روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا زجانان یا زجان باید که دل برداشتن
حافظ
یا زجانان یا زجان باید که دل برداشتن
حافظ
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا رانه هر که چهره برافروخت دلبری دارد
نه هر که آینه سازد سکندری داند
حافظ
از یاد تو برنداشتم دست هنوزدل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
حقا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
از یاد تو برنداشتم دست هنوز
دل هست به ياد نرگست م*ست هنوز
مي روي و گريه مي آيد مرازندگي کردن من مردن تدريجي بود
آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم
مي روي و گريه مي آيد مرا
ساعتي بنشين که باران بگذرد
در آن نفس كه بميرم در آرزوي تو باشمدیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
مارا به رخت و چوب شبانی فریفته استدر آن نفس كه بميرم در آرزوي تو باشم
بدان اميد دهم جان كه خاك كوي تو باشم
تو را با غیر می بینم، صدایم در نمی آیدمارا به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سال هاست که با گله اشناست