• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده داستان کوتاه سینستزیا | Kimia Kardan کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Kooki♡
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,895
لایک‌ها
19,153
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,563
Points
0
نام داستان کوتاه: سینِسْتِزیا
Synethesia

نام نویسنده: کیمیا کاردان
ژانر: علمی تخیلی، اجتماعی
ویراستار: crazy-)
خلاصه:
الینا، دختریه که زندگی عجیبی داره. سرنوشتی که شاید کمتر کسی بخواد داشته باشه؛ یا شاید هم بعضی‌ها خوششون بیاد.
اون یک بیماری نادر داره که توی شهرشون ازش می‌ترسند و فکر می‌کنند دیوونه‌ست. وقتی‌که بزرگ‌تر میشه یک‌سری اتفاقاتی براش میفته که شاید همه این اتفاق رو در زندگی‌شون نخوان. دختر داستان ما؛ از این‌که این بیماری رو داره خوشحال نیست و فکر می‌کنه که باعث دردسره.


توجه: سینِسْتِزیا بیماری‌ای واقعی‌ و نادر هست.

_فارسی_(1)_loxh.png
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,895
لایک‌ها
19,153
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,563
Points
0
مقدمه:
باران چه معصومانه می‌بارد!
گویی این ابرهای سیاه برای شکستن بغض گلوی خود، کسی را بهتر از باران پیدا نکرده‌اند.
می‌دانم سخت است و باران را خسته می‌کند و عذاب می‌دهد؛ ولی چه می‌توان کرد، جز تحمل سختی آن؟
انگار کسی از همه‌جا ناامید، به زجه می‌پردازد.
هرچه گویم کم گویم؛ چون حکمت آن را کمتر از آن‌چه هست می‌دانم، پس سرنوشت را می‌سپارم به‌دست برادرش تقدیر.
چرا که سرنوشت باران نیز، این است.
«امیر هاشم»
***
الینا
مامانم با داد صدام زد:
- الینا!
باصدای بلند مامان، از جا پریدم و نزدیک بود که گوشیم از دستم به زمین بیفته. با چشم‌های گردشده و با صدای بلندی گفتم:
- جانم مامان؟ چی‌شده؟
- چیزی نشده. یه چایی برای بابات بریز. تازه از سرکار اومده، خسته‌‌ است.
- چشم.
بعد از این‌که برای بابا چایی بردم، روی مبل نشستم و دوباره به فکر یازده‌سال پیش افتادم. موقعی که ۶ سالم بود.
باشادی به آهنگ مورد علاقم گوش می‌دادم که یهو بوی چندین چیز رو حس کردم و چندین رنگ و عکس واقعی، جلوی چشم‌هام جون گرفتند. سریع آهنگ رو قطع کردم. این‌دفعه خیلی بیشتر ترس برم داشت؛ چون شدتش بیشتر بود و از وقتی که یادمه موقع آهنگ گوش‌دادن و خوندن اعداد، همین‌جوری می‌شدم. البته فقط موقعی که به آهنگ گوش می‌دم، عکس‌های واقعی جلوی چشم‌هام ظاهر می‌شن. یه نیروی عجیبی‌ هم حس می‌کنم؛ مخصوصاً وقتی که به نور ماه خیره می‌شم. این حس، ترسم رو بیشتر می‌کنه؛ پس ماه رو به مامان‌ و بابام نگفتم.
ما شهر کوچیکی داریم و خبرها زود پخش می‌شه. اون‌ها فکر می‌کنند من مریضم و من رو دوست ندارند.
خواستم پیش مامان‌ و بابام برم که بهشون بگم چی‌شده؛ پس از اتاقم بیرون اومدم.
وقتی از پله‌ها پایین اومدم، اون‌ها رو دیدم که داشتند تلویزیون می‌دیدن. به‌سمت مبل رفتم و نشستم. دست‌هام رو به‌هم قفل کردم و پاهام رو تکون دادم.
مامان، نگاهی بهم انداخت و بامهربونی گفت:
- چیزی می‌خوای بگی عزیزم؟
با صدایِ لرزون و بچه‌گونم، گفتم:
- نه، هیچی.
سری تکون داد و دوباره روش رو به‌سمت تلویزیون برگردوند. سریالی که دوست داشتند رو نشون می‌داد.
یهو صدای باترس مامان، من رو از جا پروند که گفت:
- الینا! باز اون‌ها رو می‌بینی؟ ‌راستش رو بگو. باید بهمون بگی.
بابا صورتش رو به سمت ما برگردوند و منتظر نگاهم کرد. بعد از کمی مکث آروم گفتم:
- آره می‌بینم.
اون‌ها سکوت کردند و بانگرانی بهم خیره شدند.
بابغض، بریده‌بریده گفتم:
- من می‌ترسم! نمی‌خوام من رو از شما جدا کنند.
بابا باصدای آرومی گفت:
- عزیزم! نترس‌. ما تصمیم گرفته بودیم که اگه دوباره این اتفاق برات افتاد، تو رو ببریم پیش یه متخصص، توی یه شهر دیگه؛ چون دکترهای شهر ما نمی‌دونند تو چت شده و شایعه کردند که مریضی تو واگیر داره؛ ولی ما این فکر رو نمی‌کنیم.
من باترس بیشتری گفتم:
- نه! اون‌ها من رو از شما جدا می‌کنند. من اون موقع باید چی‌کار کنم؟
مامان از روی مبل بلند شد و من رو ب*غ*ل کرد و گفت:
- الینا! دختر گلم! نگران نباش؛ اون‌ها هیچ‌کاری نمی‌تونند بکنند.
باچشم‌های درشت و پر از اشکم به مامان خیره شدم و گفتم:
- یعنی دیگه می‌ذارند با دوست‌هام بازی کنم؟ دیگه از من بدشون نمیاد؟
موهای بلندم رو دست کشید و گفت:
- آره‌. باهات بازی می‌کنند. کی گفته اون‌ها دوستت ندارند؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,895
لایک‌ها
19,153
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,563
Points
0
کمی بعد مامانم گفت:
- خب، عزیزم! برو بخواب که فردا صبح باید جایی بریم.
دستم رو به چشم‌های خیسم مالیدم و خواب‌آلود گفتم:
- چشم.
بعد جفتشون رو م*اچ کردم و به اتاقم رفتم. وقتی روی تختم نشستم، ملیسا که کنار بالشم بود رو برداشتم. عروسک خوشگلم رو محکم ب*غل کردم. رنگش صورتی بود و وقتی می‌دیدمش، بوی توت فرنگی می‌داد که خیلی دوستش داشتم. مثل همیشه با ملیسا روی تختم ایستادم. پنجه پاهام رو بلند کردم و سعی کردم که خودم رو به پنجره برسونم. وقتی بالآخره خودم رو به پنجره رسوندم؛ پرده‌ی آبی رو کنار زدم.
بالبخند به ماه خوشگلم که توی آسمون بهم لبخند می‌زد، نگاه کردم و به‌رنگ قرمزی که روی رنگ ماه بود، خیره شدم. بهش گفتم:
- تو چرا این‌قدر خوشگلی؟‌ حتماً بچه‌هات که ستاره‌های خوشگل‌تر از خودتن رو خیلی دوست داری؛ مگه نه؟ من‌که خیلی تو رو دوست دارم؛ چون تو دوستمی.
درسته که اون جوابم رو نداد؛ ولی می‌دونستم که صدام رو شنیده.
براش ب*و*س فرستادم و باشادی خودم رو، روی تخت نرمم انداختم که توش فرو رفتم. کمی، بعد از این‌که ملیسا رو ناز کردم، خوابم برد.
صدای مامانم رو شنیدم و بعد حس کردم که موهام رو نوازش می‌کنه‌. کمی بعد چشم‌هام رو باز کردم و به چشم‌های مامان خیره شدم. مامان بوسم کرد و با لبخند گفت:
- سلام، عزیزم! بیدار شو و دست‌وصورتت رو بشور.
باصدای خواب‌آلودم گفتم:
- سلام‌. باشه مامان جونم.
مامانم به‌سمت در رفت؛ ولی قبل از این‌که در رو باز کنه به‌سمتم برگشت و گفت:
- عزیزم! به عددهای ساعت نگاه کن و بگو که بازم رنگی می‌بینی و بوش رو هم می‌فهمی؟
به ساعتم نگاه کردم و آروم گفتم:
- آره‌. خیلی خوشگلن.
-خب، الان عدد یک و دو رو بگو.
- یک قرمز و بوی سیب می‌ده؛ دو قهوه‌ای و بوش شکلاتیه.
مامان دوباره مثل همیشه باتعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- باشه عزیزم.
آروم به‌سمتم اومد. دستم رو گرفت و گفت:
- بیا بریم، دختر قشنگم.
مامان من رو به سرویس برد و بعد به آشپزخونه رفتیم. بابام رو دیدم که داشت پنکیک‌ها رو تو بشقاب‌ها می‌ریخت. بابا سرش رو بلند کرد و بالبخند بهم گفت:
- سلام عزیزم، صبحت بخیر. بیا پنکیک‌هایی که دوست داری رو بخوریم.
باشادی گفتم:
- سلام. مرسی بابایی.
مامان به سمتم اومد؛ من رو، روی صندلی نشوند و پنکیک‌های خوشمزم رو خوردم.
بعد از این‌که صبحونمون رو خوردیم؛ مامان لباس‌هام رو تنم کرد و از خونه بیرون رفتیم. سوار ماشین شدیم. بابام می‌گفت که می‌خوایم به یه شهر بزرگ بریم‌‌. من خیلی خوشحال بودم و با شادی بالاوپایین می‌پریدم.
بابا جلوی چراغ قرمز وایساد و من به لباس آبی دختری که از کنار ماشینمون رد می‌شد، نگاه کردم. بوی بارون رو حس کردم. باشادی گفتم:
- آخ‌جون! بارون.
مامان و بابا باتعجب بهم نگاه کردن و باهم گفتند:
- بارون؟
- آره‌. بوی بارونه؛ پس چرا بارون رو نمی‌بینم؟
بابا آروم گفت:
- نه عزیزم. بارون نمیاد؛ حتماً اشتباه حس کردی.
مامان با نگرانی به بابا نگاه کرد و گفت:
- تام! الینا داره روز‌به‌روز بدتر می‌شه.
- نگران نباش. الان دیگه می‌رسیم.
و بعد نگاهی به‌ چراغ سبز انداخت و گفت:
- خب این هم سبز شد‌. بریم که نزدیکیم.
بابا ماشین رو حرکت داد‌. به شهر نزدیک می‌شدیم؛ آخه همین‌جوری خونه‌ها خوشگل‌تر می‌شدن. ماشین رو کنار پارک کرد و هممون پیاده شدیم.
جایی که داشتیم می‌رفتیم، برق می‌زد.
باذوق گفتم:
- چقدر خوشگله! خیلی برق می‌زنه.
مامان بالبخند نگاهی بهم انداخت و گفت:
- نه. هیچ ساختمونی برق نمی‌زنه.
- مامان! ببینش.
مامان نگاهی بهش کرد و بعد از این‌که بهم خیره شد، گفت:
- آره خوشگلم. الآن که دارم بیشتر نگاه می‌کنم؛ راست میگی، برق میزنه.
باخوش‌حالی به مامان نگاه کردم و گفتم:
- آخ‌جون! پس توئم می‌بینی.
بعد مامان دستم رو گرفت و به‌سمت اون‌جای خوشگل رفتیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,895
لایک‌ها
19,153
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,563
Points
0
تا یه ساعت اون‌جا منتظر موندیم. من اون‌جا دور می‌زدم و به همه‌جا سرک می‌کشیدم.
یه ساعت بعد، خانمی ما رو صدا زد و ما وارد اتاقی شدیم.
یه خانم مهربونی رو پشت میز دیدم. روی رنگ سفید لباسش هاله‌ای از رنگ صدفی دیدم. طعم وانیل رو احساس کردم که خیلی دلم خواست. اون خانم بلند شد و بهمون سلام کرد و ما هم جوابش رو دادیم. با اشاره‌اش به صندلی‌ها، روی صندلی قهوه‌ای‌رنگی که بوی شکلات می‌داد، نشستم.
بابا برگه‌ای بهش داد و گفت:
- برای دخترم پیش شما اومدیم. توی شهر خودمون پیش هر دکتری که رفتیم نمی‌دونست دخترمون چی شده. از یه سالگی تا الآن این اتفاقی که توی برگه نوشتم، براش میفته و ما نگرانش هستیم و این‌که جدیداً این حسش شدیدتر شده.
اون خانم، سری تکون داد و بعد از این‌که بادقت یه برگه‌ای رو خوند؛ چندلحظه به من نگاه کرد و بالبخند بهم گفت:
- عزیزم! اسمت چیه؟ چند سالته؟
آروم گفتم:
- الینام، شیش سالمه.
لبخندی بهم زد و گفت:
- چه اسم قشنگی داری! خب بگو عزیزم؛ وقتی که به عدد نگاه می‌کنی رنگ‌وبوش رو متوجه می‌شی؟ وقتی که آهنگ گوش میدی، بویی حس می‌کنی و رنگ‌وتصویری رو می‌بینی؟
نگاه پرسش‌گرم رو به بابا دوختم و گفتم:
- بابا! بگم؟
- آره، بگو عزیزدلم.
سرم رو تکون دادم و بهش گفتم:
- آره؛ مگه شما نمی‌بینید؟
با لبخند مهربونی گفت:
- نه عزیزم. تو می‌بینی و بوشون رو می‌فهمی؛ چون تو خاصی!
آروم گفتم:
- ولی بعضی‌وقت‌ها، حس خوبی بهشون ندارم.
- می‌دونم عزیزم؛ ولی نباید بترسی؛ چون از ویژگی‌های خاص توئه. یه قدرت خاص داری که بقیه ندارند.
باذوق خندیدم و گفتم:
- واقعاً؟ یعنی من قدرت دارم؟
دستم رو که روی میزش گذاشته بودم؛ گرفت و بالبخند گفت:
- معلومه که قدرت داری. فقط اصلاً نباید نگران باشی. بدون که حس خوبی بهت می‌ده، مطمئن باش.
با نیش باز سری تکون دادم و گفتم:
- شما بوی خیلی خوبی می‌دین. وقتی به لباستون نگاه می‌کنم بوی وانیل می‌دین.
به من لبخند زد و بعد به بابام نگاه کرد و گفت:
- اگه میشه الینا جان رو ببرین بیرون و منتظر باشید.
بابا سرش رو تکون داد. باهم بیرون رفتیم و روی همون صندلی‌ها نشستیم.
با صدای مامان، رشته‌ی افکارم پاره شد. سرم رو بلند کردم. بهش نگاه کردم و گفتم:
- مامان! دوباره حرف‌های اون دکتری که اون موقع شیش سالم بود؛ به مطبش رفته بودیم رو برام تعریف می‌کنی؟
بعد از کمی مکث سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه عزیزم. خب دکتره اون روز بهم گفت به‌خاطر این‌که نترسی، بهت گفته که قدرت خاصی داری و بقیه ندارند؛ ولی درحقیقت بیماری تو اسمش سنیستزیاست. یه اختلال و توهم نیست؛ یه توانایی ژنتیکی هست که فرد با اون حس‌آمیزی ناخودآگاه می‌کنه.
موقع دیدن عددها، رنگ‌ها و کلمات، طعم و بوشون رو حس می‌کنی.
صداها رو می‌بینی؛ کلمات رو می‌چشی یا رایحه‌ها رو با پو*ست خودت لمس می‌کنی. وقتی که آهنگ گوش میدی یا کتاب می‌خونی برات سخت میشه و خسته میشی؛ چون چندین حس رو باهم تجربه می‌کنی طوری که موسیقی مزه‌ی خاصی برات تداعی میشه و کلمات رنگ دارن. این بیماری به‌خاطر یه نوع سیم‌کشی در مغز به‌وجود اومده. همه‌مون با ارتباطات عصبی که اجازه بروز سینستزیا رو می‌ده به‌دنیا میایم؛ ولی بعضی از ما موقع رشد، این ارتباطات رو از دست میدیم. اون‌هایی که این بیماری رو دارند، فکر می‌کنند که وضعیتشون طبیعیه؛ ولی وقتی‌که اولین‌بار تفاوتشون بابقیه رو می‌فهمند، هم خودشون دچار ترس و اضطراب می‌شن و هم بقیه تعجب می‌کنند. معایب و مشکلاتی که داره اینه که احساس تنهایی و خستگی رو داری و این‌که تب می‌تونه باعث تشدید بیماریت بشه. یه کلاس شلوغ برات خیلی سخته، یا مثلا خوندن یه متن، خیلی می‌تونه برات آزاردهنده باشه؛ چون هرحرفی یه رنگی داره. به‌خاطر همین وقتی می‌خواستی کلاس اول بری، معلم‌ خصوصی آوردیم. مزایایی که داره اینه که سریع‌تر یه کلمه خاص رو بین یه متن می‌تونی پیدا کنی. حافظه تصویری قوی داری. موقع حفظ کردن یه متن یا عدد، علاوه برشکل کلمات، شخصیتشون، رنگشون یا حتیٰ مزه و بوی اون‌ها رو حفظ میشی.
بدون این‌که تلاشی برای محاسبات در ذهنت بکنی؛ نتیجه محاسبات رو می‌بینی. حتی می‌تونی احساس کنی که یه عدد «اول» یا «مرکب».
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,895
لایک‌ها
19,153
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,563
Points
0
بعد از این‌که حرف‌های مامان تموم شد؛ سرم رو به آرومی، پایین بردم و به فرش کرم‌ رنگمون که بوی وافل می‌داد و من ازش بدم می‌اومد، خیره شدم.
نمی‌فهمم برای چی این همه‌ سال بهم نگفتند و فکر می‌کردم دیوونه‌م؛ چون با همه تفاوت داشتم. این حس خیلی آزارم می‌داد. توی این سال‌ها که اصلاً نمی‌تونستم مدرسه برم، برام معلم‌ خصوصی گرفتند و توی خونه درس می‌خوندم. از بیرون فراریم و همیشه موقع درس خوندن خسته می‌شم؛ چون جزئیات خیلی زیاد بودن، اذیت می‌شدم.
صدای بابا، من رو از افکارم به بیرون پرت کرد. سرم رو بالا گرفتم بهشون نگاه کردم.
- الینا! خوبی؟
نفس خسته‌ای کشیدم و گفتم:
- نه، اصلاً خوب نیستم. می‌شه بگید که چرا این همه‌ سال بهم نگفتید و من فکر می‌کردم از همه متفاوتم و دیوونه‌م؟! این‌ همه مدت، من فکر می‌کردم یه قدرت دارم. وقتی که بچه بودم اولش یه خرده ترسیدم؛ ولی بعد که اون دکتر بهم گفت تو قدرتی داری که کسی نداره و خاص هستی، به‌خاطر رویاهای بچه‌گونم خیلی خوش‌حال بودم؛ ولی هرچه‌قدر که بزرگ‌تر می‌شدم و بیشتر می‌گذشت، بیشتر می‌ترسیدم. از اون‌موقع این ترس توی وجودمه.
مامان نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت:
- عزیزم! اون موقع‌ها تو کوچیک بودی؛ ولی الآن که به سن هفده‌سالگی رسیدی، بهتر می‌تونی این موضوع رو درک کنی.
- می‌دونم مامان؛ ولی کاش زودتر بهم می‌گفتید.
از روی مبل بلند شدم و خواستم به‌سمت اتاقم برم که با صدای مامان ایستادم و سرم رو به سمتش برگردوندم که گفت:
- کجا؟ می‌خوایم شام بخوریم.
- نه، نمی‌خورم. می‌خوام بخوابم؛ چون مثل همیشه خیلی خستم.
نگاه خسته‌ای به چهره‌ی ناراحتشون کردم و به‌سمت پله‌ها رفتم.
بعد از اینکه از پله‌های مارپیچ و سرگیجه‌آور خونمون بالا رفتم به اتاق‌ها یه نگاهی انداختم. اولین اتاق سمت راست راهرو، اتاق مامان و بابام بود و سمت‌ چپ انتهای راهرو، اتاق من بود.
به‌سمت در سبز فسفری خوش‌رنگم رفتم که بوی خنکی می‌داد. این رنگ رو خیلی دوست دارم و رنگ‌های دیوار اتاقم، همین رنگی بودند.
بعد از این‌که در رو باز کردم، خودم رو، روی تختم انداختم و دستم رو زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم.
من این همه ساله که دارم فکر می‌کنم عجیب و متفاوتم؛ ولی خب این بیماری که دارم نکات مثبتی‌ هم داره که خیلی دوستشون دارم. اگه فقط به‌نکات مثبتش فکر کنم، بیشتر در آرامش خواهم بود و می‌تونم راحت‌تر با این شرایطم کنار بیام. بعد از کمی فکرکردن، به مامان و بابام حق دادم که می‌ترسیدند ممکنه این بیماری رو نتونم بپذیرم و ممکن بود که بیشتر به وحشت بیفتم. تصمیم گرفتم که فردا ازشون عذرخواهی کنم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بافکر درگیرم بخوابم.
صبح زود باصدای بارون که خودش رو با اشتیاق به پنجره‌ام می‌کوبید، بیدار شدم. پتو رو از روم کنار زدم و از روی تختم بلند شدم. به‌سمت پنجره رفتم و بازش کردم. چشم‌هام رو بستم و زمزمه کردم:
- وای چه بوی خوبی! من عاشق بوی بارونم.
سریع به‌سمت سرویس‌بهداشتی رفتم و بعد از کارهای مربوطه حاضر شدم.
دوون‌دوون به‌سمت بیرون اتاقم دویدم و به پذیرایی رفتم. هنوز کسی بیدار نشده بود. بعد از این‌که چند لقمه نون‌پنیر خوردم؛‌ برای قدم زدن زیر بارون از در بیرون رفتم. وقتی از در اصلی خونه بیرون رفتم، راهم رو به سمت پارک ادامه دادم. وای خدا جونم! مرسی. خیلی بارون قشنگیه! عاشق بوی بارونم. عطر خوش نم‌خورده خاک و خنکی، ریه‌هام رو پر کرد و من غرق ل*ذت شدم. باخودم گفتم، کاش می‌تونستم این نیروی عجیبی که از بچگی در وجودم ریشه زده رو به مامان و بابا بگم؛ ولی از عکس‌العمل اون‌ها خیلی می‌ترسیدم. همین الان هم نگران این شرایطم هستند؛ چه برسه به موقعی که بفهمند من حدس می‌زنم قدرتی از نور ماه دارم و این‌که ربطی‌ هم به سینستزیا نداره. حتماً امروز بابت دیشب، ازشون عذرخواهی می‌کنم.
همین‌جور که غرق فکر بودم، به کسی محکم خوردم و عطر خوش‌بوی تلخش مشامم رو پر کرد. یه‌سری عکس از رنگ‌های مختلف و نوشته رو زمین پخش شد و اون به سمت زمین خم شد و شروع به جمع کردنشون کرد.
زیر ل*ب با صدای بم و عصبانیش گفت:‌
- وای نه؛ چه شانسی! الآن کل برگه‌هام خیس میشن.
سریع به سمتش رفتم و منم کمکش کردم. بااسترس گفتم:
- وای! خیلی ببخشید. من اصلاً حواسم نبود. الآن کمکتون می‌کنم.
همین‌جور که داشتم برگه‌ها رو جمع می‌کردم یه لحظه چشمم به کلمه‌ی داخل برگه افتاد و باتعجب زمزمه کردم:
- سینستزیا!
پسره سرش رو بلند کرد و گفت:
- آره. تحقیقم بود که همه‌اش رو خ*را*ب کردی.
بعد این‌که، خیره‌ی چشمای آبیم شد، چشم‌هاش از رنگ عصبانیت به‌سمت آرامش رفت و گفت:
-واقعیه؟ تاحالا همچین رنگی ندیده بودم! مثل دریا می‌مونه.
موهام رو که با کلنجار جلوی صورتم اومده بودن رو پشت گوشم دادم و باخجالت گفتم:
- آره همه همین رو میگن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,895
لایک‌ها
19,153
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,563
Points
0
برگه‌های خیسی که الآن دیگه چیزی ازش باقی نمونده بود رو جمع کردیم.
اون پسر با ناراحتی بهشون خیره شد و انداختشون توی سطل‌آشغالی که نزدیک یه پارک بودیم. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- همه زحمت‌هام به باد رفت.
با ناراحتی گفتم:
- بازم ببخشید. من می‌تونم کمکت کنم؛ چون راجع‌به سینستزیا اطلاع دارم.
- مطمئنی که اطلاعات درستی ازش داری؟ من فردا باید تحقیقم رو تحویل بدم.
- بله، مطمئن باش. جلوتر یه آلاچیق هست. فکر کنم قلم و کاغذم داشته باشی؛ بریم او‌ن‌جا، می‌نویسم.
سری تکون داد و تشکر زیرلبی‌ کرد. بعد از این‌که زیر آلاچیق رفتیم؛ اون بهم یه قلم و کاغذ داد و من هرچی که راجع‌‌به این بیماری می‌دونستم، نوشتم و ویژگی‌های بد و خوبش رو هم نوشتم.
بعد از این‌که تموم شد به دستش دادم و شروع به خوندن کرد. بعد از خوندنش، با حیرت گفت:
- چه کامل نوشتی! ممنونم.
- خواهش می‌کنم؛ فقط اگه دیدی توضیحش کمه، خودت تونستی باز هم بهش اضافه کن.
سری تکون داد و گفت:
- از آشنایی باهات خوشبختم. من ویلیام هستم.
- منم همین‌طور. الینام.
- تازه اومدی این‌جا؟ چون تاحالا ندیده بودمت.
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
- نه، من اهل همین‌جام؛ فقط خیلی کم بیرون میام.
کمی تو سکوت به صدای بارون که دیگه داشت قطع می‌شد، گوش کردیم و نگاهی به ساعتم انداختم و با تعجب گفتم:
- ساعت ده شده! ببخشید من دیگه باید برم. یه وقت پدر و مادرم نگرانم میشن. خداحافظ.
- باشه، خداحافظ الینا.
دست تکون دادم و از اون‌جا دور شدم.
خيلی تعجب کرده بودم و هیجان‌زده‌ هم بودم؛ چون بعد از این همه سال با کسی آشنا شدم و با غریبه حرف زدم.
فکرم رو آزاد کردم و از هوای تازه‌ی بعداز بارون تازه بند اومده، لـ*ـذت بردم.
وقتی وارد خونه شدم دیدم مامان و بابام نگران جلوی در راه میرند و تلفن به دست‌اند.
با صدای بسته شدن در باعجله به‌سمتم برگشتن و وقتی من رو دیدن نفس راحتی کشیدن. بابا باعصبانیت گفت:
- معلوم هست کجایی؟!
مامان با لحن نگرانی گفت:
- کجا بودی؟ تاحالا تنهایی بیرون نمی‌رفتی و خیلی وقته‌ هم نرفتی. تازه صبح زود هم رفتی. ما از نگرانی این‌جا مُردیم! موبایلت رو هم که جواب نمیدی.
نگاهی به گوشی خاموشم انداختم و گفتم:
- خاموش بوده. ببخشید من قصد نگران کردنتون رو نداشتم؛ فقط دیدم داره بارون میاد، رفتم بیرون قدم بزنم و ذهنم آزاد بشه.
بابا با صدایی که دلخور بود گفت:
- باشه عزيزم؛ ولی ديگه این کار رو نکن. قبل از رفتنت به ما خبر بده.
- چشم.
صورتشون رو بـ*ـوس محکمی کردم و گفتم:
- بابت حرف‌های دیشب هم معذرت می‌خوام.
اون‌ها هم من رو بوسیدند و گفتند:
- عیب نداره عزیزم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,895
لایک‌ها
19,153
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,563
Points
0
امروز هم مثل همیشه گذشت؛ فقط نزدیک‌های هشت شب به‌سمت تاب حیاط خونمون رفتم که عاشقش بودم؛ چون وقتی تاب می‌خوردم، باد با موهای بلندم بازی می‌کرد و حس سبکی بهم دست می‌داد. نفس عمیقی کشیدم و گل‌های نرگسی که دورتادورم رو احاطه کرده بود، به مشامم رسید. حس خیلی خوبی به من دست داد که وصف نشدنی بود. همین‌جور که تاب می‌خوردم و از اون فضا ل*ذت می‌بردم به ماه پر نورم که خودش رو به رخم می‌کشید خیره شدم. از بچگی هم‌دردم بود.
هنوز در شرایطی قرار نگرفته بودم که بدونم چه قدرت‌هایی دارم و از این می‌ترسیدم که اگه روزی معلوم شدند، نتونم خودم رو کنترل کنم و اوضاع از اینی که هست خیلی بدتر بشه. یه‌لحظه ترس وجودم رو گرفت. نکنه یه وقت این قدرت ناشناخته‌ام که خودمم نمی‌دونم چیه و چرا همیشه حسش می‌کنم رو همه بفهمند؟ اون‌موقع دیگه از مامان و بابام هیچ‌کاری برنمیاد.
توی همین فکرها بودم که یهو نیروی عجیبی رو درونم حس کردم که هروقت می‌ترسیدم سراغم می‌اومد. بعد از چند دقیقه که تاب خوردم، هنوز هم این نیرو رو حس می‌کردم. این‌دفعه این نیرو بیشتر طول کشید. همیشه زود تموم می‌شد. باترس از تاب پایین اومدم و لرزون و شتاب‌زده به‌سمت خونه دویدم.
سریع به‌سمت پله‌ها رفتم که به اتاقم برم. توی پله‌ها چند بار سکندری خوردم و نزدیک بود به پایین پرت شم؛ ولی به‌زور تعادلم رو نگه داشتم. وقتی‌ وارد اتاقم شدم، دستم رو، روی قلبم گذاشتم و نفس نفس زدم. صدای قلبم گوشم رو کر کرده بود. آروم و لرزون به‌سمت تختم رفتم؛ ولی یه‌لحظه به‌سمت آیینه‌ی اتاق که رو‌به‌روی تخت بود، برگشتم که چهره‌ی ترسونم رو نگاه کنم و سعی کنم خودم رو آروم کنم؛ ولی به جاش وحشت‌زده به آیینه‌ای نگاه کردم که خودم رو داخلش نمی‌دیدم! به‌سمت آیینه رفتم و به آیینه ضربه‌ی آرومی زدم. صدا داد؛ ولی نه دستم رو می‌دیدم و نه خودم رو.
وای! نکنه مامان و بابا من رو موقعی که سوار تاب نامرئی شده بودم، تاب رو خالی دیده باشند؟ چون سوار تاب بودم و یهو غیب شدم. ببیشتر از قبل ترسیدم و وحشت‌زده شدم. بلند گفتم:
- خدایا! داره چه بلایی داره سرم میاد؟
نمی‌دونم چه‌قدر اون‌جا ایستاده بودم که صدای مامان من رو از جا پروند که گفت:
- الینا! کجایی؟
با ترس و لرز به مامانم خیره شدم که جلوی در وایساده بود. حالا دیگه داشتم سکته می‌کردم.
مامان نگاهی به تخت نامرتبم کرد که بالشم زیر پتو بود و هر کی می‌دید فکر می‌کرد کسی اون‌جا دراز کشیده. باتعجب گفت:
- الینا! الان خوابیدی؟ ساعت هنوز هشته.
نکنه یهو جلوش ظاهر بشم؟ وای نه! بدبخت می‌شم. وقتی دیدم مامان داره به‌سمت تختم میره یهو به خودم اومدم و رو‌به‌روی تخت بافاصله از مامان ایستادم و آروم جوری که انگار صدام به زور از زیر پتو در بیاد، گفتم:
- نه مامان! سرم خیلی درد می‌کنه. یه خرده دراز کشیدم و می‌خوام برم دوش بگیرم که یه ذره حالم بهتر شه. ببخشید، می‌شه بری بیرون؟
- باشه عزیزم. زود بیا که بعدش شام بخوریم.
من هم صدام از این اوضاع وحشتناک و پیچیده‌ای که برام اتفاق افتاده بود در نیومد و مامان به سمت در برگشت و بیرون رفت. نفس راحتی کشیدم و سریع به‌سمت آیینه برگشتم. باز هم خودم رو نمی‌دیدم. چشمم به گوشیم که جلوی آیینه بود افتاد و برداشتمش. توی قسمت دوربین رفتم و دستم رو به صورتم زدم. وای خدای‌ من! پوستم رو حس می‌کنم؛ ولی خودم این‌جا نیستم.
گوشی رو، روی تختم پرت کردم و خودمم کنارش نشستم. شاید کمی آروم بشم، این ترسم بریزه. دست‌هام رو جلوی صورتم گرفتم و بهش چشم دوختم؛ بلکه دوباره ظاهر بشن و ببینمشون؛ اما بی‌فایده بود. از سرجام بلند شدم. چشم‌هام رو بستم و دوباره مقابل آیینه ایستادم. چندبار نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به خودم بفهمونم که وقتی دوباره به آیینه نگاه می‌کنم خودم رو می‌بینم. چندبار کارم رو تکرار کردم تا زمانی که نفسم منظم و ضربان قلبم به ریتم قبلی برگرده. تو می‌تونی الینا! حتماً زده به سرت دختر! چنین چیزی امکان نداره.
چند دقیقه بعد، به آرومی لای پلکام رو باز کردم و با دیدن خودم، نفس حبس شدم رو بیرون فرستادم. بی‌اراده لبخندی زدم و خطاب به خودم گفتم:
- موفق شدی الینا! گفتم که به‌ سرت زده!
یکم دیگه جلوی آیینه موندم و بعدش راهی حمام شدم. باید قبل از شام حتماً یه دوش می‌گرفتم؛ گرچه خیالم از خودم راحت شده بود؛ ولی هیچ‌جوره از ذهنم بیرون نمی‌رفت. نمی‌فهمیدم چرا همیشه عجیب‌ترین اتفاقات واسه من می‌افتاد. اتفاقایی که حتی نمی‌تونستم برای کسی تعریفشون کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,895
لایک‌ها
19,153
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,563
Points
0
بعد از این‌که از حموم بیرون اومدم، جلوی در حموم ایستادم و موهام رو به دستم گرفتم و آبش رو چلوندم. کاش موهام زود خشک می‌شد؛ چون خیلی گشنم شده بود و حوصله سشوار زدن موهام رو نداشتم. خواستم سشوار رو از کشو در بیارم که حس عجیبی رو بین موهام حس کردم. دستی به موهام کشیدم. باتردید زمزمه کردم:
- یعنی چی؟!
دوباره دستی بهشون کشیدم. خشک شده بودند! باتعجب گفتم:
- الآن چی ‌شد؟
سرم رو تکون دادم و سعی کردم بی‌خیالش بشم؛ پس سریع از اتاقم بیرون زدم. فقط می‌خواستم امشب با این اتفاقات عجیب‌وغریبش تموم بشه؛ ولی نمی‌دونستم که این تازه اولشه!
وقتی به آَشپزخونه رفتم، بوی غذای موردعلاقم یعنی اسپاگتی هوش از سرم برد.
با صدای پام که تو فضای سوت و کور خونه می‌پیچید، مامان و بابا به سمتم برگشتند. مامان بالبخند گفت:
- بهتری عزیزم؟
درحالی که صندلی رو به عقب می‌کشیدم که بشینم، گفتم:
- آره، بهترم.
شروع کردیم به کشیدن غذا و مشغول شدیم. بعد از این‌که با آرامش غذامون رو خوردیم، تشکر کردم و از روی صندلی بلند شدم. میز شام رو جمع کردم. شب‌به‌خیر گفتم و به اتاقم رفتم.
امیدوارم که امشب با این ذهن مشغولم بتونم بخوابم. به‌سمت آیینه روی میزم رفتم و دوباره نگاهی به خودم انداختم. دستی به موهای بلندم کشیدم. به چشم‌هام نگاه کردم که خیلی‌وقت بود غم پشت دریای ناآرومم قرار گرفته بود. من چرا نباید خوش‌حال باشم؟‌ این‌قدر این اتفاقات از اول برام افتاده که دیگه دارم عادت می‌کنم؛ ولی باز هم فکر نکنم به این راحتی بهشون عادت کنم؛ چون هردفعه بیشتر از دفعه قبل تعجب و ترس به‌وجودم سرازیر می‌شد.
سرم رو از آیینه روبه‌روم برگردوندم و به‌سمت پنجره رفتم. به آرومی پرده رو کنار زدم و به ماه پر نورم که از بچگی مثل دوستم شده بود، گفتم:
- کاش منم مثل بقیه زندگی آرومی داشتم و مهم‌تر از همه، دوست واقعی داشتم. چه‌قدر خوبه که هروقت دلم می‌گیره تو هستی و می‌تونم تا هروقت که دلم بخواد به نور زیبات و ستاره‌های کنارت خیره بشم. همیشه مثل دوست‌های صمیمی کنار هم هستید. من همیشه بهشون حسادتم می‌شد که کاش منم پیشت بودم. می‌دونی؟ بعضی وقت‌ها دلم می‌خواد از این‌جا فرار کنم تا پیش تو بیام؛ ولی خب، نمی‌شه.
کمی اون‌جا ایستادم و بعد پرده رو کشیدم.
به سمت میزم رفتم و گوشیم رو به‌همراه هندزفری برداشتم و به‌سمت تختم رفتم. بعد از این‌که دراز کشیدم، صفحه گوشی رو باز کردم و یه آهنگ روشن کردم. تنها چیزی که می‌تونست آرومم کنه آهنگ
I don't wanna be you anymore از بیلی‌آیلیش بود.
با گوش‌دادن آهنگ، انواع رنگ‌ و تصویر‌هایی که آدم رو به رویا می‌برد تو ذهنم نقش بست. وقتی که آهنگ رو برای چهارمین بار گوش دادم، قطعش کردم. چشم‌هام رو بستم و بعد از چند دقیقه به خواب عمیقی فرو رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,895
لایک‌ها
19,153
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,563
Points
0
صبح زود، با صدای پرنده‌ای که گوشم رو نوازش می‌کرد؛ چشم‌هام رو باز کردم. به‌سمت پنجره برگشتم و به پرنده‌ی آبی که لبه‌ی پنجره نشسته بود نگاه کردم و لبخند شیرینی زدم. پتو رو کنار زدم و به‌سمت اون پرنده رفتم و دستم رو به‌سمتش دراز کردم؛ اما اون سریع فرار کرد و به آسمون رفت. چقدر خوبه که آزاده.
به‌سمت سرویس رفتم و بعد از کارهای مربوطه، به آشپزخونه رفتم. طبق معمول صدای رادیو باز بود. از بچگی عادت داشتم که صداش رو بشنوم؛ در واقع اهالی شهر کوچیک ما، عادت داشتند بیشتر از این‌که تلویزیون نگاه کنند؛ به رادیوی محلی خودمون گوش بدند. درواقع دوست داشتیم بیشتر توی دنیای کوچیک خودمون غرق بشیم و به دنیای خارج از این‌جا کار زیادی نداشتیم. مامان رو دیدم که روی میز صبحونه می‌چید. سرش رو به‌سمتم گرفت و گفت:
- صبحت بخیر عزیزم.
لبخندی زدم و گفتم:
- صبح بخیر مامان. امروز چه‌قدر خوشگل شدی!
لبخند مهربون و گرمی زد و دستی به موهای نسبتاً کوتاه و قهوه‌ایش کشید.
بعد از اینکه بابا اومد، شروع به خوردن کردیم. وقتی صبحانم تموم شد از پشت میز بلند شدم و تشکر کردم و گفتم:
- من می‌رم پیاده‌روی.
بابا درحالی که آخرین گازش رو به نون‌ تست مرباییش می‌زد، گفت:
- این روزها زیاد بیرون می‌ری. نکنه دوستی پیدا کردی؟
شونه‌هام رو بالا کشیدم و سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه؛ اما احساس می‌کنم این روزها هوا خیلی خوب شده‌.
در جواب این حرفم لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- مواظب خودت باش.
سری تکون دادم و بعد از حاضرشدن، به‌سمت همون پارکی رفتم که ویلیام رو دیده بودم.
همین‌جوری که دست‌هام توی جیبم بود قدم‌زنان به پارک نزدیک می‌شدم. سرم رو بالا آوردم که یهو ویلیام رو دیدم که توی همون آلاچیق بود و کلی برگه جلوش بود. درحالی که یه خودکار رو بالای ل*بش گذاشته بود؛ تمرکز کرده بود و بعد تندتند یه چیزی رو توی برگه‌ای می‌نوشت.
روبه‌روش ایستادم؛ ولی این‌قدر غرق نوشتن بود که من رو ندید. صدام رو صاف کردم و گفتم:
- سلام ویلیام.
یهو سرش رو که به‌سمت چپ برده بود و داشت فکر می‌کرد، به‌سمتم آورد که تقی صدا داد و من با خودم گفتم ''اوه! گ*ردنش شکست''. سرفه‌ای زد و گفت:
- الینا! تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟‌چه‌طوری؟
باخنده گفتم:
- من‌که اومدم قدم بزنم. تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
اشاره‌ای به برگه‌های جلوش کرد و گفت:
- مشغول تحقیق دیروزم هستم. استادمون بهم گفت با این‌که موضوع تحقیقم خوب و جدیده؛ ولی باز هم باید روش کار بشه و مطلب اضافه کنم که الآن دیگه تمومش کردم.
- اگه می‌خوای من بخونمش؟
سری تکون داد و برگه‌ها رو به دستم داد و گفت:
- البته. بیا بخون.
شروع به خوندن مطالبش کردم. چه خط خوبی داشت؛ اصلاً بهش نمی‌خورد. سرم رو با رضایت تکون دادم و باخنده گفتم:
- خطت خوبه‌ها! بهت نمی‌خوره. به‌نظر من کامل شده.
خندید و گفت:
- ممنون.
بعد از این‌که برگه‌هاش رو از دستم گرفت، همشون رو تو یه پوشه قرمز گذاشت و به‌سمتم اومد و گفت:
- می‌خوای بریم قدم بزنیم؟
- آره بریم.
- خب خودت رو معرفی می‌کنی؟ فرصت نشد آشنا بشیم.
- الینا لاکوود. هفده سالمه. همین‌جا به‌دنیا اومدم. خواهر و برادر هم ندارم، تک‌فرزندم.
- من هم ویلیام جیسون. هیجده سالمه. اهل همین‌جام. اتفاقاً من هم تک‌فرزندم و پدرم افسر این محله‌ست.
لبخندی زد و گفت:
- باز هم خوشبختم.
- منم.
کمی بعد، برای قدم‌زدن بلند شدیم و به راه افتادیم. اون پارک، تنها بزرگ‌ترین پارک شهر بود و قدم زدن داخلش تقریباً یک ساعتی طول می‌کشید. برعکس من، ویلیام خیلی خوب می‌تونست صحبت کنه و باعث بشه که دیگران از حرف‌هاش ل*ذت ببرند و تمام‌ مدت موضوعات جدیدی واسه گفتن داشت و من تمام اون یک ساعت رو در سکوت باهاش طی کردم. هر از گاهی هم سعی می‌کردم با کلماتی اعلام حضور کنم. خودم هم می‌دونم که چه‌قدر ناامید کننده‌ست؛ اما خب متأسفانه همین بودم.
روی یه نیمکت نشستیم. دست‌هام رو توی هم قفل کردم و نگاهی بهشون کردم. ویلیام به آرومی گفت:
- الینا! خوبی؟ یه‌کم توی خودتی.
سرم رو بالا آوردم و به چشم‌های مشکیش خیره شدم. لبخند ملایمی زدم و گفتم:
- خوبم؛ فقط ذهنم درگیر اتفاقات عجیبی هست که همیشه برام پیش میفته. تو زندگیت چه‌جوریه؟
کمی بهم خیره شد و گفت:
- خب، هر کسی تو زندگیش یه‌سری اتفاقاتی براش میفته که انتظارش رو نداره؛ ولی خب، من همیشه زندگی آرومی دارم و هرروزش برام تکراریه و تازگی نداره.
زیر ل*ب جوری که خودم هم به‌زور شنیدم، گفتم:
- ولی نه هرکسی.
ویلیام به آب‌خوری که رنگش کرم بود اشاره کرد و گفت:
- من تشنم شده؛ بریم آب بخوریم. باشه‌ای گفتم و به‌سمتش رفتیم.
بعد از این‌که ویلیام آب رو خورد و تشنگیش رفع شد، من هم نزدیک شدم و دستم رو زیر آب گرفتم که بخورم؛ ولی یهو بوی بدی رو حس کردم. باتعجب به آب خیره شدم که رنگش تیره شده بود. ویلیام صدام زد:
- الینا! چی‌ شده؟ چرا آب نمی‌خوری؟
سرم رو سریع به‌سمتش برگردونم و با چشم‌هام به آب تیره‌رنگی که از دستم می‌چکید رو نشون دادم و گفتم:
- ویلیام! ببین. چرا آب این رنگی شده؟
باتعجب به من و آب، یه نگاهی انداخت و گفت:
- ولی من‌که چیزی نمی‌بینم. رنگش مثل همیشه شفافه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,895
لایک‌ها
19,153
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,563
Points
0
باز باتعجب به آب خیره شدم و نگران به ویلیام گفتم:
- الآن حالت خوبه؟
- آره. نگران نباش. حالم خوبه.
بعد با نیش باز چرخی زد و گفت:
- ببین سرحالم.
خندیدم؛ اما نتونستم آب بخورم. امیدوار بودم اتفاق بدی نیفته؛ چون نمی‌تونستم توی دومین دیدارم همچین چیزی رو درمورد خودم بهش بگم؛ حتیٰ با این‌که می‌دونستم درمورد سینستزیا اطلاعات نسبتاً کاملی داره. به‌سمت خونه حرکت کردیم. پرسید:
- خونتون کجاست؟
- همین کوچه پایینی.
باتعجب گفت:
- واقعاً؟‌ اتفاقاً خونه ما چندتا کوچه بالاتره. عجیبه که حتی تو رو موقع مدرسه رفتن هم ندیدم!
- من‌که گفتم، خیلی بیرون نمیام. حق داری که من رو ندیدی؛ چون توی خونه معلم‌ خصوصی داشتم.
سری تکون داد و گفت:
- موفق باشی. فقط سعی کن بیشتر بیای بیرون؛ وگرنه همیشه خسته می‌شی.
تشکری کردم و توی دلم با ناراحتی، آهی کشیدم و گفتم:
- اتفاقاً بیشتر بیرون بیام؛ خیلی خسته می‌شم و مردم هم من رو می‌بینند.
جلوی در خونمون با ویلیام خدافظی کردم و اون به خونشون برگشت.
***
دو هفته بعد
صبح زود بیدار شدم و به‌سمت آشپزخونه رفتم تا آب بخورم؛ اما قبل از اینکه آبی از گلوم پایین بره، دوباره همون بوی بد رو حس کردم که قیافم درهم شد. بهش خیره شدم و اون رنگ تیره رو داخلش دیدم. باتعجب همراه لیوان آب، به‌سمت مامان رفتم و داد زدم:
- مامان! یه لحظه بیا. تو هم این آب رو تیره می‌بینی؟
مامان باتعجب سرش رو بالا آورد و نگاهی به آب داخل لیوان انداخت و باتعجب گفت:
- نه؛ چطور؟
-آخه دو هفته پیش که می‌خواستم از آب‌خوری پارک، آب بخورم هم رنگش همین‌جوری بود و بوی خیلی بدی می‌داد.
مامان لیوان رو از دستم گرفت و بو کرد و گفت:
- نه این بویی نمی‌ده، معمولیه.
خواست از اون بخوره که سریع آب رو از دستش گرفتم و داد زدم:
- نه! نخور. شاید خ*را*ب باشه.
- چی می‌گی دختر؟‌ مگه می‌شه؟
بابا که صدای سروصدای ما رو شنیده بود، از پله‌ها پایین اومد و گفت:
- چی‌ شده اول صبحی؟
مامان سرش رو با تأسف تکون داد و گفت:
- بیا ببین دخترت چی می‌گه! می‌گه این آب بوی بدی می‌ده و تیره شده.
بابا با چشم‌های گردشده به‌سمتمون اومد و آب رو از مامان گرفت. اون رو بو کرد و نگاهی بهش انداخت و گفت:
- نه، سالمه.
باکلافگی گفتم:
- یه بار همین رو توی آب‌خوری پارک دیدم؛ ولی باز این‌دفعه هم دیدم. من مطمئنم درست می‌گم.
نگاهی بهم انداختند و دوباره به آب خیره شدند.
بااحترام و مطمئن گفتم:
- لطفاً تا وقتی که مطمئن نشدیم که آب خونه‌های دیگه هم این‌جوری هست یا نه، از این آب نخورید. شما که می‌دونید من می‌تونم چیزی رو ببینم که شما نمی‌تونید.
سری تکون دادند و بابا گفت:
- باشه عزیزم؛ تا وقتی که اطمینان پیدا نکردیم از این آب نمی‌خوریم. من الآن میرم چندتا آب‌معدنی بخرم تا آب داشته باشیم.
- ممنون بابا؛ فقط یه‌ لحظه من برم آب سرویس و حمام رو هم چک کنم.
بعد از این‌که اون‌ها رو هم همین‌جوری دیدم، بانگرانی پیششون اومدم و گفتم:
- اون‌ها هم همین‌جوری بودند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا