- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-21
- نوشتهها
- 7,869
- لایکها
- 19,249
- امتیازها
- 248
- محل سکونت
- ❤Heart of Taehyung
- کیف پول من
- 4,271
- Points
- 0
از بوفه شکلات گرفتم. احساس میکردم فشارم خیلی افتاده. کاش این مشکلاتم حل میشد؛ واقعاً دارم اذیت میشم. نفسم رو محکم دادم بیرون و دستی به سرم کشیدم.
- الینا!
سرم بالا آوردم و ویلیام رو دیدم. رنگ به صورتش، برگشته بود. لبخندی زدم و سعی کردم حالم رو خوب نشون بدم.
- سلام. خوشحالم که حالت خوب شده.
- ممنونم. چیزی شده؟
باتعجب گفتم:
- نه. قراره چی شده باشه؟
با اخم گفت:
- بن بهم گفت حالت بد شده بود. چی شده؟ کاری از دستم برمیاد؟
بن دهنلق، برای چی بهش گفته؟ نگرانش کرده.
- نگران نباش. الآن خوبم. بهخاطر سینستزیا بود. تاحالا اینجوری نشده بودم.
ویل بهم آب و مسکن رو داد و گفت:
- چی شد؟
مسکن رو خوردم و گفتم:
- سرم درد میکرد و نفسم تنگ شده بود.
نگران گفت:
- الآن که دیگه اینجوری نیستی؟ میخوای بریم داخل، معاینت کنند؟
- نهنه! بهخاطر شلوغی بیش از حد اونجا بود که اینجوری شدم؛ اگه دوباره برم داخل، حالم بد میشه.
- باشه. فقط قبل از اینکه بریم خونه، آب بخرم.
- باشه.
وقتی داخل مغازه شدیم، صدای بحث میاومد. مردی با صدای بلندی میگفت:
- برای چی اینقدر قیمتها رو گرون کردید؟ ما باید هر روز آبمعدنی بگیریم.
- آقای محترم! قیمتها رو که ما گرون نکردیم. بهجای بحثکردن خریدت رو بکن و برو. بذار مردم خریدشون رو بکنند.
- همین مردم باید به خرج بیفتند که از تشنگی نمیرند!
باخشم پولش رو روی میز کوبید و تنهای به یه نفر زد و رفت. منتظر ویلیام شدم و حرفهای مردم رو شنیدم که میگفتند:
- معلوم نشده که کی این بلا رو سرمون آورده؟
- نه؛ فقط منتظر اون روزی هستم که مجازات بشه.
- دیگه نمیتونیم تو این شهر زندگی کنیم! باید اسبابکشی کنیم.
- آره؛ اگه تا چند هفته دیگه وضع همینجوری باشه، منم میرم.
با ناراحتی به حرفهاشون گوش میکردم. واقعاً کی دلش اومده همچین کاری با ما بکنه؟
- الینا!
- بله؟
- بریم.
نزدیک خونمون بودیم که ویل گفت:
- شهرمون مثل شهر ارواح شده. هیچکس اینجا نیست. خیلیها بیمارستانند یا توی خونه.
- آره. بیماری روزبهروز داره بیشتر میشه. مخصوصاً بچههای کوچیک بیشتر مریض شدند. پدرت هنوز کسی رو پیدا نکرده؟
- نه، متأسفانه.
- الینا!
سرم بالا آوردم و ویلیام رو دیدم. رنگ به صورتش، برگشته بود. لبخندی زدم و سعی کردم حالم رو خوب نشون بدم.
- سلام. خوشحالم که حالت خوب شده.
- ممنونم. چیزی شده؟
باتعجب گفتم:
- نه. قراره چی شده باشه؟
با اخم گفت:
- بن بهم گفت حالت بد شده بود. چی شده؟ کاری از دستم برمیاد؟
بن دهنلق، برای چی بهش گفته؟ نگرانش کرده.
- نگران نباش. الآن خوبم. بهخاطر سینستزیا بود. تاحالا اینجوری نشده بودم.
ویل بهم آب و مسکن رو داد و گفت:
- چی شد؟
مسکن رو خوردم و گفتم:
- سرم درد میکرد و نفسم تنگ شده بود.
نگران گفت:
- الآن که دیگه اینجوری نیستی؟ میخوای بریم داخل، معاینت کنند؟
- نهنه! بهخاطر شلوغی بیش از حد اونجا بود که اینجوری شدم؛ اگه دوباره برم داخل، حالم بد میشه.
- باشه. فقط قبل از اینکه بریم خونه، آب بخرم.
- باشه.
وقتی داخل مغازه شدیم، صدای بحث میاومد. مردی با صدای بلندی میگفت:
- برای چی اینقدر قیمتها رو گرون کردید؟ ما باید هر روز آبمعدنی بگیریم.
- آقای محترم! قیمتها رو که ما گرون نکردیم. بهجای بحثکردن خریدت رو بکن و برو. بذار مردم خریدشون رو بکنند.
- همین مردم باید به خرج بیفتند که از تشنگی نمیرند!
باخشم پولش رو روی میز کوبید و تنهای به یه نفر زد و رفت. منتظر ویلیام شدم و حرفهای مردم رو شنیدم که میگفتند:
- معلوم نشده که کی این بلا رو سرمون آورده؟
- نه؛ فقط منتظر اون روزی هستم که مجازات بشه.
- دیگه نمیتونیم تو این شهر زندگی کنیم! باید اسبابکشی کنیم.
- آره؛ اگه تا چند هفته دیگه وضع همینجوری باشه، منم میرم.
با ناراحتی به حرفهاشون گوش میکردم. واقعاً کی دلش اومده همچین کاری با ما بکنه؟
- الینا!
- بله؟
- بریم.
نزدیک خونمون بودیم که ویل گفت:
- شهرمون مثل شهر ارواح شده. هیچکس اینجا نیست. خیلیها بیمارستانند یا توی خونه.
- آره. بیماری روزبهروز داره بیشتر میشه. مخصوصاً بچههای کوچیک بیشتر مریض شدند. پدرت هنوز کسی رو پیدا نکرده؟
- نه، متأسفانه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: