کامل شده دامگستران (بازگشت تاریکی)‌ | TATA کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع TATA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 75
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

نظر خوانندگان گرامی درباره رمان چیست؟

  • موضوع بسیار کسل کننده است

    رای: 0 0.0%
  • نیاز به رفع اشکالات نوشتاری بیشتری دارد

    رای: 0 0.0%
  • پایین تر از حد انتظار است

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
نینا با اضطراب گفت:
- راه حلت اینه؟ می‌خوای فرار کنی به جای اینکه بجنگی؟
کلارا حرف او را قطع کرد و گفت:
-نمی‌تونم به خاطر چیزی که هستم بجنگم نمی‌تونم بین مردم عادی رفت و آمد کنم درحالی که عادی نیستم؛ چقدر احمق بودم که فکر کردم می‌تونم.
نینا باعصبانیت گفت:
- نمی‌ذارم اینکار رو باهام بکنی نه با خودت نه با من، اجازه نمی‌دم کلارا.
خون‌آشام با چشمانی غمگین و پر از اشک گفت:
- متاسفم نینا حق با کاترین بود؛ نباید با چیزی که هستم می‌جنگیدم؛ متاسفم.
او مدتی به چشمان غمگین و اشک‌آلود نینا خیره گشت و دیگر ناراحتی دوست صمیمی و عزیزش برایش دشوار شده بود؛ خون‌آشام غمگین با کوله‌باری از غم و ناراحتی به سرعت بلند شد و با گام‌هایی عریض از نظرها ناپدید گشت.
خون‌آشام با چهره‌ای آشفته در قسمت بار نشسته و نو*شی*دنی محبوبش را مزه مزه می‌کرد. از حالت چهره‌ی عبوس و پیک‌هایی که بی‌وقفه سر می‌کشید معلوم بود که هنوز در اوج عصبانیت به سر می‌برد.
در گشوده شد؛ شکارچی جذاب داخل شده و به مردمی که در وسط بار مشغول ر*ق*ص و پایکوبی بودند نگاهی بی‌تفاوت کرده و با دید جانبی به اطراف خون‌آشام مورد نظر را یافت؛ با لبخندی که جذابیت چهره‌اش را به نمایش می‌گذاشت از میان جمعیت عبور کرد و به خون‌آشام رسید.
کاترین با دیدن او که کنارش ایستاده بود با کلافگی سری تکان داد و گفت:
- تا حالا کسی رو مثل تو ندیدم که انقدر موی دماغ باشه.
سابین لبخندی زد و صبورانه گفت:
پیدا کردنت سخت نبود؛ فکر کردی اگه محل کِز کردنت رو عوض کنی نمی‌تونم پیدات کنم؟
او نگاهی به اطراف انداخت و دوباره رو به چهره عبوس خون‌آشام کرد و گفت:
- انتخاب‌های خوبی هم داری... جاز (نام کلوب) باید بگم عالیه.
کاترین با کلافگی و با حالت بی‌تفاوتی گفت:
- می‌دونستی خیلی وراجی؟
لبخند دندانمای زیبایی چهره شکارچی را پر کرد و با حالت مزاح و درحالی که به او نزدیک می‌شد گفت:
- شاید مکمل هم باشیم.
کاترین چپ چپ به او نگاه می‌کرد که شکارچی ادامه داد.
- بهم گفتی یه ع*و*ضی رو شکار کنم.
او کنار کاترین ایستاد و با لحن بعیدی شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
- بدون کمک که نمی‌شه.
کاترین تک‌خندی کرد و گفت:
- تو این همه سال که یه غربتی بودی چی؟ مگه تنهایی هر غلطی نمی‌کردی؟
سابین لبخندی زد و گفت:
- چرا ولی این یه مورد به نظر زیرک و مرموز میاد؛ در ضمن من خون‌آشام شکار می‌کنم؛ نه یه موجودی که نمی‌دونم چیه و از کدوم جهنمی اومده، پس اگه...
سابین نو*شی*دنی کاترین را که در دستش تاب می‌داد قاپید و خون‌آشام با اخم به او خیره شد.
سابین ادامه داد و گفت:
- می‌خوای یه حرومزاده رو برات بگیرم؟ باید کمکم کنی تا بفهمم کدوم گوری میشه پیداش کرد.
او نو*شی*دنی را سر کشید و کاترین مرموزانه به شکارچی غیر قابل پیش‌بینی خیره شده بود که گفت:
- اگه کمکت کنم به سوال‌هایی که ازت می‌پرسم جواب می‌دی؟
سابین با چشمانی ریز شده چهره غیرقابل فهم کاترین را کاوید و می‌دانست که ممکن است خون‌آشام موزی نقشه‌هایی برای او کشیده باشد. کاترین منتظر، به او نگاه ریز بینانه‌ای دوخته بود که شکارچی با درایت گفت:
- قبوله.
کاترین با ناباوری به شکارچی جذاب خیره شد و گفت:
- ممکنه سوال‌هایی ازت بپرسم که نتونی به این آسونی جوابشون رو بدی.
شکارچی لبخند شیرینی را به ل*ب نشاند و کمی سرش را کج کرد و با حالت با مزه‌ای گفت:
- مطمئن باش همونطوری که تو برای من نقشه‌هایی داری منم برای تو نقشه‌هایی دارم.
در بین نگاه‌‌های شرورانه خون‌آشام و نگاه‌های جسورانه شکارچی آهنگی ملایم و دلنشین فضا را پر کرده و در یک لحظه نور بسیار کم و ارغوانی رنگ محوطه بار را پوشاند.
گویی خون‌آشام متوجه تغییر نبود و بی تفاوت به هر چیزی که در اطرافش می‌افتاد به نوشیدنش ادامه داد.
نگاه های درخشان شکارچی بر او ثابت بود که با سرخوشی و لبخندزنان گفت:
- با من می‌رقصی؟



#دامگستران بازگشت تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
صورت خون‌آشام با سرعت سمت شکارچی چرخید و با نگاه عجیب و گنگی گفت:
- با کی بودی؟
سابین بلند شد و با آرامش گفت:
- من این آهنگ رو خیلی دوست دارم...
او به یک‌باره با صدای دلنشینش شروع به خواندان تکه‌ی‌کوتاهی از آهنگ کرد و همانند پسر بچه دبیرستانی گفت:
- زودباش کاترین فقط یه رقصه.
کاترین با تعجب و حالت شوکه‌ای به او خیره شده بود که به آرامی بلند شد و گفت:
- امیدوارم نقشه‌‌ای نداشته باشی وگرنه همین‌جا خونت رو سر می‌کشم.
سابین لبخند ملیحی به ل*ب داشت و با نگاه آرامی که در چشم‌های رمانتیک او موج می‌زد گفت:
- مطمئن باش نقشه‌ای در کار نیست.
کاترین هنوز مشکوکانه به او نگاه می‌کرد که طولی نکشید تا به سکوی ر*ق*ص رسیدند و تعداد اندکی آنجا مشغول ر*ق*صیدن بودند که سابین دست بزرگش را روی کمر باریک کاترین لغزاند؛ کاترین همانند گربه‌ای نگاه بی‌اعتمادی به شکارچی دوخته بود که سابین دست دیگر کاترین را گرفت و به آرامی او را برای ر*ق*ص هدایت کرد.
در میان نور اندک ارغوانی نگاه‌های عجیب و متناقضی میان خون‌آشام و شکارچی نهفته بود برای هر دوی آنها شگفت‌انگیز و غیرقابل‌باور بود که با یکدیگر کنار بیایند. اما این آغاز ماجراهای جدید می‌توانست باشد.

زیر نور ماه و آسمانی پر از ستاره‌های درخشان قدم می‌زدم؛ می‌خواستم به خانه بروم و استراحت کنم اما هنوز هم بر خلاف این آسمان صاف و ستاره‌های درخشان هوا سرد است و نزدیک زمستان، درست مثل زندگی من که لحظه‌ای فریبنده خوش است و لحظه‌ای دیگر پرده تاریکی روی آن خیمه می‌زند؛ زمان چه زود می‌گذرد و البته بی‌رحمانه.
وضعیت خنده‌داری دارم؛ فکر می‌کردم می‌تونم زندگی‌ام رو از نو بسازم؛ فکر می‌کردم می‌تونم با این‌که دیگه انسان نیستم مثل گذشته باشم و تظاهر به این بکنم که هنوز هم می‌تونم آرزوهام رو داشته باشم اما همە‌ی اون چیزایی که می‌خواستم همراه با مرگم مردن و از بین رفتن.
حتی هوای سرد پاییزی هم نمی‌تونه آتش درونم رو سرد کنه و حتی جسم منجدم. عجیبه، فکر می‌کردم با مردنم احساسی نداشته باشم اما از همیشه بهتر هر چیزی را حس می‌کنم؛ بیشتر از همه وجدانمه که می‌تونم در هر کاری حسش کنم شاید به خاطر چیزی که هستم. شاید چون مردم قدر چیزهایی که داشتم رو می‌دونم معلومه اگه تبدیل به یه درنده بشم دیگه چیزی رو حس نمی‌کنم؛ تبدیل می‌شم به یه ربات که فقط ماشین کشتار انسان‌هاست تا خودش زنده بمونه و از دیگران زندگی رو بگیره هرگز این کار رو نمی‌کنم نباید کاترین رو سرزنش می‌کردم این من بودم که این وضعیت رو سالها قبل به وجود آوردم؛ اگه مثل اون قوی بودم جولیو هرگز نمی‌تونست من رو افسون کنه. آه، ازش متنفرم حاضرم سر به تنش نباشه.
بدون اینکه بفهمم قدم‌هایم تندتر شده بود که با شنیدن صدایی نفرت‌انگیز پاهایم قفل و نفس‌هایم به شمارش افتاد.
جولیو با چهره‌ای خونسرد در چهار قدمی، پشت سر کلارا بود که گفت:
- واقعا؟ اینقدر ازم متنفر شدی؟
کلارا با تعجب آشکاری برگشت و به او خیره شد؛ جولیو لبخندزنان درحالی که به او نزدیک‌تر می‌شد با صدای خش‌داری گفت:
- می‌خوای سر به تنم نباشه؟
کلارا با حالت قبلی‌اش گفت:
- تو دیگه چه جور موجودی هستی؟
جولیو لبخندی زد و با حالتی که گویی برای او افسوس می‌خورد گفت:
- معذرت می‌خوام عزیزم باید این رو خودت پیدا کنی؛ ام...البته فکر کنم اونقدر دووم نمیاری که به حقیقت پی ببری.
کلارا مشکوکانه به او خیره شده بود که گفت:
- می‌خوای من رو بکشی؟
جولیو قهقهه‌ای سر داد که منجر به درهم شکستن سکوت محض شب شد و با حالت مزاح گفت:
- چرا باید بکشمت؟ بدون تو من چی کار کنم؟ تو مایه سرگرمی منی عزیز دلم.
کلارا با نفرت به او خیره شد و گفت:
- همە‌ی این آتیش‌ها از گور تو بلند می‌شه بهتره از این به بعد مراقب خودت باشی چون اگه کار اشتباه دیگه‌ای بکنی؛ می‌فرستمت ته جهنم تا جزغاله بشی.


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
جولیو با آرامش لبخندی زد و گفت:
- چشم‌هات رو باز کن کلارا، من خود جهنم هستم عزیزم.
جولیو با گامی بلند فاصله خود را با کلارا به هیچ رساند و خون‌آشام هراسان می‌خواست خود را از دستان قدرتمند اشراف‌زاده مخوف رها سازد.
چشمان سبز نعنایی جولیو تبدیل به سرخ تابان شد؛ طولی نکشید تا کلارا مطیعانه دست از تقلا برای رهایی کشید و مسحورانه به چشمان سرخ اشراف‌زاده چشم دوخته بود که جولیو به نرمی گفت:
- آه عزیزم من هر موقع که بخوام می‌تونم تو رو به یه سگ وفادار تبدیل بکنم.
کلارا با عصبانیت غرید:
- بذار برم ع*و*ضی، تو دیگه چطور موجود کثیفی هستی؟
اختیار از دست خون‌آشام خارج شده بود؛ گویی همچون انسانی بود که توسط خون‌آشامی پست تحت کنترل واقع شده باشد.
جولیو دست کلارا را به نرمی و با آرامشی خاص‌گویی که همه زمان‌های دنیا را به او اختصاص داده باشند بلند کرد و آن را سمت خود گرفت. سوزنی کوچک را از جیبش بیرون کشید و با نگاه ملیحی به چشمان هراسان و کنجکاو کلارا گفت:
- نگران نباش عسلم، دردت نمیاد.
او سوزن را به انگشت اشاره‌اش فرو کرد و خیلی سریع بیرون کشید؛ طبق گفته‌اش کلارا هیچ دردی را احساس نکرد. جولیو سوزن را در محفظه کوچک شیشه‌ای جای داد؛ با نگاه عادی و گیرایش به کلارا که بهت‌زده و گیج به او خیره شده بود نگاه کرد و به نرمی گفت:
- تو زیباتر از کاترین هستی کلارا، درواقع خیلی زیبا تر...
او مدتی مکث کرد خیره در چشم‌های خشمگین کلارا گفت:
- اما کاترین چیزی داره که تو هرگز نداری...
کلارا با حالت گنگی به نگاه کرد و جولیو لبخندزنان ادامه داد:
- اون اعتماد نمی‌کنه؛ هیچ‌رحمی در اون نیست و از همه مهم‌تر اون یکی مثل منه؛ خودت هم خوب می‌دونی؛ می‌خوای کاری بکنی که تغییر کنه؛ اما می‌دونی که بی‌فایده هست؛ به زودی به حرف‌هایی که می‌زنم ایمان پیدا می‌کنی..
او با چهره اسرارآمیزی خیره به نگاه‌های هراسان و گنگ کلارا درحالی که لبخند شرورانه‌ای به ل*ب داشت با نگاه‌های شیطانی درخشانش گفت:
- همه به زودی تاریکی بزرگی که میاد رو می‌بینن؛ اون روز نزدیکه کلارا.
هراس و وحشت در دل کلارا آشیانه کرده و با دقت و گنگی به چشم‌های شیطانی و درخشان اشراف‌زاده مرموز خیره شده بود.
او به آرامی برگشت و صدای پاهای ریتمیکش در آسفالت سرد و خالی خیابان طنین‌انداز شد و طولی نکشید تا در سیاهی زیر نور تیرهای یک در میان روشنایی شب ناپدید شد.

کلارا با افکاری آشفته در خانه را گشود و با صدای خسته‌ای گفت:
- مت، کجایی؟
صدای خون‌آشام در خانه طنین‌انداز شد و گفت:
- ما توی پذیرایی هستیم.
کلارا با چینی بین ابروهایش در را بست، او با کنجکاوی سمت پذیرایی رفت و با دیدن مت، مونیکا، کاترین، نینا و سابین با تعجب درحالی که ابروهایش را بالا انداخته بود گفت:
- چیه؟ باز هم مهمونی غافل‌گیری داریم؟
نیش‌خند شرورانه‌ای چهره کاترین را پوشاند؛ او از روی راحتی بلند شد و با شیطنت گفت:
- ما یه نقشه عالی داریم آبجی جون.
نینا لبخندزنان جلو آمد؛ دستان کلارا را گرفت و گفت:
- به عنوان دوستت قبول کردم بهت کمک کنم تا جولیو رو بکشیم.
کلارا با اخم و چهره‌ای جدی گفت:
- حتی اگه قصد چنین کاری هم داشته باشم نمی‌ذارم تو وارد این ماجرا بشی؛ نمی‌ذارم به خاطر من تو دردسر بیوفتی و علاوه بر اون تو می‌فهمی چی می‌گی نینا؟
کلارا با چهره‌ای سرزنش‌گر خیره در چشم‌های گنگ نینا ادامه داد.
- نمی‌تونم بذارم دستت به خون آلوده بشه و تا آخر عمرت با یه همچین عذاب‌وجدانی زندگی بکنی؛ به هر حال کشتن یک موجود عذاب‌آوره، حتی کسی مثل جولیو.
کاترین با حالت کسلی درحالی همانند الکلی‌ها شیشه نو*شی*دنی محبوبش را در دست داشت از کنار سابین که روی راحتی نشسته بودند بلند شد و رو به کلارا شروع
به سخنرانی کرد:
- سخنرانی کاملا تحسین‌ برانگیزی بود کلارا، اما هدف ما از این کار رشد گستاخی و خشونت توی جامعه نیست سی‌سی برعکس داریم یک سوسک موزی و کثیف رو از روی زمین محو می‌کنیم تا مردم هر شب آسوده برن تو رخت خوابشون. باور کن هیچکس دلتنگ این موجود نکبت نمی‌شه.
مت و سابین لبخند زنان به همدیگر خیره شدند و سعی داشتند به حرف‌های کاترین نخندند.
کاترین پس از سخنرانی شیشه نو*شی*دنی را همچون اسب سرکشید و سمت شومینه روانه شد.
کلارا با بی‌تفاوتی رو به بقیه کرد و گفت:
- ما باید از دست جولیو خلاص بشیم؛ اما اول باید بفهمیم که اون خون‌آشامه یا نه...
او با نگرانی افزود.
- که البته امیدوارم که خون‌آشام باشه.
سابین با خونسردی رو به کلارا گفت:
- کشتن اون کاملا آسونه چون تعداد ما بیشتر و قوی تر از اون هستیم.


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
کلارا با نگرانی پس از مدتی سکوت گفت:
- این منو می‌ترسونه سابین، می‌ترسم تنها نباشه.
کاترین با حالتی که گویی م*ست باشد برگشت و گفت:
- مطمئن باش همونطور که قبلا به سیخ کشیدمش بازم این کار رو می‌کنم و جولیو آلبا به تاریخ می‌پیونده.
مت رو به همه گفت:
- کاش به همین آسونی تموم بشه که تو می‌گی کاترین.

روز نهایی و مهم برای کلارا در سیاتل آغاز شده بود. امروز آفتاب در آسمان همیشه ابری این شهر پدیدار شده و کلارا این را نشانه امیدواری می‌پنداشت؛ به راستی امروز یک‌بار و برای همیشه می‌توانست گذشته شومش را دفن کند و خانواده عزیزش را پس از سال‌ها دوباره در کنار خود جمع کند؟!
او طبق نقشه‌ای که چند روز پیش با گروه شکارچی‌اش کشیده بودند؛ امروز روز آخر از عمر طولانی مدت اشراف‌زاده مرموز خواهد بود.
کلارا شتابان از پله‌های چوبی که صدای شدیدی از خود به جای می‌گذاشت پایین آمد و در این حین انرژی شدید و استرس گیج‌کننده‌ای او را در برداشت.
او با دیدن لیلی و نینا که مقابل راه پله‌ها ایستاده‌اند؛ با چشم‌های متعجب آبی‌اش خیره به آن‌ها گفت:
- شما اینجا چی کار می‌کنین؟
لیلی با هیجان همیشگی‌اش گفت:
- امروز مدرسه نمی‌ریم.
نینا چشمانش را با کلافگی چرخی داد و گفت:
- البته منظور لیلی این بود که امروز درس نمی‌خونیم؛ می‌ریم مدرسه و اونجا رو برای مسابقە‌ی بسکتبال بین مدارس آماده می‌کنیم تا برای امشب که یه مسابقه توپ داریم کاملا آماده بشه.
کلارا لبخندی زد و لیلی از پله بالا آمد؛ کنار کلارا ایستاد و با هیجان و شادی فراوانی که در چشمان خاکستری‌اش می‌درخشید گفت:
- و من هم مسئول برگزاری مراسم هستم؛ خیلی هیجان زده‌ام کلارا، تا حالا یه مراسم به این مهمی رو برگزار نکردم؛ اگه گند بزنم چی؟
کلارا خندید و نینا لبخندزنان گفت:
- مطمئنن از چند روز قبل متن سخنرانی رو حفظ کردی لیلی.
لیلی از پله‌ها پایین آمد و با حالت عصبی گفت:
- زود باشین باید بریم.
او جلوتر از همه به راه افتاد؛ کلارا دست لیلی را گرفت و او با تعجب سمتش برگشت خون‌آشام با احساس شرم و گناهی که در وجودش رخنه کرده بود او را در آغوشش کشید و با افسوس گفت:
- دوستت دارم.
نینا که حال کلارا را در آن لحظه دریافته بود با ناراحتی به آن‌ها خیره شد؛ لیلی شوکه و با چینی بین ابروهایش گفت:
- من هم دوستت دارم.
این حرف را طوری به زبان آورد که گویی یادآور چیز به خصوصی بود! کلارا لبخندی نصفه زد و از او جدا شد؛ درحالی که موهای لیلی را نوازش می‌کرد گفت:
- بهتره بریم.
کلارا همراه نینا سمت در رفت؛ احساساتی گنگ افکار لیلی را آشفته ساخته و حالت ناراحتی به او دست داده بود که صدای نینا او را از این حالت بیرون کشید:
- بیا دیگه لیلی.
لیلی با اضطراب از فکر پرید و سپس با مکثی طولانی به دنبال آنها افتاد.

لیام و آدرین با لباس‌های ورزشی به همراه بقیه تیم ورزشی مارس‌ویل از سالن بسکتبال بیرون آمدند.
لیام با هیجان و استرسی که در صدایش بود گفت:
- اوه مرد، بالاخره داریم تو مسابقات بین مدارس شرکت می‌کنیم و هنوز برای مسابقات آماده نیستیم.
آدرین لبخندی زد و گفت:
- شکسته نفسی نکن لیام، ما این مسابقه رو می‌بریم؛ همونطوری که این مدرسه تونسته چهار سال مسابقات قهرمانی بین مدارس رو کسب کنه.
آدرین با حالتی که گویی ترسیده باشد به چشمان گشاد شده لیام خیره شد و گفت:
- مطمئن باش اگه این مسابقه رو نبریم؛ مربی حسابی از خجالتمون در میاد.
لیام با خنده بلندی گفت:
- حاضرم توسط یه خرس گنده گریزلی تو جنگل فراری داده بشم ولی دست اون اَندرسون احمق نیوفتم. مردک مثل خر می‌مونه؛ مدام جفتک می‌ندازه.



#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
آدرین و لیام با خنده‌های بلند در حال عبور از مقابل کلاس تاریخ بودند که لیام با دیدن سابین و کاترین ترمز کرد.
آدرین با ایستادن ناگهانی او به پشتش برخورد کرد و لیام با تعجب و کنجکاوی که در چشمانش می‌درخشید گفت:
- هی، اون دختره کیه اونجا با آقای مونیز؟
آدرین که هنوز به خودش نیامده بود و از شدت برخورد ناگهانی‌اش با لیام س*ی*نه دردمندش را می‌مالید با چهره‌ی مچاله شده‌ای گفت:
- کی؟
او با دیدن کاترین که با سابین درحال گفتگوی جدی به سر می‌برد گفت:
- اون خواهر کلاراست.
لیام درحالی که با هیزی به اندام جذاب او خیره شده بود سوتی کشید و گفت:
- عجب خواهری هم هست.
آدرین نیش‌خندی زد و گفت:
- دندونت رو واسش تیز نکن رفیق، اون شش سال از کلارا بزرگتره.
لیام لبخندی زد و گفت:
- هی، انگار یادت رفته که آخرین دوست دخترم ده سال ازم بزرگتر بود؟
لیام با ولع تمام از جذابیت‌های دوست دختر سابقش حرف می‌زد و بعضی از خصوصیاتش را با کاترین تطبیق می‌داد که به یک‌باره آدرین با دیدن مربی که از دفترش بیرون آمده و با چهره خنده‌دار و بعیدی به او خیره شده بود با چشمان گشاد شده سبزش، سعی داشت تا یاوه‌گویی‌های دوستش را با اشارات مبهمی به اتمام برساند که لیام با دیدن حرکات گنگ و بی‌معنی آدرین گفت:
- هی رفیق چرا مثل مانکرسون (سعی دارد فامیلی مربی را با مانکی که در انگلیسی به معنای میمون است تطبیق دهد.) حرکات میمون‌ها رو در میاری؟
آدرین با چشمان گشاد شده به مربی که با چهره خنده‌دارش به لیام نزدیک می‌شد خیره شد و با شرمساری دستش را روی دهانش گذاشت؛ گویی که او درمورد مربی یاوه‌گویی کرده باشد لیام با دیدن حرکات نگران و هراسان آدرین که به نقطه‌ای در پشت سر او خیره شده بود از حرکت ایستاد.
با حرکت چرخشی ناگهانی برگشت و به صورت مربی که غضب‌آلود به او خیره شده بود با فاصله کمی برخورد کرد و فورا با صدای وحشت زده‌ای گویی که فرشته مرگ را دیده باشد عقب پرید و به آدرین که شوکه به آنها خیره شده بود چسبید.
مربی با صدای با‌مزه‌اش گفت:
- مانکرسون، ها؟
مربی درحالی که گوش لیام را همانند انبر دست پیچانده بود وارد سالن بسکتبال کرد و پسرک گستاخ از درد فراوان قارقار می‌کرد و صدایش کل سالن را در بر گرفته بود که تیم بسکتبال با دیدن این صح*نه سعی داشتند تا خنده بلند خود را مهار کنند.
آدرین با سستی به دنبال آنها می‌آمد و برای دوست احمقش که همیشه بی‌هوا سخن می‌گوید افسوس می‌خورد. مربی لیام را کشان‌کشان با خود تا سالن، مقابل تیم آورد و با پیچی دردمند از گوش لیام که همانند همبرگر سرخ شده بود رها کرد.
صدای جیغ لیام در سالن پیچید و مربی با فریاد گفت:
- مطمئن باش کاری می‌کنم که اون خنده‌های احمقانت به تاریخ بپیونده و حرف زدن پشت سر آدم‌های متشخصی مثل من یادت بره مورگان.
او گوش سرخ شده لیام را رها کرد و پسرک با سوزش فراوانی دستش را روی آن گذاشته و با سرعت آن را می‌مالید که مربی صورتش را با خشمی که آن را پوشانده بود سمت یکی از بچه‌های تیم کرد و با فریاد گفت:
- آیزاک؟
پسری که نامش آیزاک و دارای موهای قرمز فر و خنده‌داری بود با ب*دن نحیفی همانند فنر از جایش پرید و هراسان گفت:
- بله مربی؟
مربی با چهره و نیش‌خند شرورانه سمت لیام که هراسان به او خیره شده بود برگشت و گفت:
- لیام رو با خودت می‌بری زمین بسکتبال حیاط و اونقدر باید دور اون زمین لعنتی بدوئه تا جونش بالا بیاد.
تیم دوباره به صورت آشکاری سعی بر پنهان ساختن خنده‌های بلندشان را داشتند که لیام هراسان به چهره شرورانه مربی که مضحکانه به او نگاه می‌کرد خیره گشت.
آدرین به لیام که ناامیدانه با شانه‌های افتاده‌اش همراه با آیزاک و مربی درحال رفتن به حیاط بودند با خنده‌ای که سعی داشت آن را مهار کند خیره شد.


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
در همین حین کلارا از کنار آنها عبور می‌کرد که آدرین با دیدن او تکیه‌اش را از چهارچوب در سالن بسکتبال برداشت و لبخندزنان به خون‌آشام که متعجب سمتش می‌آمد خیره گشت، کلارا با لبخند متعجبی مقابل او ایستاد و گفت:
- مربی خیلی عصبانی بود و لیام هم مثل بچه گربه‌های بی‌مادر تو لاک خودش بود.
او با حالت بعیدی ادامه داد:
- باز چی‌کار کرده؟
آدرین با لبخند دندان‌نمایی که در اثر اتفاقاتی که بین لیام و مربی افتاده بود نمی‌توانست آن را متوقف کند خیره به کلارا که همانند او لبخند می‌زد شد و گفت:
- لیامه دیگه، باید همیشه جور حرف‌های بی‌فکرش رو بکشه.
کلارا تک‌خندی کرد و گفت:
- آره، اون واقعا آدم بدشناسیه که گیر مربی افتاده.

به لبخند زیبا و دلنشین آدرین خیره شدم و سعی داشتم حرف‌هایی که می‌خواستم به او بزنم را سامان دهم.
با نفس عمیق و عزم اراده قوی گفتم:
- می‌شه یه چیزی بپرسم؟
توجهش تماما به من جلب شد؛ با نگاه دلنشین سبزش به من خیره گشته و با تمرکز گفت:
- البته، می‌تونی هر چیزی که بخوای بپرسی.
- از دستم ناراحت یا عصبانی هستی؟
او مدتی به چشمانم خیره شد و گفت:
- نه.
ضربان قلبش خالصانه عادی و یک‌نواخت بود؛ با تعجب و گنگی به چهره آرام و دوست داشتنی‌اش خیره شدم:
- چرا؟ منظورم اینه که، من، اگه حساب کنیم تا حالا چندبار قالت گذاشتم و فکر کنم طی اون چندبار دلت رو هم شکستم؛ فکر کنم یه کتک مفصل باید حقم باشه.
لبخند ملیحی که صورت جذابش را پوشاند ضعفی را به دلم هدیه بخشید.
با نگاه لطیفی گفت:
- می‌دونی؟ لیام این چندروز داشت مخم رو مثل کرم به کار می‌گرفت که بیام و باهات حرف بزنم؛ اما من نخواستم تحت فشار باشی. با خودم فکر کردم که اگه از ته قلبت بخوای که این ر*اب*طه ادامه داشته باشه؛ حتما کاری می‌کنی که به سمتت کشیده بشم.
او نزدیک شد و با مردمک گشاد شده سیاهش که سبزی چشمانش را از بین برده بود دیدگانم را پر کرد. گویی که غیر از چهره معصومانه‌اش چیزه دیگری در این دنیا وجود نداشت:
- هر وقت که واقعا به ر*اب*طه‌مون امیدوار بودی من همیشه اینجام، حتی نزدیک‌تر از قلبت.
او دست گرمش را روی قلبم گذاشت؛ سخنان مسحورانه‌اش عقل و هوشم را پرانده بود طوری که نفس کشیدن را فراموش کرده و در لحظه‌ای بی‌پایان از احساسات عمیق گرفتار شده بودم.
آیا این احساسی که بین ما بود عشق است؟ یا این احساس عمیق و مقدس فقط در کتاب‌ها و قصه‌ها جای داشت؟
با شنیدن صدای آشنایی به دنیای واقعی خود برگشتم.
سابین در چهارچوب در کلاس تاریخ ایستاده و می‌گفت:
- کلارا؟ یه لحظه میای اینجا؟
او نگاهی به سابین کرد و گفت:
- بله آقای مونیز، الان میام.
او رو به آدرین کرد و لبخند ملیحی چهره زیبایش را پوشاند و گفت:
- بهت زنگ می‌زنم.
آدرین لبخند امیدواری زد و گفت:
- حتما، منتظرتم.
آدرین به رفتن کلارا خیره شده بود که به یک‌باره با برگشتن او متعجب به کلارا خیره ماند؛ خون‌آشام لبخندزنان ب*وسه‌ای سریع بر لبان خوش فرم ورزشکار نهاد و این ب*وسه لحظه‌ای برای آدرین به مدت تمام لحظه‌های دنیا بود.
او حیرت زده چشمانش را درحالی که صدای بسته شدن در کلاس تاریخ در سالن خالی و ساکت طنین‌انداز شد گشود؛ احساس عمیقی که به خون‌آشام زیبا داشت را هرگز نمی‌توانست نادیده بگیرد؛ زیرا او تنها و اولین عشق زندگی‌اش بود.
کاترین و سابین به کلارا که در دو قدمی کنار میز معلم ایستاده بود نگاه کردند.
کلارا با دیدن مت و مونیکا که در کلاس حاضر بودند متعجب گفت:
- چی شده؟
کاترین از لبە‌ی پنجره که روی آن نشسته بود پایین پرید و درحالی که سلانه‌سلانه جلو می‌آمد با حرکات دستش می‌گفت:
- موضوع اینه سی‌سی، جولیوی ع*و*ضی باید تا الان یه کارهایی می‌کرد اما هنوز هیچ غلطی نکرده و این من رو نگران می‌کنه... به همین دلیل همین امروز باید یه سوسک موزی رو از بین ببریم که البته زمان و مکانی بهتر از این پیدا نمی‌کنیم.
کلارا مشکوکانه گفت:
- منظورت چیه؟
سابین با آرامشی که همیشه در حالت چهره و درونی‌اش داشت ادامه داد:
- امشب اینجا پر می‌شه از آدم‌های زیاد که سر و صدای زیادی تولید می‌کنه؛ در ضمن اعضای انجمن هم هستن و بی‌شک جولیو هم میاد؛ بهترین فرصت برای اتمام کاره.


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
کاترین با چندشی و نفرتی که صورت و کلامش را پوشاند د*ه*ان باز کرد.
- من نمی‌دونم این انجمن نکبت تو هر چیزی دخالت نکنه روزشون شب نمی‌شه؟
مت با آرامش گفت:
- بچه‌هاشون اینجا درس می‌خونن کاترین.
مونیکا لبخندزنان افزود:
- بعلاوه مسابقات مدرسه‌ایه و شهردار و اعضای مهم شهر هم هستن.
کلارا با نگرانی و هراس شدیدی که در وجود داشت گفت:
- این عین دیوونگیه که بخوایم جولیو رو اینجا تو تله بندازیم... اگه کسی ببینه یا شک کنه چی؟ مخصوصا این که اعضای مجلس هم هستن.
کاترین درحالی که بطری نو*شی*دنی کوچک و شیک خود را از داخل جیب کتش بیرون می‌کشید تا سر بکشد با حالت کاملا عادی و مشتاقی گفت:
- مشکل تو اینه که اصلا بلد نیستی خوش بگذرونی کلارا... مطمئن باش سر مجلس رو جوری گرم می‌کنم که تو اون شلوغی خوابشون ببره؛ محافظ‌ها رو هیپنوتیزم می‌کنم و بقیه آدم‌ها هم که مشغول دیدن یه مسابقه هیجانی‌ان و هیچکس نمی‌دونه توی حیاط پشتی مدرسه چی می‌گذره... کافیه جولیو رو بکشونیم اونجا و اون‌وقت مثل گوشت قربانی می‌شه.
سابین و مت دیگر نمی‌توانستند لبخند خود را از حرف‌های کاترین پنهان کنند که کلارا با کلافی گفت:
- عالیه داریم می‌ریم شکار یه موجودی که امیدواریم خون‌آشام باشه و اون‌وقت تنها چیزی که داریم یه شکارچی بی‌خیال و سه تا خون‌آشام گیاه‌خوار و یه خون‌آشام الکلی واقعا بی‌نظیره.
کاترین شیشه بطری را که سر کشیده بود پایین آورد و با بی‌تفاوتی گفت:
- انتظار ارتش ملی رو داشتی؟ واسه گرفتن یه موجود ضعیف زیاد هم هستیم.
سابین با کمی مکث گفت:
- خب، ما نمی‌دونیم اون چیه؛ اگه کاترین نتونسته اون رو بکشه پس چطور باید بدونیم که چه جوری می‌شه کشتش؟
آن‌ها پس از مدتی سکوت به حرف‌های یکدیگر فکر می‌کردند که مونیکا با نگرانی گفت:
- کلارا درست می‌گه کاترین، ما هنوز نمی‌دونیم جولیو چه موجودیه اگه نقشه‌‌مون شکست بخوره چی؟ اگه اتفاقات بدتری بی‌وفته و مجلس بفهمه که ما خون‌آشام هستیم.
کاترین متفکرانه گفت:
- این درسته زن‌عمو جان باید اول بفهمیم اون ع*و*ضی چه کوفتیه بعدش وارد عمل بشیم و بکشیمش.‌.. اما اگه تنها شانسمون رو امتحان نکنیم و جولیو قبل از ما وارد عمل بشه تا یه کاری علیه ما بکنه چی؟
در اتاق به یک‌باره باز شده و نینا با ظاهری آشفته درحالی که دفتر کلفت و قدیمی در دست داشت داخل شد. توجه همه به او جلب شده و شادی عجیبی در چشمان نینا می‌درخشید که گفت:
- فکر کنم فهمیدم جولیو چه موجودیه.
همه با تعجب و کنجکاوی سمت او آمدند و کاترین که گویی از همه بیشتر مشتاق به نظر می‌رسید آمدنش بیشتر شبیه حمله‌ور شدن بود؛ همه شگفت‌زده به او خیره شده بودند که خون‌آشام با ابروهای بالا پریده‌ای شانه‌هایش را به نشانه آرام بودن بالا انداخت و منتظر ماند.
نینا با حفظ دوباره‌ی خونسردی‌اش فکرهایی در سر داشت که با حالت عجیبی رو به سابین کرد و گفت:
- که یه‌جورایی مربوط به سابین میشه.

- جری؟!
صدای محکم و کوبنده مربی که در حیاط طنین‌انداز شد توجه همه دانش‌آموزان را هراسان به او و پسرک بدبختی که از شنیدن نامش به قدری ترسیده بود که سطل‌رنگ در دستش روی زمین افتاده و همه رنگ‌ها روی لباس‌هایش نقش بست؛ جلب شد.
مربی با نگاه چپکی و خنده‌دارش مدتی به چهره هراسان جری خیره ماند و همانند دیوانه‌ها لرزشی ب*دن گوشت‌آلوی مربی را فرا گرفت و در همین حین گفت:
- معلومه داری چه غلطی می‌کنی؟
پسرک بدبخت از تُن صدای دیوانه‌وار مربی تکان شدیدی خورده و عینک بزرگ گردش روی صورت هراسانش کج شده بود که این حالت او را همانند احمق‌ها جلوه می‌کرد.
هراسان به مربی که صورت غضب‌آلودش را به چهره عینکی‌اش نزدیک ساخته بود خیره شد:
- یه سطل نارنجی برداشتی و همین‌جوری داری مثل احمق‌ها ول می‌چرخی و همه جا رو نارنجی می‌کنی؟
مربی نزدیک‌تر شد و به یک‌باره همانند آفتاب‌پرست که رنگ عوض می‌کند با حالت و چهره شوخی گفت:
- بگو ببینم امروز با دختری قرار داری؟ (اشاره به این‌که رنگ نارنجی را در یک قرار عاشقانه می‌پوشند.)
او فورا با تمسخر و قهقهه بلندش به پسرک بدبخت جواب داد:
- معلومه که نه، هیچ دختر باهوشی با تو قرار نمی‌ذاره.
افراد حاضر در حیاط شروع به خندیدن کردند و مربی با جدیت و فریاد گویی که هر لحظه ممکن است حنجره‌اش پاره شود گفت:
- حالا قبل از اینکه تصمیم بگیرم تو رو هم مثل مورگان تنبیه بدنی بکنم تن لشت رو جمع کن برو یه کار مفید انجام بده.

لیلی درحال تزئین مدرسه به افراد مشغول در آنجا کمک می‌کرد؛ او سطل رنگ را کنار یکی از دانش‌آموزان گذاشت و در همین حین با دیدن اتومبیل مادرش که در پارکینگ مدرسه متوقف شد رو به دختری گفت:
- تو ادامه بده، من الان بر می‌گردم.
او به سرعت به راه افتاد و جولی درحال نزدیک شدن بود که لیلی از مدرسه خارج شد و از پله‌ها پایین می‌آمد که جولی به او رسید و با چهره‌ای خشک و جدیت عمیقی گفت:
- می‌دونی که باید چی کار کنی؟
لیلی سرش را به معنای تأیید تکان داد و جولی گفت:
- خوبه.
جولی با حالت قبلی‌اش پرسید.
- می‌دونی قراره چی کار کنن؟
لیلی لبخندزنان جواب داد:
- از نقشه احمقانه‌اشون خبر دارم!


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
نینا دفتر قدیمی را روی میز کوباند و نفس‌زنان به افراد حاضر در اتاق نگاهی کرد و آنها کنار میز جمع شدند.
نینا دفتر را گشود و گفت:
- این رو از فقسە‌ی کتاب‌ها و دست نوشته‌های والریا پیدا کردم؛ اون از این‌جورچیزها زیاد داره که مربوط به اجدادمون می‌شن.
او رو به کلارا که در کنارش ایستاده بود کرد و ادامه داد:
- وقتی داشتم برای رهایی تو از افسون جولیو دنبال جادوی مرتبط می‌گشتم این کتاب رو تصادفی پیدا کردم و چیزهای خیلی جالب و عجیبی توش نوشته بود که این تصویر من رو میخ‌کوب کرد.
او تصویری را که بر روی برگه‌ای نقاشی شده بود به آنها نشان داد و سابین شوکه به سرعت برگه را برداشت و تصویر را کنار انگشتر در دستش گرفت و نینا با حیرت گفت:
- درسته سابین، این طرح نشان انگشتر توئه.
کلارا و کاترین با تعجب و گنگی به او خیره شدند؛ سابین زمزمه‌کنان گفت:
- مار سه سر بالدار.
کاترین با چین بین ابروهایش درحالی که چهره گنگی به خود گرفته بود گفت:
- خب، تو این دست نوشته اشاره به انگشتر تو کرده و این خیلی خیلی عجیب و شگفت‌انگیزه، که چی؟
نینا دست نوشته را بلند کرد و گفت:
- صبر کن کاترین.
او رو به همه کرد و با چهره‌ای حیرت‌زده گفت:
- این نوشته‌ی دختر مادر مادر مادر مادر مادر...
او با سرعت همینطور ادامه می‌داد که با دیدن چشمان گشاد شده پنج نفر با مکث کوتاهی گفت:
- ببخشید، شمردنش خیلی طولانی می‌شه.
او سرش را به دست نوشته پایین انداخت و ادامه داد:
- مادر بزرگمه که در سال ۱۷۲۳ نوشته شده؛ به اسم والریا.
سابین به آرامی از آنها فاصله گرفت گویی چیزی ذهن او را مشغول ساخته بود؛چهره پریشان او از چشمان کلارا و کاترین دور نماند؛ نینا شروع به خواندن متن کرد:
- این اولین موجود شیطانی‌ای بود که در تمام عمرم دیده بودم، او چهره‌ای متغیر دارد و هنگام تغییر چهره انسان گونه‌اش به هیولای خوفناک و خون‌خوار تبدیل می‌شود. تمام روستا از بین رفته است؛ ولتری دیگر امن نیست؛ مردم به کلیسای واتیکان پناه آورده و عاجزانه طلب کمک دارند؛ مرگ بر آن شهر سایه افکنده و دو موجود خشمگین و بی‌رحم اینجا را تبدیل به خاکستر کرده‌اند؛ آن‌ها شیاطین خون‌آشام و افسون‌گران هستند.
کاترین و کلارا با تعجب و چهره‌ای که هراس آن را پوشانده بود به یکدیگر خیره شدند. پس از مدتی که حاضرین در شُک به سر می‌بردند؛ کاترین با بُهت گفت:
- یعنی اون مار، هم خون‌آشامه و هم افسونگر؟
کلارا روی صندلی نشست و با کلافی گفت:
- محض رضای خدا کاترین، سه تا صفت به جولیو دادی..‌.
او با هراسی که در صدایش بود ادامه داد:
- یعنی اون موجودات دو نفر هستن؟
نینا با نگرانی گفت:
- باید خیلی مراقب باشیم؛ باید این دست نوشته رو بخونم تا یه چیزی در مورد سلاحی پیدا کنم که بتونه اونا رو بکشه.
سابین به سرعت برگشت، سمت نینا آمد و گفت:
- منم کمکت می‌کنم.
کاترین به سرعت رو به نینا کرد و گفت:
- باید به خالە‌ی خوشگلت بگی بیاد اینجا جادوگر کوچولو.
نینا با تعجب به او خیره شد و گفت:
- برای چی؟
کاترین با حرکت چرخشی دوباره با حالت چهره بعیدی رو به نینا کرد و گفت:
- می‌پرسی برای چی؟ برای این‌که دو تا یا نه شاید هم بیشتر موجودات خبیثی مثل اون اشراف‌زاده نحس اون بیرون باشن که این اصلا نمی‌تونه برای من یا بقیه خوب باشه؛ چون مطمئنا اگه امروز نتونیم اون روح خبیث رو از بین ببریم هیچکس نمی‌تونه شب‌ها با خیال راحت بخوابه... ما به کمک نیاز داریم.
کلارا فورا بلند شد و گفت:
- نه، نباید آدم‌های بیشتری رو تو خطر بندازیم.
کاترین با عصبانیت برگشت و گفت:
- متوجه نیستی داره چه اتفاقی می‌افته؟ اون ع*و*ضی یه هیولاست؛ باید تا می‌تونیم نیرو جمع کنیم تا اون و هر کسی که باهاشه رو بکشیم؛ همین امشب.. ما نمی‌تونیم هنوزم بچسبیم به اون نقشه احمقانمون که قبلا داشتیم.
کلارا نزدیک شد و می‌خواست ممانعت کند که نینا جلو آمد و گفت:
- آروم باش کلارا، حق با کاترینه.
کلارا به نینا خیره شد و او گفت:
- من و سابین این دفتر رو می‌خونیم و دنبال سلاح می‌گردیم؛ شما هم بهتره مراقب اوضاع باشین و یه نقشه‌ جدید بکشین؛ تا شب زمان زیادی داریم.
کلارا آرام‌تر شد، دستش را روی شانە‌ی نینا گذاشت و گفت:
- مواظب باشین.
کاترین در را باز کرد و آنها از کلاس خارج شدند؛ نینا با نگرانی‌ای که چهره‌اش را پوشانده بود به رفتن آن‌ها خیره شد. او با بسته شدن در برگشت و به سابین که با نگاه اسرارآمیزی درحال نگاه کردن به او بود خیره شد.
سابین با کمی مکث گفت:
- یه چیزی هست که باید بهت بگم.


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
خانواده کلارکسون از ساختمان مارس‌ویل خارج شده و در پایین راه‌‌پله‌ها ایستادند.
کاترین با حالت مضطرب رو به آنها برگشت و با جدیت گفت:
- عمو و زن‌عموی عزیز شما بهتره برید از خونه یه سری وسایل شکاری بیارید...
او رو به مت کرد و با حالتی که گویی به ناچار چیزی می‌خواست بگوید ادامه داد:
- مت این‌بار بهت اجازه می‌دم اون وانت لگنت رو هم با خودت بیاری باید وقتی که جولیو رو گرفتیم بندازیمش تو وانت.
در همین حین کلارا با تعجب رو به او کرد و گفت:
- چی؟ زده به سرت؟ می‌خوای جولیو رو زنده بگیریم؟
کاترین با چشمان گشاد شده قهوه‌ای که آتش از آنها زبانه می‌کشید به خواهر احمق‌اش خیره شد و با لحن کوبنده‌ای گفت:
- تو چقدر احمقی... ببینم اصلا حواست هست توی چه موقعیتی هستیم؟ باید اون روح خبیث رو زنده گیر بندازیم تا بتونم اطلاعاتی درمورد خودش و اون رفیق نکبتش گیر بیاریم.
مونیکا با نگرانی‌ای که در دل داشت رو به آن‌ها گفت:
- خیلی می‌ترسم نکنه اتفاقی بی‌وفته.
مت سعی داشت آرامش را به جمع هدیه کند.
- هی بچه‌ها بهتره همگی آروم باشیم تا بتونیم عاقلانه پیش بریم؛ کاترین درست می‌گه بهتره من و مونیکا بریم از خونه وسایل شکاری بیاریم و...
کاترین با سماجت پرید وسط حرف ناتمام مت و رو به کلارا گفت:
- تو اینجا می‌مونی و مراقب اوضاع می‌شی سی‌سی.
کاترین با گفتن آخرین کلماتش بدون هیچ مکثی برگشته و سمت جگوار محبوبش روانه شد سپس هر یک از خانواده کلارکسون با کلافگی به سمتی روانه شدند.

اتوبوس بزرگ و زرد رنگ مدارس مختلف از جای‌جای سیاتل در پارکینگ بزرگ مارس‌ویل متوقف شده و پسرهای بازیکن و دخترهای تشویق کننده با شادی و آوازخوانی روانه ساختمان می‌شدند. هیاهو و صداهای شادی آنها در کل مارس‌ویل پیچیده و نگاه‌های بی‌شماری اطراف آنها را می‌کاوید. والدین، خانواده‌ها و دوستان دانش‌آموزان به سمت زمین عظیم بسکتبال حیاط می‌رفتند و در این میان افراد مشهور و مهم شهر نیز در آنجا به چشم می‌خوردند.

کلارا با کلافگی روی نیمکت‌های حیاط نشسته بود و با اضطرابی که در دل داشت به اتفاقاتی که در اطرافش می‌افتاد خیره شده بود. هر چه قدر که خورشید به غرب نزدیک‌تر می‌شد بر استرسی که در دل داشت می‌افزود. هنوز خبری از کاترین یا افراد خانواده‌اش دریافت نکرده بود و این بر نگرانی و هراسش افزون می‌شد.
مدتی بود چشم‌های طلایی شکارچی به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده و سکوت مرگ‌بار در کلاس تاریخ حکم‌فرما بود.
نینا به پیکر با ابهت و سر به فلک کشیده او که مقابل پنجره ایستاده و به بیرون چشم دوخته بود نگاه می‌کرد؛ اما نمی‌توانست چیزی بگوید. زیرا نمی‌دانست از کجا و چطور شروع کند.
اما به یک‌باره صدای غمگینش در اتاق سرد و ساکت کلاس پیچید.
- او چشم‌های طلایی و زیبایی دارد. بسیار مرموز و پر از رمز و راز است؛ اما می‌دانم که اعماق قلبش پر از زیبایی است؛ برخلاف گفته‌های دیگران. از چشم‌ها و نگاه‌های پر‌معنایش همه چیز را می‌بینم و درک می‌کنم. شاید روزی برسد که بدون هیچ مانعی احساسی که نسبت به من دارد را در گوشم به آرامی نجوا کند. بی‌صبرانه منتظر آن روز هستم.
او پس از مدتی سکوت ادامه داد:
- این نوشته والریا به زبان لاتین بود.
سکوت همچنان ادامه داشت. جادوگر کوچک می‌توانست غم عظیم شکارچی را احساس کند و این بسیار برای او دردناک بود.
سابین با صدای غمگینش ل*ب‌گشود:
- والریا همسرم بود!
نینا با حیرت به او خیره مانده و نمی‌توانست چیزی بر زبان بیاورد. به هر حال سابین یکی از اجداد نینا به شمار می‌رفت و او تازه این را فهمیده بود.
با سردرگمی از جایش بلند شد و به آرامی نزدیک سابین شد. کنار او ایستاد و با نگاهی که به پایین انداخته بود گفت:
- راستش من رازدار خوبی هستم!
سابین با چشم‌های اروپایی‌اش که غم در آنها لانه کرده بود به چشم‌های زیبای نینا خیره شد و پس از کمی مکث لبخند ملیحی را به ل*ب نشاند.


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
لیلی با چشم‌های خاکستری‌ تیز شده‌ای به اتوبوس پسرانه مدارس خیره شده بود که در همین حین نینا با تلنگری که به او زد با تعجب گفت:
- هی چشم‌چرون، میشه بگی چرا این‌طوری زل زدی به پسرهای مدرسه گارفیلد؟!
لیلی با هیجان و ولع خاصی گفت:
- اون‌ها رو ببین نینا خیلی جذاب‌ان مدرسه ما اصلا پسرهای به این جذابی نداره.
نینا با آهی طولانی گفت:
- آه لیلی دیوونه نشو، مدرسه ما خیلی پسرهای خوشتیپی داره، درضمن اونا تیم مقابل ما هستند و تو باید طرفدار تیم مارس‌ویل باشی.
او بازوی لیلی را به زور کشید و گفت:
- پس بی‌خیال چشم‌چرونی شو و بیا بریم؛ باید متن سخنرانی رو تمرین کنی.
آنها سمت ساختمان مارس‌ویل می‌رفتند که لیلی با حالت عجیبی که در چهره‌اش بود ایستاد و نینا نیز با دیدن حالت او باز ایستاد و گفت:
- چی شده؟
ناراحتی عجیبی در دل لیلی طغیان می‌کرد؛ عذاب‌وجدانی که نمی‌توانست نادیده بگیرد؛ اما با این‌حال چیزی مانع بر زبان آوردن احساساتش می‌شد.
پس از مدتی سکوت لبخندی مصنوعی بر ل*ب نشاند و گفت:
- فکر کنم حق با توئه باید بی‌خیال چشم‌چرونی بشم و بچسبم به متن سخنرانیم.
رگه‌های طلایی و سرخ تابان خورشید در آسمان نیمه‌ابری پاییزی سیاتل نقش بسته و خورشید به آرامی جایش را به آسمان پرستاره شب می‌داد.
خون‌آشام تنها، از این بابت خیالش آسوده بود زیرا جسم نامیرایش می‌توانست آرامش را در تاریکی در بیابد. اما از طرفی دیگر نگرانی و اضطرابش به اوج رسیده بود؛ شب سر رسیده و شکار بزرگ و خطرناکی انتظار او و خانواده‌اش را می‌کشید.
حیاط مارس‌ویل پر بود از تماشاچیان و هیاهویی عظیم که همه جا را فرا گرفته بود موسیقی پرانرژی راک در جریان بوده و تشویق‌کننده‌ها در حاشیه‌های زمین بازی جمع شده بودند و با ر*ق*ص زیبای خود همه را به وجد می‌آوردند.
آقای مکسفیلد با هیکل چاق و کوتاهش به این طرف و آن طرف می‌دوید تا حضور شهردار و همسرش را در آنجا بیابد که با دیدنشان فورا سمت لیلی آمد و به سرعت و هیجان گفت:
- خب دخترم انگار آقا و خانم واتسون تشریف آوردند بهتره سخنرانی رو شروع کنی.
لیلی لبخندی زد و با هیجان و اضطرابی که داشت سمت سکوی سخنرانی روانه شد.
نورافکن‌های عظیم و نورانی همچون روز زمین بازی را روشن کرده و همه بی‌صبرانه منتظر بازی بسکتبال و راگبی بودند.
تیم ورزشی مارس‌ویل در رختکن جمع شده و آماده برای رفتن به زمین بازی بودند که به یک‌باره مربی با جدیتی که تیم را به خنده وادار می‌کرد داخل شد.
او بلند گو در دست داشت که باعث تعجب و خنده بیش‌تر تیم می‌شد.
مربی گلویی صاف کرد و هیکل گوشتی‌اش را تکانی داد.
- امروز، روز بزرگیه، روزیه که یا با سر بلندی فردا توی چشم‌های معلم‌ها و دوست‌دخترهاتون نگاه می‌کنید؛ یا هم مثل بازنده‌هایی که حق هیچ‌چیزی رو ندارن می‌شید.
او درحالی که مقابل تیم ایستاده بود گفت:
- دشمن داره خودش رو برای حمله ناگهانی آماده می‌کنه؛ شما بازنده‌ها باید تن‌لشتون رو بلند کنین و پرقدرت‌تر از قبل برای جنگیدن آماده بشین. درسته که یه بازنده تمام عیار هستید اما نباید این رو باور داشته باشین! حتی یه احمق هم می‌تونه یه توپ گنده رو بندازه تو سبد بسکتبال، ازتون می‌خوام فقط امتیاز کسب کنین.
او نزدیک شد و ادامه داد:
- اگه می‌خواید یه دوست‌دختر جذاب رو صاحب بشین یا اگه می‌خواید پدر مادرتون بهتون افتخار کنن و مایه ننگ و آبروریزی اونا نشین؛ پس بهتره امشب شما بی‌مصرف‌ها به خودتون بیاید و این مسابقه لعنتی رو ببرید!
تیم از یاوه‌گویی‌های مربی به ستوه آمده و با حالت عجیبی به مربی خیره شده بودند.
لیام با حالت تمسخری کنار گوش آدرین زمزمه کرد:
- فکر می‌کنه فرمانده جنگه؟
آدرین خنده‌اش را به زور نگه داشت و مربی به یک‌باره با صدای بلندی گفت:
- مورگان!
لیام از چا پرید و با هراس گفت:
- بله مربی؟
مربی با چهره بعید و خنده‌داری نزدیک شد با خشنودی گفت:
- برای خودم یه خبر خوبی دارم؛ تو نمی‌تونی امشب بازی کنی.
لیام با ناراحتی عمیقی گویی که هر لحظه ممکن است قلبش از کار بیوفتد فریاد کشید:
- چی؟! ولی مربی...
مربی با صدای بلندی خنده‌کنان گفت:
- هاها، همین که گفتم.
او به یک‌‌باره بلندگو را بلند کرد و دم گوش لیام با خوشحالی عمیقی فریاد کشید:
- نمی‌تونی بازی کنی، ها!
جگوار سیاه رنگ کاترین با شتاب زیادی مقابل مارس‌ویل به زمین کشیده شد. او با سرعت از خودرو خارج شد و کلارا شتابان به سمتش روانه شد.
در زیر نور تیرهای روشنایی کنار جاده به همدیگر رسیدند و کلارا با استرسی که در چهره‌اش بود خیره به کاترین گفت:
- مت و مونیکا کجا هستند؟
کاترین با آرامش گفت:
- اونا تو راه هستند دارن میان.
او با خوشحالی عجیبی پرسید:
- همه اومدن؟
کلارا سرش را به معنای تایید تکان داد و گفت:
- اعضای مجلس اومدن؛ جولیو هم چنددقیقه قبل رسید.
نیش‌خندی مخوف بر چهره خون‌آشام نقش بست و با دندان‌های خون‌آشامی‌ای که به آرامی درحال رشد بودند حالت خشنود و خطرناکی روی چهره کاترین نقش بست و گفت:
- پس بریم برای شکار شبانه.


#دامگستران‌بازگشت‌تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا