...تکیه داد و چشمهاش رو بست.
لبخند روی ل*بم نشست. با اینکه خجالت میکشیدم اما حالا که اون پررو تشریف داشت من چرا نباشم.
سر به شونهش تکیه دادم و چشمهام رو بستم. صاف شدنش رو حس کردم و بعد کمی دستش از زیر سرم عبور کرد و با دستم که روی پام بود بازی میکرد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان