در حال کپی رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 30K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

سرباز از حالت عصبانی، به ترسیده و شگفت‌زده تغییر موضع داد و با تته پته گفت:
- تو یه پ پ پ... پترونی هستی!
شمشیرش رو توی خونه جا گذاشته و برای همین مستأصل شده بود. سلنا با همون چهره به طرفش قدم برداشت. ممکن بود با داد و فریاد به زنش هم خبر بده و این‌طوری احتمال گیرافتادنش زیاد میشد؛ اما نمی‌تونست صفتی که بهش نسبت داده بود رو از یاد ببره. از لای دندوناش غرید:
- پولم رو... بهم... بده... آشغال!
می‌دید که یه خنجر هم به کمرش بسته. دست‌های گِل آلودش رو به سرعت به حالت حیوانیش تغییر شکل داد. به یک قدمیش که رسید، سرباز با یه حرکت غافلگیرانه خنجرش رو از کمرش بیرون کشید تا بهش ضربه بزنه؛ اما سلنا که انتظارش رو می‌کشید سریع‌تر از اون خنجر رو پس زد تا از دستش رها بشه و با دست دیگه‌ش به صورتش چنگ انداخت. چنگال‌های تیز و بلندی که از امتداد انگشت‌هاش بیرون اومده بود روی گوش و فک و بالای گ*ردنش رو شکاف داد. سرباز فریادی زد و از شدت ضربه به دیوار چوبی پشت سرش خورد. زنش حتماً فکر می‌کرد هنوزم داره به در و دیوار لگد می‌کوبه، پس اشکالی نداشت. صورتش به خونریزی افتاده بود. بالای سرش ایستاد و گفت:
- پولم در ازای جونت انسان حقیر.
حدس زدن انسان بودنش کار سختی نبود. در واقع اگر موجود دیگه‌ای مقابلش قرار داشت طور دیگه‌ای از خودش دفاع می‌کرد. اون که حالا از ترس جونش، حسابی زرد کرده بود دوباره دستش رو به سمت کمرش برد تا کیسه‌ی پولش رو بهش بده. سلنا می‌دونست با فهمیدن موجودیتش تو خطر افتاده و شهر ان‌قدر بزرگ نبود که نتونه پیداش کنه و کشتنش رو برای خودش به افتخار و پول تبدیل کنه تا مورد تحسین بقیه واقع بشه؛ اما نمی‌خواست بکشدش؛ چون باهاش معامله کرده بود؛ پولش، در ازای جونش!
چیه رفقا؟ سلنا رو این‌طور نمی‌شناختین، درسته؟
کیسه‌ی پول رو از دستش کشید و گفت:
- اگر دنبالم کنی بدون معطلی می‌کشمت!
سرباز از ترس یخ زده بود و جرات تکون خوردن نداشت. سلنا هم بدون این‌که به بقیه هیزم‌ها دست بزنه از اون‌جا رفت؛ اما قلبش همچنان از ناراحتی می‌سوخت.
***

در حالی که به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده و لیوان فلزی نوشیدنیش رو بین دست‌هاش می‌چرخوند، پشت پیشخوان غذاخوری نشسته بود. مچ دستش به خاطر ضربه‌ای که دیروز صبح موقع زمین خوردن بهش وارد شده بود درد می‌کرد و پارچه‌ی سیاهی دورشون پیچیده بود تا دردش کمتر بشه. گرچه در اون لحظه نه دردی رو متوجه میشد و نه صدای بقیه مسافرها یا مشتری‌ها آزارش می‌داد. قصد نداشت حالا حالاها از فکر بیرون بیاد. داشت لحظه‌ای رو تصور می‌کرد که دوباره با ویلیام رو به رو شده. باید برای اون لحظه برنامه می‌ریخت تا بدونه باید چی بگه و چه‌طور رفتار کنه.
لیوان دیگه‌ای از ناکجاآباد به لیوانش کوبیده شد. سریع به خودش اومد و به مقابل نگاه کرد. مردی رو به روش نشست. کمی خودش رو عقب کشید. نمی‌خواست با کسی صمیمی بشه. نگاه کوتاهی به لکه تیره‌ای که نیمی از صورتش رو می‌پوشوند انداخت و بعد دوباره به لیوانش خیره شد. مرد گفت:
- خیلی‌وقته توی فکری!
با لحن بی‌تفاوتی گفت:
- مشکلی وجود داره؟
و جرعه‌ای از نوشیدنیش خورد. مرد لبخندی زد و آرنجش رو روی میز پیشخوان گذاشت.
- نه. فقط ندیده بودم کسی این همه مدت به فکر فرو بره.
لبخند محوی زد و همچنان نگاهش رو گرفت تا به صورتش ندوزه و کاری جز نوشیدن به ذهنش نمی‌رسید. پس سعی کرد آهسته و کم‌کم بنوشه. مرد کمی ساکت شد. دلیل خودداریش رو فهمید و پرسید:
- اذیتت می‌کنه؟

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214
این بار چشم‌هاش رو بالا کشید و بهش خیره شد:
- چی؟
لحن اون مرد اصلاً ناراحت نبود. بهش نمی‌اومد که ازش خجالت بکشه. جواب داد:
- صورتم.
- نه... .
تک خنده‌ای زد و ادامه داد:
- من درمورد صورتت فکر نمی‌کنم!
- درمورد چی فکر می‌کنی؟
در این مسئله هیچ ابایی نداشت. ویلیام گفته بود نباید فاش بشه. نباید کسی بفهمه؛ اما اون اومده بود فاش کنه. با شصت و پنج سال سن، دلش نمی‌خواست مثل دخترهای هجده ساله سرش کلاه بره. پس شیطنتی توی صداش ریخت و گفت:
- به ولیعهد فکر می‌کنم!
ابروهای مرد بالا پرید و سرش رو تکون داد:
- انتظار این رو نداشتم!
مکثی کرد و ادامه داد:
- خیلی از خانم‌ها بهش فکر می‌کنن؛ اما قبلش لازمه اشراف‌‌زاده باشن.
شیطنت صداش به صورتش منتقل شد و گفت:
- برای این‌که بهش فکر کنم نیاز به پول ندارم.
مرد به خنده افتاد. خیال می‌کرد داره شوخی می‌کنه. کی باور می‌کرد زنی به سادگی اون با شاهزاده ر*اب*طه داشته و مدت‌ها شخصاً ملاقاتش می‌کرده؟
- خوبه... می‌تونی این کار رو بکنی.
سلنا دنبال بهونه‌ای می‌گشت تا از پیشش بره؛ اما اون قصد تموم کردن این مکالمه رو نداشت:
- پس به این شهر اومدی تا به ولیعهد فکر کنی؟
مثل خودش خندید و از جاش بلند شد و گفت:
- خب دیگه... من خیلی خسته‌ام. می‌خوام بخوابم.
مرد سریع گفت:
- بله البته. از آشناییت خوش‌حال شدم.
جوابش یه لبخند مصنوعی بود و بعد خودش رو به اتاقش رسوند. پله‌های چوبی که به سمت طبقه بالا می‌رفت ان‌قدر پوسیده بودن که صدای قیژ قیژشون وقتی روشون پا می‌گذاشتی از شلوغی توی مسافرخونه بیشتر میشد!
وارد اتاق کوچیکش شد و در رو بست و درست همون موقع از خشمی که نسبت به ویلیام داشت برگشت. حتی ذره‌ای خواب به چشم‌هاش راه نداشت. خستگی جوری وجودش رو فرا گرفته بود که برای رفع اون نیاز داشت بمیره! قبل از این اتفاق‌ها، قبل از ویلیام هم زندگی بیهوده‌ای داشت؛ ولی حالا تونسته بود یه بهونه پیدا کنه. یه امید که سر پا نگهش می‌داشت. به خودش تلقین کرد که ویلیام برای بار دوم پسش نمی‌زنه. شاید ترسیده بود. سعی می‌کرد موقعیتش رو درک کنه. اون یه شاهزاده بود. باید حواسش رو به اعمال و رفتارش جمع می‌کرد. ویلیام حتماً دوستش داشت. و فقط یه نشونه مثبت می‌تونست باعث بشه اون رو به‌خاطر رفتارش ببخشه. این دو روزی که به شهر اومده بود تفکرات دو گانه‌اش مثل دو قطب متفاوت قلب و ذهنش رو پس و پیش می‌کرد. یک آن متنفر و خشمگین و یک آن همچنان عاشق و خواهان ویلیام. هنوز به نقطه‌ی معلومی نرسیده بود و تا صبح به خیال پردازی درمورد رفتار ویلیام مشغول شد.
کد:
این بار چشم‌هاش رو بالا کشید و بهش خیره شد:

- چی؟

لحن اون مرد اصلاً ناراحت نبود. بهش نمی‌اومد که ازش خجالت بکشه. جواب داد:

- صورتم.

- نه... .

تک خنده‌ای زد و ادامه داد:

- من درمورد صورتت فکر نمی‌کنم!

- درمورد چی فکر می‌کنی؟

در این مسئله هیچ ابایی نداشت. ویلیام گفته بود نباید فاش بشه. نباید کسی بفهمه؛ اما اون اومده بود فاش کنه. با شصت و پنج سال سن، دلش نمی‌خواست مثل دخترهای هجده ساله سرش کلاه بره. پس شیطنتی توی صداش ریخت و گفت:

- به ولیعهد فکر می‌کنم!

ابروهای مرد بالا پرید و سرش رو تکون داد:

- انتظار این رو نداشتم!

مکثی کرد و ادامه داد:

- خیلی از خانم‌ها بهش فکر می‌کنن؛ اما قبلش لازمه اشراف‌‌زاده باشن.

شیطنت صداش به صورتش منتقل شد و گفت:

- برای این‌که بهش فکر کنم نیاز به پول ندارم.

مرد به خنده افتاد. خیال می‌کرد داره شوخی می‌کنه. کی باور می‌کرد زنی به سادگی اون با شاهزاده ر*اب*طه داشته و مدت‌ها شخصاً ملاقاتش می‌کرده؟

- خوبه... می‌تونی این کار رو بکنی.

سلنا دنبال بهونه‌ای می‌گشت تا از پیشش بره؛ اما اون قصد تموم کردن این مکالمه رو نداشت:

- پس به این شهر اومدی تا به ولیعهد فکر کنی؟

مثل خودش خندید و از جاش بلند شد و گفت:

- خب دیگه... من خیلی خسته‌ام. می‌خوام بخوابم.

مرد سریع گفت:

- بله البته. از آشناییت خوش‌حال شدم.

جوابش یه لبخند مصنوعی بود و بعد خودش رو به اتاقش رسوند. پله‌های چوبی که به سمت طبقه بالا می‌رفت ان‌قدر پوسیده بودن که صدای قیژ قیژشون وقتی روشون پا می‌گذاشتی از شلوغی توی مسافرخونه بیشتر میشد!

وارد اتاق کوچیکش شد و در رو بست و درست همون موقع از خشمی که نسبت به ویلیام داشت برگشت. حتی ذره‌ای خواب به چشم‌هاش راه نداشت. خستگی جوری وجودش رو فرا گرفته بود که برای رفع اون نیاز داشت بمیره! قبل از این اتفاق‌ها، قبل از ویلیام هم زندگی بیهوده‌ای داشت؛ ولی حالا تونسته بود یه بهونه پیدا کنه. یه امید که سر پا نگهش می‌داشت. به خودش تلقین کرد که ویلیام برای بار دوم پسش نمی‌زنه. شاید ترسیده بود. سعی می‌کرد موقعیتش رو درک کنه. اون یه شاهزاده بود. باید حواسش رو به اعمال و رفتارش جمع می‌کرد. ویلیام حتماً دوستش داشت. و فقط یه نشونه مثبت می‌تونست باعث بشه اون رو به‌خاطر رفتارش ببخشه. این دو روزی که به شهر اومده بود تفکرات دو گانه‌اش مثل دو قطب متفاوت قلب و ذهنش رو پس و پیش می‌کرد. یک آن متنفر و خشمگین و یک آن همچنان عاشق و خواهان ویلیام. هنوز به نقطه‌ی معلومی نرسیده بود و تا صبح به خیال پردازی درمورد رفتار ویلیام مشغول شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


نظراتتون رو خواستارم:)

کد:
[THANKS]

این‌که صبح شده رو از سر و صداهای بیرون اتاق متوجه شد. نگاهی به پنجره کوچیک اتاق انداخت. شب قبل سعی کرده بود بازش کنه؛ اما موفق نشد. ان‌قدر از جاش تکون نخورده بود که تمام بدنش درد می‌کرد. آهسته برخاست و از اتاق بیرون رفت. صدای عادی و روزمره‌ی آدم‌ها، ناگهان به هیاهویی تبدیل شد و صدای پاهایی که می‌خواستن از مسافرخونه برن بیرون به گوشش رسید. متعجب و کنجکاو سرعت قدم‌هاش رو بیشتر کرد تا به پله‌ها برسه که همون موقع ناغافل شنلش عقب کشیده شد و خنجر براق و تیزی زیر گلوش قرار گرفت. نفسش بند اومد و ناخودآگاه به دستی که دور گلوش پیچیده شده بود چنگ انداخت. صدای تهدید کننده‌ای کنار گوشش گفت:
- فکر کردی می‌تونی پولم رو بدزدی و در بری؟ من خودت رو به سکه‌های طلا تبدیل می‌کنم جونور!
ترس وجودش رو به رعشه انداخت و قدرت تفکر رو ازش سلب کرد. هیچکس نباید خبردار می‌شد که اون یه پترونیه. اون‌جا برای تکه تکه‌ی بدنش سر و دست می‌شکوندن! اونا پترونی‌ها رو یه جونور نحس می‌دونستن. نمی‌خواست انقدر حقیرانه بمیره. نمی‌خواست مثل خانواده‌اش کشته بشه. فقط چند لحظه برای تصمیم‌گیری مهلت داشت. توی ذهنش دنبال راهی جز کشتن می‌گشت؛ اما وقتی با فشار دستش سرش رو بالاتر گرفت تا خنجر رو روی گلوش بکشه بی‌اراده‌تر از قبل بازوهای جانبیش رو رها کرد و توی س*ی*نه‌ی سرباز فرو برد. خنجر عقب رفت و افتاد و دستش از دور گ*ردنش رها شد. از صدای فرو رفتن بازوهاش توی ب*دن اون به گریه افتاد. صدای ناله‌هاش و ریختن خونش روی زمین داشت حال بدش رو بدتر می‌کرد. سعی کرد آهسته بازوهاش رو بیرون بکشه تا کمتر اون صدای حال بهم زن رو بشنوه؛ اما خیلی هم راحت نبود. گریه‌اش شدت گرفت. قبل از اون هرگز کسی رو نکشته بود. با یه حرکت محکم هر چهارتا بازوش رو که پوسته‌ای براق و تیره مثل پو*ست مار داشت بیرون کشید و از شدت حالت تهوعش عوق زد. دوباره توی کمرش جمعشون کرد. لباس و شنلش بخاطر تیره رنگ بودن خون رو نمایان نمی‌کردن؛ ولی سلنا گرمی خونی که روی شنلش پاشیده بود رو حس می‌کرد. آهسته به طرف سرباز چرخید و از دیدن کاری که کرده بود سکندری خورد و قدم کوتاهی عقب رفت. دنیا داشت دور سرش می‌چرخید. انقدر خون از چهار حفره‌ای که روی بدنش کاشته بود زمین می‌ریخت که مثل جویی به سمت پله‌ها راه می‌گرفت. در حالی که از قبل بیشتر می‌لرزید و نفسش به زور بالا می‌اومد خیره بهش زمزمه کرد:
- بهت گفتم... بهت گفتم، نباید دنبالم بیای.
سرباز با ته مونده توانش، یقه‌اش رو گرفت و سعی کرد حرف بزنه. دیدن زخمی که قبلاً روی صورتش انداخته بود حالش رو بدتر می‌کرد. دست‌هاش رو به جسم بی‌حالش کوبید تا رهاش کنه. سرباز هم ناتوان‌تر از اون بود که مقاومتی داشته باشه و خیلی راحت روی زمین افتاد. زانوهای خودش هم سست و سست‌تر می‌شدن. اشک تمام صورتش رو پوشونده بود. دست خون آلودش رو به دیوار رسوند و از پله‌های زهوار در رفته سرازیر شد. باید فرار می‌کرد. یه سرباز رو کشته بود. باید فرار می‌کرد.
دیگه خلوتی غذاخوری براش اهمیت نداشت. از مسافرخونه بیرون رفت و جمعیتی که جمع شده بودن رو کنار زد تا قبل از خبردار شدن بقیه از اونجا دور بشه؛ اما همین که به انتهای جمعیتی که نمی‌دونست برای چی جمع شدن و نمی‌دونست هیاهوشون برای چیه و کلاً در حالی هم قرار نداشت که بتونه بهش فکر کنه، رسید یکی براش پشت پا گرفت و به استقبال زمین فرستادش. وقتی افتاد چشمش به دست‌های خونیش خورد و ضربان قلبش رو بالاتر برد. موهای طلاییش دو طرف صورتش تاب می‌خورد و چهره‌اش رو پنهان می‌کرد. نگاه سنگین جمعیت به وخامت حالش می‌افزود و هنوزم هیچ جایی از ذهنش به این فکر نمی‌کرد که جمعیت چرا جمع شده؟ فقط می‌لرزید و توی لحظه‌ای گیر کرده بود که بازوهاش چطور ماهیچه‌های ب*دن اون سرباز رو شکافتن! نمی‌تونست بدنش رو به حرکت واداره. انگار دیگه نمی‌تونست از روی زمین بلندش کنه. انگار دیگه نمی‌خواست به دستوراتش عمل کنه. انگار اعضای بدنش علیه‌اش شورش کرده بودن تا روی زمین نگهش دارن.
لحن اخطارگونه‌ای از جایی دورتر از دنیای آشفته‌ی خودش به گوشش می‌رسید که انگار ازش می‌خواست از اون‌جا بلند بشه و بعد صدای گرم و آرومی که اصلاً نیاز نداشت از آشفتگی عبور کنه و مستقیم به گوشش نشست. [/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

- برین آهسته بلندش کنین. حتماً اتفاقی براش افتاده.
همون لحظه ضربان سر به فلک کشیده قلبش ایستاد. هق‌هقش بند اومد و هم‌زمان با دست‌هایی که دور بازوهاش می‌پیچید تا از زمین بلندش کنه، سرش رو بالا گرفت و سمت صداش چرخوند. همه ساکت شده بودن تا ببینن چه اتفاقی میفته. سلنا ابهت و شکوه همیشگیش رو از نظر گذروند و خیره به چشم‌های نافذ و براقش با صدایی که نفس نداشت پرسید:
- من رو یادته؟
صداش ان‌قدری آروم بود که شک داشت به جز خودش کس دیگه‌ای متوجه سوالش شده باشه؛ اما نگاه آبی ویلیام از آرامش و غرور چند لحظه پیشش خارج شد و تغییر کرد. با این‌که سلنا رنگی به رخ نداشت، با این‌که از هر زمان دیگه‌ای داغون‌تر و غم‌انگیزتر شده بود، به خوبی یادش می‌اومد. وقتی دید واکنشی از سمت ویلیام دریافت نمی‌کنه و همچنان بی‌حرکت سوار بر اسب تنومند قهوه‌ایش نشسته، با صدای بلندتری گفت:
- من رو یادت میاد شاهزاده؟
اشک از چشم‌هاش سرازیر شد و از روی خیسی اشک‌های دیگه غلتید. مردم کنجکاوتر شدن و هیچ صدایی از کسی در نمی‌اومد. نگاه ویلیام آشفته‌تر شد. فشار دست‌هاش دور افسار اسبش بیشتر شد؛ اما خونسردی ظاهریش رو حفظ کرد. مرد دیگه‌ای که پشت سرش روی اسبی سوار بود، پایین پرید و همون‌طور که جلو می‌رفت هشدار داد:
- گستاخی نکن!
و سلنا با صدای بلندتری گفت:
- صد روز گذشته، یادت میاد چطور رهام کردی؟
مردی که هشدار داده بود به روش شمشیر کشید و تهدید کرد:
- مراقب باش داری با کی صحبت می‌کنی.
برای اون اهمیت نداشت چه حرفی زده؛ اون سربازی بود که تا آخرین قطره خونش به ویلیام وفادار می‌موند. فرقی نمی‌کرد چی در موردش بشنوه یا ببینه؛ اما ویلیام که از حالش فهمید ممکنه حرف‌های بیشتری بزنه گفت:
- شمشیرت رو غلاف کن اون یه زن بی‌سلاحه.
سپس نگاه جدی‌اش رو به چشم‌های سلنا دوخت و ادامه داد:
- ببریدش به قصر.
بعد پاهاش رو به تن اسبش کوبید تا دوباره به راه بیفته. سربازها سلنا رو از سر راهش کنار کشیدن. مردی که از اسبش پیاده شده بود دوباره سوار شد و به راه افتاد و مردم دوباره سر و صداهاشون رو از سر گرفتن و بهش درود فرستادن. سلنا نمی‌تونست بذاره ان‌قدر راحت بره. فریاد کشید و صداش زد:
- ویلیام!... .
صداش از هیاهوی مردم نگذشت یا ان‌قدر قدرت نداشت که سر جا نگهش داره؛ اما یکی از سربازهایی که بازوهاش رو گرفته بودن محکم توی دهنش کوبید. از شدت ضربه توی آ*غ*و*ش اون یکی سرباز افتاد و نهیب خورد:
- ساکت شو زَنَک!
خواست دست لرزونش رو روی صورتش بذاره که همون سرباز قبلی دوباره بازوش رو گرفت و وادار به حرکتش کرد. ویلیام شاهزاده زیبا رو و خوش برخوردی بود که خواهان زیادی داشت و در نتیجه انگشت اتهام مردم به سمت سلنا می‌رفت تا اون. محبوبیت اون بین مردم انکار نشدنی بود و خیلی هم اهمیت نمی‌دادن که سلنا چی گفته! حتی این‌که فقط از سر راه کنارش نزده و دستور داد تا به قصر ببرنش به محبوبیتش اضافه می‌کرد. همه چیز بیش از حد به نفع شاهزاده اتفاق می‌افتاد؛ اما هنوز زود بود تا کاملاً به این موضوع پی ببره.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

***

شب شده بود. این رو از دریچه کوچیکی که بالای دیوار مقابل میله‌های سلولش می‌دید می‌دونست. تمام مدت به اون دریچه خیره موند تا ببینه چقدر طول می‌کشه تا ویلیام بیاد و بهش سر بزنه. با ناراحتی و منتظر، گوشه‌ای کنار دیوار، روی کاهی که کف زمین ریخته بودن چمپاتمه زده بود.
خون روی دستش خشک شده و بیشتر سیاه به نظر می‌رسید تا قرمز. چون بین انگشت‌هاش غلظت بیشتری داشت، سیاه‌تر شده بود. بعد از انگشت‌هاش، پارچه‌ی تیره دور مچش دیگه به دیده شدن لکه‌های خون اجازه نمی‌داد. در عوض، گِل‌های خشک شده آشکارا روی مچ، دامن کهنه و پایین شنلش به چشم می‌اومد. بوی خون اون سرباز رو از سر تا سر بدنش استشمام می‌کرد.
احتمال زیادی داشت که برای قتل اون هم به سراغش بیان. با دیدن جنازه‌‌اش، به تنها کسی که مشکوک می‌شدن اون بود. همه دیده بودنش و می‌تونستن به حالش شهادت ب*دن. مخصوصاً کسایی که توی مسافر خونه می‌شناختنش. با این فکر بارها چونه‌اش لرزیده و هق‌هق رو از سر گرفته بود. به همین زودی تمام فکرها و نقشه‌هاش دود شدن. همون‌طور که به گوشه‌ی کوچیکی از قرص ماه که از کنار دریچه دیده میشد چشم داشت با صدای لرزونی گفت:
- یعنی کارم تموم شد؟ به همین زودی؟ یعنی دنیا اجازه نمیده هیچ چیزی به نفع من پیش بره؟ به نظرت این‌جا آخرشه؟
چشم‌های خیس و پر آبش رو روی هم گذاشت تا خالی بشه. پرسید:
- فکر می‌کنی ویلیام به دیدنم نمیاد؟
اخم‌هاش از به یاد آوردن لبخندهای زیبای ویلیام در هم رفت. دست راستش رو از سر زانوش برداشت و پایین برد تا به شکمش رسید. زمزمه کرد:
- باورم نمی‌شه! باور نمی‌کنم این احساس فقط از طرف من باشه.
با شنیدن صداهایی که نشون دهنده ورود شخصی به سیاه‌چال بود دست‌هاش رو روی زمین گذاشت و نگاه منتظرش رو چرخوند. صداش کمی بعد دستور داد:
- هر دوتون برین بیرون!
با این حرف، هر دو نگهبانی که اطراف سلولش وایساده بودن رفتن. تنها سلول پر اونجا متعلق به سلنا بود. وقتی ویلیام اون طرف میله‌ها پدیدار شد، با امیدواری، اما حیرت‌زده و آهسته بلند شد. نور کم جون مشعل‌ها نمی‌تونست صورت ویلیام رو واضح نشون بده؛ ولی صورت خیس و کبود سلنا رو چرا! نزدیک‌تر رفت و دست‌هاش رو به میله‌ها گرفت. بوی سوختن مشعل‌ها راحت‌تر به مشام می‌رسید. ترسیده بود؛ اما هنوزم قلبش می‌تپید. نگاه به نگاهش دوخت. از اون فاصله خیلی واضح‌تر دیده میشد. نمی‌دونست با اون سکوت، چند لحظه‌ی دیگه چی از دهنش بیرون میاد. خودش هم ساکت موند؛ ولی وقتی دید قرار نیست اون شروع کننده صحبت باشه به حرف اومد. شاهزاده هم گویا به همین فکر بود که هم‌زمان سکوتشون رو شکوندن:
- ویلیام... .
- برای چی اومدی این‌جا؟
شنیدن صداش از اون فاصله باعث می‌شد چیزی به جز قلبش درونش بالا و پایین بپره و نمی‌دونست چیه؟ با همون چند لحظه سکوت و دیدن چشم‌های آسمونی درخشان ویلیام احساساتش به قلیان افتاده بود. موضوع مربوط به سرباز کشته شده رو که کاملاً از یاد برد. با این وجود از سوالش جا خورد. مکثی کرد و مظلومانه گفت:
- چون تو نیومدی!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

ویلیام دست مشت شده‌اش رو بالا آورد و آروم اما کلافه به یکی از میله‌ها کوبید و تذکر داد:
- ما این مسئله رو همون‌جا بستیم.
نگاه سلنا به سمت مشتش کشیده شد و طرح زر کوب سر آستین لباس آبی رنگش انگار فاصله اجتماعی‌شون رو توی صورتش می‌کوبید. دوباره خیره به چشم‌هاش گفت:
- اما من باهات هم عقیده نبودم ویلیام.
پوزخندی که در برابر حرفش زد دلش رو لرزوند. آب دهنش رو قورت داد.
- یه نگاه به خودت بنداز! چه اتفاقی قراره بین ما بیفته؟ چی با خودت فکر می‌کنی؟... تو اصلاً... اصلاً فکر می‌کنی؟!... راه افتادی توی شهر و می‌خوای آبروی من رو ببری و تحقیرم کنی؟... .
به خودش اشاره کرد و با ابروهای بالا رفته ادامه داد:
- من شاهزاده‌ی این سرزمینم!... چطور به خودت اجازه میدی؟!
- نمی‌تونی همین‌طوری ردم کنی.
- پذیرشی در کار نبوده که بخوام ردت کنم!
سلنا میله‌هایی که بین دست‌هاش داشت رو فشرد و یادآوری کرد:
- تو گفتی عاشقمی! چرا این همه وقت با دختری بگذرونی که هیچ علاقه‌ای بهش نداشتی؟ شاهزاده!
ویلیام سرش رو زیر انداخت و به اطراف تکون داد:
- آه سلنا سلنا... .
دوباره بالا اومد و به صورتش خیره شد:
- ما دوست بودیم! من ازت خوشم می‌اومد؛ اما فقط دوست بودیم... .
هر دو دستش رو به علامت تسلیم بالا آورد و گفت:
- باشه، باشه... همه تقصیرها گر*دن تو نیست؛ ولی واقعاً ازت انتظار نداشتم اون شب رو انقدر واسه خودت معنی کنی... اون موقع من نمی‌فهمیدم دارم چی میگم، خب؟
سرش رو نزدیک‌تر برد و گفت:
- انقدر ننوشیده بودی که نفهمی چی میگی.
ویلیام از کم‌تر شدن فاصله‌شون مکث کوتاهی کرد و بعد عقب رفت تا فاصله به حالت قبل برگرده:
- من هم یه آدمم سلنا... نتونستم مقاومت کنم. همه این‌ها فقط به خاطر اون جمله‌‌ست؟!
- اما وقتی من بهت اعتراف کردم فقط به خاطر احوالاتم توی اون لحظه نبود. من از اولش هم عاشقت بودم... .
اشک برای هزارمین بار از چشم‌هاش چکید:
- رفتارم واضح بود. چطور متوجه نشدی؟ امکان نداره نفهمیده باشی. اگر داری حقیقت رو میگی، پس چرا من الان اینجام؟ چرا اومدی سراغم؟ اگر هیچ حسی بهم نداری چرا فقط از سر راهت کنارم نزدی؟
ویلیام سکوت کرد و این بار توی چشم‌هاش حس تاسف موج میزد:
- سلنا اتفاقی که بین ما افتاد معنی خاصی نداشت. نمی‌دونم چه فکری تو سرت داری، نمی‌دونم چه نقشه‌ای کشیدی... آوردمت اینجا چون می‌خواستم باهات حرف بزنم. من برات ارزش قائلم. تو لایق این نیستی که فقط از کنارت بگذرم؛ پس، فردا برگرد همون‌جایی که بودی و دنبال دردسر نگرد. سعی نکن من رو بدنام کنی. وادارم نکن دست به کارهای دیگه‌ای بزنم. مجبورم نکن بهت آسیب بزنم. نمی‌خوام این کار رو بکنم. ما نمی‌تونیم با هم باشیم.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

سلنا بی‌اراده تک خنده‌ای کرد و گفت:
- اگر مجبورت کنم بهم آسیب می‌زنی؟!
با حرص صداش زد:
- سلنا... .
جلوی عصبانی شدن خودش رو گرفت و ادامه داد:
- سلنا من دارم ازدواج می‌کنم. با یه شاهدخت و این وصلت خیلی مهمه. نمی‌خوام حتی یه لکه روی اعتبارم بیفته. پس از شهر برو و دیگه برنگرد... خودم ترتیبش رو میدم تا راحت... .
سلنا درحالی که هم خشمگین بود و هم ناراحت، ابروهاش رو بالا کشید و حرفش رو برید:
- اوه... حالا فهمیدم از چی می‌ترسی!
ویلیام منتظر و کمی نگران صبر کرد تا نتیجه‌گیریش رو بشنوه:
- وقتی با من بودی هم قرار بود ازدواج کنی... .
کلافگی شاهزاده تلخندی روی ل*ب‌هاش نشوند و اضافه کرد:
- تو بهش خیانت کردی! می‌دونی که می‌تونم راحت با من بودنت رو ثابت کنم. می‌دونی نشان مادرزادی روی بدنت رو دیدم. شکل اون نشان رو کسی نمی‌دونه... تو... تو داری با من معامله می‌کنی؟ منظورت از آسیب‌زدن اینه، درسته؟
خنده‌ی بلندی سر داد که ویلیام رو نگران‌تر کرد. انتظار نداشت به این زودی همه چیز رو توی ذهنش پردازش کنه:
- اون شاهدخت به این قضیه حساسه؟ اون هم تو رو دوست داره، مگه نه؟
دستش از میله‌ها افتاد و قدمی به عقب برداشت و فاصله گرفت. سرش رو تکون داد و حرف‌های خودش رو تائید کرد. ویلیام که دستش رو شده بود جدی‌تر شد و گفت:
- همون‌طور که گفتم تو برای من اهمیت داری و به همین دلیل میذارم بری به جای اینکه فقط از سر راه بردارمت.
سلنا دست‌هاش رو از دو طرف باز کرد و با تمسخر گفت:
- چه سخاوت و بخششی شاهزاده!
ویلیام بدون اینکه به حرف‌ها و طعنه‌هاش اهمیت بده پرسید:
- حالا تونستیم به توافق برسیم؟
شونه‌هاش فرو افتادن و برای ثانیه‌های طولانی به شاهزاده چشم دوخت. تصوراتش یکی‌یکی خ*را*ب می‌شدن و جمله‌ها توی سرش می‌چرخیدن تا برای حرف بعدیش تصمیم بگیره. هیچ انعطافی توی نگاه اون نمی‌دید. لبخندی تلخ‌تر از قبل زد و در آخر گفت:
- قبول می‌کنم!
علامتی از رضایت و آسودگی تو صورت ویلیام دیده نمی‌شد؛ اما چاره‌ای نداشت. نمی‌خواست به گفته‌ی خودش به سلنا آسیب بزنه. پس نگاه آخر رو بهش انداخت و بدون هیچ حرف دیگه‌ای از سیاه‌چال بیرون رفت.[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

***
صبح فردا، پیش از طلوع آفتاب، سه نفر از سربازها توی تاریکی از شهر بیرون بردنش و کمی اون طرف‌تر رهاش کردن تا باقی راه رو خودش بره. هنوز به درختای جنگل نرسیده بود. در عوض خونه‌ی سنگی و خرابه‌ای توی ذوق می‌زد. به طرف یکی از دیوارهای سنگی نیمه فرو ریخته رفت و کنارش نشست و زانوهاش رو ب*غ*ل گرفت. به نقطه‌ای روی زمین خیره شد. حالا هوا انقدر روشن شده بود که مارمولک کوچیک و خاکستری رنگی که کنار چند تا علف ایستاده رو ببینه. از سرمای هوا به خودش لرزید و زد زیر گریه. هر چی که به خودش دلداری داده بود فایده نداشت. تازه باید از زنده موندنش خوش‌حال و سپاسگزار می‌موند! حتی نمی‌تونست دوباره پا به شهر بذاره و اوضاع و احوال مسافرخونه رو بررسی کنه. ویلیام حتماً به سربازهاش سفارش می‌کرد تا جلوش رو بگیرن.
همه اون‌ها به کنار، داشت از گرسنگی ضعف می‌کرد. با اون چند سکه ناچیز باقی مونده توی کیسه‌اش، حتی اگر می‌تونست به شهر برگرده هم نمی‌تونست خودش رو باهاش سیر کنه. پس وقتی که دیگه پرتوهای آفتاب داشت مستقیم بهش می‌تابید، اشک‌هاش رو پاک کرد و بلند شد تا راه بیفته. باید خودش رو به کلبه‌اش می‌رسوند. بدنش رو توی آب خنک رودخونه می‌شست و غذا می‌خورد تا راحت بتونه فکر کنه. با وجود همه اتفاق‌ها، هنوز هم این قدرت رو توی خودش می‌دید که ویلیام رو به سمت خودش بکشه؛ چون در کل دو راه وجود داشت. نمی‌تونست همین‌طور بی‌تفاوت باقی عمرش رو سر کنه، یا باید انتقام می‌گرفت یا ویلیام رو به خودش برمی‌گردوند. قلبش اجازه نمی‌داد به گزینه انتقام فکر کنه. البته دلیل دیگه‌ای هم وجود داشت که به سمت انتقام نره. یه زندگی خوب رو حق خودش می‌دونست. شاید ممکن نبود به عنوان همسر ویلیام پا به قصر بذاره؛ اما هزار تا عنوان دیگه وجود داشت. باقی مونده خیسی صورتش رو با آستینش پاک کرد و گفت:
- خوشبختی حق ماست. بهت قول میدم. فقط باید یه نقشه خوب بکشیم و یکم صبر کنیم تا بی‌گدار به آب نزنیم. همه چیز درست میشه کوچولو... صدام رو می‌شنوی؟
لبخند تلخی زد و همون‌طور که از بین درخت‌ها رد میشد به شکم خودش نگاه کرد. انقدر شکستن دلش دردناک بود که نتونست هیچ حرفی درموردش به ز*ب*ون بیاره. انقدر با حرف‌هاش ناراحتش کرد که ترسید حرفی از اون بزنه:
- ویلیام نمی‌تونه من رو انقدر راحت کنار بذاره. این اجازه رو بهش نمیدم؛ اما بیا درکش کنیم. اون موانع زیادی داره. حتماً واسه اون هم سخته! وگرنه تا الان مرده بودیم. هیچ‌کس سراغمون رو نمی‌گرفت، هیچ‌کس هم نمی‌تونست بپرسه چرا؟ حتی خبرش به گوش کسی نمی‌رسید. در ضمن، اگر انقدر زود عقب نشینی کنیم پس نمی‌شه اسمش رو عشق گذاشت. تو هم موافقی، مگه نه کوچولو؟
انقدر با خودش حرف زد تا بالاخره به کلبه‌اش رسید؛ اما چیزی متوقفش کرد. با تعجب به کلبه نگاه کرد. از دودکش دود کمرنگی بیرون می‌اومد و بوی خوش غذا به مشام می‌رسید. اخمی کرد و گفت:
- اینجا چه خبره؟!
نگاهی به اطراف انداخت و هیچ‌کس رو ندید. فقط صدای پرنده‌ها و هر از گاهی وزش باد به گوش می‌رسید. با حالتی تدافعی دست‌هاش رو از حالت انسانی به چنگال‌های حیوان تغییر داد و جلو رفت. کمی جلوتر صدای زمزمه‌ی زنی، یه بار دیگه اون رو سر جاش خشکوند. شعری که زمزمه می‌کرد رو نمی‌شناخت. صدای زن رو هم همین‌طور. سلنا هیچ فامیل یا کس و کاری نداشت. پس با عصبانیت به راهش ادامه داد. به هیچ‌کس اجازه نمی‌داد اون‌طور بی‌خبر توی خونه‌اش لنگر بندازه! در چوبی کلبه رو هُل داد و فریاد کشید:
- تو کلبه‌ی من چه غلطی می‌کنین؟
زنی که روی تخت خوابش پسر بچه‌ی هفت-هشت ساله‌ای رو به آ*غ*و*ش گرفته بود با دیدنش زهره ترکوند و توی خودش جمع شد و پسرش رو بیشتر به س*ی*نه فشرد. موهای سیاه و بلندش، صورت گردش رو با آشفتگی قاب گرفته بود. چشم‌هاش سرخ و زیرشون گود رفته بود. به راحتی میشد حدس زد که سختی زیادی رو متحمل شده و خسته‌ست. با صدایی منقطع جواب داد:
- تو کی... کی هستی؟
اما سلنا از اون هم داغون‌تر و خسته‌تر نشون می‌داد. همچنان با خشم گفت:
- اینجا خونه‌ی منه!
پسرک که به نظر سخت بیمار و بی‌حال می‌رسید و حسابی ترسیده بود خیره به مادرش آهسته و مضطرب صدا زد:
- مامان! [/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]پسر بچه دلش رو به رحم نیاورد. شرایط بد و دردآوری رو گذرونده بود و انقدری روحیه نداشت تا بتونه برای کسی دلسوزی کنه. مخصوصاً  اون زمان، که از تمام دنیا نفرت داشت. به سمتشون هجوم برد و در همون حال گفت:
- شما حق ندارین این‌جا باشین.
زن جیغ کشید و سرش رو برگردوند؛ قبل از این‌که چنگال‌های تیزش بهشون برسه دستی مردونه عقب کشیدش، ساعدش رو دور گلوش پیچید و تهدید کرد:
- اگر انگشتت بهشون بخوره مردی!
سلنا سریع به دست دور گ*ردنش چنگ انداخت و از لای دندون غرید:
- حالا بهتون بدهکارم شدم غارتگرا؟!
دستای مرد با تردید شل شد. سلنا از فرصت استفاده کرد، با ضربه‌ای اون رو از خودش دور کرد. بعد سریع چرخید تا بهش حمله کنه؛ ولی مرد سریع عقب کشید و دست‌هاش رو به نشونه تسلیم بالا آورد و در حالی که تعجب توی صورتش هویدا بود گفت:
- هی، هی این منم!
بلافاصله اجزای صورتش عوض شد و لکه‌ی تیره‌ای نیمی از صورتش رو پوشوند. موهای تیره‌اش خاکستری شد و ریش کوتاهش بلند و پر پشت شد. سلنا که آروم گرفت پرسید:
- من رو یادت میاد؟ توی مسافرخونه همدیگه رو دیدیم.
نگاه مرد به ک*بودی صورت و نگاه سلنا به نیمه تیره صورت اون خیره شد. نگاهی به زن و بچه‌اش انداخت و دوباره رو به مرد با تعجب پرسید:
- تو یه پترونی هستی؟!
مرد سرش رو تکون داد و دوباره چهره‌اش رو به حالت قبل برگردوند:
- و می‌دونم که تو هم هستی.
سلنا با سکوتش نشون داد منتظر توضیح بیشتره:
- من اتفاق‌هایی که بین تو و اون سرباز افتاد رو دیدم. اون‌جا فهمیدم.
همسرش از پشت سرش به حرف اومد:
- ما اتفاقی به کلبه‌ی تو برخوردیم... پسرم خیلی مریضه، توان این رو نداشت که راه رو ادامه بده. مجبور بودیم بیایم اینجا... اونم همسرمه، گفت که خودش رو به شهر می‌رسونه تا دارویی گیر بیاره.
می‌خواست درمورد اون سرباز بپرسه؛ اما حرف‌های زنش ذهنش رو منحرف کرد. با شک قدمی عقب رفت و خطاب به مرد پرسید:
- پترونی‌ها مریض نمی‌شن! چطور پسر تو مریضه؟!
زن دوباره توضیح داد:
- این پسر منه، استرلینگ ناپدریشه.
بالاخره زنش رو مورد خطاب قرار داد و همچنان مشکوک پرسید:
- پس تو معمولی هستی؟!
زن از دیدن خشمی که دوباره داشت توی اعماق چشمش جون می‌گرفت مضطربانه گفت:
- من، من مشکلی با پترونی‌ها ندارم. قسم می‌خورم! یکی از او‌ن‌ها شوهرمه، داری می‌بینی! اصلاً واسه همین این‌طوری آواره شدیم.
بعد از این حرف، شجاعتش رو جمع کرد و با پشتوانه شوهرش که اونجا حضور داشت آهسته از پیش پسرش بلند شد و به طرف سلنا رفت. خیره به نگاه پر از سوءظنش با مهربونی که تردید توش موج می‌زد گفت:
- غذای خوشمزه‌ای درست کردم. تو هم خسته‌ای هم آسیب دیدی، می‌تونیم با هم زخمات رو تمیز کنیم، مگه نه؟
سلنا قدمی فاصله گرفت و پیشنهادش رو با لحنی که مثل اون صلح طلبانه نبود و هنوزم نرم نشده بود رد کرد:
- نیازی نیست. خودم توی رودخونه تمیزشون می‌کنم.
سپس برای خودش از گوشه‌ای که لباس‌هاش رو می‌گذاشت. چند تا تیکه لباس تمیز برداشت و بیرون رفت. [/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]

***
دستپخت همسر استرلینگ که خودش رو لورا معرفی کرده بود به نظر خوشمزه می‌اومد و بخار سفید و کم‌رنگی که از روش بلند می‌شد بوی خوشش رو هم پخش می‌کرد و این رو ثابت می‌کرد؛ اما انقدر ذهنش مشغول بود که دستش به غذا خوردن نمی‌رفت و انگار حتی عطر و رنگ غذا هم نمی‌تونست ترغیبش کنه تا برای خوردن دست به کار بشه. برای همین قاشق به دست به ظرفش خیره مونده بود.
استرلینگ بعد از این‌که پسرش رو نوازش کرد و از خوابیدنش مطمئن شد نگاه آخر رو به صورت رنگ پریده و تب‌دارش انداخت و بعد به میز غذا پیوست. نیم‌نگاهی هم به لورا انداخت که سلنا رو زیر زیرکی، زیر نظر داشت و خطاب به سلنا گفت:
- غذای خوشمزه‌ایه، شروع کن تا دوباره قوات رو به دست بیاری.
سلنا چشم‌های بی‌روح و حواس‌پرتش رو بالا کشید و بعد از مکث کوتاهی قاشق چوبیش رو توی کاسه‌ی غذاش فرو برد. اون دو تا هم بعد از این‌که به وخامت اوضاعش پی بردن، بالاخره مشغول شدن و در سکوت ادامه می‌دادن تا وقتی که خود سلنا به حرف اومد:
- شما از کجا فرار کردین؟
لورا غذاش رو قورت داد و گفت:
- روستایی که توش زندگی می‌کردیم خیلی از این‌جا فاصله داره. اونا ماهیت استرلینگ رو فهمیدن و می‌خواستن شبونه بهش سوءقصد کنن؛ اما خوشبختانه به موقع خبردار شدیم و تونستیم فرار کنیم. از نیمه‌های راه کُنراد مریض شد و با دیدن کلبه‌‌ی تو، تصمیم گرفتیم تا ما بمونیم و اون بره تا بتونه دارویی چیزی پیدا کنه.
سلنا که هنوز نتونسته بود حس خاصی توی لحنش وارد کنه پرسید:
- تو چرا نخواستی بهش صدمه بزنی؟
لورا کمی شوکه شد؛ اما گفت:
- چون بهم ثابت کرد چیزایی که راجع به پترونی‌ها میگن چیزی جز مزخرف و خرافات نیست... و من... عاشقشم!
استرلینگ نگاه عمیق و معناداری روونه‌ی همسرش کرد؛ ولی حرف شوکه کننده‌ی بعدی اون، دوباره وادارش کرد مدتی رو برای جواب دادن مکث کنه:
- پس خونواده‌ات رو هم رها کردی!
درسته که با کمی صبر پاسخش رو داد؛ اما با اطمینان گفت:
- اون خونواده‌ی منه!
سلنا لبخند کمرنگی زد و سرش رو زیر انداخت و این فکر به ذهنش اومد که اگر ویلیام هم موجودیتش رو بفهمه باور می‌کنه شایعات پشت سرشون حقیقت ندارن؟ اصلاً برای ثابت کردنش بهش فرصتی میده؟
خطاب به استرلینگ که داشت از جو احساسی ایجاد شده بین خودش و همسرش  ل*ذت می‌برد پرسید:
- خونواده تو کجان؟ اون‌ها هم زنده هستن؟
از این سوال انگار خوشی‌اش به باد رفت. برق چشم‌هاش خاموش شد و با ناراحتی جواب داد:
- با تشکر از حاکم و همکاری مردم، همشون رو از دست دادم. اون سالی که پادشاه تصمیم گرفت همه‌ی ما رو قتل عام کنه خیلی سخت تونستم فرار کنم و الان مدت‌هاست آواره شدم. مدت زیادی نبود که وارد روستای لورا شده بودم که شناختمش... .
از چهره‌اش کاملاً میشد فهمید که از به ز*ب*ون آوردن خاطراتش چقدر اذیت میشه؛ برای همین موضوع بحث رو به طرف خودش کشوند و گفت:
- داستان تو چیه؟

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا