• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 26K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    76

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,660
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,509
Points
212


کد:
[THANKS]

سلنا به سمت اتاقی که نشونش دادن رفت. بعد از اینکه در رو بست، قیافه و صداش رو تغییر داد و ادای دختر ترِوِر رو در آورد:
- این به خودم و شاهزاده مربوطه!... .
بعد به حالت عادی برگشت و با حرص ادامه داد:
- بین ویلیام و یه سیب‌زمینی نپخته چی می‌تونه باشه؟!
بینی‌اش رو زیر بغلش برد و بو کشید. چینی به صورتش انداخت و چرخید تا بره سوال کنه؛ اما همین که برگشت با قیافه‌ی عصبانی دختر ترور رو به رو شد که توی چهارچوب در ایستاده و با چشماش تیر پرتاب می‌کنه! اول کمی جا خورد؛ چون متوجه ورودش نشده بود؛ ولی زود بی‌خیال شد. حتی ذره‌ای هم براش اهمیت نداشت اگر از حرفاش ناراحت شده باشه. خیلی عادی پرسید:
- برای شست و شوی بدنم کجا برم دنبال آب؟
- می‌تونم به گنداب فاضلاب دعوتت کنم!
- ممنونم؛ اما نگفتم جایی که خودت حمام می‌کنی. لکسی گفت باید بوی خوش بدم.
دستش رو جلو برد و لپ گل انداخته‌‌اش رو گرفت. دختره با اخم عقب کشید. سلنا خندید و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
- خودت رو توی دردسر ننداز سیب‌زمینی!
- از این کارت پشیمون میشی.
این رو گفت و با خشمی بی‌نهایت در اتاق رو پشت سرش بهم کوبید. مغلوب و شکست خورده شونه‌هاش فرو افتادن و درحالی که نفسش رو بیرون می‌فرستاد لنگ لنگون به سمت تنها تخت اونجا برگشت و آهسته روش نشست. دستی روی ملحفه‌های رنگ و رو رفته‌اش کشید و با لبخندی دندون‌نما روی تخت رها شد و چشم به سقف چوبی دوخت. دستاش رو توی موهاش لغزوند و پاشنه‌ی دستاش رو روی پیشونیش ستون کرد. تخت اونقدرا هم نرم نبود؛ ولی از چیزی که خودشون توی کلبه داشتن و پنج نفری روش می‌خوابیدن راحت‌تر بود. استرلینگ انقدر بزرگ درستش کرده بود که همگی جا بشن. اگر نرم نبود هم راضی بود. از قیافه گرفتن‌های اون دختر هم گله‌ای نداشت. با وجود ویلیام فکر می‌کرد هیچ‌کس و هیچ‌چیز حریفش نیست و نمی‌تونه ناراحتش کنه. به جز دوری از کالین. همونطور که نقشه می‌کشید تا صورتش رو جایی طراحی کنه و هر از گاهی بهش خیره بشه، چشماش روی هم رفت و خوابش برد.
انقدر خسته بود که مدت زیادی رو به خواب فرو رفت.
***

با صدای آروم و محتاطی که دزدکی به در کوبیده می‌شد چشم باز کرد. بعد از اینکه اطرافش رو شناخت، با کوبش دوباره در متعجب سر جاش نشست. از پنجره‌‌ی مربعی و کوچیک روی دیوار دیگه هیچ نوری به داخل تابیده نمی‌شد و نشون می‌داد شب فرارسیده؛ اما چرا یکی باید اینطوری در بزنه؟!
چون پاهاش رو روی تخت نگذاشته بود، کمرش حسابی تحت فشار قرار داشت و وادارش کرد یه دستش رو روش بذاره و بلند شه. هنوز هم شنلش روی دوشش بود. با خوشحالی از حدسی که می‌زد به طرف در رفت و بازش کرد. با دیدن چهره‌ی بی‌نظیر و چشمایی که از خوی حیوانی وجودش به رنگ طلایی می‌درخشید و با هر پلک و چرخشی بیشتر نمایان می‌شد، هیجان‌زده صداش زد:
- ویلیام!
ویلیام بلافاصله دستی روی دهنش گذاشت و کمی هلش داد تا راهش رو باز کنه و وارد بشه. دست دیگه‌اش رو پشت سرش فرستاد تا از افتادنش جلوگیری کنه و بگیردش و همزمان با گفتن:
- ششش! ساکت باش!
با پشت پاش در رو بست. سلنا از زیر دستش خنده‌ی ریزی کرد که باعث شد اونم تک‌خنده‌ای بزنه و دستش رو برداره و بعد از وقفه‌ای بگه:
- برات یه چیزی آوردم.
- کسی متوجهت نشد؟
- معلومه که نه! من تو این کار حرفه‌ایم... هنوز لباسات رو عوض نکردی؟
می‌دونست که با چشمای یه تروا خیلی هم سخت نیست توی تاریکی راحت‌تر ببینی؛ ولی نباید لو می‌داد خودش هم می‌تونه![/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,660
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,509
Points
212


کد:
[THANKS]

- یه بحث کوچیک با دختر ترِوِر داشتیم که اون تصمیم گرفت کمکی نکنه! منم انقدر خسته بودم که خوابم برد.
اخم کمرنگی کرد و گفت:
- منظورت تریساست؟
با کراهت در جوابش گفت:
- فکر کنم آره. چرا اون انقدر، از خود راضی و...حال بهم زنه؟... .
هنوز حرفش تموم نشده بود که ویلیام با خنده‌ی آرومی به سمت میز کوچیک و زهوار در رفته‌ای که روش چند تا شمع قرار داشت رفت و در حالی که برای روشن کردنشون انگشتش رو شعله‌ور می‌کرد با طعنه توضیح داد:
- حسودی می‌کنی!
سلنا به طرفش رفت و گفت:
- معلومه که می‌کنم!...اون، احساس مالکیت میکنه!
بعد از روشن شدن شمع‌های نیمه ذوب شده‌ی کوتاه و بلند چرخید و خودش رو توی اون فاصله‌ی کم دید. لحنش شیطنت آمیز شد و زمزمه‌وار گفت:
- نمی‌دونم تریسا چه احساسی داره؛ اما نمی‌بینی من الان کجام؟...نمی‌بینی این ر*اب*طه‌ای که در این حد ممنوعه‌ست چطور من‌ رو از پیش استفانی به اینجا کشونده؟...نمی‌بینی که چجوری مسموم شدم؟...اونی که توی وجودش یه مار زنده داره ویلیامه؛ ولی خودش زهر خورده!
جملاتش مثل آتش وجودش رو شعله‌ور می‌کرد. اون انقدر خوب کلمات رو می‌چید که قادر بود سلنا رو دیوونه کنه و در برابرش کاملاً بی‌دفاع بشه. اون می‌تونست جوّ بینشون رو اونقدر از احساسات پر کنه که تو فکر کنی داری خواب می‌بینی! دستی روی صورت رنگ گرفته‌اش گذاشت و خیره به لبخند حقیقی روی لباش گفت:
- بشین روی تخت.
اونم کاملاً رام حرفا و خواسته‌هاش روی تخت نشست و منتظر موند بیاد و مقابلش بشینه. ویلیام جلوش نشست و به آرومی پارچه‌ی دور ساق پاش رو باز کرد. نگاهی به زخمش انداخت:
- برات یه پودر مخصوص آوردم که زخما رو به سرعت بهبود می‌بخشه. فقط هم خونواده سلطنتی و ارتش ازش استفاده می‌کنن.
- درموردش شنیدم.
- اما قراره دردناک باشه.
- به زود خوب شدنش می‌ارزه.
دامنش رو کمی از روی زخم بالاتر کشید و دست توی گریبان برد و کیسه‌ی کوچیکی بیرون کشید.
- آماده‌ای؟
سلنا سری تکون داد و اون مشتی از پودر خاکستری رنگ رو روی پاش، پاشید. از شدت سوزش ناله‌ای کرد که ویلیام به سرعت صورتش رو قاب گرفت و گفت:
- به پات نگاه نکن!
رگ پیشونی سلنا از درد برآمده شده بود؛ اما به شدت تلاش کرد جلوی صداش رو بگیره. یه دستش رو روی دهنش گذاشت و پلکاش رو محکم بهم فشار داد. درد بدی داشت؛ ولی نه به اندازه وقتی که با سنگ شکوندش!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,660
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,509
Points
212


کد:
[THANKS]

ویلیام برای اینکه حواسش رو پرت کنه به حرف اومد و گفت:
- سلنا!...من رو ببین! وقتی تا ده بشماری همه چیز تموم شده. من رو نگاه کن. ده، نه، هشت،... هی! بذار یه خبر بد بهت بدم. نمی‌دونم خبر داری یا نه، ولی وقتی تو رو به عنوان نقاش معرفی کردم یعنی بیشتر از همه با ملکه درگیرت کردم و معنی‌اش اینه که حسابی توی دردسر افتادی!
سلنا در حالی که هر لحظه سوزش پاش کمتر می‌شد چشماش رو باز کرد و دستش رو پایین آورد. صورتش حسابی قرمز شده بود و کمی نفس‌نفس می‌زد.
- منظورت چیه؟
توی چشمش با حلقه‌ای اشک نم‌دار شده بود. ویلیام توضیح داد:
- مادرم دیوانه‌وار عاشق نقاشیه! هرگز ازشون خسته نمی‌شه حتی پیش میاد که ساعت‌ها رو توی تالار تابلوهاش می‌گذرونه و خودش رو با اونا آروم می‌کنه. اون تالار یه دنیای جداگونه‌ست. قبلاً نشونت ندادم؛ اما فردا حتماً نشونت میدن... .
- در و دیوار قصر هم پر از نقاشیه.
- آره، ولی اون تالار یه چیز دیگه‌ست. ملکه باهاشون خیال پردازی می‌کنه و واقعاً اگر حتی یکیشون هم آسیب ببینن یا خ*را*ب بشن یا اونطوری که می‌خواد نشن حسابی توی دردسر میافتین.
- یعنی کارم ساخته‌ست؟!
ناامیدی توی صدای سلنا، تو صدای ویلیام هم منعکس شد و در حالی که درجه‌ای از شرمندگی هم از چشاش می‌بارید جواب داد:
- آره!...زیادی وسواس داره و متأسفانه مدتیه بیشتر هم شده.  فقط خیلی حواست باشه که طراحی‌هاشون رو درست انجام بدی؛ چون ممکنه بخاطر یه نقطه مجبورت کنه از اول بکشی!
- لعنتی!
- به همین دلیل می‌خوام یه سوال جدی ازت بپرسم...کار دیگه‌ای نیست که بتونی انجامش بدی؟
سلنا کمی فکر کرد و بعد ناامیدتر از قبل چشماش رو بهم فشار داد:
- نه!
لحظه‌ای بعد هر دو به خنده افتادن. دست ویلیام رو گرفت و اطمینان داد:
- اصلاً مهم نیست! من برای اینجا موندن هر کاری می‌کنم. هر کاری که بتونم پیش تو باشم. هیچ شکی در این مورد نداشته باش.
ویلیام با لبخندی رضایت‌بخش پای بهبود یافته‌اش رو بررسی کرد و گفت:
- پس بلند شو! می‌خوام باهام جایی بیای.
- کجا؟
خودش زودتر از سلنا بلند شد:
- زود باش!
سلنا با رضایت کامل ایستاد و اونم دستش رو گرفت و هشدار داد:
- با پنجه‌هات راه برو تا صدایی نیاد کسی نباید ما رو ببینه.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,660
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,509
Points
212


کد:
[THANKS]

همونطور مخفیانه تا ضلع غربی قصر رفتن؛ اما از جایی به بعد هیچ نگهبان و خدمه‌ای دیده نمی‌شد. انقدر خلوت بود که دیگه نیازی نداشتن احتیاط کنن. این یعنی همه رو مرخص کرده تا راحت باشن. سلنا همونطور که پشت سرش قدم بر می‌داشت نگاهی به انگشتای قفلشون انداخت و ذوق‌زده خنده‌ی کوتاهی کرد. صداش رو پایین‌تر آورد و گفت:
- نگهبانا که تروا هستن، این مخفی بازی تاثیری داره شاهزاده؟
- نگهبانای این قسمت انسانن، گوششون انقدرا هم تیز نیست. در ضمن، از اینجا دیگه کسی سر پست نیست.
بعد از این حرف عادی راه رفتن رو در پیش گرفت که سلنا دوباره پرسید:
- داریم کجا می‌ریم؟
سوالش تا ورودشون به یه راهروی طولانی بی جواب موند. راهرو با شعله‌ها روشن شده بود. ویلیام سرش رو کنار گوشش رسوند و زمزمه‌وار گفت:
- یه جایی که خوشحالت کنه.
بی‌هوا یه دستش رو زیر زانوهاش انداخت و از زمین بلندش کرد. سلنا که برای بار دوم توی روز این حالت رو تجربه می‌کرد هین بلندی کشید و به گر*دن و لباس شاهزاده چنگ انداخت و بی‌اراده به خنده افتاد:
- هی! من می‌تونم راه بیام چیکار میکنی؟
ویلیام ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اینجوری بیشتر می‌پسندم.
سپس نگاهش رو به رو به رو دوخت:
- دیگه رسیدیم.
برعکس اون، سلنا نگاه کنجکاوش رو به دیوارهای سرخ بلند و مشعل‌های سوزان انداخت که به در چوبی و بزرگی منتهی می‌شد. می‌خواست تمام لحظه‌های خوبش رو به خاطر بسپاره، حتی دوده‌های سیاه روی دیوار که بالای هر مشعل نقش انداخته بود و نور شعله‌ها بهتر نشونش می‌داد.
ویلیام به پهلو چرخید تا به کمک فشار آرنجش، درها رو باز کنه. لولای درها چرخید و از وسط باز شد. سلنا که تازه چشمای کنجکاوش رو از اطراف گرفته و به موهای قهوه‌ای و یک‌دست روی شقیقه شاهزاده دوخته بود، با ورود به فضای جدید سرش رو برگردوند. هرم گرم هوای مرطوب و بوی خوش عطر گل‌های مختلف در کنار دیدن حوض مستطیلی و بزرگ که کنارش رو با ظرف میوه، غذا، نو*شی*دنی و یه دنیا شمعِ روشن، تزئین کرده بودن به وجدش آورد و حیرت‌زده گفت:
- این دیگه چه کوفتیه؟!
در جواب سوالش آروم خندید و صداش زد:
- سلنا.
سلنا سرش رو تکون داد:
- آم...منظورم اینه که...درواقع نمی‌خواستم بی‌ادب باشم؛ ولی...دست خودم نبود!...اینجا، محشره!
- این طرز حرف زدنت رو دوست دارم...اما می‌خواستم بگم بهتره نفست رو حبس کنی.
با شنیدن این حرف سریع به حوض خیره شد و پرسید:
- چی؟! چرا؟
ویلیام همونطور که به راه مستقیمش ادامه می‌داد با شیطنت جواب داد:
- چون می‌دونی چرا!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,660
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,509
Points
212


کد:
[THANKS]

سلنا ملتمسانه یقه‌اش رو چسبید و خیره به سطح آبی که ازش بخار ملایمی بلند می‌شد و چند تا گلبرگ داخلش شناور بود تندتند گفت:
- این کار رو نکن ویل! نه ویل! نه...نه نه نه!
اما خواهش‌هاش کارساز نشد و در حالی که جیغ می‌کشید توی آب پرتش کرد. با هجوم آب گرم از همه طرف، نفسش رو حبس کرد. چشم بسته دست و پا زد تا بتونه بیاد بالا. خیلی طول نکشید تا با نوک پا زمین رو حس کرد و روش ایستاد تا سرش رو بیرون بکشه. به محض خروج نفس عمیقی فرو داد و با دست موهاش رو پس فرستاد. چشماش رو مالید و بعد از باز کردن چشماش، چرخید تا شاهزاده رو ببینه. آب تا زیر گ*ردنش می‌رسید و از پاشیدن قطره‌های آب چند تا از شمع‌ها خاموش شده و کمی از روشنای اطراف رو گرفته بودن. وقتی دید ویلیام با نگاهی خیره و مصمم داره لباس بلند و گرم و کرمی رنگ شبانه‌اش رو از روی شونه‌هاش سر می‌ده تا زمین بیافته گفت:
- می‌دونی که این عادلانه نیست؟ حتی اجازه ندادی شنلم رو در بیارم.
ویلیام زیرپوش سفید ابریشمی‌اش رو هم در آورد و س*ی*نه ستبرش رو به رخ کشید. بدون جواب دادن توی حوض پرید. آب دوباره به هوا پاشید و علاوه بر خاموش کردن چند تا شمع دیگه، روی سلنا هم ریخت و باعث شد به سرفه بیافته و رو برگردونه. دستی به صورتش کشید و ویلیام درست مقابلش سر از آب بیرون آورد. از دیدن حال و روز سلنا خندید. موهاش رو از صورتش جمع کرد و بعد گلبرگی که روی موهای طلایی اون نشسته بود برداشت:
- فکر می‌کنی وقتی ما دو تا کنار همیم، چیز عادلانه‌ای وجود داره؟
رضایت از چشمای روشن و خیره‌ی سلنا می‌بارید و برای نگاه کردن به آبی‌های شاهزاده حتی پلک نمی‌زد. ویلیام که مثل اون توی نگاه سلنا غرق شده بود مکثی کرد و ادامه داد:
- می‌دونی می‌تونم به جرم مخفف کردن اسمم اعدامت کنم؟
در جواب، لبخند کجی تحویلش داد و و گفت:
- اعدام کن!...ویل!
ویلیام گره شنلش رو به آرومی کشید تا باز بشه. بعد با چشمایی که به سرعت درخشید و رنگ طلایی، جای ملایمتِ آبیِ همیشگی‌اش رو گرفت گفت:
- مشکل حل شد!
***

چشماش رو که باز کرد، خودش رو توی تخت جدیدش دید. غلتی زد و چرخید. یادآوری دیشب لبخند عمیقی به صورتش نشوند. نمی‌دونست دیشب کی خوابش برد؛ ولی آخرین صدایی که یادش بود، صدای ملایم اون بود که توی گوشش حرفای قشنگ می‌خوند. دیگه توی اتاق حضور نداشت؛ اما همچنان می‌تونست حسش کنه. دستش رو کنار سرش گذاشت و چشمش به تار و پود قرمز آستین لباس جدیدش افتاد. بازم خاطرات شب گذشته توی سرش چرخید و ل*ب گزید. سر جاش نشست و دستی به موهای بلندش کشید. هنوزم نم داشتن و بیش از پیش حالت گرفته بودن. دستی به پارچه‌ی لطیف دامن سرخش می‌کشید که در کوبیده شد.
به امید دیدن دوباره‌ی ویلیام، به سمت در رفت. پشتیِ چوبی رو با اینکه کمی گیر داشت کنار کشید و در رو باز کرد؛ اما با دیدن صورت غدّ و تپل تریسا با اون ابروهای بور پر پشت و چشمای سبز کمرنگش، در کسری از ثانیه لبخند پهنش از صورتش جمع شد. تریسا با دقت ظاهرش رو بررسی کرد و گفت:
- مثل اینکه خودت جاش رو پیدا کردی!
چینی به دماغ ملتهب از سرماش انداخت و اضافه کرد:
- بوی گندت هم بالاخره از بین رفته.
سلنا در سکوت، کمی سرش رو بالا گرفت و نگاه مغرورش رو بهش دوخت. نمی‌خواست با کل‌کل کردن، بهش اجازه بده هر وقت دلش می‌خواد حرفای بی‌ربطش رو بهش ببنده. تریسا هم با دیدن سکوتش دیگه ادامه نداد و گفت:
- صبحونه حاضره، امروز خیلی کار داریم.
سپس خودش زودتر راه افتاد. سلنا سریع شنل ساده و مشکی‌اش رو برداشت و همون‌طور که روی دوشش می‌انداخت از اتاق بیرون اومد تا جا نمونه. البته خیلی هم گرسنه نبود؛ چون دیشب دلی از عزا در آورده بود.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,660
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,509
Points
212


کد:
[THANKS]

همراه تریسا به سمت ساختمون اصلی و بزرگ قصر رفتن. باد خیلی سردی می‌اومد و آسمون رو ابر سنگینی فرا گرفته بود. با قدمای تند خودشون رو به در کوچیکی که توسط چند تا پله‌ی سنگی به پایین می‌رسید، رسوندن و وارد سالنی شدن که حدود بیست یا سی نفر، چندتا چندتا دور میزهای چوبی نشسته و غذا می‌خوردن. همهمه خیلی زیاد بود و چند نفر تو رفت و آمد و تعدادی توی صف بودن. نگاه همه به سمتشون چرخید. گرچه مشخصاً همگی با تریسا آشنایی داشتن و چشماشون متوجه حضور جدید و غریبه‌ی سلنا بود. سلنا هم سر جاش ایستاده و به نگاه خیره‌شون چشم دوخت. تریسا که چند قدم جلوتر متوجه توقفش شده بود با حرص برگشت، ضربه‌ای به بازوش کوبید تا توجهش رو جلب کنه:
- چیکار می‌کنی؟ به بقیه خیره نشو. دنبالم بیا نباید وقت تلف کنیم وگرنه توی دردسر میافتیم!
سلنا چیزی نگفت و با هم برای گرفتن غذا توی صف کوتاهی ایستادن. بعد پشت یه میز نشستن و مشغول شدن. تریسا که گویا خیلی گشنه بود، همونطور که تند تند می‌خورد به حرف اومد:
- نقاش‌های قصر تمی‌تونن با خیال راحت...غذا بخورن...چون باید زود بریم و کارمون رو شروع کنیم، ملکه از تاخیر متنفره و... اگه با همچین چیزی... مواجه بشه، با یه تنبیه کوچیک قانع نمی‌شه...زودتر هم نمی‌تونیم برای صبحونه بیایم؛ ...چون غذا حاضر نیست.
سلنا با تعجب و ابروهای بالا رفته تکه‌های کوچیک نون رو به سمت دهنش می‌برد و ولع تریسا واسه خوردن سوپ غلیظش رو تماشا می‌کرد. جوری غذا رو تو دهنش جا می‌داد انگار صد سال گرسنه مونده بود! سرش رو بالا گرفت و پرسید:
- فهمیدی چی گفتم؟ من حوصله ندارم هر روز بیام دنبالت. خودت باید بیای.
در جواب، سرش رو تکون داد و همچنان متعجب گفت:
- مفهوم بود!
تریسا دوباره به خوردن ادامه داد:
- بعد از صبحانه باید بریم و سطلای رنگ رو ببریم توی تالار اصلی، اگرم رنگای مورد نیاز رو نداشتیم باید بسازیمشون؛ ولی این کار رو باید شبا انجام بدیم که برای فرداش با کمبود رنگ مواجه نشیم و تاخیر نداشته باشیم. قبل همه اینا... .
نگاهی به سلنا و بعد ظرف دست نخورده غذاش انداخت:
- تو نمی‌خوری؟
و پیش از اینکه جواب بده کاسه چوبیش رو برداشت و جایگزین ظرف خالی خودش کرد. سلنا تکه نون بعدی رو با تعلل بیشتری خورد و بیشتر محو رفتاراش بود تا متوجه حرفاش!
- قبل از همه اینا باید لباس مخصوص نقاش‌ها رو بپوشی. پس بعد از صبحونه می‌ریم پیش کانیه تا اندازه‌هات رو بگیره و برات بدوزه.
سلنا به لباس سبز تیره و سفیدی که آستینای پف‌دار و بلندی داشت و تن اون بود نگاه کرد و پرسید:
- مگه نگفتی باید به موقع سر کارامون حاضر بشیم؟
- امروز استثناست. ملکه در جریانه؛ ولی وقت زیادی بهمون نداده.
تریسا تکه نون سلنا رو هم از زیر دستش برداشت و به خوردن ادامه داد. قطعاً این حجم و سرعت خوردنش باعث وزن زیادش بود نه کم تحرکی؛ چون این‌طور که به نظر می‌اومد حسابی کار می‌کردن.
[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,660
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,509
Points
212


کد:
[THANKS]

تا تموم شدن غذا خوردنش، زمان زیادی طول نکشید. آخرین لقمه‌ای که توی دهنش گذاشت رو قورت داد و نفس آسوده‌ای بیرون فرستاد و گفت:
- یکم شور شده بود. باید به آشپز بگم.
سلنا در حالی که یه دستش رو زیر چونه‌اش گذاشته و محو تماشای اون شده بود با لبخند کجی طعنه زد:
- فکر نمی‌کردم به مزه غذا هم اهمیت بدی!
تریسا با لهجه غلیظ انگلیسی‌اش بهش توپید:
- از تو نظری نخواستم تازه وارد.
سپس برخاست و همچنان با بداخلاقی ادامه داد:
- کانیه منتظرمونه. پاشو!
خودش رو برگردوند و راهی شد. سلنا که از لفظ، تازه وارد، خوشش نیومده بود با حرص دنبالش رفت تا یه موقع مناسب واسش تلافی کنه.
از در دیگه‌ای که توی غذاخوری بود، وارد راهروی باریکی شدن و بعد از طی مسیری، به اتاق بزرگی رسیدن که سراسر پر از انواع و رنگ‌های مختلف پارچه بود و جلوی جریان سرد بادی که توی راهرو می‌پیچید رو می‌گرفت. بی اغراق، هر رنگی که تا اون روز می‌شناخت و دیده بود توی اون اتاق دیده می‌شد. علاوه بر اون‌ها، دو-سه نفری هم رول‌های جدید رو می‌آوردن. با وجود اون همه رنگ، چیزی که چشم‌ها رو محو خودش می‌کرد لباس مجلل و سنگ‌دوزی شده شیری رنگی بود که کنار پنجره بلند اونجا قد علم کرده و نور ضعیف خورشید رو زیباتر از خود خورشید از پشت ابر، به اطراف بازتاب می‌کرد. نگاه سلنا نتونست از روی لباس جم بخوره. بی‌اختیار اون رو روی تن خودش متصور شد؛ اما خیلی طول نکشید که مردی بلند قد توی قاب نگاهش وارد شد و با رضایت گفت:
- این دوست داشتنی هر کسی رو میخ‌کوب می‌کنه، می‌بینی سارا؟
سلنا چشم از لباس برداشت و به اون مرد سیاه‌پو*ستِ مو فرفری با لباس دست‌دوزی شده‌ی بلند و قرمزش دوخت. با غروری که از رفتاراش مشخص بود، دستاش رو پشت سرش قفل کرد و سر تا پای سلنا رو از نظر گذروند. به آهستگی دورش چرخی زد و گفت:
- پس تو نقاش جدیدی! نه انتخاب خوبیه، همه چیز رو براش توضیح دادی تریسا؟
مقابلش توقف کرد. هر دو دستش رو به سمت شونه‌هاش برد و پارچه‌ی شنلش رو از شونه‌هاش کنار زد و با چشم اندازه گرفت. نگاه پر جنب و جوش و کنجکاو سلنا، حرکاتش رو در سکوت دنبال می‌کرد و گوشش به جواب تریسا بود که با مکث کوتاهی پاسخ داد:
- نیاز نداره همه چیز رو بدونه، سفارش شده‌ی شاهزاده‌ست و قرار نیست یکی از اون ندیمه‌های نقاش باشه!
کانیه دست انداخت و گره شنلش رو باز کرد. از روی دوشش برداشت و زمین انداخت. سلنا یک تای ابروش رو بالا کشید و به شنلش نگاه کرد. این یه نوع بی‌احترامی بود و بدجوری داشت قلبش رو می‌شکوند؛ قبل از اینکه واکنشی نشون بده، حرفی که زد یقه‌اش رو گرفت و کشیدش تا دوباره به زمان حال برگرده و حواسش جمع شه:
- با اینکه فقط یه بار به هانه سفر کردی؛ ولی تاثیرات فضای نسبتاً مردم سالارش هنوز توی رفتارت دیده میشه. اگر ملکه بخواد، اون می‌تونه هر چیزی باشه. پو*ست یکدست و روشنی هم داره!... .
دستی زیر چونه سلنا گذاشت تا سرش رو بالا نگه داره و اضافه کرد:
- و همون ظرافتی که ترجیح می‌ده.
خنده تحقیرآمیزی سرداد و گفت:
- کوه‌ها با تو فاصله داره!

[/THANKS]

لایکاتون رو ایموجی بزنین تا حستون رو دریافت کنم:)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,660
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,509
Points
212


کد:
[THANKS]

بیشتر از اینکه از تحقیر شدن چاقی تریسا عصبی بشه که درواقع اصلاً براش مهم نبود، از غرور و تمسخری که از چشمای قهوه‌ای کانیه می‌ریخت برافروخته شد و خشمگین پرسید:
- از چی دارین حرف می‌زنین؟
دست کانیه رو پس زد:
- منظورتون چیه؟
تریسا هشدار داد:
- لازم نیست این چیزا رو بدونه، حواست باشه داری چی می‌گی جناب خیاط!
کانیه با خونسردی و لحنی از خودراضی و مسخره تصحیح کرد:
- جناب خیاط سلطنتی!... به اندازه کافی وقتم رو گرفتین. لباسش رو زیردستام می‌تونن حاضر کنن؛ به هر حال تا شب حاضر می‌شه.
- بهت گفتم شخص شاهزاده سفارشش رو کرده، متوجه نیستی؟ باید خودت انجام بدی!
کانیه به طرف تریسا رفت و گفت:
- به این لباس افسانه‌ای نگاه کن! انتظار نداری که هنر ارزشمندم رو برای دوختن لباس فرم یه نقاش هدر بدم؟! باید به اون برسم.
چیزی نمونده بود تا از این خودشیفتگی حال بهم زنش بالا بیاره. حقیقت این بود که اون دو تا اصلاً وجودش رو حساب نمی‌کردن تا بهش توجه یا به سوالاتش جواب ب*دن؛ ولی خب، با بد کسی در افتاده بودن! از پشت سرشون رد شد و به طرف میزی رفت که دستیار کانیه یا همون سارا، کنارش ایستاده و کاملاً حواسش به بحث اون دو تا بود. دست برد و قیچی بی قواره، اما تیزی برداشت و به سمت لباس افسانه‌ای که مشخص بود روزها واسش زحمت کشیده شده رفت. تیغه‌های قیچی رو توی بندهای ابریشمی که قسمت بالا تنه‌ی لباس رو محکم نگه می‌داشت فرو کرد و قبل از اینکه کسی واکنشی بده، چید و تا کمی از دامن سنگ‌دوزی شده هم ادامه داد. قبل از رسیدن کانیه و سارا کارش رو انجام داد و هیجان‌زده از دردسری که می‌دونست چجوری اونا رو توش گرفتار کرده به وجد اومد و خندید. قدمی از لباس فاصله گرفت و مشغول تماشای داد و بی‌دادهای نگران کانیه و دستیارش شد. چشمای تریسا چیزی نمونده بود از تعجب در بیاد و چهره کانیه انقدر ترسیده و وحشت‌زده شد که انگار داشت قالب تهی می‌کرد. سلنا با خشنودی به حرف اومد:
- باید یاد بگیری به سوالایی که ازت میشه پاسخ بدی؛ اما بدجور به فنا رفتی خیاط! شنیدم ملکه از تاخیر خوشش نمیاد!
تابی به قیچی داد و اون رو دور انگشتش چرخوند. کانیه دست از بررسی لباس کشید و با چشمایی که برق می‌زد به سمتش هجوم برد. سلنا به سرعت قیچی رو طرفش گرفت و با نگاه تهدیدش کرد و هشداد داد:
- جرات نداری بهم دست بزنی!
دونه‌های درشت عرق از پیشونی سیاه مرد سرازیر بود که گفت:
- تو می‌دونی با همه ما چیکار کردی؟!...این لباس هفته‌ها کار برده پتیاره!
سلنا مثل خونسردی یکم قبل خودش سری تکون داد:
- باید قبل از اینکه شنلم رو زمین بندازی فکرش رو می‌کردی!
سفیدی چشمای براق کانیه کاملاً سرخ شده بود. با تنفر و بازم تحقیر پرسید:
- تو فکر کردی کی هستی؟!
اون خودش رو مادرِ پسر شاهزاده می‌دونست و روزی رو برای خودش متصور می‌شد که این مردِ تا سر حد مرگ ترسیده، برای چاپلوسی به دستش ب*وسه می‌زنه؛ پس سرش رو بالا گرفت و گفت:
- کسی که باید بهش احترام بذاری!
- جزای کارت رو می‌بینی...الانم از اتاقم برو بیرون...! بیرون!
داشت از عصبانیت و نگرانی ذوب می‌شد؛ ولی در برابر صورت سرخ و خیسش، با خیالی راحت شده، قیچی رو کناری انداخت، شنلش رو از زمین برداشت و در حالی که اونجا رو ترک می‌کرد گفت:
- شب برای تحویل لباسم میام خیاط!

[/THANKS]

#وقتی با یه دله دیونه طرفی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,660
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,509
Points
212


کد:
[THANKS]
***

تالار نقاشی جایی عجیب و به طرزی باورنکردنی زیبا بود؛ اما در کنار زیباییش به راحتی می‌شد ترس و تاریکی رو پشت خیلی از تصاویرش دید. ملکه بیشتر اوقات وقتی نقاش‌ها در حال رنگ آمیزی یا طرح‌زنی بودن بهشون خیره می‌شد و طوری بهشون توجه می‌کرد انگار هیچ حرکتی جز چپ و راست رفتن دست رنگی نقاشا توی عالم اتفاق نمی‌افته، جوری سحر در و دیوار می‌شد انگار چیزایی می‌دید که بقیه نمی‌دیدن و متوجهش نمی‌شدن. تصاویر هم هر چی موضوع تاریک‌تر و ترسناک‌تری داشت، اون بیشتر ل*ذت می‌برد. مثلاً عاشق رنگ‌هایی بود که روی تصویر کودکی می‌نشست که با صورتی بی‌تفاوت و چاقو به دست، در حال تیکه تیکه کردن یه نوزاد بود. شوقی که واسشون داشت به تماشاشون ختم نمی‌شد و خیلی جدی درموردشون با بقیه بحث می‌کرد و ممکن بود ساعت‌ها با دوستای اشراف‌زاده‌ای که از سرزمینای اطراف مهمونش می‌شدن و البته استفانی که یکم چاپلوسانه به نظر می‌رسید وایسن و حرف بزنن. میگم چاپلوسانه؛ چون یکسره موقع گوش دادن و حرف زدن سعی داشت زیبایی و زکاوتش رو با اداها و حرفاش به ملکه ثابت کنه و نشون بده چه گزینه‌ی مناسبی واسه پسرش انتخاب کرده! تا حدودی هم موفق بود و مدام تحسین بقیه رو به دست می‌آورد؛ اما تمام مدت پوزخند و تمسخر نامحسوس سلنا رو به همراه داشت و همیشه سعی داشت وقتی به خنده می‌افته روش به دیوار باشه و خودش رو مشغول رنگ کردن روی چهارپایه‌های بلند پای دیوار نشون بده.
هیچکدوم اینا آزار دهنده نبود، حتی غیبت چند روزه کانیه و بعد بازگشت ناقصش! احتمالاً باورش کمی مشکل باشه؛ اما ملکه به عنوان تنبیه دیر حاضر شدن لباس جدیدش، پای چپ کانیه رو از زانو قطع کرده بود! قبول دارم برای تنبیه، یکم زیاده‌ روی حساب میشه؛ ولی شما هنوز خیلی چیزا درمورد ملکه نمی‌دونید. کانیه خدایان آتش و تاریکی رو شکر می‌کرد که هنوز زنده‌ست و فقط یه پاش رو از دست داده! نه چیزای بیشتری!
هیچ‌کدوم اینا آزار دهنده نبود یا شایدم سلنا کور شده بود و نمی‌دید داره چه اتفاقی می‌افته. هر چی بیشتر یادم میاد بیشتر می‌فهمم عاشق بودن چقدر موقعیت مضحک و احمقانه‌ایه. قطعاً هیچی به اندازه‌ی اون باعث نمیشه از خودت ضعف نشون بدی. هیچی به اندازه اون چشمات رو کور نمیکنه، هیچی به اندازه اون زجرآور نیست. در کل موقعیتی زوال‌آور و برای انحطاط انسان‌ها و هر موجودیه که توانایی درک عشق رو داشته باشه. مثل یه صفحه رنگی و پر از تجملات که محوش میشی و نمیدونی اونا فقط یه پوشش روی صفحه‌ی سیاه زیرشه!
وقتی سلنا به تنها چیزی که اهمیت می‌داد، ملاقاتای شبونه‌اش با ویلیام بود، دیگه نمی‌تونست ببینه و بفهمه ملکه چطور زیر نظرش گرفته و از همه بیشتر بهش توجه می‌کنه.
یه روز که در حال رنگ کردن چمنزارهای خشک و مرده‌ی پایین دیوار تالار بود صدایی کنار گوشش گفت:
- امشب بعد از نیمه شب به اتاقم بیا... .
انقدر غرق افکارش بود که متوجه حضورش نشد. جا خورده و متعجب چرخید و ملکه رو دید که برای نزدیک شدن به گوشش خم شده. سپس صاف ایستاد و اضافه کرد:
- نه اتاق مشترکم با پادشاه!
اشتباه نمی‌دید. صورتش جدی بود. موهای روشن و قهوه‌ایش دور صورتش رو قاب گرفته و چشمای زیبایی که به ویلیام داده بود بهش نگاه می‌کرد. هنوزم داشت حرفش رو هضم می‌کرد تا بفهمه چرا یکی از نقاش‌های قصر باید بعد از نیمه‌شب به اتاقش بره؟ اونم اتاق شخصی خودش! بی‌اختیار نگاهش به سمت دستش که همیشه دستکش داشت رفت. نمی‌دونست چرا حس خوبی نسبت به موقعیتش نداشت. با اون چیزای نصفه و نیمه و مرموزی که از زن مصمم مقابلش شنیده بود، داشتن این حس بد تعجب نداشت. وقتی دید مکثش طولانی شده و اونم هنوز با همون قیافه، منتظر جواب مثبتشه، آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- من اونجا رو بلد نیستم بانو.
- از تریسا بخواه تا راهنماییت کنه.
جوابش رو که داد به راه افتاد. سلنا دوباره به فکر فرو رفت و سرش رو برگردوند. نگاهی به گندم‌زارهای نصفه رنگ شده انداخت. اخمی به صورتش نشوند و زمزمه کرد:
- خودش توی گوشم گفت...؟!
سرش رو به اطراف تکون داد تا فکرای بد از ذهنش بره. در عوض چهره ویلیام توی سرش تداعی شد که نمی‌تونست شب ببینتش. باید وقتی ترتیب می‌دادن تا جبرانش کنن.
شب که از نیمه گذشت با کراهت اتاقش رو ترک کرد. تمام روز شاهزاده رو ندیده بود تا درمورد قرار امشب با مادرش، بهش خبر بده. کاش چیزی در اختیار داشت تا روش بنویسه و ویلیام رو از کنسل شدن قرارشون مطلع کنه. گرچه اگر وجود داشت هم سواد نوشتن نداشت. در آخر شمع‌های اتاقش رو خاموش کرد و با دنیایی غم و غصه به طرف اتاق ترِوِر و خانواده‌اش رفت و به در کوبید. ترِور باز کرد و با دیدن اون، بعد از مکث کوتاهی پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
تریسا هم جلو اومد تا ببینه چه خبره که توضیح داد:
- من باید به دیدن ملکه برم.
تریسا زودتر از پدرش جواب داد:
- اتاق رو اشتباه اومدی!
سلنا از خوشمزگی‌ش پشت چشمی نازک کرد و رو به ترِوِر گفت:
- امروز ازم خواست بعد از نیمه شب برم به اتاقی که با پادشاه مشترک نیست.
چهره هر دوتاشون خشک شد و بی‌حرف بهش خیره موندن. سلنا نگاهش رو بین صورتاشون گردوند و پرسید:
- مشکلی هست؟

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,660
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,509
Points
212


کد:
[THANKS]

و توی ذهنش مطمئن بود یه جای کار می‌لنگه؛ ولی اونا طبق معمول به جای جواب، موضوع رو پیچوندن! ترِور پرسید:
- خودش مستقیماً ازت خواست؟
سر تکون داد:
- اوهوم! منم اون اتاق رو بلد نیستم. گفت تریسا می‌تونه کمکم کنه. این دستورش معنی خاصی داره؟
تریسا بی‌توجه به سوال پایانی‌ش، شنلش رو برداشت و اومد:
- پس من می‌برمت.
سپس از کنار پدرش گذشت و رفت. سلنا پوفی کرد و دنبالش راه افتاد. تا رسیدن و ورود به ساختمون قصر حرفی نزد. اون وقت از روز، دیگه خبری از هیاهوی روزانه نبود نگهبانا در سکوت پست می‌دادن. از راهروها متوجه شد که توی مسیر تالار نقاشی جلو میرن.
- داری درست میری تریسا؟! این راهرو به سمت تالار نقاشی میره!
- یکی مثل ملکه اتاق مورد علاقه‌اش کجا میتونه باشه؟
- یعنی منظورش خود تالار بوده؟
- نه! وقتی رسیدیم می‌بینی...فقط... .
در انتظار ادامه حرفش همچنان به کلاه شنل بنفشش چشم دوخت؛ اما انگار دیگه قصد ادامه نداشت. با حرص چند لحظه دندوناش رو بهم سایید و با خودش کنار اومد تا با پاش به کمرش نکوبه تا با صورت بیافته.
- فقط چی؟!
تریسا نفس عمیقی کشید و متوقف شد. چرخید و آهسته گفت:
- صادقانه بگم...ازت خوشم نمیاد.
- چه تفاهمی!
- اما انقدرام ازت متنفر نیستم. این رو یادت باشه که هر چی گفت، بی‌چون و چرا واسش انجام بده حتی اگر عجیب‌ترین چیزا رو به چشم دیدی.
- قراره چی ببینم؟ مگه چی ممکنه ازم بخواد؟
بازم جواب نداد و فقط گفت:
- بیا بریم.
سلنا کلافه دستش رو گرفت و برگردوندش:
- چرا یه جواب واضح کوفتی بهم نمی‌دی؟! از اول معلوم بود یه چیزای غیرعادی درمورد ملکه وجود داره. حالا ممنون می‌شم بهم بگی چه خبره.
- الان نمی‌تونم جوابت رو بدم. باید ببینی. فعلاً فقط دنبالم بیا.
سلنا کلافه‌تر از قبل به راهش ادامه داد. توی مدتی که در قصر مستقر شده بود، واسه اولین بار می‌دید که واقعاً هیچ‌کس توی تالار نیست. حتی می‌تونست صدای نفساش رو به وضوحِ صدای پاشون بشنوه. از کنار دیوار محدب و دور و دراز غربی گذشتن. بوی رنگای خشک نشده‌ای که صبح روی طرح‌ها زده بودن بیشتر از هر بوی دیگه‌ای پخش شده بود. تقریباً نقطه به نقطه‌ی دیوارها رو با نقاشی پوشونده بودن. کمی جلوتر به مکان کوری از تالار رسیدن که حتی محض کنجکاوی هم حاضر نبودی توش سرک بکشی و به در قرمز و بزرگی منتهی می‌شد که ازش صداهایی به گوش می‌رسید. پاهاش از حرکت ایستاد و خطاب از اونی که بی‌اعتنا به راهش ادامه می‌داد پرسید:
- تریسا...! اون تو چه خبره؟
- برای آخرین بار میگم...نمی‌تونم بگم، باید به چشم ببینی.
خیلی هم نترسیده بود. فقط نمی‌دونست اگر نیاز به حمله باشه، چطور باید گارد بگیره و دفاع کنه؟
وقتی تریسا به در کوبید صداها قطع شد. لحن جدی و غیردوستانه ملکه اجازه ورود داد:
- بیا داخل تریسا!
در باز شد. خودش رو واسه چیزای خیلی خیلی نگران کننده‌ای آماده کرده بود تا غافلگیر نشه؛ ولی موفق نشد. نمی‌تونست دلیلی واسه صح*نه‌ای که می‌دید پیدا کنه. بی‌توجه به شکل و شمایل اتاق، با گیجی به مقابلش خیره شد. دور تا دور اتاق رو انقدری شمع چیده بود که واسه یه انسان معمولی هم کاملاً قابل دیدن باشه. انقدری روشن که تمام شکاف‌ها و کوفتگی‌ها و زخم‌های ب*دن لکسی که با اون قامت و هیکل اونقدر ناتوان و عاجز و مجروح روی زمین می‌خزید و به خودش می‌پیچید نشون بده.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا