- تاریخ ثبتنام
- 2020-08-11
- نوشتهها
- 5,387
- لایکها
- 26,150
- امتیازها
- 168
- محل سکونت
- جایی میون خلسهی مستور:)
- کیف پول من
- 24,940
- Points
- 253
آخرین ویرایش توسط مدیر:
*هامین*
ماشین رو قفل کردم و به طرف زیبا که با دهن باز و چشمهای گرد به عمارت خیره شده بود رفتم. کنارش ایستادم و صورتش رو از نظر گذروندم. این تعجب چهرهاش رو به شدت نمکین کرده بود و حق هم داشت که این همه تعجب کنه. با لبخند خیره به نیمرخش شدم و صداش زدم:
- پرنسسِ من؟
بدون اینکه به طرفم برگرده، با لحنی پر از حیرت گفت:
- هامین این قصر مال پدربزرگ توئه؟
لپش رو با ل*ذت کشید و خنده به صدا و لحنم دوید:
- بله!
اخم کرد و درحالیکه لپش رو با انگشت ماساژ میداد، پشت چشمی نازک کرد. با نازی که از دیشب ناخودآگاه به لحن و حرکاتش اضافه شده بود گفت:
- دردم اومد.
انگار این اعتراف ناخودآگاه اون رو لوستر و پر از ناز کرده بود و من دیوونهی این کارهاش بودم و بیطاقتش میشدم. دست دور بازوش انداختم و به طرف خودم کشیدمش و با عشق روی همون لپش رو ب*و*سیدم. سرم رو کنار گوشش بردم و زمزمه کردم:
- تو همینجوری دلبر هستی، نمیخواد بیشتر از این منِ بیچاره رو بیطاقت کنی!
خندهای ملیح کرد و ازم جدا شد. درحالیکه شالش رو روی سرش مرتب میکرد، پرسید:
- قراره راجع به من چی به خانوادهات بگی؟
یقهی پیراهن سفیدم رو صاف کردم و کتم رو که تا الان روی دست گرفته بودم، تن زدم. با نفسی عمیق جواب دادم:
- با پستی که دیروز صبح به افتخار زیبا بانوم گذاشتم، یه جورایی اعلام کردم که من یکی رو دارم. همه هم پست رو دیدن و مطمئنم الان همشون منتظرن تا من دست خانومم رو بگیرم و بیارم و معرفیش کنم. از طرفی، باید مادرجون رو هم راضی کنیم، پس واضحه که شما به عنوان همسر آیندهی بنده معرفی میشی.
با حواس پرتی، سرش رو روی شونه خم کرد و گفت:
- برای چی باید راضیشون کنیم؟
چشمهای درشت و پر از سوال و تعجبش دلم رو زیر و رو کرد. لبخند روی ل*بم نشست و ضربهای آروم روی نوک بینیش زدم.
- با اجازهتون وقتی من بخوام رسماً بیام خواستگاریت، باید بزرگترم همراهم باشه یا نه؟
با شنیدن حرفم، با لبخند ل*ب گزید و سرخ شد؛ ولی طولی نکشید که نگرانی جای شرمش رو گرفت و پر از تشویش پرسید:
- اگه از من خوششون نیومد چی؟ اگر راضی نشد؟
- اولاً هیچ کسی نیست که از یه فرشتهی زمینی خوشش نیاد.
لبخند بزرگ و ذوق نگاهش، برای شیرین کردن کل روزم کافی بود. قدمی نزدیکش شدم و ادامه دادم:
- دوماً، اگر هم راضی نشد...
لحظهای مکث کردم و نفس عمیقی کشیدم. دستش رو گرفتم و آروم گفتم:
- تو ناراحت میشی اگه من تنها بیام خواستگاریت؟
حیرت مثل پرندهای سبکبال به نگاهش پر زد و با تعجب پرسید:
- یعنی نظر مادرجونت برات مهم نیست؟
- نه اینکه مهم نباشه؛ ولی خب من که تو رو خوب میشناسم و مادرجون هم توی عاشق شدن من نقشی نداشته. اون زیادی سختگیره و اکثراً دلایل غیر منطقیای هم داره. پس اگر بخواد با یه دلیل غیر منطقی راضی نشه، منی که سالهاست مستقل شدم، مجبور میشم به تنهایی برای خودم تصمیم بگیرم.
گوشههای ل*بش پایین رفتن و مظلومانه بهم خیره شد. آروم گفت:
- ولی من دلم نمیخواد کاری رو بدون رضایت ایشون انجام بدیم، هرچی که باشه ایشون بزرگتر توئه!
لبخندم عمیق شد. این دختر تا کجا میخواست با خوشقلبیها و مهربونیهاش من رو بیشتر مجذوب خودش کنه؟ پشت دستم رو روی گونهش کشیدم و گفتم:
- هرچی خانومم بگه. با هم راضیش میکنیم دِلَکَم.
با لبخند بزرگ و کودکانهاش، دلم ضعف رفت و با بیطاقتی دستش رو کشیدم و به سمت در رفتم:
- دِ آخه نکن اینجوری! بیا بریم، دیوونهام کردی تو.
زنگ در رو زدم و در باز شد. از حیاط بزرگ و پر از دار و درخت عمارت گذشتیم و به ساختمون رسیدیم.
- سلام آقا، خوش اومدین. کتتون رو در میارین؟
با جدیت رو به مستخدم کردم و گفتم:
- نه، میتونی بری. فقط قبلش همه رو خبر کن که من اومدم. ما توی پذیرایی منتظریم.
چشمی گفت و مسیر اتاقها رو در پیش گرفت. رو به زیبا کردم و لبخند دوباره ل*بم رو به آ*غ*و*ش کشید. دستش رو میون مشتم جا دادم و هر دو به سمت سالن پذیرایی رفتیم. طولی نکشید که صدای دلتنگ عمه سارا قبل از خودش به سالن رسید و توی گوشم پیچید:
- خوش اومدی هامینم!
از جا بلند شدم و عمه رو که قبل از دیگران وارد سالن شده بود در آ*غ*و*ش گرفتم. پشت سر عمه سارا، عمه ساره، عمو ساسان، زن عمو و همسرهای عمهها هم وارد سالن شدند. تکتک با همگی سلام و احوالپرسی کردم و تازه متوجه جای خالی بچهها شدم.
- بچهها کجا موندن پس؟
عمه ساره که حالا روی مبل نشسته بود، جواب داد:
- شایان رفته میدون انقلاب، یه چندتا کتاب میخواست. افسانه ناخوش احواله و داره استراحت میکنه. دیبا و دریا هم الان میان.
هنوز حرف عمه ساره تموم نشده بود که صدای جیغ و سر و صدای دوقلوهای عمو ساسان اومد و بعد خودشون وارد سالن شدن. دیبا نرسیده شروع به شاخ و شونه کشیدن کرد و با حالتی تهدیدگونه گفت:
- هامین به نفعته که اون آرامش خانومت هم همراهت باشه؛ وگرنه...
دریا که پشت سر دیبا وارد سالن شد و زیبا رو دید که مودبانه منتظر مونده بود تا توسط من معرفی بشه، جیغ خفیفی زد و درحالیکه به طرفش میدوید، با ذوق حرف دیبا رو قطع کرد:
- زیبا جونم هم که اینجاست!
و زیبا رو در آ*غ*و*ش کشید. زیبا هم با خنده با دریا سلام و احوالپرسی کرد که دیبا هم جلو رفت و به واسطهی دریا با زیبا آشنا شد. همونطور که انتظار داشتم، عمهها سوال و جواب رو شروع کردن:
- نمیگی این خانوم خوشگل کیه؟
دستی به چونهدم کشیدم و با خنده گفتم:
- به قول این دخترهی وروجک همون آرامش خانوم!
لبخند مرموزی بین تمام اعضای جمع رد و بدل شد. معنی لبخندهاشون پر واضح بود و من هم قصد نداشتم کسی رو از افکارش در بیارم. همونطور که همه منتظر خیره به من مونده بودن، به طرف دخترها که کمی دورتر ایستاده بودن برگشتم و دست زیبا رو گرفتم و به دوقلوها گفتم:
- اگه اجازه بدین من یه چند لحظه خانومم رو قرض بگیرم!
و بیتوجه به جیغ متعجب دخترها که در کل سالن پیچید، دست زیبا رو کشیدم و جلو بردمش.
- خب امروز اومدم اینجا که این بانو رو به همه معرفی کنم، برای همین خواستم همه توی سالن جمع بشید. این بانو، خانم زیبا دادخواه هستن، همسر آیندهی من!
ل*بهای همه کش اومد و چهل چراغ ذوق و شادی در چشمهاشون روشن شد. صدای زیبا زودتر از بقیه به گوش رسید:
- سلام، خوشبختم!
و دستش رو به طرف عمه سارا دراز کرد؛ اما عمه با شوق زیبا رو به آغوشش کشید.
- سلام عروس گلم! خوش اومدی.
از دیدن چشمهای گرد شدهی زیبا خندهام گرفت. دستی به صورتم کشیدم تا خندهام رو کنترل کنم. زیبا با دیدن من به خودش اومد و دستش رو دور عمه حلقه کرد. طولی نکشید که همه با زیبا آشنا شدند و بعد درحالیکه روی مبلها نشسته بودیم، زیبا رو مورد هجوم سوالهای ریز و درشتشون قرار دادن. زیاد نگذشته بود که صدای شایان، پسر شوخ و بازیگوش عمه سارا که یکی دو سالی از من کوچکتر بود، خونه رو برداشت:
- آی اهل خونه کجایین؟ بیاین که شایانتون هلاک شد!
عمه سارا بدون اینکه چشمهای مشتاقش رو از زیبا جدا کنه، صدا بلند کرد و گفت:
- شایان مسخره بازی در نیار، دستهات رو بشور و بیا سالن پذیرایی که مهمون داریم.
این بار صدای شایان پر از حرص شد، حرصی که همهمون میدونستیم ساختگیه:
- بله، ماشین هامین خان رو جلوی در دیدم. موندم من پسرتونم یا اون؟ از صبح تا حالا یه سره داشتم راه میرفتم، بعد تهش هم که میام خونه من هیچ کسی نمیاد استقبالم!
با خنده از جا بلند شدم و به سمت در ورودی رفتم. شایان با دیدنِ من چشم چرخوند و صورتش رو برگردوند.
- برو، من حرفی با تو ندارم، هوویِ بدقواره!