- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-21
- نوشتهها
- 7,869
- لایکها
- 19,249
- امتیازها
- 248
- محل سکونت
- ❤Heart of Taehyung
- کیف پول من
- 4,271
- Points
- 0
بعد از اینکه بابا برای خرید آبمعدنی بیرون رفت، به اتاقم رفتم و روی تختم نشستم. همونموقع یهو یاد ویلیام افتادم. حالا که حتیٰ آب خونه هم اینجوری شده بود، بیشتر نگران شده بودم. باید به ویلیام سر بزنم و این قضیه رو بهش بگم. گوشیم رو از کنارم برداشتم و شمارهی ویلیام رو از بین مخاطبینم پیدا کردم و بهش زنگ زدم. بعد از اینکه شروع به بوقزدن کرد، به گوشم نزدیک کردم و منتظر شدم.
بعد از چهارمین بوق، صدای گرفتهی ویلیام بهجای صدای گیرا و بمش توی گوشم پیچید و نگرانی و آشفتگی من رو به اوج رسوند. سرفه کرد و گفت:
- بله؟
بانگرانی گفتم:
- ویلیام خوبی؟
با لحن سؤالی پرسید:
- شما؟
- الینام.
سرفهی شدیدتری کرد و گفت:
- الینا! تویی؟ نه، خوب نیستم.
- باید ببینمت.
- نمیتونم بیام بیرون. حالم خوب نیست.
- من میتونم بیام؟
بعد از کمی مکث گفت:
- آره خونمون همونیه که قبلا بهت نشون دادم. پلاک ۲۱، طبقه سوم، زنگ سه.
- مرسی. الآن میام.
سریع حاضر شدم و بعد از اینکه به مامان و بابا گفتم ''زود برمیگردم''؛ بهسمت خونشون رفتم. توی راه به این فکر میکردم که نکنه قبل از امروز صبح که من متوجه شدم، مامان و بابا هم از اون آب خورده باشند؟ حال مریض ویلیام به دلم چ*ن*گ میانداخت و من رو میترسوند از اینکه افکارم درست باشه و مریض شدنش بخاطر آب آلوده باشه. آبی که هم آلودگی و هم بوی بدش رو فقط من میفهمیدم.
وقتی جلوی در خونشون رسیدم، زنگ سه رو زدم. بعد از باز شدن در، دووندوون از پلهها بالا رفتم.
در حالی که نفسنفس میزدم، زنگ خونشون رو زدم. بعد از چند ثانیه در خونشون باز شد و مردی بین قاب در پیدا شد. سوالی بهم نگاه کرد و گفت:
- سلام. میتونم کمکی کنم؟
قبل از اینکه خودم رو معرفی کنم، با صدای ویلیام حرفم رو خوردم که گفت:
- بابا! الینا دوستمه. به دیدنم اومده.
باباش سری تکون داد و با لبخند من رو به داخل هدایت کرد و گفت:
- خوش اومدی.
به داخل اومدم و بدون توجه به اطرافم بانگرانی بهسمت ویلیام رنگپریده رفتم و گفتم:
- خوبی؟ کِی اینجوری شدی؟
سرفهی خشکی کرد و گفت:
- خوب نیستم. تقریباً یکی دو روز میشه. فکر کنم سرما خوردم.
بابای ویلیام به مبل اشارهای کرد و گفت:
- بشین، راحت باش. نو*شی*دنی، چی میخوری؟
خواستم بگم ''ممنون. نمیخوام'' که یاد اون آب بدبو افتادم و گفتم:
- ممنون. آب کافیه.
با لبخند سری تکون داد و بهسمت آشپزخونه رفت. سریع کنار ویلیام نشستم. تا وقتی از این قضیه مطمئن نشده بودم؛ نباید همه متوجه میشدند. واقعاً نمیدونستم واکنش باباش چی میتونه باشه و نمیخواستم به انگ دیوونهبودن، دیگه نذاره ویلیام رو ببینم؛ چون هم ازش خوشم اومده بود و هم این بازخوردها همیشه من رو تا مدتها افسرده نگه میداشت، پس درحالی که صدامو پایین میآوردم، گفتم:
- ویلیام! باید یه مسئلهی مهمی رو بهت بگم.
- چی؟
باباش لباس فرمش رو به تن داشت و انگار میخواست بره. قبل از اینکه به سؤال ویلیام جواب بدم، آقای جیسون با یه لیوان آب سر رسید. کاملاً شفاف و تمیز بود. چشم از دستش نگرفتم تا وقتی بالای سرم رسید. وقتی مکث من رو دید گفت:
- نمیخوای لیوان رو بگیری؟
سرم رو تکون دادم و توی دلم به خودم تشر زدم. محترمانه و خجالتزده لیوان رو گرفتم و تشکر کردم. اون هم رو به پسرش گفت:
- امشب شیفت دارم؛ یادت نره داروهات رو بخوری.
ویلیام هم جواب داد:
- باشه بابا. موفق باشی.
وقتی رفت، بااحتیاط لیوان رو به بینیم نزدیک کردم و از بوی بدش صورتم رو درهم کشیدم. بوی لجن فاضلاب میداد! از خودم دورش کردم. بوش از آب خونهی ما خیلی بدتر بود. نگاهم که به لیوان افتاد دوباره دیدم که رنگش تیره شده. لحن متعجب و مشکوک ویلیام، حواسم رو به خودش جلب کرد:
- چی شده الینا؟
لیوان رو به طرفش گرفتم و گفتم:
- یه اتفاقی واسهی آب افتاده!
بعد از چهارمین بوق، صدای گرفتهی ویلیام بهجای صدای گیرا و بمش توی گوشم پیچید و نگرانی و آشفتگی من رو به اوج رسوند. سرفه کرد و گفت:
- بله؟
بانگرانی گفتم:
- ویلیام خوبی؟
با لحن سؤالی پرسید:
- شما؟
- الینام.
سرفهی شدیدتری کرد و گفت:
- الینا! تویی؟ نه، خوب نیستم.
- باید ببینمت.
- نمیتونم بیام بیرون. حالم خوب نیست.
- من میتونم بیام؟
بعد از کمی مکث گفت:
- آره خونمون همونیه که قبلا بهت نشون دادم. پلاک ۲۱، طبقه سوم، زنگ سه.
- مرسی. الآن میام.
سریع حاضر شدم و بعد از اینکه به مامان و بابا گفتم ''زود برمیگردم''؛ بهسمت خونشون رفتم. توی راه به این فکر میکردم که نکنه قبل از امروز صبح که من متوجه شدم، مامان و بابا هم از اون آب خورده باشند؟ حال مریض ویلیام به دلم چ*ن*گ میانداخت و من رو میترسوند از اینکه افکارم درست باشه و مریض شدنش بخاطر آب آلوده باشه. آبی که هم آلودگی و هم بوی بدش رو فقط من میفهمیدم.
وقتی جلوی در خونشون رسیدم، زنگ سه رو زدم. بعد از باز شدن در، دووندوون از پلهها بالا رفتم.
در حالی که نفسنفس میزدم، زنگ خونشون رو زدم. بعد از چند ثانیه در خونشون باز شد و مردی بین قاب در پیدا شد. سوالی بهم نگاه کرد و گفت:
- سلام. میتونم کمکی کنم؟
قبل از اینکه خودم رو معرفی کنم، با صدای ویلیام حرفم رو خوردم که گفت:
- بابا! الینا دوستمه. به دیدنم اومده.
باباش سری تکون داد و با لبخند من رو به داخل هدایت کرد و گفت:
- خوش اومدی.
به داخل اومدم و بدون توجه به اطرافم بانگرانی بهسمت ویلیام رنگپریده رفتم و گفتم:
- خوبی؟ کِی اینجوری شدی؟
سرفهی خشکی کرد و گفت:
- خوب نیستم. تقریباً یکی دو روز میشه. فکر کنم سرما خوردم.
بابای ویلیام به مبل اشارهای کرد و گفت:
- بشین، راحت باش. نو*شی*دنی، چی میخوری؟
خواستم بگم ''ممنون. نمیخوام'' که یاد اون آب بدبو افتادم و گفتم:
- ممنون. آب کافیه.
با لبخند سری تکون داد و بهسمت آشپزخونه رفت. سریع کنار ویلیام نشستم. تا وقتی از این قضیه مطمئن نشده بودم؛ نباید همه متوجه میشدند. واقعاً نمیدونستم واکنش باباش چی میتونه باشه و نمیخواستم به انگ دیوونهبودن، دیگه نذاره ویلیام رو ببینم؛ چون هم ازش خوشم اومده بود و هم این بازخوردها همیشه من رو تا مدتها افسرده نگه میداشت، پس درحالی که صدامو پایین میآوردم، گفتم:
- ویلیام! باید یه مسئلهی مهمی رو بهت بگم.
- چی؟
باباش لباس فرمش رو به تن داشت و انگار میخواست بره. قبل از اینکه به سؤال ویلیام جواب بدم، آقای جیسون با یه لیوان آب سر رسید. کاملاً شفاف و تمیز بود. چشم از دستش نگرفتم تا وقتی بالای سرم رسید. وقتی مکث من رو دید گفت:
- نمیخوای لیوان رو بگیری؟
سرم رو تکون دادم و توی دلم به خودم تشر زدم. محترمانه و خجالتزده لیوان رو گرفتم و تشکر کردم. اون هم رو به پسرش گفت:
- امشب شیفت دارم؛ یادت نره داروهات رو بخوری.
ویلیام هم جواب داد:
- باشه بابا. موفق باشی.
وقتی رفت، بااحتیاط لیوان رو به بینیم نزدیک کردم و از بوی بدش صورتم رو درهم کشیدم. بوی لجن فاضلاب میداد! از خودم دورش کردم. بوش از آب خونهی ما خیلی بدتر بود. نگاهم که به لیوان افتاد دوباره دیدم که رنگش تیره شده. لحن متعجب و مشکوک ویلیام، حواسم رو به خودش جلب کرد:
- چی شده الینا؟
لیوان رو به طرفش گرفتم و گفتم:
- یه اتفاقی واسهی آب افتاده!
آخرین ویرایش توسط مدیر: