کد:
[THANKS]
سرباز از حالت عصبانی، به ترسیده و شگفتزده تغییر موضع داد و با تته پته گفت:
- تو یه پ پ پ... پترونی هستی!
شمشیرش رو توی خونه جا گذاشته و برای همین مستأصل شده بود. سلنا با همون چهره به طرفش قدم برداشت. ممکن بود با داد و فریاد به زنش هم خبر بده و اینطوری احتمال گیرافتادنش زیاد میشد؛ اما نمیتونست صفتی که بهش نسبت داده بود رو از یاد ببره. از لای دندوناش غرید:
- پولم رو... بهم... بده... آشغال!
میدید که یه خنجر هم به کمرش بسته. دستهای گِل آلودش رو به سرعت به حالت حیوانیش تغییر شکل داد. به یک قدمیش که رسید، سرباز با یه حرکت غافلگیرانه خنجرش رو از کمرش بیرون کشید تا بهش ضربه بزنه؛ اما سلنا که انتظارش رو میکشید سریعتر از اون خنجر رو پس زد تا از دستش رها بشه و با دست دیگهش به صورتش چنگ انداخت. چنگالهای تیز و بلندی که از امتداد انگشتهاش بیرون اومده بود روی گوش و فک و بالای گ*ردنش رو شکاف داد. سرباز فریادی زد و از شدت ضربه به دیوار چوبی پشت سرش خورد. زنش حتماً فکر میکرد هنوزم داره به در و دیوار لگد میکوبه، پس اشکالی نداشت. صورتش به خونریزی افتاده بود. بالای سرش ایستاد و گفت:
- پولم در ازای جونت انسان حقیر.
حدس زدن انسان بودنش کار سختی نبود. در واقع اگر موجود دیگهای مقابلش قرار داشت طور دیگهای از خودش دفاع میکرد. اون که حالا از ترس جونش، حسابی زرد کرده بود دوباره دستش رو به سمت کمرش برد تا کیسهی پولش رو بهش بده. سلنا میدونست با فهمیدن موجودیتش تو خطر افتاده و شهر انقدر بزرگ نبود که نتونه پیداش کنه و کشتنش رو برای خودش به افتخار و پول تبدیل کنه تا مورد تحسین بقیه واقع بشه؛ اما نمیخواست بکشدش؛ چون باهاش معامله کرده بود؛ پولش، در ازای جونش!
چیه رفقا؟ سلنا رو اینطور نمیشناختین، درسته؟
کیسهی پول رو از دستش کشید و گفت:
- اگر دنبالم کنی بدون معطلی میکشمت!
سرباز از ترس یخ زده بود و جرات تکون خوردن نداشت. سلنا هم بدون اینکه به بقیه هیزمها دست بزنه از اونجا رفت؛ اما قلبش همچنان از ناراحتی میسوخت.
***
در حالی که به نقطهای نامعلوم خیره شده و لیوان فلزی نوشیدنیش رو بین دستهاش میچرخوند، پشت پیشخوان غذاخوری نشسته بود. مچ دستش به خاطر ضربهای که دیروز صبح موقع زمین خوردن بهش وارد شده بود درد میکرد و پارچهی سیاهی دورشون پیچیده بود تا دردش کمتر بشه. گرچه در اون لحظه نه دردی رو متوجه میشد و نه صدای بقیه مسافرها یا مشتریها آزارش میداد. قصد نداشت حالا حالاها از فکر بیرون بیاد. داشت لحظهای رو تصور میکرد که دوباره با ویلیام رو به رو شده. باید برای اون لحظه برنامه میریخت تا بدونه باید چی بگه و چهطور رفتار کنه.
لیوان دیگهای از ناکجاآباد به لیوانش کوبیده شد. سریع به خودش اومد و به مقابل نگاه کرد. مردی رو به روش نشست. کمی خودش رو عقب کشید. نمیخواست با کسی صمیمی بشه. نگاه کوتاهی به لکه تیرهای که نیمی از صورتش رو میپوشوند انداخت و بعد دوباره به لیوانش خیره شد. مرد گفت:
- خیلیوقته توی فکری!
با لحن بیتفاوتی گفت:
- مشکلی وجود داره؟
و جرعهای از نوشیدنیش خورد. مرد لبخندی زد و آرنجش رو روی میز پیشخوان گذاشت.
- نه. فقط ندیده بودم کسی این همه مدت به فکر فرو بره.
لبخند محوی زد و همچنان نگاهش رو گرفت تا به صورتش ندوزه و کاری جز نوشیدن به ذهنش نمیرسید. پس سعی کرد آهسته و کمکم بنوشه. مرد کمی ساکت شد. دلیل خودداریش رو فهمید و پرسید:
- اذیتت میکنه؟
[/THANKS]
آخرین ویرایش توسط مدیر: