...به اویی که حرفش را خورده نگاه میکنم. دو دل است و نامطمعن.
- چی خودخواهیه اهورا؟
چشم میبندد، چند نفس عمیق میکشد و اهسته با باز کردن چشمهایش خیره نگاهم میکند:
- که ازت بخوام پیشم بمونی؟
خب، در این وضعیت حتی اگر بیرونم هم میکرد، تَنهایش نمیگذاشتم.
***
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
...را به خاطر پیدا کردن یک باند اسلحهفروش از دست داد.
- بیا بریم بالا، نمیتونم اینجا بمونم.
اوارگی صدایش، قلبم را جمع میکند. تکیه دَستم را، به پشتی میدَهم و به سختی روی پاهای بیجانم میایستم. حتی توان راه رفتن هم ندارم، داغش شیرهی جانم را ربوده بود.
***
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
...بیهوا باز و بسته میشود. ماهور است؛ رفیق روزهای سختم، خفته در خون، در اغوش تنها کسش فرو رفته. به یقهام چنگ میاندازم و انگار تازه میفهمم چه بر سَرم امده. از ته دلم زجه میزنم و یقه چاک میدَهم. اسمش را صدا میزنم و به صورتم چنگ میاندازم.
- ماهور.
***
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
...که کنجکاو و مشتاق به عکس خیره است، میاندازم. حامی اهسته دست ابتین رو رها میکنه و کنارم میشینه. خیره به سنگ قبر پدرم میشه و اهسته و ارام زمزمه میکنه:
- یعنی قصهی ما اینجا تموم شد؟
با شنیدن صدای فریاد اهورا، رنگ از رخم میرود و اهسته لَب میزنم:
- هنوز نه.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین...
...میشیم، در فرصتهای اینده.
اهورا هم به نشان تایید سری تکان میدهد و با یزدان هم خداحافظی میکند. حامی، به طرف من می اید. کنار یزدان میایستد و بیتوجه به نگاه یزدان و ماهور، دست مرا بین انگشتهای قوی مردانهاش میگذارد. گرمای دستهایش، دردم را تسکین میدهد.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
...از این زیباتر بود؟ باید، یک عاشق باشید، عاشقی که برای معشوق خود خیلی کم است، ان موقع شاید حال مرا دَرک کنید. مَنی که باید تا مرز مرگ میرفتم تا این سخن را از زبان حامی میشنیدم. او دوستم دارد و همین یک لالایی کوتاه، برای یک عمر خواب شیرین و ابدی، بس است.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
...روی زمین مینشیند و با احتیاط تَنم را در اغوش میکشد. سَرم، درون سینِهاش فرو میرود و گریههایم، بینفس به او پناه میاورد. عطرش را، به اعماق ریهام میفرستم و تمام تلاشم را برای فراموش کردن یک روز گذشته میکنم. او امده، او هست... .
Silencer=صدا خفه کن
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
...قابل شمارش نیست و هیچ امیدی به این زندگی کوفتی ندارم. دست میاندازد چادرم را بکشد، میخواهم با ته ماندههای جانم چادر را نگه دارم که سبب کشیده شدنم روی سیمان و باز شدن زخم صورتم میشود. فریادم، توام با گریه و جیغ به هوا میرود و پر التماس هانی را صدا میزنم.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین...
...را به سیمان سَرد کف سیلو میچسبانم و دیگر هیچ کنترلی روی اشکهایم ندارم، عملاً تمام جانم از چشمهایم میرود.
- اخه اینجوری که نمیشه، میخوام ببینم اگه موقعی که اون بلا سَر منم میاومد تو اتاق بود، همین کارا رو میکرد.
کاش میمردم، کاش میمردم و نمیشنیدم.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
...همچین کاری نمیکند، حامی... .
- تَن عریون بیجونتو، تو رودخونه انداختن؟
او میگوید؛ اما حال بَدش دامن مرا میگیرد. جیغ میکشم و با گریه التماس میکنم:
- تمومش کن!
انگار مغز بخت برگشتهام خوب میداند که تمام این بلاها در مراتبی بدتر قرار است به سَرش بیاید.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان