• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • رمان مسخ لطیف اثر کوثر کاربر انجمن تک رمان کلیک کنید

در حال ویرایش رمان شکست جادو | سارینا الماسی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Sarina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
1,614
امتیازها
73
کیف پول من
64,359
Points
668
پارت هجدهم

- عجیبه! چقدر زود همه یادشون رفت.
با شنیدن صدای آشنا، سرش را برگرداند و با فیلیکس رو‌به‌رو شد. هر زمانی بود لبخند می‌زد یا بابت اومدنش معذب میشد؛ اما این بار خنثی و بی‌هیچ حسی بهش خیره شد.
- به هوش اومدی؟
با دلتنگی تک‌تک اجزای صورت کلارا را زیر نظر گذراند. دلش پرپر می‌زد او را در آ*غ*و*ش بگیرد؛ اما افسوس که نمی‌توانست و این عشق ممنوعه بود. افسوس که عشق از نظرش حسی بیهوده‌ست؛ اما خب قلبش این منطق را نمی‌پذیرفت. زبان تر کرد تا به او بفهماند درکش می‌کند.
- پس تو هم مثل من... .
به ستون تکیه داد و به چشم‌های سبزش خیره شد. ل*ب‌های خشکیده‌اش را از هم باز کرد و سخن فیلیکس را کامل کرد.
- خالی‌ام از هر حسی... .
کنارش به ستون سپید قصر تکیه داد و گفت:
- اما تو غم رو داری. این هم یه احساسه.
با تعجب به سمتش برگشت؛ یک حس دیگر! لحظه‌ای می‌خواست بخندد؛ اما وقتش نبود.
- الان هم با تعجب به سمتم برگشتی، تعجب هم یک احساسه. این‌ها رو نمی‌گم تا حرف‌هات رو رد کنم؛ نمی‌خوام بهت بگم این حس‌ها رو از خودت دور کن. می‌خوام بگم می‌فهممت، احساسات زیادی توی قلبت وجود داره؛ اما به دلیل غمی که توی دلت داری، نمی‌تونی نشونشون بدی و این باعث میشه همه به بی‌احساسی متهمت می‌کنن.
برایش عجیب بود که این سخنان را از زبان فیلیکس بشنود. این پسر به ظاهر بی‌احساس، گویا قدرت ذهن‌خوانی داشت. تک‌تک حرف‌هایش، در ذهنش می‌چرخیدند.
- اون‌ها نمی‌فهمن که تو، هنوز هم نسبت بهشون احساساتی داری؛ اما ناامیدی باعث میشه احساساتت رو خالی و پوچ بدونی. برای همین هم نمی‌ذاری کسی از اون چیزی که درونته آگاه بشه.
بغض درون گلویش هر لحظه سنگین‌تر میشد. نکند این پسر جادوگر بود؟ چگونه ذهنش یا بهتر بگویم قلبش را می‌خواند؟
به کفشش خیره شده و ادامه می‌داد:
- می‌دونم که انتظار داشتی جیمز به عنوان برادرت، توی چنین لحظاتی کنارت باشه. می‌دونستم که دلت می‌خواست توی آ*غ*و*ش ماریا ساعت‌ها اشک بریزی؛ این که مادرم باهات همدردی کنه، برات آرزو شده بود و این که به هیچ‌کدوم نرسیدی... باعث شد از همه ناامید بشی.

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
- عجیبه! چقدر زود همه یادشون رفت.
با شنیدن صدای آشنا، سرش را برگرداند و با فیلیکس رو‌به‌رو شد. هر زمانی بود لبخند می‌زد یا بابت اومدنش معذب میشد؛ اما این بار خنثی و بی‌هیچ حسی بهش خیره شد.
- به هوش اومدی؟
با دلتنگی تک‌تک اجزای صورت کلارا را زیر نظر گذراند. دلش پرپر می‌زد او را در آ*غ*و*ش بگیرد؛ اما افسوس که نمی‌توانست و این عشق ممنوعه بود. افسوس که عشق از نظرش حسی بیهوده‌ست؛ اما خب قلبش این منطق را نمی‌پذیرفت. زبان تر کرد تا به او بفهماند درکش می‌کند.
- پس تو هم مثل من... .
به ستون تکیه داد و به چشم‌های سبزش خیره شد. ل*ب‌های خشکیده‌اش را از هم باز کرد و سخن فیلیکس را کامل کرد.
- خالی‌ام از هر حسی... .
کنارش به ستون سپید قصر تکیه داد و گفت:
- اما تو غم رو داری. این هم یه احساسه.
با تعجب به سمتش برگشت؛ یک حس دیگر! لحظه‌ای می‌خواست بخندد؛ اما وقتش نبود.
- الان هم با تعجب به سمتم برگشتی، تعجب هم یک احساسه. این‌ها رو نمی‌گم تا حرف‌هات رو رد کنم؛ نمی‌خوام بهت بگم این حس‌ها رو از خودت دور کن. می‌خوام بگم می‌فهممت، احساسات زیادی توی قلبت وجود داره؛ اما به دلیل غمی که توی دلت داری، نمی‌تونی نشونشون بدی و این باعث میشه همه به بی‌احساسی متهمت می‌کنن.
برایش عجیب بود که این سخنان را از زبان فیلیکس بشنود. این پسر به ظاهر بی‌احساس، گویا قدرت ذهن‌خوانی داشت. تک‌تک حرف‌هایش، در ذهنش می‌چرخیدند.
- اون‌ها نمی‌فهمن که تو، هنوز هم نسبت بهشون احساساتی داری؛ اما ناامیدی باعث میشه احساساتت رو خالی و پوچ بدونی. برای همین هم نمی‌ذاری کسی از اون چیزی که درونته آگاه بشه.
بغض درون گلویش هر لحظه سنگین‌تر میشد. نکند این پسر جادوگر بود؟ چگونه ذهنش یا بهتر بگویم قلبش را می‌خواند؟
به کفشش خیره شده و ادامه می‌داد:
- می‌دونم که انتظار داشتی جیمز به عنوان برادرت، توی چنین لحظاتی کنارت باشه. می‌دونستم که دلت می‌خواست توی آ*غ*و*ش ماریا ساعت‌ها اشک بریزی؛ این که مادرم باهات همدردی کنه، برات آرزو شده بود و این که به هیچ‌کدوم نرسیدی... باعث شد از همه ناامید بشی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
1,614
امتیازها
73
کیف پول من
64,359
Points
668
پارت نوزدهم

خودش هم بغضش گرفته بود. مشت دستانش هر لحظه بیشتر فشرده میشد. قسم خورده بود از کلارا مراقبت کند؛ اما حال، این دختر از خودش هم ماتم‌زده‌تر است.
- درکت می‌کنم چون خودم هم تمام این لحظات رو با تک‌تک سلول‌های بدنم درک کردم. کسی که از ته دلم عاشقشم فکر می‌کنه ازش متنفرم؛ فقط چون عشق رو یه احساس پوچ می‌دونم.
تمام تلاشش بر روی این بود که اشک‌های کلارا از دیوار دفاعی چشمانش عبور کنند تا حداقل کمی بار روی دوش دخترک سبک شود.
- نمی‌خوام با نصیحت کردن حوصله‌ات رو سر ببرم؛ اما تمام سعی‌ات روی این باشه که مثل من نشی. تو همون کلارایی هستی که همه رو دوست داشت و به همه عشق می‌ورزید... .
زیر ل*ب ادامه داد: «البته به جز من!»
پوزخندی زد و جواب فیلیکس را با کمی خشم داد.
- اما اون‌ها... لیاقت عشق من رو ندارن. براشون حتی مهم نیست که پدرم... .
انگشت اشاره‌اش را بر روی ل*ب‌های بی‌روح کلارا گذاشت و ادامه داد:
- هیش! تو از کجا می‌دونی براشون مهم نیست؟ خبر داری جیمز چه عذابی می‌کشه؟ خبر داری چجوری به خاطر افسردگیت افسرده شده؟
با چشم‌هایش پر از اشکش به فیلیکس خیره شد. با دیدن این چشم‌ها، چیزی درون قفسه‌ی س*ی*نه‌اش به کوبش درآمد.
- اگه واقعاً نگرانم بود می‌تونست به دیدنم بیاد؛ این‌طور نیست؟
- آدم‌ها، همیشه هم حق انتخاب ندارن. حاضرم باهات شرط ببندم مادرم بیشتر از همه به جیمز فشار وارد می‌کرده. خودم هم جای اون بودم؛ زمانی که پدرم مرد، همه‌ی چشم‌ها به من بود و این... واقعاً سخت‌ترین عذابه. به یاد دارم که مادرم کل اون دوران انتظار داشت آرومش کنم؛ اما خودم هم به کسی نیاز داشتم که بتونم پیشش اشک بریزم و خودم رو خالی کنم. می‌دونی، احساسات هر دوتون رو، درک می‌کنم.
بی‌آن که متوجه شرایط دورش باشد، او را در آ*غ*و*ش گرفت و گیسوان طلایی‌اش را نوازش کرد.

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان

کد:
خودش هم بغضش گرفته بود. مشت دستانش هر لحظه بیشتر فشرده میشد. قسم خورده بود از کلارا مراقبت کند؛ اما حال، این دختر از خودش هم ماتم‌زده‌تر است.
- درکت می‌کنم چون خودم هم تمام این لحظات رو با تک‌تک سلول‌های بدنم درک کردم. کسی که از ته دلم عاشقشم فکر می‌کنه ازش متنفرم؛ فقط چون عشق رو یه احساس پوچ می‌دونم.
تمام تلاشش بر روی این بود که اشک‌های کلارا از دیوار دفاعی چشمانش عبور کنند تا حداقل کمی بار روی دوش دخترک سبک شود.
- نمی‌خوام با نصیحت کردن حوصله‌ات رو سر ببرم؛ اما تمام سعی‌ات روی این باشه که مثل من نشی. تو همون کلارایی هستی که همه رو دوست داشت و به همه عشق می‌ورزید... .
زیر ل*ب ادامه داد: «البته به جز من!»
پوزخندی زد و جواب فیلیکس را با کمی خشم داد.
- اما اون‌ها... لیاقت عشق من رو ندارن. براشون حتی مهم نیست که پدرم... .
انگشت اشاره‌اش را بر روی ل*ب‌های بی‌روح کلارا گذاشت و ادامه داد:
- هیش! تو از کجا می‌دونی براشون مهم نیست؟ خبر داری جیمز چه عذابی می‌کشه؟ خبر داری چجوری به خاطر افسردگیت افسرده شده؟
با چشم‌هایش پر از اشکش به فیلیکس خیره شد. با دیدن این چشم‌ها، چیزی درون قفسه‌ی س*ی*نه‌اش به کوبش درآمد.
- اگه واقعاً نگرانم بود می‌تونست به دیدنم بیاد؛ این‌طور نیست؟
- آدم‌ها، همیشه هم حق انتخاب ندارن. حاضرم باهات شرط ببندم مادرم بیشتر از همه به جیمز فشار وارد می‌کرده. خودم هم جای اون بودم؛ زمانی که پدرم مرد، همه‌ی چشم‌ها به من بود و این... واقعاً سخت‌ترین عذابه. به یاد دارم که مادرم کل اون دوران انتظار داشت آرومش کنم؛ اما خودم هم به کسی نیاز داشتم که بتونم پیشش اشک بریزم و خودم رو خالی کنم. می‌دونی، احساسات هر دوتون رو، درک می‌کنم.
بی‌آن که متوجه شرایط دورش باشد، او را در آ*غ*و*ش گرفت و گیسوان طلایی‌اش را نوازش کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
1,614
امتیازها
73
کیف پول من
64,359
Points
668
پارت بیستم

دیگر برایش مهم نبود کسی که در آغوشش می‌گرید، فیلیکس است و حسش نسبت به او چیست. او نیاز داشت به آغوشی که درکش کند و حال، درونش بود. به اشک‌هایش اجازه داد ببارند.
- سرورم! ضمن تبریک سخنی برای گفتن دارم.
نگاه همه به صدای ناشناس چرخید. با دیدن این چهره، نفس در س*ی*نه‌ی حاضرین حبس شد؛ چطور ممکن بود که زنده باشد؟
از آ*غ*و*ش فیلیکس بیرون آمد و با چشم‌های گرد شده به آن مرد خیره شد. به فیلیکس نگاه کرد که با نفرت به او چشم دوخته است. تنها فیلیکس نبود که این انزجار را نسبت به این مرد داشت. ماریا هم با نفرت و خشم بهش نگاه می‌کرد؛ برنامه‌ی جدیدش چه بود؟ چه نقشه‌ای داشت؟
هلن جیغی زد و لیوانش از دستش افتاد:
- ادوارد؟ تو چطور زنده‌ای!؟ پس فیلیکس که... .
پوزخندی زد.
- سلام عزیزم! قراری با رابرت گذاشته بودیم و با مرگ غم‌انگیزش فسخ شد.
چهره‌ی ناراحتی به خود گرفت و ادامه داد:
- امروز این‌جام تا ظلمی که در حقش شده رو بی‌جواب نذارم.
به ماریا نگاهی کرد که از شدت خشم دندان‌هایش را به هم می‌سایید.
- بانو؟! انگار از دیدنم خوش‌حال نیستین.
***
با خشم به اتاقش بازگشت. از این‌ که نتوانست حرفی بزند عصبانی بود. با دیدنش جا خورد؛ چطور شده بود که به این‌جا می‌آمد؟
- اد... ادوارد؟
مستانه خندید.
- بی‌خیال! تو که اسم من رو می‌دونی، می‌تونی استیکس صدام کنی.

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
دیگر برایش مهم نبود کسی که در آغوشش می‌گرید، فیلیکس است و حسش نسبت به او چیست. او نیاز داشت به آغوشی که درکش کند و حال، درونش بود. به اشک‌هایش اجازه داد ببارند.
- سرورم! ضمن تبریک سخنی برای گفتن دارم.
نگاه همه به صدای ناشناس چرخید. با دیدن این چهره، نفس در س*ی*نه‌ی حاضرین حبس شد؛ چطور ممکن بود که زنده باشد؟
از آ*غ*و*ش فیلیکس بیرون آمد و با چشم‌های گرد شده به آن مرد خیره شد. به فیلیکس نگاه کرد که با نفرت به او چشم دوخته است. تنها فیلیکس نبود که این انزجار را نسبت به این مرد داشت. ماریا هم با نفرت و خشم بهش نگاه می‌کرد؛ برنامه‌ی جدیدش چه بود؟ چه نقشه‌ای داشت؟
هلن جیغی زد و لیوانش از دستش افتاد:
- ادوارد؟ تو چطور زنده‌ای!؟ پس فیلیکس که... .
پوزخندی زد.
- سلام عزیزم! قراری با رابرت گذاشته بودیم و با مرگ غم‌انگیزش فسخ شد.
چهره‌ی ناراحتی به خود گرفت و ادامه داد:
- امروز این‌جام تا ظلمی که در حقش شده رو بی‌جواب نذارم.
به ماریا نگاهی کرد که از شدت خشم دندان‌هایش را به هم می‌سایید.
- بانو؟! انگار از دیدنم خوش‌حال نیستین.
***
با خشم به اتاقش بازگشت. از این‌ که نتوانست حرفی بزند عصبانی بود. با دیدنش جا خورد؛ چطور شده بود که به این‌جا می‌آمد؟
- اد... ادوارد؟
مستانه خندید.
- بی‌خیال! تو که اسم من رو می‌دونی، می‌تونی استیکس صدام کنی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
1,614
امتیازها
73
کیف پول من
64,359
Points
668
پارت بیست و یکم

آب‌ دهانش را قورت داد و به استیکس که موهای قهوه‌ای‌اش را روی صورتش بهم ریخته بود، خیره شد.
- چی شد که به این‌جا اومدی؟
استیکس قدمی جلو گذاشت و گفت:
- گند زدی رابرت! اون شیء رو پیدا کرده؛ توضیحی براش داری؟
به لکنت افتاد؛ چطور ممکن است؟ همه جوره روی کلارا متمرکز بود؛ چطور به دستش افتاده؟
- اما چطور؟ اون حتی از قصر بیرون نرفته.
به دیوار سپید تکیه داد. سیگارش را روشن کرد و کامی ازش گرفت. دودش را از د*ه*ان خارج کرد و گفت:
- این رو تو باید بهم توضیح بدی! من تو رو به قدرت رسوندم و اجازه دادم پادشاهی این سرزمین رو به عهده بگیری؛ با این که کاملاً گند زدی به قوانین هیچی نگفتم و اجازه دادم برای خودت بتازونی. برای این موضوع چه توضیحی داری؟ اون قدرت رو جذب کرده و هر لحظه ممکنه همه چیز رو بفهمه.
با ترس قدمی عقب گذاشت؛ تنها کسی که ازش می‌ترسید، همین مرد بود. او به تنهایی قدرت نابود کردنش را داشت.
- انگار فراموش کردی که امیلی حتی بهت نگاه نمی‌کرد. این من بودم که تو رو به قدرت رسوندم و بعدش هم که به عنوان مثلا برترین زوج شناخته شدین؛ اما... .
به سمتش گام برداشت؛ به صورتش نزدیک شد و ناخن‌های دستش رشد کردند.
- گند زدی رابرت!
دستش را درون س*ی*نه‌اش فرو برد و قلبش را بیرون کشید. قلب را جلوی صورتش گرفت و خطاب به رابرت ادامه داد:
- زیادی تپیده نه؟
صح*نه‌ی دردناکی بود. هرکه به جای استیکس در آن‌جا حضور داشت قلبش به درد می‌آمد؛ اما او از درد انسان‌ها ل*ذت می‌برد.

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
آب‌ دهانش را قورت داد و به استیکس که موهای قهوه‌ای‌اش را روی صورتش بهم ریخته بود، خیره شد.
- چی شد که به این‌جا اومدی؟
استیکس قدمی جلو گذاشت و گفت:
- گند زدی رابرت! اون شیء رو پیدا کرده؛ توضیحی براش داری؟
به لکنت افتاد؛ چطور ممکن است؟ همه جوره روی کلارا متمرکز بود؛ چطور به دستش افتاده؟
- اما چطور؟ اون حتی از قصر بیرون نرفته.
به دیوار سپید تکیه داد. سیگارش را روشن کرد و کامی ازش گرفت. دودش را از د*ه*ان خارج کرد و گفت:
- این رو تو باید بهم توضیح بدی! من تو رو به قدرت رسوندم و اجازه دادم پادشاهی این سرزمین رو به عهده بگیری؛ با این که کاملاً گند زدی به قوانین هیچی نگفتم و اجازه دادم برای خودت بتازونی. برای این موضوع چه توضیحی داری؟ اون قدرت رو جذب کرده و هر لحظه ممکنه همه چیز رو بفهمه.
با ترس قدمی عقب گذاشت؛ تنها کسی که ازش می‌ترسید، همین مرد بود. او به تنهایی قدرت نابود کردنش را داشت.
- انگار فراموش کردی که امیلی حتی بهت نگاه نمی‌کرد. این من بودم که تو رو به قدرت رسوندم و بعدش هم که به عنوان مثلا برترین زوج شناخته شدین؛ اما... .
به سمتش گام برداشت؛ به صورتش نزدیک شد و ناخن‌های دستش رشد کردند.
- گند زدی رابرت!
دستش را درون س*ی*نه‌اش فرو برد و قلبش را بیرون کشید. قلب را جلوی صورتش گرفت و خطاب به رابرت ادامه داد:
- زیادی تپیده نه؟
صح*نه‌ی دردناکی بود. هرکه به جای استیکس در آن‌جا حضور داشت قلبش به درد می‌آمد؛ اما او از درد انسان‌ها ل*ذت می‌برد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
1,614
امتیازها
73
کیف پول من
64,359
Points
668
پارت بیست و دوم

تصمیم گرفت بهترین هدیه‌ی ممکن را به کلارا بدهد و با در سر راه او قرار نگرفتن، بهترین آینده را برای هردویشان رقم بزند. اولین بار بود که پس از این سال‌ها قطره‌های اشک، راهشان را روی گونه‌ی فیلیکس باز کردند و به پایین سر خوردند و شانه‌هایش می‌لرزیدند. پس از 13 سال فراموش کردن آن دختر آسان نیست؛ اما کاری بود که باید انجام میشد.
کلارا هنوز هم کلافه بود و نمی‌دانست باید چه کاری انجام بدهد و چگونه معذرت‌خواهی کند. این همه مشکل تنها برای یک جمله بود! جمله‌ای که اگر بر زبان کلارا نمی‌آمد هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد. سرش را به بالش صورتی رنگش فشار داد و با جیغ زدن خودش را تخلیه کرد.
در نهایت تصمیم گرفت با به تن کردن لباسی که فیلیکس برای او خریده؛ به صورت غیرمستقیم از او عذرخواهی کند.
با کلافگی از جایش برخواست و دوباره لباس را به تن کرد و به نحوه‌ی عذرخواهی کردن اندیشه کرد.
درب اتاقش را باز کرد و با دودلی قدم کوتاهی به سمت اتاق فیلیکس برداشت و سپس تصمیمش را قطعی کرد و با قدم‌های مطمئن و مستحکم به سوی اتاق فیلیکس رفت و پس از رسیدن به مقصد، دستش را برای کوبیدن درب بالا آورد؛ اما صدای فریاد مردمش به گوش‌های تیزش رسید و دستش را پس کشید و آرام ل*ب زد:
- متأسفم؛ ولی مردم واجب‌ترن!
به اتاقش رفت و پس از اطمینان حاصل کردن از امن بودن فضا، گردنبندش را در دست گرفت و زمزمه کرد:
- وقت اجرای عدالته!
در ثانیه‌ای به قهرمان سپید پوش مبدل شد و از پنجره‌ی بزرگ اتاقش به بیرون جهش کرد.
جیمز نیز روی مبل راحتی‌اش لم داده و در حال خوردن نو*شی*دنی بود. جام نو*شی*دنی را بر زمین گذاشت و با سرگیجه‌ به سمت مقصد امنی راهی شد و در طول راه با خودش صحبت می‌کرد و بد و بی‌راه می‌گفت.
- چرا باید برم؟ تا دوباره اون دختره بهم بی‌محلی کنه؟ نمی‌خوام!
به زور خودش را به درختی رساند و پشت آن پنهان شد و پس از تبدیل شدن به مرتسجر، جهشی برای رفتن از آن‌جا کرد؛ اما به درخت بعدی برخورد کرد و میان شاخه و برگ‌های درخت گیر کرد. در حالی که سعی در آزاد کزدن خودش داشت زیر ل*ب غر زد.
- یکی نیست بگه مجبوری موقع نو*شی*دنی خوردن من شرور بسازی؟ وای! چرا این‌قدر برگ داره؟!

#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
تصمیم گرفت بهترین هدیه‌ی ممکن را به کلارا بدهد و با در سر راه او قرار نگرفتن، بهترین آینده را برای هردویشان رقم بزند. اولین بار بود که پس از این سال‌ها قطره‌های اشک، راهشان را روی گونه‌ی فیلیکس باز کردند و به پایین سر خوردند و شانه‌هایش می‌لرزیدند. پس از 13 سال فراموش کردن آن دختر آسان نیست؛ اما کاری بود که باید انجام میشد.
کلارا هنوز هم کلافه بود و نمی‌دانست باید چه کاری انجام بدهد و چگونه معذرت‌خواهی کند. این همه مشکل تنها برای یک جمله بود! جمله‌ای که اگر بر زبان کلارا نمی‌آمد هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد. سرش را به بالش صورتی رنگش فشار داد و با جیغ زدن خودش را تخلیه کرد.
در نهایت تصمیم گرفت با به تن کردن لباسی که فیلیکس برای او خریده؛ به صورت غیرمستقیم از او عذرخواهی کند.
با کلافگی از جایش برخواست و دوباره لباس را به تن کرد و به نحوه‌ی عذرخواهی کردن اندیشه کرد.
درب اتاقش را باز کرد و با دودلی قدم کوتاهی به سمت اتاق فیلیکس برداشت و سپس تصمیمش را قطعی کرد و با قدم‌های مطمئن و مستحکم به سوی اتاق فیلیکس رفت و پس از رسیدن به مقصد، دستش را برای کوبیدن درب بالا آورد؛ اما صدای فریاد مردمش به گوش‌های تیزش رسید و دستش را پس کشید و آرام ل*ب زد:
- متأسفم؛ ولی مردم واجب‌ترن!
به اتاقش رفت و پس از اطمینان حاصل کردن از امن بودن فضا، گردنبندش را در دست گرفت و زمزمه کرد:
- وقت اجرای عدالته!
در ثانیه‌ای به قهرمان سپید پوش مبدل شد و از پنجره‌ی بزرگ اتاقش به بیرون جهش کرد.
جیمز نیز روی مبل راحتی‌اش لم داده و در حال خوردن نو*شی*دنی بود. جام نو*شی*دنی را بر زمین گذاشت و با سرگیجه‌ به سمت مقصد امنی راهی شد و در طول راه با خودش صحبت می‌کرد و بد و بی‌راه می‌گفت.
- چرا باید برم؟ تا دوباره اون دختره بهم بی‌محلی کنه؟ نمی‌خوام!
به زور خودش را به درختی رساند و پشت آن پنهان شد و پس از تبدیل شدن به مرتسجر، جهشی برای رفتن از آن‌جا کرد؛ اما به درخت بعدی برخورد کرد و میان شاخه و برگ‌های درخت گیر کرد. در حالی که سعی در آزاد کزدن خودش داشت زیر ل*ب غر زد.
- یکی نیست بگه مجبوری موقع نو*شی*دنی خوردن من شرور بسازی؟ وای! چرا این‌قدر برگ داره؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
1,614
امتیازها
73
کیف پول من
64,359
Points
668
پارت بیست و سوم

با هر جان کندنی که بود؛ خودش را آزاد کرد و تصمیم گرفت از راه زمینی به مقصد مورد نظرش برود. شروع به دویدن کردن؛ اما مستقیم به دیوار برخورد کرد و درد شدیدی در سرش پیچید.
در حالی که سرش را مالش می‌داد به خودش لعنت فرستاد.
- ده آخه مگه مجبوری؟ حمله‌ی شرور رو پیش‌بینی نکردی؛ روز تولد خواهرت چرا باید بنوشی؟
در زمانی که مرتسجر برای صاف قدم برداشتن تلاش‌ می‌کرد؛ بانوی عدالت و پرومتئوس در حال جنگیدن با شرور بودند.
پس از گذشت نیم ساعت که هردویشان نگران قهرمانی که در جمع حضور ندارد شدند؛ مرتسجر پیدایش شد و با رسیدن به آن‌ها تعادلش را از دست داد و در آ*غ*و*ش بانوی عدالت پرتاب شد. مرتسجر که خیال داشت در آ*غ*و*ش بانویش است او را محکم فشرد و ناله کنان گفت:
- بانوی من! بالاخره من رو ب*غ*ل کردی.
ضربان قلب بانوی عدالت هر لحظه بالاتر می‌رفت و بدنش گر گرفته بود و در تب این عشق، آتش می‌گرفت. پرومتئوس سرفه‌ی مصلحتی کرد و گفت:
- اهم! اون من نیستم.
- عه؟!
نگاهی به دخترک سپیدپوش انداخت و ازش جدا شد. انگشتش را تهدیدوار بالا آورد و معترض گفت:
- چرا خودت رو جای بانوی من می‌ذاری آخه؟
بانوی عدالت که خنده‌اش گرفته بود؛ به خودش اشاره کرد و گفت:
- من؟!
- پس کی؟ چرا همه می‌خواین بین من و بانوم رو بهم بزنین آخه؟!
