با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
خدمتکار شنل رازانا را برداشت و صندلی را عقب کشید تا بنشیند.
- عالیجناب، چطور بدون اعلام جنگ به کشور ما حمله کردهاند؟
- نمیدانم، اما تقاص این کارش را پس خواهد داد.
- امپراطور ما در حال حاضر توان جنگ نداریم، خزانه صرف پلمپ آب و کانالها شده است. سربازان آماده داریم اما تعدادشان کم است. به حتم...
رازانا با شنیدن نامش از د*ه*ان هاکان گریهاش شدید تر شد. نکند رازانا این بچه را نخواهد؟ و آمادگی برای پذیرش این طفل نداشته باشد!
- برای چه گریه میکنی؟
با صدایی که بخاطر گریه بریده بریده شده بود.
- من خیلی خوشحال هستم، نمیدانم حسم را چگونه بازگو کنم. گویی شیرین ترین شیرینی جهان را خوردهام.
- من...
- این ایده چندبار به ذهن من هم رسید؛ اما راه حلی که این ایده را به عمل بیانجامد، به ذهن کسی نرسید.
هاکان بعد از زدن حرفش باز سرش را گرم امورات کرد. با صدای بلند رازانا ترسیده سر بلند کرد.
- فهمیدم.
هاکان دستش را روی قلبش گذاشتش و ترسیده رازانا را نگاه کرد.
- مرا ترساندی!
خجول لبخندی زد و...
پس سریع لیست تمام شهرها و روستاها با میزان بارش و مقدار ذخایر آب روی میزم باشد.
- الساعه ملکه!
رازانا با دیدن نقشه، به فکر فرو رفت. خیلی از روستاها نزدیک به شهرهای پیشرفته و پر آب بودند؛ اما به علت وجود کشاورزان و زمینهای کشاورزی فراوان، آب روستاها کفاف نمیدهد. پس باید فکری برای این هم بکند...
بدون اینکه جواب سلام رازانا را دهد، شروع به زدن حرفهای بیادبانهی همیشگیاش کرد.
- چقدر دیر به ادای احترام آمدید!
- عذر میخواهم! هاک... امپراطور به دیدنم آمد.
- چه شده است که امپراطور این وقت روز به دیدن شما آمدهاند؟
رازانا به چهرهی ملکه مادر نگریست. مشکوک بهنظر میرسید. دلیل اینکه...
حال که هاکان پی به همهچیز برد، خیال رازانا راحت شد؛ گویا بار بسیار بزرگی از روی دوشهایش برداشته شد. آن موقع که عصبانیتش را کنترل کرد و اول از رازانا توضیح خواست؛ فهمید چقدر به او اعتماد دارد و بنابراین علاقهی رازانا به او بیشتر شد.
- هر روز بیشتر به تو علاقمند میشوم!
- مثل اینکه از...
رازانا که بیخبر از همهجا مشغول کتاب خواندن بود و با دیدن هاکان از جا پرید و کتاب از دستش پرت شد و زیر پایش افتاد. هاکان داد زد:
- همه بیرون باشند. نمیخواهم ندیمه یا محافظی را این اطراف ببینم.
- ولی امپراطور...
- بیرون!
همه بیرون رفتند که هاکان به سوی وسایل رازانا حجوم برد و شروع به گشتن...
- من فرمانروا هاکانشاه! فرزند فرمانروای سابق و مرحوم، تو را پادشاه اعلام میکنم. بانو رازانا ملکه و اولین همسر من هست. وی اختیار خزانه، دربار داخلی را دارند. همچنین رسیدگی به امور مردم از وظایف وی هست و فرزندی که ایشان به دنیا بیاورند ولیعهد خواهند شد. همهی مردم، دولت، فرماندهان، سیاست مداران،...
روزها خیلی سریع گذشت و روزی آمد که ورق دیگری از کتابی که سرنوشت برایش نوشته، رقم خورد. روز عروس شدن و همچنین ملکه شدنش. کاش زندگی جور دیگری رقم میخورد! کاش بهجای هاکان وارد حجله کویات میشد!
- ملکه، آماده شدهاید.
لباس زیبا و طلایی رنگ سانرابی به تنش کردهاند و آرایشگری روی صورت رازانا کار...
- بسیار منتظرتان بودم.
با تعجب به فرمانروا نگاه کردم.
- شما چطور منتظر من بودید؟ مگر مرا قبلاً دیده بودید؟
- از نزدیک که نه؛ اما تصویرت را دیدهام. از چیزی که تصور میکردم هم زیباتر هستید!
با تعریف فرمانروا گونههایم رنگ گرفت؛ اما هیچ حسی به جملهاش نداشتم.
الهی! پس کی این عذابها تمام میشود؟...