مهراب به محض شنیدن این داستان بر پای خواست و شمشیر از نیام برکشید و گفت از خون رودابه رود جاری میکنم.
چو بشنید مهراب بر پای جست/
نهاد از بر دست شمشیر دست
تنش گشت لرزان و رخ لاجورد/
پر از خون جگر دل پر از باد سرد
همی گفت رودابه را رود خون/
بروی زمین بر کنم هم کنون
سیندخت که چنین دید برخواست و کمر او را گرفت و گفت از من کوچکتر بشنو که آنچه انجام میدهی با عقل و خرد باشد
چو این دید سیندخت برپای جست/
کمر کرد بر گردگاهش دو دست
چنین گفت کز کهتر اکنون یکی/
سخن بشنو و گوش دار اندکی
ازان پس همان کن که رای آیدت/
روان و خرد رهنمای آیدت
مهراب سیندخت را به کناری میزند و میگوید که ای کاش مانند نیاکانم همان دم که دختر دار شدم ، او را میکشتم که امروز این ننگ را نبینم . اگر منوچهر این را بداند کابل را ویران میکند و کسی را زنده نخواهد گذاشت .
بپیچید و بنداخت او را بدست/
خروشی برآورد چون پیل م*ست
مرا گفت چون دختر آمد پدید/
ببایستش اندر زمان سر برید
نکشتم بگشتم ز راه نیا/
کنون ساخت بر من چنین کیمیا
همم بیم جانست و هم جای ننگ/
چرا بازداری سرم را ز جنگ
اگر سام یل با منوچهر شاه/
بیابند بر ما یکی دستگاه
ز کابل برآید به خورشید دود/
نه آباد ماند نه کشت و درود
سیندخت میگوید که سام نیز از این موضوع مطلع است و برای همین از جنگ باز گشته و به نزد منوچهر روان شده است و این دیگر یک راز نیست .
چنین گفت سیندخت با مرزبان/
کزین در مگردان به خیره زبان
کزین آگهی یافت سام سوار/
به دل ترس و تیمار و سختی مدار
وی از گرگساران بدین گشت باز/
گشاده شدست این سخن نیست راز
مهراب میگوید به من راست بگو.چطور چنین چیزی ممکن است که منوچهر از سام فرمان ببرد و به این پیوند رضایت بدهد
چنین گفت مهراب کای ماهروی/
سخن هیچ با من به کژی مگوی
چنین خود کی اندر خورد با خرد/
که مر خاک را باد فرمان برد
سیندخت میگوید غم تو غم من است . و او را دلداری میدهد . آنگاه مهراب میگوید که رودابه را به نزد او آورد.
به سیندخت فرمود پس نامدار/
که رودابه را خیز پیش من آر
اما سیندخت نگران جان رودابه است .
بترسید سیندخت ازان تیز مرد/
که او را ز درد اندر آرد به گرد