کد:
[THANKS]
درحالی که قلبش توی دهنش میتپبید و رنگش پریده بود، همسایه رو نادیده گرفت و به طرف پاتریک دوید. واضح بود و شک نداشت. بلند صدا زد:
- پاتریک!
درست کنار نیمکتی بهش رسید و بازوش رو گرفت.
- تو اینجا چیکار...؟
همین که چرخید، ناگهان دید که نه تنها اون پاتریک مو قرمز نیست؛ بلکه دختری بود با موهای مشکی! از این تغییر ناگهانی جا خورد. گرمکن ورزشی دختر توی دستش مشت شد. انقدر جا خورد که دنیا دور سرش چرخید. همش یه توهم بود؛ انقدر واضح!
دختر غریبه متعجب از رفتارش پرسید:
- من شما رو میشناسم؟!
مکثی کرد. دستی روی سر شونهاش گذاشت و با تردید دوباره پرسید:
- حالتون خوبه؟!
رنگ صورت الیزابت بیشتر پرید و زمزمه کرد:
- نه، نه!
کلماتش بیحال و زانوهاش سست شد و نزدیک بود بیفته که دختر غریبه محکم بازوش رو گرفت. همزمان پسر همسایه هم رسید و کمک کردن روی نیمکت بشینه. با نگاه دقیقی وضعیت الیزابت رو بررسی کرد و خطاب به اون دختر گفت:
- حواسم بهش هست. شما میتونید برید ممنون.
در جوابش سری تکون داد و درحالی که هنوز هم توی تعجب رفتار الیزابت مونده بود؛ رفت.
الیزابت خیره به سنگفرش مقابلش، دستهاش رو روی پاش گذاشته و انگشتهاش رو به زانوهاش فشار میداد. از اینکه چنین توهمی زده وحشت کرده بود. میترسید نکنه هنوز یه جوری به دنیای زیرین وصل باشه. در این صورت، دیگه چطور میتونست نجات پیدا کنه؟ صورت شاهزاده توی ذهنش تداعی شد و صدای سردش طنین انداز:
《فکر کردی... .》
- میخوای برگردیم خونه؟
سؤال همسایه کنار گوشش، توی صدای شاهزادهی بیرنگ و روح پیچید و غالب شد و از ورودش به خاطرات ترسناکش، ممانعت کرد. نفس عمیقی کشید و سری به نشونهی موافقت تکون داد.
- الان بهتری؟
دوباره با حرکت سر تأیید کرد.
- چیشد که انقدر ترسیدی؟!
- فکر کردم یکی دیگه رو دیدم.
- پاتریک؟
اشک توی چشمهای الیزابت حلقه زد. لرزش خفیفی توی صداش به گوش میرسید.
- ولی اون نبود!
[/THANKS]
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: