کامل شده داستان کوتاه سینستزیا | Kimia Kardan کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Kooki♡
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
از بوفه شکلات گرفتم. احساس می‌کردم فشارم خیلی افتاده. کاش این مشکلاتم حل می‌شد؛ واقعاً دارم اذیت می‌شم. نفسم رو محکم دادم بیرون و دستی به‌ سرم کشیدم.
- الینا!
سرم بالا آوردم و ویلیام رو دیدم. رنگ به صورتش، برگشته بود. لبخندی زدم و سعی کردم حالم رو خوب نشون بدم.
- سلام. خوش‌حالم که حالت خوب شده.
- ممنونم. چیزی شده؟
باتعجب گفتم:
- نه. قراره چی شده باشه؟
با اخم گفت:
- بن بهم گفت حالت بد شده بود. چی شده؟ کاری از دستم برمیاد؟
بن دهن‌لق، برای چی بهش گفته؟ نگرانش کرده.
- نگران نباش. الآن خوبم. به‌خاطر سینستزیا بود. تاحالا این‌جوری نشده بودم.
ویل بهم آب و مسکن رو داد و گفت:
- چی شد؟
مسکن رو خوردم و گفتم:
- سرم درد می‌کرد و نفسم تنگ شده بود.
نگران گفت:
- الآن که دیگه این‌جوری نیستی؟ می‌خوای بریم داخل، معاینت کنند؟
- نه‌نه! به‌خاطر شلوغی بیش از حد اون‌جا بود که این‌جوری شدم؛ اگه دوباره برم داخل، حالم بد می‌شه.
- باشه. فقط قبل از این‌که بریم خونه، آب بخرم.
- باشه‌.
وقتی داخل مغازه شدیم، صدای بحث می‌اومد. مردی با صدای بلندی می‌گفت:
- برای چی این‌قدر قیمت‌ها رو گرون کردید؟ ما باید هر روز آب‌معدنی بگیریم.
- آقای محترم! قیمت‌ها رو که ما گرون نکردیم. به‌جای بحث‌کردن خریدت رو بکن و برو. بذار مردم خریدشون رو بکنند.
- همین مردم باید به خرج بیفتند که از تشنگی نمیرند!
باخشم پولش رو روی میز کوبید و تنه‌ای به یه نفر زد و رفت. منتظر ویلیام شدم و حرف‌های مردم رو شنیدم که می‌گفتند:
- معلوم نشده که کی این بلا رو سرمون آورده؟
- نه؛ فقط منتظر اون روزی‌ هستم که مجازات بشه.
- دیگه نمی‌تونیم تو این شهر زندگی کنیم! باید اسباب‌کشی کنیم.
- آره؛ اگه تا چند هفته دیگه وضع همین‌جوری باشه، منم می‌رم.
با ناراحتی به حرف‌هاشون گوش می‌کردم. واقعاً کی دلش اومده همچین کاری با ما بکنه؟
- الینا!
- بله؟
- بریم.
نزدیک خونمون بودیم که ویل گفت:
- شهرمون مثل شهر ارواح شده. هیچ‌کس این‌جا نیست. خیلی‌ها بیمارستانند یا توی خونه.
- آره. بیماری روزبه‌روز داره بیشتر می‌شه. مخصوصاً بچه‌های کوچیک بیشتر مریض شدند. پدرت هنوز کسی رو پیدا نکرده؟
- نه، متأسفانه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
- الینا! حتماً برو دکتر.
- باشه؛ اگه باز حالم بد شد، می‌رم.
سری تکون داد و به سمتم اومد. محکم بغلم کرد. توی گوشم زمزمه کرد:
- مواظب خودت باش! خیلی نگرانت شدم.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه.
به چشم‌هام نگاه طولانی کرد و پیشونیم رو ب*و*سید. صورتم از خجالت سرخ شد و سرم رو پایین انداختم. ویلیام خنده بلندی کرد و گفت:
- خداحافظ خانم خجالتی.
با صدای آروم گفتم:
- خداحافظ.
به‌سمت خونه رفتم و دوباره پسره همسایه‌مون رو دیدم که به موتورش تکیه داده بود و باخشم بهم نگاه می‌کرد. باتعجب بهش نگاه کردم و خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو کشید سمت خودش و گفت:
- اون کی بود؟
- به‌شما ربطی داره؟
- زود باش، بگو!
بازوم رو کشیدم و گفتم:
- ولم کن.
من رو تکون داد و گفت:
- تا نگی، ولت نمی‌کنم.
صدای بابام اومد که باعصبانیت گفت:
- دخترم رو ولش کن!
با قدم‌های محکم به سمتمون اومد و من رو از دست‌های اون پسره‌ی دیوونه بیرون کشید.
- بار آخرت باشه مزاحم دختر من می‌شی!
دست من رو گرفت و به‌سمت خونه رفتیم.
- ممنون بابا.
سری تکون داد و گفت:
- اگه باز هم اذیتت کرد بهم بگو تا به حسابش برسم.
- باشه.
داخل خونه رفتیم و مامان به‌سمتمون اومد و باتعجب به صورت سرخ بابا نگاه کرد و گفت:
- تام! چی شده؟
- هیچی نیست کریستین.
مامان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
- الینا! چرا صورتت رنگ‌پریده شده؟ اتفاقی افتاده؟
- نه، خوبم.
- بگید چی شده!
بابا عصبی گفت:
- جیمز مزاحم الینا شده بود.
- جیمز پسر خوبی بود که! حتماً بعد از تذکر بابات دیگه مزاحمت نمی‌شه‌. خب، حالا دست‌هاتون رو بشورید و بیاید نهار بخوریم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
بعد از این‌که غذای خوشمزه‌ی مامان رو خوردم، حموم رفتم که خستگی از تنم بره. داشتم موهام رو خشک می‌کردم که صدای پیام گوشیم اومد. به‌سمت میزم رفتم و برداشتمش. ویل بود.
- سلام الینا. بهتر شدی؟
- سلام ویل. آره خوبم. تو بهتری؟ استراحت کردی؟
- آره خوبم. فردا وقت داری بریم بیرون؟
- آره. کجا بریم؟
- ساعت ۷ بریم بیرون و بعدش هم بریم رستوران؟
- باشه. فعلاً.
- خداحافظ.
به‌سمت تختم برای خواب رفتم؛ ولی فکرهای تو سرم نمی‌ذاشتند بخوابم.
نکنه حالم بدتر بشه؟ اگه باز هم اتفاقی برام افتاد، باید دکتر برم. نباید مامان و بابا رو نگران کنم. به اندازه کافی این همه سال، نگرانشون کردم. چشم‌هام رو محکم بهم فشار دادم و سعی کردم بخوابم. بعد از چند دقیقه خوابم برد.
با صدای در زدن کسی، بیدار شدم.
- الینا! بیداری؟
چشم‌هام رو مالیدم و به مامان نگاه کردم که داخل اومده بود.
- هنوز خوابی که! بیدار شو، لنگ ظهره.
با شوک رو تختم نشستم و سریع به سرویس رفتم. بعد از کارای مربوطه، یه چیزی خوردم و بعد حاضر شدم. به آرایشگاه رفتم. وقت گرفتم؛ برای اصلاح صورت و کمی هم موهام رو مرتب کنم.
به دختربچه‌ای نگاه کردم که گریه می‌کرد و به مامانش می‌گفت:
- من نمی‌خوام موهام رو کوتاه کنم.
- همه موهاشون رو کوتاه می‌کنند. باید مرتب باشی.
از داخل کیفم بستنی‌ای که خریده بودم رو برداشتم و به‌سمت دختربچه رفتم.
روبه‌روش زانو زدم و گفتم:
- خوشگل‌خانم! کوتاه کردن مو که گریه نداره. وقتی موهات رو کوتاه کنی از الآن هم خوشگل‌تر می‌شی.
بستنی رو به‌سمتش گرفتم و گفتم:
- این هم جایزت؛ اگه حرف مامانت رو گوش بدی.
دستی به لپ‌های تپل و سرخش زد و سرش رو باذوق تکون داد و گفت:
- خوشگل‌تر می‌شم؟
خندیدم و گفتم:
- آره خوشگل‌خانم.
بستنی رو ازم گرفت و باذوق پاهاش رو تکون داد. از جام بلند شدم و مامانش با نگاه قدرشناسی نگاهم کرد و گفت:
- ممنونم خانم.
- خواهش می‌کنم. کاری نکردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
بعد از دو ساعت که کارم تموم شد به خونه رفتم. وارد خونه شدم‌. مامانم از آشپزخونه بیرون اومد و باتعجب نگاهم کرد و گفت:
- آرایشگاه رفتی؟ تو که همیشه خودت، توی خونه خودت اصلاح می‌کردی!
- آره. می‌خوام امروز با ویلیام برم بیرون.
- پسر خوبیه؟
- آره.
مامان بغلم کرد و گفت:
- خوش‌حالم که یه نفر رو پیدا کردی.
- باوجود این‌که سینستزیا دارم و می‌دونه، خیلی عادی برخورد کرد.
- پس آدم خیلی خوبیه.
دو ساعت بعد، مشغول پیداکردن لباس بودم که با ویلیام بریم بیرون. پیراهن سفیدی پیدا کردم و پوشیدم و بعد از آرایش‌کردن؛ موهام رو یه طرفه بافتم. کیفم رو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم.
- مامان! خداحافظ. من دارم می‌رم.
- چه خوشگل شدی عزیزم! خداحافظ.
- ممنون.
کفش پاشنه بلند مشکیم رو پوشیدم و بیرون رفتم. دم در خونه، باز هم اون پسر مزاحم رو دیدم. با اخم نگاهی بهش کردم و به راهم ادامه دادم. این پسره از رو نمی‌ره. نزدیک خونه‌ی ویلیام بودم که یهو، یه نفر من رو کشید سمت کوچه‌ای که بن‌بست بود. باز اون پسره بود. باعصبانیت محکم من رو کوبید به دیوار و بهم نزدیک شد و گفت:
- تو فقط باید با من باشی. نباید با اون پسره باشی. فهمیدی چی گفتم؟!
دادی زدم و گفتم:
- ولم کن روانی!
به س*ی*نه‌ش ضربه‌ای زدم که کنار بره؛ ولی یه ذره‌ هم تکون نخورد. نزدیک خونه‌ی ویلیام بودیم. به امید این‌که ویلیام اون‌جا باشه شروع کردم به دادزدن:
- ویلیام! ویلیام!
دهنم رو محکم گرفت و گفت:
- مگه نگفتم فقط باید با من باشی؟ حالا داری صداش هم می‌زنی؟
نفسم داشت بند می‌اومد. صدای پایی اومد.
- الینا! کجایی؟
دستش رو از صورتم کنار کشیدم و داد زدم:
- این‌جام.
ویلیام به‌سمت ما اومد و یقه‌ی پسره رو گرفت و به‌سمت زمین پرتش کرد. فریاد زد:
- داشتی چه غلطی می‌کردی؟!
با پر‌ رویی گفت:
- اون مال منه؛ نه تو.
- چی می‌گی دیوونه؟
بعد ویلیام شروع کرد به کتک‌زدنش.
جیغی کشیدم و گفتم:
- ویلیام! ولش کن.
به حرفم گوش نداد و هم‌چنان داشت به کارش ادامه می‌داد. بازوش رو کشیدم و باگریه گفتم:
- ویل! بسه، بیا بریم.
بالآخره ولش کرد. دستم رو گرفت و من رو محکم کشید و از کوچه بیرون اومدیم. نفس‌های بلند و کش‌دار می‌کشید.
- پسره‌ی... .
نفس عمیقی کشید و بعد صورتم رو گرفت و گفت:
- خوبی؟ اذیتت نکرد که؟
سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:
- نه‌، نه.
انگشتش رو، روی گونه‌ام کشید و گفت:
- گریه نکن عزیزم. بیا بریم.
من رو توی بغلش کشید و باهم قدم زدیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
به رستوران رسیدیم و من غرق زیبایی حیاطش شدم. پر از گل بود. بوی انواع گل توی فضا پیچیده بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- ویل! این‌جا خیلی قشنگه.
- آره. می‌دونستم خوشت میاد.
- توی حیاطش بشینیم؟
- باشه.
به‌سمت یکی از میزهای حیاط رفتیم و نشستیم.
- الینا!
- بله؟
- نمی‌خوام اوقاتمون رو تلخ کنم؛ ولی یه چیزی خیلی فکرم رو درگیر کرده. اون پسره چی می‌خواست؟
هوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- نمی‌دونم. همسایه‌مونه و چند وقتیه همش به من نگاه می‌کنه. سری پیشم بهم گیر داده بود که با تو نباشم.
یه چیزی زیر ل*ب گفت و دستاش رو مشت کرد و گفت:
- پسره‌ی سمج! دیوونه‌‌ست.
دستم رو، روی دست مشت شده‌اش که بند‌ انگشت‌هاش به سفیدی می‌زد، گذاشتم.
- ولش کن! خودتت رو اذیت نکن. مهم نیست.
- هروقت مزاحمت شد، بهم زنگ بزن که یه درس درست و حسابی بهش بدم.
- فکر نکنم دیگه بیاد.
گارسون نزدیکمون شد و منوی غذا رو، روی میز گذاشت و گفت:
- چی میل دارید؟
نگاهی به منو انداختم و گفتم:
- همبرگر.
ویل‌ گفت:
- من هم همبرگر می‌خورم.
گارسون سری تکون داد و از ما دور شد.
- ویل!
- بله؟
- به‌نظرت من می‌تونم کمکی کنم؛ برای زودتر پیداکردن کسی که آب رو آلوده کرده؟
- فکر کنم بتونیم با هم‌دیگه سرنخی پیدا کنیم و باعث می‌شه که به پدرم کمک کنیم.
- خیلی خوب می‌شه؛ چون من واقعاً نمی‌خوام از این شهر برم.
- منم همین‌طور. نمی‌خوام ازت دور بشم!
لبخندی زدم و موهام که جلوی صورتم اومده بود رو عقب دادم. بعد از این‌که غذامون رو خوردیم. به پیشنهاد ویل به سینما رفتیم و فیلم کمدی نگاه کردیم.
داشتیم به‌سمت خونه می‌اومدیم که گوشیم زنگ خورد. ویل سؤالی نگاهم کرد.
- بابامه.
جواب دادم و گفتم:
- الو؟
- الینا! کجایی پس دختر؟
- نزدیک خونه‌ام.
- باشه. خداحافظ.
- خداحافظ.
ویل باهام تا در خونه اومد.
- ممنون. امشب خیلی خوش گذشت.
- کاری نکردم. راستی، امروز خیلی خوشگل شده بودی!
لبخندی زدم و تشکر کردم.
- خداحافظ.
- خداحافظ. مواظب خودت باش.
دستی تکون دادم و سمت خونه رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
در واحدمون رو باز کردم و سلام بلندی کردم. مامان و بابا به‌سمتم برگشتند و سلام دادند. بابا گفت:
- چرا این‌قدر دیر کردی؟
- بعد از این‌که رستوران رفتیم؛ سینما ‌هم رفتیم.
مامان گفت:
- خوش گذشت؟
- آره.
- چیزی می‌خوری برات بیارم؟
- نه، سیرم.
به‌سمت اتاقم رفتم و بعد از این‌که لباس‌هام رو عوض کردم، آماده‌ی خواب شدم. صدای زنگ گوشیم بلند شد.
- سلام ویلیام.
- سلام. خوشگل‌خانم من چطوره؟
خندیدم و گفتم:
- ما که همین چند دقیقه پیش هم‌دیگه رو دیدیم.
- خب دیگه زود دلم تنگ شد.
لبخند زدم.
- خواستم بگم نظرت چیه فردا بریم گردش؟
- باز هم بریم؟
- نمی‌خوای؟
- چرا! می‌خوام؛ ولی خب تو باید باز هم استراحت کنی. تازه حالت خوب شده. هنوز هم گاهی سرفه می‌کنی.
- باشه به‌خاطر تو باز هم کمی استراحت می‌کنم. به‌جاش بعدازظهر بریم بیرون، موافقی؟
خندیدم و گفتم:
- از دست تو! باشه.
- شبت به‌خیر عزیزم.
- شب‌به‌خیر.
لبخندی از ته دل زدم. چه‌قدر خوبه که باهات آشنا شدم. تازه معنی زندگی‌کردن رو دارم می‌فهمم. امشب با آرامش زودتر خوابم برد.
صبح با صدای گوشیم بیدار شدم.
غلتی توی تختم خوردم و چشم بسته، دستم رو، روی میزم کشیدم.
اَه! پس گوشیم کجاست؟ بالآخره گوشیم رو برداشتم و با صدای خواب‌آلودی، گفتم:
- بله؟
- سلام الینا جونم. چطوری دختر؟
با گیجی سر جام نشستم و سرم رو خاروندم.
- شما؟
- بی‌معرفت! دیگه دوستت رو هم نمی‌شناسی؟
- نه.
خنده‌ای کرد و گفت:
- الیزابتم.
با چشم‌های گشاد شده‌ای گفتم:
- الیزابت! تویی؟
- آره، خودمم.
- کجایی تو؟ خبری ازت نیست.
- درگیر اسباب‌کشی بودم.
با ناراحتی گفتم:
- از این‌جا رفتید؟
- آره. مجبور شدیم بریم.
- به‌خاطر آب؟
- آره. واقعاً دیگه نمی‌شد این‌جوری زندگی کرد. معلوم نبود تا ک‍ِی این وضعیت ادامه داشت! چه‌خبر؟
- راستش من با یه پسر آشنا شدم‌.
الیزابت جیغ بلندی کشید که گوشی رو فاصله دادم و بعد گفتم:
- دیوونه! کر شدم.
- جدی می‌گی؟ شوخی نمی‌کنی که؟
خندیدم و گفتم:
- نه. راست می‌گم.
- خیلی خوبه. خوشتیپه؟ خوشگله؟
- آره.
- عجب شانسی داری!
- دیوونه!
- دلم خیلی برات تنگ شده.
- منم.
- من دیگه باید برم. فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
بعد از این‌که صبحونه خوردم، گوشیم زنگ خورد. لبخندی زدم. ویلیام بود.
- سلام.
- سلام عزیزم. خوبی؟
- ممنون.
- امروز وقت داری که بریم بیرون؟
- آره.
- پس من ساعت ۴ میام دنبالت.
- باشه.
- مواظب خودت باش.
- تو هم همین‌طور.
مامانم صدام زد:
- کی بود؟
- ویلیام بود.
- چی می‌گفت؟
- ساعت ۴ میاد دنبالم که بریم بیرون.
- خوبه. بگو ببینم ازش خوشت میاد؟
لبخند خجالت‌زده‌ای زدم و گفتم:
- خب، آره.
- مطمئنم اون هم ازت خوشش میاد. راستی حالش خوب شد؟
- آره.
لبخندی و گفت:
- الینا! می‌شه به گل‌ها آب بدی؟
سری تکون دادم و به حیاطمون رفتم.
نفس عمیقی کشیدم و بوی گل‌ها توی بینیم پیچید. توی حیاطمون انواع گل‌ها رو داشتیم و من خیلی دوستشون داشتم. بهم آرامش می‌دادند.
ساعت ۴ ویلیام بهم پیام داد که بیام پایین. با مامان خدافظی کردم و پایین رفتم. جیمز رو توی راهرو دیدم که داشت از پله‌ها بالا می‌رفت. خوب شد که من رو ندید‌. از پله‌ها پایین رفتم و در کوچه رو باز کردم. ویلیام با یه گل رز قرمز روبه‌روی در ایستاده بود. لبخند شیرینی زد و گل رو به‌سمتم گرفت:
- سلام خانم زیبا.
- سلام.
گل رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
- می‌گم ویل! جیمز که حرفی بهت نزد؟
خنده‌ای کرد و گفت:
- نه تا من رو دید، رنگش پرید.
خندید و گفتم:
- خوب شد که دعواتون نشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
به‌سمت پارک رفتیم که قدم بزنیم.
نزدیک پارک یه مغازه بود و جمعیت زیادی صف ایستاده بودند. باتعجب به صف طولانی خیره شدیم. ویلیام از یه نفرشون پرسید:
- این‌جا چه‌خبر شده؟
- مگه نشنیدید که دیگه آب‌معدنی نیست؟ چندتا مغازه بیشتر آب‌معدنی نداره! همه اومدند این‌جا.
شوکه شدیم. واقعاً اگه همچین‌چیزی واقعیت داشت که دیگه حتماً باید یه شهر دیگه می‌رفتیم. برای این‌که از صحت حرف اون مرد مطمئن بشیم، چندتا مغازه رفتیم. متأسفانه هیچ کدومشون آب‌معدنی نداشتند. همه‌ی مردم به وحشت افتاده بودند و توی خیابون بودند. وضعیت خیلی بدی بود.
- ویلیام! چی‌کار کنیم؟
باکلافگی دستی به موهاش کشید و گفت:
- مجبوریم صف بایستیم که آب‌معدنی بگیریم.
بعد از این‌که یه‌ ساعت تو صف ایستادیم، باخستگی خونه رفتیم. وقتی وارد راهرو شدم، جیمز رو دیدم که اون‌جا ایستاده بود. تا من رو دید، به‌سمتم اومد. باترس نگاهش کردم و خواستم سریع از کنارش برم که بازوم رو سمت خودش، کشید.
- می‌شه ولم کنی؟
- الینا! فقط خواستم ازت بابت رفتار احمقانم معذرت بخوام.
سری تکون دادم و به‌زور بازوم رو از دستش کشیدم. از پله‌ها سریع بالا رفتم و در خونه رو باز کردم‌.
- الینا! تویی؟
- آره مامان.
باتعجب به تعداد زیاد آب‌معدنی‌ها، نگاه کرد و گفت:
- چرا این‌قدر زیاد خریدی؟
- هیچ مغازه‌ای نداشت، مجبور شدیم بخریم.
- چی؟ چه‌جوری آخه؟
- نمی‌دونم.
- خوب کردی که خریدی.
مامان رادیو رو روشن کرد که ببینه خبر جدیدی میگن یا نه. کنار مامان رو صندلی میز نهارخوری نشستم و به رادیو گوش کردم.
- توجه، توجه! شهروندان عزیز! حتماً همه‌تون متوجه شدید که دیگه آب‌معدنی موجود نیست. طبق حرف‌های شهردار قراره که از شهر‌های اطرافمون آب رو تهیه کنند تا بیشتر از این به سختی نیفتید. توجه کنید که اگه هر خانواده‌ای آب بخواد؛ باید هزار دلار پول بده.
باتعجب گفتم:
- چی؟ هزار دلار برای یه آب؟
مامان سری به تأسف تکون داد و گفت:
- معلوم نیست این‌جا چه‌خبر شده.
صدای در خونه اومد. صدای بابا اومد که گفت:
- سلام عزیزانم.
هردو سلام دادیم. به چهره‌ گرفته‌ی ما نگاهی کرد و گفت:
- چیزی شده؟
- خبر آب رو شنیدی؟
- آره شنیدم. نگران نباش! اتفاقی نمیفته.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
فردا صبح با ویلیام برای پیاده‌روی به پارک رفتیم.
- خب، الینا! برای تابستون می‌خوای کلاسی بری؟
- راستش می‌خواستم کلاس نقاشی برم؛ ولی با این وضعیتی که پیش اومده، پشیمون شدم. نباید خرج اضافی کنم.
- نگران نباش. بعداً می‌ری.
- ویل! خسته شدم. یکم رو نیمکت بشینیم؟
- باشه.
به حوضی که کمی از ما دور بود نگاه کردم که یه مردی اون‌جا نشسته بود. چندبار به اطرافش نگاه کرد و بعد یه چیزی از توی جیبش درآورد. چشم‌هام رو ریز کردم و بادقت بیشتری نگاه کردم.
- ویل! اون مرد رو ببین. داره یه‌چیزی توی آب حوض، می‌ریزه.
- کجاست؟
- روبه‌روی ما.
- آره! راست می‌گی. نکنه آب رو داره سمی‌ می‌کنه؟
- شاید.
- بیا هروقت رفت، تعقیبش کنیم.
- باشه.
بعد از چند دقیقه که روی نیمکت نشست، بلند شد. بلند شدیم و بدون جلب توجه، تعقیبش کردیم. سوار ماشین شد. پس ما هم یه تاکسی گرفتیم و دنبالش رفتیم. جایی که می‌رفت، خیلی دور بود و تقریباً جای پرتی بود. تا این‌که کنار یه انبار ماشینش رو متوقف کرد. چندنفر دیگه هم اون‌جا بودند و باهم مشغول حرف‌زدن شدند و داخل انبار رفتند.
بیرون انبار، وسائل زیادی بود که همه‌شون توی جعبه بودند. بعد از یک‌ساعت همه‌شون رفتند و ما به‌سرعت، سمت انبار رفتیم. در رو کمی باز گذاشته بودند و راحت تونستیم داخل بریم. وقتی داخل انبار رو دیدم پاهام قفل زمین شد. چیزی رو که می‌دیدم نمی‌تونستم باور کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
- خدای من! همه‌ی آب‌معدنی‌ها این‌جا هستند؛ همین‌طور یه مخزن آب بزرگ!
- وای ویل! این‌جا چه‌خبره؟
- الینا! اون‌جا رو نگاه کن.
به قفسه‌ای که اشاره کرد، نگاه کردم. بطری‌هایی بود که داخلش مایع بودند.
سریع به‌سمتشون رفتم و رنگ سیاهی داخل بطری‌ها دیدم‌. یکی‌شون رو برداشتم و بو کردم. صورتم جمع شد و گفتم:
- چه بوی بدی می‌ده! فکر کنم سم باشه. باورم نمی‌شه که همه‌ی این‌ها رو این‌جا نگه داشتند.
- الینا! باید کل اینجا رو بگردیم که یه سرنخ دیگه‌ای‌ هم پیدا کنیم.
- باشه.
چند دقیقه اون‌جا رو گشتیم؛ ولی هیچی پیدا نکردیم. کلافه، چنگی به موهام زدم و گفتم:
- ویل! این‌جا هیچ سرنخ دیگه‌ای نیست.
گوشیم رو از جیبم درآوردم و از وسائلای داخل انبار، عکس گرفتم.
- الینا! عکس‌ها رو برام بفرست که هرچه زودتر به بابام خبر بدم.
- باشه.
می‌خواستیم از انبار بیایم بیرون که پام محکم به میز خورد و ساعت روی میز پرت شد پایین.
- وای نه!
صدای بلندی اومد که گفت:
- جک! تو هم صدا رو از توی انبار شنیدی؟
- آره.
- نکنه کسی داخله؟
- بیا بریم ببینیم.
داشتم از ترس پس می‌افتادم. با صدایی که می‌لرزید به ویلیام گفتم:
- ویلیام! چی‌کار کنیم؟ این‌جا هیچ‌جایی برای قایم شدن نداره.
ویلیام با ترس گفت:
- نمی‌دونم.
یهو یاد این افتادم که می‌تونم نامرئی بشم. یعنی می‌تونم یه‌کاری کنم؟
- ویلیام! دست‌هات رو بده به من و بهم اعتماد کن.
- می‌خوای چی‌کار کنی؟
- زود باش! الآن میان.
دست‌هاش رو گرفتم و چشم‌هام رو محکم بستم. با صدای لرزونی زمزمه کردم: "نامرئی شو! نامرئی شو! تو می‌تونی."
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا