کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 164
  • بازدیدها 19K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
شکه و ناباور به در نگاه کردم.باورش برام سخت بود. ظلم بود ظلم!کجای دنیا خواهر رو از بودن توی عروسی برادرش ممنوع می کردن!نمی تونستم باور کنم معلوم نیست این خان بی شرف چی توی گوش برادر بیچاره ام خونده.با بهت، اروم و ناباور زمزمه کردم؛
-اما آگرین..
پسر احمد مشتی به در کوبید که باعث خارج شدن صدای جیغم شد عصبی داد زد:
-این قدر زر زر نکن! من رو فرستاده در رو روت قفل کنم! الکی تلاش نکن هم در اندرونی هم در بیرونی قفله! مثل یه دختر خوب بشین توی خونت عروسی خواهرم رو به گند نکش!
اب دهنم رو قورت دادم یه قطره اشک توی چشام جوشید.یعنی الان هیچ کدوم از اقوام دوماد توی عروسی نیست!؟ یعنی الان داداشم تک و تنهاس!؟تکیه دادم به دیوار و اروم سر خوردم. طفلک داداشم همش یه بار تو عمرش می خواست دوماد بشه اون هم با توطئه این خان این قدر غریبونه دوماد شد.الهی من فداش بشم که این قدر اذیتش کردن، اینقدر فشار روش اوردن.صدای پای پسر احمد که داشت می رفت امد. پاهام رو توی ب*غ*ل گرفتم، کاش می تونستم بهش تبریک بگم لاقل...لبخند تلخی روی ل*بم نشست؛عروسی داداشمه!
☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆
با چند تا ترقه ای که به در خورد تکونی خوردم. کل بدنم خشک شده بود، خمیازه ای کشیدم و دستام رو کش دادم. یکی داشت در رو بهم می کوبید. صدای نازک و دخترونه یه دختر که داشت پشت سرهم حرف میزد:
-گیلدا...گیلدا...گیلدا ...گیلدا هوی پاشو بیا درو بازکن کارت دارم.

این دیگه کیه؟! نور از پشت پنجره به داخل می تابید و اتاق رو روشن میکرد صدای جیک جیک پرنده ها اوای دلنشینی ایجاد کرده بود، درکی از موقیت زمانیم نداشتم اروم و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم کل بدنم خشک شده بود. دستام رو به سمت بالا کش اوردم:

-چیشده ایگین صبر کن الان میام.
صدای دختره کلافه بود و ناخداگاه استرس به ادم وارد می کرد؛
-زود باش الان دیر می شه! شاهرخ خان من رو فرستاده میگه سریع تر بیا تا خان نیومده سرکشی.
خواب از سرم پرید وسیخ شدم. سریع دستگیره رو کشیدم که دیدم در قفله! وحشت کردم! مطمعنم این هم توطئه خانِ با وحشت از پشت شیشه کثیف و خاک گرفته که هنوزم جای مشت پسر احمد روش مونده بود به ایگین نگاه کردم:
-در قفله ایگین.
چشم های درشت و قهوه ای ایگین گرد شد و صدای ناباور ایگین به گوشم رسید:
_کی قفل کرده؟! چرا قفلش کردی؟! خو بازش کن!
استرس به جونم افتاده بود برای یه لحظه فرشاد خان رو تصور کردم که با اون نوچه های قلچماق و وحشت ناکش با اسب به سمت خونه هجوم میارن. با وحشت و اشکی که از ترس چمبره زده بود به چشمام چند بار دستگیره رو کشیدم:
-پسره احمد قفل کرده .ایگین تورو به خدا یه کاری کن.
ایگین متعجب ولی ناراحت مشتی به پیشونیش زد:
-خدا لعنتشون کنه! چرا؟!واسه اینکه نری عروسی داداشت!؟مگه اینا ادم نیستن !
از زور ترس به هق هق افتاده بودم زانو هام رو با وحشت توی هم جمع کردم و با گریه و التمای با مشت های بی جون به در زدم:
-ایگین دستم به دامنت برو در خونه احمد کلید این صاحب مرده رو بیار.
ایگین با ترس از در فاصله گرفت و دستاش رو برای اروم کردن من بلند کرد:
-باشه، نترس الان زود میام
وای خدایا اگه اخراجم کنن دیگه هیچ! ضربان قلبم وحشیانه به س*ی*نه می کوبید، هر لحظه با تصور فرشاد خان و نوچه هاش هق هقم بیشتر می شد کف اتاق توی خودم جمع شده بودم و مثل مادر مرده ها هق هق میکردم که صدای نفس نفس زدن ایگین پشت در امد:

-گیل‍ــ....دا ...گـیـلـدا نیـستن.... هیچ کسی خونشون نیست! من باید برم. اگر خان فهمید از زندگی محرومم می کنه.
ناباور دوتا دستام رو توی موهام فرو بردم تموم شد!بدبخت شدم ترس داشت از پا درم میاورد تصور هجوم فرشاد خان مثل وبا به جونم افتاده بود شروع به لرزیدن کردم تمام شد بدبخت شدم! منم خواهم مرد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
باید خودم رو جمع و جور می کردم نباید میزاشتم اون اتفاق شوم برای منم بیوفته، جون بلند شدن نداشتم چهار دست و پا روی زمین به دنبال چیزی می گشتم شاید بتونم در رو باز کنم. هیچی نبود! چشام یه کم سوخت، یه قطره اشک از چشمام چکید . استینم رو محکم روی چشمام کشیدم تا اشکام بند بیاد و بتونم بهتر ببینم همش خودم رو جای اون دخترک می دیدم چهره بی روحم در حالی که طناب دار دور گردنمه و از درخت کاجمون اویزونم! من که می فهمم خبر اخراج شدنم زودتر از خودم به فرشاد خان میرسه!اجل زندگیم جلوی چشام میرقصید و هر لحظه هشدار پایان رو به من می داد وای از روزی که خان فرشاد من رو توی عمارتش نگه داره و ابروم بر باد بره و بعد از بی ابرویی هم که قطعا مرگه!من نمی خوام ابرو داداشم بره خودم به درک !وقتی چیزی پیدا نکردم امدم با کتفم در رو بشکنم، نفسم رو حبس کردم و روبه روی در قرار گرفتم زیر ل*ب یا علی ارومی گفتم و با تمام توان به سمت در حرکت کردم. همین که کتفم با اون شدت به در برخوردکرد تا مغذ استخونم تیر کشید. از درد توی خودم مچاله شدم کل بدنم مچاله شد نمی خواستم گریه کنم ولی واقعا ترسیده بودم اگه خان فرشاد بفهمه چی؟!با گریه و کلافه سرم رو گذاشتم توی دیوار حال گوسفندی رو داشتم که می دونستم تا لحاظ دیگه قربانی میشه! همون جور که داشتم گریه می کردم چند ضربه وحشیانه به در حیاط خورد. سیخ شدم یا خـــــــــــــــــــــــدا امد! بلاخره اجل رسید و من باید با این دنیای فانی الوداع بگم، گریه امونم رو بریده بود با وحشت دشتم رو روی دهنم گذاشتم تا هق هقم خفه بشه هراسون دنبال جایی برای پناه گرفتن میگشتم دویدم به سمت اتاق، تنها چیزی که به چشم میرسید گنجه اسمونی گوشه اتاق بود. در گنجه رو باز کردم و خودم رو داخل گنجه جمع کردم.رفتم زیر لباسا و لباسا رو ریختم روی خودم و توی خودم جمع شدم. دستم رو محکم روی دهنم گرفته بودم و فشار می دادم فشار هوا توی صورتم بر می گشت باعث شده بود عرق روی تیره کمرم بشینه. دو تا لگد محکم به در خونه خورد که صدای برخوردش به دیوار بانگ مهیبی ایجاد کرد. قلبم توی دهنم می زد و قفسه سینم از بس بالا پایین میشد و محکم میزد هر لحظه می ترسیدم از صداش پیدام کنن . هیچ راه فراری نداشتم منکه می دونم اخرش پیدام میکنن ناخواسته دهنم برای گریه کردن کج میشد و بغضم سعی داشت فوران کنه ولی با تمام توان سعی در خفه کردنش داشتم. دستام رو محکم روی دهنم فشاردادم . صدای نفس نفس زدنای عصبی و صدای داد فرشاد خان بر وحشتم افزود .فرشاد خان با اون همه طلب نزولیش قطعا وحشت ناک تر از اعزرائیلِ. صدای عصبی و پر غیضش امد:
-کجایی دختره چشم سفید گمشو بیا چجوری می خوای طلبم رو پس بدی؟!منکه می فهمم توی خونه ای
صداش رو پایین اورد و با تن شیطانی زمزمه کرد:
-خودت رو نشون بده، کارت ندارم عمو فقط یه کوچولو طلبم رو ازت میگرم

صدای پاش که به گنجه نزدیک می شد روح رو از تنم خارج کرد چشمام سیاهی می رفت با لگدی که به گنجه خورد ناخواسته جیغی کشیدم، سریع دستم روگذاشتم روی دهنم ولی هیف که دیر شده بود چشمام از شدت ترس روبه سفیدی میزد.صداها برای یه دقیقه قطع شد. در گنجه اروم باز شد. صدای نفساش که خم شده بود روی گنجه نفسم رو برید:
-به به ببین چی پیدا کردم!
لباسا رو زد کنار چشام رو بسته بودم و به هم فشار می دادم که فقط صورتش رو نبینم گنجه یدفعه برعکس شد. روی دماغ خوردم زمین و جیغ ام هوا رفت چهرم از درد در هم کشیده شده بود.دستام رو روی دماغم کشیدم اروم دستم رو تکیه گاه بدنم کردم، وحشت داشتم،احساس می کردم قراره با فرشته مرگم ملاقات کنم. یه کم بلند شدم وبه قیافه فرشاد خان که با پوزخند روی زانو نشسته بود و نگام می کردنگاه کردم. لباس باریک و کشیده کبودش به سمت بالا کج شده بود و چشم های کشیده و خمار مشکی رنگش وحشتناک تر از هر لحظه ی دیگه ای بود تا حالا هیچ وقت از این ن*زد*یک*ی ندیده بودمش! یه تره از موهای خرمایش توی صورتش افتاده بود. شلاق توی دستش رو چند بار به کف دستش زد:
-شنیدم خان ساشا اخراجت کرده!؟یالا من همین الان قرضم رو می خوام !

اب دهنم رو به زور قورت دادم چشمام می سوخت و یه قطره اشک پرده روش انداخته بود نمی دونستم چی باید بگم، از ترس قفل کرده بودم :
-قرار... مون امـ... روز نبـ... ـوده!

لبخند کج و کوله ای زد و حالت ترحم مسخره ای به چهره اش داد با پشت دست اشکام رو پاک کردم تا بتونم ببینمش، شلاقش روچند بار توی سرم زد:
-من کاری به قرار ندارم عمو کوچولو! پولـــم رو می خوام همین الان.
اروم با صورت مچاله شده از ترس بلند شدم. از بین لباسا دنبال کیسه ای می گشتم که پولم توش بود. با پشت دست نم چشمام رو گرفتم و تونستم دامن قرمز رنگم روببینم.با لبخند نامرئی دامن رو کنار زدم که کیسه توری سفیدرو دیدم. خم شدم و برداشتمش حدود نصف پول رو جمع کرده بودم. کیسه رو باز کردم پول هارو در اوردم. دست رنجه زحمتم رو نگاه کردم، من برای این پول ها جون کندم! پولا رو دادم به فرشاد خان:
-با گوشواره میشـ.. ـه نصـ... ف قرض! نصف دیگشم تا اخر همین برج جور میکنم.
پولا رو محکم گرفت و شروع به شمارش کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
دستم رو ناباور بین دندونام گزاشتم و گزیدم شاید می خواستم با این کار ترسم رو کنترل کنم. نفسام بریده بریده خارج می شد نگاهی به سر تا پای فرشاد خان انداختم. شلاق چرمش رو به کمربندش زده بود دوتا دکمه بالای پیراهن جیگری رنگش رو باز گذاشته بود وهر چند دقیقه یه بار دستی به گر*دن و س*ی*نه پر موش می کشید، شلوار کتون مشکی رنگ با کفشای چرم مشکی،باورم نمیشه که با کفش وارد خونه شده ناگهان اخم های فرشاد خان درهم تنیده شد:
-این که خمس پولمم نمیشه!
چیزی مثل یه سطل اب یخ روی سرم ریختن با چشم های گرد شده مبهوت به چشم های تنگ شده و براقش خیره شدم دستام رو ناباور توی پیشونیم کشیدم:
-چطور..ی؟فرشاد خان این دقیق نصف پولته چطوری خمـ... ـسشم نیست؟!
فرشاد خان عصبی به سمتم گام برداشت یقم رو میون پنجه های کشیده اش گرفت که روح از تنم بیرون رفت و برای یه لحظه پاهام سست شد به دوتا نوچه هاش نگاه کرد و بعدمقصد نگاهش رو به من داد:
-یا همین الان پولم رو میدی یا بدبختت می کنم .
زانو هام از ترس می لرزید و نفسم به خس خس افتاده بود تا حالا هیچ وقت این قدر مرگ رو از نزدیک ندیده بودم خونه رو از نظر گزورندم و با لکنت ل*ب باز کردم:
-این خونـ... ـه ه..م بر..دار
با کج خنده به خونه نگاه کرد، چشماش برق میزد با تمام توانش داشت از ترس و ضعفم سو استفاده می کرد. هلم داد که روی زمین افتادم توی لگنم درد خفیفی پیچید،دستی به صورتش کشید و همونجور که اتاق رو از نظر می گزروند دهن باز کرد:
- این طویله و این چندر قاضا و اون گوشواره زپرتی، نصف بدهکاریت شد. باقیش چی!؟
چشام گرد شد،گریه ام گرفته بود نمی فهمیدم دیگه باید چیکار کنم با وحشت و نگاه ی که اشک پرده روش پهن کرده بود به اون دوتا قلچماق نگاه کردم با بغض سعی داشتم جلوی گریه ام رو بگیرم دستم رو روی دهنم گزاشتم و به زور و با التماس نگاهش کردم:
-تروخدا... من دیگه هیچی ندارم!
فرشاد خان به دوتا نوچه هاش اشاره کرد:
-ببندینش! جای طلبم خودش رو می برم .
همین که اون دوتا مرد عظیم الجثه به سمتم امدن جیغ کشیدم و چهار دست و پا عقب عقب رفتم از وحشت به لرزیدن افتاده بودن صح*نه ترسناکی بود دوتا قلچماق و منه یه نصفه ادم متوسل به جیغ شدم شاید یکی به کمکم بیاد:
-مگه شما مسلمون نیستین! والا به خدا میدم! دست از سرم بردارین.
شروع به هق هق زدن کردم وقتی دیدم دارن بهم نزدیک میشن دستام رو تکیه به دیوار دادم و بلند شدم شروع به دویدن کردم وبدون دمپایی توی ایوان دویدم. از پله ها دوتا یکی پایین امدم. نرسیده به پله اخر یه بند دورم پیچ خورد.بلند جیغ زدم حتی توان ایستادن هم نداشتم چشمام سیاهی رفت ،اسمون دور سرم می چرخید نمی تونستم روی پاهام وایستم احساس ضعف شدید سرتا پام رو گرفت. دستی بزرگ و پهن به سمت دهنم امد ویه دستمال دور دهنم کشیده شد و در نهایت محکم پشت سرم بسته شد به جلو پرتاب شدم، بدنم لس شد. به سمت زمین در حال سقوط بودم که یکی من رو گرفت چشام اروم روی هم افتاد.

☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_

به زور لای چشمام رو باز کردم. همه جا تاریک بود گیج بودم و همه چیز دور سرم می چرخید در حاله ای از ابهامات به اطرافم نگاه می کردم هرچی فکر میکردم که به نتیجه ای برای موقیت مکانی فعلیم برسم چیزی به ذهنم نمی رسید. دستام پشت سرم محکم به هم بسته شده بود. انگار روی زمین بودم ولی نرمی زیر پام چیز دیگه ای می گفت... سعی کردم که بشینم که با تکون خوردنم زیر پام تکون خورد و بعد هم صدای اروم و زیر لبی که مو به تنم بلند کرد:
-اروم باش...
چشمام گرد شد احساس می کردم سیخ د*اغ روی مهره کمرم گذاشتن به زور لبای یخ کردم رو از هم فاصله دادم:
-تـ... ـو؟اینـ...جا...مـ...ن!
صدای خنده ارومی که بیشتر برای من حکم ناقوس مرگ رو داشت. اشک پرده روی چشمام انداخت لحظه به لحظه صبح تا الان مثل یه اپارات از جلوی چشمام می گذشت. یعنی الان می خواد من رو بزنه؟درد ناک ترین روش های مردن از جلوی چشمام می گذشت از ته دلم حس می کردم به اخر قصه رسیدم! زیر پام تکون خورد و بعد گام های سنگینی که از من فاصله می گرفت ضربان قلبم خیلی تند می زد و به نفس نفس انداخته بودم. چشمام یکم به تاریکی عادت کرده بود و می تونستم از پشت پهنای س*ی*نه اش رو ببینم که به سمت دیوار می رفت. چشمام رو دردمند روی هم فشار دادم هجوم نور رو از پشت پلکام احساس می کردم لبام خشک شده بود. اب دهنم رو قورت دادم شاید بخشی از تشنگی و خشکی حلقم رفع بشه ولی نشد دهنم مثل یه ماهی که برای اب تقلا میکرد باز بود و تکون می خورد به زور ل*ب باز کردم و از لای چشم به لبخند کج شده روی ل*بش نگاه کردم:
-مـ...ن تشنـ..مه!مـ...یشه...میـ...شه قبل اینکه بــ... خوای بکشـ..یم بهم آ..ب بدی؟
با تموم شدن جمله ام قه قه اش به هوا رفت دستاش رو توی موهای لختش کرد و توی هوا تکونش داد و ته خنده هاش رو به یه لبخند کج تبدیل کرد. زبونش رو روی ل*بش کشید دوتا دکمه بالای پیرهنش رو باز کرد و دستی به قفسه سینش کشید:
-دیدی گفتم راجب من اشتباه فکر میکنی!

اب دهنم رو با ترس قورت دادم چشمام رو باز کردم و توی خودم جمع شدم همین که به سمت تخت حرکت کرد با وحشت چشمام رو به هم فشردم دقایقی گذشت و وقتی که مطمعن شدم خبری تهدیدم نمیکنه چشمام رو باز کردم
لیوان ابی جلوی صورتم گرفته شده بود. لبخند کم جونی روی لبام نشست خودم رو بالا کشیدم و تکیه ام رو به تاج چوبی و نما کار شده تخت دادم. زانوش رو روی تخت گذاشت و یک قدم بهم نزدیک شد لیوان اب رو کنار لبای خشک شده ام گذاشت حرارت و خنکی لیوان استیل حالم رو جا میاورد یه قلپ از اب رو نوشیدم که خنکیش حالم رو جا اورد از بس اب خنک بود مسیر دهن تا معده ام رو مشخص کرد لیوان رو به دهنم فشار داد که سرم رو به نشونه منع کردنش عقب کشیدم:
-کافیـ..ـه مرسی
لبخند کجی زد میز کوچکی کنار تخت بود و تنگ بلوری پر ابی روش بود. لیوان رو کنار تنگ گذاشت،نگاه سرسری به اتاق انداختم؛تخت دونفره چوبی بزرگ روبه روی در بود، سمت راست در یه چوب لباسی بود و یه مشت پیراهن در طیف رنگ های روشن روش اویزون بود و پایین چوب لباسی دوتا چکمه گذاشته شده بود ظلع کناری دیوار یه کمد دو در بود و کنارِ کمد یه اینه نیم قد ظلع روبه رویی یه پنجره بزرگ بود که یه پرده سفید از دو طرف جمع شده بود، کف اتاق یه قالیچه دست بافت قرمز سفید کنار تخت یه مجسمه از یه زن فرنگی بود در حالی که یه سبد روی کتفش بود. سر هم اتاق جمع و جوری بود نگاهم رو به سمت خان فرشاد چرخش دادم خیره به ل*ب هام نگاه میکرد و چشماش برق می زد، معنی این نگاه چیه؟ اب دهنم رو قورت دادم و ل*بم رو خیس کردم:
-قراره چه بلایی سرم بیاد؟
بدون تکون دادن صورتش نگاهش رو به چشمام داد چشمای مشکیش از این نزدیک خیلی ترسناک تربود مخصوصا که از هر وقت دیگه ای خمار تر بود! لباش به سمت بالا کج شد:
-تو امانتی دست من!بگیر بخواب کارت ندارم.
نمی فهمم چرا به حرفش اعتماد کردم با اینکه از صبح هیچ چیز نخورده بودم ولی گرسنم نبود فقط می خواستم بخوابم انگار گیج بود، سرم سنگینی میکرد. با خیال راحت دراز کشیدم،دستام که بسته بود یه مقدار اذیت میکرد ولی سعی کردم توجه نکنم اروم چشمام رو بستم و بدون هیچ فکری به خواب عمیقی فرو رفتم...


بدنم تکون میخورد. یکم لای چشمام رو باز کردم نمی فهمم چی به خوردم دادن که این قدر گیجم و سرم سنگینی میکنه! سوار یه حیوون بودم؛ داشت حرکت می کرد. یکی از پشت من رو گرفته بود به دستای زنونه ولی پینه بستش نگاه کردم.بی جون به دو طرفم که توسط دوتا سواره مرد هیکل گنده گرفته شده بود نگاه کردم. اروم سرم رو به سمت بالا کشوندم که فرشاد خان رو دیدم؛ شب بود.به جاده خاکی نگاه کردم شیب کنارش با اون گردوه های تنومندش مثل جاده بین ده خودمون و ده خان فرشاد بود. دهنم بسته بود بدنمم با بند پیچیده شده ولی لس بود .
خیلی گیج می زدم، نمی دونستم اونجا دقیقا چیکار میکنم؟! به چراغ هایی که از جلومون یه دِه رو نشون می داد نگاه کردم.اینکه ده خودمونه !؟ توی اون نور کم به لباسای پر زرق و برقم خیره شدم.مال من نیست ولی خیلی برق میزد؛ خوشگل بود. خودم رو یکم تکون دادم و صاف شدم. کم کم اخمام توی هم رفت.انگار تازه داشتم متوجه موقیتم می شدم:
«صبر کن ببینم اینجا چخبره من رو کجا می برن؟!»
با وحشت خودم رو تکون دادم. زنه من رو محکم گرفت و با غیض فشارم داد:
-این قدر وول نخور! ارباب این دختره بیدار شده .
فرشاد برگشت حتی توی این تاریکی هم چشماش مثل گربه برق میزد، بیخیال نگاهم کرد:
-گفتم تموم کرده چه عجب بعد دو روز چشماش روباز کرد!
لرزی بر اندامم افتاد هیچ اعتمادی به این خان پست فطرت نبود معلوم نیست این نصف شب من رو کجا میخوان ببرن و یا چه بلایی سرم بیارن، مغذم رو به کار انداختم پشت سرمون هیچ کس نبود ولی وقتی این جوری محکم گرفته شده بود چیکار می تونستم بکنم؟ چشمام رو تنگ کردم به اسبی که زیر پامون بود نگاه کردم انگار تنها راه نجات ازار این اسب فلک زده! ولی اگر فرار می کردم و بعدا من رو پیدا می کردن چه بلایی سرم میاوردن!خان بود،زور داشت،ادم داشت!من چی؟ ولی نمی تونستم دست روی دست بزارم. توی دلم گفتم« من رو ببخش ولی مجبورم»پاهام رو کشیدم عقب و با تمام قبا زدم توی شکم اسب که شیهه کنان پاهاش روبالا داد.
اسب که رم کرده بود و کنترلش سخت بود، زنه که من رو توی ب*غ*ل گرفته بود از پشت کمر محکم افتاد. صدای خسی از سینش امد و چشماش از درد بیرون زد و گرد شد. پاهام رو اهرم کردم و وزن بدنم رو روش انداختم و از روی زنه بلندشدم وبه جهت مخالفشون دویدم.
اسباشون که رم کرده بودنمی تونستن با اسب بیان دنبالم ولی جهت احتیاط به سمت دره پیچیدم.همین جور که به درختا تنه میزدم و فرار می کردم بند رو از دور بدنم باز کردم و شروع به دویدن کردم. حالا که دستام باز شده بود ازاد تر بودم تنه درختا رو میگرفتم و فقط می دویدم.صدای داد و فریاد فرشاد خان که می خواست بیان دنبال من، تا فرار نکنم و صدای داد اون دوتا بلند بود.نفس نفس زنان فقط می دویدم مراقب بودم به رود خونه نزدیک نشم ولی هر لحظه صدای اب بیشتر می شد.صدای پاشون و چراغ نفتی که توی دستشون بود فقط یک نفر بود و این یعنی افتضاحه! یعنی یکیش رفته دِه کمک بیاره و اگر نتونم خودم رو و گم و گور کنم ... الفاتحه!
عمق رود خونه زیاد بود، شنا بلد بودم ولی به خطرش نمی ارزید. رود خونه خروشان و ب*دن من بی جون! صدای تکه چوب های که زیر پام می شکست باعث وحشتم میشد نور ماه تقریبا یکم هوا رو روشن کرده بود ولی برگ های پهن و درهم تنیده گردو اجازه ورود نور رو نمی داد، صدای نفس زدنام توی گوشم بود و حس میکردم قلبم پشت وشم ضربان میزنه، ‌همون جور که دستم رو به درختا تکیه میزدم و میدویدم یهو زیر دستم خالی شد و افتادم توی تنه پوک یه درخت خیلی قدیمیه گردو نفس نفس زنان توی خودم جمع شدم.دهنم رو روی هم فشار دادم تا صدام نیاد دستمالی که به دور دهنم بسته بودند رو اروم باز کردم تا بتونم نفس بکشم.
صدای پای مرده که با دو فریاد می زد نزدیک شد. خودم رو چسبوندم به دیواره ی تنه درخت که دید نداشت.با دو از کنار درخت رد شد و چراغ رو به هر سمتی می گرفت. نفس راحتی کشیدم ازمن تا الان بخیر گذشت .این درخت فعلا بهترین جا واسه قایم شدنه مخصوصا که قسمت پوک شده اش سمت رودخونه خالی شده و دید نداره.
اروم سرم رو تکیه دادم به تنه درخت و نفس عمیقی کشیدم و باز دمم رو بیرون فرستادم. چشام رو بستم ولی نخوابیدم فقط گوشام رو تیز کردم، هرچند که دنگ بودم دقایقی بعد همون جور که گوش تیز کرده بودم کم کم سرم سنگین شد. گیج گیج بودم و نمی تونستم اطرافم رو درک کنم حدص میزنم داروی خواب اوری چیزی به خوردم دادن ساعت از 3 شب هم گذشته بود صدای جیر جیرک از گوشه و کنار جنگل به گوش می رسید ترس از جن ها و حشرات یک طرف و ترسی که از پیدا شدنم داشتم یک طرف! نفسم از ترس به خس خس افتاده بود چشمام رو درد مند بستم و سعی کردم با خواب مقابله کنم ولی دقایقی که گذشت گیجی و خواب اور بودن حالم بر فضا و شرایط پیشی گرفت و کم کم خواب رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
با حس صدای پچ پچی توی اطرافم اروم لای چشمام رو باز کردم. بدنم خشک شده بود و درد میکرد چهره ام توی هم رفت و ابرو هام درهم کشیده شد.بدنم کرخت شده بود و چند جای دستم سوزش پیدا کرده بود.لَل¹ های مزاحم جای سالم برام نزاشته بودن. صدای رودخونه و چه چه پرنده ها و زمین نمور باعث شده بود گیج بشم، یه کم طول کشید تا محیط اطرافم رو درک کنم خورشید در امده بود.نفس عمیقی کشیدم و هوای ازاد رو وارد ریه هام کردم.صدایی از فاصله حدودا صدمتریم به گوش می رسید :
-خان گفته هر کس پیداش کنه مالیات یه سالش رو می بخشه!
صدای مبهوت شخص ثانی امد:
-تو مطمعنی خان اینو گفته!؟
-اره بابا!
-شاید از ده خارج شده دیشب ادمای خان کل باغ گردو رو گشتن!
اروم خودم رو چسبوندم به دیواره درخت دستام رو روی زمین گزاشتم و چنگی به خزه ها انداختم اب دهنم رو قورت دادم صدای خش خش درهم شکستن تکه چوب های خشک رو شنیدم انگار که داشتن می رفتن!باورم نمیشه دیشب این همه اتفاق افتاده و من متوجه نشدم. در افتادن با خان عاقبتی جز مرگ نداشت، نمی تونستم سرنوشتم رو حدس بزنم حکم برگی رو داشتم که خودش رو به باد سپرده! منتظر بودم سرنوشت راهی از میون این همه سیاهی زندگی برام باز کنه.گرچند...چشمام رو دردمند روی هم فشار دادم دستام رو روی زمین گذاشتم و یکم خودم رو بالا کشیدم،گردنم رو درد مند تکون دادم که صدای تیک ا رومی ازش خارج شد. نگاهم رو به لباسم دوختم دیشب که تاریک بود نتونستم ببینمش حداقل الان ببینم قصدشون چی بوده! یه پیراهن سفید و ساتن براق و جلیقه پولک دوزی شده از مهره های سفید و سبز یشمی دامن یشمی رنگ با قیطون سفید و در نهایت روسری بزرگ سفید با طرح های یشمی و خاکستری و کرم.شخصی که این لباس با این طرح و رنگ رو تن یه کنیز کرده معلومه که نیت خوبی نداره! اب دهنم رو اروم قورت دادم و چشمام رو دردمند بستم،گردنم رو به عقب برگردونم و سرم رو تکیه به دیواره درخت دادم می ترسم! خیلی زیاد! احساس میکنم توی یه اتاق بدون در و پنجره ام که داره از کفش اب بالا میاد واین اب قراره اون قدر بالا بیاد تا من رو در خودش بِبلعه!یه قطره اشک از توی چشمام به بیرون راه باز کرد خاطرات بی رحمانه به پشت پلک های بسته و تاریکم هجوم می اوردند:
«ب*دن درد و سر درد شدیدی به جونم افتاده بود اطبا همه بر این باور بودند که من هم مبطلا به انفولانزای انگلیسی شدم و طی هفته اینده خواهم مرد. اگرین مشعل به دست،دیواره های انباری رو می سوزوند تا اتاق رو از هر درد و مرضی پاک کنه، اون قطره اشک جمع شده توی چشماش از جلوی چشمام کنار نمی رفت همونجور که از ب*دن درد و سرما می لرزیدم و دندونام به هم میخورد اخرین توانم رو جمع کردم و نالیدم:
-اگرین برو بیرو..ن من..من که دیگه زنده نمی مونم... نمی..خوام توهم مریض شی...
اگرین لبخند تلخی زد. مشعل رو به دیوار زد و استینش رو روی دهنش گذاشت:
-تو خر جون تر از این حرف هایی دختر میرم برات دوا بیارم،نترس انفولانزا که سهله اگر دیو دو سرم بیاد از پس تو بر نمیاد...»
با سوختن پو*ست نازک دستم از دنیای گذشته کنده شدم. لبخند تلخی روی ل*بم نشست اگرین راست میگه من پو*ست کلفت تر از این حرفام!نگاهی به دستم که ورم کرده بود و قرمز شده بود انداختم. با دست دیگه محکم روش کشیدم تا زهر این لَل* لعنتی خارج بشه
«لَل¹:پشه»
پو*ست صورتم از کثیفی چسبناک شده بود. لبام رو به سمت پایین کش اوردم و خودم رو توی اغوش کشیدم و با غمی که توی دلم ریخته بود سرم رو به یه طرف کج کردم و روی زانوهام گذاشتم.دستام رو نوازشگرانه روی ب*دن یخ زده ام می کشیدم.نوازشی که تمام این سال هایی که به این روستای کزایی امدیم ازش محروم بودم...
دلم برای اگرین تنگ شده بود قطره اشکی توی چشمام نشست، لرزم گرفته بود، خودم رو توی بغلم جمع کردم:« تا کی می تونم اینجا باشم!؟»
نفسم رو درد مند و خسته بیرون دادم سرم رو روی پام گذاشتم توی تنه درخت هوا یه کم سرد تر از بیرون بود.دماغم خارش گرفت، عطسم گرفته بود! با وحشت دستم رو گزاشتم روی دهنم،یعنی واقعا خدایا اگه بخوای این جوری جواب دردل کردنم رو بدی دیگه هرگز درد دل باهات نمی کنم. هر کاری می کردم فایده نداشت دماغ استخونی و کوچولوم رو با دست خارشم دادم، تکونش دادم تمام تلاشم بر خنثی کردنش بودولی یدفعه یه عطسه نچندان اروم کردم.
سریع دستم رو گزاشتم روی دهنم وفشار دادم چشام رو درد مند بستم یا خدا کسی اون اطراف نبوده باشه! خدایا خودت به دادم برس یه قطره اشک از چشمام سر خورد اگه پیدام کنن... نه نه نه نباید اینجوری میشد!چند دقیق توی همون حالت با چشمهایی که بسته بودم صبر کردم انگار خدا دلش به رحم امده بود چون اگر قرار بود کسی پیدا میکرد تا الان یه حرکتی نشون می داد.
وقتی که دیگه خیالم راحت شد کسی نبوده اروم لس کردم نفسم رو با فوت به بیرون پرتاب کردم چشمام رو اهسته از هم باز کردم که با دو جفت چشم تنگ شده مشکی رو به رو شدم چشمام رو بستم و با اخرین حد توانم جیغ زدم. که صدای قار قار کلاغایی که پرواز کردن و دور شدن از اونجا امد.
☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆
ل*بم رو به دندون گزیدم خان روی مبل دو نفره مخصوصش لم داده بود و با لبخند نگام میکرد کل بدنم می لرزید با گریه به خانزاده کوچیکه نگاه می کردم. تکیه اش رو به دیوار داده بود و بی تفاوت با چشم های مشکی و تهی از هر حسش به سر و وضع خاکی و اصف بار من نگاه میکرد این اتاق کزایی برای من حکم اتاق سلاخی رو داشت هر بار که خان با من کار داشت به این اتاق لعنتی می اومدم، اون سر گوزن بالای سرش برای من حکم فرشته عذابم رو داشت!اگه اون بیشعور نبود کسی من رو پیدا نمی کرد! خدا لعنتت کنه که بدبختم کردی! گــــــــناه من چیه که اسیر این قوم شدم؟! نگاهم رو از س*ی*نه های کشیده و پهن مردونه اش تا چشم های یخ زده اش بالا کشیدم. چرا من از اون انتظار این جور نامردی هارو نداشتم؟خان فرشاد با چشمهایی تنگ شده شلاقش رو به کف دستش میزد با هر بار شنیدن صدای شلاقش رعشه به تنم می افتاد چشمای اشکیم مانع از درست دیدن اطرافم می شد صدای د*اغ و بم فرشاد از پشت سر توی گوشم نشست:
-که حالا توعه فسقل بچه درمیری!؟

هیچ وقت جلوی خان زاده کوچیکه گریه نکرده بودم ولی الان دیگه اشکام دست خودم نبود.از وحشت مثل بید می لرزیدم و توان ایستادن روی پاهام رو نداشتم لبام از بغض می لرزید لبام رو به دندون گرفتم و سعی کردم از خان فرشاد فاصله بگیرم که استین لباسم رو محکم گرفت و به سمت خودش کشید تقریبا توی بغلش چفت شده بود نفساش که به پو*ست صورتم می خورد از پا درم می اورد تقریبا در حالت نیمه بی هوشی بودم حتی دیگه توان گریه کردنم نداشتم و گریه های بی صدام داشت تحلیل می رفت. خان فرشاد همین که شلاقش رو بلند کرد که بزنه ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
صدای سرد و بی روح خان زاده کوچیکه درامد:
-فرشاد من خودم پیداش کردم، فکر کنم اون قدر حق دارم توش که بگم: دستت بخوره بهش جفت دستات رو قطع می کنم؟!
با ناباوری سرم رو بالا گرفتم و به چشماش نگاه کردم نی نی چشمام می درخشید باورش برام سخت بود. خان فرشاد با تعجب به قیافه جدی و اخموی خان زاده نگاه کرد.حس عجیبی داشتم انگار جون به پاهام بر گشته بود لبام یه کم به سمت بالا کش امد برگشتم و نگاه معنا داری به فرشاد خان کردم با حرص و غضب و چشم های که از هر وقت دیگه براق تر شده بود به من نگاه کرداز توی سرش دود در میومدهمین که دهن باز کرد اعتراض کنه با گره خوردن اخمای خان خفه شد.خان فرشاد لگدی به ساق پام زد از میون لباش با غیض غرید:
-زیاد خوشحال نباش بخاطر خان و خانزاده بخشیدمت! وگرنه لیاقتت مرگه .
اون خوشحالی لحظه ای از بدنم پر کشید دستام رو روی صورتم گذاشتم وخودم رو به عقب کشیدم بی صدا گریه یه قطره اشک از چشمام خارج شددیگه نمی تونم حضورش و نفساش رو تحمل کنم، با دیدن قیافه بغض دار و وا رفته ام لبخند پیروزی کنج لباش نشست، سرش رو به سمت خان گرفت :
-ارباب به هر حال این دختر هدیه من واسه خانمته، ایشالا به میمنت باشه. اگر کاری نداری من دیگه برم بچه ها خستشونه یه روز دربه در ازگار این بی پدر شدن.
خان لبخندی زد و دستی به ته ریشش کشید چشم هام رو به قالی دست بافت و خوش رنگ فیروزه ای دادم با نوک انگشتم اشک گوشه چشمم رو گرفتم خان با حالت خاصی از روی صندلیش بلند شد و یک قدم به سمتمون امد،دستاش رو پشت کمرش به هم گره زد:
-تو عروسیت جبران کنم فرشاد! بسلامت.
خان فرشاد نگاه پر غیضی به من انداخت اهسته عقب گرد کرد تفنگ بزرگی پشت کمرش بود و قطاری¹ که به کمر بسته بود پر از تیر بوددستش رو برای خان زاده بلند کرد و از اتاق خارج شد.سرم رو به طرف خان چرخوندم لبخند دندون نمای خبیث روی لبای‌خان نشون میداد همش نقشه خودشه! به خان زاده نگاه کرد و ابرو های کشیده اش رو با اشاره به سمت من کج کرد:
-شایراد ببرش پیش ایلار .

خان زاده جدی و با چشمهای مشکی بی تفاوتش تکیه اش رو از دیوار برداشت وبه سمتم امد سر تا پا مشکی بود و سنگین گام بر می داشت مقابلم ایستاد سرم تا روی س*ی*نه اش می رسید، سرم رو بالا کشیدم و نگاهی گذرا به چهره اش انداختم، ل*ب های متوسط کبود که پشت ته ریش مردونه اش به چهره اش جذابیت می داد، دماغی کشیده ِ ی مردونهِ بدون نقص، ابرو های هشتی مردونه که همیشه گره کوچکی داشت و خط ریزی روی پیشونیش می نداخت، چشم های کشیده و خمار مشکی رنگ، مثل یک گودالی عمیق که هرچی نگاه می کردی به انتهاش نمی رسیدی!چهره یِ مردونه یِ زیبایی داشت. بار ها شنیده بودم که دخترای ده از دلشیفته شدن به خان زاده صحبت می کردن.یه جورایی نصف بحث های سر شالیز ما بر میگرده به خان زاده؛مرموزیت،رفتار مردونه،چهره ی زیبا و در نهایت هیکل مردونه اش باعث شده خیلی از دختر های ده از دختر کدخدا گرفته تا محمد قلی قصاب دل داده اش بشن.البته برای من جز یک حامی چیزی نیست چون بارها از دست زیاده خواهی های برادرش نجاتم داده! خواست دستام رو بگیره که خودم رو عقب کشیدم:
-بهم دست نزن خودم میام.
اروم همون جور که مثل یک بیمار ضعیف، به زور سر پا وایستاده بودم؛ راهی شدیم. اتاق دو در داشت یک در رو به بیرون بود که از ورود غریبه به داخل عمارت جلو گیری می کرد و یک دَرهم رو به سالن های اندرونی باز می شد. در اتاقی که به سالن های اندرونی می رسید رو باز کرد. سربه زیر از اتاق خارج شدم. یه سالن طویل و مربع شکل که دور تا دورش رو اتاق های مختلف گرفته بودن، اینجا طبقه دوم خونه است و مخصوص ارباب و ارباب زاده هاس، وسط این سالن خالیه یه جورایی انگار این راه رو حکم ایوان رو داره، وسط این مربع که میشه طبقه اول یه حوض بزرگ که با کاشی های فیروزه ای به شکل یک شش ضلعی به زیبایی کار شده یه جورایی این صدای شرشر آبه ارامش بخشِ که تموم دردات یادت میره، دور تا دور حوض رو گلدون های بزرگ گرفته ان که اکثر گل ها میوه ندارن مثل "حسن یوسف "بدون اینکه بخوایم به ظلع بعدی راه رو بریم به سمت اتاق انتهای سالن رفتیم. انتهای این مسیر با یه پله چوبی به طبقه پایین وصل شده بود با ایستادن خان زاده نگاهم رو از پله ها گرفتم و به دری که روبه روم قرار گرفته بود دادم. بی صدا نگاهی به سر تا پام انداخت خیلی اروم و بی حس ل*ب باز کرد:
-خاک لباست رو بتکون
همین! دستور داد، امر کرد، ولی بازم جمله اش دلنشین و ارامش بخش بود. این مرد چی توی خودش داشت که من ازش نمی ترسیدم نمی فهمم. شاید بخاطر چشمای اروم و بی انتهاشه،شاید بخاطر ارامش وجودشه،شاید بخاطر مردونگی رفتارشه! شاید...با اشاره چشماش به لباسم به خودم امدم و از سیاه چاله هاش دل کندم. با دوتا دستام خاک لباسم رو تکوندم و تونستم یه بخشیش رو پاک کنم خان زاده نگاه گذرایی به سر تا پام انداخت و اروم در اتاق رو باز کرد اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد: دختری با موهای خرمایی و لباس بلند تا زانوی قرمز رنگ و پوستی به سفیدی برف بود که روی یه تخت دونفره بزرگ دقیق وسط تخت نشسته بود و زانو هاش رو توی بغلش جمع کرده بود، با طنازی خاصی مشغول کرم زدن به پاهاش بود. نگاهی به سر تا سر اتاق انداختم، رنگ های سورمه ای و سفید چشم نوازی می کرد یه پنجره نسبتا بزرگ توی دیواره سمت چپ که با پرده حریر سفید و سورمه ای گرفته شده بود، دو طرف پرده رو دوتا گلدون بزرگ که توشون یه درختچه بود و به زیبایی اتاق اضافه می کرد گذاشته بودن. نگاهم رو تا ظلع روبه روی پنجره ادامه دادم یه کمد چهار دره که با مهارت خاصی با رنگ سفید رنگ امیزی شده بود ، کنار کمد یه اینه بزرگ تمام قد و کنار اون یه میز و صندلی که روی میز یه مشت وسایل سرخاب سفیداب بود و یه سری عطر،کف اتاق رو یه قالیچه 6 متری سفید و سورمه ای پوشونده و به اتاق نما می داد. نگاهم رو تا اون دختربالا کشیدم یه تخت دو نفره با تشک و پتوی سفید، چهار چوب تخت سورمه ای بود. زن خان مثل یک فرشته با لباس قرمز پر رنگش و شلوار تنگ و نازک مشکیش و مو های بازش روی تخت به حالت نیمه دراز بود مو هاش رو با انگشت های کشیده اش به پشت گوشش زد و سرش رو بالا گرفت که متوجه ما شد لبخند محوی زد من محو زیبایی و جمالش شده بودم: چشمای متوسط سورمه ای رنگ، دماغ جمع و جور سربالا و ل*ب های قلوه ایش که به سرخی پیراهنش میزد یه صورت گردو ابرو های کشیده ، تقریبا می تونم بگم زیبا ترین زنی بود که توی این روستا نفس می کشید مو هاش تا روی کتفش می رسید و صاف بی حالت بود. زن اربابم خیره به من نگاه می کرد وقتی به چهره ام رسید اخماش اروم اروم توی هم رفت. خان زاده سکوت رو شکست:
-هدیه ی ارباب حشمتِ
زن خان پاهاش رو جمع کرد و از تخت اویزونش کرد نگاه گذرا و پر سوالی به خان زاده انداخت و بعد نگاهش رو به من داد وبا لحن بدی به دماغ چین داد:
-از کدوم کاباره خونه اوردنت این جا !؟
کاباره خونه کجاس!؟نکنه لهجه اوناس منظورش با ادرس خونمونه!؟منم پر سوال به خان زاده نگاه کردم شاید کمکی برسونه اما خانزاده بی حرف به من نگاه می کرد انگار دنبال چیزی بود بی خیال خان زاده شدم و با چشم هایی که سعی داشتم بفهونم اسیبی به هیچ کس نمی رسونه به زن خان نگاه کردم:
-خونه ما رو به روی در احمد بنا نزدیکای امام زاده داودِ خانوم
پوزخندی زد،دستاش رو روی صورتش گذاشت و با تحقیر نگام کرد لبام رو به دندون گرفتم و سرم رو زیر انداختم. با لحن گزنده ای پر طعنه ل*ب های سرخش رو از هم باز کرد :
-اه !خونتون کاباره اس ؟ الهی!
بیخیال شونم رو تکون دادم اصن چه لزومی داره وقتی یه چیزی رو نمیفهمم براش تلاش کنم!؟بزار هرجور می خواد فکر کنه.زن خان پشت چشمی نازک کرد و دستاش رو با ناز گذاشت زیر چنش و با چشمهای خمار شده نگام کرد. نگاهش تیز بود جوری که حس می کردم استخونم رو نشونه رفته مقصدحرفش خان زاده بود ومقصد نگاهش من :
-شایراد این قراره چیکار کنه برام!؟
خانزاده چشماش رو بی تفاوت و سرد روی من چرخوند، خیره توی چشمهای هم نگاه می کردیم.چشماش یه جوری بود که ادم دلش می خواست همش نگاهش کنه، مثل باتلاقی بود که هرچه بیشتر توش دست و پا میزدی بیشتر غرق میشدی، توی چشم هاش دخترکی معصوم رو می دیدم، دخترکی که این روزها خسته تر از همیشه به دنبال ارامشه! خان زاده انگار توی چشم های من چیز دیگه ای می دید که هر بار با نگاه کردن به چشمام اخماش توی هم می رفت.
ل*ب های خانزاده خیلی اروم به سمت بالا کش رفت، بخاطر این اختلاف قد مجبور به خم شدن شد تا به من برسه، اروم سرش رو نزدک گوشم اورد و پچ زد:
-بهت اجازه دادم نگام کنی؟
تعجب تک تک سلول های مغذم رو گرفت و چهرهِ ناباورم کج شد. نمی دونم چرا ولی از جواب دادن به خان زاده نمی ترسیدم شاید چون می دونستم خطری تهدیدم نمی کنه اداش رو در اوردم و مثل خودش لبام رو به بالا کش اوردم:
-شرمنده خان زاده یه دیونه توی دِه پایینی هست چشماش خیلی شبیه شما بود بعد من شمارو دیدم یاد اون بنده خدا افتادم و ناخواسته به نیت از اون نگاهتون کردم. غیر ارادیه شما ببخشید.
با حرص نگام کرد چشماش رو تنگ کرد و دستاش رو با حرص مشت کرد لباسش مثل شهری ها بود استینش رو تا ارنج بالا داده بود رگ های ابی رنگ دستش متورم شده بود و ابهت مردونگی چهرش رو صد برابر می کرد.از سر تا پا مشکی بود و اگر ارسی و کمر بند قهوه ای نبود رنگ مشکیش توی ذوق میزد.دوتا دکمه بالای پیرهنش باز بود نگاهم ناخداگاه به خط س*ی*نه اش افتاد. سفت بودن عضلاتش از این فاصله هم مشخص بود. از لای دندونای بهم فشردش همون جور که خیره به چشمام بود یه نگاه به لبام کرد و پوزخندی زد:
-بعدا حساب این ز*ب*ون درازت می رسم.
بعد سرش رو صاف کرد،سرفه مصلحتی کرد تا دوباره به همون حالت عادیش برگرده :
-هر کاری که خواستی می کنه .
زن خان با چشمهای تنگ شده بهم نگاه کرد خانزاده یه نگاه مرموز به من انداخت بی توجه به زن خان چرخید و اهسته و باقدم هایی سنگین و متین، اتاق رو ترک کرد زیر چشمی برگشتم و به پهنای شونه اش نگاه کردم تقریبا سه برابر من بود!مخم سوت کشید!با ابرو های از حیرت بالا رفته اهسته به سمت زن خان برگشتم و لبخند محوی به نگاه کنجکاوش زدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
یکی از دخترای عمارت خان، قرار بود اتاقم رو نشونم بده، کار کنای عمارت اکثر زن بودن. مردا بیرون توی حیاط بودن دختره پیچید سمت زیر زمین، منم دنبالش رفتم ولی این قسمت خیلی متروکه و اصولا کسی نبود. با تعجب به دختر نگاه کردم،چادر گل گلی دورتا دور ش پیچیده بود و دستمال سفید_قرمزش رو روی دهنش کشیده بود و به جز چشم های درشت قهوه اش و دماغ کشیده اش که قوز کوچیکی داشت دیگه هیچی توی چهره اش معلوم نبود. یه ابروم رو بالا انداختم و نگاهش کردم:
-مطمئنی اتاق من اینجاست؟
دختره هراسون چشم های درشتش رو به چشمام دوخت،ته چشماش یه نگرانی و ترسی بود،انگار که می ترسید خرابکاریش لو بره :
-اره بابا ببین اون اتاق رو می بینی؟ که ته همس! اون اتاق توعه.
و بعد با دستش اخرین اتاق ته راه رو نمور رو نشونم داد. حدودا چهار اتاق توی سمت راست سالن بود این راه رو قبلا به اب انبار وصل میشد که بعد از ریزش اب انبار تبدیل به انباریش کردن ولی هنوزم دیواره های کاه گلیش نموره! همون جور که حرکت می کردم به سمت اتاق تشکری از دختر کردم.هنوز زیاد دور نشده بودم که با اومدن صدای پا برگشتم و به دختره که داشت می دوید می رفت نگاه کردم.
وا، ملت یه چیزی شون میشا الان این چش بود دقیقا؟مطمعنم یه کار خرابی کرده و الانم برگشته بره سر صح*نه جرم! با ابرو های بالا رفته کتفم رو بیخیال بالا دادم و دو در میانی رو طی کردم. صدای قدم هام توی راه رو می پیچید. پشت در اتاقم ایستادم نگاهم رو از پایین تا بالای در به گردش در اوردم: یه در چوبی که بیشتر جاهاش بخاطر رطوبت پُف کرده بود. اروم در اتاق رو باز کردم و به اتاق رو به روم نگاه کردم یه اتاق سه در چهار خالی خالی که فقط یه پتو و دشک و بالیشت توش پهن بود یه پنجره دقیق روبه روی در بود که به دلیل زیر زمینی بودن اتاق پنجره با اینکه قسمت بالای دیوار بود از بیرون تقریبا روی زمین باز میشد، یه بغچه گوشه اتاق توجهم رو جلب کرد اروم رفتم داخل و در رو بستم. صدای پاهام با اینکه خیلی اروم بود ولی توی اتاق می پیچید یعنی من باید تنها اینجا بخوابم!؟قطعا من رو جن میزنه! رفتم بسمت بقچه و اروم بازش کردم. چند دست لباس بود، لباسای خودم بود! اون لباس یشمی خوشگلم رو برام نیاوردن!
همین که بلند شدم برگشتم با دیدن شخصی که به دیوار تکیه زده از ته دلم جیغ کشیدم که پسره با ترس دستاش رو روی گوشاش گذاشت. دستام رو روی قلبم گذاشتم و پهن زمین شدم. این کیه؟! همین الان گفتم جن میزنم! ولی نگفتم که همین الان جن بزنم دیگه!
پسره اروم امد بالای سرم، لباس محلی به تن داشت و بهش نمی خورد از بزرگ زاده های ده باشه پیراهن و گیوه سفید شلوار و جلیقه کرم و کمربند قهوه ای با کلاه سفید، نگاهم رو به صورتش دادم و توی چشم های درشت ور قلمبیده اش نگاه کردم، چشماش مثل چشم های قورباغه بزرگ و روبه بیرون بود، ل*ب های بزرگ و صورتی پوستی زردو مریض حالت،بینی کشیده با یه قوص کوچیک و موهای فرفری که از جلوی کلاهش بیرون زده بود. چهره فانتزی و بامزه ای داشت. اب دهنم رو اروم قورت دادم و به اطراف نگاه کردم:
-تو اتاق من چیکار می کنی!؟
لبخند گ*شا*دی زد که خط چال گونه اش مشخص شد و قیافش رو بامزه تر کرد:
-نگهبانتم که فرار نکنی.
اخمام توی هم رفت دستام رو گذاشتم زمین و م*حکم بلند شدم تا زیر چنش می اومدم با دستم در رو نشون دادم:
-خیلی بامزه ای ولی لطفا الان برو بیرون!
صدام توی اتاق می پیچید گوشام" دینگِ" داد.
در اتاق اروم باز شد، برای اینکه بتونم در رو ببینم خودم رو خم کردم، پهنای س*ی*نه مردی بین در خودنمایی میکرد نگاهم رو بالا کشیدم و به خان زاده که اخمو با یه حالت خاص مثل افعی وارد شد نگاه کردم .اب دهنم رو پر سر و صدا قورت دادم یعنی تا این حد از حرفم ناراحت شده؟ نکنه بخواد بزنتم !؟پسره چرخید با دیدن خان زاده کنار کشید، خان زاده نگاه تیزی بهش کرد که بیرون رفت. چشم هام رو کفش های چرم و خوش دوخت فرنگیش ثابت موند با اون کفشای پاشنه دار فرنگیش که ترق ترق صدا می داد خیلی اروم بسمتم حرکت می کرد. پوزخندی گوشه لباش نشست:
-داشتی می گفتی کی دیونه اس؟ یادم رفته.
اب دهنم رو قورت دادم ودستم رو گذاشتم روی گلوم می خواستم لبخند بزنم ولی نمی شد با مظلوم ترین لحنم خودم رو با دستام روی زمین عقب کشیدم و ل*ب باز کردم:
-ببخشید.
خیره شد به چشمام، همین اعتراف مظلومانه کوتاه برای اروم کردن چشم هاش کافی بود. امد رو به روم و دستاش رو برام دراز کردکه از روی زمین بلند شم. بدون این که دستاش رو بگیرم دستام رو گذاشتم روی زمین و بلند شدم همین که بلند شدم یقم رو گرفت و کشید، چسبوندم به س*ی*نه دیوار .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625

سیـ ـنه به سیـ ـنه هم ایستاده بودیم. نفسم رو حبس کرده بودم و با چشمهای از ترس گرد شده نگاش می کردم. احساس می کردم زمان ایستاده ، اروم خودش رو به من چسبوند. شکمم رو هر چی به داخل می دادم اون بیشتر می چسبید! اب دهنم رو بزور قورت دادم.لبای خشک شدم رو باز کردم حرفی بزنم که دستاش رو روی لبام گذاشت. تنم لرزید! دستاش د*اغ بود. اصلا حس خوشایندی نبود بی‌قرار و معذب بودم.برای یک لحظه ضعفی سر تا پام رو گرفت و چشمام سیاهی رفت.سرش رو خم کرد روسریم رو اروم کشید با اعتراض خواستم بگم «خانزاده» که سریع پنجه های مردونه اش رو روی دهنم گذاشت و صدام رو از خفا برید، دهنم رو گرفت و فشار داد.سرش رو خم کرد کنارگوشم. نفساش باعث عذابم می‌شد. خیلی معذب بودم و عرق سرد روی تیره ک*م*رم نشسته بود! تا الان حتیٰ جلوی آگرینم با این پوشش نبودم.از خجالت د*اغ کرده بودم! با نفسای داغش اروم توی گوشام پچ زد:
-فقط...خفه شو و صدات در نیاد!
وقتی بعد چند لحظه من همون جور خشک وایستادم و هیچ کاری نکردم، مچ دستام رو گرفت و پیچ داد . با د*ر*د جیغ کشیدم و بدنم رو کج کردم که فشار به دستام نیاد.خان زاده سرش رو اورود رو به روی صورتم و با غیض به چشمام خیره شد:
-می خواستم ببین زنده ای یا نه! چرا خشکت زده ؟جوابمو بده!فهمیدی چی گفتم؟
سرم رو تند تند به بالا و پایین تکون دادم.لباش اروم به سمت بالا کش رفت با یه لبخند کج کنج ل*بش اروم دستاش رو برداشت.هنوز دستاش کامل کنار نرفته بود که کل قبام رو جمع کردم و با اخرین توانم جیغ زدم. با تمام قبا پنجه هاش روی دهنم فشرد که حس کردم دوتا از دندونام از این فشار ناگهانی خرد شد. کپ کردم! چشمام تا اخرین حد ممکن از تعجب این فشار ناگهانی گرد شده بود. با چشمام با التماس به دستش که داشت فکم رو خورد می کرد اشاره کردم. چرا دهنم رو ول نمیکنه! نفسم بند امده بود! نمی تونسم نفس بکشم. یک تای ابروش رو بالا انداخت و منتظر بهم نگاه می کرد انگار منتظر بود که از نبود هوا بمیرم! کم کم داشت بهم فشار می اورد، پا پا زدم که ولم کنه. اما اون باز هم بیخیال و با نگاهی براق فقط نگاهم می کرد انگار میخواست روم رو کم کنه، چ*ن*گ انداختم به بازو های قطور و محکمش. هی بالا پایین می پریدم. و همش این سوال رو با خودم تکرار می کردم «دهنم رو گرفته چجوری نفس بکشم؟!»
مثل مرغ سرم رو تکون دادم و با التماس نگاش کردم. دیگه داشتم ضعف میکردم. درد این بود که چسبیده بودم به دیوار و دیوار هم به سرم فشار می اورد. دیگه چشام سیاهی می رفت. ناخدا گاه یه لغت انداختم که نمی دونم به کجاش خورد.خان زاده با صورت در هم مچاله شده، مثل گرگ در حال زوزه، لباش جمع شد؛ زوزه کشان خم شد. با تمام وجود هوا رو به ریه هام می فرستادم اینقدر این حرکت رو تند تند انجام می دادم که توی گلوم احساس سوزش می کردم، وقتی که یه ذره حالم رو به راه شد برگشتم و به خان زاده که دستاش رو روی پایین دلش گذاشته بود و چهره گندمگونش به ک*بودی میزد نگاه کردم. من که خیلی اروم زدم یعنی اینقدر زورم زیاده!؟ترس توی وجودم رخنه کرد،نکنه بلایی سرش بیاد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625

استرس به جونم افتاد خان زاده روی تشک من افتاده بود و قفسه سینش عمیق بالا و پایین میشد، لبام رو به دندون گرفتم. روی پاشنه پا به طرف خان زاده بلند شدم و دستام رو پشتم قایم کردم، یه پام رو گزاشتم روی زمین و خم شدم سمت خان زاده که روی شکم روی تشک افتاده بود و با چشمهای بسته فقط نفس عمیق می کشید.مگه چیکارش کردم که این جوری می کنه!یعنی واقعا یه لگد من اینقدر قدرت داره که شخصی با عظمت چثه خان زاده رو زمین گیر کنه؟ اروم و با ترس لبام رو خیس کردم:
-خـــــــــــان زاده ! زنده ای ¿ اگه مردی بگو ترو خدا تا فرار کنم.
همین جور که خم شده بودم روش، یدفعه ای استینم رو گرفت و کشید که با پیشونی رفتم تو یه جای سفتی که وقتی چشم باز کردم فهمیدم، قفسه سینشه.هر دو جفت چشمم زوم شده بود روی یه دکمه مشکی رنگ دایره ای پیرهنش، عجب بوی خوبی می داد! دستاش رو محکم دورم پیچوند و فشار داد چشام مثل مار مولکی که فشارش بدی چشماش بزنه بیرون گرد شد؛ نفسم بند امد.با صدای خس مسخره ای ل*ب زدم:
-گــوه خور.... اخ ببخشید نباید از این کلمه استفاده می کردم... غلط کردم !
توی یه حرکت جامون عوض شد.اب دهنم رو قورت دادم. چشمام از این حرکت ناگهانی گرد شده بود خانزاده با اخم بهم خیره شد که چشمام رو براش گردتر کردم و دوباره به حالت عادی برگردوندم. چشماش خندید ولی اخمش یه چیز دیگه می گفت زانو هاش رو کنار پاهام روی زمین گذاشت و پاهام رو قفل کرد:
-که دست روی من بلند میکنی؟که ز*ب*ون درازی می کنی؟ نشونت میدم.
با چشمهای گرد شده لبخند کج و کوله ای زدم، انقدر م*ست عطر پیرهنش بودم که نمی فهمیدم توی چه موقیتی هستم و دارم چه گناه بزرگی انجام میدم، همین قدر می فهمم که از این بازی خوشم امده بود و حس می کردم که دارم با یک هم سن و سالم قایم باشک بازی می کنم. لبخند کجم رو یکم سر و سامون دادم و ل*ب باز کردم:
-نـــــــــــــــــه! خانزاده من غلط بکنم! اخه این چه حرفیه شما میزنین! ...اع عیبه!
چین ریزی پای چشماش افتاد، حس می کردم از ته دلش دوست داره لبخند بزنه ولی اونم مثل شاهرخ خان برای اینکه بقول خودش من پرو نشم نمی خنده و خودش رو نگه می داره، دلم می خواست دست کنم توی خرمن مو های مشکی و مجعد خوش حالتش، خان زاده انگار من رو بچه زیر شش سال فرض کرده بود:
-الان دیگه دیره باید تنبیه شی وگرنه میدم فرشاد تنبیهت کنه، دوست داری!؟
رنگم پرید،حتی اسم فرشاد خان هم حالم رو بد میکرد لرزی از کل بدنم گذشت با چهره رنگ رفته و ل*ب های که بغض کرده بودن مظلومانه و پر التماس بهش نگاه کردم:
-مگه چیکار کردم !لطفا نزار فرشاد خان اذیتم کنه،من از اون میترسم.
بدون هیچ حرفی خیره شد تو چشام. انگار توی این دنیا نبود با چشم هاش قطره اشکی که از گوشه چشم چپم خارج شد رو دنبال کرد. چند بار پلک زدم و سرم رو به جهت مخالف چرخوندم تا قطره اشکم رو نبینه، معذب بودم. با انگشتاش به اهستگی، سرم روسمت خودش چرخوند.یه ثانیه نگاش کردم باز دوباره سرم رو چرخوندم این بار سریع تر سرم رو برگردوند و اخم کرد.
با چشمای متعجب دوباره سرم رو برگردوندم که این بار سرم رو برنگردوند.برگشتم و با تعجب نگاش کردم یه ابروش رو بالا داد:
-بازیت گرفته¿!
خندم گرفت! به زور جلوی خندش رو گرفت. لباش رو بهم فشار میداد که نخنده، دستش رو گذاشت روی دهنش و توی یه حرکت بلند شد. نگاه طولانی به من انداخت و لبخندی که می اومد روی لباش جا خوش کنه رو جمع کرد و با گام های بلند از اتاق بیرون رفت. این چه بچه بازی بود!لبخند محوی زدم ولی هرچی که بود خیلی حس خوبی داشت!فکرش رو هم نمی کردم که یه روز با خان زاده بازی کنم!لبخندی زدم و دستام رو روی لبام کشیدم...

☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆___
با صدای خروسی که دقیق پشت پنجره اتاق می خوند، اروم چشمام رو باز کردم. خمیازه عمیقی کشیدم و با چشمهای خمار به رو به روم خیره شدم.یکم همه جا محو بود، الان باید چیکار کنم! برم پیش زن خان؟یا برم شالیزار ؟گزینه سِه میخوابم.اروم چشام رو بستم هنوز گرم نشده بود که صدای جیغ مرغ پشت پنجره موهای بدنم رو سیخ کرد. چشام گرد شد! سیخ شدم، بلند شدم و پنجره نگاه کردم.خروسه افتاده بود به جون مرغه و همش به پشتش نوک میزد. کلش رو کند! مرغ طفلی!خروسه چقدوحشیـــــــــــــــــه!
الهی هیشکس اینجوری از خوآب پا نشه! ...با یه قیافه متعجب و بهتر بگم تخص! پتو رو از روی خودم کنار انداختم اروم توی تشک نشستم تا یه کم از فکر خروسه دربیام. چند دقیقه که نشستم، دیدم فایده نداره، اروم بلند شدم. نگاه حرصیم رو به خروسه انداختم، این قدر از دستش کفری بود که اگر جا داشت می رفتم می گرفتمش و با یه حرکت سرش رو از بدنش جا می کردم! هیچ وقت نمی دونستم چرا مرغ طفلی رو میزنه، بیشعور، چرا ما زنا همیشه باید تو سری خور مردا باشیم! جواب لطفا؟ اروم و با همون اخمی که از بدو بیدار شدن به چهره ام نشسته بود دمپایی حصیریم رو پوشیدم وبه سمت دَر رفتم، بلاخره باید برم تا ببینم برنامه چیه و وظیفه ام چیه یا نه؟در رو باز کردم. یه نگاه به چپ و یه نگاه به راست، همون پسره رو دیدم که دیروز گفت نگهبانتم، روی صندلی توی خودش جمع شده و خواب رفته بود.آخی! این سرما بخاطر من بیرون خوابیده! رفتم داخل و ملافه ام رو جمع کردم و بیرون امدم،خم شدم روی صورتش و ملافه رو با دقت روش انداختم، داشتم صافش می کردم که اروم چشماش رو باز کرد، با ترس عقب کشید که یه دفعه صندلی از پشت افتاد و صداش توی سالن پیچید. چهرم درهم جمع شد،من جای اون دردم گرفت. زا احتیاط لای یه چشمم رو باز کردم:
-اوخ! دردت اومد؟
خندم گرفته بود، دستم رو گذاشتم روی دهنم تا صدای خندم درنیاد. پسره همون جور که پشت کلش رو می مالوند عاجزانه نگام کرد:
-داشتی چه غلطی میکردی کاباره ای؟! ناکارم کردی!
دوباره با همون جمله غریب روبه رو شدم با خنده ارومی شونه هام رو بالا دادم و لبام رو به داخل جمع کردم :
-کاباره یعنی چی!؟
با تعجب نگام کرد، لبخند محوی زدم و به پتو اشاره کردم:
-اومدم از منجمد شدن نجاتت بدم! گرچند دیر شده بود! مغذت یخ زده، کور شدی! حالا بگو کاباره یعنی چی؟
پسره به پتو که نگاه کرد شرمنده سرش رو زیر انداخت. اروم و بی صدا بلند ش، و با همون سر زیر یه معذرت خواهی اروم کرد و از کنارم رد شد رفت.همین جور خیره به مسیر رفتنش نگاه می کردم. چش بود این!؟نکنه من ناراحتش کردم؟توی رفتارام دنبال حرکت خطایی می گشتم ولی هرچی بیشتر می گشتم کمتر متوجه می شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
توی راه رو مثل سنگ وایستاده بود، از سرما یخ زده بودم.تقریبا نزدیک های پاییزیم و هوا روز به روز سرد تر میشه، بخاطر بارندگی دیشب هوااز اون حالت خفگی در امده بود و حسابی سرد شده بود. زن ارباب دستور داده بود اینجا وایسم وقتی که مارال اب اورد لباساش رو بشورم. مثل مگس دست و پام رو بهم میسابیدم، ســـــــــــــــرده!
ا*و*ف، دستام رو جلوی دهنم گرفتم و ها کشیدم. تو حال و هوای خودم بودم که با صدای جیغ عصبی کسی به هوا پریدم، با تعجب به خانم خان که توی سالن وایستاده بود و جیغ می کشید نگاه کردم؛ امروز سر اندر پا سفید پوشیده بود، لباسش مثل شهری ها بود و محلی نمی پوشید! با تعجب دویدم به سمتش و با ناراحتی خواستم بلندش کنم از صدای جیغای زن ارباب همه جمع شدن، تمام اهالی با تعجب به ما دوتا نگاه می کردن.سرم رو که بالا گرفتم شاهرخ رو دیدم با ترس و نگرانی همون جور که داشت نگاه می کرد سریع کفشاش رو در اورد و دوید و به سمت زن ارباب که روی زمین نشسته بود و هم چنان مثل مادر مرده ها جیغ میکشید.شاهرخ با ترس کلا نمدیش رو توی دستش گرفت و با نگرانی روی زانو نشست:
-خانم بزرگ، تصدقت بگردم! چتونه !؟
حالتون خوبه!؟دردتونه !؟چتونه خانم!؟
من شکه به شاهرخ که پشت سرهم ردیف می کرد نگاه کردم. اصلا نمی فهمیدم قضیه از چه قراره،خودم رو جمع کردم روی زانو روبه روی زن ارباب نشستم با نگرانی و خیلی اروم پرسیدم:
-خوبید خانم!؟
با دیدن نگاه پر تنفرش شوکه شدم ،ناگهان با اخرین حد توانش زد توی گوشم که یه طرف صورتم به جز و ولز افتاد با ناباوری دستم رو روی صورتم گذاشته بودم.این اتفاق اون قدر ناگهانی رخ داد که مغذم قادر به هیچ توضیحی در این باره نبود. ناخونای بلندش صورتم رو خراش داده بود و می سوخت،به خودم امدم،احساس غربت و بی پناهی سرتا سر وجودم رو گرفت یه قطره اشک توی چشمام جمع شد:
-خانم مگه چیکار کردم؟
با حرص به سالن اشاره کرد،چشم روی جا پاهای گلیم افتاد،دستی از موهام که از روسری بیرون بود رو میون چنگالاش گرفت:
-دهاتی بی سرپا این جارو تمیز کردن! مادرم می خواست بیاد اینجا، از عمد با دمپایی رفتی تو گِلا راه رفتی، امدی تو راه رو که اینجا کثیف شه، مادرم ناراحت شه؟!
چشام گرد شد دهنم با تعجب باز موند اون قطره اشکی که توی چشمام جمع شده بود اروم چکید
بغض توی گلوم نشسته بود به پت مته افتاده بودم:
-اما...خانم ...من... شما...
با شنیدن اسمم اونم به حرصی ترین شکل ممکن برگشتم که با سیلی که به صورتم خورد روی زمین افتادم. صدای عصبی و حرصیش دلم رو شکوند.
اشک توی چشام جمع شد. ناباور دستم رو روی دهنم گذاشته بودم خواستار عروسکم بودم تا توی بغلش گریه کنم سرم رو از ارسی های مشکی براقش بالا کشیدم و از شلوار جذب کرم و پیراهن مشکیش گذشتم و به چشم های سرخ و غیر طبیعیه خان زاده رسیدم. نمی دونم روی چه حسابی فکر می کردم چون یه بار پشتم در امده این جا هم باید پشتم دربیاد. با چشمای خیس شده نگاشون کردم،با بغضی که توی گلوم نشسته بود ل*ب باز کردم:
-بخدا من...من کاری نکردم!
برای اولین بار بود که خان زاده رو اینجوری می دیدم. انگار حالت طبیعی نداشت، اون مرد اروم و نسبتا مهربون همیشگی که با بچه 16 ساله بازی می کرد نبود! عصبی رو به اهالی ده که اونجا جمع شده بودن فریاد کشید:
-گمشید سر کاراتون برید! مگه ارباب مهمون نداره؟! وایستادین به چی نگاه می کنید!
و بعد چشم های پریشون و وحشیش رو به من داد، لرزی به بدنم افتاد کل رگای ابی رنگش متورم شده بود و چهره اش رو فوق العاده خشن نشون میداد، خم شد روی صورت بغض کرده ام و اروم ولی خشن از بین دندوناش غرید:
-تنبیهت سر جاشه!
و بعد به سمت زن ارباب رفت، جلوش زانو زد و با نگرانی دست گذاشت زیر کتفش و اروم بلندش کرد. زن خان خودش رو بی حال توی ب*غ*ل خان زاده انداخت دهنم باز موند! شاهرخ خان اخماش رو کشید کم کم همه از اونجا دور شدند، شاهرخ با اخم و نگاهی که تهش دلسوزی موج میزد به من نگاه کرد کلاهش رو روی سرش گذاشت و رفت.وقتی به یه دسته از خدمتکارایی که اونجا وایستاده بودن و پچ پچ میکردن رسید، عصبی داد زد:
-گمشین دیگه!
همشون با دو پا به فرار گذاشتن، خانزاده همون جور که داشت زن ارباب رو می برد، برای یه لحظه ایستاد برگشت و مسیر کمی رو به سمت من که داشتم بی صدا گریه می کردم امد و با اخم ل*ب باز کرد:
-تکون نمی خوری تا بیام.
دستام رو روی دهنم گذاشتم و اروم گریه کردم صورتم میسوخت، جای سیلی خان زاده خیلی سنگین بود! خیلی سنگین تر از دست اگرین و زن ارباب، با دستای لرزون دستم رو روی صورتم گذاشتم پوستش می سوخت.خان زاده بی توجه به من حوض رو دور زد و به سمت پله های چوبی رفت و با گام هایی محکم و با احتیاط از پله ها بالا رفت، خودم رو ب*غ*ل گرفتم تا گریه نکنم ولی دلم شکسته بود! نمی دونم چرا اینقدر از رفتار خانزاده ناراحت شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625

خان زاده مقتدر و با چشم های تنگ شدهروبه روم ایستاده بود، نگام کرد و بعد نگاهش رو معطوف به جاهای پاهای که توی سالن مونده بود چرخوند، چشماش دیگه قرمز نبود و اون حالت عصبی قبل رو هم نداشت با لحن اروم و سرزنشگری ل*ب باز کرد:
-تو باعث همشونی میدونی!؟
سرم رو زیر انداختم بغضم رو قورت دادم. دلم نمی خواست خانزاده هم دعوام کنه!دوست نداشتم با خان زاده حرف بزنم دلم می خواست بخاطر سیلی ناحقی که خورده بودم باهاش قهر کنم بغضم رو قورت دادم و فین ارومی کردم،
خانزاده انگشتای مردونه اش رو گذاشت زیر چونه ی ظریفم گذاشت و سرم رو بلند کرد. با چشمهای تنگ شده خیره شد توی چشمام، سرم رو از زیر دستش کشوندم ودوباره به زیر انداختم و نوک انگشت شصت پام رو با دلخوری روی زمین می کشیدم وساق پام رو تاب می دادم.
خیلی جدی و محکم دستور داد:
-میری یه پارچه میاری میشنی کف کل سالن رو تمیز میکنی! بعد میای بیست تا خط کش می خوری فهمیدی!؟

خواستم دهن باز کنم اعتراض کنم که دیدم ارزشش رو نداره!همون باهاش حرف نزنم بفهمه قهرم کافیه! اروم دهنم رو بستم و سرم رو زیرانداختم. با لحن دلخوری اروم زمزمه کردم:
-چشم آقا.
خانزاده یه ابروش رو داد بالا و به من نگاه کرد:
_می خوام نگاه کنم! درضمن از چاهی که وسط اب انباره آب میاری.
دیگه طاقت نیاوردم،این ظلم بود. معترض و پر خواهش به چشماش خیره شدم:
-اما خانزاده! اب اون چاه از سرما نیمه منجمد! تیکه های یخ داخلشه! اون اب واسه نگه داری مواد خوراکیه! چجوری با اون اب کَف رو بسابم!
یه طرف ل*بش به بالاکج شد و پر تهدید به سرتا پام نگاه کرد،یه ابروش رو بالا داد :
-مشکل منه مگه!؟
چشام رو با حرص بستم و نفسم و جوری کشیدم عقب که سینم مثل س*ی*نه مرغ که پراش بلند میشه باد کرد، نگاه حرصی به خانزاده کردم و رفتم که سطل رو بردارم.
☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_

دستام حس نداشت و تا مغز استخونم از سرما منجمد شده بود! دیگه اخرین چوب کَف سالن بود.چشام داشت سیاهی می رفت، دستام مثل دست مرده سفید سفید شده بود و انگشتام یخ بسته بود هر چی ها می کردم حس نداشت!
کل بدنم از سرما لرز گرفته بود! لباسم کامل خیس شده بود و نم داشت نگاهی به لباسم کردم:لباس گل افتاب گردونم با زمینه کرم و دامن ساده یه تیکه زرد با نوار کرم، روی دامن لباس کامل خیس بود.دستمال رو ول کردم بدنم داشت می لرزید دستام رو کردم زیر روسریم اگر همین الان به چراغ نفتی¹ نرسم یخ میزنم! دندونام به هم می خورد.«حالا چراغ نفتی از کجا بیارم؟!»با پاهای بر*ه*نه به سمت خروجی سالن حرکت کردم. باید خودم رو به زیر زمین می رسوندم، حداقل اتاق خودم گرم تره، پتو هست!
با گام های بلند به سمت پله هایی که می رفت زیر خونه حرکت می کردم که یدفعه یکی صدام زد. نوک دماغم یخ زده بود و گونه هام می سوخت «خودم می دونم سرماهِ رو به راحتی خوردم»
بر گشتم به دنبال منبع صدا سرم رو بالا گرفتم که به خانزاده که با اخم دست به جیب ‌که تو ایوان اتاقش وایستاده بود و نگام می کرد رسیدم.دندونام بهم می خورد و حرفام تیکه تیکه خارج شد:
-بـَ...بـَل‍ـ....ه خان....زاده..
طاقت ایستادن روی پاهام رو نداشتم، هر لحظه حس این رو داشتم که الان پخش زمین می شم، خان زاده یه ابروش رو بالا دادو موشکفانه نگاهم کرد. خیلی سردم بود و از طرفیم بدنم از لرز ویبره میرفتم،صدای خان زاده محو به گوشم رسید:
-سالن تمیز شد!؟
فقط می خواستم هر جور شده از دست این بازجویی خلاص شم چشمام روی هم افتاده بود بریده بریده ل*ب زدم:
-بـَ...بـَل‍ـ....ه خان....زاده...
به زور لای چشمام رو باز کردم کنج ل*ب خان زاده به بالا رفته بود :
- بیا بالا، تا ختکش هاتم بخوری بعد.
لرزی به بدنم افتاد با چشمای خمار فینی کشیدم،حال معتادی رو داشتم که یک ماه به موادش نرسیده،صدام لحظه به لحظه تحلیل می رفت با صدایی که بعید می دونم به گوشش رسیده باشه ل*ب زدم:
-خان....زاده...مـن ...ال‍...ان ...نِمی...تونم ...دستــ...ام.....دسـ...تام یخ زده ...اگـ...رً...خط...کش...بخوره ...خون میاد ....میسوزه ....حس....ح...س...نداره...

اخم توی هم کشید و دستاش رو توی جیبش فرو برد :
-زودی بیا بالا تا از حال نرفتی.



¹بخاری های قدیمی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا