Usage for hash tag: مینا

ساعت تک رمان

  1. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...گفت: _ راستی آقا جون یه‌خورده خرت و پرت آوردم. ربطی به نادر نداره از حقوق خودمه. آقاجون تشکر کرد و گفت: _ راضی نبودم دخترم. زن عمو معلم بود و چون از خودش حقوق داشت، هیچ وقت دست خالی خونه‌ی خانوم جون نمی‌اومد. نه تنها برای خونه خرید می‌کرد، برای من هم همیشه هدیه‌ای می‌خرید. #کژی #مینا...
  2. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...دخترهای به این گلی داره. سمانه به لاله و لیلی اشاره کرد وگفت: - خیلی خب دخترها، بهتره برید بیرون تا خاله و نگار استراحت کنن. بعدشام حسابی با هم گپ می‌‎زنیم. از اتاق رفتن. من و نگار دوباره تنها شدیم. روی تخت نشستیم‌. دست‌های نگار و گرفتم و دوباره کشوندمش به گذشته‌ها... . #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  3. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...گفت: - انشالله خیلی زود. بلند شد، همین‌طور که به طرف آشپزخونه می‌رفت، گفت: - میرم شام بذارم، شما هم استراحت کنید. من هم بلند شدم و گفتم: - من هم کمکت می‌کنم. سمانه گفت: - لازم نیس برو استراحت کن. تشکر کردم و با نگار به سمت اتاقی که سمانه در اختیارمون گذاشته بود، رفتیم. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  4. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...نگار نگاه کرد و گفت: - نگو که این دختر زیبا دخترته؟ به نشونه‌ی تأیید چشمام رو بستم وگفتم: - دخترمه؛ نگار. نگار تازه یادش اومد سلام کنه. سمانه بغلش کرد وگفت: - خدای من چی می‌بینم، ماشاالله چقدر زیبایی عزیزم. از گلاره تشکر کردو ما رو از اون جا برد. سوار ماشین سمانه شدیم. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  5. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...رسیدم و زنگ خونه رو زدم. صدای پشت آیفن: - کیه؟ گفتم: - سلام خانم، با خانواده‌ی کیانی کار دارم. صدا: - کدوم کیانی؟ گفتم: - سمانه. صدا: - شما کی هستید؟ گفتم: - ببخشید خانم، من از راه دور اومدم، اگه از سمانه خبر دارید لطفاً بیایید دم در! صدا: - چند لحظه صبر کنین الان میام. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  6. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...جون رفتیم خونش. خانوم جون بهش گفت: - اگه اشکالی نداره هانیه بعد از مدرسش هر از گاهی بیاد، یه چیزایی ور دستت یاد بگیره. همسایمون هم قبول کرد. منم می رفتم ب*غ*ل دستش، یه چیزایی هم یاد گرفته بودم. وقتی هم که یه کم راه افتاده بودم و کار بلد شده بودم، دستمزدی هم بهم می‌داد. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  7. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...دستاش که تو دستم بود رو محکم فشار دادم: - ولی این قصه با بقیه قصه‌هایی که برات گفتم فرق داره. این قصه، قصه‌ی خودمه. نگار چشماش روگرد کرده بود و متعجب نگاهم می‌کرد، ازحرف‌هام جا خورده بود. سرش رو روشونم گذاشتم و گفتم: - بالاخره هر آدمی یه قصه برای گفتن داره، منم مثل همه. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  8. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...از خودم جداش کردم و با خنده گفتم: - خیلی پر رویی، خدا نکنه دختر! بی‌قرار بودم. نمی‌دونستم اصفهان چه چیزایی در انتظارمونه؟ نمی‌دونستم خوشحال باشم یا ناراحت؛ یه لحظه خوشحال بودم که نگار اصفهان قبول شده، لحظه‌ی بعد نگران بودم که با چه چیزایی قراره تو اصفهان روبه‌رو بشیم. #مینا #کژی #انجمن_تک_رمان
  9. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...رشته رو دوست داره، خیلی خوشحال بودم. خودم رو تو وجود نگار زنده دیدم. نگار اصفهان قبول شده بود. اصفهان شهر من بود؛ زادگاهم، شهری که بزرگ شدم؛ ولی یه روزی مجبور به ترکش شدم و به تهران اومدم. آرزوم برگشتن به اصفهان بود؛ ولی حالا با شنیدن اسمش از ز*ب*ون نگار کلافه و عصبی شدم. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  10. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...پایین بره؛ ولی نمی‌خوام روحش تو عذاب باشه. گفتم: - تو یکی یدونه‌ی خودمی، مهربون خودمی، می‌دونم قلبت چقدر بزرگه! هر دو از ته دل خندیدیم. تصمیم گرفتم دیگه به زندگی با غلام‌رضا فکر نکنم. دلم می‌خواست اندازه‌ی همه‌ی اون‌سال‌ها با نگارم خوش باشم. دلم می‌خواست از اول شروع کنم. #کژی #مینا...
بالا