پارت پانزدهم
دخترک که منتظر این آ*غ*و*ش بود، بغضش ترکید و خود را درون آ*غ*و*ش برادرش پنهان کرد.
- بابا... بابا... .
با ساکت شدن کلارا، تازه توانست صدای گریههای عمهاش را بشنود. سرش را چرخاند و با دیدن هلن که روی سرامیکهایی که جای سفید، سرخ شدهاند، سقوط کرده و موهای یخیاش اطراف صورتش را احاطه...