پرومتئوس پس از این‌که خنده‌هایش را کرد؛ وارد بحث آن‌ها شد و دست به س*ی*نه گفت:
- یادآوری می‌کنم تو یهو از ناکجا آباد پیدات شد و پریدی بغلش؛ بعدش هم، مگه چی بین ماست که بخواد بهم بخوره؟ نترس دوستیمون با این چیزها بهم نمی‌ریزه.
مرتسجر به سمت پرومتئوس چرخید و به زور روی دو پایش ایستاد و گفت:
- اصلاً همه چیز تقصیر توعه! اگه این‌قدر من رو پس نمی‌زدی، من هم زیاده‌روی نمی‌کردم.
پرومتئوس خندید و گفت:
- باشه؛ ولی دیر اومدی، دیگه شروری نیست!
مرتسجر گیج و منگ نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:
- خب پس من چه‌جوری برگردم؟ با بدبختی اومدم!
پرومتئوس متوجه هشدار گوشواره‌اش شد و گفت:
- من دارم به حالت عادی برمی‌گردم؛ همراه بانوی عدالت برو.

#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
با هر جان کندنی که بود؛ خودش را آزاد کرد و تصمیم گرفت از راه زمینی به مقصد مورد نظرش برود. شروع به دویدن کردن؛ اما مستقیم به دیوار برخورد کرد و درد شدیدی در سرش پیچید.
در حالی که سرش را مالش می‌داد به خودش لعنت فرستاد.
- ده آخه مگه مجبوری؟ حمله‌ی شرور رو پیش‌بینی نکردی؛ روز تولد خواهرت چرا باید بنوشی؟
در زمانی که مرتسجر برای صاف قدم برداشتن تلاش‌ می‌کرد؛ بانوی عدالت و پرومتئوس در حال جنگیدن با شرور بودند.
پس از گذشت نیم ساعت که هردویشان نگران قهرمانی که در جمع حضور ندارد شدند؛ مرتسجر پیدایش شد و با رسیدن به آن‌ها تعادلش را از دست داد و در آ*غ*و*ش بانوی عدالت پرتاب شد. مرتسجر که خیال داشت در آ*غ*و*ش بانویش است او را محکم فشرد و ناله کنان گفت:
- بانوی من! بالاخره من رو ب*غ*ل کردی.
ضربان قلب بانوی عدالت هر لحظه بالاتر می‌رفت و بدنش گر گرفته بود و در تب این عشق، آتش می‌گرفت. پرومتئوس سرفه‌ی مصلحتی کرد و گفت:
- اهم! اون من نیستم.
- عه؟!
نگاهی به دخترک سپیدپوش انداخت و ازش جدا شد. انگشتش را تهدیدوار بالا آورد و معترض گفت:
- چرا خودت رو جای بانوی من می‌ذاری آخه؟
بانوی عدالت که خنده‌اش گرفته بود؛ به خودش اشاره کرد و گفت:
- من؟!
- پس کی؟ چرا همه می‌خواین بین من و بانوم رو بهم بزنین آخه؟!
پرومتئوس پس از این‌که خنده‌هایش را کرد؛ وارد بحث آن‌ها شد و دست به س*ی*نه گفت:
- یادآوری می‌کنم تو یهو از ناکجا آباد پیدات شد و پریدی بغلش؛ بعدش هم، مگه چی بین ماست که بخواد بهم بخوره؟ نترس دوستیمون با این چیزها بهم نمی‌ریزه.
مرتسجر به سمت پرومتئوس چرخید و به زور روی دو پایش ایستاد و گفت:
- اصلاً همه چیز تقصیر توعه! اگه این‌قدر من رو پس نمی‌زدی، من هم زیاده‌روی نمی‌کردم.
پرومتئوس خندید و گفت:
- باشه؛ ولی دیر اومدی، دیگه شروری نیست!
مرتسجر گیج و منگ نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:
- خب پس من چه‌جوری برگردم؟ با بدبختی اومدم!
پرومتئوس متوجه هشدار گوشواره‌اش شد و گفت:
- من دارم به حالت عادی برمی‌گردم؛ همراه بانوی عدالت برو.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا