هنوز نیک وبد زندگی به دفتر عمرچ
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
نخوانده ای و به چشم تو راه و چاه یکی است
هنوز نیک وبد زندگی به دفتر عمرچ
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرمهنوز نیک وبد زندگی به دفتر عمر
نخوانده ای و به چشم تو راه و چاه یکی است
مارا غمی ز فتنه ی باد سموم نیستتو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که همی سپرم
روزگاریست که سودای بتان دین من استمارا غمی ز فتنه ی باد سموم نیست
در پیش خار و خس چه زمستان، چه نوبهار
ترسم که گر روم برد این گنج کسیروزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است
یاد باد انکه نهانت نظری با ما بودترسم که گر روم برد این گنج کسی
ترسم در آشیانه فتد ناگه اذری
در هجوم ترکتازان و کمانداران عشقیاد باد انکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق
س*ی*نه ای بهر تیرباران داشتن
دل از آرزو یک نفس خرمنیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد
ما همانیم اگر یار همان است که بود
یادباد انکه رخت شمع طرب می افروختدل از آرزو یک نفس خرم
تو اندر دل باغ چون آرزویی