کامل شده رمان کافه جنون | قسم همدم کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ghasam.H
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 11K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
- این یکی خیلی خوبه هامین، همین رو برمیدارم.
- نمیخوای بیشتر بگردی؟
- نه، همین خیلی خوبه.
هامین سری تکون داد و به طرف پیشخوان رفت.
- خانم همین رو برمیداریم.
هر چی سعی کردم مانع هامین بشم و خودم پول لباس رو بدم، موفق نشدم و دست آخر هامین لباس رو خرید. وقتی فروشنده لباس رو برامون توی ساک خرید گذاشت، هامین ساک رو به دستم داد و دوباره کنار گوشم زمزمه کرد:
- این هم یه هدیه‌ی کوچیک، برای جبران ذره‌ای از محبت‌هات.
جوابش فقط لبخندی بود که از ته دل روی ل*بم نشست.
از مغازه که بیرون زدیم، تازه یادمون افتاد به سام و عسل خبر ندادیم.
- یعنی من کشته مرده‌ی این عروس و دومادم که متوجه غیبتمون هم نشدن!
هامین خندید و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید.
- الان به سام زنگ میزنم.
لبخندی روی ل*بم نشست، الان بهترین موقعیت برای تعویض لباس بود. به صورت نمایشی دستی به جیبم کشیدم و در حالی که چهره‌ای متعجب به خودم گرفته بودم، گفتم:
- هامین، تا تو به سام زنگ بزنی من یه دقیقه برم مغازه‌ای که لباس رو ازش خریدیم. کلیدهای خونه توی جیبم بود، فکر کنم توی اتاق پرو افتاده.
هامین سری تکون داد و گفت:
- باشه، من همینجا منتظرم.
سریع به سمت مغازه دویدم. به فروشنده گفتم که میخوام لباس رو تعویض کنم و از اونجایی که چند دقیقه‌ای بیشتر از خریدمون نگذشته بود، قبول کرد. وقتی به سمت رگال‌ها رفت تا اون لباس قرمز رنگ رو برام بیاره، چشمم خورد به همون لباس، منتها با رنگ سرمه‌ای.
- ببخشید خانم. رنگ سرمه‌ای این لباس رو سایز من دارین؟
- فکر میکنم داشته باشیم.
لبخندی زدم. سورپرایز کردن هامین، وقتی که رنگ لباسم با رنگ چشمهای قشنگش ست باشه ل*ذت‌بخش‌تر بود!
- پس اگر ممکنه رنگ سرمه‌ای رو برام بیارین.
فروشنده سری تکون داد و مشغول گشتن شد. از شانس خوب من، قیمت این لباس با قیمت لباس قبلی یکی بود نیازی هم به پرداخت هزینه‌ی بیشتری نبود. سریع لباس رو توی کاور گذاشتم و دوباره اون رو توی ساک خرید جا دادم و از مغازه بیرون زدم. وقتی به هامین رسیدم، هنوز داشت با تلفن حرف میزد.
- پس میبینیمتون. قربانت، فعلا.
تلفن رو قطع کرد و لبخندی به روی من زد.
- پیداش کردی؟
- آره، توی همون اتاق پرو بود.
هامین دوباره دستم رو گرفت و همراه هم به راه افتادیم.
- سام و عسل کجا بودن؟
- ما رو دیده بودن که داخل مغازه رفتیم. اونها هم رفته بودن تا بیشتر بگردن. الان هم توی چند تا مغازه جلوتر دارن لباس عروس انتخاب میکنن. قرار شد بریم پیششون تا توی خرید کمکشون کنیم.
سری تکون دادم و سریعتر قدم برداشتم. بعد از چند دقیقه هامین جلوی مغازهای ایستاد و گفت:
- همینه.
سریع از پشت شیشه‌های ویترین سرک کشیدم و قامت بلند سام رو میون مغازه درحالی‌که سرش پایین بود و با گوشیش کار میکرد دیدم. لبخند بزرگی زدم و زودتر از هامین وارد مغازه شدم. قبل از اینکه توجه مغازه‌دارها بهم جلب بشه، آروم آروم، از پشت بهش نزدیک شدم و ناگهان محکم به شونه‌اش کوبیدم. شوکه‌شده از جا پرید و هینی کشید. دستم رو محکم جلوی دهنم گرفتم و از ته دل خندیدم. هامین هم دورتر ایستاده بود و آروم میخندید.
سام با دیدنِ من، نفس حبس شده‌اش رو رها کرد.
- دختر این چه کاریه؟
نیم نگاهی به صفحه‌ی گوشیش انداختم و با چیزی که روی صفحه دیدم، شیطنت آمیز گفتم:
- آخه دیگه داشتی توی عکس عروس خانوم غرق میشدی، گفتم نجاتت بدم، یهو بی‌داماد نشیم!
سام سرخ شد و خواست حرفی بزنه؛ اما با صدای عسل که حضورش رو اعلام کرد، به سمتش برگشت و به محض دیدنش، محوش شد. از اونجایی که لباس عروسش آستین بلند و پوشیده بود، هامین هم نگاهی به عسل انداخت و لبخند زد.
- خیلی بهت میاد.
من جیغ خفه‌ای کشیدم و از ذوق بالا و پایین پریدم.
- وای خدایا، خواهرم بالاخره عروس شده! چه‌قدر خوشگل شدی آجی جونم.
و در این میان، فقط سام بود که با دهنی نیمه باز، همچنان ثابت سر جاش ایستاده بود و بدون زدن حرفی به عروس خوشگلش چشم دوخته بود. هامین جلوتر اومد و دستی به شونه‌اش زد.
- نمیخوای بری جلوتر، یه واکنشی نشون بدی؟
سام مثل آدم‌های سحر شده، چند قدم جلوتر رفت. عسل هم قدمی به سمتش برداشت. دامن پف‌پفی لباسش رو با یک دست گرفت و با لبخند گفت:
- چه‌طور شدم؟
لبخندی روی ل*ب سام نقش بست.
- عالی شدی خانومم!
و بی‌هوا دستاش رو دور تن عسل پیچید و او رو به آغوشش کشید. با لبخندی شرم‌زده، سرم رو پایین انداختم و به سمت هامین رفتم. دستش رو گرفتم و با خودم کشیدم و بیرون از مغازه بردم. خوب درک می‌کردم که الان اون لیلی و مجنون، نیاز به تنهایی دارن.
***

کیسه‌های خرید رو پایین گذاشتم و کیسه‌های خرید رو پایین گذاشتم و کش و قوسی به بدنم دادم. چندین ساعت پیاده‌روی توی اون پاساژ حسابی خسته‌ام کرده بود. سریع لباس‌هام رو عوض کردم و به عادت همیشگیم دوباره با ذوق سراغ پاکتهای خرید رفتم و خریدها رو از اول نگاه کردم. داشتم لباسها رو توی کمد میذاشتم که صدای زنگ در باعث شد کارم رو نصفه رها کنم.
با باز کردن در، هیبت دوست داشتنی هامین جلوی چشم‌هام نمایان شد. ناخودآگاه، لبخندی از سر شوق روی ل*بم نشست.
- سلام بانو.
از جلوی در کنار رفتم.
- سلام، بیا تو.
هامین با جعبه‌ای که دستش بود داخل اومد. دقت کردم، همون جعبه‌ی کادویی روز تولدش بود. پس اومده بود تا کلاس بافتنی رو شروع کنیم.
با صدای هامین که حالا روی کاناپه نشسته بود، رشتهی افکارم پاره شد:
- خب، میدونم بعد از این همه خرید احتمالا خسته باشی؛ ولی اونقدر ذوق داشتم که نمیتونستم تا فردا صبر کنم.
خندیدم و کنارش روی کاناپه نشستم.
- مهم نیست، من خسته نیستم. بیا شروع کنیم.
جعبه رو از دستش گرفتم و یک کلاف کاموا با میله‌ای بافتنی رو بیرون اوردم و جعبه رو روی عسلی گذشتم.
- خب، با این سه تا کلاف میشه یه کلاه و یه شال گر*دن بافت. میشه اولین چیزی که برای خودت بافتی! با شال گر*دن شروع کنیم که آسون‌تره.
خندید و مشتاقانه به دست‌هام خیره شد.
- اولین چیزی که باید یاد بگیری، سر انداختنه.
و شروع به یاد دادن کردم. دو ساعت گذشت و من و هامین بی توجه به ساعت و گذر زمان، مشغول بافتن بودیم. من هم کاموا و میل‌های بافتنی خودم رو آورده بودم و داشتم میبافتم. میخواستم برای هامین، یه پلیور ببافم و وقتی که اون هم بافتنش رو تموم کرد، به عنوان هدیه بهش بگم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا