در حال کپی رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 30K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

بیمارستان کاملاً به هم ریخته بود. برخی از صدای انفجارها کنار دیوار زانو زده و سرشون رو پوشونده بودن و عده‌ای در حال فرار بودن. رابین با این‌که هشدارهایی از زخم رو به بهبود شکمش حس می‌کرد؛ اما از سرعت دویدنش کم نکرد و به راهش به سمت بخش مراقبت‌های ویژه ادامه داد.
نفس‌نفس زنون به سالن بزرگ بیمارستان رسید و همون اول راه پاهاش از حرکت وایستاد. جیمز هم کمی بعد از اون درحالی که اسلحه‌اش رو از پشت کمرش بیرون آورده بود از راه رسید و کنار رابین ایستاد.
سالن از حضور آدم‌های عادی خالی بود. همشون برای دور شدن از خطر به بیرون فرستاده شده بودن؛ اما رانی و سایمون رو دید که به سختی با چند تا از پرسنل و پرستارها درگیر شده بودن و هم سعی می‌کردن دفاع کنن و هم می‌خواستن بهشون آسیبی نرسه. و دراک با چهره‌ای سخت و جدی جلوی در ورودی بخش مراقبت‌های ویژه وایسناده بود و چشمش رو به اون‌ها دوخته بود. با دیدن رابین، دست‌هاش رو از دو طرف باز کرد و لبخند کجی تحویلش داد و چند نفر از پرسنل‌ها به سمت اون‌ها حمله بردن. رابین به سرعت چاقوی ضامن‌دار و زیبایی که متعلق به الیزابت بود و همیشه پیش خودش نگه می‌داشت رو از جیبش بیرون آورد و به زنی که جلو می‌اومد حمله برد. اون مثل رانی و پدرش اهمیت نمی‌داد اگر اون‌ها طلسم شده باشن و بی‌اراده می‌جنگیدن. دست زنی که تیغی در دست داشت و برای ضربه زدن بالا رفته بود توی هوا گرفت و با دست دیگه‌ش ضامن‌دار رو تا انتها توی پهلوش فرو برد. جیمز هم مثل اون دست به کار شد و به طرف هر کدوم از پرسنل تیری شلیک کرد تا زمین بیفتن.
رانی سخت مشغول مهار کردن مردی از کادر پزشکی بود که به شدت عصبانی به نظر می‌رسید؛ ولی ناگهان خون سرخ جلوی چشمش رو گرفت و بهت‌زده نفسش رو حبس کرد و قدمی به عقب برداشت. پزشک در حالی که مغزش متلاشی شده بود روی زمین افتاد. تازه متوجه صدای شلیک‌های پی در پی شد و سرش رو برگردوند. صورتش کاملاً خون‌آلود شده بود. متعجب و نگران خطاب به جیمز داد زد:
- تمومش کن! داری چی‌کار می‌کنی؟
سایمون هم با عصبانیت فریاد کشید:
- اون‌ها رو نکشین!
اما جیمز بی‌توجه به اون‌ها آخرین تیر رو هم زد تا نوبت به خود دراک رسید که همچنان اثری از ترس و نگرانی توی صورتش دیده نمی‌شد. رابین دندون‌هاش رو از عصبانیت بهم فشرد و ب*دن زنی که بی‌حال شده بود رو هُل داد تا روی زمین بیفته.
جیمز سریع خشاب خالی سلاحش رو عوض کرد و تیر بعدی رو به س*ی*نه‌ی دراک شلیک کرد و باعث شد از درد صورتش در هم بشه و کمی عقب بکشه؛ اما زمین نیافتاد. جیمز دو مرتبه‌ی دیگه به قلب و پهلوش شلیک کرد و باز هم نتیجه‌ای ندید. رابین با خشم داد زد:
- فایده نداره جیمی... کافیه!
رد خون از جای گلوله‌ها سرازیر شد و پیرهن سبز تیره‌اش رو سرخ کرد. دراک دست‌هاش رو پشت سرش قفل کرد و صاف ایستاد و گفت:
- این دوستت تازه وارده احمق جون.
سایمون درحالی که به‌خاطر درگیریش با پرستارا عمیق و تند و بلند نفس می‌کشید خطاب به دراک هشدار داد:
- نمی‌تونی الیزابت رو از اینجا خارج کنی.
دراک ابروهاش رو بالا کشید:
- اوه واقعاً؟! کی می‌خواد جلوم رو بگیره؟ شماها؟!
جمله‌ی آخرش رو طوری بیان کرد که به خوبی قدرتشون رو تحقیر کنه. از پشت در شیشه‌ای پشت سرش، کاترین درحالی که جسم بی‌هوش الیزابت رو با لباس مخصوص بیمارستان روی دست‌هاش داشت ظاهر شد و جلو اومد.
دراک ادامه داد:
- بیخود تهدید نکنین آقای چیس. من می‌دونم اون خنجر دست شماها نیست. پس عملاً کاری ازتون بر نمیاد.
با نزدیک شدن کاترین، در به صورت خودکار باز شد  و کنار رفت و دراک آخرین حرف‌هاش رو در برابر چهره‌ی مستاصلشون به ز*ب*ون آورد:
- این آخرین شانستون برای حمایت از این دختره. سه روز وقت دارین تا حلقه‌‌های جادویی رو برام بیارین. اگر خواسته‌ام عملی نشه وارث ارزشمندتون می‌میره و هر قسمت بدنش رو برای هر کدومتون هدیه می‌فرستم. پس قرارمون سه روز دیگه، همین موقع... زیر برج ساعت!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

به چشم‌های پر از نفرت رانی خیره شد و گفت:
- دوست دارم یکی از شماها حلقه‌ها رو بیارین. این‌طوری ل*ذت بیشتری داره.
توی حرف‌هاش جدیتی وجود داشت که هر چهار نفرشون رو به عقب نشینی وا داشت و در آخر تونستن در برابر چشم‌های اون‌ها الیزابت رو با خودشون ببرن. جیمز با تعجب اول به دراک و کاترین نگاه کرد که با آرامش از جلوشون رد شد و رفت و بعد به سایمون و دخترش و در آخر رابین. از این سکوت و بی‌حرکتی حیرت کرده بود. باورش نمی‌شد که واقعاً کاری ازشون برنمیاد.
با خروج کاترین و دراک، رابین نتونست خودش رو کنترل کنه. از ته دل فریاد کشید. به سمت دستگاه شوک الکتریکی که گوشه‌ای رها شده بود رفت و اون رو با خشم روی زمین انداخت. سپس درحالی که با صدای بلند نفس می‌کشید چرخید و رو به رانی و سایمون که کمتر از خودش ناراحت نبودن فریاد زد:
- شماها چه کوفتی هستین؟!
با قدم‌های بلند از بین جنازه‌های روی زمین گذشت و به سمت سایمون رفت و یقه‌ی لباسش رو گرفت و ادامه داد:
- اون‌ها دوباره الیزابت رو با خودشون بردن و شماها کاری نکردین. فقط از ترس جونتون قایم شدین... لعنت به شما... شما به درد نخورین!
کلماتش رو با نفرت بیان می‌کرد و نمی‌دونست چه کلمه‌ای بگه که خوب به اون‌ها نشون بده چه‌قدر به درد نخورن! رانی صداش زد:
- رابین! آروم باش.
رابین به سمتش برگشت و همچنان داد زد:
- خفه شو! نمی‌تونی خلافش رو ثابت کنی. تنها سلاح شما اون خنجره که به جای این‌جا، جایی که الیزابت هست، توی عمارت کینگزه. چرا؟ چون خیال کردین ان‌قدر به انتقامشون اهمیت می‌دن که الیزابت رو بی‌خیال شدن. نه! من به این هم شک دارم. شما این احتمال رو ندادین... شما فقط به فکر خودتونین. به فکر جون خودتون. اون طلسم تاثیری روی خودخواهیتون نداره. شما یه مشت بی‌عرضه‌این... لعنت به همتون. لعنت به من که اجازه دادم الیزابت رو بیارین بیمارستان و بهتون اعتماد کردم... .
نفس‌های تند و بلندش توی سالن می‌پیچید. بعد از کمی مکث گفت:
- دیگه کاری باهاتون ندارم. خودم نجاتش میدم.
خواست بره که سایمون دستش رو گرفت:
- رابین صبر کن.
اما اون به تخت س*ی*نه‌اش کوبید و گفت:
- برو به درک سایمون چیس!
بعد از این حرف پا تند کرد و به سمت در خروجی رفت. بیرون از اون سالن همه جای بیمارستان هرج و مرج بود و بوی دود و سوختگی با شدت خیلی بیشتری از همه طرف به مشام می‌رسید. اما دود ان‌قدر زیاد نبود که دستگاه اتفای حریق رو به کار بندازه. از درب بیرون رفت و با ته مونده‌ی امیدش اطراف رو از نظر گذروند؛ ولی هیچ اثری از اون‌ها نبود. مردم با ترس و نگرانی برای بیمارهایی که توی بیمارستان داشتن به ساختمون خیره مونده بودن. ماشین آتش نشانی دست به کار شده بود. رابین با قدم‌های بلند جمعیت رو پشت سر گذاشت و به خیابون نزدیک میشد که سوزش ناگهانی زخمش متوقفش کرد. دستش رو روش گذاشت و ناله کنان خودش رو به نیمکتی برای نشستن رسوند.
لباسش رو بالا زد. روشنایی هوای غروب و آسمان قرمز اجازه می‌داد راحت ببینه. کمی خونریزی کرده بود؛ اما زیاد اهمیت نداشت. جیمز که فاصله چندانی باهاش نداشت با دیدن حالش دوید و کنارش نشست.
- هی! حالت خوبه؟ می‌خوای پرستار خبر کنم؟
لحن جدی رابین کاملاً موضعش رو مشخص کرد.
- بهت پیشنهاد می‌کنم الان اصلاً با من حرف نزنی.
بعد از این جمله، بدون اون که نگاهی بهش بکنه دست توی جیبش برد و موبایلش رو خارج کرد. همون موقع متوجه چاقوی خون آلود توی دستش شد. حتی اون رو نبسته بود و نمی‌دونست چشم چند نفر بهش افتاده. از خودش عصبانی شد؛ ولی چیزای بیشتری برای رسیدگی وجود داشت. صفحه‌ی گوشی رو باز کرد و شماره مورد نظرش رو گرفت‌ و به‌خاطر کشیدن انگشتش روی موبایل، صفحه‌اش رو خونی کرد. جیمز کلافگیش رو از دیدن چاقوی باز و خیس از خونی که در دست داشت فهمید. خواست حرفی بزنه و مطمئنش کنه هیچ ردی از کاری که با پرستارها و پرسنل کردن نمی‌مونه؛ اما با یادآوری هشدار چند ثانیه قبلش سکوت کرد. نفس عمیقش رو با صدا بیرون فرستاد. بالاخره انقدر این کارا رو کرده بود که بدونه آثار جرم رو پاک می‌کنن.
ویوِر برای این که زیاد جلب توجه نکنه با ماشین سیاه و کوچیک‌تری راهی عمارت کینگز شده بود. مدتی از برگشت همه از خاکسپاری گذشته بود و حالا دوستان و آشنایانشون که تعدادشون کم هم نبود برای دلداری و تسکین خونواده‌شون توی عمارت جمع شده بودن.
راننده‌اش مارکو بعد از توقف ماشین، پیاده شد تا در رو برای ویوِر باز کنه. گوشیش شروع به زنگ خوردن کرد؛ اما تا وقتی پیاده شد علامت پاسخ به تماس رو لمس نکرد.
نگاهی به اطراف انداخت. هوا گرگ و میش بود و چراغ‌های سفید پایه کوتاه توی محوطه و توی چمن‌ها کنار شمشادها رو روشن کرده بودن. وقتی مارکو درب ماشین رو بست بالاخره تماس رو جواب داد و کنار گوشش گذاشت.
- سلام رابین.
صدای رابین با عصبانیت و نگرانی همراه بود.
- الیزابت رو بردن!
پاش به زمین چسبید و موبایل رو توی دستش جا به جا کرد:
- چی گفتی؟!
- همین الان به بیمارستان حمله کردن و الیزابت رو جلوی چشممون بردن و هیچ کاری ازمون برنیومد... مثل احمق‌ها نگاهشون کردیم! اوضاع اصلاً خوب نیست.
از لای دندون‌هاش غرید:
- نگاهشون کردین؟!
- اون‌ها دو تا ایزد جاودانه‌ هستن و ما فقط دو تا محافظ داشتیم بدون تنها سلاحی که نابودشون می‌کنه. به‌نظر من خیلی با عقل جور در میاد. دراک تهدیدمون کرد و گفت سه روز دیگه اگر حلقه‌ها رو زیر برج ساعت بهش تحویل ندیم الیزابت رو می‌کشن.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]



***
جسی موریس، پزشک چهل ساله‌ای که مسئولیت نگهداری و کنترل اوضاع الیزابت رو به عهده گرفته بود بعد از بررسی وضعیت عمومیش از حالت خمیده بالای سر تخت، صاف وایستاد و به سمت دراک چرخید. ناخودآگاه از گوشه‌ی چشم نگاهش به کاترین افتاد که با حالتی طلبکارانه و عصبانی به دیوار رو به روش تکیه زده و دست به س*ی*نه تماشاش می‌کرد. نگاهش آن‌قدر تیز و سنگین بود که نتونست به راحتی چشم‌هاش رو به سمت دراک برگردونه. در نهایت نفس عمیق و بی‌صدایی گرفت و دست‌هاش رو با کمی اضطراب جلوی بدنش قفل کرد و گفت:
- آم... کا... کارهایی که لازم بود رو انجام دادم، قربان. هنوز همون وضعیت قبلی رو داره. باز هم بهش سر می‌زنم؛ اما اگر مشکلی پیش اومد هر وقت خبرم کنین میام.
دراک مغرورانه سرش رو بالا گرفت و گفت:
- حتماً دکتر! می‌تونی بری.
جسی لبخندی مصنوعی زد و سرش رو پایین‌تر انداخت تا بره که مچ چپش توی دست دراک گرفتار شد. ترسیده نگاهش رو بالا کشید و به صورت جدیش دوخت. دراک کف دستش رو بالا آورد و با انگشت دست دیگه‌اش خطی فرضی کف دستش کشید که اون خط فرضی شکافت و سیاه شد. جسی از درد ناله‌ی خفیفی کرد.
- این واسه اینه که فراموش نکنی نباید حرفی از ما، این‌جا یا این دختر به کسی بزنی... وگرنه این ردی که روی پوستت گذاشتم حسابی توی دردسر می‌اندازدت.
جسی وحشت‌زده‌تر از قبل سرش رو به عنوان موافقت تکون داد تا رهاش کنه. دراک هم نگاه آخر رو به چشم‌هاش پرتاب کرد تا باور کنه همه حرف‌هاش واقعی و کاملاً جدی بودن. بعد ولش کرد تا از اون‌جا بره.
کاترین تکیه از دیوار برداشت و به آهستگی به طرف الیزابت رفت و بالای سرش ایستاد. به صورتی که با ماسک اکسیژن پوشیده شده و سری که هنوز هم باند پیچی بود خیره شد و از لای دندوناش با نفرت زمزمه کرد:
- ع*و*ضی!
دراک نخ سیگاری از توی پاکتی که روی یه عسلی چوبی و کوچیک قرار داشت برداشت و همون‌طور که مشغول روشن کردنش شده بود گفت:
- اون صدات رو نمی‌شنوه!
و به سمت صندلی چوبی که کنار دیوار قرار داشت رفت و روش نشست تا از سیگارش ل*ذت ببره. کاترین هم به سمتش رفت. یه دستش رو بالای صندلی تکیه داد و به طرفش خم شد. دودی که از دهنش به هوا پرواز می‌کرد رو به ریه‌هاش کشید:
- تو گفتی می‌خوای تک‌تک اون محافظ‌ها رو بکشی. گفتی می‌ذاری انجامش بدم. و بعد با خیال راحت می‌تونیم دوباره دنبال راه برگردوندن لرد و ادوارد بگردیم.
دراک چشمش به اون و فاصله کمش افتاد. کامی از سیگار درخشانش گرفت و گفت:
- آره، مطمئنم یه نمایش جذاب میشه... حتی جذاب‌تر از الان.
با این‌که منظورش رو فهمیده بود، عقب نکشید. قدرتش در برابر اون خیلی کمتر از عقب کشیدن یا سرپیچی از حتی کوچیکترین دستوراتش بود. فعلاً هم حال دعواهای همیشگی رو نداشت. با همون جدیت گفت:
- از گوشتشون برات سوسیس درست می‌کنم تا ل*ذت انتقام رو با همه سلولای بدنت حس کنی دراک... حتی وادارشون می‌کنم از اون سوسیس‌ها بخورن!
صاف ایستاد و ادامه داد:
- حالا بهم بگو چه تضمینی هست که از حلقه‌ها علیه خودمون استفاده نکنن؟ تو قدرت این رو نداری که طلسم مخفی کننده رو در برابر حلقه‌ها روی این دختره بذاری، اون‌ها راحت جاش رو پیدا میکنن.
دراک لبخند کجی زد و دود غلیظ و سفید رو به هوا فرستاد:
- اون‌ها نمی‌تونن، قدرت حلقه به ما آسیب نمی‌زنه.
کاترین شگفت‌زده فوحشی داد و پرسید:
- داری جدی میگی؟!
- طلسم ما قدرتمندتره و می‌تونه در برابر نیروهای حلقه ازمون محافظت کنه. تنها سلاحی که می‌تونن باهاش کارمون رو بسازن اون خنجره. برای این‌که نتونن کاری کنن من این‌جا می‌مونم و تو با نیروت از این‌جا مراقبت می‌کنی تا نتونن راحت نزدیک این خونه بشن. خودت میری سر قرار؛ چون با کشتن تو نمی‌تونن تاثیری روی من بذارن و می‌دونن من پیش الیزابتم پس کاری باهات ندارن. به این‌جا هم نمی‌تونن نفوذ کنن؛ چون قدرت تو، این اطراف رو پوشش داده و من برای گرفتن جون دختره به پنج ثانیه نیاز دارم. در نتیجه، تو خیلی راحت حلقه‌ها رو ازشون می‌گیری و برمی‌گردی و بعد از اون دیگه هیچی جلودار ما نیست. این‌بار دیگه هیچی قدرت بهم زدن نقشه‌هامون رو نداره.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

چند هزار هزار= هزاران نفر!

کد:
[THANKS]

***

ویوِر

از توی ماشین به رودخونه‌ی تایمز خیره شده بودم. غروب آفتاب روشنیِ روز آسمون رو ازش گرفته بود. در عوض چراغ‌های برج و کاخ وِست مینستِر تاریکیِ غروب رو جبران و چندین برابر زیباتر کرده بود.
با صدای ساعت بیگ بِن نگاهم رو به طرفش کشیدم. دیگه وقتش بود. ساعت هشت و سی دقیقه. خطاب به سایمون که کنارم روی صندلی عقب نششته بود گفتم:
- لطفاً پیاده شید آقای چِیس. من به وقتش میام.
با تکون سر با حرفم موافقت کرد و پیاده شد. در حالی که از لرزش کوتاه حاصل از بسته شدن در ماشین تکون‌های خفیف می‌خوردم دست توی جیبم بردم و حلقه‌ها رو برداشتم. کف دستم به هم تکیه داده و برق می‌زدن. محافظ‌ها واقعاً هیچ تصوری نداشتن که چند هزار هزار نفر بخاطر این دو شی‌ء کوچیک مرده بودن و چند هزار هزار نفر طمع داشتن‌شون، اون‌ها رو حتی به جون خانواده‌های خودشون انداخت.
حلقه‌ها رو هیچ‌وقت نداشتم، هیچ‌وقت نخواستم‌شون؛ اما یک بار من رو از سلنا دور کردن و حالا بعد از مدت‌ها می‌خواستم باهاشون برش‌گردونم. خیلی چیزها درموردشون می‌‌دونستم. من دقیقاً می‌دونستم چه‌طور باید ازشون استفاده کرد. می‌دونستم هر فرا طبیعی با پوشیدن اون‌ها به نهایت قدرت خودش می‌رسه و می‌خواستم خود واقعیم رو به کاترین نشون بدم و برای این کار نیاز داشتم کاری کنم تا چشم بقیه چیزی ازم نبینه. این اطراف خیلی پر تردد بود. حلقه‌ها رو پوشیدم و به راحتی جریان خالص نیروش رو توی بدنم حس کردم. اعتراف می‌کنم که حس فوق‌العاده‌ای بود. احساس می‌کردی هر سلول بدنت با کیفیت‌تر از قبل کار می‌کنه. انگار می‌تونستی توی تاریک‌ترین مکان به روشنی روز ببینی. نفس عمیقی کشیدم و با لحن آرومی خطاب به مارکو گفتم:
- در ماشین رو باز کن.
اون هم بی‌هیچ حرفی پیاده شد و در رو برام باز کرد. انگار می‌تونستم از هر مولکول اکسیژن چند برابر بقیه استفاده کنم. چشم‌هام رو به سمت بیگ بِن سوق دادم. حروف لاتین زیر صفحه‌ی ساعت رو که با چشم‌های غیر مسلح، به راحتی نمی‌شد دید با چنان وضوحی می‌دیدم و حروفش رو از هم تفکیک می‌کردم که انگار در یک سانتی‌متری صورتم قرار دارن!
خداوند ملکه را حفظ کند!
برای درک این موقعیت باید بگم که اون جمله بالای نود و شش متر ارتفاع و چندین متر فاصله با برج قرار داشت و حالا راحت‌تر منظورم از قدرت وضوح و تفکیک حروف قابل فهمه. ل*بم از هیجان به سمت بالا اوج گرفت و کج شد. حتی نتونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم. دستی به یقه‌ی کت خاکستری و تابستونه‌ام کشیدم و به راه افتادم. نگاه کوتاه دیگه‌ای به انگشتام انداختم. نور درخشان و قرمزش درونم رو لو می‌داد. چه خوب که همه در این مورد نمی‌دونستن!
نیاز نبود دنبالشون بگردم. من اراده می‌کردم و حلقه هر چیزی رو توی ذهنم بهم نشون می‌داد. صدای سایمون رو می‌شنیدم که خیلی هم آرامش نداشت و عصبانی به نظر می‌رسید؛ ولی سعی می‌کرد خودش رو کنترل کنه. من داشتم از پشت سر، کاترین رو می‌دیدم. می‌شناختمش. حلقه‌ها کاملاً اون رو توی همین چند قدم راه بهم شناسوندن. گرچه قبلاً هم برام ناشناس نبود. کاترین با سردی گفت:
- می‌خوای تمام شب رو با این چونه زدن‌ها بگذرونی؟ زمان زیادی برای تصمیم‌گیری نداری.
به ظاهر فقط سایمون جلوش بود؛ اما کاترین خوب می‌دونست محافظ‌های دیگه‌ای که چهره‌شون رو نمی‌شناسه اطرافشون پرسه می‌زنن و آماده‌ی حمله‌ان. محافظ‌ها فکر می‌کردن قراره تهدیدش کنم؛ ولی حقیقت کفایت می‌کرد و حمله و تهدید گزینه دوم من بود. نگاهی به کتم انداختم. پشیمون شدم از پوشیدنش؛ چون دوستش داشتم و قرار بود پاره بشه!
سایمون جواب داد:
- پیش خودت فکر کردی به این راحتی‌ها حلقه‌ها رو بهتون می‌دیم؟
و پاسخ کاترین پیروزمندانه بود:
- یعنی به جون الیزابت اهمیت نمی‌دین؟

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

وِرد رو زمزمه کردم. حتی برای سایمون و محافظ‌ها. بهتر بود این روی من رو حالا حالاها نبینن. سپس بلند گفتم:
- گمون نمی‌کنم هنوز ان‌قدر احمق شده باشین. بدون اون به هدفتون نمی‌رسین.
الان هیچکس به جز کاترین تغییرات من رو نمی‌دید. با یک تای ابروی بالا رفته به طرفم برگشت. اداش رو در آوردم و من هم یکی از ابروهام رو بالا کشیدم و لبخند زدم. نگاهی به سر تا پام کرد و پرسید:
- تو دیگه کدوم خری هستی؟
احترام برای من خیلی مهم بود. پس، یکم اوقاتم تلخ شد. اخم ریزی کردم و گفتم:
- اوه! هیچ خوشم نیومد.
پوزخند تحقیرآمیزی زد و دست به س*ی*نه شد:
- چه بد!
اوقاتم بیشتر تلخ شد؛ اما باید آروم می‌موندم. حداقل تا مدت کوتاهی!
پلکی طولانی زدم:
- من رو ببر پیش الیزابت.
- به چه مناسبت؟!
خود واقعیم رو آزاد کردم. خیلی ازش استفاده نمی‌کردم؛ اما کاترین نیاز داشت بفهمه با کی طرفه. جا خوردنش رو به وضوح دیدم. دست‌هاش شل شدن و کنار بدنش افتادن و دهنش از تعجب باز موند. ناخواسته قدمی عقب نشینی کرد و من من کنان گفت:
- تو... تو... .
تردیدش رو با سر تایید کردم:
- آره من همونم.
نگاه دقیق‌تری به هیبتم انداخت. بهش نزدیک شدم و در همون حال از لای دندون غریدم:
- من سلنا رو می‌خوام. باید الیزابت رو ببینم.
دست خودم نبود. یک لحظه ان‌قدر عصبی شدم که نتونستم جلوی لحن خشمگینم رو بگیرم. اون هم برای دفاع و نشون دادن این که دست خالی نیست چشم‌های درخشانش رو نشونم داد و س*ی*نه سپر کرد:
- یه ع*و*ضی دیگه هم با همین ادعا گند زد به نقشه‌مون چرا باید دوباره گول بخوریم؟
صدامون پایین بود و سایمون چیس قادر به واضح شنیدن صحبت‌هامون نبود، البته خودمم یه کارهایی کرده بودم که احتمالاً یه کلمه‌اش رو هم نفهمه. خشم وجودم رو می‌سوزوند. ان‌قدر که خیال نمی‌کردم آتش کاترین بتونه.
- من رو با اون بی‌عقل مقایسه نکن.
باید بیشتر خودم رو بهش می‌شناسوندم. سرم رو نزدیک‌تر بردم. اون واقعاً یه شعله‌ی فروزان بود که توی کالبد انسان زندگی می‌کرد!
اون رازی که سلنا هر چیزی رو براش می‌داد بهش گفتم و کاملاً حس کردم که گرمای وجودش یواش یواش سرد شد. وقتی عقب کشیدم چشم‌های متعجبش رو دیدم که از اون گشادتر نمی‌شد. حالا جور دیگه‌ای بهم چشم دوخته بود. حتی رگه‌هایی از ترس رو توی صورتش دیدم. خب موفق شدم، حساب کار دستش اومد؛ اما انتظار نداشتم ان‌قدرها هم جا بخوره. به آهستگی به حالت قبلم برگشتم و طلسم چند دقیقه پیشم رو باطل کردم. با طعنه گفتم:
- به نظرم داری یخ می‌زنی جهنمِ مونث!
بالاخره ل*ب‌هاش رو به حرکت در آورد و گفت:
- چه‌طور اون همه مدت مخفی موندی؟!
شونه‌هام رو بالا انداختم و یقه‌ی کتم رو گرفتم تا مرتبش کنم.
- مگه نمی‌دونستی با کی سر و کار داشتی؟ اما خورشید پشت ابر نمی‌مونه، نه؟
دستی به موهام کشیدم. استفهام بیشتری توی صداش ریخت و پرسید:
- اصلاً چه‌طور زنده موندی؟!
- بعداً برات توضیح میدم. حالا قبل از این‌که محافظ‌ها بیشتر بهم شک کنن راه بیفت بریم. اون‌ها این تغییرات رو ندیدن و بر خلاف گول خوردنشون، سر کار موندنشون خیلی راحت نیست.
نگاهم رو بدون این‌که مشکوک به نظر برسه روی تک تک محافظ‌هایی که مخفی شده بودن چرخوندم. نمی‌خواستم برای خودم دشمن‌های بیشتری بتراشم. با سر اشاره‌ای کردم تا راه بیفته. محافظ‌ها کم‌کم با تعجب به سمت سایمونِ متعجب‌تر اومدن. من زیادی بی‌دردسر راضیش کرده بودم. انتظار کمی بحث و درگیری رو داشتن؛ ولی حتی نمی‌دونستن لباس‌هام واسه چی خود به خود پاره شدن! اون راحت متقاعد شد؛ چون برق سرخ حلقه‌ها رو توی دستم دید. فهمید که دقیقاً می‌دونم چه‌طور ازشون استفاده میشه. چهره واقعیم رو دید و رازم رو شنید. اون قانع شد و حتی یه نمه هم ترسید.
اگر خیلی قبل‌ترها دیده بودمشون یا از وجودشون با خبر شده بودم الان همه چیز فرق داشت. الان سلنا کنارم بود. حتی تصورش، قلبم رو به تپش می‌انداخت.[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]

وقتی از بیگ بِن فاصله گرفتیم کاترین که به وضوح توی فکر فرو رفته بود پرسید:
- اریک کیه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- شما که باهاش همکاری کردین.
- آره. اما هیچکس نمی‌‌گفت اون کیه؛ لرد ان‌قدر با دیدنش منقلب شده بود که چاره‌ای جز پذیرشش نداشتیم.
- دیگه باهاش رو به رو نمی‌شین؛ پس درموردش کنجکاو نشو.
کمی مکث کرد و بعد پرسید:
- اون هم مثل توئه؟
نگاه جدیم رو به صورتش دوختم. می‌دونستم این نگاهم چه‌قدر تاثیر گذاره. گرچه خیلی هم نمی‌تونست بهم خیره بشه. دلیل منطقی‌تری برای فرار پیدا کرد و سرش رو به رو به رو چرخوند. آب دهنش رو قورت داد و توجهش رو به خیابون متمرکز کرد.
- بهت نمیاد خنگ باشی کاترین.
آهسته و زیر لبی زمزمه کرد:
- باشه.
با رسیدن به دومین چهار راه، پشت چراغ قرمز گیر افتادیم. می‌فهمیدم بازم سوال داره. آماده بودم بپرسه.
- تو... پیر شدی.
البته جمله‌اش سوالی نبود؛ ولی منتظر توضیح بود.
- من جاودانه نیستم.
توضیح مختصر و مفیدی تحویلش دادم. می‌تونست براش قانع کننده باشه. با این حال خودم می‌دونستم چند تا دروغ پشت حرفم هست. نه این‌که جاودانه باشم. نبودم! ولی خیلی چیزهای دیگه‌ای وجود داشت. من حتی یک دهم حقیقت رو براش تعریف نکردم.
ترجیح داد دیگه حرفی نزنه. می‌خواست فعلاً به چیزهایی که تا الان فهمیده و دیده بود فکر کنه. برای این انتخاب تحسینش می‌کردم. بهتر بود ساکت بمونه. همین که می‌خواستم از سکوتش بهره‌مند بشم گفت:
- چه‌طور جاودانه نیستی؛ ولی حلقه‌ها رو به‌خاطر داری؟ چرا طلسم روی تو اثر نگذاشته؟ مطمئنم محافظ‌ها طرز استفاده حلقه‌ها رو  بهت نگفتن.
حقیقتاً جا خوردم. تا حالا بهش فکر نکرده بودم. مشت دست چپم رو تا جایی که می‌تونستم فشار دادم تا غافلگیر شدنم رو توی صورتم به نمایش نذارم. کنترلش سخت بود؛ اما موفق شدم. بدون تغییر لحنم گفتم:
- هنوز زوده ان‌قدر با هم صمیمی بشیم که مجبور باشم همه چیز رو برات توضیح بدم. این‌طور فکر نمی‌کنی؟
ناخواسته پوزخند زد. مشتم رو باز کردم و کف دستم رو در حالی که گز گز می‌کرد رو شلوارم گذاشتم. پارچه‌ی شلوار به پام چسبیده بود و گرمای کف دستم رو حس می‌کردم. سعی کردم خودم رو آروم کنم. نمی‌تونستم به راحتی خودم رو قانع کنم تا برام خیلی هم اهمیت نداشته باشه که چرا؟ چرا یادمه؟ حتماً دلیلی داشت. هیچ چیزی بی‌دلیل و اتفاقی نبود. من با تمام وجود به این جمله اعتقاد داشتم؛ هیج چیزی بی‌دلیل و اتفاقی نبود؛ اما کاترین فردی نیست که اضطرابم رو نشونش بدم. هیچ کس نیست.
سرش رو آروم بالا و پایین کرد و گفت:
- با این که فکر نمی‌کنم زمان زیادی رو با لرد گذرونده باشی؛ ولی اخلاقش خیلی روت تاثیر گذاشته.
به خاطر همین شباهت رفتار بود که خودش رو باخته بود. خودش رو کاملاً یه گروگان می‌دید.  تضمینی وجود نداشت که من خنجر رو همراهم نداشته باشم. هیچ شناختی از من نداشت تا تخمین بزنه الیزابت چه قدر واسم مهمه که بتونه مطمئن بشه به‌خاطر اون، بهش صدمه نمی‌زنم. و قطعاً نمی‌خواست بمیره. اون جاودانگی و قدرت رو با هم داشت و یکی از بزرگ‌ترین خواسته‌هاش نجات از دست دراک بود تا بتونه زندگی بی‌نقصش رو مستقل کنه. این رو از خاطراتش می‌دونستم. کاترین از زیر سلطه بودن متنفر بود و حالا قرن‌ها زیر سلطه‌ی صد در صدی دراک قرار داشت. آزاد شدن از دست دراک رو بی‌اقرار به اندازه‌ی برگشتن ادوارد می‌خواست.
آه عزیزم!
- اون همه رو تحت تاثیر قرار می‌داد. تو بهتر از همه می‌دونی، نه؟
لحنش مثل کوه‌های عظیم یخ و ذرات برف توی یه بوران شدید سرد شد و گفت:
- این بزرگ‌ترین اشتباهم بود!
و بعد از این جمله، طوری سکوت کرد که انگار هرگز بلد نبوده حرف بزنه.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

جلوی ساختمون عریض و سه طبقه‌ای نگه داشت. ساختمون یه باشگاه بزرگ بود. طبقه اول فیت‌نس و ب*دن‌سازی، طبقه دوم اداری و طبقه آخر کلاب سرگرمی، کافه و چیزهای دیگه بود. می‌دونستم با هیچ‌کدوم این طبقات کاری نداشت. خم شد و از توی داشبرد ریموتی خارج کرد و درب پارکینگ رو باز کرد تا وارد بشه. طبقه منفی یک، شامل استخر و سونا و غیره میشد و ما دقیقاً با همین طبقه کار داشتیم.
هوا گرم بود و می‌دونستم به‌خاطر طلسم غیر فعال کاترین بود. با توجه به اون همه آب و سیستم گرمایشی، ما عملاً وارد یه جهنم خاموش شده بودیم.
از ماشین پیاده شدیم. از مقابل استخر تمیز و ویژه گذشتیم و بعد از یه راهروی تقریباً باریک که دیوارهای دو طرفش با طرح چوب قهوه‌ای تیره کار شده بود به دری رسیدیم. قبل از این‌که بازش کنه گفتم:
- نمی‌خوای طلسم رو برداری؟
دونه‌های عرق تمام بدنم رو خیس کرده بود.
- نه تا وقتی تو این‌جایی و کاملاً به توافق نرسیدیم. فقط اجازه داری وارد شی. اگر تهدید به حساب بیای اتفاقای بدی میفته.
 اون ریشخندی که روی صورتش می‌نشوند بدجوری من رو وا می‌داشت واقعاً همون تهدید احتمالی بشم که فکر می‌کنه. از خودم که حالا می‌دونست کیم و ترس نامحسوسی که سعی داشت پنهانش کنه بگذریم، هیچ معلوم نبود من بی‌نقشه باشم و کاملاً تنها و اون بیرون کسی دنبالمون نیومده. وقتی طلسمش فعال میشد ورود و خروج به این‌جا غیر ممکن بود. دست‌هام رو توی جیب شلوارم فرو بردم و شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم:
- بسیار خب.
در رو باز کرد و بالاخره جریان هوای خنکی به صورتم خورد. اوه لعنتی! از گرما متنفر بودم.
محاسبات خود به خود به ذهنم سرازیر می‌شدن. حلقه با تمام قدرتش در برابر طلسم جاودانگی بی مصرف بود. تاثیری که اون‌ها می‌تونستن با حلقه به دیگران بذارن، کس دیگه‌ای با حلقه‌ها نمی‌تونست روشون بذاره. پس من نمی‌تونستم با حلقه، طلسم کاترین رو باطل یا متوقف کنم؛ اما می‌تونستم با حلقه روی خودم تاثیر بذارم و از خودم محافظت کنم.
با کمال میل وارد خونه شدم. خونه‌ی خوبی بود. همه چیز سفید بود به جز تلویزیون سیاهی که به دیوار چسبیده و گلدون شیشه‌ای سیاهی که توش دو شاخه‌ی بامبو قرار داشت و البته خط‌های باریک و سیاهی که دیوار رو تزئین کرده بودن. به نظر من ویژگی بارزش هوای خنکش بود!
و نکته‌ی آخر این‌که، من قرار بود با یه وسیله سفید دیگه، اثاثیه خونه رو تکمیل کنم. دستم رو روی کمرم کشیدم و برآمدگی‌اش رو حس کردم. می‌دونستم الیزابت توی کدوم اتاقه. کاترین صدا زد:
- دراک. ما این‌جا اتفاقای جدید داریم.
دراک از پشت دیواری که به اتاق می‌رسید بیرون اومد. با دیدن من عصبانی شد و پرسید:
- اون کیه؟... حلقه‌ها کجان؟
کاترین توضیح داد:
- حتی تصورشم نمی‌کنی که کی می‌تونه باشه... و حلقه‌ها دستشه!
خواست ادامه بده که خودم قدمی از پشت بهش نزدیک شدم و گفتم:
- خودم معرفی می‌کنم، کاترین!
به سرعت دستم رو پشت کمرم بردم و خنجر رو بیرون کشیدم. بهتر بود کارش رو این‌جوری تموم کنم و فرصت ندم به طرفم بچرخه. هم‌زمان با من، دراک هم به سمت من دوید؛ چون دید که قراره چی‌کار کنم؛ اما دیر کرد و من خنجر رو تا انتها توی کمرش فرو بردم. جایی که از قلبش بگذره. کاترین سعی کرد نیروی درونیش رو فعال کنه. بدنش داشت ترک بر می‌داشت و حسابی به نقطه ذوب می‌رسید؛ ولی دردی که داشت این قدرت رو ازش می‌گرفت تا علیه من استفاده‌اش کنه. داد زدم و سریع خطاب به دراک دستور دادم:
- جلوتر نیا... .



[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]

فقط یه قدم مونده بود تا به ما برسه که پاهاش به زمین چسبید و مجبور شد شاهد مرگ آخرین منبع قدرتش باشه. نفس کاترین به سختی بالا می‌اومد و بدنش کم کم سست میشد. یه دستش رو آورد پشت سرش و به شونه‌ی خودش چنگ انداخت. پو*ست تنش کنده شد و ماهیچه‌های کتفش به شدت به خونریزی افتادن. ا*و*ف! حسابی داشت گند کاری می‌کرد. صدای ناله‌هاش صورت دراک رو ناامیدتر می‌کرد. موهای روشن و لَختش با خون خودش خیس میشد. رگه‌های سیاهی از جایی که خنجر فرو رفته بود به سرعت روی بدنش پخش میشد و خونش رو می‌خشکوند. برای من ارزش افراد با میزان اطلاعاتشون سنجیده میشد. برای همین اجازه داده بودم اون ریچارد خائن به زندگیش ادامه بده. پس خیلی احمقانه بود اگر کسی مثل دراک رو حروم می‌کردم. مغز دراک پر بود از صدها سال تجربه و اطلاعات. با من هم‌هدف بود و البته برای برگردوندن الیزابت به خون تازه‌اش نیاز داشتم.
با لحن محکم و تسلط آوری گفتم:
- جون دادنش رو تماشا کن دراک و خوب به‌خاطر داشته باش!
همون‌طور که داشت میفتاد و دیگه قدرت ایستادن نداشت خنجر رو بیرون کشیدم. جسمش روی زمین به خودش پیچید و من تا آخرین لحظه‌اش رو تماشا کردم. سپس تهدیدآمیز گفتم:
- می‌خوای زنده بمونی؟
نمی‌خواست خودش رو گم کنه؛ اما از قیافه‌اش چیز دیگه‌ای برداشت میشد. داشت تصمیم می‌گرفت. قطعاً به این راحتی‌ها نمی‌تونست بی‌خیال جاودانگی‌اش بشه. پس یه انگیزه‌ی دیگه بهش دادم:
- من می‌خوام لرد رو برگردونم و می‌دونم چه‌طور. با من باش و بعدش می‌تونی لرد و جاودانگی رو با هم داشته باشی.
رد کردن حرفم یه بی‌عقلی بزرگ بود. چشم‌هاش برق زد؛ اما همچنان لال موند! وقت نداشتیم. طلسم کاترین به زودی فعال میشد و آژیرهای ضدحریق کل ساختمون به صدا در می‌اومد و خروج سخت‌تر میشد. خنجر رو بین انگشت‌هام چرخی دادم و هشدار دادم:
- همه‌ی روز وقت نداری دراک. قبول یا نه؟
کم کم نفرت از پشت ترس چشم‌هاش معلوم میشد. اون دقیقاً همون اندازه که سلنا می‌گفت پست و مغرور بود؛ اما با لرزه‌ی کوچیکی که ناگهان خونه رو تکون داد با پریشونی اطرافش رو نگاه کرد. خشمگین صداش زدم:
- زودباش دراک! بهم ملحق میشی یا نه؟ به توافق رسیدیم؟
سرش رو تکون داد و بالاخره جون کند و گفت:
- آره... قبوله.
بلافاصله به طرفش رفتم. بازوش رو گرفتم و با خودم توی اتاق کشوندمش. با این‌که حلقه‌ها رو داشتم و اگر دراک فرار می‌کرد هر جا می‌رفت گیرش می‌آوردم؛ اما باز هم خیالم راحت نبود. باید سریع‌تر انجامش می‌دادم. بازوش رو رها کردم و به سمت الیزابت رفتم که کاملاً بی‌دفاع بود. ماسک رو که از روی صورتش برداشتم و چند ثانیه بهش نگاه کردم دراک پرسید:
- می‌خوای چی‌کار کنی؟
- آستینت رو بزن بالاتر.
به سمتش برگشتم و دوباره دستش رو گرفتم. نوک خنجر رو روی ساعدش کشیدم و یه زخم عمودی روی پوستش انداختم. خون تیره به سرعت راه گرفت. خونی که چند ثانیه دیگه با بسته شدن زخمش بند می‌اومد. جریان خون رو روی تیغه‌ی سفید خنجر گرفتم و به الیزابت نزدیک شدم. چونه‌اش رو پایین کشیدم و بین لبای صورتیش فاصله‌ی بیشتری دادم. سر خنجر رو به سمت دهنش خم کردم تا قطره قطره توی دهنش بریزه. می‌تونستم بهش تزریق کنم؛ اما می‌ترسیدم یهو قانون طبیعت غالب بشه و گروه خونی‌شون براش مشکل درست کنه!
دیگه قطره‌ای از روی خنجر نمی‌چکید. خون از روی زبونش به سمت حلقش می‌غلتید. خیلی نگذشت که دیدم رنگ صورتی لباش پررنگ شد. گودی زیر چشمش کمرنگ شد و مژه‌های بلند، اما طلاییش تکون خفیفی خورد. کک و مک‌های روی گونه‌هاش رنگ باخت. یادم نمیاد به کسی ان‌قدر با دقت نگاه کرده باشم. چشمم تمام نقاط صورتش رو می‌کاوید تا هر تغییری رو ببینم. این وسط صدای مزاحم  و کمی عصبی دراک هم اضافه شد:
- باید از این‌جا بریم.
نه. صدای مزخرفش نتونست نگاهم رو از صورتش بگیره. مژه‌هاش تکون دیگه‌ای خورد و آهسته از هم فاصله گرفت. باز شد و دقیقاً روی من ثابت موند. مردمک چشم‌هاش هنوز زیادی گشاد بود؛ اما ناگهان تنگ و کوچیک شد و پلک زد. باید قبل از به صدا در اومدن آژیرها خارج می‌شدیم.
اون هنوز هیچ حرف، صدا، حرکت یا واکنشی از خودش نشون نداده بود؛ ‌ولی نمی‌دونستم چرا ان‌قدر کرخت شده بودم و نمی‌تونستم نگاه ازش بگیرم؟ دیگه داشت نگران کننده میشد. حتی یکم ترسناک!
***

ناشناس


بهتره ویوِر رو یکم توی این لحظه متوقف کنیم. قرار بود چیزهای بیشتری تعریف کنم. چیزهای خیلی بیشتری هست که باید بدونین.
نگاه گیج الیزابت برای من خیلی آشناست. مثل نگاه سلنا، هر روز بعد از اون روزی که ویلیام در کلبه رو بهم کوبید و رفت. نگاه گیجی که هرروز به آبشار می‌دوخت. حتی مدت‌ها بهش خیره میشد. ان‌قدر خیره می‌موند که آفتاب غروب می‌کرد و سرمای هوا اون رو وا می‌داشت تا به کلبه‌اش برگرده.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]

اون برای اولین بار در قلبش رو باز کرده بود. راه نفرت رو بست و عشق رو به سمتش فرستاد. با این‌که می‌دونست بانی مرگ خونواده‌اش و تمام بستگان و هم نوعانش ویلیام و پدرش هستن؛ فقط به‌خاطر شایعه‌ای که می‌گفت پترونی‌ها نوادگان شیطان، نحس، خطرناک و قاتل هستن.
روزها و هفته‌ها رو توی شوک و حیرت به سر برد. نمی‌تونست به اون راحتی‌ها مهر و محبتی که از جانبش می‌دید رو فراموش کنه. زمزمه‌هاش رو کنار گوشش هر روز و هرشب به وضوح می‌شنید و خیلی از شب‌ها رو تا صبح گریه می‌کرد. چه‌طور اون دست‌های گرم و پر محبت تونست بعد از این‌که روح و جسمش رو تصرف کرد، اون‌طور در کلبه رو بهم بکوبه؟ چه‌طور اون پاهایی که ساعت‌ها توی جنگل همراهش راه می‌اومد، می‌دوید و شکار می‌کرد، کلبه‌اش رو ترک کرد و حتی یک بار دیگه برنگشت؟ چه‌طور دهانی که جز برای گفتن حرف‌های زیبا باز نمی‌شد تونست چنین کلمات نابود کننده‌ای کنار هم بچینه و بیان کنه انگار که یه اتفاق ساده و پیش پا افتاده و پست رخ داده بود؟ انگار که هیچ معنایی نداشته؟ چه‌طور چشم‌هایی که بهشون اجازه داده بود تماشاش کنن، اجازه داده بود احساس و عشق رو از چشم‌هاش ببینه و هر بار بیشتر این رو بهش منتقل کرده بود رو اون‌طور روی شکسته شدن دلش ببنده و فقط، واسه همیشه بره؟
نمی‌تونست هضم کنه. نمی‌تونست باور کنه هیچ معنایی نداشته. برای همین با عصبانیت به طرف شهر رفت. شهر رو دوست نداشت. از مردمش وحشت داشت. مردم شهر از اون و گونه‌اش نفرت داشتن و به هیچ عنوان قبولشون نمی‌کردن. ویکتوریا تشکیل میشد از ترواها، انسان‌ها، پناهنده‌هایی که به اجازه‌ی پادشاه توی پایتخت ساکن می‌شدن و بازم به اجازه‌ی اون می‌تونستن اگر فراطبیعی هستن و نمی‌خوان کسی متوجه بشه با موجودیت مجهول زندگی کنن. البته پناهنده شدن به راحتی امکان نداشت، برای گرفتن حکم پناهندگی از پادشاه باید ثابت میشد که کی هستن، دلیلشون چیه، از کجا میان و از همه مهم‌تر، پترونی نیستن! بعد از اون با حکم شاه تحت محافظت و حمایت اون قرار می‌گرفتن و کسی نمی‌تونست باهاشون بد رفتار کنه. همه پِترونی‌ها رو هم چند سال پیش‌تر به دستور همون پادشاه به ظاهر عدالت‌خواه و سخاوتمند سلاخی کرده بودن. و این کار رو دو بار انجام دادن! از نظر موقعیت اجتماعی، ترواها نژاد برتر بودن، بعد پناهنده‌ها، بعد انسان‌ها و در آخر پترونی‌ها.
پِترونی‌ها به حدی برای اهالی ویکتوریا منفور بودن و منحوس که حتی به بردگی هم گرفته نمی‌شدن و مجبور بودن بیشتر از همه مالیات به حکومت پرداخت کنن.
خود ترواها هم از خاندان‌های متفاوتی تشکیل می‌شدن که بهشون گله می‌گفتن و به شدت با هم رقابت داشتن. از نظر سلنا، اون‌جا سرزمین نفرت بود. همه به هم مشکوک بودن و عشق برای اکثرشون معنا نداشت؛ اما با وجود همه این‌ها بسیار قدرتمند بودن و سرزمین‌های همسایه به راحتی نمی‌تونستن نقشه‌ی جنگ و دشمنی بچینن. از نظر موقعیت مکانی در چنان موقعیت خوبی قرار داشتن که توی هر حمله غافلگیرانه، احتمال پیروزیشون، اون هم با وجود اژدهاها، تقریباً قطعی بود. فکر نکنم نیاز باشه حلقه‌ی جادویی رو یادآور بشم. حتماً قسمت اعظمی از قدرتشون از اون حلقه‌ها‌ی کوچیک نشات می‌گرفت؛ اما همو‌ن‌طور که می‌دونین از اون‌ها بیشتر به عنوان نشان حکومت استفاده میشد. مثل تاجی که حاکم روی سرش می‌گذاشت. اگر هم می‌خواستن ازش استفاده کنن خیلی نامحسوس و برای کارهای خطرناک، تنگناهای غیر قابل حل و بعضی جنگ‌های بزرگ بود. از سال‌ها پیش که لیدیا طلسم فراموشی رو برای جلوگیری از جنگ، با اجداد حاکم ویکتوریا اجرا کرده بود. حکومت هیچوقت قدرت‌ها و تاریخچه‌ی حلقه‌ها رو فاش نکرد. جز برای افرادی که بی‌اندازه و کاملاً قابل اعتماد بودن. این‌طوری از به وجود اومدن جنگ‌های متعدد، کشنده و وحشتناک جلوگیری می‌کردن.
دلیل صلح ویکتوریا با هانه هم قدرت سرزمین هانه بود. ارتش خاص، ورزیده و بسیار هوشمند در ترفندهای نظامی، اون‌ها رو بسیار قوی کرده بود. گرچه نمی‌شه از ثروتشون هم چشم پوشید. هانه سرزمینی بسیار حاصل‌خیز بود؛ اما بیشتر رفاقت خانواده سلطنتی هانه و ویکتوریا، اون‌ها رو از رقابت دشمن مآبانه نجات می‌داد. با این‌‌‌که تمام ساکنان هانه رو انسان‌های معمولی تشکیل می‌داد و از نظر ویکتوریا توی رتبه سوم ارزشی قرار داشتن. تا جایی که بعدها، ویلیام یکی از حلقه‌ها رو به فردریک داد.
تشخیص موجودیت افراد کار راحتی نبود؛ ولی اگر باعث شک و شبهه میشد و کسی می‌فهمید تو پترونی هستی کارت تموم بود! پِترونی‌ها روی کمرشون، کمی پایین‌تر از کتف‌هاشون، دو یا چهار ماهیچه کوچیک داشتن که به بازوهای جانبی‌شون مربوط میشد و به اختیار خودشون پوستشون رو ترک می‌داد، بیرون می‌اومد و بزرگ میشد و می‌تونستن ستون‌ها رو در هم بشکنن که با یه خراش نسبتاً عمیق روی پو*ست، اون ماهیچه‌ها که رنگشون تیره‌تر بود مشخص میشد؛ بنابراین چشم هیچکس نباید بهشون می‌افتاد. به علاوه، هیچ زهر و سمی اون‌ها رو مسموم نمی‌کرد و عمر طولانی‌شون، راه‌هایی حساب می‌شدن که بقیه قادر بودن پترونی‌ها رو شناسایی کنن. با این اوصاف پترونی‌ها از نظر ژنتیک خیلی قوی‌تر بودن، آره. حتی قدرتمندتر از ترواها. شاید واسه همین ازشون می‌ترسیدن و متنفر بودن. شاید به همین خاطر ناغافل به خونواده‌هایی که با وجود اون همه محدودیت و بدبختی به زندگیشون ادامه می‌دادن هجوم آوردن و بچه و سالخورده‌ها رو کشتن، سوزوندن و اموالشون رو غارت کردن. برای شناساییشون همه‌ی اهالی رو به جز ترواها جمع کردن، بهشون یه نوع سم ضعیف دادن تا پترونی‌ها رو پیدا کنن و بعد با اینکه شناخته بودنشون بازم برای این‌که بیشتر عذابشون ب*دن کمر تک تکشون رو بریدن و ماهیچه‌های پنهانشون رو به مردم نشون دادن. حتی این کار رو با بچه‌های خردسالشون هم انجام دادن، جلوی خانواده‌هاشون. نه صداشون به جایی می‌رسید، نه اون‌قدر قوی بودن که توان مقاومت داشته باشن. مردم با خیال این‌که دارن نحسی رو از سرزمینشون دور می‌کنن خوش‌حال بودن و به شدت حکومت رو تشویق و یاری می‌کردن. حتی کشتن یا تسلیم کردن پترونی‌ها به حکومت پاداش و افتخار داشت.
سلنا همیشه حدس میزد که شاید چند نفری از گونه‌شون تونسته باشن اون زمان‌ها مثل خودش فرار کنن یا یه جوری جون سالم به در ببرن؛ اما از ترس شناسایی و لو رفتن هیچ‌وقت جرات نداشت دنبالشون بگرده. پس سال‌ها بود که تنها و خارج از شهر زندگی می‌کرد و پدر ویلیام هم خیلی به جستجو کردن بقیه پترونی‌ها که خارج از ویکتوریا بودن علاقه‌ای نداشت. احتمالش هم خیلی کم بود؛ چون ریشه‌ی نژادشون توی ویکتوریا بود.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]

چند متر مونده به ورودی شهر ایستاد و به مردم و سربازهایی که توی شهر می‌گشتن نگاه کرد. برای طبیعی‌تر شدن اوضاع کوله‌ی بزرگی هیزم جمع کرده و با خودش تا اونجا کشونده بود. قلبش دیوانه‌وار به س*ی*نه می‌کوبید تا بیرون بپره؛ ولی موفق نمی‌شد.
بغضی ناخواسته گلوش رو گرفت. نفسش رو فوت کرد و کوله‌ی سنگین رو روی کمرش بالاتر فرستاد و با قدمایی که روی زمین می‌کوبید جلو رفت.
سرش رو پایین انداخت و از کنار چند سرباز گذشت که یه دفعه یکیشون صدا زد:
- آهای زن!
پاهاش به زمین چسبید و بعد از مکثی به عقب چرخید و با لبخندی کمرنگ و صدایی آروم و بی دفاع گفت:
- بله آقا.
کلاه شنلش رو حسابی جلو کشیده بود تا هوای سرد گوشاش رو منجمد نکنه. سربازی که صداش زده بود هم از سرمای هوا آب بینی‌اش به راه بود. دماغش رو بالا کشید و جلو اومد. سر دماغش قرمز شده بود. با نگاه براندازش کرد و پرسید:
- این هیزما رو می‌فروشی؟
یه بار دیگه کوله‌ی سنگین رو بالا کشید و سعی کرد با سرباز چشم تو چشم نشه:
- بله.
- من نصفش رو ازت می‌خرم. باهام بیا.
بعد از این حرف سری به نشونه خداحافظی به همکارش تکون داد و رفت و سلنا هم دنبالش راهی شد. حداقل پول خوراکش که زود جور شده بود؛ چون پولش برای اقامت توی مسافرخونه و وعده‌های غذایی کم بود؛ اما هر چی داشت رو آورده بود. خونه‌ی سرباز خیلی هم با اونجا فاصله نداشت. بیرون خونه کوله‌اش رو زمین گذاشت. سر شونه‌هاش حسابی درد می‌کرد. کمی حرکتشون داد. همون موقع صدای سرباز رو شنید:
- اگر خردشون کنی پول بیشتری بهت می‌دم.
سلنا از حرکت دادن شونه‌هاش دست کشید و همونطور که خم می‌شد تا سریع شروع کنه جواب داد:
- بله.
سرباز وارد خونه‌اش شد و اونم به کاری که بهش سپرده بود مشغول شد. چند دقیقه بعد صدای دعواهاش با زنش بالا گرفت. براش اهمیتی نداشت؛ اما داد و فریادهاشون یه لحظه هم بند نمی‌اومد و تموم نمی‌شد. هیزمای خرد شده رو جمع کرد و آهسته و معذب وارد خونه شد تا اونا رو سر جاشون، کنار شومینه‌ای که توش غذا هم می‌پختن بچینه.
نفسش رو با کلافگی فوت کرد و چشماش رو بهم فشرد. کارش رو سرعت بخشید تا زودتر از اون جنگ روانی نجات پیدا کنه؛ اما برای گرفتن پولش باید با همین مرد بی‌اعصاب و بد دهن چونه می‌زد و این کار هم قبل از تموم شدن بحث و دعواهاش با زنش امکان نداشت؛ ولی همین که دید بالاخره دست از سر همسر بیچاره‌اش برداشت و از کلبه‌ خارج شد، هیزما رو زود روی بقیه گذاشت و بیرون رفت.
سرباز بقیه عصبانیتش رو داشت سر در و دیوار و ستون چوبی جلوی خونه خالی می‌کرد و بهشون لگد می‌زد و همچنان فوحش می‌داد. با احتیاط جلو رفت و گفت:
- من کارم رو تموم کردم آقا.
سرباز با خشم برگشت و گفت:
- زودتر گمشو برو.
و با دستش به بیرون اشاره کرد. با لحن صلح طلبانه‌ای تذکر داد:
- اما من هنوز پولم رو نگرفتَ...
اون که انگار توی دعوا با همسرش برنده نشده بود تصمیم گرفت حرصش رو روی اون خالی کنه. پس قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه شنل کهنه‌اش رو به چنگ گرفت و هلش داد تا بیافته جلوی خونه.
- چه پولی احمق! از خونه‌ام گمشو بیرون بی‌عفت!
سلنا جیغ کوتاهی کشید و دستاش رو جلو برد تا با صورت روی زمین نیافته. زمینی که از بارش شب قبل خیس و گِل شده بود و زانوها و دستاش توش فرو رفتن. بیشتر از این رفتار، از لفظ بی‌عفتی عصبانی شد که بهش نسبت داد. چهره‌ی بی‌همتا و زیبای ویلیام به ذهنش اومد. اون بی‌عفت نبود تا قبل از این که شاهزاده‌ی جوان لکه دارش کنه. از خشم رگ پیشونی‌اش برآمده شد و اشک توی چشمای سرخش جمع شد. انگشتای سفید و باریک زنانه‌اش رو که از خرد کردن هیزما چند خراش کوچیک برداشته بود بیشتر توی گِل خیس و سرد فرو برد. نفسش منقطع شد و کاملاً کنترلش رو از دست داد. چشماش سرخ‌تر شد و ترک‌های کوچیکی زیر چشمش به طرف گونه‌هاش ریشه دووند. ترک‌هایی که می‌شد التهاب حرارت رو از داخلشون دید. همونطور که دندوناش رو بهم می‌فشرد و استخونای فکش توی چهره‌اش برآمده شده بود از جاش بلند شد و آروم به سمت سرباز چرخید. تیکه‌های گِلی از دست و سر زانوهاش می‌افتاد و اشک د*اغ از چشماش فرو می‌ریخت.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا