• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

درحال تایپ رمان شکست جادو | سارینا الماسی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Sarina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
387
لایک‌ها
1,345
امتیازها
73
کیف پول من
58,943
Points
498
پارت هجدهم

محض این‌که درب اتاق را گشود؛ جیمز با خنده، جلوی درب اتاق پرید. در حالی که نفس‌نفس می‌زد؛ دستش را بر روی س*ی*نه‌اش گذاشت و پس از آن‌که نفس‌هایش منظم شدند، با خنده گفت:
- دیوونه! من رو ترسوندی.
جلویش تعظیم کرد و چشمکی زد و گفت:
- چاکر شما!
خندید و رویش را برگرداند جیمز نگاهی به لباس طلایی کلارا انداخت و گفت:
- واه! واه! نمی‌گی همچین لباسی بپوشی، چشم‌های پسرها می‌خورنت؟
خندید و پس از گفتن: «برو بابا!» به سمت پله‌هایی که به سالن اصلی قصر راه داشتند، راه افتاد که جیمز جدی گفت:
- جدا از شوخی میگم، اگه این‌قدر از لباس خوشت اومده، باید از فیلیکس تشکر کنی!
برگشت و متعجب به چشمان سبز برادرش که جدیت از آن‌ها می‌بارید خیره شد و شوکه ل*ب زد:
- چرا از فیلیکس؟
قدمی به سمت کلارا برداشت و دستانش را بر روی شانه‌ی کلارا گذاشت و گفت:
- کلارا من که نخریدم برات، بابا هم که اصلاً نمی‌دونه ما چند سالمونه چه برسه به لباس موردعلاقه‌مون! فقط فیلیکس می‌مونه؛ به علاوه، خودم دیدم که صبح جعبه‌ی کادو رو داخل اتاقت گذاشت.
نمی‌دانست باید چه کند؛ حسی بهش می‌گفت لباسش را از تن در بیاورد و حس دیگری می‌گفت این‌که چه کسی لباس را خریده است از ارزش لباس کم نخواهد کرد. با دودلی گفت:
- باشه، راجبش فکر می‌کنم.
پایش را روی اولین پله گذاشت که صدای جیمز او را وادار به توقف کرد.
- نگفتم که بهش فکر کنی!
کلارا عصبی؛ نفس عمیقی کشید و پس از تأیید سخن جیمز از پله‌ها پایین رفت و وارد دنیای فکر و خیال شد؛ نمی‌دانست باید تشکر کند یا ادب را کنار بگذارد چون برایش حرف زدن با آن پسر سخت بود؛ اما دور از انسانیت بود که لطف او را نادیده بگیرد. نفسش را کلافه بیرون فرستاد و عقب گرد کرد و دوباره پله‌ها را بالا رفت سپس به سمت اتاق فیلیکس رفت و درب چوبی سفید اتاق را به صدا درآورد.
- میشه... .
برایش سخت بود از فیلیکسی که در ذهنش هزاران ناسزا بهش گفته است، اجازه بگیرد؛ اما پس از کلنجار رفتن با خودش جمله‌اش را کامل کرد.
- میشه در رو باز کنم؟
صدایی در جوابش نشنید پس عصبی خندید و در ذهنش گفت: «خب معلومه! مطمئناً لباس رو هم فیلیکس نخریده؛ شاید اصلاً ناتالی خریده باشه.»
ضربه‌ای به درب وارد کرد و گفت:
- یادت نره نیازی به اجازه‌ی تو نداشتم!
به سرعت از اتاق آن پسر دور شد و به سمت باغ پشت قصر راه افتاد.
از دست خودش عصبانی بود که آن‌طور غرور خودش را له کرده است. از اولش هم نباید به حرف جیمز اعتماد می‌کرد. غیرممکن بود فیلیکس چیزی راجب کلارا بداند؛ اگر بداند هم ممکن نیست برایش بخرد.

#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
محض این‌که درب اتاق را گشود؛ جیمز با خنده، جلوی درب اتاق پرید. در حالی که نفس‌نفس می‌زد؛ دستش را بر روی س*ی*نه‌اش گذاشت و پس از آن‌که نفس‌هایش منظم شدند، با خنده گفت:
- دیوونه! من رو ترسوندی.
جلویش تعظیم کرد و چشمکی زد و گفت:
- چاکر شما!
خندید و رویش را برگرداند جیمز نگاهی به لباس طلایی کلارا انداخت و گفت:
- واه! واه! نمی‌گی همچین لباسی بپوشی، چشم‌های پسرها می‌خورنت؟
خندید و پس از گفتن: «برو بابا!» به سمت پله‌هایی که به سالن اصلی قصر راه داشتند، راه افتاد که جیمز جدی گفت:
- جدا از شوخی میگم، اگه این‌قدر از لباس خوشت اومده، باید از فیلیکس تشکر کنی!
برگشت و متعجب به چشمان سبز برادرش که جدیت از آن‌ها می‌بارید خیره شد و شوکه ل*ب زد:
- چرا از فیلیکس؟
قدمی به سمت کلارا برداشت و دستانش را بر روی شانه‌ی کلارا گذاشت و گفت:
- کلارا من که نخریدم برات، بابا هم که اصلاً نمی‌دونه ما چند سالمونه چه برسه به لباس موردعلاقه‌مون! فقط فیلیکس می‌مونه؛ به علاوه، خودم دیدم که صبح جعبه‌ی کادو رو داخل اتاقت گذاشت.
نمی‌دانست باید چه کند؛ حسی بهش می‌گفت لباسش را از تن در بیاورد و حس دیگری می‌گفت این‌که چه کسی لباس را خریده است از ارزش لباس کم نخواهد کرد. با دودلی گفت:
- باشه، راجبش فکر می‌کنم.
پایش را روی اولین پله گذاشت که صدای جیمز او را وادار به توقف کرد. 
- نگفتم که بهش فکر کنی!
کلارا عصبی؛ نفس عمیقی کشید و پس از تأیید سخن جیمز از پله‌ها پایین رفت و وارد دنیای فکر و خیال شد؛ نمی‌دانست باید تشکر کند یا ادب را کنار بگذارد چون برایش حرف زدن با آن پسر سخت بود؛ اما دور از انسانیت بود که لطف او را نادیده بگیرد. نفسش را کلافه بیرون فرستاد و عقب گرد کرد و دوباره پله‌ها را بالا رفت سپس به سمت اتاق فیلیکس رفت و درب چوبی سفید اتاق را به صدا درآورد.
- میشه...  .
برایش سخت بود از فیلیکسی که در ذهنش هزاران ناسزا بهش گفته است، اجازه بگیرد؛ اما پس از کلنجار رفتن با خودش جمله‌اش را کامل کرد.
- میشه در رو باز کنم؟
صدایی در جوابش نشنید پس عصبی خندید و در ذهنش گفت: «خب معلومه! مطمئناً لباس رو هم فیلیکس نخریده؛ شاید اصلاً ناتالی خریده باشه.»
ضربه‌ای به درب وارد کرد و گفت:
- یادت نره نیازی به اجازه‌ی تو نداشتم!
به سرعت از اتاق آن پسر دور شد و به سمت باغ پشت قصر راه افتاد.
از دست خودش عصبانی بود که آن‌طور غرور خودش را له کرده است. از اولش هم نباید به حرف جیمز اعتماد می‌کرد. غیرممکن بود فیلیکس چیزی راجب کلارا بداند؛ اگر بداند هم ممکن نیست برایش بخرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
387
لایک‌ها
1,345
امتیازها
73
کیف پول من
58,943
Points
498
پارت نوزدهم

نفسش را کلافه بیرون فرستاد و به خودش دلداری داد.
- بی‌خیال مهم نیست! از اولش هم... .
با دیدن پسری که روی چمن میان گل‌های لاله نشسته است، حرفش نصفه ماند و از قضاوت‌هایش پشیمان شد و با خود گفت: «یعنی از اول هم داخل اتاق نبوده؟» سرش را تکان داد و شرم‌زده با قدم‌های سست به سمت فیلیکس راهی شد. راه کوتاه پیش‌رویش را پیمود و در ذهنش گفت: «بی‌خیال دختر! فقط یه تشکره دیگه؛ زود تمومش می‌کنی.»
نفس عمیقی کشید و اسم فیلیکس را بر زبان آورد. فیلیکس که در افکارش غرق شده بود؛ متوجه صدای کلارا نشد و به پرپر کردن گلی که در دستانش گرفته ادامه داد. کلارا با کلافگی باری دیگر فیلیکس را صدا کرد؛ اما جوابی نشنید. با خود گفت: «هرچی فحش بهت دادم حقت بوده!» با صدای بلندتر گفت:
- هوی مر*تیکه‌ی خر! کری مگه؟ یه ساعته دارم صدات می‌زنم.
فیلیکس که تازه به خودش آمد؛ با تعجب و چشمان گرد شده به سمت کلارا برگشت. با رگه‌هایی از خنده‌ی عصبی‌اش به خودش اشاره کرد و گفت:
- با... با منی؟
کلارا دست به س*ی*نه و حق به جانب گفت:
- نه پس! کسی جز تو این‌جاست؟
فیلیکس نمی‌دانست بخندد یا به حال خودش گریه کند. اولین بار بود چنین حرفی را از کلارا می‌شنید و برایش قابل هضم نبود.
- چی‌کار داشتی؟
کلارا با لکنت ل*ب زد:
- خب می‌خواستم... .
در ذهنش به خودش گفت: «هرچی زودتر بهش بگی زودتر این عذاب تموم میشه.»
- خواستم ازت برای لباس تشکر کنم.
فیلیکس این‌بار نتوانست جلوی خنده‌ای که به قهقهه تبدیل شد را بگیرد.
- این‌... این‌جوری تشکر می‌کنن؟
با غرور گفت:
- همین هم برات زیاده! خودم رو کشتم این‌قدر صدات زدم؛ ولی از حق هم نگذریم عاشق این پیراهن شدم، ازت ممنونم.
فیلیکس از جایش برخواست و جلوی کلارا که همانند خورشیدی زیر نور آفتاب می‌درخشید، ایستاد و با لبخند گفت:
- خواهش می‌کنم، خوش‌حالم خوشت اومده.
کلارا غرورش را زیر پا گذاشت و برای قدردانی تعظیم کرد و گفت:
- ممنونم.
فیلیکس بدون توجه به قلبش که بیش از همیشه می‌تپید، سعی در عوض کردن بحث داشت. خنده‌ای کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم؛ ولی هرچی که گفتی خودتی!
کلارا که از رفتار دوستانه‌اش و بی‌جنبه بودن فیلیکس بدش آمده بود؛ با خود گفت: «از اول هم نباید روی خوبم رو نشونت می‌دادم.»
با جدیت گفت:
- حدت رو فراموش نکن! درسته که تو هم از خانواده‌ی سلطنتی هستی؛ اما یادت باشه من پرنسس این کشورم و از تو خیلی بالاترم. پس از این به بعد مراقب حرف‌هایی که از دهنت بیرون میاد باش آقای جانسون!
هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست با جایگاهی که دارد فخر بفروشد؛ ولی فیلیکس حدش را رد کرده بود. فیلیکس هم کنار نکشید و با تحکم گفت:
- بسیار خب بانوی من! البته بهتره به یاد بیارید من هم مثل شما اهل خانواده‌ی اشرافی‌ای هستم و شما در جایگاهی نیستین که بتونین هرطور دلتون می‌خواد باهام صحبت کنین و ناسزا بگین!
سپس جلوی صورت سرخ شده‌ی کلارا خم شد و کنار گوشش گفت:
- نظرتون راجب این‌که پدرتون بفهمن چه طرز صحبتی باهام داشتین چیه؟
کمی مکث کرد و بعد گفت:
- بانوی من!
پس از گفتن این حرف از کلارا دور شد و به سمت قصر راهی شد. کلارا دستانش را مشت کرده بود و با خشم گفت:
- جرئت انجام چنین کاری رو نداری.
فیلیکس روی پاشنه‌ی پایش چرخید و رخ به رخ کلارا ایستاد.
- واقعاً!؟
پوزخندی گوشه‌ی ل*بش شکل گرفت؛ سپس یکی از ابروان قهوه‌ای‌اش را بالا داد و گفت:
- نظرت چیه امتحانش کنیم؟ هوم!؟
کلارا با خشم به چشمان سبز فیلیکس که هیچ شوخی‌ای در آن‌ها دیده نمی‌شد؛ خیره شد. باد می‌وزید و موهای طلایی کلارا را به بازی می‌گرفت. فیلیکس با دیدن چهره‌ی غمگین کلارا قلبش فشرده شد؛ اما لبخند پیروزمندانه‌ای روی ل*بش نشست و گفت:
- فقط چون تولدته این‌بار رو بی‌خیال میشم؛ اما حواست به اون ز*ب*ون درازت باشه که کار دستت نده!
این را گفت و قدم تند کرد. هنگام گذر از کنار کلارا، طعنه‌ای به او زد و رد شد. کلارا به فیلیکس خیره شد و زیر ل*ب غر زد:
- پسره‌ی... .
فیلیکس که از کلارا دور شد؛ لبخندی زد و با خود گفت: «دختره‌ی دیوونه! یعنی واقعاً اگه بین ما دعوا نشه آروم نمی‌گیری؟»

#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
نفسش را کلافه بیرون فرستاد و به خودش دلداری داد.
- بی‌خیال مهم نیست! از اولش هم...  .
با دیدن پسری که روی چمن میان گل‌های لاله نشسته است، حرفش نصفه ماند و از قضاوت‌هایش پشیمان شد و با خود گفت: «یعنی از اول هم داخل اتاق نبوده؟» سرش را تکان داد و شرم‌زده با قدم‌های سست به سمت فیلیکس راهی شد. راه کوتاه پیش‌رویش را پیمود و در ذهنش گفت: «بی‌خیال دختر! فقط یه تشکره دیگه؛ زود تمومش می‌کنی.»
نفس عمیقی کشید و اسم فیلیکس را بر زبان آورد. فیلیکس که در افکارش غرق شده بود؛ متوجه صدای کلارا نشد و به پرپر کردن گلی که در دستانش گرفته ادامه داد. کلارا با کلافگی باری دیگر فیلیکس را صدا کرد؛ اما جوابی نشنید. با خود گفت: «هرچی فحش بهت دادم حقت بوده!» با صدای بلندتر گفت:
- هوی مر*تیکه‌ی خر! کری مگه؟ یه ساعته دارم صدات می‌زنم.
فیلیکس که تازه به خودش آمد؛ با تعجب و چشمان گرد شده به سمت کلارا برگشت. با رگه‌هایی از خنده‌ی عصبی‌اش به خودش اشاره کرد و گفت:
- با... با منی؟
کلارا دست به س*ی*نه و حق به جانب گفت:
- نه پس! کسی جز تو این‌جاست؟
فیلیکس نمی‌دانست بخندد یا به حال خودش گریه کند. اولین بار بود چنین حرفی را از کلارا می‌شنید و برایش قابل هضم نبود.
- چی‌کار داشتی؟
کلارا با لکنت ل*ب زد:
- خب می‌خواستم...  .
در ذهنش به خودش گفت: «هرچی زودتر بهش بگی زودتر این عذاب تموم میشه.»
- خواستم ازت برای لباس تشکر کنم.
فیلیکس این‌بار نتوانست جلوی خنده‌ای که به قهقهه تبدیل شد را بگیرد.
- این‌... این‌جوری تشکر می‌کنن؟
با غرور گفت:
- همین هم برات زیاده! خودم رو کشتم این‌قدر صدات زدم؛ ولی از حق هم نگذریم عاشق این پیراهن شدم، ازت ممنونم.
فیلیکس از جایش برخواست و جلوی کلارا که همانند خورشیدی زیر نور آفتاب می‌درخشید، ایستاد و با لبخند گفت:
- خواهش می‌کنم، خوش‌حالم خوشت اومده.
کلارا غرورش را زیر پا گذاشت و برای قدردانی تعظیم کرد و گفت:
- ممنونم.
فیلیکس بدون توجه به قلبش که بیش از همیشه می‌تپید، سعی در عوض کردن بحث داشت. خنده‌ای کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم؛ ولی هرچی که گفتی خودتی!
کلارا که از رفتار دوستانه‌اش و بی‌جنبه بودن فیلیکس بدش آمده بود؛ با خود گفت: «از اول هم نباید روی خوبم رو نشونت می‌دادم.»
با جدیت گفت:
- حدت رو فراموش نکن! درسته که تو هم از خانواده‌ی سلطنتی هستی؛ اما یادت باشه من پرنسس این کشورم و از تو خیلی بالاترم. پس از این به بعد مراقب حرف‌هایی که از دهنت بیرون میاد باش آقای جانسون!
هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست با جایگاهی که دارد فخر بفروشد؛ ولی فیلیکس حدش را رد کرده بود. فیلیکس هم کنار نکشید و با تحکم گفت:
- بسیار خب بانوی من! البته بهتره به یاد بیارید من هم مثل شما اهل خانواده‌ی اشرافی‌ای هستم و شما در جایگاهی نیستین که بتونین هرطور دلتون می‌خواد باهام صحبت کنین و ناسزا بگین!
سپس جلوی صورت سرخ شده‌ی کلارا خم شد و کنار گوشش گفت:
- نظرتون راجب این‌که پدرتون بفهمن چه طرز صحبتی باهام داشتین چیه؟
کمی مکث کرد و بعد گفت:
- بانوی من!
پس از گفتن این حرف از کلارا دور شد و به سمت قصر راهی شد. کلارا دستانش را مشت کرده بود و با خشم گفت:
- جرئت انجام چنین کاری رو نداری.
فیلیکس روی پاشنه‌ی پایش چرخید و رخ به رخ کلارا ایستاد.
- واقعاً!؟
پوزخندی گوشه‌ی ل*بش شکل گرفت؛ سپس یکی از ابروان قهوه‌ای‌اش را بالا داد و گفت:
- نظرت چیه امتحانش کنیم؟ هوم!؟
کلارا با خشم به چشمان سبز فیلیکس که هیچ شوخی‌ای در آن‌ها دیده نمی‌شد؛ خیره شد. باد می‌وزید و موهای طلایی کلارا را به بازی می‌گرفت. فیلیکس با دیدن چهره‌ی غمگین کلارا قلبش فشرده شد؛ اما لبخند پیروزمندانه‌ای روی ل*بش نشست و گفت:
- فقط چون تولدته این‌بار رو بی‌خیال میشم؛ اما حواست به اون ز*ب*ون درازت باشه که کار دستت نده!
این را گفت و قدم تند کرد. هنگام گذر از کنار کلارا، طعنه‌ای به او زد و رد شد. کلارا به فیلیکس خیره شد و زیر ل*ب غر زد:
- پسره‌ی...  .
فیلیکس که از کلارا دور شد؛ لبخندی زد و با خود گفت: «دختره‌ی دیوونه! یعنی واقعاً اگه بین ما دعوا نشه آروم نمی‌گیری؟»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
387
لایک‌ها
1,345
امتیازها
73
کیف پول من
58,943
Points
498
پارت بیستم

با خشم به سمت اتاقش راهی شد و پس از وارد شدن، تمام حرصش را روی درب بی‌چاره‌ی اتاق خالی کرد. فیلیکس چطور توانست به خودش اجازه دهد کلارا را تهدید و تخریب کند؟ اصلاً بویی از انسانیت برده بود؟ با حرص کفش‌هایش رااز پایش بیرون آورد و به گوشه‌ای پرتاب کرد و سپس به سراغ این لباس نحس که در تنش نشسته بود؛ آمد و با لباس گلبهی ساده‌ای که دامنش خیلی کوتاه‌تر و ساده‌تری داشت؛ عوضش کرد و همان کفش قدیمی پاشنه بلند صورتی‌اش را به پا کرد. لباس را روی تخت پرت کرد و خودش هم با خشم رو تخت نشست و یکی از پاهایش را از شدت عصبانیت و حرص بر زمین کوبید و گفت:
- چطور جرأت کرد؟ چطور تونست من رو تهدید کنه؟
طره‌ای از موهایش که جلوی چشم‌های آبی‌اش را گرفته بودند را به بالا فوت کرد و آرام‌تر گفت:
- می‌دونم که من هم نباید اون‌طور باهاش حرف می‌زدم؛ اما... .
جواب‌های فیلیکس، خیلی برای کلارا گران تمام شده بودند و نمی‌توانست حق را به او بدهد. دوباره حق به جانب گفت:
- اصلاً کی بهش گفته اجازه داره من رو تهدید کنه؟
پس از کمی مکث، با غمی که در دلش نشسته بود گفت:
- خب من هم نباید با جایگاهم پز می‌دادم.
فیلیکس که پشیمان شده بود؛ برای عذرخواهی پشت اتاق دخترک غرغرو ایستاده و دستش را برای کوبیدن درب بالا آورد که با شنیدن صدای کلارا، دستش از حرکت ایستاد و به حرف‌های دخترک دیوانه گوش فرا داد.
- خب اون چرا اون‌جور بهم جواب داد؟
پس از مکث کوتاهی گفت:
- باز هم مقصر خودمم! شوخی رو خودم شروع کردم؛ وای خدا! چی‌کار کنم؟! غرورم نمی‌ذاره معذرت‌خواهی کنم و سر باز زدن از این‌کار هم اشتباهه. وای!
فیلیکس خنده‌اش گرفته بود و سعی در خوردن آن داشت. این دختر به معنای واقعی یک دیوانه بود! لحظه‌ای بعد به خودش آمد و گوشش را از درب سفید جدا کرد و به سمت اتاق خودش که درست کنار اتاق کلارا بود راهی شد. در دلش گفت: «نمی‌فهمم! چرا این‌قدر مثل بچه‌ها رفتار می‌کنه؟» خنده‌ای کرد و درب اتاقش را باز کرد و وارد شد.

#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
با خشم به سمت اتاقش راهی شد و پس از وارد شدن، تمام حرصش را روی درب بی‌چاره‌ی اتاق خالی کرد. فیلیکس چطور توانست به خودش اجازه دهد کلارا را تهدید و تخریب کند؟ اصلاً بویی از انسانیت برده بود؟ با حرص کفش‌هایش رااز پایش بیرون آورد و به گوشه‌ای پرتاب کرد و سپس به سراغ این لباس نحس که در تنش نشسته بود؛ آمد و با لباس گلبهی ساده‌ای که دامنش خیلی کوتاه‌تر و ساده‌تری داشت؛ عوضش کرد و همان کفش قدیمی پاشنه بلند صورتی‌اش را به پا کرد. لباس را روی تخت پرت کرد و خودش هم با خشم رو تخت نشست و یکی از پاهایش را از شدت عصبانیت و حرص بر زمین کوبید و گفت:
- چطور جرأت کرد؟ چطور تونست من رو تهدید کنه؟
طره‌ای از موهایش که جلوی چشم‌های آبی‌اش را گرفته بودند را به بالا فوت کرد و آرام‌تر گفت:
- می‌دونم که من هم نباید اون‌طور باهاش حرف می‌زدم؛ اما...  .
جواب‌های فیلیکس، خیلی برای کلارا گران تمام شده بودند و نمی‌توانست حق را به او بدهد. دوباره حق به جانب گفت:
- اصلاً کی بهش گفته اجازه داره من رو تهدید کنه؟
پس از کمی مکث، با غمی که در دلش نشسته بود گفت:
- خب من هم نباید با جایگاهم پز می‌دادم.
فیلیکس که پشیمان شده بود؛ برای عذرخواهی پشت اتاق دخترک غرغرو ایستاده و دستش را برای کوبیدن درب بالا آورد که با شنیدن صدای کلارا، دستش از حرکت ایستاد و به حرف‌های دخترک دیوانه گوش فرا داد.
- خب اون چرا اون‌جور بهم جواب داد؟
پس از مکث کوتاهی گفت:
- باز هم مقصر خودمم! شوخی رو خودم شروع کردم؛ وای خدا! چی‌کار کنم؟! غرورم نمی‌ذاره معذرت‌خواهی کنم و سر باز زدن از این‌کار هم اشتباهه. وای!
فیلیکس خنده‌اش گرفته بود و سعی در خوردن آن داشت. این دختر به معنای واقعی یک دیوانه بود! لحظه‌ای بعد به خودش آمد و گوشش را از درب سفید جدا کرد و به سمت اتاق خودش که درست کنار اتاق کلارا بود راهی شد. در دلش گفت: «نمی‌فهمم! چرا این‌قدر مثل بچه‌ها رفتار می‌کنه؟» خنده‌ای کرد و درب اتاقش را باز کرد و وارد شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
387
لایک‌ها
1,345
امتیازها
73
کیف پول من
58,943
Points
498
پارت بیست و یکم

اوضاع فیلیکس هم تفاوتی با کلارا نداشت و پشیمانی در دل هردوی آن‌ها نشسته بود. کلارا متوجه شد از ابتدا خودش اشتباه کرد و نباید از فیلیکس ناراحت میشد و فیلیکس هم نمی‌خواست تولد دخترک دیوانه را خ*را*ب کند؛ اما امان از غروری که اگر نبود؛ کلارا و فیلیکس در این دو سال می‌توانستند صمیمیت گذشته را به دست بیاورند. اصلاً چه اتفاقی افتاد که میان این دو نفر این گونه به هم خورد؟ چه کسی، چه چیزی یا چه اتفاقی مقصر بود؟
فیلیکس به سوی میز تحریرش رفت و پس از عقب کشیدن صندلی چوبی، روی آن نشست و و به دنیای فکر و خیال وارد شد.
- جوجه کوچولو چی‌شد یهو این همه از من بدت اومد؟
با به یاد آوردن نامی که در کودکی برای کلارا انتخاب کرده بود؛ لبخندی روی ل*ب‌های سردش نشست و خاطرات پانزده سال پیش را در ذهنش مرور کرد.
روزی که عمویش جوجه‌ای زرد رنگ برایش خرید و به عنوان کادوی تولد تقدیمش کرد. به خوبی در خاطرش بود زمانی که ازش پرسیدند اسم جوجه‌اش را چه می‌گذارد؛ تنها یک اسم به زبانش آمد: «کلارا!» وقتی مادرش با خنده دلیل انتخاب این اسم را جویا شد؛ پسرک هشت ساله گفت:
- چون اون شبیه یک جوجه راه میره و رفتار می‌کنه.
چه روزهای زیبایی بود؛ اما چه اتفاقی افتاد که آن جوجه‌ی کوچک تبدیل به یک اژدهای دو سر شد؟ چرا هرچه فیلیکس برای به دست آوردن کلارا تلاش کرد؛ کلارا بیشتر دوری می‌کرد و چرا با وجود این دوری‌ها فیلیکس هر روز عاشق‌تر میشد؟ دستش را درون موهای خوش‌حالتش فرو برد و همراه با بغض و همچنین خشم ل*ب زد:
- لعنت به این غرور!
کلارا بهتر از هر کس می‌دانست نفرتی نسبت به فیلیکس ندارد و هیج بدی‌ای از او ندیده است؛ اما نمی‌توانست بی‌خیال بودن فیلیکس را تحمل کند با این‌که این بی‌خیالی برای فیلیکس خوب بود برای همین هم کلارا مدام از فیلیکس دوری می‌کرد و از معاشرت با او سر باز می‌زد. با خودش گفت: «شاید اگه لباسی که داده رو بپوشم برای معذرت‌خواهی کافی باشه.»
شاید اگر کلارا در مورد حس فیلیکس آگاه بود می‌توانست درکش کند و رفتار بهتری با او داشته باشد؛ اما لعنت به غروری که به فیلیکس اجازه‌ی ابراز احساساتش را نمی‌دهد و باعث رفتار کاملاً سردش می‌شود.
از سویی دیگر، این غرور از فیلیکس محافظت می‌کرد. در برابر شکست و آسیب از عشق، در برابر افسردگی‌ای که همین الان هم به آن مبتلا شده است. در برابر زندگی‌ای همانند زندگی مادرش، شاید اگر مادرش با فردی که عاشقش بود ازدواج می‌کرد زندگی بهتری داشتند؛ اما کاری جز افسوس خوردن از دست آن‌ها برنمی‌آید پس باید به آینده‌شان فکر کنند. به کلارا نزدیک نمی‌شود تا زندگی‌ای با عشق یک طرفه شروع نشود و بچه‌هایشان قربانی ر*اب*طه‌ی اشتباه آن‌ها نشوند.
جنجال بزرگی در روحش به پا شده بود. قلبش چیزی می‌گفت و مغزش نظر متفاوتی می‌داد و البته که مانند همیشه مغزش پیروز میشد و احساسات چند ساله‌اش سرکوب می‌شدند.
بهترین تصمیم همین بود. اگر مادرش هم به‌خاطر سیاست با مردی که علاقه وعشقی بهش نداشت ازدواج نمی‌کرد؛ حال مجبور نبودند به همه در مورد وضعیت حیات کِلت جانسون دروغ بگویند. فیلیکس به خوبی اطلاع داشت که پدرش هنوز هم زنده است و دلیل اصلی نقل مکانشان به این قصر، جدایی مادر و پدرش بود.
چشم‌هایش را بست و به قلب دردمندش تسکین داد: «دوستت نداره! اجبار که نیست پسر؛ در کنارت شاد نمی‌شه فراموشش کن.»
اما فیلیکس از زمانی که تنها ده سالش بود هر روز این جمله را به خودش یادآوری می‌کرد و تا کنون اثری در تپش قلب فیلیکس برای نام آن دخترک دیوانه نداشته است.
#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان

کد:
اوضاع فیلیکس هم تفاوتی با کلارا نداشت و پشیمانی در دل هردوی آن‌ها نشسته بود. کلارا متوجه شد از ابتدا خودش اشتباه کرد و نباید از فیلیکس ناراحت میشد و فیلیکس هم نمی‌خواست تولد دخترک دیوانه را خ*را*ب کند؛ اما امان از غروری که اگر نبود؛ کلارا و فیلیکس در این دو سال می‌توانستند صمیمیت گذشته را به دست بیاورند. اصلاً چه اتفاقی افتاد که میان این دو نفر این گونه به هم خورد؟ چه کسی، چه چیزی یا چه اتفاقی مقصر بود؟
فیلیکس به سوی میز تحریرش رفت و پس از عقب کشیدن صندلی چوبی، روی آن نشست و به دنیای فکر و خیال وارد شد.
- جوجه کوچولو چی‌شد یهو این همه از من بدت اومد؟
با به یاد آوردن نامی که در کودکی برای کلارا انتخاب کرده بود؛ لبخندی روی ل*ب‌های سردش نشست و خاطرات پانزده سال پیش را در ذهنش مرور کرد.
روزی که عمویش جوجه‌ای زرد رنگ برایش خرید و به عنوان کادوی تولد تقدیمش کرد. به خوبی در خاطرش بود زمانی که ازش پرسیدند اسم جوجه‌اش را چه می‌گذارد؛ تنها یک اسم به زبانش آمد: «کلارا!» وقتی مادرش با خنده دلیل انتخاب این اسم را جویا شد؛ پسرک هشت ساله گفت:
- چون اون شبیه یک جوجه راه میره و رفتار می‌کنه.
چه روزهای زیبایی بود؛ اما چه اتفاقی افتاد که آن جوجه‌ی کوچک تبدیل به یک اژدهای دو سر شد؟ چرا هرچه فیلیکس برای به دست آوردن کلارا تلاش کرد؛ کلارا بیشتر دوری می‌کرد و چرا با وجود این دوری‌ها فیلیکس هر روز عاشق‌تر میشد؟ دستش را درون موهای خوش‌حالتش فرو برد و همراه با بغض و همچنین خشم ل*ب زد:
- لعنت به این غرور!
کلارا بهتر از هر کس می‌دانست نفرتی نسبت به فیلیکس ندارد و هیج بدی‌ای از او ندیده است؛ اما نمی‌توانست بی‌خیال بودن فیلیکس را تحمل کند با این‌که این بی‌خیالی برای فیلیکس خوب بود برای همین هم کلارا مدام از فیلیکس دوری می‌کرد و از معاشرت با او سر باز می‌زد. با خودش گفت: «شاید اگه لباسی که داده رو بپوشم برای معذرت‌خواهی کافی باشه.»
شاید اگر کلارا در مورد حس فیلیکس آگاه بود می‌توانست درکش کند و رفتار بهتری با او داشته باشد؛ اما لعنت به غروری که به فیلیکس اجازه‌ی ابراز احساساتش را نمی‌دهد و باعث رفتار کاملاً سردش می‌شود.
از سویی دیگر، این غرور از فیلیکس محافظت می‌کرد. در برابر شکست و آسیب از عشق، در برابر افسردگی‌ای که همین الان هم به آن مبتلا شده است. در برابر زندگی‌ای همانند زندگی مادرش، شاید اگر مادرش با فردی که عاشقش بود ازدواج می‌کرد زندگی بهتری داشتند؛ اما کاری جز افسوس خوردن از دست آن‌ها برنمی‌آید پس باید به آینده‌شان فکر کنند. به کلارا نزدیک نمی‌شود تا زندگی‌ای با عشق یک طرفه شروع نشود و بچه‌هایشان قربانی ر*اب*طه‌ی اشتباه آن‌ها نشوند.
جنجال بزرگی در روحش به پا شده بود. قلبش چیزی می‌گفت و مغزش نظر متفاوتی می‌داد و البته که مانند همیشه مغزش پیروز میشد و احساسات چند ساله‌اش سرکوب می‌شدند.
بهترین تصمیم همین بود. اگر مادرش هم به‌خاطر سیاست با مردی که علاقه وعشقی بهش نداشت ازدواج نمی‌کرد؛ حال مجبور نبودند به همه در مورد وضعیت حیات کِلت جانسون دروغ بگویند. فیلیکس به خوبی اطلاع داشت که پدرش هنوز هم زنده است و دلیل اصلی نقل مکانشان به این قصر، جدایی مادر و پدرش بود.
چشم‌هایش را بست و به قلب دردمندش تسکین داد: «دوستت نداره! اجبار که نیست پسر؛ در کنارت شاد نمی‌شه فراموشش کن.»
اما فیلیکس از زمانی که تنها ده سالش بود هر روز این جمله را به خودش یادآوری می‌کرد و تا کنون اثری در تپش قلب فیلیکس برای نام آن دخترک دیوانه نداشته است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
387
لایک‌ها
1,345
امتیازها
73
کیف پول من
58,943
Points
498
پارت بیست و دوم

تصمیم گرفت بهترین هدیه‌ی ممکن را به کلارا بدهد و با در سر راه او قرار نگرفتن، بهترین آینده را برای هردویشان رقم بزند. اولین بار بود که پس از این سال‌ها قطره‌های اشک، راهشان را روی گونه‌ی فیلیکس باز کردند و به پایین سر خوردند و شانه‌هایش می‌لرزیدند. پس از 13 سال فراموش کردن آن دختر آسان نیست؛ اما کاری بود که باید انجام میشد.
کلارا هنوز هم کلافه بود و نمی‌دانست باید چه کاری انجام بدهد و چگونه معذرت‌خواهی کند. این همه مشکل تنها برای یک جمله بود! جمله‌ای که اگر بر زبان کلارا نمی‌آمد هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد. سرش را به بالش صورتی رنگش فشار داد و با جیغ زدن خودش را تخلیه کرد.
در نهایت تصمیم گرفت با به تن کردن لباسی که فیلیکس برای او خریده؛ به صورت غیرمستقیم از او عذرخواهی کند.
با کلافگی از جایش برخواست و دوباره لباس را به تن کرد و به نحوه‌ی عذرخواهی کردن اندیشه کرد.
درب اتاقش را باز کرد و با دودلی قدم کوتاهی به سمت اتاق فیلیکس برداشت و سپس تصمیمش را قطعی کرد و با قدم‌های مطمئن و مستحکم به سوی اتاق فیلیکس رفت و پس از رسیدن به مقصد، دستش را برای کوبیدن درب بالا آورد؛ اما صدای فریاد مردمش به گوش‌های تیزش رسید و دستش را پس کشید و آرام ل*ب زد:
- متأسفم؛ ولی مردم واجب‌ترن!
به اتاقش رفت و پس از اطمینان حاصل کردن از امن بودن فضا، گردنبندش را در دست گرفت و زمزمه کرد:
- وقت اجرای عدالته!
در ثانیه‌ای به قهرمان سپید پوش مبدل شد و از پنجره‌ی بزرگ اتاقش به بیرون جهش کرد.
جیمز نیز روی مبل راحتی‌اش لم داده و در حال خوردن نو*شی*دنی بود. جام نو*شی*دنی را بر زمین گذاشت و با سرگیجه‌ به سمت مقصد امنی راهی شد و در طول راه با خودش صحبت می‌کرد و بد و بی‌راه می‌گفت.
- چرا باید برم؟ تا دوباره اون دختره بهم بی‌محلی کنه؟ نمی‌خوام!
به زور خودش را به درختی رساند و پشت آن پنهان شد و پس از تبدیل شدن به مرتسجر، جهشی برای رفتن از آن‌جا کرد؛ اما به درخت بعدی برخورد کرد و میان شاخه و برگ‌های درخت گیر کرد. در حالی که سعی در آزاد کزدن خودش داشت زیر ل*ب غر زد.
- یکی نیست بگه مجبوری موقع نو*شی*دنی خوردن من شرور بسازی؟ وای! چرا این‌قدر برگ داره؟!

#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
تصمیم گرفت بهترین هدیه‌ی ممکن را به کلارا بدهد و با در سر راه او قرار نگرفتن، بهترین آینده را برای هردویشان رقم بزند. اولین بار بود که پس از این سال‌ها قطره‌های اشک، راهشان را روی گونه‌ی فیلیکس باز کردند و به پایین سر خوردند و شانه‌هایش می‌لرزیدند. پس از 13 سال فراموش کردن آن دختر آسان نیست؛ اما کاری بود که باید انجام میشد.
کلارا هنوز هم کلافه بود و نمی‌دانست باید چه کاری انجام بدهد و چگونه معذرت‌خواهی کند. این همه مشکل تنها برای یک جمله بود! جمله‌ای که اگر بر زبان کلارا نمی‌آمد هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد. سرش را به بالش صورتی رنگش فشار داد و با جیغ زدن خودش را تخلیه کرد.
در نهایت تصمیم گرفت با به تن کردن لباسی که فیلیکس برای او خریده؛ به صورت غیرمستقیم از او عذرخواهی کند.
با کلافگی از جایش برخواست و دوباره لباس را به تن کرد و به نحوه‌ی عذرخواهی کردن اندیشه کرد.
درب اتاقش را باز کرد و با دودلی قدم کوتاهی به سمت اتاق فیلیکس برداشت و سپس تصمیمش را قطعی کرد و با قدم‌های مطمئن و مستحکم به سوی اتاق فیلیکس رفت و پس از رسیدن به مقصد، دستش را برای کوبیدن درب بالا آورد؛ اما صدای فریاد مردمش به گوش‌های تیزش رسید و دستش را پس کشید و آرام ل*ب زد:
- متأسفم؛ ولی مردم واجب‌ترن!
به اتاقش رفت و پس از اطمینان حاصل کردن از امن بودن فضا، گردنبندش را در دست گرفت و زمزمه کرد:
- وقت اجرای عدالته!
در ثانیه‌ای به قهرمان سپید پوش مبدل شد و از پنجره‌ی بزرگ اتاقش به بیرون جهش کرد.
جیمز نیز روی مبل راحتی‌اش لم داده و در حال خوردن نو*شی*دنی بود. جام نو*شی*دنی را بر زمین گذاشت و با سرگیجه‌ به سمت مقصد امنی راهی شد و در طول راه با خودش صحبت می‌کرد و بد و بی‌راه می‌گفت.
- چرا باید برم؟ تا دوباره اون دختره بهم بی‌محلی کنه؟ نمی‌خوام!
به زور خودش را به درختی رساند و پشت آن پنهان شد و پس از تبدیل شدن به مرتسجر، جهشی برای رفتن از آن‌جا کرد؛ اما به درخت بعدی برخورد کرد و میان شاخه و برگ‌های درخت گیر کرد. در حالی که سعی در آزاد کزدن خودش داشت زیر ل*ب غر زد.
- یکی نیست بگه مجبوری موقع نو*شی*دنی خوردن من شرور بسازی؟ وای! چرا این‌قدر برگ داره؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
387
لایک‌ها
1,345
امتیازها
73
کیف پول من
58,943
Points
498
پارت بیست و سوم

با هر جان کندنی که بود؛ خودش را آزاد کرد و تصمیم گرفت از راه زمینی به مقصد مورد نظرش برود. شروع به دویدن کردن؛ اما مستقیم به دیوار برخورد کرد و درد شدیدی در سرش پیچید.
در حالی که سرش را مالش می‌داد به خودش لعنت فرستاد.
- ده آخه مگه مجبوری؟ حمله‌ی شرور رو پیش‌بینی نکردی؛ روز تولد خواهرت چرا باید بنوشی؟
در زمانی که مرتسجر برای صاف قدم برداشتن تلاش‌ می‌کرد؛ بانوی عدالت و پرومتئوس در حال جنگیدن با شرور بودند.
پس از گذشت نیم ساعت که هردویشان نگران قهرمانی که در جمع حضور ندارد شدند؛ مرتسجر پیدایش شد و با رسیدن به آن‌ها تعادلش را از دست داد و در آ*غ*و*ش بانوی عدالت پرتاب شد. مرتسجر که خیال داشت در آ*غ*و*ش بانویش است او را محکم فشرد و ناله کنان گفت:
- بانوی من! بالاخره من رو ب*غ*ل کردی.
ضربان قلب بانوی عدالت هر لحظه بالاتر می‌رفت و بدنش گر گرفته بود و در تب این عشق، آتش می‌گرفت. پرومتئوس سرفه‌ی مصلحتی کرد و گفت:
- اهم! اون من نیستم.
- عه؟!
نگاهی به دخترک سپیدپوش انداخت و ازش جدا شد. انگشتش را تهدیدوار بالا آورد و معترض گفت:
- چرا خودت رو جای بانوی من می‌ذاری آخه؟
بانوی عدالت که خنده‌اش گرفته بود؛ به خودش اشاره کرد و گفت:
- من؟!
- پس کی؟ چرا همه می‌خواین بین من و بانوم رو بهم بزنین آخه؟!
پرومتئوس پس از این‌که خنده‌هایش را کرد؛ وارد بحث آن‌ها شد و دست به س*ی*نه گفت:
- یادآوری می‌کنم تو یهو از ناکجا آباد پیدات شد و پریدی بغلش؛ بعدش هم، مگه چی بین ماست که بخواد بهم بخوره؟ نترس دوستیمون با این چیزها بهم نمی‌ریزه.
مرتسجر به سمت پرومتئوس چرخید و به زور روی دو پایش ایستاد و گفت:
- اصلاً همه چیز تقصیر توعه! اگه این‌قدر من رو پس نمی‌زدی، من هم زیاده‌روی نمی‌کردم.
پرومتئوس خندید و گفت:
- باشه؛ ولی دیر اومدی، دیگه شروری نیست!
مرتسجر گیج و منگ نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:
- خب پس من چه‌جوری برگردم؟ با بدبختی اومدم!
پرومتئوس متوجه هشدار گوشواره‌اش شد و گفت:
- من دارم به حالت عادی برمی‌گردم؛ همراه بانوی عدالت برو.

#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
با هر جان کندنی که بود؛ خودش را آزاد کرد و تصمیم گرفت از راه زمینی به مقصد مورد نظرش برود. شروع به دویدن کردن؛ اما مستقیم به دیوار برخورد کرد و درد شدیدی در سرش پیچید.
در حالی که سرش را مالش می‌داد به خودش لعنت فرستاد.
- ده آخه مگه مجبوری؟ حمله‌ی شرور رو پیش‌بینی نکردی؛ روز تولد خواهرت چرا باید بنوشی؟
در زمانی که مرتسجر برای صاف قدم برداشتن تلاش‌ می‌کرد؛ بانوی عدالت و پرومتئوس در حال جنگیدن با شرور بودند.
پس از گذشت نیم ساعت که هردویشان نگران قهرمانی که در جمع حضور ندارد شدند؛ مرتسجر پیدایش شد و با رسیدن به آن‌ها تعادلش را از دست داد و در آ*غ*و*ش بانوی عدالت پرتاب شد. مرتسجر که خیال داشت در آ*غ*و*ش بانویش است او را محکم فشرد و ناله کنان گفت:
- بانوی من! بالاخره من رو ب*غ*ل کردی.
ضربان قلب بانوی عدالت هر لحظه بالاتر می‌رفت و بدنش گر گرفته بود و در تب این عشق، آتش می‌گرفت. پرومتئوس سرفه‌ی مصلحتی کرد و گفت:
- اهم! اون من نیستم.
- عه؟!
نگاهی به دخترک سپیدپوش انداخت و ازش جدا شد. انگشتش را تهدیدوار بالا آورد و معترض گفت:
- چرا خودت رو جای بانوی من می‌ذاری آخه؟
بانوی عدالت که خنده‌اش گرفته بود؛ به خودش اشاره کرد و گفت:
- من؟!
- پس کی؟ چرا همه می‌خواین بین من و بانوم رو بهم بزنین آخه؟!
پرومتئوس پس از این‌که خنده‌هایش را کرد؛ وارد بحث آن‌ها شد و دست به س*ی*نه گفت:
- یادآوری می‌کنم تو یهو از ناکجا آباد پیدات شد و پریدی بغلش؛ بعدش هم، مگه چی بین ماست که بخواد بهم بخوره؟ نترس دوستیمون با این چیزها بهم نمی‌ریزه.
مرتسجر به سمت پرومتئوس چرخید و به زور روی دو پایش ایستاد و گفت:
- اصلاً همه چیز تقصیر توعه! اگه این‌قدر من رو پس نمی‌زدی، من هم زیاده‌روی نمی‌کردم.
پرومتئوس خندید و گفت:
- باشه؛ ولی دیر اومدی، دیگه شروری نیست!
مرتسجر گیج و منگ نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:
- خب پس من چه‌جوری برگردم؟ با بدبختی اومدم!
پرومتئوس متوجه هشدار گوشواره‌اش شد و گفت:
- من دارم به حالت عادی برمی‌گردم؛ همراه بانوی عدالت برو.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا