• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 26K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    76

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,652
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

کد:
- طلسم محافظم این قدرت رو بهم می‌ده. قبلاً هم ازش کمک گرفتیم؛ اگر یه قطره از خونم رو روی نقشه بریزم، اون قطرات خودشون راه رو نشون می‌دن و ما می‌فهمیم الیزابت دقیقاً کجاست... ولی... .
کالین ملول و درآلود، سرش رو بالا گرفت و با استیصال و کبود از شدت درد پرسید:
- ولی چی؟
جین هم ترسیده بهش خیره شد تا جوابش رو بدونه.
- اون موقع خبری از حاکم و تسخیر جسم الیزابت نبود. نمی‌دونم بازم کمکی می‌کنه یا نه!
جیمز صفحه‌ی کاغذی نقشه‌ی شهر رو روی میز باز کرد و یه چاقوی ضامن‌دار سیاه رنگ از جیب شلوارش بیرون آورد و بعد از اینکه ضامنش رو آزاد کرد، سر و ته به طرفش گرفت.
- تیغه‌اش خیلی تیزه، مراقب باشید!
آلن سری تکون داد و چاقو رو ازش گرفت. همون موقع رابین با جعبه کمک‌های اولیه به اتاق برگشت و مستقیم به طرف کالین رفت که کمرش از درد خم شده بود و برای ایستادن از میز کمک می‌گرفت. جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو روی میز گذاشت و خواست تا به کالین برای نشستن کمک کنه اما اون دستش رو از روی میز برداشت و با نشون دادن کف دستش، مانع نزدیک‌ شدنش شد.
- اول بفهمیم کجاست، بعد کارت رو انجام بده... خوبم.
آلن تیغه رو کف دستش گذاشت و کشید. خراشی روی پوستش ایجاد کرد و خون بلافاصله به بیرون راه گرفت. دستش رو بالای نقشه گرفت و اجازه داد قطره‌های خونش روی کاغذ چکه کنه. بعد از چند قطره، دستش رو پس کشید و چند لایه دستمال کف دستش گذاشت. همه به قطره‌های خون خیره موندن تا اینکه بعد از چند ثانیه شروع به حرکت کرد. رانی با امیدواری گفت:
- داره عمل می‌کنه!
قطره‌های خون منسجم شدن و جلو رفتن اما زیاد طول نکشید. انگار که به خورد کاغذ می‌رفت، ناپدید شد و در عوض رنگش رو به نقشه داد و محدوده‌ی گسترده‌ای رو سرخ کرد. رانی با تعجب و اخم گفت:
- چی؟ این یعنی چی؟! چرا عمل نکرد؟
کالین همون‌طور که یه دستش رو به میز تکیه داده بود، دست دیگه‌اش رو روی نقشه پیش برد و محدوده‌ی سرخ شده رو لمس کرد. با نفس‌های منقطع، نگاهی به صفحه‌ی لپ‌تاپ انداخت. سپس انگار که داشت با آخرین ذرات توانش حرف می‌زد، گفت:
- محدوده‌اشون یکیه... جیمز! اینجا نزدیک خونه‌ی اون... عوضیه خائنه!
کاغذ نقشه رو توی مشتش مچاله کرد و ادامه داد:
- بکشش... بکشش جیمز... سرش رو برام بیار، جیمز!
هم‌زمان با تحلیل رفتن صداش، زانوهاش هم سست شد و نقشه رو هم با خودش کشید و روی زمین افتاد و همه جا براش توی سیاهی فرو رفت.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,652
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

کد:
***
رابین با حرکات سریع و مضطربانه، پارچه‌ی لباس کالین رو پاره کرد تا بتونه زخمش رو ببینه. تمام لباس‌هاش از خون خیس شده بود. آخرین چیزی که می‌خواست، مردن کالین توی اون موقعیت بود. مدام زیر ل*ب تکرار می‌کرد:
- نه نه نه... .
و زخمش رو بررسی می‌کرد. اریک ساکت و صامت کنار درب ورودی ایستاده بود و رابین رو تماشا می‌کرد. جیمز خودش رو بالای سرشون رسوند و با لحنی آشفته اما جدی، پرسید:
- چی نیاز داری؟
کالین در حالی که توی نیمه‌هشیاری دست و پا می‌زد، به سختی ل*ب زد:
- رابین... .
داشت تلاش می‌کرد چیزی بهش بگه ولی توان کافی نداشت. رابین همون‌طور که شتاب‌زده، ضدعفونی‌کننده رو روی زخمش می‌ریخت گفت:
- باید گلوله رو بکشم بیرون، اون پودر مخصوصی که خودش درست می‌کنه، می‌تونه زخمش رو ببنده ولی به خون نیاز داره... خیلی خون ازش رفته... خیلی... .
جیمز سرش رو تکون داد.
- باشه، الان حلش می‌کنم. به دکتر هم زنگ زدم سریع خودش رو برسونه.
رابین بدون این که سرش رو بلند کنه گفت:
- باشه.
کریس وارد اتاق شد. اول نگاهی به کالین روی تخت انداخت و بعد به اریک. حال و روزش رو که دید به راحتی متوجه ترسش شد. چهره‌ی ترسیده‌اش رو می‌شناخت؛ اون بیشتر از هر چیزی، وحشت از دست دادن کالین رو داشت! حتی با اینکه صورتش سرد و بی‌حالت مونده بود، اما این سکوت و بی‌حرکتی‌اش نشونه‌ی نگرانی بیش‌ از حدش بود. انقدر ترسیده بود که حتی نمی‌تونست حرکت کنه. برای همین قدمی به سمتش رفت تا بهش بگه نگران نباشه؛ چون اون ویور بود! هیچی نمی‌تونست ویور رو از پا در بیاره. شهرتش به همین سخت‌جونی‌اش بود! اون همیشه نجات پیدا می‌کرد. همیشه راهی پیدا می‌کرد. اما قبل از اینکه به اندازه کافی بهش نزدیک بشه، اریک از کنارش گذشت و دنبال جیمز از اتاق بیرون رفت. قبل از اینکه جیمز به راه‌پله‌ها برسه صداش زد.
- جیمی!
جیمز ایستاد و به طرفش برگشت. منتظر موند اریک بهش برسه. به یک قدمی‌اش که رسید پرسید:
- اونی که دستور قتلش رو داد، کیه؟
اریک وقتی تردیدش رو برای جواب دید، به آرومی یک دستش رو بالا برد و سمت راست یقه‌اش رو توی مشت گرفت. با لحنی پر از تهدید گفت:
- پس یکیه که من ازش بی‌خبرم...؟! تو قسم خوردی که به《من》وفادار باشی یا من اشتباه می‌کنم، ها؟
حرفش که تموم شد بی‌رحمانه و با چهره‌ای خونسرد، محکم به طرف راه‌پله‌ هلش داد. جیمز نتونست تعادلش رو حفظ کنه و کمی عقب‌تر، پاهاش لغزید و از پشت روی نرده‌های فلزی افتاد. صدای افتادنش توی راهرو پیچید. به زحمت خودش رو نگه‌داشت و بدون اینکه پاهاش رو برای ایستادن روی زمین ستون کنه، توی همون حال که بغلش باز و آویزون به میله‌ها بود، مضطربانه اعتراف کرد:
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,652
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

کد:
- من... من به تو وفادارم، تا آخرین قطره‌ی خونم وفادارم اریک... تو ازم بخوای می‌میرم، اگه ازم بخوای زنده می‌مونم! اما... .
اریک با همون چهره‌ی بی‌روح و نگاه سنگ‌دلانه‌اش، به جیمز نزدیک شد. دو پله‌ای که سقوط کرده بود رو پایین رفت و با شدت فک جیمز رو بین انگشتاش فشرد و نگرانی‌اش از حال کالین رو سر اون خالی کرد. جیمز با ل*ب‌هایی جمع شده از فشار دست اریک ادامه داد:
- اما اون خود پدرخوانده‌است...! حتی اگه وانمود کنیم فقط دست راسته... وقتی خودم می‌دونم که کیه... چطور ازش سرپیچی کنم؟! اریک... قسم می‌خورم... من سرباز توام...! خواهش می‌کنم آروم باش... برات توضیح می‌دم، هر چی بخوای می... .
التماس رو می‌شد توی صداش تشخیص داد. اریک طوری صورتش رو به چپ هل داد که عینکش از چشماش افتاد و چند پله پایین‌تر پرت شد. کمی بعد دستور اریک توی گوشش پیچید.
- توی دفترم منتظرم، زود بیا!
بعد از این حرف، پله‌ها رو برگشت و به سمت اتاقش، خلاف جهت اتاقی که کالین داخلش بود، رفت. جیمز نفس‌نفس زنان، دستی به فک دردناکش کشید و صاف ایستاد. بدون معطلی به سراغ عیبنکش رفت و بعد از برداشتنش، برای انجام کارهایی که رابین خواسته بود، به راه افتاد. همین که نکشتش، شانس باهاش یار بود!
اریک همین که وارد اتاقش شد، خطاب به جین، ایوان و رانی و همه کسانی که توی اتاق بودن دستور داد:
- همگی بیرون!
وقتی تعلل و گیجی‌شون رو دید، داد زد:
- بیرون!
همه بلافاصله اتاق رو خالی کردن و در پشت سرشون بسته شد. چهره‌ی خونسردش بالاخره از هم پاشید و از عصبانیت صورتش درهم پیچید. فکری توی ذهنش تکرار می‌کرد که یه کار خیلی بد انجام بده؛ کاری که کالین با فهمیدنش دیوونه می‌شد. در تلاش برای قانع کردن خودش سه بار به کنار سر خودش کوبید و از لای دندون غرید. صورتش برافروخته شده بود. از اینکه موقعیتی، دست و پاش رو برای تصمیم‌گیری ببنده نفرت داشت. مگه الیزابت چقدر می‌تونست از مادرش عزیزتر باشه؟! چقدر می‌تونست بیشتر از اون موقع که مادرش تفنات مرد، ناراحت بشه؟ اون هم می‌تونست فراموش بشه! ولی دیگه توانایی تحمل الیزابت جونز رو نداشت، به خصوص حالا که دیده بود تا چه حد ممکنه برای کالین خطرناک باشه. چشمش به بار کوچیک و شیشه‌های نیمه‌پر داخلش افتاد. به طرفشون رفت و یکی از لیوان‌های پهن و گرون‌قیمتش رو تا نیمه پر کرد. جرعه بزرگی نوشید و به طرف لپ‌تاپ جیمز رفت. دوباره منطقه رو بررسی کرد و زیرلب گفت:
- تو از حدت گذشتی الیزابت مری جونز...! نباید واسه‌ی کالین نقطه ضعف می‌ساختی ع*و*ضی... نباید بهش آسیب می‌زدی... فکر می‌کنی کی هستی؟ ها؟
چند لحظه بعد، از یادآوری حساسیت کالین، خشمش اوج گرفت و همون‌طور که می‌غرید، لیوان توی دستش رو به زمین کوبید. هم‌زمان با پاشیده شدن خرده‌شیشه‌ها، جیمز وارد اتاق شد و برای چند ثانیه، پاهاش به زمین چسبید و جاخورد. اریک کمی مکث کرد و پلکاش رو به هم فشرد. بعد با تن سنگینی که توی صداش موج می‌زد، گفت:
- در رو ببند!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,652
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

کد:
***

حاکم با بی‌حالی خودش رو روی کاناپه‌ی سیاه و نرم آپارتمان ریچارد انداخت و سرش رو به عقب تکیه داد. به خاطر ضعفش، توی نفس کشیدن کمی به تقلا افتاده بود. به خصوص اینکه برای اون کار، فقط سوراخ‌های دماغش رو داشت! ریچارد جلوش ایستاد و همون‌طور که چشمای ورم‌کرده از خوابش رو می‌مالید، پرسید:
- این چه وضعیه؟ چه خبر شده؟
خمیازه‌ای کشید و دست به کمر و با چشم‌های تنگ شده، منتظر جوابش موند. حاکم سرش رو از تکیه برداشت و به بازوی در حال خون‌ریزی‌اش اشاره داد.
اما ریچارد انگار که هنوز کامل از توی عالم خوابش خارج نشده بود با خونسردی و صدای گرفته پرسید:
- چی توی دهنته؟
حاکم با کلافگی غرید و با چشماش خط و نشون کشید بلکه بالاخره دست به کار بشه. ریچارد بی‌هیچ عجله‌ای رفت تا وسایل پانسمان رو بیاره. توی اون فاصله، خودش نگاهی به بازوش انداخت. با هر نبض، خونی روی خون‌های قبلی جاری می‌شد و انقدر سرگیجه داشت که احساس می‌کرد چیزی به بی‌هوش شدنش نمونده. دوباره سرش رو به عقب تکیه داد تا اینکه ریچارد با جعبه‌ی بزرگ و سفیدی برگشت و کنارش نشست. کمکش کرد رویی لباس‌خوابش رو در بیاره. همون‌طور که زخمش رو بررسی می‌کرد، گفت:
- من کاری که بلدم رو انجام می‌دم، اما تو نیاز به دکتر داری!
حاکم جوابی نداد و فقط چشماش رو بست تا اون کارش رو بکنه. چند دقیقه بعد، ریچارد زخم‌هاش رو بخیه زده و بعد از اینکه برای کم شدن درد، با قدرت ماورائیش فریزشون کرد، پانسمان رو انجام داد. حاکم از گوشه‌ی چشم، متوجه نگاه منظوردار ریچارد شد که روی الیزابت می‌چرخید. بی‌اراده به خنده افتاد. ریچارد فهمید به چی می‌خنده! خودش هم لبخند پهنی زد و کمی بهش نزدیک‌تر شد.
- نگفتی توی دهنت چی نگه‌داشتی؟
حاکم به انگشت حلقه‌اش اشاره کرد. ریچارد ادعا کرده بود می‌تونه حلقه‌های جادویی رو از ویور بگیره و اونم درعوض، بهش خون دراک رو بده. ریچارد فاصله‌ای که کم کرده بود رو عقب‌ نشست.
- من که... من که بهت گفته بودم به زمان نیاز دارم. گرفتن اون حلقه‌ها از ویور، کار راحتی نیست...!
حاکم از کنارش برخاست و چند قدم جلوتر، رو به پنجره‌ی بزرگ خونه به آسمون نیمه‌ابری نگاه کرد و بعد از مکثی، درحالی که لبخند به ل*ب داشت، محتویات دهنش رو قورت داد. نفس عمیقی کشید و دور دهنش رو پاک کرد. سپس دوباره به طرف ریچارد برگشت و گفت:
- در کل، حساب باز کردن روی آدمی مثل تو... فقط وقت تلف کردنه! پس... برنامه عوض شد... متاسفانه دیگه هیچوقت نمی‌تونی خون دراک رو داشته باشی؛ چون ویور با خنجر چوبی درخت لونا همین یکم پیش، کشتش! آخرین قطره‌های خونش توی دهن من بود که اونم از دستت رفت.
ریچارد شوکه و عصبی گفت:
- چی؟!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,652
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

کد:
- همین که شنیدی! راستی از حالا به بعد، هر کار بهت می‌گم رو انجام می‌دی... اینطوری خیلی منطقی‌تره. چرا باید با یکی مثل تو معامله کنم؟!
اخم شوخ و پر از تحقیرش، ریچارد رو برآشفت. از جاش بلند شد و پر از تهدید گفت:
- فکر کردی می‌تونی با این ب*دن لاجون حریفم بشی؟  همین‌جا کارت رو تموم می‌کنم!
حاکم ابروهاش رو بالا کشید.
- اوه! الیزابت رو دست کم نگیر، روحتم خبر نداره با همین جسم نحیفش از توی چه شرایطی جون سالم به در برده! اگر می‌خوای من رو بکشی، باید بگم با این کار باعث میشی جاودانه بشم چون همین الان خون دراک رو قورت دادم، ضمن اینکه بعد از اون دیگه هیچ جوره شانسی در برابرم نداری، باید بهت هشدار بدم که بهتره زود وسایلت رو جمع کنی و بزنی به چاک چون به احتمال زیاد، ویور توی راهه تا به خاطر اینکه دوباره بهش خیانت کردی، به ده تا تیکه نامساوی تقسیمت کنه!
با هر کلمه، خشم و ترس ریچارد اوج می‌گرفت. تا جایی که با تته‌پته گفت:
- ویور؟! اون... اون داره میاد اینجا؟!
حاکم با نگاهی به ظاهر متاسف سر تکون داد و ل*ب‌ برچید. انقدر از ریچارد می‌دونست که توی هر شرایطی وادار به اطاعتش کنه. با اومدنش به اون خونه، جوری دست و پاش رو بسته بود که تنها راه فرارش این بود که با خودش از اون شهر بره! تنها چاره‌ای بود که برای زنده موندن از دست ویور، می‌تونست بهش پناه ببره.
- اما یه خبر خوب برای بیچاره‌ای مثل تو دارم، قبل از اینکه روح از تنت پر بکشه باید بگم، تا وقتی من پیشتم، ویور نمی‌تونه آسیبی بهت بزنه... .
ریچارد شروع کرد با ترس گز کردن هال خونه و زیر ل*ب تکرار می‌کرد:
- لعنتی، لعنتی... لعنتی!
لعنتی آخرش رو، رو به حاکم فریاد زد. همون موقع موبایلش زنگ خورد. یه شماره‌ی مخفی بود. اون موقع از روز، طبیعی نبود که یه تماس با شماره پنهان روی گوشی‌اش بیفته. برای همین با اینکه تا مرز سکته دست‌پاچه شده بود، تماس رو جواب داد.
- الو؟
صدای ناآشنایی بی‌مقدمه ازش پرسید:
- دختره پیش توئه؟
ریچارد با استیصال دستی توی موهاش فرو برد. همین که صدای ویور نبود، شاید می‌تونست براش روزنه امید باشه. وقتی برای سبک‌سنگین کردن اوضاع نداشت.
- آره.
- ویور دستور قتلت رو صادر کرده! اگر به حرفام گوش نکنی، غروب امروز رو نمی‌بینی!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,652
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

کد:
ریچارد همون‌طور که دسته‌ای از موهاش رو توی مشت گرفته بود، نگاهی به حاکم انداخت. دوباره رو به پنجره، داشت بیرون رو نگاه می‌کرد و برای خودش از روی میز کنار هال، نو*شی*دنی می‌ریخت.
- چی‌کار کنم؟
صدای پشت خط بعد از سکوت کوتاهی گفت:
- اون دختر رو ببر به دورترین جایی که می‌شناسی و بعد از شرش خلاص شو!
مکثی کرد و در عرض یک ثانیه، فکری به ذهنش رسید و لبخند بزرگی روی صورتش نشوند. انگار بمبی از شادی توی سرش منفجر شد. به طرف دیوار چرخید تا حاکم لبخندش رو نبینه. این بی‌شک تنها راه و بهترین راه نجاتش بود. اگر نوشیدن خون یه جاودانه با معجونش تفاوتی نداشت، این لحظه بزرگ‌ترین شانس زندگی‌اش بهش رو کرده بود. این‌طوری واسه‌ی همیشه از دست ویور نجات پیدا می‌کرد. اما قبل از اعلام موافقت، لبخندش رو جمع کرد و گفت:
- چه تضمینی بهم می‌دی؟
- تو حلقه‌های جادویی رو می‌خوای، مگه نه؟ تو یه ایزدی، تا جایی که می‌دونم همه‌ی ایزدها حلقه‌ها رو می‌خوان.
- آره.
- من یکی‌اش رو به عنوان پیش‌پرداخت می‌دم به یکی تا برات بیاره، اون کمکت می‌کنه گورت رو گم کنی و بری یه جایی که ویور پیدات نکنه، اون یکی حلقه رو بعد از اینکه مطمئن شدم اون دختر رو سر به نیست کردی، بهت می‌دم.
ریچارد نفسی از آسودگی کشید و جدی گفت:
- می‌دونم باید چطوری انجامش بدم.
- منتظر باش!
تماس که قطع شد و به طرف حاکم برگشت، صورت پر از رضایتش رو دید که با یه لبخند حرص‌درار، بهش چشم دوخته بود و داشت با نو*شی*دنی از خودش پذیرایی می‌کرد. موبایل رو روی کاناپه انداخت و همون‌طور که دست‌های مشت‌شده‌اش رو پشت سرش گرفته بود و با تبدیل کردنشون به دو تیکه‌ی سخت، فریزشون می‌کرد، به حاکم نزدیک شد و مثل خودش لبخند زد.
- می‌دونی، توی زندگیم معمولاً دقیقاً سر بزنگاه شانس بهم رو می‌کنه اما بدون شک... این بزرگ‌ترین شانسیه که آوردم... .
لبخند حاکم از روی صورتش جمع شد و سعی کرد منظورش رو بفهمه.
- من دقیقاً می‌دونم بقایای درخت لونا کجاست، پس... ‌.
حاکم اخمی کرد و خواست چیزی بگه که ریچارد بی‌هوا دستش رو بالا آورد و مشتش رو که به سفتی یه سنگ شده بود، محکم به کنار سرش کوبید. حاکم به سرعت گیج شد و روی زمین افتاد. صدای شکستن لیوان توی دستش، فضای خونه رو پر کرد و ریچارد جمله‌ی خودش رو خطاب به حاکم خاتمه داد:
- دقیقاً می‌دونم چطور میشه از شر تو خلاص شد. من هم مالک حلقه‌ها و هم جاودانگی خواهم شد... عالی‌جناب!
لقب عالی‌جناب رو با طعنه به ز*ب*ون آورد و به حرف خودش خندید. بعد از روی جسم ناهشیار الیزابت گذشت و برای خودش نو*شی*دنی ریخت.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,652
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

کد:
***

سرش فرو افتاده و توی گریباش پنهان شده بود. انبوه موهای سیاه و فرش، زاویه‌ی دیدی از اطراف اتاقش بهش نمی‌داد. تنها صح*نه‌ای که می‌تونست ببینه، یه اسلحه بود و انگشتی که روی ماشه می‌لغزید. با یه رکابی مشکی لبه‌ی تخت نشسته بود و داشت خودش رو آماده می‌کرد. بعد از اون همه سالی که برای اریک کار کرده بود، همیشه می‌دید که بهش اهمیت می‌ده. می‌دید که اریک براش ارزش قائله و ازش محافظت می‌کنه. همون‌طور که خودش این کار رو می‌کرد. بابت زندگی که بهش داد، همیشه خودش رو مدیون اریک می‌دونست. تا جایی که توی قصرش زندگی می‌کرد! با خودش زیر یک سقف بود، درست مثل یه خونواده! اریک همیشه دیوانه بود و مثل وحشی‌ها عمل می‌کرد. اما حتی توی اون دیوونه‌بازی‌هاش هم نقطه‌ضعف‌های رابین رو بازیچه قرار نمی‌داد. اما این بار از حد گذشته بود!
انقدر عصبانی بود که می‌لرزید. احساس می‌کرد راه دیگه‌ای نداره. نمی‌خواست به بعدش فکر کنه. نمی‌خواست به بعدش فکر کنه؛ به اینکه ویور چه بلایی سرش میاره. در اصل، وقتی ویور به هوش بیاد و بفهمه اریک چی‌کار کرده، آیا مجازات کمتری برای اریک درنظر می‌گرفت؟ یا اونم همین‌ تصمیم رو می‌گرفت. مجازاتش مرگ نبود؟! مجازات کاری که اریک کرد، مرگ نبود؟!
قطره اشکی پشت دستش چکید. دستش رو همراه اسلحه بالا آورد. انگار وزنش اضافه شده بود. سنگین‌تر از همیشه بود.
صدای آروم باز شدن در اتاق، باعث شد از جا بپره. ایستاد و سر اسلحه رو به طرف در نشونه گرفت. جیمز قدم آرومی به داخل گذاشت و وقتی موقعیت رابین رو دید توقف کرد. صورتش سفت شد و بعد از مکثی، نگاهی به دستای لرزون و چشمای خیس رابین انداخت و گفت:
- منم!
رابین پرغضب از لای دندون‌هاش غرید:
- آره تویی! توی لعنتی... توی ع*و*ضی!
جیمز با احتیاط قدم دیگه‌ای نزدیک رفت و بدون اینکه بچرخه، در رو پشت سرش بست. به چشمای رابین خیره شد و بهش نشون داد هیچ ترسی از تهدیدش نداره. تن صداش آروم و سنگین بود.
- می‌خوای چی‌کار کنی؟ من رو بکشی؟! اینجوری همه چیز حل می‌شه؟
با هر کلمه، کمی نزدیک می‌رفت.
- تو فقط یه مترسک بله قربان‌ گویی...! برات مهم نیست چی‌کار می‌کنی، برات مهم نیست کی قربانی بشه!
جیمز تغییری توی صدای آرومش نداد.
- پس واسه تو مهم شده؟! جالبه که انقدر عوض شدی! تصمیم گرفتی به انسانیت پایبند بشی؟
رابین بغض بزرگش رو قورت داد و با حرصی که از هرکلمه‌اش دریافت می‌شد گفت:
- دارم درمورد... الیزابت... صحبت می‌کنم! تو که می‌دونستی اون مردک قصد نابودیش رو داره. درموردش به اریک گفتی... تو الیزابت رو فرستادی به کام مرگ... الانم وایسادی جلوی من و داری چرت و پرت تحویلم می‌دی. بهم بگو ریچارد فریزر داره کجا می‌ره؟ حرف بزن! واسه یه بارم که شده، ترسو نباش!
جیمز انقدری بهش نزدیک شد که تونست قفسه س*ی*نه‌اش رو به سر اسلحه رابین بچسبونه.
- من ترسوام؟! من فقط انتخاب کردم. اگه به اریک نمی‌گفتم الان باید جلوی گلوله‌ی اسلحه‌ی اون وایمیستادم. اما... این دستیه که می‌خوام بهم شلیک کنه! پس بزن...!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,652
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

کد:
رابین با گیجی صورتش رو درهم کشید. وقتی جدیتش رو دید تک‌خنده‌ای پر از تمسخر زد.
- باید توی صف وایستی!
بعد از این حرف، اسلحه رو از روی س*ی*نه جیمز برداشت و به طرف در هجوم برد و ادامه داد:
- اول نوبت اریکه!
جیمز داد زد:
- رابین!
با قدم‌های بلند و شتاب‌زده خودش رو به در رسوند و قبل از این که کاملاً باز بشه، محکم بست و خودش رو جلوی رابین انداخت تا راهش رو سد کنه.
- الان عصبانی هستی، صبر کن!
رابین هم توی صورتش داد زد:
- گم‌شو کنار!
جیمز تندتند گفت:
- تو ویور رو داری! بسپارش به اون. فقط یکم دیگه صبر کن.
رابین یقه‌اش رو گرفت با همون صدای قبلی گفت:
- ویور بی‌هوشه! همین الانم چند ساعت گذشته و فقط من و تو و اریک می‌دونیم اریک چه غلطی کرده!
بالاخره جیمز هم عصبانی شد و صداش رو بالا برد:
- فقط وقتی می‌ذارم بری که مرده باشم، مجبوری اون ماشه لعنتی رو بکشی و کار نیمه‌تمومت رو تموم کنی!
بلافاصله بعد از این حرف، رابین ته اسلحه‌اش رو توی فک جیمز کوبید و برای چند ثانیه با دست‌هایی که توی هوا مشت کرده بود، یه جیغ طولانی سرش کشید. بعد در حالی که به نفس‌نفس افتاده بود ازش رو گرفت. دستی به پیشونی‌اش گذاشت. چشماش رو محکم بست. رعشه‌ی بدنش چند برابر شده بود و قلبش داشت توی دهنش می‌کوبید. بعد از چند ثانیه، جیمز با دهنی پر از خون اما لحن رضایت‌مندی که به شدت با جو بینشون تناقض داشت، گفت:
- می‌دونستم توام احساس من رو داری!
بی‌اراده خندید و رابین عصبی‌تر از قبل به طرفش چرخید.
- بهم بگو فریزر کجا رفته؟ کدوم سمت رفته؟ حداقل اینا رو بگو، جیمز!
- وقتی ویور به هوش بیاد قراره با عصبانیت حسابش رو ازم پس بگیره، منم مجبورم بهش اطلاعات بدم حتی علی‌رقم اریک؛ چون می‌دونیم که ویور کیه!
- واقعاً ازم انتظار داری بشینم و منتظر بیدار شدن ویور بمونم؟! اون موقع ممکنه کار از کار گذشته باشه... متوجه نیستی؟
- نمی‌خوام کاری کنی که به ضررت تموم شه، پس باید صبر کنیم ویور به هوش بیاد.
رابین مدتی بهش خیره موند. نگاهش رو روی فک ضرب‌دیده‌اش گردوند و کمی نزدیک رفت. لحن این بارش عصبانی نبود:
- منم همین‌طور!
جیمز گیج شد.
- چی؟
رابین بازم نزدیک رفت و توضیح داد:
- نمی‌خوام بمیرم، جیمز! می‌خوام یه عمر طولانی پیش تو باشم احمق! مطمئن باش کاری نمی‌کنم که این اتفاق بیفته. بهم بگو ریچارد فریزر داره کجا می‌ره؟ باشه؟
جیمز نفسش رو فرو داد و شوکه از اعترافی که شنیده بود پرسید:
- چی گفتی؟!
- گفتم، دوستت دارم!
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,652
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

کد:
وقتی شنید، انگار وارد شوک بزرگ‌تری شد که حتی دیگه صدای دم و بازدمش هم به گوش نمی‌رسید. رابین که سکوت و تعللش رو دید بازم نزدیک‌تر رفت و گفت:
- پس چی فکر می‌کردی، ها؟! خیال می‌کردم برات مثل روز روشنه که تو هم راحت هر دفعه بهم اعتراف می‌کردی!
دوباره برای دیدن واکنشش کمی منتظر موند و وقتی همچنان سکوتش رو دید بازم عصبانی شد.
- یا خدا جیمی! من دارم از استرس سکته می‌کنم، حرف بزن!
هوفی کرد و خواست ازش دور بشه، اما جیمز محکم مچش رو گرفت و صداش از ته چاه اومد:
- نه!
رابین باامیدواری به دهنش چشم دوخت.
- ام... من یکم... من متاسفم. قول می‌دم همه چیز رو به ویور بگم اما تو رو به خطر نمی‌اندازم.
نفس حبس شده‌اش رو بیرون فرستاد. رابین دستش رو بیرون کشید و دوباره ازش فاصله گرفت. ذاتاً اگه قرار بود بعد از احساساتی شدن، اطلاعاتی رو لو بده انقدر به اریک نزدیک نمی‌موند. گرچه رابین اعتراف دروغی نکرده بود ولی امیدوار بود جواب بده و بتونه یکم از زیر ز*ب*ون جیمز حرف بکشه.
هنوزم با تمام وجود عصبانی بود. نگاهی به اسلحه‌ی توی دستش انداخت و همون موقع صدای فریاد هراسناکی توی قصر پیچید.
- اریک...!
این صدا رو می‌شناخت. صدای غضب‌آلود ویور بود. اون بیدار شده بود و فهمیده بود اریک در غیابش چه دستوری داده! رابین ناخودآگاه لبخندی زد و سریع به جیمز نگاه کرد. خون به صورتش برگشت و چشماش برق زد. سری تکون داد و گفت:
- از این به موقع‌تر نمی‌شد...! حالا ببینم کی می‌خواد جلوی ویور رو بگیره؟!
به سمت در رفت و مقابل جیمز ایستاد.
- وقتشه اعتراف کنی! به قولت عمل کن.
بعد سریع در رو باز کرد و بیرون رفت. هم‌زمان با رابین، یک طبقه بالاتر، کالین با رنگی پریده و تنی دردآلود که عرق سردی روش نشسته بود، در حالی که اسم اریک رو با خشمی بی‌انتها نعره می‌کشید، مقابل چشم رانی، ایوان آلن و آقای چیس از روی تختش بلند شد و با سرگیجه‌ی شدید و سردردی وحشتناک به سمت در باز ورودی اتاقش رفت. رانی که انتظار چنین واکنش و آشفتگی رو از ویور نداشت، خشک شده و گوشه‌ی اتاق ایستاده بود و مثل پدرش و آقای آلن بهش خیره موند.
کالین تلوتلو خوران از ورودی خارج شد و یک راست به استقبال دیوار رو به روش رفت و بهش کوبیده شد. زخمش رو با پودر درمانگر، درمان کرده بودن. اما پودر، کمبود خونش رو جبران نمی‌کرد. علاوه بر ضعف بدنش، نفرینش هم از فکر کردن به اینکه نتونسته بود سلامت و امنیت الیزابت رو تضمین کنه، شدت گرفته بود. وقتی چشم باز کرد و همه رو دید که اطرافش منتظر ایستادن تا چشماش رو باز کنه، حدس زد که اریک کارهایی که می‌بایست انجام بده رو انجام نداده. بوی خون کنراد که سلنا درست جلوی چشمش کشت، بیشتر و شدیدتر از خون خودش که لباساش رو خیس کرده بود توی مشامش می‌پیچید. آقای آلن و سایمون چیس به دنبالش از اتاق بیرون دویدن و خواستن دستاش رو بگیرن و برای سر پا ایستادن کمکش کنن. کالین تکیه از دیوار گرفت و نفس سنگینش رو فروفرستاد و زیرلب گفت:
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,652
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

کد:
-  کجاست؟ اریک کجاست؟
چند تا از نگهبان‌ها هم مضطربانه به طرف کالین رفتن. ایوان بهش اخطار داد:
- نمی‌تونید سر پا بایستید آقای تِرنر... حالتون خوب نیست!
کالین در حالی که چشماش از شدت درد سرش ضربان گرفته بود، خطاب به ایوان و نگهبان‌هایی که دورش جمع شده بودن با صدایی که بین نفس‌های خسته‌اش گم می‌شد، گفت:
- من از بدتر از این‌ها جون سالم به در بردم... اریک رو می‌خوام، برام بیاریدش... اون کجاست؟
یکی از نگهبان‌ها بلافاصله جواب داد:
- ایشون توی اتاق کارشون هستن.
همون لحظه بود که رابین سراسیمه و اسلحه به دست از پله‌ها بالا دوید و توی راهرو مقابل کالین ایستاد. جیمز هم به دنبالش بالا رسید. رابین با نفس‌های تند شده، صدا زد:
- ویوِر!
بعد به طرفش دوید و مقابلش ایستاد. کالین نگاه سرخش رو به سمتش سوق داد و بعد روی اسلحه توی دستش سر خورد. رابین وقتی به یک قدمی‌اش رسید با نگرانی گفت:
- الیزابت توی خطره!
کالین دست ایوان و سایمون رو پس زد و صاف ایستاد. انرژی‌اش رو جمع کرد و همون‌طور که چشماش رو تنگ کرده بود پرسید:
- منظورت چیه؟
بعد به جیمز که پشت سرش ایستاده بود چشم دوخت. از رابین گذشت و چشم در برابر چشمش ایستاد. شمرده و تهدیدوار گفت:
- کاری که ازت خواستم رو انجام دادی؟
جیمز آب دهنش رو قورت داد. طرز نگاهش به کالین، کاملاً تسلیم و بی‌دفاع بود. انقدر تسلیم که دیگه مقاومت و اضطرابی دیده نمی‌شد.
- اریک بهم... اجازه نداد.
- به جاش چی‌ کار کرد؟
در جواب سکوت کرد و سکوتش طول کشید. جوابی که باید می‌داد مثل کشیدن ضامن یه نارنجک بود! رابین حالش رو فهمید و به جاش جواب داد:
- حاکم رفته پیش ریچارد فریز...!
کالین برنگشت و جیمز به وضوح متوجه شد که برای شنیدن ادامه حرفش، نفسش رو حبس کرد و صورتش سخت‌تر شد. واسه کسی مثل اون، همچین واکنش‌هایی خیلی زیاد بود و می‌شد به طور قطع گفت که کنترل خودش رو درمورد این ماجرا از دست داده! وگرنه اون حتی درمورد پسرش انقدر خونسرد برخورد می‌کرد که معمولاً می‌تونستی نتیجه بگیری اریک هیچ ارزشی برای ویور نداره! رابین بدون تردید، خیانت اریک رو جلوی همه برملا کرد.
- اریک به ریچارد تلفن زد و بعد از فرستادن یکی از حلقه‌ها به عنوان پیش‌پرداخت، یکی رو فرستاد تا بهش کمک کنه فرار کنه و بکشدش!
سایمون و آلن هم‌زمان با خشم و حیرت گفتن:
- چی؟!
رانی صداش رو بالا برد و رو به رابین پرسید:
- یعنی چی بکشدش؟!
- ویور؟
این صدای محتاطانه‌ی جیمز بود که داشت با نگرانی و کمی ترس به کالین نگاه می‌کرد. کالین پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و نفسی که حبس کرده بود رو طولانی و آروم بیرون فرستاد. وقتی چرخید، ترک‌های سرخ و ملتهبی زیر چشمش به وجود اومده بود که توی صورتش پخش می‌شد و دوباره جمع می‌شد. قرمزی چشماش دو برابر شده بود و از برقی طلایی می‌درخشید. بدون هیچ حرفی به رابین نزدیک شد و اسلحه‌اش رو از دستش بیرون کشید و به سمت اتاق کار اریک رفت.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا