• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 26K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    76

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,657
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212


کد:
[THANKS]

سلنا سرش رو پایین نگه‌داشت و قاشقش رو توی ظرف چرخوند:
- خودت چی حدس می‌زنی؟ انگار شاهد همه چیز بودی.
با تردید جواب داد:
- باورش سخته که فکر کنم واقعاً بین تو و شاهزاده ویلیام چیزی بوده؛ چون من دیر به اتفاقات بیرون مسافرخونه رسیدم؛ اما بعد از رفتن تو همه داشتن درموردت حرف می‌زدن.
- ولی حقیقت داره!
- چطور همچین اتفاقی افتاده؟ یه راه محال بین تو و اون وجود داره!
سلنا شونه‌هاش رو کوتاه بالا انداخت:
- سرنوشت زیرکانه‌تر از این حرفا نوشته شده.
استرلینگ بیشتر برای فهمیدن پافشاری نکرد. هنوز خیلی زود بود تا برای تعریف جزئیات زندگی همدیگه کنجکاوی کنن. سلنا هم بحث رو عوض کرد و پرسید:
- چه بلایی سر جسد اون سرباز اومد؟
لورا خشکش زد و با نگرانی نگاه پرسش‌گرش رو روی شوهرش قفل کرد تا توضیح بده:
- جسد؟!
استرلینگ اول به لورا که عجله‌ی بیشتری برای دونستن داشت توضیح داد:
- اون قصد داشت سلنا رو بکشه. برای دفاع از خودش بود... .
سپس رو به سلنا اضافه کرد:
- من گم و گورش کردم. حالا حالاها کسی پیداش نمی‌کنه؛ ولی تو که می‌دونستی قیافت رو دیده، چرا تغییر چهره ندادی؟
- قبلاً سعی کردم انجامش بدم؛ اما خیلی دردناکه. نتونستم تحملش کنم.
لورا که هنوز از فهمیدن کشته شدن اون سرباز منقلب بود، از پشت میز بلند شد و گفت:
- به هوای آزاد نیاز دارم.
و از کلبه خارج شد. استرلینگ صداش زد؛ ولی اون توجهی نکرد. در حالی که برمی‌خاست گفت:
- فقط اولاش اینطوره. بعدش درست میشه... متأسفم الان برمی‌گردم.
هنوز چند قدم نرفته بود که سلنا تصمیمش رو توی ذهنش نهایی کرد و در آخر به ز*ب*ون آورد:
- اِستِرلینگ!... .
صبر کرد تا به طرفش بچرخه و نگاهش کنه. سپس ادامه داد:
- می‌تونید تا هر وقت لازمه اینجا بمونید.
و لبخند ملیح و کج دیگه‌ای از طرف سالم صورتش ضمیمه‌اش کرد. بعد از اون همه مدت تنهایی، نمی‌خواست فرصت دوباره برای زندگی با یه هم‌نوع خودش رو از دست بده. حتی اگر از امثال لورا کینه به دل داشت اون کینه رو توی دلش دفن کرد.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,657
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212


کد:
[THANKS]

***
شاید شروع خوبی نداشتن؛ اما مدتی که گذشت به یه خانواده‌ی صمیمی و خوشحال تبدیل شدن. انقدر خوشحال که تونستن خوشبختی رو به هم هدیه ب*دن و دیگه محتاج کسی نباشن. انقدر خوشبخت که بتونن دردناک‌ترین و تاریک‌ترین رازهاشون رو به هم بگن. انقدر خوشبخت که سلنا تونست یه ملحفه‌ی سفید پهن کنه روی خاطراتی که با ویلیام داشت و اونا رو گوشه‌ی اتاق ذهنش توی سیاهی تنها بذاره. در عوض، زندگیِ در جریانِ توی وجودش رو پرورش داد که اون زندگی، خودش یادآور خاطراتی بود که زیر ملحفه‌ی سفید خاک می‌خوردن و در عین حال، ضربان داشتن؛ اما تونست با این قضیه کنار بیاد و از عشق و علاقه‌اش نسبت به فرزندش کم نمی‌شد. اون زمان، بزرگ‌ترین مسئله کمبود جا برای سکونت خانواده چهار نفره یا حتی قریب‌الوقوع پنج نفره‌شون بود. پس جایی که خیلی هم از کلبه‌ی فعلی قدیمی‌شون فاصله نداشت انتخاب کردن و برای ساختن خونه‌ی جدید دست به کار شدن و در آخر توی یکی از روزهای بهاری و توی خونه‌ی جدیدشون، سلنا فرزندش رو با کمک لورا به دنیا آورد.
لورا درحالی که با خوشحالی نوزاد گریون و تازه متولد شده رو بین پارچه‌ی تمیز و ضخیم می‌پیچید، از جا بلند شد و خطاب به سلنا که خیس عرق و بی‌حال و رنگ پریده نگاهش رو به دنبال نوزادش می‌کشید و نفس‌نفس می‌زد گفت:
- تبریک می‌گم. یه پسر سالم و بامزه‌ست.
خم شد و بااحتیاط توی بغلش گذاشت. دونه‌های درخشان عرق از خط فک و گ*ردنش به نوبت راه می‌گرفتن و از روی پوستش لیز می‌خوردن. دسته‌های باریک موهای طلاییش به کناره‌های صورت و پیشونی و گ*ردنش چسبیده بودن و نشون می‌داد توی چه شرایط سختی قرار داره و حالش خوب نیست؛ اما اشتیاق چشماش فقط معطوف به بچه‌ی گریون و گرسنه‌ی توی آغوشش بود و رها از تمام ضعفی که داشت ل*ب‌های خشک و سفیدش رو بهم زد و آهسته گفت:
- خیلی خوشگله... اون، خیلی زیباست، مگه نه لورا؟
لورا کنارش زانو زد و دستی به بازوش کشید و لبخند زنون گفت:
- هم زیباست، هم کثیفه، هم گرسنه... بهتره زود بره و تمیز بشه تا بتونه غذاش رو بخوره، هوم؟
این رو گفت و بچه رو برداشت تا ببره و به گفته‌ی خودش تمیزش کنه. کمی بعد، همگی دورش جمع شده بودن و غذا خوردن و آروم گرفتن نوزاد رو توی آ*غ*و*ش مادرش تماشا می‌کردن. کُنراد با کنجکاوی کنار سلنا نشسته و سعی داشت به آرومی مشت کوچیک و محکمش رو باز کنه؛ اما اون تسلیم نمی‌شد. خطاب به مادرش گفت:
- مامان فکر کنم می‌خواد با مشتش یکی رو بزنه، انگار خیلی عصبانیه!
سلنا آهسته خندید و لورا جواب داد:
- نه عزیزم عصبانی نیست، اتفاقاً از خوشحالیه که این‌ کار رو می‌کنه.
کنراد گونه‌ی گلگون و سرخ بچه‌ی تازه از راه رسیده رو به آهستگی نوازش داد و این‌ دفعه خطاب به سلنا گفت:
- اسمش چیه؟
سلنا نگاه مهربونی که شوق و اشتیاق توش موج می‌زد رو به کنراد دوخت و جوابش رو داد:
- می‌خوام همیشه یه آدم شایسته و شاد بمونه و زندگی کنه. اسمش رو کالین می‌ذارم.
راستش نمی‌تونم جلوی نیشخندم رو بگیرم. اینجا یکی از دردناک‌ترین قسمتای زندگی سلناست و البته اون بچه؛ اما فکر نکنم کسی متوجهش شده باشه. شایسته و شاد؟! هیچوقت، هیچوقت! خب چه خبر؟ اسم کالین براتون آشنا نیست؟ بهش فکر کنین. بهش خیلی فکر کنین!
استرلینگ با تحسین گفت:
- تو مادر خیلی خوبی میشی.
و لورا انتخاب اسمش رو تایید کرد:
- اسم خیلی قشنگیه... .
سپس رو به شوهرش ادامه داد:
- تو بهمون قول یه شکار خوب واسه امشب دادی.
استرلینگ ابروهاش رو بالا انداخت:
- اوه آره! داشت یادم می‌رفت.
رو به پسرش اضافه کرد:
- بزن بریم کنراد!
باعث خوشحالی بود اگر می‌تونستم بگم اونا تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کردن؛ اما نه! اینجا داستان آدم بداست. اینجا، همیشه غمگینه. خوشبختی اونا هم تا ابد طول نکشید؛ ولی استرلینگ حق داشت. سلنا یه مادر فوق‌العاده بود. یه مادر مهربون و قدرتمند و مقتدر که بهت یاد می‌داد وقتی نمی‌تونی کاری رو تموم کنی، هیچوقت شروعش نکن! این اعتقادی بود که با تمام وجودش بهش باور داشت و بقیه با خوش‌خیالی فکر می‌کردن اون ویلیام رو کاملاً کنار گذاشته. در حالی که اون فقط دنبال فرصت بود و دست سرنوشت خیلی خوب راه رو نشونش می‌داد.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,657
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212


کد:
[THANKS]

یه روز که کالین رو لباس گرم پوشید و ب*غ*ل گرفت و بردش تا با هم ماهی بگیرن و کمی تفریح کنن، چشمش به کمپ سلطنتی افتاد. پاهاش برای چند دقیقه‌ی طولانی به زمین چسبید و چشماش به پرچم سرخ و سفید مخصوص ویکتوریا که با وزش ملایم باد آهسته تکون می‌خورد قفل شد. انقدر بی‌حرکت موند که غرغرهای کالینِ کلافه، اون رو به خودش آورد. کالین ضربه‌ای به صورت سلنا کوبید تا دوباره توجهش رو به دست بیاره. اونم دست کوچیکش رو به آرومی گرفت و با صدایی که فقط کنار گوش بچه قابل شنیدن بود، خیره به چادرهای زیبای کمپ گفت:
- می‌دونی چیه؟ من و تو الان می‌تونستیم توی اون کمپ کنار پدرت باشیم. اون پرچمی که اون بالا داره تکون می‌خوره مال پدرته، متعلق به توئه. نمی‌خوایش؟
کالین صورتش رو توی گر*دن مادرش فرو برد و اصوات نامفهومی از خودش درآورد. سلنا دستی به کمر پسرش کشید و چرخید تا راه قبلیش رو ادامه بده؛ ولی پاهاش دوباره و محکم‌تر به زمین گره خورد:
- همه چیز می‌تونه همینجوری آروم و ساده پیش بره. ما هم‌دیگه رو داریم. لورا، کنراد، استرلینگ، مگه نه؟... ما خوشبختیم عزیزم.
قدمی برداشت. فقط یک قدم! اما بازم وایستاد:
- ولی تو بالاخره بزرگ میشی. تو یه پسری. پسرا از پدراشون الگو می‌گیرن. تو هم می‌خوای شبیه اون بشی. اگر من داستان رو برات تعریف کنم... توی اون داستان پدرت آدم خوبی نیست؛ اما... باور کن، باور کن که اون مهربون‌ترین مرد روی زمینه. درسته کارای بدی هم کرده؛ ولی اون چیزی نمی‌دونسته. من مثل استرلینگ بهش ثابت نکردم پترونی‌ها موجودات بدی نیستن. اینجوری به تو هم هیچوقت ثابت نمیشه که پدرت آدم خوبیه... .
اشکی که از فرط شک و تردید از گونه‌هاش می‌چکید رو پاک کرد. چرخید و نگاه دیگه‌ای به پرچم انداخت:
- اگر همه چیز همینجوری پیش بره، خودت اول از همه شاکی می‌شی که چرا کاری نکردم پدرت رو ملاقات کنی و طعم داشتنش رو بچشی. کیه که نخواد پدر پادشاهش رو بشناسه؟... شاید، شاید نباید بهت بگم اون کی بوده! ها؟
با استیصال پاش رو روی زمین کوبید و گفت:
- ولی من نمی‌خوام بهت دروغ بگم!... منم اون رو می‌خوام. من... خیلی... دوستش دارم کالین. تازه... من بهت قول دادم. تو هم این رو می‌خوای. این یه فرصت طلاییه!... .
چشماش رو بست تا بتونه به خودش مسلط بشه. نفس عمیقی کشید، چشماش رو باز کرد و اشکاش رو پاک کرد:
- من یه زندگی خوب به تو و خودم بدهکارم... بهت قول دادم. پس ماهی‌گیری رو می‌ذاریم واسه یه روز دیگه، باشه؟
بعد از این حرف ب*وسه‌ای به سر کالین نشوند و با قدم‌های بلند و سریع به طرف کلبه برگشت. ماجرا و تصمیمش رو برای لورا و استرلینگ توضیح داد. پسرش رو به اونا سپرد و قبل از اینکه بهشون اجازه بده از شوک حرف و تصمیمش برگردن، اونجا رو ترک کرد.
دوان دوان خودش رو به مکان قبلی رسوند و دوباره ایستاد و به پرچم ویکتوریا نگاه کرد که موقع تکون خوردن و به اهتزاز در اومدن، نصفش پشت تنه‌ی درختای کاج پیش روش پنهان می‌شد. چادرای قرمز با دوخت‌ها و طرح‌های طلایی رنگ هم کاملاً قابل دیدن نبودن. لبخندی ناخودآگاه روی لباش نشست. نگاهش رو به اطراف چرخوند تا اینکه چشمش به سنگ نسبتاً بزرگی افتاد. به طرفش رفت و برش‌داشت. برای نزدیک شدن به ویلیام باید از دل‌رحمیش استفاده می‌کرد؛ پس در حالی که دندوناش رو به هم می‌فشرد، پاشنه‌ی پاش رو روی زمین تکیه داد، سنگ رو بالا برد، چند ثانیه بعد با تمام قدرت روی ساق پاش کوبید. بی‌اراده از درد نالید و لباش رو بهم فشار داد تا جلوی صدای بلند خودش رو بگیره و برای اطمینان از شکستن پاش، ضربه‌ی دیگه‌ای به پاش کوبید. این بار جیغ خفه‌ای کشید و روی زمین افتاد. پاش به طور واضحی از جهت مخالف خم شده بود  و خونش جاری. سنگ رو کناری انداخت و پاش رو دو دستی چسبید. اشک به سرعت چشماش رو پر کرد و روی گونه‌اش فرو ریخت. صورتش از درد قرمز شده و ل*ب‌هاش از حبس نفسش کبود. دست روی زمین گذاشت و به سختی بلند شد. لنگ‌ لنگون انقدر جلو رفت که صداش از توی کمپ به راحتی شنیده بشه. سپس ناله کرد:
- کمک!
کمی جلوتر وقتی از شدت ضعف چشماش سیاهی می‌رفت دوباره گفت:
- لطفاً کمکم کنید!
دو تا از سربازها متوجهش شدن و به طرفش چرخیدن و سلنا که مطمئن شده بود نظرشون رو جلب کرده، خودش رو روی زمین انداخت تا برای کمک بهش جلو بیان.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,657
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212


کد:
[THANKS]

***
اولش قصد داشت فیلم بازی کنه؛ اما واقعاً از درد بی‌هوش شد و وقتی به هوش اومد، درست طبق همون چیزی که انتظار داشت، ویلیام لبه‌ی تخت نشسته و خیره بهش، منتظر بیدار شدنش بود. حتی دستش رو روی گونه‌اش گذاشت و با مهربونی همیشگی‌اش گفت:
- سلام سلنا. بالاخره بیدار شدی!
سلنا با قلبی که برای هزارمین‌بار واسه‌ی اون به تپش افتاده بود با لبخندی صداش زد:
- ویلیام!
دستش رو از روی صورتش برداشت و گفت:
- این اطراف چیکار می‌کردی؟ فکر نمی‌کردم دیگه باهات رو به رو بشم!
سلنا سعی کرد بلند شه. ویلیام هم کمکش کرد و بعد به نگاه مشتاقش چشم دوخت و منتظر جوابش موند:
- خونه‌ی من همین اطرافه، اتفاقاً برای دیدن من درست باید همینجا پیدات می‌شد.
- اما کلبه‌ی تو خیلی وقته که خالیه... .
انگار که حرف نادرستی زده باشه ساکت شد؛ اما این توقف و سکوت ناگهانیش لبخند رضایت و عمیق‌تری به صورت سلنا کشوند. گفت:
- پس دنبالم اومدی!
ویلیام پشیمون از بندی که آب داده بود، چشماش رو از صورت اون برداشت و سعی کرد درستش کنه:
- اونطور که فکر می‌کنی نیست. این اطراف شکارهای بهتری پیدا میشه. می‌خواستم بررسی کنم که دیگه با تو برخوردی نداشته باشم؛ ولی شانس باهام یار نبود... .
- چرا نمی‌خواستی برخوردی داشته باشی؟
سلنا با آدمای خیلی خیلی بیشتری رو به رو شده بود و معنای حرفا و نگاها رو بهتر از خیلی‌ها می‌فهمید و گرفتن مچ شاهزاده‌ی جوان براش کاری نداشت. پس صورتی که ازش برگردونده شده بود رو گرفت و به طرف خودش چرخوند. جلوتر رفت و فاصله‌اشون رو کمتر کرد. از آخرین باری که چشمای آسمونی و بی‌قرار و نگرانش رو دیده بود نزدیک به یک سال می‌گذشت. هیجان‌زدگی‌اش رو از نفسای نامنظمش می‌فهمید. گونه‌اش رو نوازش داد و به خنده افتاد و با گستاخی که واسش اهمیت نداشت گفت:
- داری مثل سگ دروغ میگی!... من از بچگی این اطراف زندگی کردم. همچین چیزی حقیقت نداره. شرایط شکار همه جای این جنگل یه جوره.
حالا که تلاش نمی‌کرد دستش رو از صورتش برداره با جرات بیشتری ادامه داد:
- چه کسی توی این دنیا می‌تونه با تو اینطوری صحبت کنه؟... چه کسی می‌تونه توی این فاصله با تو صحبت کنه، بدون اجازه‌ات بهت نزدیک بشه و هنوزم زنده بمونه؟... بهم بگو ویلیام، کی می‌تونه تو رو با اسم کوچیکت صدا کنه؟... حتی مادرت هم تو رو شاهزاده خطاب میکنه!... کی می‌تونه تو رو به اندازه‌ی من و فقط به خاطر خودت دوستت داشته باشه اونم بعد از کاری که باهاش کردی؟
لحن نرم و اغوا کننده‌ی سلنا بیشتر از انتظار ویلیام روش تاثیر گذار بود؛ اما تلاشش رو کرد. جدیت رو توی صداش ریخت و دست سلنا رو از صورتش آهسته، ولی در حالی که فشارش می‌داد پایین آورد و گفت:
- تمومش کن! با این کارات، هر چیزی که بینمون بوده رو خ*را*ب می‌کنی، داری ر*اب*طه‌ای که داشتیم رو نابود می‌کنی... تمومش کن سلنا!
خواست بلند بشه؛ اما دستش رو گرفت و وادار به نشستنش کرد. ویلیام با خشمی که سعی در کنترلش داشت غرید:
- سلنا!
ولی اون با اصرار گفت:
- من خرابش نمی‌کنم. من دارم احساسی که بین ما هست رو وارد راهی می‌کنم که واقعاً هست!
- نمی‌تونه وارد اون راه بشه، می‌فهمی؟ من یه شاهزاده‌ام، در آینده یه پادشاه خواهم بود. پادشاهی که نمی‌تونه هر کاری خواست بکنه. اینجا هانه هم نیست و برای همین سلنا من نمی‌تونم با دختری که اشراف‌زاده نیست ازدواج کنم. تو داری توی همین سرزمین زندگی می‌کنی، اینا رو خوب میدونی!
- باشه... باشه ازدواج نمی‌کنیم قبول! اما من رو از خودت دور نکن. بذار برگردم توی قصر، جایی که تو هستی، خواهش می‌کنم.
صورتش رو با دو دست قاب گرفت و با لحنی که دوباره مثل قبل آروم شده بود اضافه کرد:
- من احمق نیستم. می‌دونم که تو هم می‌خوای.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,657
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212


کد:
[THANKS]

ویلیام باز ساکت شد و سکوتِ بینشون به راحتی جوّ بینشون رو تغییر داد. سلنا دوباره، اما با احتیاط فاصله میونشون رو کمتر کرد؛ ولی اون با وجود تمایلی که به وضوح توی چشماش موج می‌زد عقب کشید و گفت:
- دوباره این کار رو نکن... حد خودت رو بدون!
سلنا حرفی نزد و ناراحت شد. با این که بازم حق رو به اون می‌داد؛ اما پس زده شدن توسط ویلیام آزارش می‌داد. ویلیام با کلافگی دستی به صورتش کشید، چرخید و آرنج‌هاش رو روی زانوهاش تکیه داد. چند لحظه بعد با صدایی که به سختی شنیده می‌شد گفت:
- تو یه سمّ مهلکی!
خیلی راحت حرفش رو شنید؛ ولی اون صدایی نبود که گوش‌های عادی بشنون. برای همین بدون واکنش تنها نگاهش کرد. صبر کرد تا حرکت امیدوار کننده‌ای ازش ببینه که صدای مردونه‌ای از بیرون چادر صدا زد:
- عالی‌جناب؟
این بهترین بهونه برای رفتن بود و ویلیام از دستش نداد. بی هیچ کلمه و حرف دیگه‌ای بلند شد و بعد از اینکه پرده‌ی ضخیم ورودی رو با کمی حرص کنار زد خارج شد. شونه‌های سلنا با ناراحتی سقوط کردن و فروافتادن. دوباره سر جاش دراز کشید و خیره به سقف سرخ چادر زمزمه کرد:
- کاش می‌شد تو رو مسموم کنم ویلیام!
***

شب رو تا سپیده‌ی صبح با خیال پردازی سر کرد و گوشه‌ی ذهنش دلتنگ کالین بود. دستی روی س*ی*نه‌اش گذاشت تا ضربان قلبش رو زیر دستش حس کنه. می‌دونست تا وقتی قلبش بکوبه می‌تونه با ویلیام بمونه و همیشه شانسش رو خواهد داشت؛ اما نمی‌دونست تا کی قراره بتپه؟ و اگر ایستاد و وارد زندگی دومش شد چطور می‌تونه اون رو پیش خودش نگه‌داره؟
به پهلو چرخید تا یه نقشه‌ی خوب بکشه. اگر چنین اتفاقی بیافته شاید به احتمال زیاد مجبور می‌شد موجودیتش رو لو بده. توی همین افکار بود که ورودی چادر کنار رفت و پرتوی مستقیم آفتاب که هیچ مانعی از کوه یا درخت جلوش رو نگرفته بود از سد پرده‌ی چادر هم گذشت و پیروزمندانه روی صورتش نشست. با شوک چشماش رو بهم فشار داد و بعد بازشون کرد. دوست داشت با ویلیام مواجه بشه؛ اما زن جوانی بالاخره جلوی نور رو گرفت و از لباسش فهمید یه پزشکه که وسایلش رو هم با خودش آورده!
سر جاش نشست و نزدیک شدنش رو تماشا کرد. اونم کنارش نشست و در حالی که وسایلش رو از بین پارچه سفیدی که دورشون پیچیده بود بیرون می‌آورد گفت:
- اومدم پات رو بررسی کنم. دیروز وقتی بی‌هوش بودی استخون پات رو جا انداختیم و خونریزی رو بند آوردیم. پتوت رو بده کنار!
سلنا انجام داد:
- باشه. ممنون.
پزشک دامنش رو که لکه‌های خشک شده‌ی خون روش بود کنار زد و مثل کسی که اکراه داشت و دلش نمی‌خواست کاری رو انجام بده، پارچه‌ی سفیدی که نم خون زخم رو از پاش گرفته و قرمز شده بود از دور پاش باز کرد. سلنا خیلی خوب می‌فهمید منظور از این رفتارش چیه. پزشک شاهزاده انقدر بدبخت شده که پای یه رعیت رو پانسمان کنه! همونطور که به آرومی زخمش رو تمیز می‌کرد گفت:
- من سال‌هاست به خانواده سلطنتی خدمت می‌کنم و هزاران هزار زخم دیدم و اگر بهترین نبودم مطمئن باش جام اینجا نبود.
سلنا که سعی داشت درد پاش رو تحمل کنه، نگاهی بهش انداخت و پرسید:
- خب که چی؟!
پزشک ریشخند تحقیر کننده‌ای زد و جواب داد:
- تو خودت این بلا رو سر خودت آوردی!
سلنا چند لحظه خیره‌اش موند و بعد نتونست جلوی خنده‌اش رو بگیره و از خنده منفجر شد! تعجب و مکث پزشک رو که دید دستش رو جلوی دهنش گرفت و بین خنده‌هاش و خیره به چهره‌ی مچ‌گیرانه‌اش گفت:
- وای ببخشید!... نمی‌تونم... ببخشید!
با سرفه‌ای ساختگی بالاخره موفق شد جلوی خودش رو بگیره. با رگه‌های خنده توی صداش گفت:
- متاسفم. وقتی قیافه‌ات اونجوری شد نتونستم جلوی خودم رو بگیرم... چی داشتی می‌گفتی؟

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,657
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212


کد:
[THANKS]پزشک پارچه‌ای که باهاش زخمش رو تمیز می‌کرد از حرص روش فشار داد و دادش رو در آورد. بلافاصله دستش رو کنار زد تا از پاش دورش کنه:
- آخ! چیکار می‌کنی احمق؟
اما اون با عصبانیت جلو اومد تهدیدآمیز گفت:
- چطور جرأت می‌کنی اینطور صحبت کنی؟... نمی‌دونم نقشه‌ات برای ورود به کمپ چی بوده؟ ولی خیلی زود گورت رو گم می‌کنی و بی دردسر میری وگرنه شاهزاده این حقیقت رو می‌فهمه و دیگه عواقبش با خودته!
سلنا در تلاشی ناموفق دوباره به خنده افتاد و نگاه پزشک رو دید که چیزی به دیوونه شدنش نمونده بود. زودتر از قبل خودش رو جمع و جور کرد و همونطور که دستی به یقه‌ی مرتب و طوسی رنگ لباس اون زن می‌کشید خیره به چشم‌هاش گفت:
- کارت رو انجام بده و برو همین الان به شاهزاده بگو پتیاره‌ی خنگ! اون کاری با من نمی‌کنه؛ ولی مطمئن باش تو رو بخاطر دردی که بهم چشوندی مجازات می‌کنه!
همزمان با حرفش، چیزی ته دلش اعتراف ‌کرد که از این بابت اطمینان نداره؛ ویلیام کسی بود که دو بار پسش زده بود!
صدای دندون‌هایی که از عصبانیت بهم می‌فشرد رو شنید و با لبخند آخرش تیر خلاصش رو زد. پزشک چند ثانیه برای تصمیم عقب نشینی‌اش مکث کرد؛ ولی در آخر تسلیم شد و دوباره مشغول بستن پاش شد. سلنا می‌دونست با حرفی که بهش زده چه شکی توی دلش انداخته و حالا تصمیم دیگه‌ای برای لو دادنش گرفته. نمی‌تونست خطر کنه و مجازات احتمالی رو به جون بخره. از زنی که قادره به خودش چنین آسیبی بزنه هرکار دیگه‌ای ممکن بود بر بیاد.
هنوز کاملاً کارش تموم نشده بود که ورودی دوباره کنار رفت و این دفعه ویلیام با آشفتگی جلوی پرتوی مستقیم آفتاب رو گرفت و وارد شد.
هر دو به طرفش برگشتن و پزشک برخاست تا احترام بذاره. چشمای ویلیام کمی سرخ بودن و قیافه‌اش رو درگیر و کلافه‌تر نشون می‌داد. نگاهی به سلنا و بعد به اون انداخت و خطاب بهش گفت:
- کارت تموم شده؟
- تقریباً بله. داشتم پارچه‌ی تمیز رو روی پاش می‌بستم... .
- خودم انجام میدم، می‌تونی بری ممنون.
پزشک مکث کوتاهی کرد و بعد همون کاری رو انجام داد که اون دستور داد؛ وسایلش رو جمع کرد و رفت. سپس کنارش نشست و به نرمی کار ناتموم پزشک رو انجام داد. وقتی تموم شد توقف کرد و به فکر فرو رفت. سلنا که گیج شده بود، وقتی مکث طولانی‌اش رو دید پرسید:
- حالت خوبه؟ چیزی شده؟
- سلنا!
از شمارش تعداد دفعاتی که از لحظه‌ی دیدار دوباره‌اشون اسمش رو به ز*ب*ون آورده بود به وجد اومد و منتظر موند اون حرف بزنه یا حداقل سرش رو بلند کنه تا از چشماش چیزی بفهمه. آهسته یه دستش رو به طرف پاش برد تا دست اون رو بگیره؛ اما ویلیام این فرصت رو بهش نداد و بدون حرف دیگه‌ای کاری رو انجام داد که مدت‌ها بود بهش احتیاج داشت و حتی خیلی بهتر از چیزی که انتظارش رو می‌کشید بهش چشوند.
بعد از چند لحظه‌ی طولانی، در حالی که پروانه‌ها توی دل سلنا به پرواز در اومده بودن و نمی‌تونست لبخند رضایتش رو کنترل کنه، پیشونی‌اش رو به پیشونی‌اش چسبوند و کمی صبر کرد تا آروم بشه. ویلیام تو همون حالت گفت:
- تو اشتباه‌ترین خطایی هستی که مرتکب میشم... .
با لحنی عاجزانه ادامه داد:
- اما دیوانه‌وار می‌خوام انجامش بدم.
سلنا از خوشحالی تک خنده‌ای زد و گفت:
- کاری نکن دوباره غش کنم ویلیام!
ویلیام با همون آشفتگی قبلی توی چهره‌اش، سرش رو جدا کرد. صورتش رو قاب گرفت و به چشماش خیره شد:
- چه هنری داری که خیلی خوب می‌تونی انجامش بدی؟
سلنا دست روی دست ویلیام گذاشت و پاسخ داد:
- نقاشی!
- واقعاً؟!
سرش رو تکون داد:
- آره.
- عالیه!
- باید چی کار کنم؟
انگشتاش رو بین موهای آشفته‌ی سلنا لغزوند و از صورتش کنار زد و گفت:
- تو همین الان توسط شاهزاده استخدام شدی!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,657
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212


کد:
[THANKS][/THANKS][THANKS]

***

با اینکه گوشه‌ای از فکرش پیش کالین جا مونده بود، با اینکه می‌دونست سختی رسیدن به ویلیام هنوز شروع هم نشده و قبلاً جو و فضای عجیب قصر ویکتوریا رو چشیده بود؛ اما تمام مسیری که به همراه ملازم‌ها و خدم و حشم شاهزاده از جنگل می‌گذشت تا وارد شهر و بعد به قصر برسن توی پو*ست خودش نمی‌گنجید.
برای این که جلب توجه نکنه، نمی‌تونست اسبش رو کنار اسب ویلیام پیش ببره؛ ولی مدام از پشت سر نگاهش می‌کرد و جملاتش رو به یاد می‌آورد. به مردم شهر که سال گذشته خواری و ذلتش رو دیده بودن نگاه می‌کرد و کشیده‌ای که از اون سرباز خورد بخاطر این که اسم ویلیام رو به ز*ب*ون آورده بود به یاد آورد. حمله‌ی اون سرباز بخاطر گرفتن پولی که حقش بود یادش اومد. ناراحت کننده بودن؛ اما مهم حس پیروزی و ظفری بود که اون موقع، سوار اون اسب وجودش رو پر می‌کرد. اون بالاخره تونست به خودش و ویلیام ثابت کنه عاشقشه! حالا فقط منتظر زمان مناسب می‌موند تا کالین رو هم به قصر بیاره و به بقیه معرفی کنه و با هم زندگی کنن. شاید خودش رو چندان هم به رسمیت نمی‌شمردن؛ اما کالین خون ویلیام رو توی رگاش داشت و حساب اون رو پای سلنا نمی‌نوشتن. تنها مسئله باقی مونده، موجودیتشون بود. این‌ که کِی آمادگی‌اش رو داشت تا به شاهزاده بگه؟ چقدر وقت لازم داشت تا بهش ثابت کنه به اون بدی‌ها هم نیست؟
می‌تونست تمام اتفاقاتی که توی گذشته رخ داده و هر بدی که در حق خانواده و گونه‌اشون کرده بودن رو توی گذشته رها کنه فقط اگر می‌تونست با اون باشه، یا حداقل جایی زندگی کنه که ویلیام توش قدم می‌زنه! می‌تونست تو گذشته رها کنه درحالی که به زلالی آب رودخونه‌ی بزرگ بین سرزمین‌ها به خاطر داشت چطور برای از هم دریدن پو*ست پسر بچه نوجوون پترونی که سنی نداشت و از ترس گریه می‌کرد و کمک می‌خواست، داوطلب شد و خونش رو با خشمی بی‌دلیل و بی‌منطق و نژادپرستانه فرو ریخت و صدای وحشت‌زده‌اش هیجان و اشتیاقش رو بیشتر می‌کرد، اشتیاقی که حتی از پشت سر هم مشخص بود و انقدر حالش رو بد کرد که اگر هم اون زمان چهره‌اش رو دیده بود فراموشش کرد؛ اما یادش نرفت اون آدم شاهزاده‌ی نوجوان ویکتوریاست! سلنا دریدن رو از ترواها یاد گرفت؛ اما عشق چشمش رو برای دیدن گذشته کور کرده بود.
رسیدن به قصر پر رفت و آمد و پر تکاپوی ویکتوریا بیشتر از نصف روز طول کشید. پدر و مادرش به علاوه‌ی دختر جوونی که از دور داد می‌زد کیه و تعدادی خدمه، برای استقبالش توی محوطه بودن. از خونواده سلطنتی جای پنج تا خواهر بزرگتر ویلیام خالی بود که ازدواج کرده و جاهای دیگه‌ای زندگی می‌کردن. دختر جوون وقتی همراهان شاهزاده متوقف شدن جلو رفت. مقابل ویلیام وایستاد تا از اسب قهوه‌ایش پیاده بشه و بتونه از نزدیک بهش سلام کنه. ویلیام هم از اسبش پایین پرید و قامت مردونه‌اش دل شیدای سلنا رو در هم پیچوند؛ ولی اون اول از همه به طرف همسرش، استفانی رفت و دستی به بازوش کشید که زیر شنل پشمی قهوه‌ای و بلندش پنهون شده بود.
- درود به بانوی زیبای قصر!
سلنا می‌دونست مهربونی، اخلاق ویلیامه و به سبب نسبتشون اینطور حرف زدن طبیعیه. استفانی با صدایی کنترل شده و آروم گفت:
- اگر می‌دونستم انقدر دلتنگتون می‌شم، هرگز تنهایی راهی‌تون نمی‌کردم.
ولی قد کشیده و موهای بلند و قهوه‌ای اون دختر، کنار چشمای سیاه و نافذ و مشتاقش که هم‌زمان با لباش از دیدن شاهزاده می‌خندید، شاید احتمال داشت راهی به قلب ویلیام باز کنه و این دفعه خشم و حسادت وجودش رو گرفت.
امری عادی بود که برای همسریِ مردان خانواده سلطنتی زیباترین و جوون‌ترین و سالم‌ترین دخترها، مثل استفانیِ شونزده ساله رو انتخاب کنن؛ اما حتی اگر زیباترین دختر جهانم مقابلش قرار داشت باید نشون می‌داد قلب شاهزاده با کیه! توی همین فکرا بود که صدای پادشاه به گوش رسید:
- خوش‌ اومدی پسرم. می‌بینم که شکار پر باری داشتی.
ویلیام همراه استفانی به طرف حاکم رفت و پدرش رو در آ*غ*و*ش گرفت و لبخند زد:
- درسته سرورم؛ ولی قول دادید دفعه‌ی بعد من رو همراهی می‌کنین. حیفه ل*ذت خوردن گوشت تازه‌ی شکاری خودتون رو از دست بدین.
- کارها زیاد بود خودت می‌دونی؛ اما یکی از ما باید می‌رفت تا تجدید قوا کنه.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,657
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212


کد:
[THANKS]

از آ*غ*و*ش پدرش بیرون اومد و گفت:
- درسته و اون فرد باید شما می‌بودید نه اینکه من رو به اصرار راهی کنید.
حاکم دو بار سر شونه‌اش کوبید و به سمت مادرش راهنمایی‌اش کرد. ویلیام کوتاه اومد و ب*وسه‌ای به پیشونی ملکه نشوند و گفت:
- خیلی نگران شما بودم، کسالتتون برطرف شده؟
- حالا که تو رو دیدم احساس بهتری دارم.
حاکم نگاهی به سلنای سواره و بعد پای مجروحش انداخت و با تردید گفت:
- اون زن چهره آشنایی داره؛ ولی فکر نمی‌کنم وقتی می‌رفتی همراهت بود یا من اشتباه می‌کنم!
ویلیام چرخید و نگاهی به سلنا انداخت. استفانی و ملکه هم به همون سمت خیره شدن. شاهزاده به طرفش رفت و قبل از اینکه یکی از مردای خدمه برای پیاده شدن کمکش کنه دستاش رو دور کمر سلنا گرفت و از روی اسب پایینش آورد و خطاب به پدرش گفت:
- اون یکی از دوستان قدیمی منه. قبلاً خیلی کوتاه دیدینش؛ اما حالا قراره به عنوان نقاش توی قصر بمونه.
- ولی ما ترِوِر و همسرش رو داریم.
سلنا سرش رو پایین نگه داشته بود تا در برابر حاکم سر به زیر به نظر بیاد. موهای پریشون طلایی و کلاه شنل کهنه و کلفت سیاهش تا حدودی جلوی صورتش رو می‌گرفتن؛ ولی بازم کلاه رو در نیاورد تا در برابر پادشاه مودب‌تر دیده بشه. ویلیام در حالی که سعی می‌کرد ظاهر عادی داشته باشه دست سلنا رو گرفت و رو به حاکم ادامه داد:
- اونا دیگه پیر شدن و نیاز به جانشین دارن. از نظر من دستای ظریف و جوان سلنا گزینه مناسبیه.
از درون هیجان داشت. سلنا راحت حالش رو فهمید و دور از چشم بقیه فشار آرومی به دستش داد. هیچکس جز ویلیام شیطنت خفته‌ی زیر اون شنل ژنده رو درک نمی‌کرد؛ برای همین دستش رو رها کرد و به جواب پدرش گوش داد:
- جانشین اون دوتا، دخترشونه که سال‌ها آموزش دیده.
- می‌کنیمش دوتا! اون استعدادش رو داره.
صدای خنده‌ی کوتاه و آهسته سلنا از گوش ویلیام دور نموند. ملکه گفت:
- چه فرقی می‌کنه تعداد نقاش‌ها چند نفر باشه؟ همین که بتونه طرح‌های چشم‌نواز و زیبا بکشه کافیه. چه بسا شاهزاده‌مون هم معرفی‌اش کرده باشه... .
سرش رو به طرف  خدمتکار مخصوصش که زن زالِ مو کوتاه و قد بلندی بود چرخوند و ادامه داد:
- یه اتاق خوب نزدیک خانواده ترِوِر بهش بده و بهشون بسپار تا با کار آشناش کنن و بفهمن چند مرده حلاجه! هفته آینده می‌خوام تابلوی مخصوصم با دستای این دختر تموم شده باشه لِکسی!
حاکم روی همسرش رو جلوی بقیه زمین ننداخت و گفت:
- بسیار خب، حق با شماست. دیگه بهتره برگردیم به قصر، هوا سرده.
با این حرف همگی به سمت قصر به راه افتادن. فقط موقعی که ملکه می‌خواست برگرده تا بره، چشم سلنا به دست چپش افتاد که دستکش چرمی سیاه و بزرگی پوشیده بود. پوشیدن دستکش تعجبی نداشت؛ اما دستکش تک و بزرگی مثل اون جلوه عادی نداشت. دور بودن از پایتخت، از خبرها دورش کرده بود. اطمینان نداشت خبرش بین بقیه پخش شده یا نه تا سر در بیاره چیز مهمیه یا نه! در هر صورت باید یه جوری سر در میاورد!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,657
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212


کد:
[THANKS]

ویلیام بدون نگاه دیگه‌ای از کنارش گذشت و همراه همسرش به راه افتادن. خدمتکار ملکه، به سلنا نزدیک شد. سلنا سرش رو با هر قدم اون، بالاتر گرفت و به قد بلندش خیره موند. از یه سر و گر*دن هم بلندتر بود. حتماً می‌بایست دلیل قانع کننده‌ای داشته باشه که همچین زنی خدمتکار و سرباز مخصوص ملکه شده؛ چون خانواده سلطنتی خیلی خوش نداشت اینطور از پایین به کسی نگاه کنن!
لکسی با نگاه سردش بهش خیره شد و گفت:
- راه طولانیه، می‌تونی راه بیای؟
- می‌تونم با اسب بیام.
- نه. ورود اسب به اون قسمت ممنوعه، ممکنه کثیف کنه و جناب ترور از این اتفاق متنفرن، حتی اگر بعدش تمیزش کنن.
از حالا معلوم بود با چه آدمی طرفه! لنگ لنگون جلو رفت و گفت:
- پس یه کاریش می‌کنم.
قدمای کوتاه و آرومش، نگاه سرد لکسی رو دنبال خودش کشید که بعد از ده قدم حتی کمتر از دو متر رو طی کرد! سلنا وقتی فهمید دنبالش نمیاد به عقب چرخید؛ اما قبل از اینکه چیزی ببینه دستی زیر پاهاش رفت و ناغافل از زمین بلندش کرد. سلنا جیغ بلندی کشید که همه‌ی ملازم‌های همراهشون که در حال پیاده شدن یا جا به جا کردن وسایل بودن متعجب نگاهش کردن. محکم به یقه‌ی لکسی چنگ انداخت و شگفت‌زده فریاد کشید:
- چیکار می‌کنی... خرس گنده!... .
جیغ بعدی رو وقتی سر داد که لکسی کمی بالا انداختش تا جاش رو روی دستاش تنظیم کنه. دیگه براش مهم نبود کلاه شنلش بیافته، فقط خودش رو محکم‌تر به خدمتکار چسبوند تا با اون پای زخمی سقوط نکنه! صدای بی‌روحش کنار گوشش هشدار داد:
- اگر اون خرس گنده بار دومی داشته باشه واسه دفعه‌های بعدی زبونی واست نمونده!
در حالی که اصلاً دلش نمی‌خواست دستاش رو از دور گر*دن لکسی حتی یه ثانیه برداره با تکون سرش موهایی که روی صورتش ریخته بودن عقب فرستاد و گفت:
- من از کجا بدونم تو یه همچین خر زوری هستی؟!
- فعلاً سفت بچسب!
یه بار دیگه بالا انداختش تا از روی دستاش لیز نخوره. سلنا ناسزایی گفت و اعتراض کرد:
- این کار رو نکن!
- اگر قبلش بهت خبر می‌دادم، زمانی که صرف اومدن تا اینجای راه کردیم رو در حال راضی کردنت می‌گذروندیم... .
صورتش رو کج کرد و عصبی ادامه داد:
- من قرار نیست مثل تو برم روی تختم استراحت کنم!
بوی خیلی خیلی خوشی که از لباسای لکسی به مشامش خورد باعث شد چند بار عمیق بو بکشه. لکسی متوجه شد و گفت:
- تو هم باید همین بو رو بدی نه بوی اسب و خون!
- خیلی ببخشید که حمام معطر در اختیارم نبود!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,657
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,469
Points
212

گویا نظر خاصی هم ندارین!
کد:
[THANKS]

راه نسبتاً طولانی رو طی کردن و لکسی با اینکه عرق کرده بود؛ ولی به سختی تلاش می‌کرد چیزی نشون نده. توی محوطه پشت قصر که زیباییش کم از محوطه جلویی نداشت، خونه‌های سفیدی به هم چسبیده و در امتداد هم ساخته بودن که پشت پرچین‌های لُخت و سرمازده و بلند قرار داشت و خیلی هم از توی باغ اصلیِ گل‌ها که طرف دیگه‌ی شمشادها بود دیده نمی‌شد و در نتیجه چشم‌اندازی به سایه‌بون بلند و مجلل سلطنتی هم نداشتی تا خودت رو اون طرف پرچین‌ها روی صندلی‌های راحتش تصور کنی و خستگی‌ات در بره!
این خیال‌پردازی اون موقع از سال که برگ همه درختا و بوته‌ها ریخته بود راحت‌تر بود. سلنا استراحت‌گاه سلطنتی رو برای اولین بار می‌دید و قبلاً از پشت شاخ و برگای پرپشتی که این دو قسمت رو از هم جدا می‌کرد مشخص نمی‌شد و انقدری هم موندگار نشد تا به همه جای قصر سر بزنه. لبخند نامحسوسی زد و به خودش قول داد به زودی خودش و ویلیام به همراه کالین روی صندلی‌های راحت زیر اون سایه‌بون می‌شینن و با خوشحالی خاطرات خوش آشنایی‌شون رو برای پسرشون تعریف می‌کنن. با کمی تغییر!
هنوز چشم از تصاویر پشت پرچین برنداشته بود و توی افکار خودش غرق بود که پشت در یکی از اتاق‌ها گذاشتش زمین. باد سرد و ملایمی می‌وزید و بارش برف بعید نبود.
لکسی به در چوبی کوبید و منتظر موند. دختر فربه‌ای در رو باز کرد و مثل همه سرش رو بالا گرفت و حتی از سلنا بالاتر گرفت تا به صورت جدی لکسی برسه!
- سلام گنده‌بک چه خبر؟
سلنا سریع خط نگاهش رو از اون دختر برداشت و به لکسی دوخت. انتظار تهدید و سرزنش داشت؛ ولی بدون هیچ واکنشی گفت:
- شاهزاده برگشته. ندیدم اون اطراف پرسه بزنی!
شایدم فقط با «خرس گنده» مشکل داشت! البته اینکه از شنیدن لفظ گنده‌بک ناراحت بشه و سرزنش کنه یا نکنه تفاوتی توی واقعیت بوجود نمی‌آورد.
- خبر دارم. پای مامانم شکسته برای همین نیومدم.
- باشه باور کردم. اصلاً هم به خاطر این نیست که با شاهزاده قهر کردی!
ابروهای سلنا بالا رفت و متعجب دوباره نگاهش رو به سمت اون دختر برگردوند. چطور چنین جراتی داشت؟!
دختر قیافه حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:
- اون به خودم و شاهزاده مربوطه!
- اخلاق خوش شاهزاده رو همه می‌شناسن؛ اما خیلی احمقی اگر فکر کنی واسه آشتی پیش قدم میشه! اون حتی یادش هم نمیاد.
دختره دست به س*ی*نه شد و کمی عصبی گفت:
- گفتم که به خودم مربوطه. حالا واسه چی اومدی؟ این دختر کیه؟
در نهایت نگاه غد و لجبازش رو روی سلنا چرخوند. لکسی دستی به کمرش زد و به سلنا اشاره کرد:
- اون نقاش جدیده. شاهزاده خودش استخدامش کرده... ترِوِر داخله؟
دختر با ترش‌رویی و تعجب گفت:
- نقاش جدید؟! اینجا خودش نقاش و ده‌ها نفر دستیار داره.
لکسی شونه‌ای بالا انداخت:
- دستور شاهزاده و شخص ملکه‌ست. می‌خوای با اونم کل‌کل کن و گردنت رو تاب بده... .
سپس با پوزخندی، شلاقی که به شال کمرش بسته بود آروم بیرون کشید و گفت:
- اونم خوب نازت رو می‌خره!
- لکسی؟
با صدای مردونه‌ای که از پشت سرش اومد، به عقب چرخید.
- تو اینجایی ترِوِر؟... فکر کردم توی خونه‌ت هستی.
- با وجود سفارش ملکه، فکر نکنم حالا حالاها بتونم به خونه و استراحت فکر کنم.
ترِوِر مردی پیر و مثل دخترش فربه، با ریش‌های سفید و بلند بود که دستمالی پارچه‌ای و رنگی شده رو جلوی موهاش بسته بود تا موهای پریشونش توی صورتش نریزه. لکسی دوباره به سلنا اشاره کرد و گفت:
- این زن از حالا به عنوان نقاش اصلی با شما مشغول به کار میشه. ملکه دستور دادن خیلی دقیق با کار آشناش کنی. سفارش کردن که توی کشیدن اون نقاشی دست داشته باشه. اتاقش هم همین بغله. فردا صبح شروع کن و آموزشش بده.
- باشه تو برو به کارات برس، خودم حلش می‌کنم.
لکسی دستی توی هوا تکون داد و در حالی که شلاق یک متری و سیاهش رو دوباره توی شال کمرش فرو می‌برد رفت. حالا نگاه ترور و دخترش روی سلنا قفل شد. بعد از چند لحظه سکوت ترور گفت:
- امشب به خودت برس فردا میام سراغت. بوی گند اسبت تا اینجا میاد!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا