Usage for hash tag: مینا

ساعت تک رمان

  1. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...کردم، به ساعتم نگاهی کردم، ساعت هفت بود. با عجله از تخت بلند شدم، به وضعم رسیدگی کردم و از خونه بیرون زدم. توی راه با خودم هزار جور تمرین کردم که چجوری حرف بزنم. خیلی زود به خونه‌ی عموی هانیه رسیدم. از ماشین پیاده شدم، دستم که به آیفن خونه رسید، هانیه در رو باز کرد‌. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  2. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...به روش ایستادم و گفتم: _ نگران نباش، می‌دونم باید چیکار کنیم، کی باید بریم خونه‌ی عموت؟ گفت: _ عموم هر جایی باشه،شب بر می‌گرده خونه. گفتم: _ من تا ساعت ۱۱ کلاس دارم، بعد از کلاسم، منتظر بمون تا باهم بریم. برای این‌که کسی متوجه نشه، دو تا خیابون بعد از دانشگاه قرار گذاشتیم. #کژی #مینا...
  3. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...بچه پس داد، تکرار این اشتباه معلوم نیست چه بلایی سر این بچه بیاره. کاوه به این وضع الان عادت کرده و مشکلی نداره. مامان گفت: _ بچه هم مادر می‌خواد هم پدر، یه بار دیگه به خودتون فرصت بدید. منتظر بودم آتنا حرفی بزنه و نارضایتیش رو اعلام کنه، ولی سکوت کرده بود وچیزی نمی‌گفت. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  4. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...می‌کردم چهار سال دوری باعث شده دیگه فراموششون کنی؟ _ خواهش می‌کنم شروع نکن عماد. _ باشه، معذرت می‌خوام، یادم رفت که اونا مهم‌تر از هر چیزی‌ان، حتی بچمون. مادرم وارد حیاط شد و حرفمون ناتموم موند، گرچه این حرفا پایانی نداشت، و مشکل دید متفاوت من و آتنا نسبت به زندگی بود. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  5. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...ناراحت میشه. _ از طرف من عذرخواهی کنین. مادرم تو این جور مواقع، اشکش دم مشکش بود و شروع می‌کرد گریه کردن. می‌دونست که من طاقت گریه‌شو ندارم، بخاطر همین این کار رو می‌کرد. چاره‌ای نداشتم، بهش قول دادم که تو مهمونی باشم. بعد از شام خداحافظی کردم و با کاوه به خونه رفتیم. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  6. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...ساعت‌ها بشینم و به حرفاش گوش بدم. حیف که عمر خوشی من با عماد کوتاه بود. اما همین مدت کم، ما رو به هم دلبسته کرده بود. درسته جسم‌هامون رو از هم جدا کرده بودن ولی قلب‌هامون پیوندی ابدی داشت. عماد قصه شو با یه غزل شروع کرد، همون لحظه حس کردم همه‌ی هستیم به آتش کشیده شد. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  7. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...باید برای کار پدرم متأسف باشم؟ سعی داشتم نگار رو آروم کنم، اصلاً تصورشم نمی‌کردم تا این حد بی‌تاب بشه. خواستم دوباره به سمتش برم، یه دفعه سینم تیر کشید، اتاق دور سرم می‌چرخید،حس کردم دارم زمین می‌خورم، فقط صدای عماد و نگار میومد که اسمم رو صدا می‌زدند،دیگه چیزی نفهمیدم. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  8. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...تون هستم. _ ولی من افتخار دیدنت رو نداشتم؟ _ انشاءالله ترم‌های آینده با شما کلاس دارم. عماد یه قدم سمت نگار جلو اومد. شاخه گلی که دستش بود رو به سمت نگار گرفت: _ می‌تونم هانیه رو ببینم؟ _ بله، مثل این که مادرم منتظر شما هستن. _ پس تو باید نگار باشی. _ من نگارم، بفرمایید. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  9. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ..._ درست حرف بزن ببینم چی کار کردی؟ خانوم جون وقتی فهمید چیکار کردم،دشکه شد، زبونش بند اومد.ددستش رو گذاشته بود رو قفسه‌ی سینش، انگار نفس کشیدن براش سخت شد. تکونش دادم و گفتم: _خانوم جون یه حرفی بزن، غلط کردم خانوم جون. از اتاق بیرون دویدم، زن عمو رو صدا کردم و کمک خواستم. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  10. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...از غذا، چایی آوردم. دخترا متوجه بی‌حوصلگیم شده بودن، برای همین اونا هم بی‌حوصله شده بودن و خونه جو خوبی نداشت. خواستم جو رو عوض کنم که گفتم: _ می‌خواید بقیشو براتون تعریف کنم؟ سمانه وسط حرفم پرید و گفت: _ امشب خسته‌ای بزار برای یه وقت دیگه. _ نه دلم می‌خواد براشون بگم. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
بالا