.Sarina.
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
پارت هجدهم
محض اینکه درب اتاق را گشود؛ جیمز با خنده، جلوی درب اتاق پرید. در حالی که نفسنفس میزد؛ دستش را بر روی س*ی*نهاش گذاشت و پس از آنکه نفسهایش منظم شدند، با خنده گفت:
- دیوونه! من رو ترسوندی.
جلویش تعظیم کرد و چشمکی زد و گفت:
- چاکر شما!
خندید و رویش را برگرداند جیمز نگاهی به لباس طلایی کلارا انداخت و گفت:
- واه! واه! نمیگی همچین لباسی بپوشی، چشمهای پسرها میخورنت؟
خندید و پس از گفتن: «برو بابا!» به سمت پلههایی که به سالن اصلی قصر راه داشتند، راه افتاد که جیمز جدی گفت:
- جدا از شوخی میگم، اگه اینقدر از لباس خوشت اومده، باید از فیلیکس تشکر کنی!
برگشت و متعجب به چشمان سبز برادرش که جدیت از آنها میبارید خیره شد و شوکه ل*ب زد:
- چرا از فیلیکس؟
قدمی به سمت کلارا برداشت و دستانش را بر روی شانهی کلارا گذاشت و گفت:
- کلارا من که نخریدم برات، بابا هم که اصلاً نمیدونه ما چند سالمونه چه برسه به لباس موردعلاقهمون! فقط فیلیکس میمونه؛ به علاوه، خودم دیدم که صبح جعبهی کادو رو داخل اتاقت گذاشت.
نمیدانست باید چه کند؛ حسی بهش میگفت لباسش را از تن در بیاورد و حس دیگری میگفت اینکه چه کسی لباس را خریده است از ارزش لباس کم نخواهد کرد. با دودلی گفت:
- باشه، راجبش فکر میکنم.
پایش را روی اولین پله گذاشت که صدای جیمز او را وادار به توقف کرد.
- نگفتم که بهش فکر کنی!
کلارا عصبی؛ نفس عمیقی کشید و پس از تأیید سخن جیمز از پلهها پایین رفت و وارد دنیای فکر و خیال شد؛ نمیدانست باید تشکر کند یا ادب را کنار بگذارد چون برایش حرف زدن با آن پسر سخت بود؛ اما دور از انسانیت بود که لطف او را نادیده بگیرد. نفسش را کلافه بیرون فرستاد و عقب گرد کرد و دوباره پلهها را بالا رفت سپس به سمت اتاق فیلیکس رفت و درب چوبی سفید اتاق را به صدا درآورد.
- میشه... .
برایش سخت بود از فیلیکسی که در ذهنش هزاران ناسزا بهش گفته است، اجازه بگیرد؛ اما پس از کلنجار رفتن با خودش جملهاش را کامل کرد.
- میشه در رو باز کنم؟
صدایی در جوابش نشنید پس عصبی خندید و در ذهنش گفت: «خب معلومه! مطمئناً لباس رو هم فیلیکس نخریده؛ شاید اصلاً ناتالی خریده باشه.»
ضربهای به درب وارد کرد و گفت:
- یادت نره نیازی به اجازهی تو نداشتم!
به سرعت از اتاق آن پسر دور شد و به سمت باغ پشت قصر راه افتاد.
از دست خودش عصبانی بود که آنطور غرور خودش را له کرده است. از اولش هم نباید به حرف جیمز اعتماد میکرد. غیرممکن بود فیلیکس چیزی راجب کلارا بداند؛ اگر بداند هم ممکن نیست برایش بخرد.
#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
محض اینکه درب اتاق را گشود؛ جیمز با خنده، جلوی درب اتاق پرید. در حالی که نفسنفس میزد؛ دستش را بر روی س*ی*نهاش گذاشت و پس از آنکه نفسهایش منظم شدند، با خنده گفت:
- دیوونه! من رو ترسوندی.
جلویش تعظیم کرد و چشمکی زد و گفت:
- چاکر شما!
خندید و رویش را برگرداند جیمز نگاهی به لباس طلایی کلارا انداخت و گفت:
- واه! واه! نمیگی همچین لباسی بپوشی، چشمهای پسرها میخورنت؟
خندید و پس از گفتن: «برو بابا!» به سمت پلههایی که به سالن اصلی قصر راه داشتند، راه افتاد که جیمز جدی گفت:
- جدا از شوخی میگم، اگه اینقدر از لباس خوشت اومده، باید از فیلیکس تشکر کنی!
برگشت و متعجب به چشمان سبز برادرش که جدیت از آنها میبارید خیره شد و شوکه ل*ب زد:
- چرا از فیلیکس؟
قدمی به سمت کلارا برداشت و دستانش را بر روی شانهی کلارا گذاشت و گفت:
- کلارا من که نخریدم برات، بابا هم که اصلاً نمیدونه ما چند سالمونه چه برسه به لباس موردعلاقهمون! فقط فیلیکس میمونه؛ به علاوه، خودم دیدم که صبح جعبهی کادو رو داخل اتاقت گذاشت.
نمیدانست باید چه کند؛ حسی بهش میگفت لباسش را از تن در بیاورد و حس دیگری میگفت اینکه چه کسی لباس را خریده است از ارزش لباس کم نخواهد کرد. با دودلی گفت:
- باشه، راجبش فکر میکنم.
پایش را روی اولین پله گذاشت که صدای جیمز او را وادار به توقف کرد.
- نگفتم که بهش فکر کنی!
کلارا عصبی؛ نفس عمیقی کشید و پس از تأیید سخن جیمز از پلهها پایین رفت و وارد دنیای فکر و خیال شد؛ نمیدانست باید تشکر کند یا ادب را کنار بگذارد چون برایش حرف زدن با آن پسر سخت بود؛ اما دور از انسانیت بود که لطف او را نادیده بگیرد. نفسش را کلافه بیرون فرستاد و عقب گرد کرد و دوباره پلهها را بالا رفت سپس به سمت اتاق فیلیکس رفت و درب چوبی سفید اتاق را به صدا درآورد.
- میشه... .
برایش سخت بود از فیلیکسی که در ذهنش هزاران ناسزا بهش گفته است، اجازه بگیرد؛ اما پس از کلنجار رفتن با خودش جملهاش را کامل کرد.
- میشه در رو باز کنم؟
صدایی در جوابش نشنید پس عصبی خندید و در ذهنش گفت: «خب معلومه! مطمئناً لباس رو هم فیلیکس نخریده؛ شاید اصلاً ناتالی خریده باشه.»
ضربهای به درب وارد کرد و گفت:
- یادت نره نیازی به اجازهی تو نداشتم!
به سرعت از اتاق آن پسر دور شد و به سمت باغ پشت قصر راه افتاد.
از دست خودش عصبانی بود که آنطور غرور خودش را له کرده است. از اولش هم نباید به حرف جیمز اعتماد میکرد. غیرممکن بود فیلیکس چیزی راجب کلارا بداند؛ اگر بداند هم ممکن نیست برایش بخرد.
#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
محض اینکه درب اتاق را گشود؛ جیمز با خنده، جلوی درب اتاق پرید. در حالی که نفسنفس میزد؛ دستش را بر روی س*ی*نهاش گذاشت و پس از آنکه نفسهایش منظم شدند، با خنده گفت:
- دیوونه! من رو ترسوندی.
جلویش تعظیم کرد و چشمکی زد و گفت:
- چاکر شما!
خندید و رویش را برگرداند جیمز نگاهی به لباس طلایی کلارا انداخت و گفت:
- واه! واه! نمیگی همچین لباسی بپوشی، چشمهای پسرها میخورنت؟
خندید و پس از گفتن: «برو بابا!» به سمت پلههایی که به سالن اصلی قصر راه داشتند، راه افتاد که جیمز جدی گفت:
- جدا از شوخی میگم، اگه اینقدر از لباس خوشت اومده، باید از فیلیکس تشکر کنی!
برگشت و متعجب به چشمان سبز برادرش که جدیت از آنها میبارید خیره شد و شوکه ل*ب زد:
- چرا از فیلیکس؟
قدمی به سمت کلارا برداشت و دستانش را بر روی شانهی کلارا گذاشت و گفت:
- کلارا من که نخریدم برات، بابا هم که اصلاً نمیدونه ما چند سالمونه چه برسه به لباس موردعلاقهمون! فقط فیلیکس میمونه؛ به علاوه، خودم دیدم که صبح جعبهی کادو رو داخل اتاقت گذاشت.
نمیدانست باید چه کند؛ حسی بهش میگفت لباسش را از تن در بیاورد و حس دیگری میگفت اینکه چه کسی لباس را خریده است از ارزش لباس کم نخواهد کرد. با دودلی گفت:
- باشه، راجبش فکر میکنم.
پایش را روی اولین پله گذاشت که صدای جیمز او را وادار به توقف کرد.
- نگفتم که بهش فکر کنی!
کلارا عصبی؛ نفس عمیقی کشید و پس از تأیید سخن جیمز از پلهها پایین رفت و وارد دنیای فکر و خیال شد؛ نمیدانست باید تشکر کند یا ادب را کنار بگذارد چون برایش حرف زدن با آن پسر سخت بود؛ اما دور از انسانیت بود که لطف او را نادیده بگیرد. نفسش را کلافه بیرون فرستاد و عقب گرد کرد و دوباره پلهها را بالا رفت سپس به سمت اتاق فیلیکس رفت و درب چوبی سفید اتاق را به صدا درآورد.
- میشه... .
برایش سخت بود از فیلیکسی که در ذهنش هزاران ناسزا بهش گفته است، اجازه بگیرد؛ اما پس از کلنجار رفتن با خودش جملهاش را کامل کرد.
- میشه در رو باز کنم؟
صدایی در جوابش نشنید پس عصبی خندید و در ذهنش گفت: «خب معلومه! مطمئناً لباس رو هم فیلیکس نخریده؛ شاید اصلاً ناتالی خریده باشه.»
ضربهای به درب وارد کرد و گفت:
- یادت نره نیازی به اجازهی تو نداشتم!
به سرعت از اتاق آن پسر دور شد و به سمت باغ پشت قصر راه افتاد.
از دست خودش عصبانی بود که آنطور غرور خودش را له کرده است. از اولش هم نباید به حرف جیمز اعتماد میکرد. غیرممکن بود فیلیکس چیزی راجب کلارا بداند؛ اگر بداند هم ممکن نیست برایش بخرد.
آخرین ویرایش: