Usage for hash tag: پارت29

ساعت تک رمان

  1. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت29 اهسته بین چشم هایم را باز می‌کنم. همه چیز در یک ارامش خاص فرو رفته و صدای چه‌چه گنجشک ها می‌اید. بَدنم یک حالت سنگینی دارد و سَرم تیر می‌کشد. دستم را روی‌ شقیقه ام می‌گذارم و اهسته می‌فشارم. - بهتری؟ با شنیدن صدای دو رگه و خش دار عماد، تَنم می‌لرزد. پلک هایم را می‌فشارم و پتو را روی...
  2. Negin_SH

    در حال ویرایش رمان ناطور نبات | Negin_SH کاربر انجمن تک رمان

    ...فرمانده‌ی جوان تسلیم نمی‌شد. فرمانده جوان چشمانش را بست، دستانش را در هوا حرکت داد و خیال‌پردازی را آغار نمود. ناگاه با شنیدنِ نامِ خدا از زبانِ لورا با وحشت چشمانش را باز کرد. خانمِ آزای با شگفتی به اِدوارد چشم دوخت. اکنون طلسم شانس دستِ اِدوارد بود. #پارت29 #ناطور_نبات #نگین_شرافت...
  3. .zeynab.

    کامل شده رمان کوتاه سناريوی جایگزین | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت29 "یاس" صدای هق هق‌هایم در بین سنگ سرد حمام می‌پیچد. چنان لیف را به بدنم می‌کشم که چند جای ان خون روانه شده... . می‌خواهم رد دست‌هایش را پاک کنم... می‌خواهم اثار این جرم را پاک کنم؛ اما نمی‌شود... نفسم بالا نمی‌اید و من دیگر توان ادامه دادن ندارم. کل جانم به هم پیچده... صدای نفس‌های...
  4. .zeynab.

    کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

    #پارت29 با ولع قاشق را زیر برنج ها می برم و ان را بالا می اورم. سرم را بالا می کشم و قبل از خوردن ان قاشق چشمک زن، یاسی را می بینم که سر به زیر انداخته با گوشه ی ناخانش وَر می رود. - عمو جون بیا دهنتو باز کن بزارم دهنت. جمله دو پهلویم را با لبخند شیطانی در می امیزم که نتیجه اش می شود مشت شدن...
  5. Saba.N

    کامل شده رمان واژگون | @Saba.N (صبا نصیری) کاربر انجمن تک رمان

    هُوالحق! #پارت29 #واژگون #صبا_نصیری #انجمن_تک_رمان *** Hidden text: You do not have sufficient rights to view the hidden text. Visit the forum thread! ***
  6. .zeynab.

    کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

    #گیلدا اروم به خان باجی که با ترحم نگام می کرد نگاه انداختم. چشم های درشت و کشیده اش به نم اشک نشسته بود و اسمون چشماش رو تیره کرده بود،غب غبش از بغض می لرزید به سمتم و یدفعه ای من رو گرفت توی بغلش، چشام بیرون زد. بین چربیای بدنش من رو می چلقوند. وای ننه چلقیدم.خان باجی من رو از خودش جدا کرد...
  7. miladsardari

    کامل شده داستان کوتاه زندگی تا اطلاع ثانوی قطع می‌باشد|میلادسرداری کاربر تک رمان

    #پارت29 سه روز! تمام مهلت بودنم همراه با غزل همینقدر بود. تمام سهم من از زندگی همین بود؛ سه روز بودن در کنار دخترم؛ و زنی که عاشقش بودم و تنها چیزی که از او داشتم یک فاصله‌ی کم بود که قرار بود میزانش به هزاران کیلومتر افزایش یابد. باورم نمی‌شد؛ فاصله های کوتاه هم می‌توانستند دلگرم کننده باشند...
بالا