داستان زاده شدن رستم
مدتی از ازدواج زال با رودابه نگذشته بود که رودابه بار دار میشود و چهره زرد میکند و پژمرده میشود.
بسی برنیامد برین روزگار/
که آزاده سرو اندر آمد به بار
بهار دل افروز پژمرده شد/
دلش را غم و رنج بسپرده شد
شکم گشت فربه و تن شد گران/
شد آن ارغوانی رخش زعفران
سیندخت از وی میپرسد : چرا اینگونه شدی ( ظاهرا بارداری رودابه نگران بود ).
بدو گفت مادر که ای جان مام/
چه بودت که گشتی چنین زرد فام
رودابه به مادرش میگوید که رنج و سختی فراوانی میکشم و مثل این است که سنگ یا آهن در شکم دارم.
چنین داد پاسخ که من روز و شب/
همی برگشایم به فریاد ل*ب
همانا زمان آمدستم فراز/
وزین بار بردن نیابم جواز
تو گویی به سنگستم آگنده پو*ست/
و گر آهنست آنکه نیز اندروست
زمان زایمان فرا میرسد و رودابه نیاز به استراحت دارد . اما یک روز به یکباره از هوش میرود و در کاخ هیاهویی بر پا میشود، سیندخت بسیار هراسان میگردد.
چنین تا گه زادن آمد فراز/
به خواب و به آرام بودش نیاز
چنان بد که یک روز ازو رفت هوش/
از ایوان دستان برآمد خروش
خروشید سیندخت و بشخود روی/
بکند آن سیه گیسوی مشک بوی
زال سراسیمه به بالین رودابه می آید و درحالی که میگریست ، ناگهان به یاد پری که سیمرغ به او داده بود ، می افتد.
یکایک بدستان رسید آگهی/
که پژمرده شد برگ سرو سهی
به بالین رودابه شد زال زر/
پر از آب رخسار و خسته جگر
همان پر سیمرغش آمد به یاد/
بخندید و سیندخت را مژده داد
زال پر سیمرغ را در آتش میسوزاند ، و بی درنگ آسمان تیره شده و سیمرغ پدیدار میگردد.
یکی مجمر آورد و آتش فروخت/
وزآن پر سیمرغ لختی بسوخت
هم اندر زمان تیره گون شد هوا/
پدید آمد آن مرغ فرمان روا
چو ابری که بارانش مرجان بود/
چه مرجان که آرایش جان بود
برو کرد زال آفرین دراز/
ستودش فراوان و بردش نماز
سیمرغ از زال میپرسد که چرا غمگینی و گریه برای چیست؟ خوشال باش که از رودابه فرزندی دلاور و نامدار متولد خواهد شد که هیچ کس را با وی یارای مقابله نیست ، و نیز همچون سام خردمند خواهد بود.
چنین گفت با زال کین غم چراست/
به چشم هژبر اندرون نم چراست
کزین سرو سیمین بر ماهروی/
یکی نره شیر آید و نامجوی
که خاک پی او ببوسد هژبر/
نیارد گذشتن به سر برش ابر
از آواز او چرم جنگی پلنگ/
شود چاک چاک و بخاید دو چنگ
هران گرد کاواز کوپال اوی/
ببیند بر و بازوی و یال اوی
ز آواز او اندر آید ز پای/
دل مرد جنگی برآید ز جای
به جای خرد سام سنگی بود/
به خشم اندرون شیر جنگی بود
به بالای سرو و به نیروی پیل/
به آورد خشت افگند بر دو میل
نیاید به گیتی ز راه زهش/
به فرمان دادار نیکی دهش
سیمرغ به زال میگوید که ابتدا رودابه را با ش*ر*اب م*ست کن آنگاه توسط پزشکی حاذق با خنجر پهلوی او را بشکاف و نوزاد را بیرون بکش ، سپس محل زخم را بدوز و ترس و نگرانی را کنار بگذار.
بیاور یکی خنجر آبگون/
یکی مرد بینادل پرفسون
نخستین به می ماه را م*ست کن/
ز دل بیم و اندیشه را پست کن
بکافد تهیگاه سرو سهی/
نباشد مر او را ز درد آگهی
وزو بچهٔ شیر بیرون کشد/
همه پهلوی ماه در خون کشد
وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک/
ز دل دور کن ترس و تیمار و باک
آنگاه گیاهی که میگویم را با شیر و مشک بکوب و در آفتاب خشک کن و بر محل زخم قرار بده ، خواهی دید که به سرعت بهبود پیدا میکند و سپس از پر من بر روی زخم بمال.
گیاهی که گویمت با شیر و مشک/
بکوب و بکن هر سه در سایه خشک
بساو و برآلای بر خستگیش/
ببینی همان روز پیوستگیش
بدو مال ازان پس یکی پر من/
خجسته بود سایهٔ فر من
از خداوند جهان آفرین سپاسگزار باش ، که چنین فرزندی به تو عطا فرمود که هر روز بختش شکوفاتر از روز قبل خواهد بود. سیمرغ این را بگفت و پرواز کرد و رفت.
ترا زین سخن شاد باید ب*دن/
به پیش جهاندار باید شدن
که او دادت این خسروانی درخت/
که هر روز نو بشکفاندش بخت
بدین کار دل هیچ غمگین مدار/
که شاخ برومندت آمد به بار
بگفت و یکی پر ز بازو بکند/
فگند و به پرواز بر شد بلند
زال آنچه که سیمرغ بدو گفته بود را انجام داد در حالی که شگفت زده بود و سیندخت نیز باور نداشت که این کار به انجام برسد.
بشد زال و آن پر او برگرفت/
برفت و بکرد آنچه گفت ای شگفت
بدان کار نظاره شد یک جهان/
همه دیده پر خون و خسته روان
فرو ریخت از مژه سیندخت خون/
که کودک ز پهلو کی آید برون