّ نگھدار کرم

پدر گشتھ جنگی سپھدار کرم

از دریای چین تا کرمان سرزمین کرم بود.پسران ھفتواد با ده ھزار سپاھی از دژ حفاظت می کردند. چون اردشیر از داستان ھفتواد آگاه شد، سپاھی را برای سرکوبی ھفتواد بھ بسوی او فرستاد.ولی ھفتواد در کوھستان کمین کرده واز کمینگاه بھ سپاه اردشیر حملھ و آنھا را تار و مار کردند.خبر کھ بھ اردشیر رسید، خودش سپاھی را جمع کرد و بتندی بھ سوی ھفتواد آمد.پسر بزرگ ھفتواد، شاھوی کھ از رزم پدر آگاه شد، از آنطرف دریای پارس بھ کمک او آمد و در میمنھ لشکر ھفتواد قرارگرفت.دو سپاه برھم زدند و جنگ گروھی کردند و ھفتواد بر سپاه اردشیر پیروز شد. اردشیر بقیھ سپاه خود را فرا خواند و کنار آبگیری جایشان داد. در شھر جھرم مردی بد نژاد بود بنام مھرک نوش زاد.مھرک چون از رفتن اردشیر و گرفتاری سپاه او خبردار شد سپاھی اطراف خود جمع کرد و بھ کاخ اردشیر رفت و در گنج را گشوده و ھرچھ داشت تاراج کرد.

چو آگاھی آمد بشاه اردشیر

پر اندیشھ شد بر ل*ب آبگیر.

ھمی گفت نا ساختھ خانھ را

چرا ساختم رزم بیگانھ را

شب سفره گستردند و گوسفند و بره پختھ در سفره نھادند.ناگھان تیری از آسمان بر ب*دن بره پختھ فرود آمد.بزرگان لشکر دست از خوردن برداشتند.بر آن تیر نوشتھ شده بود:تمام آرامش دژ و پیروزی ھفتواد از بخت کرم است.اگر این تیر بھ شما برسد نشان پیروزی ھفتواد است.فردا اردشیر سپاه را از کنار آبگیر برگرفت و روانھ پارس شد.سپاه ھفتواد کھ رفتن اردشیر را دیدند از ھر سو راه را بر شاه گرفتند و بسیاری از آنان را کشتند. اردشیر با گروھی اندک بھ سوی پارس گریخت.سر راه در خانھ ای کوچک مھمان جوانی نا آشنا شد و او بھ اردشیر گفت:بدان کھ آن کرم یک دیو جنگیست کھ مغز اھرمن دارد و با جھان آفرین دشمن است. اردشیر بعد از چند روز استراحت در پارس بھ جھرم رفت و با شمشیر ھندی گر*دن مھرک را زد و ھرکس را کھ با او نسبتی داشت نابود کرد، مگر دختر مھرک کھ ھرچھ در شھر دنبالش گردیدند پیدایش نکردند.

اردشیر از آنجا با یک لشکر دوازده ھزار نفری بھ جنگ کرم رفت.در سپاه اردشیر مردی پھلوان و فرزانھ بود بنام شھرگیر.اردشیر بھ او گفت: نگھبان و پاسبانی قرار بده کھ روز و شب بیدار باشد تا من چون جدم اسفندیار کیمیائی بسازم کھ در نابودی کرم بکار آید.اگر در روز دودی ببینید و یا در شب آتشی از دژ زبانھ زد، بدانید کھ کار کرم بھ پایان رسیده و من موفق شده ام.اردشیر این را گفت و ھفت مرد از سرداران خود را انتخاب کرد و در لباس مردی بازرگان، با ده خر کھ بارشان زر وسیم بود با یک دیگ و دو روستائی راھنما بسوی دژ رفتند.در دروازه دژ شصت مرد نگھبانی می کردند.کھ پرستاری کرم نیز با ایشان بود.یکی فریاد کرد در صندوقت چھ داری؟ اردشیر پاسخ داد:ھمھ گونھ کالائی در بار دارم.جامھ، زینت، دیبا، دینار، خز، گوھر.پرسید کیستی؟ پاسخ گفت: بازرگانی خراسانی ام با خستگی تا اینجا آمده ام. از بخت کرم مال فراوان دارم.نگھبان در دژ را باز کرد و اردشیر و یارانش با ده خر بار وارد حصار شدند.اردشیر بھ ھریک از نگھبانان چیزی بخشید و سفره ای گسترده و خود بھ خدمت ایشان ایستاد.نگھبانان چون از خوردن ش*ر*اب م*ست شدند بی ھوش افتادند. اردشیر سرب و قلع را در آن دیگ کھ آورده بود گرم کرد و ھنگام غذا خوردن کرم، سرب و قلع جوش آمده را در گلوی کرم ریختند.کرم ناتوان شد و از درون ترکید.اردشر اول آن شصت نفر م*ست را از بین برد و بعد در بام دژ آتش افروخت.شھرگیر با دیدن آتش سپاه را حرکت داد تا بھ پای دژ رسید.شاھوی و ھفتواد را کشتند تا مردم فقط خدای یگانھ را بپرستند.در آنجا آتشکده ساختند و جشن مھرگان و سده برپا کردند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

پارسا تاجیک

مدیر بازنشسته تالار نویسندگان
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-26
نوشته‌ها
909
لایک‌ها
15,060
امتیازها
93
سن
31
کیف پول من
1,548
Points
0
جنگ منوچهر با سلم و تور و کشتن آنها
هنگامی که فریدون پنجاه ساله شد سه فرزند داشت که دوتای آنها از شهرناز و یکی از ارنواز بود.فریدون یکی از بزرگان را که جندل نام داشت پیش خواند و گفت سه دختر که شایسته فرزندان من باشند پیدا کن . سه خواهر زیبارو از نژاد شاهان که هرسه یک شکل و یک قیافه و قابل شناسایی از هم نباشند. جندل به تحقیق پرداخت و بسیار گشت تا به پادشاه یمن رسید. او سه دختر داشت با همان نشانیها که فریدون خواسته بود. پس به نزد او رفت و پس از ثنا و ستایش از دخترانش خواستگاری کرد. پادشاه یمن ناراحت شد و با خود گفت : من نباید فوری جواب دهم . این دختران از رازهای من آگاهند و از نیک و بد من باخبرند پس به مشورت با نزدیکانش پرداخت و گفت:اگر قبول کنم آنوقت دلم رضا نیست و نگرانم اگر نپذیرم ممکن است فریدون بر من خشم گیرد پس چه باید کرد؟ مشاوران گفتند نباید تو از هر بادی از جا بجنبی و ما غلام حلقه به گوش فریدون نیستیم و از او نمی ترسیم . اگر میخواهی قبول کن وگرنه ردش کن و چیزهایی بخواه که نتواند برآورد.

شاه یمن به جندل گفت : اگر فریدون چنین میخواهد من حرفی ندارم ولی باید سه پسر او را ببینم و سپس دخترانم را به ایشان سپارم. جندل تخت ببوسید و به سوی فریدون بازگشت و ماجرا را گفت. فریدون پسران را فراخواند و موضوع را در میان گذاشت وگفت : باید به نزد او روید و خود را خوب نشان دهید پس پندهایم را بشنوید چون شاه یمن ژرف اندیش است و گنج و سپاهیان بسیار دارد شما نباید خود را ز*ب*ون نشان دهید. او در روز اول بزمی میسازد و شما را مهمان می کند و دختران را که مثل یکدیگرند را می آورد . دختر کوچک جلوی همه است و بزرگتر آخر ایستاده و میانی هم وسط است . دختر کوچکتر را پیش پسر بزرگتر می نشاند و دختر بزرگتر را پیش پسر کوچکتر و وسطی هم پیش پسر میانی است بعد شاه یمن می پرسد که کدامیک از اینها بزرگتر و کدامیک کوچکترند ؟ شما بگویید :آن برترین کوچکتر است و شایسته نیست پیش پسر بزرگتر نشیند و وسطی هم در میان است .

پسران سخنان فریدون را شنیدند و به نزد شاه یمن رفتند . پادشاه یمن به گرمی از آنان استقبال کرد و درست همانطور که فریدون گفته بود دختران را نزد آنها آورد و از آنها پرسید کدام بزرگتر و کدام کوچکترند ؟ پاسخ دادند. شاه یمن متعجب شد ولی چاره ای نداشت و پذیرفت. جشنی گرفتند و ش*ر*اب نوشیدند و زیر درخت گل جایشان را پهن کرد .اما بعد به فکر حیله افتاد . جادویی کرد که سرما و باد گزنده ای بوجود آمد تا بدینسان آنها را بکشد. پسران فریدون از سرما از خواب پریدند ولی به خاطر فر ایزدی و عقل و مردانگی که داشتند جادو و سرما در آنها اثر نکرد .وقتی خورشید سر زد شاه نزدشان آمد و آنها را زنده یافت و فهمید که جادو و افسون به کار نمی آید پس در گنجها گشود و وبزرگان را دعوت کرد و دخترانش را به پسران فریدون سپرد و با خود گفت: از فریدون به من بدی نرسید . بدی از خودم بود که هر سه فرزندم دختر شدند و پسر ندارم . کسی که دختر ندارد خوش شانس است . پس نزد موبدان رفت و گفت ماه باید با شاه جفت شود. بار دخترانش را بست و آنها را با مال و خواسته زیاد فرستاد . وقتی فریدون از بازگشت آنها باخبر شد تصمیم گرفت پسرانش را بیازماید پس خود را بسان اژدهایی درآورد و جلووی آنها را گرفت. پسر بزرگ خود را هماورد اژدها ندید و گریخت. پسر دوم کمانی پراند و فرار کرد اما پسر کوچکتر خروشید و تیر از نیام کشید و نامش را گفت وسپس گفت از برابر ما دور شو تو چون پلنگی هستی که نزد شیران آمده باشد اگر نام فریدون را شنیده باشی با ما چنین نمیکنی چون ما فرزندان اوییم .فریدون ناپدید شد وسپس پدروار به پیشواز پسران آمد. پسران کرنش نمودند و ب*وسه بر خاک دادند و پدر آنها را به کاخ برد و جایگاه ویژه دادو گفت : آن اژدهای خشمگین من بودم که خواستم شما را بیازمایم و بعد پسران را چنین نام نهاد :تو که بزرگتر هستی نامت سلم باد که تو از کام نهنگ نجات یافتی و در زمان فرار درنگ نکردی و کسی که اندیشه نکند دیوانه است نه دلیر .

پسر دوم که ابتدا دلیری کرد تور نامید و پسری که هم سریع و هم با فکر است و میانه رو و دلیر و هشیار است را ایرج نام نهاد . و بعد نام زن سلم را آرزو و زن تور را آزاده و زن ایرج را سهی خواند . بعد از آن طالع پسران را دید .طالع سلم مشتری با کمان بود و طالع تور خورشید سعد بود و طالع ایرج ماه بود . از طالع چنین فهمید که جنگی در پیش است و طالع ایرج را آشفته یافت و بسیار نگران شد .

فریدون تصمیم گرفت کشور را بین پسران تقسیم کند پس روم و خاور را به سلم داد و توران و چین را به تور داد و ایران و دشت سواران و نیزه وران را به ایرج داد. و هر پسری به سمت کشور خود روان شد و ایرج هم نزد پدر ماند.

روزگاری دراز گذشت و فریدون عاقل مردی سالخورده شده بود . سلم با خود فکر می کرد که بخشش پدر منصفانه نبوده است چون تخت شاهی را به پسر کوچکتر سپرده است پس دلش پراز کینه شد و به نزد برادرش تور پیام فرستاد و از این بی عدالتی سخن گفت و او را هم ت*ح*ریک کرد . تور هم آشفته شد و با او همدلی کرد و گفت: او ما را در جوانی فریب داد وگرنه ما نمی پذیرفتیم .پس پیکی نزد فریدون فرستادند و از بی انصافیش سخن راندند و تهدید کردند که لشکریان را به جنگ او خواهند آورد . فریدون از سخنان فرزندانش رنجید .

کسی کو برادر فروشد به خاک

سزد گر نخوانندش از آب پاک

فریدون موضوع را با ایرج در میان نهاد . ایرج گفت: من نزد برادران می روم از خشم برحذر می دارم و به راهشان می آورم.

بدو گفت شاه ای خردمند پور

برادر همی رزم جوید تو سور

به هر حال قرار شد ایرج به نزد آنان رفته و با مدارا آنها را به راه آورد و فریدون هم نامه ای به آنان نوشت و نصیحتشان کرد و گفت برادرتان در مهر و محبت پیشقدم شده است و چند روزی مهمان شماست با او مهمان نواز باشید.

وقتی ایرج به نزد برادران رسید از اندیشه شوم آنان با خبر نبود . سلم و تور وقتی روی پر محبت ایرج را دیدند چهره گشودند و از هیبت لشکریان او ترسیدند پس سلم به تور گفت اگر او را نکشیم بی شک پادشاهی به او خواهد رسید . روز بعد تور به ایرج گفت: تو از ما کوچکتری پس چرا باید تو شاه ایران باشی؟ ایرج پاسخ داد:من نه ایران و نه چین و نه خاور را می خواهم. اگر زمانه چندصباحی ما را بالا برده ولی نباید فراموش کرد که عاقبت همه ما خاک است پس تمام تاج و تخت از آن شما باد با من کینه جویی نکنید. تور از سخنان او سر در نیاورد و نمی خواست آشتی جوید پس کرسی زر به دست گرفت و بر سر ایرج کوبید. برادر زینهار خواست و گفت : ترس از خدا و شرم از پدر نداری؟ خون من دامنت را می گیرد.

به خون برادر چه بندی کمر

چه سوزی دل پیر گشته پدر

جهان خواستی یافتی خون مریز

مکن با جهاندار یزدان ستیز

ولی تور گوش نداد و خنجر بیرون کشید و او را کشت و سر از تنش جدا نمود.

وقتی زمان بازگشت ایرج رسید پدرش مهیای استقبال او شد و همه جا را آذین بسته بود .ناگاه دید سواری سیاه پوش با تابوت زرینی می آید. با آه و ناله نزد فریدون آمد و شرح ماجرا بگفت. فریدون از اسب به زمین افتاد و جامه چاک کرد و خاک بر سر ریخت و نور چشمانش زائل شد. سپاهیان داغدار به همراه شاه به سوی باغ ایرج سرنهادند .فریدون شروع به راز و نیاز با خدا کرد و گفت : خدایا فقط آنقدر امان یابم تا فرزند ایرج را ببینم که به کینخواهی او کمر بسته است . مدتی گذشت و شاه به شبستان ایرج رفت و به ماه رویانی که در آنجا بودند نگریست . دختری به نام ماه آفرید بود که ایرج او را خیلی دوست داشت و اتفاقا کنیزک از ایرج باردار بود. وقتی زمان وضع حمل رسید دختری بدنیا آمد. فریدون او را با شادی و ناز بپرورد تا زمانیکه هنگام شوهرکردنش شد پس پشنگ برادرزاده اش را به ازدواج دختر ایرج درآورد. بعد از نه ماه دختر ایرج پسری بدنیا آورد . فریدون شاد شد گویی ایرج زنده شده است. به درگاه خداوند لابه کرد که کاش می توانستم او را ببینم. خداوند درخواستش را پذیرفت و نور به چشمانش آمد. پسر را منوچهرنامید و به مرور هنرهای شاهان را به او یاد داد و او را صاحب تاج و تخت کیانی کرد.جشنی گرفت و بسیاری از بزرگان ازجمله قارن کاوگان و گرشاسپ و سام نریمان و قباد و کشواد را دعوت کرد .

به سلم و تور خبر دادند که پادشاه جدیدی به تخت نشسته است . آن دو هراسان شدند و قاصدی نزد فریدون فرستادند و پوزش طلبیدند که گرچه گناه ما بزرگ است ولی تقصیر از ما نیست و جهل بر ما چیره شده بود . اگر منوچهر را نزد ما فرستی در خدمت اوییم و وقتی برومند شد تاج و تخت را به او می سپاریم. فریدون وقتی سخنان پیک را شنید گفت:

کنون چون از ایرج بپرداختید

بخون منوچهر بر ساختید

شما او را نخواهید دید مگر به همراه سپاهیانش به سپهداری قارن و در پشت سپاه او شاپور و در یکدست شیدسب و در طرف دیگر شاه تلیمان و سرو یمن که همگی به خونخواهی ایرج می آیند به همراهی سام نریمان و گرشاسپ جم .

فرستاده به سوی سلم و تور رفت و ماجرا را باز گفت . سلم و تور اندیشیدند و تصمیم گرفتند مهیای کارزار شوند .از چین و خاور سپاهیانی آماده کردند و به سوی ایران حرکت نمودند.

به فریدون خبر رسید که لشکریان سلم و تور به جیحون رسیده اند پس به منوچهر گفت که به هامون سپاه روانه کند و او را به شکیبایی و هوش و خرد نصیحت کرد . دو سپاه در برابر هم قرار گرفتند. از لشکر خروش برخاست و اسپان به تاخت پرداختند و طبلهای جنگی زده شد . سپاهیان سراپا آهنین به کینخواهی ایرج رفتند. منوچهر چپ لشکر را به گرشاسپ داد و راست را به سام سپرد و خودش با سرو در قلب سپاه بود. طلایه دار سپاه قباد و پشتیبان لشکر گرد تلیمان نژاد بود.

تور به قباد گفت به منوچهر بگو: ای شاه نونوار بی پدر ایرج دختر داشت و تو پسر دختر اویی و شاهی سزاوار تو نیست. قباد پیام را نزد منوچهر برد . منوچهر خندید و گفت : چنین سخنی جز از شخص ابلهی نباید باشد . اکنون که جنگ آغاز شود نژاد و گوهر من آشکار می شود و من کین پدر را از او می گیرم.

سپیده دم جنگ آغاز شد و بیابان چون دریای خون شده بود. پهلوانی بود به نام شیروی دلیر و جویای نام و طوری می جنگید که لشکریان منوچهر به ستوه آمده بودند . وقتی قارن او را دید شمشیر کشید اما شیروی نیزه ای به سوی او پراند و او را زخمی کرد . سام وقتی این وضع رادید به جنگ او رفت اما او گرزی بر سر سام زد و او بی هوش شد. شیروی به جلوی سپاهیان آمد و به منوچهر گفت که گرشاسپ اگر به جنگ من آید جوشنش را از خون لاله گون می کنم. گرشاسپ به سوی او رفت و گرز گران بر سر او کوفت تو گفتی اصلا شیرویی از مادر زاده نشده باشد پس دلیران توران به گرشاسپ حمله بردند و او همه را تارومار کرد.

تور و سلم که این وضع را دیدند آشفته شدند و تصمیم گرفتند شبیخون بزنند. شب وقتی خبر به منوچهر رسید که دشمن حمله کرده سپاه را یکسره به قارن سپرد و خود با سی هزار مرد جنگی به کمینگاه رفت.

تور با صدهزار سپاهی آمد و به جنگ با قارن پرداخت درحالیکه گرم جنگ بودند منوچهر از کمینگاه درآمد و سپاهیان تور از دو طرف به محاصره درآمدند و تور دانست پایان کارش فرارسیده است. قصد فرار کرد اما منوچهر نیزه ای به پشت او زد و از زین او را به زمین کشید و سر از تنش جدانمود . سپس سر تور را همراه شرح فتحش برای فریدون فرستاد و قول سر سلم را هم داد.

خبر مرگ تور به سلم رسید و او ناراحت و هراسان تصمیم گرفت به قلعه ای که در عقب قرار داشت برود . منوچهر فهمید و گفت اگر سلم عقب نشینی کند دژ الانان را آرامگاهش می سازم . قارن به منوچهر گفت : اگر سپاهی گران به من سپاری دژ را تسخیر می کنم ولی باید درفش شاه و انگشتر تور با من باشد تا حیله ای بسازم . منوچهر پذیرفت.

پس قارن با شش هزار مرد جنگی شبانه روانه شد . وقتی به نزدیک دژ رسید سپاه را به شیروی سپرد و گفت : من ناشناس پیش دژبان میروم ومهر انگشتری را نشان می دهم و اگر بتوانم داخل شوم همه کارها درست می شود پس هر وقت من خروشیدم به سوی دژ حمله آورید.

قارن به دژبان گفت : از نزد تور آمده ام او به من گفت که نزدت بیایم و در نیک و بد یارت باشم و همراهیت کنم .وقتی دژبان مهر انگشتر را دید در را گشود .

شبانگاه قارن درفش را برافراخت و خروشید و سپاهیانش به دژ حمله کردند و چون خورشید برآمد از دژ و دژبان خبری نبود . قارن به نزد منوچهر بازگشت و شرح ماجرا را بازگفت .منوچهر با آفرین کرد و سپس گفت :تو که رفتی لشکریانی به سر کردگی کاکوی نبیره ضحاک به تاخت آمدند و چند تن از دلیران را کشتند .

قارن گفت هم اکنون چاره ای خواهیم ساخت . اما منوچهر گفت: تو خسته ای این کار را به من سپار .

نبرد شدید شده بود در این بین کاکوی غریو برآورد و منوچهر نیز تیر از نیام برکشید وبه جنگ پرداختند . کاکوی ضربه ای به کمربند شاه زد و زره را تا کمربند او را برید .منوچهر هم ضربه ای بر گ*ردنش زد که جوشنش چاک چاک شد . بدینسان تا نیمروز جنگیدند .منوچهر چنگ در کمر بند کاکوی برد و با شمشیر س*ی*نه اش را چاک داد . وقتی او کشته شد سلم از ترس تا دریا عقب نشینی کرد اما در آنجا کشتی نیافت .سپاهیان منوچهر به آنها رسیدند و دوباره جنگ آغاز شد . منوچهر به سوی سلم رفت و تیغی به س*ی*نه و گ*ردنش زد و تنش را به دو نیم کرد و بعد سرش را به نیزه کردند .لشکریان سلم پراکنده شدند و بزرگی را فرستادند تا واسطه شود . او گفت: ما گروهی چارپادار و کشاورزیم و کاری به کسی نداریم . ما را به زور به این رزمگاه آوردند و اکنون در خدمت تو هستیم .

منوچهر گفت من به هدفم رسیدم و دیگر قصد جنگ ندارم پس شما هم تن از جنگ بشویید و به خانه و آبادی خود بروید.

منوچهر پیکی به سوی فریدون فرستاد و سر سلم را به همراه شرح جنگ به او تسلیم کرد . وقتی با لشکریان به نزد فریدون رسید فریدون به پیشوازش آمد و به کاخ رفتند .

فریدون به دنبال سام فرستاد و به او گفت : سالیان زیادی از عمر من سپری شده و چیزی از آن نمانده است پس نبیره خود را به تو می سپارم تو یاور او باش پس دست منوچهر را گرفت و به دست سام داد.

شیروی هم به دستور منوچهر با غنائم جنگی آمده بود . پس شاه مالها را به لشکریان بخشید وبعد با دست خود تاج برسر منوچهر نهاد و پند و اندرزهای بسیاری به او داد .

بعد از آن فریدون کم کم رو به پژمردگی گذارد و هر زمان سر سه فرزندش را در برابرش می گذاشت و می گریست تا اینکه عمرش سرآمد.

منوچهر طبق آئین شاهان دخمه ای ساخت پر از زر سرخ و لاژورد و فریدون را در آن قرار دادند و تا یکهفته همه مردم سوگوار بودند.

خنک آنک ازو نیکویی یادگار

بماند اگر بنده گر شهریار

پادشاهی منوچهر

پادشاهی منوچهر صد و بیست سال بود . بعد از گذشت یک هفته از ماتم و سوگ در روز هشتم منوچهر در حالیکه تاج شاهی بر سر داشت بر تخت شاهی نشست و تمام جادو و افسونها را یکسره در هم شکست و جهان سراسر عدل و داد شد . پهلوانان به او درود فرستادند و جهان پهلوان سام برخاست و گفت : پادشاها از تو همه عدل و از ما پسندیدن است پس دلت شادمان باد که جداندرجد شاه ایران تویی . چون تو با شمشیرت زمین را از آلودگان شستی حالا دیگر نوبت ماست که کمر به خدمت بندیم . نیاکان من همه پهلوانان بودند از گرشاسپ تا نیرم همه جنگجو و سپهدار بودند . حالا ما گوش به فرمان شاه و آماده جنگ با بدخواهان هستیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

پارسا تاجیک

مدیر بازنشسته تالار نویسندگان
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-26
نوشته‌ها
909
لایک‌ها
15,060
امتیازها
93
سن
31
کیف پول من
1,548
Points
0
داستان فرود فرزند سیاوش:

فرود نام فرزند جوان و دلاور سیاوش از همسر دیگرش "جریره” بودکه دژبان مرزی توران زمین بود .فرود با آنکه دژبان توران بود اما از تورانیان دل خوشی نداشت و همواره بدنبال فرصتی برای کینخواهی پدرش از تورانیان بود .

پس از مرگ سیاوش ، کیخسرو فرزند او بر تخت شاهی ایران می نشیند و به کینخواهی پدرش از تورانیان می پردازد . در نخستین گام سپاهی گران فراهم آورده و توس را به سالاری آن بر می گزیند و فراوان او را پند می دهد که در راه تازش به توران از آزار بیگناهان و کشاورزان و ... بپرهیزد و از راه بیابان برود چرا که می داند برادرش فرود دژبان مرزی توران است ، از همین روی توس را فرمان می دهد که بسوی فرود نرود جرا که ممکن است جنگی میان این دو روی دهد و فرجام چنین جنگی جز بدبختی نباشد .توس نیز در ظاهر سخنان او را می پذیرد و با سپاهی گران به سوی توران براه می افتد .اما هنگامی که به دوراهی کوهستان و بیابان میرسد ، دست بنافرمانی می زند و با بهانه های گوناگون پهلوانان سپاه را همداستان می کند که امکان رفتن از راه بیابانی نیست و باید از همان راه کوهستانی برویم که فرود سیاوش آنجا ساکن است. پهلوانان ایران از جمله گودرز در برابر توس می ایستند و فرمان کیخسرو را یادآوری می کنند اما توس بی توجه به آنان سپاه را براه کوهستانی می راند . توس در راه هر آنچه را که دید از میان برد تا سپاه نزدیک دژ فرود رسید.چون فرود دانست که آن سپاه فرستاده ی برادرش به کین خواهی پدرش روانه هستند ، گفت من نیز با آنها همراه خواهم شد و با تخوار به بالای کوه رفت که سپاه را ببیند.تخوار یک یک پهلوانان را از روی درفششان به فرود معرفی کرد.توس آنها را بالای کوه دید و گمان کرد که جاسوسند.خشمگین شد و به پهلوانان بانگ زد، کسی برود و آن دو نفر را بیاورد و اگر نیامدند آنها راهلاک کند.بهرام فرزند گودرز بر اسب زد و بالای کوه رفت. بهرام به تندی سخن آغاز کرد ولی وقتی نشان سیاوش، خال سیاه را به روی بازوی فرود دید او را شناخت واز اسب به زیر آمد و در برابرش سربر خاک نهاد .فرود نیزازاسب به زیر آمد و به بهرام گفت:

دوچشم من ار زنده دیدی پدر

همانا نگشتی از این شادتر

بهرام به فرود گفت:ای شهریار، توس انسان خردمندی نیست و با خاندان شما سر یاری ندارد و خود درهوای شاهی بود. این را بدان هرکس بجز من به سوی تو آمد بر آنها ایمن باش.در دژ را ببند و مواظب باش.وقتی بهرام سوار اسب شد که برود،

یکی گرز پیروزه دسته بزر

فرود آن زمان برکشید از کمر

و به بهرام بعنوان یادگار داد. چون بهرام نزد توس بازگشت به او گفت آن شخص فرود است و کیخسرو گفته بود کسی مزاحم برادرش نشود.ولی توس ستمکاره چنین پاسخ داد:

ترا گفتم او را بنزد من آر

سخن ھیچ گونه مکن خواستار

گر او شهریارست پس من کیم

برین کوه گوید ز بهر چیم

یکی ترک زاده چو زاغ سیاه

برین گونه بگرفت راه سپاه

پس رو به پهلوانان کرد و گفت یکی را می خواھم به سوی آن تورانی رفته سرش را با خنجر بریده پیش من آورد

یکی نامور خواهم و نامجوی

کز ایدر نهد سوی آن ترک روی

سرش را ببرد بخنجر ز تن

بپیش من آرد بدین انجمن

بهرام گفت از خداوند خورشید وماه دلت شرم آورد که:

بدان کوه سر خویش کیخسرو است

که یک موی او به ز صد پهلوست

ھر آنکس که روی سیاوش بدید

نیارد ز دیدار او آرمید

توس تهی مغز فرمان داد تا داماد خودش ریونیز روانه کوه بشود.فرود با یک تیر سر و کلاه ریونیز را بهم دوخت و پهلوان از اسب فرو افتاد و اسبش شتابان به اردوگاه بازگشت.توس فرزند خود زرسپ را روانه کرد و اینبار، فرود دلاور اسبش را برانگیخت :

که با کوهه زین تنش را بدوخت

روانش ز پیکان او برفروخت.

خروش از سپاه ایران برخاست، توس با دلی پرخون و چشمانی گریان زره پوشید و روانه کارزار شد.دوباره فرود اسب توس را نشانه رفت و سپهبد را از اسب سرنگون کرد.توس در حالیکه زنان فرود از بالای دیوار دژ به او می خندیدند پیاده، سپر بر گر*دن روانه اردوگاه شد. گیو از کار فرود در خشم شد جامه ی نبرد پوشید بر اسب نشست و بر کوه بالارفت. تخوار از گیو و نجات کیخسرو برایش تعریف کرد.فرود که نمیخواست آسیبی به گیو برسد اسب اورا نشانه رفت و گیو را مجبور کرد پیاده به اردوگاه برگردد. بیژن چون رنج پدر را دید گفت زین از پشت اسب برندارم تا مگر کشته شوم یا فرود را بکشم.گیو زره و کلاهخود سیاوش را به او داد.اینبار فرود اسب بیژن را کشت و بیژن پیاده به دنبال فرود رفت و اسبش را به خاک افکند.فرود به سوی دژ برگشت و به درون دژ رفت و درها را بستند.توس لشکر به کوه راند:

چو خورشید تابنده شد ناپدید

شب تیره بر چرخ لشکر کشید

جریره آن شب با درد وغم بخفت و در خواب آتشی بلند در دژ دید که همه در آن سوختند. بربالین فرود آمد:

بدو گفت بیدار گرد ای پسر

که ما را بد آمد زاختر بسر

به ما در چنین گفت جنگی فرود

که از غم چه داری دلت پر زدود

بروز جوانی پدر کشته شد

مرا روز چون روز او گشته شد

فرود زره پوشید.تمام سپاه را اسلحه داد چون از دژ پا بیرون نهاد، سپهدار توس فرمان داد تا تک رمان جنگی فرو کوفتند.روز به نیمه رسیده بود که نیمی از سپاه فرود کشته شده بودند.کم کم دیگر سواران از گرد فرود رفتند و آن پهلوان تنها کارزار می کرد. آنقدر جنگید تا بازویش سست شد.پس به سوی دژ شتاب کرد. بیژن همراه رهام به سوی فرود تاختند.پهلوان کلاه بیژن را شناخت.دست بر گرز برد.به بیژن در آمد چو شیر دژم. برسر بیژن کوبید و اورا بی تاب کرد. رهام تیغ هندی برمشت، از پشت فرود پیش آمد و تیغ بر کتف او کوفت.فرود ھمچنان اسب می تاخت و چون به در دژ رسید بیژن به او رسید با تیغی پای اسب او را قلم کرد.فرود به درون دژ رفت و در را پشت او بستند.فرود لحظه به لحظه به مرگ نزدیک می شد.چون ل*ب از ل*ب برداشت گفت:جان پاک من در دست خداوند است.

بگفت این و رخسارگان کرد زرد

برآمد روانش بتیمار و درد

زنان و کودکان بر بلندی دژ شدند و از آنجا خویشتن را بر زمین افکندند.جریره آتشی بزرگ برپا کرد و همه ی گنجها را به آتش سپرد، پس به سرای اسبان رفت تیغی به دست گرفت و شکمشان را بدرید.خون و عرق بر چهره اش می دوید، پس به بالین فرود آمد دشنه ای بر جامه ی او بود، آنرا برکشید، صورت خود را بر صورت تنها فرزند خود نهاد و دشنه را بر شکم خود فرو برد و جان بداد.دیری نگذشت که ایرانیان در دژ را گشادند.بهرام خود را به نزدیک جایگاه فرود رسانید و در کنار پیکر او زانو زد وبه تن او جامه ی پهلوی کرد.سپس رو به ایرانیان کرد و گفت:

اینک چگونه در روی کیخسرو نگاه خواهیم کرد، شما به کین سیاوش کمر بستید اما در آغاز راه پسر سیاوش را کشتید.پهلوانان همه گرد تخت جمع شدند و توس هم اشک بر رخسارش دوید .

چنین گفت گودرز با توس
همان نامداران و گردان نیو

که تندی نه کار سپهبد بود

سپهبد که تندی کند بد بود

پس دخمه ای شاهوار در آن کوهسار بنا کردند، تن و ب*دن فرود را بیاراستند و زرسپ و ریونیز را در کنار فرود به دخمه سپردند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

پارسا تاجیک

مدیر بازنشسته تالار نویسندگان
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-26
نوشته‌ها
909
لایک‌ها
15,060
امتیازها
93
سن
31
کیف پول من
1,548
Points
0
logo
نبرد فرامرز و بهمن و کشته شدن فرامرز
اي فرزند! آن زمانكه بهمن بر سر زال پير تاخت آورد، فرامرز در مرز كابلستان بود. به او خبر دادند كه بهمن شاه با دستان چه كرده است. فرامرز در خشم شد و سپاه را روانه جنگ بهمن كرد. به بهمن خبر دادند فرامرز اينك مي رسد. پس او نيز سپاه را آرايش جنگ داده و آماده كرد تا فرامرز نيز رسيد. چون روبرو شدند هر دو لشكر صف كشيدند و سه روز و سه شب جنگ گروهي كردند.
روز چهارم يكي باد خاست،
كه گفتند با روز شب گشت راست.
باد جنبش خود را به روي فرامرز برگردانيد، بهمن از اينكه طوفان فرامرز را در ميان گرفت شاد شد و فرمان داد تا سپاهش بر زابلي ها بتازند. سپاهيان فرامرز طاقت طوفان را نياورده و پراكنده شدند. فرامرز با گروهي اندك در ميدان ماند. و با اينكه همه تنش پر از زخم شمشير بود، كه فرزند شيران بد و شير بود، انديشه كرد و بدانست آن روز روز بلاست و اين طوفان دام قضا است.
فرامرز مردانگي كرد و يك تنه بر قلب سپاه بهمن زد و تا نزديك شاه رفت و قلب سپاه را از هم دريد. بهمن چون دليري فرامرز را ديد، خيره ماند. به لشكر يكي بانگ زد شهريار. كه گرد او را بگيريد، سواران چنان كردند، كمند بر سر دست آورده بر فرامرز حمله برده و كمندها را بسوي او پرتاب كردند. اما فرامرز يل:
يكي حمله آورد برسان شير
بغريد چون اژدهاي دلير
دست بر گرز گران كرد و بر ايشان حمله آورد و جنگيد. تنش زخم فراوان گرفته بود و توانش كاهش مي يافت. بهمن گفت او را تيرباران كنيد،
چون باران كه آن بگذرد بر درخت
، يكي تيرباران بكردند سخت
آنقدر تير بر پيكر اسب فرامرز خورد كه بارگي بر روي اندر آمد ز بيچارگي. فرامرز از اسب بزير آمد، سپر بر سر گرفت و از چپ و راست بر ايشان حمله كرد. سپاهيان بهمن چون ديدند حريف فرامرز نمي شوند، به يك بار لشكر بر او تاختند. سواران گرفتندش اندر ميان.
تمام تن فرامرز چاك چاك شده بود.
ز بس خون از او رفت بيهوش گشت
، باستاد بر جاي و خاموش گشت
سرانجام فرامرز كه تواني نداشت گرفتار شد. او را نزد بهمن آوردند. بهمن با كينه در او نگريست، با تمام خدمتهاي خاندان او جان وي را نبخشيد و دستور داد تا دار بلندي برپا كردند و فرامرز را زنده بر دار آويخت و ز كينه بكشتش بباران تير.
پشوتن وزير بهمن كه از آن كشتارها به رنج بود بر پاي ايستاد و گفت: «اي شاه! كشتن و غارت و جنگ و جوش كافيست، از خدا بترس و از بندگان او شرم كن، بگردش روزگار نگاه كن! همان است كه بر آسمان مي برد و همان است كه بر زمين مي كوبد.
كينه كشي كافيست! اسفنديار براي مرگ به سيستان نرفت، رستم نيز براي افتادن در چاه روانه كابل نشد. فرزند سام نريمان را ببند كردي و اگر او بنالد به پروردگار، بلند اختر تو تيره خواهد شد، رستم تخت كيان را نگاه داشت. اين تاج را رستم بر سر تو نهاد. نه گشتاسپ و اسفنديار.»
چون بهمن سخنان پشوتن را شنيد، پشيمان شد از كرده هاي كهن. از پرده سراي بهمن آگهي دادند كه اي پهلوانان، تاراج و كشتن بس است آماده بازگشت شويد! بهمن دستور داد تا پاي دستان را از بند گشودند.
تن فرامرز را به دخمه نهادند. پشوتن در زندان به زال گفت:«اكنون به ايوان بهمن برو.» رودابه چون زال را بديد، زار بگريست و نوحه كرد كه زالا! دليرا! گوا! رستما! اي نبيره نيرم! اي رستم كجا هستي؟
تو تا زنده بودي كه آگاه بود
كه گشتاسپ اندر جهان شاه بود
چون تو رفتي گنج تو را تاراج كردند، ما را به اسيري گرفتند و پسرت را بباران تير كشتند.
مبيناد چشم كس اين روزگار
زمين باد بي ياد اسفنديار.
رودابه اين سخنان را رو در روي پشوتن گفت. به بهمن آگهي دادند كه رودابه را نمي توان ساكت كرد. پشوتن از شيون رودابه رنگ از رخش پريد. مردم زابل به حركت درآمدند.
پشوتن به بهمن گفت:«اي شاه نو،
به شبگير از اين مرز لشكر بران
كه اين كار دشوار گشت و گران
بدين خانۀ زال سام دلير
سزد گر نماند شهنشاه دير
بهمن گفت:«سپاه حركت كند. هنوز روشنايي روز بر كوه نيفتاده بود كه آواي كوس رفتن بلند شد و سپاه از زابل بسوي پایتخت حركت كرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا