روزی مهراب به خیمهگاه زال
میرود و از او دعوت میکند که در شهر کابل مهمان او باشد.
بدو گفت مهراب کای پادشا/
سرافراز و پیروز و فرمان روا
مرا آرزو در زمانه یکیست/
که آن آرزو بر تو دشوار نیست
که آیی به شادی سوی خان من/
چو خورشید روشن کنی جان من
اما زال عذر میآورد و میگوید که پدرم سام و منوچهر شاه راضی نیستند که من بر سفرهی مردی از نسل ضحاک بنشینم.
چنین داد پاسخ که این رای نیست/
به خان تو اندر مرا جای نیست
نباشد بدین سام همداستان/
همان شاه چون بشنود داستان
که ما میگساریم و مستان شویم/
سوی خانهٔ بت پرستان شویم
مهراب غمگین به کاخ خودش بازمیگردد. سیندخت، همسر و رودابه دختر مهراب از او وصف زال را میپرسند که: «آیا او که با پرندهای بزرگ شده است؛ آداب و رسوم انسانها را میداند؟»
بپرسید سیندخت مهراب را/
ز خوشاب بگشاد عناب را
چه مردست این پیر سر پور سام/
همی تخت یاد آیدش گر کنام
خوی مردمی هیچ دارد همی/
پی نامداران سپارد همی
مهراب جواب میدهد که: «هرگز جوانی به دلیری و بخشندگی او ندیدهام و از کمال و جمال عیبی جز موی سپید ندارد که این سپیدی نیز برازندهی اوست و بر زیباییش افزوده است .»
چنین داد مهراب پاسخ بدوی/
که ای سرو سیمین بر ماه روی
به گیتی در از پهلوانان گرد/
پی زال زر کس نیارد سپرد
دل شیر نر دارد و زور پیل/
دو دستش به کردار دریای نیل
چو برگاه باشد دُرافشان بود/
چو در جنگ باشد سرافشان بود
رخش پژمرانندهٔ ارغوان/
جوان سال و بیدار و بختش جوان
به کین اندرون چون نهنگ بلاست/
به زین اندرون تیز چنگ اژدهاست
نشانندهٔ خاک در کین بخون/
فشانندهٔ خنجر آبگون
از آهو همان کش سپیدست موی/
بگوید سخن مردم عیب جوی
سپیدی مویش بزیبد همی/
تو گویی که دلها فریبد همی
رودابه نیز ندیده عاشق زال میشود.
چو بشنید رودابه آن گفتگوی/
برافروخت و گلنارگون کرد روی
دلش گشت پرآتش از مهر زال/
ازو دور شد خورد و آرام و هال
چو بگرفت جای خرد آرزوی/
دگر شد به رای و به آیین و خوی
ادامه این داستان در شبهای آینده تقدیم شما عزیزان می شود.............