Usage for hash tag: مینا

ساعت تک رمان

  1. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...گریون به خانوم جون نگاه می کردم: - دیدی چی شد خانوم جون؟ نباید می‌رفتم دانشگاه. اگه دانشگاه نمی‌رفتم این بلوا به پا نمی‌شد. دیگه نمیرم. با این‌که صداش در نمی‌اومد، گفت: - مگه اجازه‌ی تو دست عموته؟ بیخود کرده پاش رو تو این خونه گذاشته، بیخود کرده برای ما تعیین تکلیف می‌کنه. #کژی #مینا...
  2. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...حرف‌هام بودن: - خیلی کوچیک بودم که پدر و مادرم تو تصادف مردن. از بچگی با خانوم‌جون و آقا جونم زندگی می‌کردم. قبل از دانشگاه با پسرعموم ازدواج کردم ولی؛ متأسفانه وقتی وارد دانشگاه شدم که همسر و آقاجونم رو از دست داده بودم. خیلی تنها بودم که تو دانشگاه با سمانه آشنا شدم. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  3. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...تنها بذارم و صبح تا شب برم دانشگاه. اصلاً، فکرشم نکنید! - یه باره می‌گفتی ما رو هم با آقاجونت و محمدرضا خاک کنن دیگه. عزاداری بسه دیگه. باید زندگی کنیم. خدا رو خوش نمیاد. تو بری روحیت عوض میشه. منم از تو جون می‌گیرم. نه آقاجون نه محمدرضا، هیچ‌کدوم راضی به این کارها نیستن. #کژی #مینا...
  4. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...آزاد شده بود. با نیش و کنایه با من و محمدرضا صحبت می‌کرد. می‌گفت، صبر می‌کردین منم تو عقدتون باشم یا می‌گفت، داداش کوچیکه زودتر داماد شده. همینا باعث شد نتونم فضا رو تحمل کنم و زود به خونه‌ی آقاجون برگشتم. محمدرضا خیلی ناراحت بود و بابت رفتار غلام‌رضا عذرخواهی می‌کرد ولی؛ خب تقصیری هم نداشت...
  5. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...نگفتی با بابام دختر عمو، پسرعمو هستی؟ - مگه مهم بود که ما نسبتی باهم داریم یا نه. نگار کلافه نگاهم کرد: - بله یادم رفت که خیلی چیزها به صلاحم نبوده که بدونم. - خیلی خوب ناراحت نشو، حالا که دارم همه‌ی زندگیم رو برات تعریف می‌کنم. نگار گفت: - دل تو دلم نیس بقیش رو برام بگید. #کژی #مینا...
  6. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...با ناراحتی گفت: - فکر می‌کنم کلیه‌هاش مشکل داره، مشکلش هم حاده. - چطور تواین سن کم این طور شده؟ سمانه با تاسف جواب داد: - ای بابا، مریضی که دیگه سن و سال نمی‌شناسه. کاوه ۵ ساله بود که من دیده بودمش. خیلی براش ناراحت شدم، دلم می خواست از نزدیک ببینمش ولی؛ الان وقتش نبود. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  7. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...کنم، نه این که تو رو اجبار به کاری کنم، هرکاری صلاحه انجام بده بابا. هیچ وقت فکر نمی کردم ازدواج به این سختی باشه. همیشه می‌گفتم یا از طرفت خوشت میاد یا نمیاد. از محمدرضا بدم نمی‌اومد ولی؛ نمی‌دونستم دوستش دارم یانه. از اقاجون خواستم دو روزی بهم وقت بده تا فکرام رو بکنم. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  8. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...چادرم رو سرکردم. سلام کردم. محمدرضا سرش پایین بود وجواب سلامم رو داد. انگار از محمدرضای چند روز قبل خبری نبود، سربه زیر وخجالتی شده بود. منم دست کمی از اون نداشتم. خانوم جون اشاره‌ای بهم کرد: - من و آقاجون می‌ریم داخل، شما تو حیاط باشید. محمدرضا می‌خواد باهات صحبت کنه. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  9. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...این موقعیت فکر نمی‌کردم، ازدواج بود. یخورده من‌من کردم: - من الان نمی‌تونم اصلاً درباره این موضوع فکر کنم. کنکورم خیلی واسم مهمه. اگه میشه بعد کنکور دربارش حرف بزنیم. خانوم جون گفت: - باشه هر چی تو بگی. به زن عمو میگم فعلاً هانیه می‌خواد کنکور بده، بعد کنکورتصمیم می‌گیره. #کژی #مینا...
  10. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...اومده .با خانوم‌جون گرم صحبت هستند بفرمایید. محمدرضا جلو می‌رفت و منم پشت سرش. زن‌عمو و محمدرضا گه‌گداری برای ناهار یا شام، خونه‌ی آقاجون می‌اومدن. روزهایی که اونا می‌اومدن، خنده از ل*ب اقاجون کنار نمی‌رفت. آقاجون محمدرضا رو خیلی دوست داشت. محمدرضا جای پسراش رو پر کرده بود. #کژی #مینا...
بالا