کد:
[THANKS]
سلنا سرش رو پایین نگهداشت و قاشقش رو توی ظرف چرخوند:
- خودت چی حدس میزنی؟ انگار شاهد همه چیز بودی.
با تردید جواب داد:
- باورش سخته که فکر کنم واقعاً بین تو و شاهزاده ویلیام چیزی بوده؛ چون من دیر به اتفاقات بیرون مسافرخونه رسیدم؛ اما بعد از رفتن تو همه داشتن درموردت حرف میزدن.
- ولی حقیقت داره!
- چطور همچین اتفاقی افتاده؟ یه راه محال بین تو و اون وجود داره!
سلنا شونههاش رو کوتاه بالا انداخت:
- سرنوشت زیرکانهتر از این حرفا نوشته شده.
استرلینگ بیشتر برای فهمیدن پافشاری نکرد. هنوز خیلی زود بود تا برای تعریف جزئیات زندگی همدیگه کنجکاوی کنن. سلنا هم بحث رو عوض کرد و پرسید:
- چه بلایی سر جسد اون سرباز اومد؟
لورا خشکش زد و با نگرانی نگاه پرسشگرش رو روی شوهرش قفل کرد تا توضیح بده:
- جسد؟!
استرلینگ اول به لورا که عجلهی بیشتری برای دونستن داشت توضیح داد:
- اون قصد داشت سلنا رو بکشه. برای دفاع از خودش بود... .
سپس رو به سلنا اضافه کرد:
- من گم و گورش کردم. حالا حالاها کسی پیداش نمیکنه؛ ولی تو که میدونستی قیافت رو دیده، چرا تغییر چهره ندادی؟
- قبلاً سعی کردم انجامش بدم؛ اما خیلی دردناکه. نتونستم تحملش کنم.
لورا که هنوز از فهمیدن کشته شدن اون سرباز منقلب بود، از پشت میز بلند شد و گفت:
- به هوای آزاد نیاز دارم.
و از کلبه خارج شد. استرلینگ صداش زد؛ ولی اون توجهی نکرد. در حالی که برمیخاست گفت:
- فقط اولاش اینطوره. بعدش درست میشه... متأسفم الان برمیگردم.
هنوز چند قدم نرفته بود که سلنا تصمیمش رو توی ذهنش نهایی کرد و در آخر به ز*ب*ون آورد:
- اِستِرلینگ!... .
صبر کرد تا به طرفش بچرخه و نگاهش کنه. سپس ادامه داد:
- میتونین تا هر وقت لازمه اینجا بمونین.
و لبخند ملیح و کج دیگهای از طرف سالم صورتش ضمیمهاش کرد. بعد از اون همه مدت تنهایی، نمیخواست فرصت دوباره برای زندگی با یه همنوع خودش رو از دست بده. حتی اگر از امثال لورا کینه به دل داشت اون کینه رو توی دلش دفن کرد.
[/THANKS]
آخرین ویرایش توسط مدیر: