در حال کپی رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 30K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]
درحالی که قلبش توی دهنش می‌تپبید و رنگش پریده بود، همسایه رو نادیده گرفت و به طرف پاتریک دوید. واضح بود و شک نداشت. بلند صدا زد:
- پاتریک!
درست کنار نیمکتی بهش رسید و بازوش رو گرفت.
- تو این‌جا چی‌کار...؟
همین که چرخید، ناگهان دید که نه تنها اون پاتریک مو قرمز نیست؛ بلکه دختری بود با موهای مشکی! از این تغییر ناگهانی جا خورد. گرمکن ورزشی دختر توی دستش مشت شد. ان‌قدر جا خورد که دنیا دور سرش چرخید. همش یه توهم بود؛ ان‌قدر واضح!
دختر غریبه متعجب از رفتارش پرسید:
- من شما رو می‌شناسم؟!
مکثی کرد. دستی روی سر شونه‌اش گذاشت و با تردید دوباره پرسید:
- حالتون خوبه؟!
رنگ صورت الیزابت بیشتر پرید و زمزمه کرد:
- نه، نه!
کلماتش بی‌حال و زانوهاش سست شد و نزدیک بود بیفته که دختر غریبه محکم بازوش رو گرفت. هم‌زمان پسر همسایه هم رسید و کمک کردن روی نیمکت بشینه. با نگاه دقیقی وضعیت الیزابت رو بررسی کرد و خطاب به اون دختر گفت:
- حواسم بهش هست. شما می‌تونید برید ممنون.
در جوابش سری تکون داد و درحالی که هنوز هم توی تعجب رفتار الیزابت مونده بود؛ رفت.
الیزابت خیره به سنگ‌فرش مقابلش، دست‌هاش رو روی پاش گذاشته و انگشت‌هاش رو به زانوهاش فشار می‌داد. از این‌که چنین توهمی زده وحشت کرده بود. می‌ترسید نکنه هنوز یه جوری به دنیای زیرین وصل باشه. در این صورت، دیگه چطور می‌تونست نجات پیدا کنه؟ صورت شاهزاده توی ذهنش تداعی شد و صدای سردش طنین انداز:
《فکر کردی... .》
- می‌خوای برگردیم خونه؟
سؤال همسایه کنار گوشش، توی صدای شاهزاده‌ی بی‌رنگ و روح پیچید و غالب شد و از ورودش به خاطرات ترسناکش، ممانعت کرد. نفس عمیقی کشید و سری به نشونه‌ی موافقت تکون داد.
- الان بهتری؟
دوباره با حرکت سر تأیید کرد.
- چی‌شد که ان‌قدر ترسیدی؟!
- فکر کردم یکی دیگه رو دیدم.
- پاتریک؟
اشک توی چشم‌های الیزابت حلقه زد. لرزش خفیفی توی صداش به گوش می‌رسید.
- ولی اون نبود!

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]
 همسایه با لحن دلگرم‌کننده‌ای توضیح داد:
- این یه سوءتفاهم عادیه! برای همه پیش میاد؛ چیزی نیست که نگران بشی.
در مقابل دلگرمی‌اش، تلاش کرد باز هم اوضاع رو وخیم جلوه بده.
- اون، یه مو قرمز بود! من با یه دختر سبزه اشتباهش گرفتم!
این بار همسایه کمی مکث کرد. الیزابت با وجود تلاش خودآزارانه‌اش، باز دلش نمی‌خواست اون بپذیره که حق باهاشه و اوضاع واقعاً خرابه! سرش رو برگردوند و منتظر نگاه نگرانش بود؛ ولی به جای اون، با لبخند کجش مواجه شد.
- نتیجه می‌گیریم چند روزی که خودت رو توی حبس خونگی تنبیه کردی و اجازه‌ی ملاقات هم نمی‌دی، حسابی دچار ضعف و کمبود ویتامین شدی؛ اما عیبی نداره. من یه معجون تقویتی عالی دارم که سر حالت میاره.
بلند شد و کمکش کرد تا آروم‌آروم برگردن خونه.
 بالای راه ‌پله‌ها، هردوشون به نفس‌نفس افتاده بودن. الیزابت کلیدش رو از جیبش درآورد و در حال باز کردن درب غر زد:
- از پله‌ها متنفرم!
همسایه به غرولندش خندید و دنبال هم وارد شدن. خونه‌ی الیزابت یه آشفته بازار حسابی بود. عرق بیشتری از خجالتِ اوضاع، به پیشونیش نشست. ل*ب گزید و وسط خونه به طرفش چرخید. با دست‌هاش آروم به کنار بدنش چند بار ضربه زد. خجل و شرمنده گفت:
- می‌دونم خیلی بهم‌ ریخته‌است.
همسایه بازوش رو گرفت و روی کاناپه نشوندش و گفت:
- به این چیزها اهمیت نده. منتظرم باش تا برگردم.
وقتی که رفت؛ نگاهی پشیمون به خونه انداخت. هر چی لیوان و ماگ داشت؛ کثیف و شسته نشده روی زمین، روی مبل، روی میز، روی اوپن آشپزخونه و هر جا که چشم می‌افتاد دیده میشد. به علاوه‌ی چندتا بشقاب، تعدادی کتاب، ملحفه و پتویی که برای خوابیدن استفاده می‌کرد و وسایل ضدعفونی و پانسمانی که برای زخم‌هاش استفاده می‌کرد. فحشی به خودش داد. اون قسمت وجودش که ثابت می‌کرد خواهر کریسه، جلوی چشمش داشت جولان می‌داد.
پوفی کرد و سرش رو بین دستاش گرفت. صدای دستگاه میکسر از خونه‌ی همسایه بلند شد. بدون این‌که سرش رو ول کنه، نگاهش رو به سمت خروجی خونه چرخوند. چرا این آدم باید این‌قدر مهربون باشه؟! حس بدبینیش اوج گرفت که نکنه اون هم یه ربطی به اریک و بقیه داره؟ با کلافگی دوباره سر به گریبان فرو برد و به خودش تشر زد. آخه چه ربطی داره؟! نکنه واقعاً داشت دیوونه میشد؟
خاطرات شب قبل رابین دوباره یادش اومد. برای هزارمین بار فکر کرد که چرا یکی مثل ویوِر باید بیفته دنبال نجاتش؟! چرا باید چنین کار خیرخواهانه‌ای انجام بده؟! چون رابین ازش خواسته؟ پوف، بی‌خیال! چرا باید این‌قدر بهش اهمیت بده؟ اصلاً حلقه‌ها کجان؟ از هیچ‌کدومشون نپرسیده بود. نکنه در ازاش اون حلقه‌ها رو گرفته؟!
با نگرانی و بهت‌زده، سرش رو ول کرد و خیره به نقطه‌ای؛ کمرش رو صاف کرد. اگه این باشه پس الان یه قدرت ماورائی، دست مافیا افتاده؟!
[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


شخصیت الیزابت، دقیقا برعکس منه، درکش برام سخته چون اصلا همچین آدم توداری نیستم اما خب حادثه‌ها روی شخصیت آدم تاثیر می‌ذاره و تغییرش میده، الیزابت هم تغییر کرده اما بخاطر ترامای عجیب غریبش یکم دیرتر نمود پیدا میکنه. ممنون میشم اگر مشکلی میبینید بهم تذکر بدین.:)
سزار

کد:
[THANKS]
صدای پای همسایه وارد خونه شد و نزدیک اومد. سرش رو که برگردوند؛ یه لیوان بزرگ شفاف کاور شده با طرح یونیکرن صورتی جلوش منتظر بود. یه سر گنبدی داشت که نی بزرگی ازش بیرون زده بود. نگاهی به نگاه روشن و شوخ همسایه انداخت و بی‌اراده خندید. اون رو هم به خنده انداخت و در حالی که افکارش رو از یاد برده بود؛ لیوان رو ازش تحویل گرفت.
- چرا همچین چیزی آوردی؟! من که بچه نیستم.
خواست درش رو باز کنه تا داخلش رو ببینه که دست بزرگ همسایه روش نشست و مانع شد.
- اول، برای این‌که محتوا رو نبینی چون قیافه‌ی خوبی نداره؛ ولی خیلی خوشمزه‌است. دوم، برای این‌که این‌جور چیزها باعث خوش‌حالی و حس خوب میشه. فکر کردم تأثیرگذار باشه که خب اولین تأثیرش رو گذاشت. حالا بخورش و به مزه‌ش فکر نکن!
الیزابت نی رو به سمت دهنش برد.
- تو که گفتی خوشمزه‌است!
در پاسخ شونه‌ای بالا انداخت.
- برای بعضی‌ها نیست.
با احتیاط شروع به خوردن کرد. مایع غلیظی روی زبونش ریخت و اخم ملیحی روی صورتش نشست. مزه‌ی تند و لزجش رو برای اولین بار می‌چشید. همسایه از قیافه‌ی کج و کوله‌اش به خنده افتاد.
- از همین لحظه‌ی اول خون رو توی بدنت به جریان می‌اندازه.
الیزابت معجون رو قورت داد و همون‌طور با اخم سرش رو بالا و پایین کرد.
- خوبه، ممنون همسایه.
پسر وقتی جرعه‌ی بعدی رو توی دهنش می‌کشید، درحالی که بهش خیره شده بود؛ پرسید:
- اصلاً در مورد اسمم کنجکاو نیستی؟ ها؟
الیزابت تندتند جوید و قورت داد. دستی به گوشه‌ی دهنش کشید تا اگه چیزی بود پاک کنه.
- هوم، آره، اسمت چیه؟!
از رفتارش لبخندی زد که از نظر لیز ناامید و متأسف بود و باعث شد باز هم استرس بگیره؛ اما نه خیلی.
- دیه‌گو اَلخاندرو.
الیزابت ابروهاش رو بالا کشید و سعی کرد رفتاری نشون بده تا ثابت کنه این‌قدرها هم تأسف‌آور نیست!
- اسپانیایی هستی؟ اصلاً لهجه نداری!
دیه‌گو سری تکون داد.
- اولش سخت بود.
بعد از این حرف از کنارش بلند شد تا به واحد خودش بره که الیزابت پرسید:
- بهم یاد بده که این رو چطور درست می‌کنی؟
اما اون بدون این‌که از حرکت بایسته جواب داد:
- خودت رو به زحمت ننداز؛ هر وقت خواستی فقط ازم بخواه!
[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#انجمن_تک_رمان
#س_زارعپور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]

***
صدای قار و قور شکمش وادارش کرد دست از مرور درس‌هاش برداره. ساعت‌ها بود که داشت به این ‌کار ادامه می‌داد و مثل همیشه خوب می‌تونست فکر و ذهنش رو درگیر کنه.
پوفی کرد و نگاهی به ساعت انداخت. ساعت پنج عصر بود. تقریباً دوازده ساعت از سیبی که برای صبحانه خورده بود می‌گذشت. عینکش رو برداشت و کمی چشم‌هاش رو مالید. امیدی نداشت چیزی توی آشپزخونه پیدا کنه؛ ولی رفت و درب یخچال رو باز کرد. پاکت شیر رو از توی درب برداشت و تاریخش رو چک کرد. با کلافگی چشمش رو توی کاسه سر چرخوند و درب رو بست. پاکت رو دور انداخت و بعد از برداشتن کلید‌ها بیرون رفت. نمی‌دونست چه‌قدر پول داره؛ اما احتمالاً می‌تونست به اندازه‌ای که چند روز آینده رو به سر کنه خوراکی بخره.
هفته‌های گذشته رو با خریدهای رابین گذرونده بود که به زور توی یخچال می‌چید؛ ولی بعد از اون دعوا، مطمئن بود حالاحالاها پیداش نمی‌شه. ضمن این‌که خیلی هم علاقه‌ای به رسیدگی‌هاش نداشت.
همون‌طور با درگیری‌های ذهنی و بدون این‌که حواسش باشه؛ ناخودآگاه سوار تاکسی شد و آدرس فروشگاه قبلی رو به راننده داد و به خیابون‌ها خیره شد و دوباره به رابین فکر کرد. به هر حال بهتر از باقی افکارش بود.
در کمال تأسف، هیچ مشغولیت مثبتی توی سرش نمی‌چرخید. ته دلش، دوست داشت دوباره باهاش دوست باشه. اون هم صمیمیت بینشون رو باور داشت. واقعی بودنش رو باور داشت؛ اما هیچ‌جوره نمی‌تونست دروغش رو ببخشه و قبول کنه. مگه چه رفتاری از خودش نشون داده بود که نتیجه گرفت لایق دونستن حقیقت نیست؟
حرف‌های اون شبش رو به یاد آورد و دوباره ویور به عنوان یه علامت سؤال بزرگ به روزرسانی شد؛ چرا راضی شده بود به رابین کمک کنه؟!
حتماً دلیل خاصی داشته! یا اصلاً، حلقه‌ها کجان؟ حلقه‌هایی که به زور می‌خواستن بهش ب*دن و می‌گفتن مالکش تویی، کجان؟ حالا که همه‌ی شکنجه‌ها رو بخاطرشون متحمل شده بود؛ دست کی بودن؟
توی ذهنش فقط یه جواب وجود داشت؛ ویور!
و اگر بخاطر داشتنشون یا در ازای داشتنشون این‌قدر انرژی گذاشته و هزینه کرده و از آدم‌هاش خرج کرده، حتماً دلیلی داشت.
ترس قلبش رو مثل همیشه پر کرد؛ اما اگر یه بلای دیگه بخاطرش قرار بود به سرش نازل بشه چی؟ دیگه نمی‌خواست منتظر بمونه تا بدبختی سراغش بیاد. آخرش که چی؟ مگه تا آخرش نرفته بود؟ مگه نمرده بود؟ مگه الان از مرگ برنگشته بود؟
[/THANKS]
#اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]
- خانم، به مقصدتون رسیدیم.
از صدای راننده به خودش اومد و اطرافش رو بررسی کرد و متعجب شد که از روی عادت، دوباره اومده به محل کار سابقش. به هر حال تشکر کرد و پیاده شد.
دستی به موهای بازش کشید و مطمئن شد گ*ردنش رو می‌پوشونن تا جای زخم‌ها معلوم نباشه. بالاخره می‌خواست خرید کنه دیگه، چه فرقی داشت؟
چیزهایی که می‌خواست رو برداشت. وقتی صندوق‌دار وسایل رو از زیر دستگاه رد می‌کرد و قیمت‌ها کنتر می‌انداخت و بالا می‌رفت؛ دوباره توی هپروت بود که یک دفعه یادش اومد باید برای جای زخم‌هاش پماد و آنتی بیوتیک بخره و نباید همه‌ی پولش رو خرج می‌کرد. سریع دستش رو بالا آورد و داد زد:
- صبر کن!
دختر ریز جثه‌ی مقابلش از جا پرید و شگفت‌زده بهش چشم دوخت. الیزابت چند لحظه بعد لبخند تصنعی زد و همون‌طور که خم میشد تا چندتا از وسایل‌ها رو برداره خجالت‌زده توضیح داد:
- از خریدن این‌ها، پشیمون شدم. لطفاً فقط همون‌ها رو حساب کنید.
با کلافگی قیمت رو بهش گفت و الیزابت رو دوباره مردد کرد و لبخند پهن‌تری به صورتش نشوند؛ چون باز هم باید از خریدها کم می‌کرد. در نهایت، با تنی عرق کرده از فروشگاه بیرون اومد. هنوز هم اطمینان نداشت پولش برای خرید داروهاش کفایت کنه. نفس عمیقی کشید و به راه افتاد تا به داروخونه‌ای که اون اطراف می‌شناخت بره.
پولش کافی بود تا داروها رو بخره؛ اما باید تا خونه پیاده می‌رفت. پس به خودش لعنتی فرستاد و ادامه داد؛ حالا باید دو ساعت پیاده می‌رفت!
همون‌طور که قدم برمی‌داشت و غروب آفتاب رو تماشا می‌کرد که چطور ابرها رو سرخ و صورتی نشون میده، صدای موزیکی به آرومی نزدیک شد. منبع صدا کمی جلوتر مشخص شد؛ یه بستنی فروشی به تازگی باز شده بود. به یاد داشت که اون‌جا قبلاً مغاره‌ی دیگه‌ای برپا بود. روی سردر مغازه، تابلوی بزرگ و رنگارنگی می‌درخشید و اسم بیکینی‌باتن رو نمایش می‌داد. موزیک باب‌اسفنجی هم به راه بود و مشتری‌ها رو خوب جذب خودش می‌کرد.
لبخند این بارش از خوش‌حالی بود. عینکش رو که کمی روی تیغه‌ی بینی‌اش سر خورده بود؛ بالا فرستاد و به این امید که نیروی کار بخوان جلو رفت.
دو نفر پشت پیشخوان ایستاده و تندتند سفارش‌ها رو آماده می‌کردن. یکی قد بلند و لاغر که با استایل اورسایز و موهای روشنی که بالای سرش بسته بود؛ بیشتر به یه دلال مواد می‌خورد تا کارمند بیکینی‌باتن و اون یکی کوتاه‌تر بود با موهای سیاه کوتاه و مواجی که کنار صورتش تاب می‌خورد و هر کسی جلو می‌رفت رو حسابی تحویل می‌گرفت. همون هم سفارش‌ها رو از پسر جوون‌تر و دیلاق همکارش می‌گرفت و برای مشتری‌هایی می‌برد که پشت میزهای کوچیک جلوی مغازه نشستن. اجازه داد تا سفارشی که توی سینی گذاشته بود رو تحویل بده و برگرده. وسط سالنش ایستاد و کاشی‌های رنگ و وارنگ دیوارهای اطرافش رو از نظر گذروند.

[/THANKS]
#اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]
مرد خوش برخورد، داشت به طرف پیشخوان برمی‌گشت که با قدمی بلند راهش رو سد کرد و گفت:
- ببخشید، میشه چند لحظه وقت‌تون رو بگیرم؟
مرد با لبخند دورش زد. روی اتیکت زرد پیشبند بنفشش نوشته بود؛ آر.فریزر.
- بله حتماً! سفارشتون رو این‌جا بدین سریع آماده میشه.
الیزابت دوباره جلوش ایستاد و گفت:
- من با رئیس اینجا کار دارم.
کمی از موضع خوش‌برخوردیش کم کرد و جدی‌تر شد.
- داری با خودش حرف می‌زنی! مشکلی پیش اومده؟
موقع جواب دادن، کیسه‌های سفید خریدش رو بین انگشتاش فشرد و گفت:
- این‌جا واقعاً قشنگه! انگار به تازگی شروع به فعالیت کردین. می‌خواستم اگر به نیروی جدید احتیاج دارین کمکتون کنم. به صورت، پاره وقت.
این رو که شنید با دقت ظاهرش رو بررسی کرد. دست به کمر شد و خیلی جدی پرسید:
- چی از بستنی می‌دونی؟
این‌قدر جدی پرسید که یک آن احساس کرد نکنه طوری بیان کرده که به بستنی‌ها توهین شده؛ اما خیلی زود فکر کرد که لابد منظورش طرز تهیه‌اشه.
- اصلاً نگران نباشید آقا، من خیلی زود یادمی‌گیرم؛ بهتون ثابت می‌کنم.
- هوم! پس تا حالا همچین جایی هم کار نکردی.
الیزابت لبخند مودبانه‌ای زد.
- متأسفانه نه؛ اما اینجا خیلی قشنگه و من هم خیلی به کار نیاز دارم. مطمئن باشین زود بهتون ثابت می‌کنم که از پسش برمیام، آقا.
فریزر کمی مکث کرد تا سخت‌گیر و بااکراه‌تر به نظر بیاد.
- توی هفته‌ی گذشته، سه نفر رو اخراج کردم. خیلی به خودت مطمئنی!
الیزابت در حالی که کمی مردد شده بود، ادامه داد:
- اگه بهم فرصت بدید، بهتون ثابت می‌کنم.
دینگ! صدای زنگ میز پیشخوان اومد. فریزر با لهجه‌ی غلیظ اسکاتلندی گفت:
- حداقل دختر خوشگلی هستی؛ فعلاً اولین سفارشت رو ببر سر میز سه، تا ببینم دیگه چه کارهایی ازت برمیاد. 
چشم‌های الیزابت برقی زد و سریع از پیشخوان رد شد تا کیسه‌های خریدش رو جایی بذاره. این‌قدر خوش‌حال شد که گرسنگی‌اش رو هم از یاد برد.
[/THANKS]
#اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]
***
ریچارد ظرف بزرگی رو با پاپ‌کرن کره‌ای پر کرد و لبخندزنون، در حالی که شلوار پیژامه‌اش رو بالا می‌کشید روی کاناپه‌ی جلوی تلویزیون نشست تا سریال مورد علاقه‌اش رو تماشا کنه.
انگشت‌هاش رو توی پاپ‌کرن‌ها فرو برد و به دهنش نزدیک می‌کرد که صدای زنگ درب متوقفش کرد.
نگاهی به ساعت انداخت. فقط یه نفر بود که احتمال داشت اون موقع شب بیاد سراغش. نفس لرزونی بیرون فرستاد و با اضطراب مشهودی به قصد درب ورودی از روی کاناپه بلند شد. حتی حرف زدن با اون هم خطرناک بود و وقتی خودش به شخصه هر دفعه به خونه‌اش می‌اومد؛ نشون می‌داد این قضیه تا چه‌ حد براش مهمه و اگر کوچک‌ترین خطایی ازش سر می‌زد فقط خدا می‌دونست چند ثانیه طول می‌کشید تا بمیره!
اما باز هم به امید این‌که کس دیگه‌ای که کم‌تر به خونش تشنه باشه؛ پشت درب وایساد.
- کیه؟
صدای پوزخندش راحت به گوشش رسید.
- مگه چندتا دشمن دیگه داری که بیان سراغت؟!
ریچارد با دست‌های عرق کرده، آهسته دستگیره‌ی درب رو پیچوند. طعنه‌ای که بهش زد؛ ترس بیشتری به جونش انداخت. دشمنای زیادی داشت؛ اما به‌خاطر حمایت خود ویور، از دستشون در امان بود و حالا اون هم بزرگ‌ترین و قدرتمندترین دشمنش بود و هم فرشته‌ی نگهبانش!
  قبل از ویور، بوی عطر گرون قیمتش وارد شد و بعد خودش؛ چپ‌چپی به ریچارد نگاه کرد و قدم به داخل گذاشت.
موهای جوگندمی‌اش مثل همیشه مرتب و به عقب شونه شده بود. ته‌ریش قهوه‌ای روشنش که با تارهای سفید تزئین شده بود؛ بدون یک سانتی‌متر خطا در تراشیده شدن و پیراهن سفیدش بدون یک خط چروک، جوری جلال و جبروتش رو به رخش کشید که تمام اعتماد به نفسش رو ازش گرفت!
دست در جیب شلوار پارچه‌ای خاکستریش کرد و در برابر نگاه نگران ریچارد، وسط خونه به طرفش چرخید. بهش خیره موند تا در رو ببنده، بعد گفت:
- انگار مزاحم کیف و حالت شدم؛ ولی عیبی نداره. الان دیگه نوبت اطلاعاتیه که به‌خاطرش این همه ازم باج گرفتی!
ریچارد برای صحبت، کمی من‌ومن کرد که باعث شد بین حرفش بپره.
- حتماً می‌خوای دعوتم کنی بشینم، درسته؟
شونه‌های ریچارد پایین افتاد و با بی‌تفاوتی پرسید:
- مگه به دعوت هم نیاز داری؟!
جوابش لبخند پهن ویور و نگاه مغرورانه‌ای بود که از بالا بهش می‌انداخت. سپس به طرف کاناپه رفت و با لحنی راضی از بابت ترس چشم‌های ریچارد گفت:
- حق با توئه چون این‌جا خونه‌ی خودمه!
ریچارد پوف کلافه‌ای کشید و به طرفش رفت. تلویزیون رو بی‌صدا کرد و مقابلش نشست؛ داشت با چشم‌های روشنش به پاپ‌کرن‌ها نگاه می‌کرد. می‌دونست بهشون علاقه داره؛ اما لعنتی چنان رژیم سالمی داشت که از برداشتن حتی دونه‌ای از اون‌ها منعش می‌کرد!
[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]
احتمالاً همین رژیم سالم باعث شده بود که توی این سن و سال اون‌قدر قبراق و سرحال و خوش‌تیپ بمونه که بتونه مخ ده‌تا دختر جوون رو هم‌زمان بزنه و برای این کار نیاز به نمایش ثروت کوفتی‌اش هم نداشت!
قبل از این‌که وسوسه بشه، نگاه از ظرف اون دونه‌های حجیم شده برداشت و خطاب بهش گفت:
- خب، ریچارد فریزر، معامله معامله‌است، حالا نوبت توئه. شروع کن و اون لیست ده نفره رو بهم بده.
ریچارد آب‌دهنش رو قورت داد و نگاهی به انگشت‌های ویور انداخت. باز هم حللقه‌ها رو نپوشیده بود. جوابش رو می‌دونست؛ اما باز هم پرسید تا به تصور ویور از حماقت خودش دامن بزنه. این‌طوری امنیت بیشتری برای خودش می‌خرید.
- چرا از حلقه‌ها استفاده نمی‌کنی؟ تو که می‌دونی می‌تونن حقیقت رو نشون ب*دن.
ویور نتونست مقاومت کنه و مشتی از پاپ‌کرن‌ها برداشت.
- اگه نشون می‌داد که به احتمال زیاد تو هنوز توی اون ون خوشگلت بودی؛ نه این خونه‌ی لوکس. در ضمن، سؤال‌های من رو با سؤال جواب نده!
پاپ‌کرن‌ها رو خورد و با ل*ذت جوید و به پاسخ ریچارد گوش سپرد.
- من لیستی بهت نمی‌دم، دونه‌دونه مشخصات رو میدم. باید مطمئن بشم تا رسیدن به دهمین نفر جون سالم به در می‌برم. بعدش هم باید بهم گارانتی بدی که بلایی سرم نمیاری!
ویور چند لحظه به آرومی خندید تا پاپ‌کرن‌ها رو قورت بده.
- تو باید قبل از اینکه خبرچینی کنی بهش فکر می‌کردی؛ همین که هنوز زنده‌ای و راه میری، کلی در حقت لطف کردم باب‌اسفنجی!
رنگ از رخش پرید و به ادامه‌ی حرفش گوش داد.
- ولی نشون دادی توی موارد خاصی میشه ازت استفاده کرد؛ درواقع علمت، زندگیت رو نجات داده، از گذشته تا به امروز؛ اما هشدار میدم که طمعت سرت رو به باد میده. حالا لیست رو بگو! مجبورم نکن هر دفعه وقتم رو هدر بدم و بیام این‌جا.
بابت گارنتی‌ای که بهش داد هیچ حس اعتمادی پیدا نکرد.
- نه!
جرأتش رو جمع کرد و ادامه داد:
- تک‌تک اطلاعاتشون رو می‌... .
هنوز جمله‌اش رو کامل نگفته بود که ویور غرید و به سمتش خیز برداشت. وحشت‌زده خودش رو جمع کرد؛ یک پاش رو بالا آورد و عقب کشید. چشم‌هاش رو بست تا چشم‌های وحشی و درخشان اون رو نبینه. کمی توی اون حالت موند و وقتی خیالش راحت شد که قرار نیست به صد قسمت نامساوی تقسیمش کنه؛ به آرومی چشم باز کرد.
ویور ریشخندی بر ل*ب داشت و ایستاده تماشاش می‌کرد.
- راستش ریچارد، از این‌که هم مثل یه توله سگ زیر بارون مونده می‌ترسی و هم تهدید می‌کنی و می‌خوای شجاع باشی خوشم میاد. مایه‌ی تأسفه که قطره‌ای وفاداری توی وجودت نیست و مجبوری این‌قدر خوار و خفیف به زندگیت ادامه بدی، نفر اول رو رد کن بیاد!
[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]
***
چند روز بعد

شیشه‌ی مقابلش داشت ترک می‌خورد و همه جا می‌لرزید. صح*نه‌ای که روی شیشه نمایش داده میشد؛ ویور بود که داشت قطره‌های خون دراک رو بهش می‌خوروند.
حاکم داشت با آرامش تهدیدش می‌کرد:
- فکر کردی اگه اون نجاتت بده، واقعاً نجات پیدا می‌کنی؟
وحشت‌زده نگاه از شیشه‌ی سیاه برداشت و به طرفش برگشت و نفس‌نفس‌ زنان تعادلش رو از دست داد و از پشت به زمین افتاد.
- تو مال منی و مال من خواهی موند!
بعد از این حرف، کنارش زانو زد و بهش نزدیک شد. قدرت مقابله نداشت و مجبور شد آخرین لحظاتی که توی دنیای زیرین حضور داشت؛ خودش رو تسلیم اون تمثیل بی‌احساسی کنه.
درست توی همین لحظه، صدای دنگ و دونگ آلارم گوشیش از دور نزدیک شد و روی سرش فرود اومد. از خواب پرید و بعد از چند لحظه زل زدن به دیوار و پرده، برای این‌که خودش رو توی دنیای بیداری پیدا کنه؛ یه دستش رو روی زمین کنار کاناپه کشید تا به موبایل بی‌قرارش برسه.
بعد با چشم‌های پف کرده، آهسته سر جاش نشست و کابوسی که به تکرار می‌دید؛ دوباره از جلوی چشم‌هاش گذشت. پوفی کرد و پلک‌هاش رو به هم فشرد. با دست‌های لرزونش، صورتش رو چند ثانیه پوشوند. نمی‌دونست کی قراره تموم بشه. 
روز اول از نیم‌سال اول سال جدید و آخر کالج، آغاز شده بود. موهاش رو عقب کشید و از جاش بلند شد. تا وقتی نفس می‌کشید نمی‌تونست خاطرات اون جهنم سرد رو از یاد ببره و می‌تونست تا وقتی که نفس آخرش رو بیرون میده؛ بهش فکر کنه. باید اون جنگ تخیلی دنیای زیرین رو می‌گذاشت کنار و برای جنگ پیش رو؛ یعنی مقابله با سوفیا آماده می‌کرد؛ اما متأسفانه بلعکس روزهای گذشته که خودش رو آماده می‌دونست، وحشت کرده بود. 
آبی به صورتش پاشید و راهی آشپزخونه‌ی کوچیکش شد. درب یخچال رو باز کرد و لیوان بزرگ یونیکرن جلوش قد علم کرد. لبخندی آروم و موزیانه به صورت بی‌حالش رنگ داد. معجونی که دیگو می‌ساخت حسابی سرحالش می‌آورد و جلوی ضعفش رو می‌گرفت. حسابی مشتریش شده بود و اون هم هر وقت ازش می‌خواست براش حاضر می‌کرد. حضور یکی مثل اون، دقیقاً همون چیزی بود که می‌خواست و بهش نیاز داشت. حضور اون بود که درد کنار گذاشتن همه‌ی آدم‌های مهم زندگیش رو قابل تحمل می‌کرد.
لیوان رو برداشت و همون‌طور که نی توی لیوان رو می‌مکید؛ وسایل‌هاش رو برای رفتن جمع کرد. چند روز گذشته، دیِگو باز هم برای پیاده‌روی صبحگاهی دنبالش اومده بود و دل الیزابت رو به سمت امیدواری و شروع دوباره گرم می‌کرد.
[/THANKS]

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]
درب کمد لباس‌هاش رو باز کرد. در حالی که نگرانیش برای کالج بیشتر و بیشتر میشد؛ لباس‌هاش رو برداشت و روی تخت انداخت. خیره بهشون وسط اتاق به فکر فرو رفت. نمی‌دونست آیا باید با اسکات ملایم رفتار کنه؟ مثل قبل ساکت باشه؟ بهش اهمیت نده؟ یا شرمنده باشه که عموی مورد علاقه‌اش رو بخاطر اون از دست داده؟!
در مقابلِ سایمون چیس هم نمی‌دونست باید چه رفتاری داشته باشه. خیلی چیزها رو نمی‌دونست؛ مثل اکثر اوقات! بهتر نبود درمورد چیزهایی که می‌دونست فکر می‌کرد؟! حتی نمی‌دونست باید در مورد مادرش، ایوان آلن یا خواهرش چی‌کار کنه.
شماره‌ی مادرش، مدت زیادی بود که روی گوشیش نیفتاده بود و از فکر این‌که دوباره فراموشش کرده و داره مثل قبل با ایوان خوش می‌گذرونه؛ حسودیش گل می‌کرد. درسته که اگر زنگ می‌زد هم جوابش رو نمی‌داد؛ ولی باعث میشد ته دلش غصه‌دار بشه.
بافت خاکستری تنش رو از سرش بیرون می‌آورد که تار و پود آستینش به دستش کشیده شد و سوزشی رو احساس کرد. به آرومی نالید و نگاهی به دستش انداخت. از دیدن سه رد خراش کوتاه و بلند متعجب شد. هرچی فکر می‌کرد؛ یادش نمی‌اومد چه وقتی خودش رو زخمی کرده؟ خون باریکی روشون خشکیده و جلوی سوزش بیشتر رو گرفته بود.
تصاویر مبهمی از کابوس دیشبش رو به یاد آورد و با خودش فکر کرد شاید توی خواب این کار رو با خودش کرده. 
نفس لرزونی بیرون فرستاد و افکار آزاردهنده‌ رو کنار زد. دیگه توانی نداشت تا برای تعرض حاکم مُرده‌ها، عذاداری کنه. 
نگاهش که به آینه افتاد، چیزی نمونده بود اشکش در بیاد؛ ولی قبل از این‌که برای استیصال خودش دلسوزی کنه؛ قسمت پایینی گ*ردنش دوتا لکه‌ی ک*بودی دید که تا دیشب نداشتش!
بدون این‌که بتونه جلوش رو بگیره، ضربان قلبش سر به فلک گذاشت و به نفس زدن افتاد. نکنه واقعاً وقتی خوابه بلایی سر خودش میاره؟!
- چه اتفاقی داره میفته؟! خدای من!
سریع گوشیش رو از روی میز توالتش برداشت و رفت توی مخاطبینش. اسم رابین رو سرچ کرد و همون‌جا دستش متوقف شد. اگر بهش زنگ می‌زد معنیش این بود که اجازه داده دوباره وارد زندگیش بشه. قطره‌ای اشک از چشم‌هاش چکید و بینیش رو بالا کشید؛ اما حس عدم تمایل به دیدن اون، بهش غالب شد. خواست به رانی زنگ بزنه؛ اما باز هم منصرف شد. حتی اسم مامانش، ایوان و استادش رو هم سرچ کرد و هر بار پشیمون شد.

 غرید و گوشی رو روی تخت انداخت. چند بار دست به کمر دور اتاق چرخید. دوباره به سمت آینه برگشت. اشکش رو پاک کرد و لباساش رو پوشید. جای کمرنگ زخم‌ها و ک*بودی‌ها رو با کرم‌پودر پوشوند. آستین چپش رو تا زد تا روی زخمش قرار نگیره. کیفش رو برداشت و به راه افتاد.

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا