نینا با اضطراب گفت:
- راه حلت اینه؟ میخوای فرار کنی به جای اینکه بجنگی؟
کلارا حرف او را قطع کرد و گفت:
-نمیتونم به خاطر چیزی که هستم بجنگم نمیتونم بین مردم عادی رفت و آمد کنم درحالی که عادی نیستم؛ چقدر احمق بودم که فکر کردم میتونم.
نینا باعصبانیت گفت:
- نمیذارم اینکار رو باهام بکنی نه با خودت نه با من، اجازه نمیدم کلارا.
خونآشام با چشمانی غمگین و پر از اشک گفت:
- متاسفم نینا حق با کاترین بود؛ نباید با چیزی که هستم میجنگیدم؛ متاسفم.
او مدتی به چشمان غمگین و اشکآلود نینا خیره گشت و دیگر ناراحتی دوست صمیمی و عزیزش برایش دشوار شده بود؛ خونآشام غمگین با کولهباری از غم و ناراحتی به سرعت بلند شد و با گامهایی عریض از نظرها ناپدید گشت.
خونآشام با چهرهای آشفته در قسمت بار نشسته و نو*شی*دنی محبوبش را مزه مزه میکرد. از حالت چهرهی عبوس و پیکهایی که بیوقفه سر میکشید معلوم بود که هنوز در اوج عصبانیت به سر میبرد.
در گشوده شد؛ شکارچی جذاب داخل شده و به مردمی که در وسط بار مشغول ر*ق*ص و پایکوبی بودند نگاهی بیتفاوت کرده و با دید جانبی به اطراف خونآشام مورد نظر را یافت؛ با لبخندی که جذابیت چهرهاش را به نمایش میگذاشت از میان جمعیت عبور کرد و به خونآشام رسید.
کاترین با دیدن او که کنارش ایستاده بود با کلافگی سری تکان داد و گفت:
- تا حالا کسی رو مثل تو ندیدم که انقدر موی دماغ باشه.
سابین لبخندی زد و صبورانه گفت:
پیدا کردنت سخت نبود؛ فکر کردی اگه محل کِز کردنت رو عوض کنی نمیتونم پیدات کنم؟
او نگاهی به اطراف انداخت و دوباره رو به چهره عبوس خونآشام کرد و گفت:
- انتخابهای خوبی هم داری... جاز (نام کلوب) باید بگم عالیه.
کاترین با کلافگی و با حالت بیتفاوتی گفت:
- میدونستی خیلی وراجی؟
لبخند دندانمای زیبایی چهره شکارچی را پر کرد و با حالت مزاح و درحالی که به او نزدیک میشد گفت:
- شاید مکمل هم باشیم.
کاترین چپ چپ به او نگاه میکرد که شکارچی ادامه داد.
- بهم گفتی یه ع*و*ضی رو شکار کنم.
او کنار کاترین ایستاد و با لحن بعیدی شانههایش را بالا انداخت و گفت:
- بدون کمک که نمیشه.
کاترین تکخندی کرد و گفت:
- تو این همه سال که یه غربتی بودی چی؟ مگه تنهایی هر غلطی نمیکردی؟
سابین لبخندی زد و گفت:
- چرا ولی این یه مورد به نظر زیرک و مرموز میاد؛ در ضمن من خونآشام شکار میکنم؛ نه یه موجودی که نمیدونم چیه و از کدوم جهنمی اومده، پس اگه...
سابین نو*شی*دنی کاترین را که در دستش تاب میداد قاپید و خونآشام با اخم به او خیره شد.
سابین ادامه داد و گفت:
- میخوای یه حرومزاده رو برات بگیرم؟ باید کمکم کنی تا بفهمم کدوم گوری میشه پیداش کرد.
او نو*شی*دنی را سر کشید و کاترین مرموزانه به شکارچی غیر قابل پیشبینی خیره شده بود که گفت:
- اگه کمکت کنم به سوالهایی که ازت میپرسم جواب میدی؟
سابین با چشمانی ریز شده چهره غیرقابل فهم کاترین را کاوید و میدانست که ممکن است خونآشام موزی نقشههایی برای او کشیده باشد. کاترین منتظر، به او نگاه ریز بینانهای دوخته بود که شکارچی با درایت گفت:
- قبوله.
کاترین با ناباوری به شکارچی جذاب خیره شد و گفت:
- ممکنه سوالهایی ازت بپرسم که نتونی به این آسونی جوابشون رو بدی.
شکارچی لبخند شیرینی را به ل*ب نشاند و کمی سرش را کج کرد و با حالت با مزهای گفت:
- مطمئن باش همونطوری که تو برای من نقشههایی داری منم برای تو نقشههایی دارم.
در بین نگاههای شرورانه خونآشام و نگاههای جسورانه شکارچی آهنگی ملایم و دلنشین فضا را پر کرده و در یک لحظه نور بسیار کم و ارغوانی رنگ محوطه بار را پوشاند.
گویی خونآشام متوجه تغییر نبود و بی تفاوت به هر چیزی که در اطرافش میافتاد به نوشیدنش ادامه داد.
نگاه های درخشان شکارچی بر او ثابت بود که با سرخوشی و لبخندزنان گفت:
- با من میرقصی؟
#دامگستران بازگشت تاریکی
- راه حلت اینه؟ میخوای فرار کنی به جای اینکه بجنگی؟
کلارا حرف او را قطع کرد و گفت:
-نمیتونم به خاطر چیزی که هستم بجنگم نمیتونم بین مردم عادی رفت و آمد کنم درحالی که عادی نیستم؛ چقدر احمق بودم که فکر کردم میتونم.
نینا باعصبانیت گفت:
- نمیذارم اینکار رو باهام بکنی نه با خودت نه با من، اجازه نمیدم کلارا.
خونآشام با چشمانی غمگین و پر از اشک گفت:
- متاسفم نینا حق با کاترین بود؛ نباید با چیزی که هستم میجنگیدم؛ متاسفم.
او مدتی به چشمان غمگین و اشکآلود نینا خیره گشت و دیگر ناراحتی دوست صمیمی و عزیزش برایش دشوار شده بود؛ خونآشام غمگین با کولهباری از غم و ناراحتی به سرعت بلند شد و با گامهایی عریض از نظرها ناپدید گشت.
خونآشام با چهرهای آشفته در قسمت بار نشسته و نو*شی*دنی محبوبش را مزه مزه میکرد. از حالت چهرهی عبوس و پیکهایی که بیوقفه سر میکشید معلوم بود که هنوز در اوج عصبانیت به سر میبرد.
در گشوده شد؛ شکارچی جذاب داخل شده و به مردمی که در وسط بار مشغول ر*ق*ص و پایکوبی بودند نگاهی بیتفاوت کرده و با دید جانبی به اطراف خونآشام مورد نظر را یافت؛ با لبخندی که جذابیت چهرهاش را به نمایش میگذاشت از میان جمعیت عبور کرد و به خونآشام رسید.
کاترین با دیدن او که کنارش ایستاده بود با کلافگی سری تکان داد و گفت:
- تا حالا کسی رو مثل تو ندیدم که انقدر موی دماغ باشه.
سابین لبخندی زد و صبورانه گفت:
پیدا کردنت سخت نبود؛ فکر کردی اگه محل کِز کردنت رو عوض کنی نمیتونم پیدات کنم؟
او نگاهی به اطراف انداخت و دوباره رو به چهره عبوس خونآشام کرد و گفت:
- انتخابهای خوبی هم داری... جاز (نام کلوب) باید بگم عالیه.
کاترین با کلافگی و با حالت بیتفاوتی گفت:
- میدونستی خیلی وراجی؟
لبخند دندانمای زیبایی چهره شکارچی را پر کرد و با حالت مزاح و درحالی که به او نزدیک میشد گفت:
- شاید مکمل هم باشیم.
کاترین چپ چپ به او نگاه میکرد که شکارچی ادامه داد.
- بهم گفتی یه ع*و*ضی رو شکار کنم.
او کنار کاترین ایستاد و با لحن بعیدی شانههایش را بالا انداخت و گفت:
- بدون کمک که نمیشه.
کاترین تکخندی کرد و گفت:
- تو این همه سال که یه غربتی بودی چی؟ مگه تنهایی هر غلطی نمیکردی؟
سابین لبخندی زد و گفت:
- چرا ولی این یه مورد به نظر زیرک و مرموز میاد؛ در ضمن من خونآشام شکار میکنم؛ نه یه موجودی که نمیدونم چیه و از کدوم جهنمی اومده، پس اگه...
سابین نو*شی*دنی کاترین را که در دستش تاب میداد قاپید و خونآشام با اخم به او خیره شد.
سابین ادامه داد و گفت:
- میخوای یه حرومزاده رو برات بگیرم؟ باید کمکم کنی تا بفهمم کدوم گوری میشه پیداش کرد.
او نو*شی*دنی را سر کشید و کاترین مرموزانه به شکارچی غیر قابل پیشبینی خیره شده بود که گفت:
- اگه کمکت کنم به سوالهایی که ازت میپرسم جواب میدی؟
سابین با چشمانی ریز شده چهره غیرقابل فهم کاترین را کاوید و میدانست که ممکن است خونآشام موزی نقشههایی برای او کشیده باشد. کاترین منتظر، به او نگاه ریز بینانهای دوخته بود که شکارچی با درایت گفت:
- قبوله.
کاترین با ناباوری به شکارچی جذاب خیره شد و گفت:
- ممکنه سوالهایی ازت بپرسم که نتونی به این آسونی جوابشون رو بدی.
شکارچی لبخند شیرینی را به ل*ب نشاند و کمی سرش را کج کرد و با حالت با مزهای گفت:
- مطمئن باش همونطوری که تو برای من نقشههایی داری منم برای تو نقشههایی دارم.
در بین نگاههای شرورانه خونآشام و نگاههای جسورانه شکارچی آهنگی ملایم و دلنشین فضا را پر کرده و در یک لحظه نور بسیار کم و ارغوانی رنگ محوطه بار را پوشاند.
گویی خونآشام متوجه تغییر نبود و بی تفاوت به هر چیزی که در اطرافش میافتاد به نوشیدنش ادامه داد.
نگاه های درخشان شکارچی بر او ثابت بود که با سرخوشی و لبخندزنان گفت:
- با من میرقصی؟
#دامگستران بازگشت تاریکی
آخرین ویرایش توسط مدیر: