کد:
[THANKS]
سلنا به سمت اتاقی که نشونش دادن رفت. بعد از اینکه در رو بست، قیافه و صداش رو تغییر داد و ادای دختر ترِوِر رو در آورد:
- این به خودم و شاهزاده مربوطه!
بعد به حالت عادی برگشت و با حرص ادامه داد:
- بین ویلیام و یه سیبزمینی نپخته چی میتونه باشه؟!
بینیاش رو زیر بغلش برد و بو کشید. چینی به صورتش انداخت و چرخید تا بره سوال کنه؛ اما همین که برگشت با قیافهی عصبانی دختر ترور رو به رو شد که توی چهارچوب در ایستاده و با چشمهاش تیر پرتاب میکنه! اول کمی جا خورد؛ چون متوجه ورودش نشده بود؛ ولی زود بیخیال شد. حتی ذرهای هم براش اهمیت نداشت اگر از حرفهاش ناراحت شده باشه. خیلی عادی پرسید:
- برای شست و شوی بدنم کجا برم دنبال آب؟
- میتونم به گند آب فاضلاب دعوتت کنم!
- ممنونم؛ اما نگفتم جایی که خودت حمام میکنی. لکسی گفت باید بوی خوش بدم.
دستش رو جلو برد و لپ گل انداختهاش رو گرفت. دختره با اخم عقب کشید. سلنا خندید و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
- خودت رو توی دردسر ننداز سیبزمینی!
- از این کارت پشیمون میشی.
این رو گفت و با خشمی بینهایت در اتاق رو پشت سرش بهم کوبید. مغلوب و شکست خورده شونههاش فرو افتادن و درحالی که نفسش رو بیرون میفرستاد لنگ لنگون به سمت تنها تخت اونجا برگشت و آهسته روش نشست. دستی روی ملحفههای رنگ و رو رفتهاش کشید و با لبخندی دندوننما روی تخت رها شد و چشم به سقف چوبی دوخت. دستهاش رو توی موهاش لغزوند و پاشنهی دستهاش رو روی پیشونیش ستون کرد. تخت اونقدرها هم نرم نبود؛ ولی از چیزی که خودشون توی کلبه داشتن و پنج نفری روش میخوابیدن راحتتر بود. استرلینگ انقدر بزرگ درستش کرده بود که همگی جا بشن. اگر نرم نبود هم راضی بود. از قیافه گرفتنهای اون دختر هم گلهای نداشت. با وجود ویلیام فکر میکرد هیچکس و هیچچیز حریفش نیست و نمیتونه ناراحتش کنه. به جز دوری از کالین. همونطور که نقشه میکشید تا صورتش رو جایی طراحی کنه و هر از گاهی بهش خیره بشه، چشمهاش روی هم رفت و خوابش برد.
انقدر خسته بود که مدت زیادی رو به خواب فرو رفت.
***
با صدای آروم و محتاطی که دزدکی به در کوبیده میشد چشم باز کرد. بعد از اینکه اطرافش رو شناخت، با کوبش دوباره در متعجب سر جاش نشست. از پنجرهی مربعی و کوچیک روی دیوار دیگه هیچ نوری به داخل تابیده نمیشد و نشون میداد شب فرارسیده؛ اما چرا یکی باید اینطوری در بزنه؟!
چون پاهاش رو روی تخت نگذاشته بود، کمرش حسابی تحت فشار قرار داشت و وادارش کرد یه دستش رو روش بذاره و بلند شه. هنوز هم شنلش روی دوشش بود. با خوشحالی از حدسی که میزد به طرف در رفت و بازش کرد. با دیدن چهرهی بینظیر و چشمهایی که از خوی حیوانی وجودش به رنگ طلایی میدرخشید و با هر پلک و چرخشی بیشتر نمایان میشد، هیجانزده صداش زد:
- ویلیام!
ویلیام بلافاصله دستی روی دهنش گذاشت و کمی هلش داد تا راهش رو باز کنه و وارد بشه. دست دیگهاش رو پشت سرش فرستاد تا از افتادنش جلوگیری کنه و بگیردش و همزمان با گفتن:
- ششش! ساکت باش!
با پشت پاش در رو بست. سلنا از زیر دستش خندهی ریزی کرد که باعث شد اون هم تکخندهای بزنه و دستش رو برداره و بعد از وقفهای بگه:
- برات یه چیزی آوردم.
- کسی متوجهت نشد؟
- معلومه که نه! من تو این کار حرفهایم... هنوز لباسهات رو عوض نکردی؟
میدونست که با چشمهای یه تروا خیلی هم سخت نیست توی تاریکی راحتتر ببینی؛ ولی نباید لو میداد خودش هم میتونه![/THANKS]
آخرین ویرایش توسط مدیر: