کامل شده داستان کوتاه سینستزیا | Kimia Kardan کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Kooki♡
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
بعد از این‌که بابا برای خرید آب‌معدنی بیرون رفت، به اتاقم رفتم و روی تختم نشستم. همون‌موقع یهو یاد ویلیام افتادم. حالا که حتیٰ آب خونه هم این‌جوری شده بود، بیشتر نگران شده بودم. باید به ویلیام سر بزنم و این قضیه رو بهش بگم. گوشیم رو از کنارم برداشتم و شماره‌ی ویلیام رو از بین مخاطبینم پیدا کردم و بهش زنگ زدم. بعد از این‌که شروع به بوق‌زدن کرد، به گوشم نزدیک کردم و منتظر شدم.
بعد از چهارمین بوق، صدای گرفته‌ی ویلیام به‌جای صدای گیرا و بمش توی گوشم پیچید و نگرانی و آشفتگی من رو به اوج رسوند. سرفه کرد و گفت:
- بله؟
بانگرانی گفتم:
- ویلیام خوبی؟
با لحن سؤالی پرسید:
- شما؟
- الینام.
سرفه‌ی شدیدتری کرد و گفت:
- الینا! تویی؟ نه، خوب نیستم.
- باید ببینمت.
- نمی‌تونم بیام بیرون. حالم خوب نیست.
- من می‌تونم بیام؟
بعد از کمی مکث گفت:
- آره خونمون همونیه که قبلا بهت نشون دادم. پلاک ۲۱، طبقه سوم، زنگ سه.
- مرسی‌. الآن میام.
سریع حاضر شدم و بعد از این‌که به مامان و بابا گفتم ''زود برمی‌گردم''؛ به‌سمت خونشون رفتم. توی راه به این فکر می‌کردم که نکنه قبل از امروز صبح که من متوجه شدم، مامان و بابا هم از اون آب خورده باشند؟ حال مریض ویلیام به دلم چ*ن*گ می‌انداخت و من رو می‌ترسوند از این‌که افکارم درست باشه و مریض شدنش بخاطر آب آلوده باشه. آبی که هم آلودگی و هم بوی بدش رو فقط من می‌فهمیدم.
وقتی جلوی در خونشون رسیدم، زنگ سه رو زدم. بعد از باز شدن در، دوون‌دوون از پله‌ها بالا رفتم.
در حالی که نفس‌نفس می‌زدم، زنگ خونشون رو زدم. بعد از چند ثانیه در خونشون باز شد و مردی بین قاب در پیدا شد. سوالی بهم نگاه کرد و گفت:
- سلام. می‌تونم کمکی کنم؟
قبل از این‌که خودم رو معرفی کنم، با صدای ویلیام حرفم رو خوردم که گفت:
- بابا! الینا دوستمه. به دیدنم اومده.
باباش سری تکون داد و با لبخند من رو به داخل هدایت کرد و گفت:
- خوش اومدی.
به داخل اومدم و بدون توجه به اطرافم بانگرانی به‌سمت ویلیام رنگ‌پریده رفتم و گفتم:
- خوبی؟ کِی این‌جوری شدی؟
سرفه‌ی خشکی کرد و گفت:
- خوب نیستم. تقریباً یکی دو روز می‌شه. فکر کنم سرما خوردم.
بابای ویلیام به مبل اشاره‌ای کرد و گفت:
- بشین، راحت باش. نو*شی*دنی، چی می‌خوری؟
خواستم بگم ''ممنون. نمی‌خوام'' که یاد اون آب بدبو افتادم و گفتم:
- ممنون‌. آب کافیه.
با لبخند سری تکون داد و به‌سمت آشپزخونه رفت. سریع کنار ویلیام نشستم. تا وقتی از این قضیه مطمئن نشده بودم؛ نباید همه متوجه می‌شدند. واقعاً نمی‌دونستم واکنش باباش چی می‌تونه باشه و نمی‌خواستم به انگ دیوونه‌بودن، دیگه نذاره ویلیام رو ببینم؛ چون هم ازش خوشم اومده بود و هم این بازخورد‌ها همیشه من رو تا مدت‌ها افسرده نگه می‌داشت، پس درحالی که صدامو پایین می‌آوردم، گفتم:
- ویلیام! باید یه مسئله‌ی مهمی رو بهت بگم.
- چی‌؟
باباش لباس فرمش رو به تن داشت و انگار می‌خواست بره. قبل از این‌که به سؤال ویلیام جواب بدم، آقای جیسون با یه لیوان آب سر رسید. کاملاً شفاف و تمیز بود. چشم از دستش نگرفتم تا وقتی بالای سرم رسید. وقتی مکث من رو دید گفت:
- نمی‌خوای لیوان رو بگیری؟
سرم رو تکون دادم و توی دلم به خودم تشر زدم. محترمانه و خجالت‌زده لیوان رو گرفتم و تشکر کردم. اون هم رو به پسرش گفت:
- امشب شیفت دارم؛ یادت نره داروهات رو بخوری.
ویلیام هم جواب داد:
- باشه بابا. موفق باشی.
وقتی رفت، بااحتیاط لیوان رو به بینیم نزدیک کردم و از بوی بدش صورتم رو درهم کشیدم. بوی لجن فاضلاب می‌داد! از خودم دورش کردم. بوش از آب خونه‌ی ما خیلی بدتر بود. نگاهم که به لیوان افتاد دوباره دیدم که رنگش تیره شده. لحن متعجب و مشکوک ویلیام، حواسم رو به خودش جلب کرد:
- چی شده الینا؟
لیوان رو به طرفش گرفتم و گفتم:
- یه اتفاقی واسه‌ی آب افتاده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
چند دقیقه به آب خیره شد و بعد متعجب گفت:
- چه اتفاقی؟ من‌که چیزی نمی‌بینم.
لیوان آب رو، روی پام گذاشتم. این‌قدر نگران بودم که دیگه نمی‌تونستم رازم رو نگه دارم.
- ویلیام! باید یه چیزی بهت بگم.
- حتماً! بگو، گوش می‌کنم.
- یادته که برای تحقیقت راجع‌به سینستزیا متن کاملی نوشتم و تحویلت دادم؟
- خب؟
- خب، لطفاً اینی که میگم رو به هیچ‌کس نگو. اطلاعات کاملم به این‌خاطر بود که من این بیماری رو دارم؛ اون هم سطح پیشرفتش.
کمی شوکه شد. اخماش رو توی هم کشید و متعجب پرسید:
- واقعاً؟!
سرم رو تکون دادم. چند ثانیه‌ی دیگه سکوت کرد تا بیشتر تجزیه و تحلیل کنه. در آخر نگاهش رو به لیوان توی دستم دوخت و بانگرانی گفت:
- نکنه تو، چیزی توی آب حس کردی؟
خوش‌حال بودم که این‌قدر زود منظورم رو فهمید.
- دقیقاً! و نمی‌دونم به این بیماری مربوط می‌شه یا نه؛ اما حس بویاییم هم خیلی حساس‌تر از بقیه هست، برای همینه که تو بویی استشمام نمی‌کنی؛ اما واسه من بوی تهوع‌آوری میده که باعث میشه رنگش رو هم تیره و آلوده ببینم.
من از حرفایی که درمورد خودم می‌زدم خجالت‌زده بودم؛ اما اون کاملا عادی برخورد می‌کرد و این باعث می‌شد استرس کمتری بگیرم. گفت:
- اون روز که تو پارک بودیم بهم گفتی که "چیزی تو آب می‌بینی؟"؛ یعنی میگی شاید به‌خاطر همینه که مریض شدم؟
نگران بهش سر تکون دادم و گفتم:
- آره. برای این‌که مطمئن بشیم، باید بری آزمایش بدی.
سرفه خشکی کرد و گفت:
- اگه می‌تونی، بیا الآن بریم.
سریع بلند شدم و گفتم:
- آره، بریم.
بعد از این‌که ویلیام حاضر شد، باهم به آزمایشگاه رفتیم. بعد از کارهای مربوط به پذیرش، ویلیام آزمایش داد. بهمون گفتند که دو روز دیگه جواب آزمایش میاد.
***
دو روز بعد
مضطرب پاهام رو به لبه‌ی صندلی جلویی می‌زدم که صدای خانمی که جلوم نشسته بود در اومد و با عصبانیت سرش رو برگردوند و گفت:
- خانم! دارید چی‌کار می‌کنید؟
گیج سرم رو بالا آوردم و بهش خیره شدم. بهم چشم غره‌ای رفت و غرلوند گفت:
- میشه دیگه این‌کار رو ادامه ندی؟!
من‌که هنوز منگ بودم؛ فقط سری تکون دادم و پاهام رو تکون دادم. اون خانم نگاهی به پاهام کرد و با تأسف‌ سری تکون داد و سرش رو برگردوند.
گرمی دستی رو، روی دستام حس کردم که کسی به جز ویلیام نمی‌تونست باشه.
صدای آرامش‌بخشش توی گوشم پیچید:
- الینا! خوبی؟ چی‌‌شده؟
سرم رو به طرفش برگردوندم و به چشم‌های مثل شبش، خیره شدم و گفتم:
- نگران مردم شهرمونم. اگه من زودتر می‌فهمیدم که اون آب آلوده شده بود؛ این اتفاق نمی‌افتاد. من می‌ترسم به‌خاطر اون آب این‌جوری شده باشی.
دستم رو فشرد و لبخند گرمی زد و گفت:
- اصلاً این جوری فکر نکن! مردم شهر اتفاقی براشون نمی‌افته و اگه به‌خاطر اون آب مریض شده باشم، خودت رو مقصر ندون؛ چون تقصیر تو نیست.
سری تکون دادم و به‌زور لبخند زدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
بالآخره بعد از یه ساعت که منتظر بودیم نوبت ما بشه، جواب آزمایش رو بهمون دادند. جواب آزمایش رو پیش دکتری بردیم که با ویلیام آشنا بود و گفته بود خیلی وقته اون رو می‌شناسه.
وقتی وارد اتاقش شدیم سرش رو بلند کرد و با ابروهای بالارفته، بهمون خیره شد.
بلند شد و باتعجب گفت:
- سلام ویلیام. این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
- سلام بن. برای جواب آزمایشم اومدم.
سری تکون داد و اشاره کرد بشینیم و سؤالی به من و ویلیام نگاه کرد.
ویلیام سرفه‌ی خشکی کرد و گفت:
- الینا، دوست من هست. الینا! این بن هست که بهت گفتم. یکی از دوستامه.
با لبخند به بن گفتم:
- خوشبختم.
- من هم خوشبختم. خب برگه رو بده، چک کنم.
ویلیام خم شد. برگه رو بهش داد و نشست. مشغول خوندن برگه شد؛ اما هر چی بیشتر می‌خوند، اخمش بیشتر می‌شد. نگاهی به ویلیام کرد و گفت:
- ببینم، این چند روز اخیر چطور بودی؟ به‌نظر یکم بی‌حال میای.
- سه روزی می‌شه که حالم خوب نیست. یه هفته قبلش هم وقتی با الینا به پارک رفته بوديم الینا به آب مشکوک شده بود؛ ولی قبلش دیگه من اون آب رو خورده بودم.
بعد از چند لحظه فکرکردن و نگاه دقیق‌تری به جواب آزمایش، گفت:
-آب‌خوری پارک؟ چه اتفاقی افتاده بود؟
نگاه ویلیام به سمتم چرخید و باچشم‌هاش ازم خواست توضیح بدم. عمراً چیزی از خودم بگم. جمله‌ها رو توی ذهنم مرتب کردم و رو به دکتر گفتم:
- آب بوی خیلی بدی می‌داد.
بن گفت:
- اگه این‌قدر که میگی بد بوده؛ پس چرا ویل متوجه نشده؟
سکوت کردم. نمی‌خواستم به این سؤالش جواب درست بدم. خوشبختانه ویلیام به دادم رسید و درکم کرد:
- من خیلی تشنه بودم و بعد از اون متوجه شدم. این اتفاق، برای آب آشامیدنی تمام شهر شده!
کاملاً مشخص بود که قانع نشده. خب حق هم داشت. آبی که احتمالاً تا الآن می‌نوشیده، هیچ‌چیزی توش وجود نداشته. باورم نمی‌شد. قطعاً تمام شهر آب رو نوشیده بودند. حتی فکرش رو هم نمی‌خواستم بکنم که چه فاجعه‌ای در حال رخ دادنه. بن نفس عمیقی کشید و دوباره به جواب آزمایش، چشم دوخت و گفت:
- ویلیام! نیازی به نگرانی نیست. فکر می‌کنم در مورد آب شهر دچار اشتباه شدید؛ اما من یه آزمایش دیگه واسه‌ات می‌نویسم. باید یه چیزی رو چک کنم. مشکلی نداری؟ کمی دارو هم باید بخوری.
ویلیام جواب داد:
- نه، مشکلی نیست؛ اما مطمئنم تو باور نکردی. می‌دونی که اگه این فرضیه درست باشه، یعنی چه اتفاقی داره می‌افته؟
- نیاز نیست نگران باشی! حتماً اشتباهی شده؛ چون هیچ‌کس متوجه چیز عجیبی توی آب نشده.
نه! نمی‌تونستم ساکت بمونم. باید حرف می‌زدم. سلامتی مردم بیشتر از احساسات من، اهمیت داشت! از جام بلند شدم و روبه‌روی میزش ایستادم و خیلی جدی گفتم:
- اون تغییری رو که من احساس کردم، برای دیگران قابل درک نیست.
کمی مکث کردم تا بیشتر برای گفتنش آماده بشم. به چشم‌های منتظرش نگاه کردم و ادامه دادم:
- من یه بیماری خیلی‌خیلی نادر به اسم سینستزیا دارم که اتفاقاً در سطح بالایی هم قرار داره؛ به‌همین‌دلیل می‌تونم بوها رو به‌صورت رنگ‌های مختلف ببینم. حتیٰ اگه به حرف‌های من اعتماد نمی‌کنید، باتوجه به هشداری که دارم بهتون میدم، یه آزمایش ساده، روی آب آشامیدنی ضرری نداره.
این‌قدر روی تاثیرگذاری حرف‌هام تمرکز کرده بودم که توجه‌اش رو حسابی جلب کنه؛ اما در نهایت گفت:
- بسیار خب؛ پس یه آزمایش دیگه برای ویلیام انجام می‌دیم تا مطمئن بشیم. بهم اعتماد کن. اگه مورد مشکوکی باشه واسه آزمایشات، دیگه تردید و درنگ نمی‌کنم.
از حرص رو به انفجار بودم. نمی‌دونستم حرف‌هاش یعنی هشدارم رو قبول کرد یا نه؛ ولی قبل از این‌که حرف دیگه‌ای بزنم، از اتاقش بیرون اومده بودیم. ویلیام برای یه آزمایش دیگه آماده شد. امیدوار بودم که جواب این یکی آزمایشش سریع‌تر آماده بشه.
رو کردم به ویلیام و گفتم:
- جوابش رو قراره تا کی آماده کنه؟
- نگران نباش. با اون همه تهدیدی که ما کردیم؛ قطعاً بهشون می‌سپاره تا زودتر جوابش رو آماده کنند.
- زودتر، منظورت چه‌قدره؟
- نمی‌دونم. من که دکتر نیستم. از بن می‌پرسم.
بالآخره برای آزمایش رفت و من منتظرش موندم. استرس داشت نابودم می‌کرد. به مردم خیره شدم؛ چون توی شهر کوچیکی زندگی می‌کردیم، بیمارستان هیچ‌وقت خیلی شلوغ نمی‌شد؛ اما روزی رو می‌دیدم که مریض‌ها از درودیوار بالا میان تا ببینن چه اتفاقی براشون افتاده.
نمی‌دونم چه‌قدر گذشت که ویلیام سر شونه‌ام رو گرفت و من رو برگردوند. رنگش یکم بیشتر پریده بود. بانگرانی پرسیدم:
- حالت خوبه؟ رنگت سفید شده.
اونم دستی به صورتش کشید و گفت:
- چیزی نیست. وقتی که خون میدم، یکم ضعف می‌کنم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
- خب، می‌خوای یکم بشینی؟
- نه‌ نه. بیا بریم از بن بپرسیم حداکثر تا کِی آماده میشه.
- باشه.
به‌دلایل نامعلومی حس خیلی خوبی به بن نداشتم. انگار ازش بدم می‌اومد؛ اما خوشبختانه گفت که تا شب، جوابش آماده میشه.
بعد از گرفتن چندتا قرص و دارو که بن براش تجویز کرده بود، به خونه‌هامون برگشتیم و ویلیام، برای این‌که همراهش بودم؛ از من تشکر کرد. به ویلیام تأکید کردم که خودش و پدرش اصلاً آب شهرمون رو نخورند. گرچه نمی‌دونستم که می‌تونه پدرش رو قانع کنه یا نه؟ اما حتماً با اطلاع یا شک اون، پای پلیس هم به ماجرا باز می‌شد و این کمی آرومم می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
بعد از این‌که جواب آزمایش تخصصی رو گرفتیم؛ بن حرف‌های قبلی‌مون رو تأیید کرد و گفت که ویلیام مسموم شده. همون‌جور که خودم فهمیده بودم، آب مشکل داشته؛ چون بالآخره بن، بعد از این‌که آب شهرمون رو آزمایش کرد؛ متوجه شد که آب، آلوده شده.
صدای ویلیام من رو از فکر بیرون آورد که سرم رو بالا آوردم و منتظر نگاهش کردم. سرش رو سؤالی تکون داد و گفت:
- الینا! اصلاً شنیدی چی گفتم؟
با لحن خجالت‌زده‌ای گفتم:
- نه، ببخشید توی فکر بودم. می‌شه دوباره بگی؟
- می‌گم به‌نظرت به بابام بگم که قضیه آب رو پیگیری کنه و به‌ بخش رادیو بگه که به مردم اعلام کنند؟ چون می‌دونی که از این راه خیلی زود خبرها پخش می‌شه.
- آره؛ اتفاقاً منم می‌خواستم همین رو بهت بگم.
- باشه. پس امروز باهاش صحبت می‌کنم.
فردا صبحش وقتی که داشتیم صبحونه می‌خوردیم، با شنیدن صدای گوینده‌ای از رادیو که می‌گفت:
- خبر فوری و مهم! لطفاً همگی توجه فرمایید.
حواسمون به‌سمتش جمع شد و فهمیدم که بابای ویلیام کار خودش رو کرده.
- مردم عزیز! لطفا توجه فرمایید. امروز خبری بهمون رسیده؛ مبنی بر این‌که آب شهر آلوده شده و تا زمانی که آب پاکسازی نشده، به هیچ‌عنوان نباید اون رو بنوشید. باتوجه به افزایش بیمار‌ها، با علائم ضعیف یا خیلی شدید که رخ داده؛ فعلاً مجبوریم که از آب‌معدنی استفاده‌ کنیم. متخصصان اعلام کردند که هنوز هیچ دارو یا خنثیٰ‌کننده‌ای برای آب شهر پیدا نکرده و تا اطلاع‌ثانوی از هرگونه استفاده از آب‌های غیرمعدنی خودداری کنید. لطفا همگی برای آزمایش و اطمینان از سلامت خودشون، به بیمارستان مرکزی مراجعه کنند.
وقتی صدای گوینده قطع شد، سکوت همه‌جا رو گرفت و بعد صدای آواز پرنده‌ای از رادیو پخش شد. واقعاً چه انتخاب خوبی! بعد از یه خبر فاجعه‌بار، صدای آرامش‌بخش گذاشتند؛ ولی خب، به مردم هیچی آرامش نمی‌ده به‌جز این‌که اوضاع درست بشه. مطمئن بودم با این خبر، خیلی زود تمام شهر بهم می‌ریزه؛ چون همه تا امروز آب نوشیده بودند.
مامان و بابا، باتعجب به هم‌دیگه خیره شدند و بعد باهمون نگاه سرشون رو به‌سمت من برگردوندند.
وقتی که داشتم لقمه‌ی بزرگم رو به‌زور قورت می‌دادم؛ شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم:
- گفتم که من چیزی رو می‌بینم که شما‌ها نمی‌تونید ببینید!
***
یه هفته از موقعی که ویلیام شروع به خوردن قرص‌ها کرده می‌گذره و حالش روز به‌روزبدتر می‌شه. ویلیام بهم زنگ زد تا باهم پیش بن بریم. وقتی که بن اوضاع ویلیام رو دید که بدتر شده و حتی به سختی نفس می‌کشه، اون رو بستری‌ کرد و بعد گفت که چند روزه تعداد مریض‌ها مدام بیشتر می‌شه و هرکدومشون یه علائمی دارند. بعضی‌ها خفیف‌تر و برخی شدیدتر. از اون روز داره روی آب، آزمایش انجام می‌ده. امروز هم نتیجه رو بهمون می‌گه. باتمام وجود، امیدوار بودم راه چاره رو پیدا کنند. نمی‌دونستم از کی باید عصبانی باشم. از خودم که بیشتر اصرار نکردم یا از اون که حرفم رو باور نکرد و زودتر اقدام نکرد؟ یه هفته بود که همه از آب‌معدنی استفاده می‌کردند و مصرفمون به‌شدت بالا رفته بود. به حدی که خیلی اوقات، به خیلی‌ها آب نمی‌رسید.
و اتفاق فاجعه‌بارتر از اون، همین بود؛ کمبود آب‌معدنی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
امروز کنار ویلیام مونده بودم؛ چون پدرش مشغول کار مهمش بود که مربوط به آب می‌شد. با صدای ویلیام، سرم رو بالا آوردم و گفتم:
- بله؟
- فکرت مشغوله؟
با ناراحتی گفتم:
- آره. کاش خیلی از مردم شهرمون مریض نشن.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- من هم نگرانشونم.
ویلیام پشت سر هم سرفه‌ کرد و بعد از این‌که آروم شد، باصدای گرفته‌اش گفت:
- الینا! می‌شه آب بیاری؟ گلوم خشک شده‌.
سرم رو به نشونه‌ی باشه تکون دادم و دست‌هام رو، روی پاهام گذاشتم. بلند شدم و به‌سمت یخچال کوچیکی که سمت راست تخت بود، رفتم. در یخچال رو باز کردم؛ ولی آب‌معدنی ندیدم. پوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- تموم شده. می‌رم از بوفه بخرم.
چشم‌هاش رو با درد بست و دستش رو، روی پیشونیش گذاشت. دوباره دستگاه اکسیژن رو به دهنش زد و با صدای خسته‌ای گفت:
- باشه. من یکم چشم‌هام رو می‌بندم تا تو بیای. سرم خیلی درد می‌کنه.
سری تکون دادم و به‌سمت در رفتم.
دستم رو، روی دستگیره در گذاشتم تا بازش کنم؛ ولی یه‌لحظه برگشتم و به صورت خسته‌اش نگاه کردم. نسبت به روز اولی که دیده بودمش، خیلی بی‌رنگ‌ورو شده بود. با ناراحتی نفسم رو فوت کردم و به بیرون رفتم.
وقتی وارد حیاط شدم؛ حواسم به شلوغی و سروصدای روبه‌روم پرت شد. ایستادم و با دهن باز به مردمی خیره شدم که جلوی بوفه صف کشیده بودند و می‌خواستند آب بخرند.
از موقعی که خبر آلوده‌شدن آب اومده بود؛ مردم به وحشت افتاده بودند و روز‌به‌روز، بیشتر برای خرید آب‌معدنی می‌اومدند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
به‌سمت شلوغی رفتم و به‌‌زور از بین مردمی که بانگرانی سعی داشتند، زودتر آب‌معدنی بخرند؛ حرکت کردم. فقط اون لحظه به فکر ویلیام بودم که به‌سرفه افتاده بود. فروشنده‌‌‌ی بوفه که از تعداد زیاد مشتری‌ها خسته شده بود و به نفس‌نفس افتاده بود، داد زد:
- توی این شرایط باید صرفه‌جویی کنید. به‌ همه تعداد آب‌معدنی مساوی داده می‌شه؛ پس هیچ‌کس، تأکید می‌کنم هیچ‌کس، نباید به تعداد زیاد بخره.
صدای فریاد مردم بیشتر شد و اعتراض کردند. همون فروشنده با صدای کلافه‌ای که سعی می‌کرد صداش به همه برسه، گفت:
- آروم‌تر! این‌جوری که بهتون فشار میاد. ممکنه به خودتون آسیب بزنید و سختی‌تون دوبرابر بشه. برای این‌که بتونیم از این مشکل عبور کنیم، باید آرامش خودمون رو حفظ کنیم و حواسمون به هم‌دیگه باشه. نباید هم‌دیگه رو تحت فشار قرار بدیم.
لبخند کم‌رنگی زدم. واقعاً حرف‌های درستی زد و باعث شد آشفتگی مردم کمتر بشه‌. نفس آرومی از آسودگی کشیدم و با آرامش حرکت کردم. بعد از این‌که آب‌معدنی رو خریدم، به‌سرعت به‌سمت ورودی دویدم. افراد زیادی جلوی آسانسور منتظر ایستاده بودند؛ پس منصرف شدم و سریع از پله‌هایی که نزدیکم بودند، بالا رفتم. کمی بخاطر شلوغی، دیر کرده بودم. می‌ترسیدم که حالش وخیم شده باشه. توی راهرو، شخص آشنایی رو دیدم که روپوش سفیدی تنش بود و به‌سمت ته راهرو می‌رفت. حدس زدم که بن باشه. درحالی که باعجله به اتاق ویلیام می‌رفتم، نگاهی به بن کردم و داد زدم:
- بن! ویلیام حالش خوب نیست؛ لطفاً سریع به اتاق ویل بیا.
از جا پرید و با ابروهای بالارفته بهم خیره شد و گفت:
- الینا!
صورتم رو برگردوندم و به راهم ادامه دادم. هرچه‌قدر که به اتاق نزدیک‌تر می‌شدم؛ سرفه‌های شدید ویلیام بیشتر به گوشم می‌رسید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
به داخل رفتم. بن هم پشت سرم وارد اتاق شد‌. باشوک سرجام خشک شدم و به ویلیام نگاه کردم که پایین تخت افتاده بود و برای ذره‌ای نفس‌کشیدن، تقلا می‌کرد. بن زودتر از من به خودش اومد و هراسون به‌سمت ویلیام رفت و داد زد:
- هی، مرد! نفس بکش.
از زیر بازوش بلندش کرد و اون رو، روی تخت نشوند. دستگاه اکسیژن رو چک کرد و باخشم داد زد:
- لعنتی! این‌که هیچی نداره.
با فریاد بلندی، پرستار‌ها رو صدا کرد که دستگاه اکسیژن بیارند. با فریاد بن، تکون شدیدی خوردم و ترسون به‌سمت ویلیامی که صورتش به ک*بودی می‌زد، رفتم. با ترس شونه‌هاش رو گرفتم و با صدایی که دست کمی از جیغ نداشت، گفتم:
- ویل! خواهش می‌کنم نفس بکش. ویل!
بن، من رو به کناری کشید و دستگاه اکسیژن جدیدی، به دهن ویلیام زد.
ویلیام نفس تازه‌ای گرفت و بعد از چند دقیقه، کم‌کم رنگ صورتش برگشت.
سریع به‌سمت ویل رفتم و محکم بغلش کردم. زیر ل*ب، لرزون زمزمه کردم:
- ویل! خوبی؟ ببخشید دیر کردم.
دست راست ویل دورم حلقه شد و دست چپش رو روی موهام کشید. به آرومی گفت:
- خوبم. الینا! آروم باش. تقصیر تو نیست عزیزم. قبل این‌که بیای، یهو خود دستگاه اکسیژن، تموم شد. به موقع اومدی. نگرانم نباش، خوب می‌شم.
کمی آروم شدم. ازش جدا شدم و با چشم‌های اشکی به صورت خستش خیره شدم. اخم‌هام رو درهم کشیدم و گفتم:
- بهم قول بده که دیگه حالت این‌جوری نشه. باید خوب بشی!
لبخند زیبایی بهم زد و گفت:
- قول می‌دم.
با صدای صاف‌کردن گلویی، سرم رو برگردوندم. بن با نیش باز گفت:
- الینا! نگران نباش. ویلیام حالش از من و تو هم بهتر می‌شه.
با لبخند، سری تکون دادم؛ ولی یهو بن با جدیت به ویل نگاه کرد و گفت:
- اگه الینا کمی دیرتر می‌رسید؛ ممکن بود اتفاق‌های بدتری بیفته. باید بیشتر ازت مراقبت کنم. خودم و پرستار‌ها بیشتر از قبل بهت سر می‌زنیم.
ویلیام به آرومی گفت:
- ممنون بن.
- خواهش می‌کنم. وظیفمه.
بن و پرستار کمی بعد از مساعدشدن وضعیت ویلیام، کنارمون موندند و بعد برای رسیدگی به وضعیت بقیه‌ی بیمار‌ها رفتند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
ویلیام لبخندی بهم زد که چال‌ گونه‌ش معلوم شد و گفت:
- ببخشید الینا. به زحمت افتادی.
سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:
- نه! چه زحمتی؟ من تا وقتی که خوب بشی، کنارتم.
- ممنونم. برو خونه استراحت کن. شب پدرم میاد.
- باشه.
چند دقیقه دیگه موندم و بعد به‌سمت خونه رفتم. فردا صبح، وقتی بیمارستان رفتم؛ وضعیت ویلیام بهتر شده بود و بن می‌گفت، دو روز دیگه می‌تونه خونه بره. پدر ویلیام می‌گفت حتماً کسی باعث آلوده‌شدن آب شده و هنوز پیداش نکردند. بعد از ملاقات‌کردن ویلیام، سمت پارک رفتم تا کمی قدم بزنم‌‌.
به بچه‌ها، با لبخند خیره شدم که با جیغ و خوشحالی می‌دویدند و بازی می‌کردند. چقدر خوبه که بدون هیچ دغدغه‌ای سرگرم بودند. بعد از یک ساعت پیاده‌روی، خونه رفتم. در رو باز کردم و با خوش‌حالی گفتم:
- سلام به‌همگی.
مامان از آشپزخونه به‌سمتم برگشت و گفت:
- سلام عزیزم.
نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
- پس بابا کجاست؟
- آب‌معدنی تموم شده، رفت بخره‌.
خب بگو ببینم، کجا بودی؟
- با یه نفر آشنا شدم. اسمش ویلیامه و به‌خاطر خوردن آب آلوده، مریض شده.
بیمارستان بودم. دو روز دیگه مرخص می‌شه.
- پس به‌خاطر همین انقدر خوش‌حالی؟
- آره.
صدای بازشدن در خونه اومد و بابا وارد خونه شد. باکلافگی گفت:
- سلام.
نگران نگاهش کردم و گفتم:
- سلام بابا. چی شده؟
- هیچی عزیزم؛ فقط قیمت آب‌معدنی‌ها رو دوبرابر کردند و نسبت به روزای قبل، آدم‌های بیشتری برای خرید اومده بودند.
مامان گفت:
- وا! برای چی گرون کردند؟ به جای این‌که به مردم کمک کنند، به مشکلاتشون بیشتر اضافه می‌کنند!
- چی بگم خانم؟ معلوم نیست توی این شهر چه‌خبر شده! اگه وضعیت آب همین‌جوری بمونه، مجبور می‌شیم از این‌جا بریم.
باتعجب و صدای بلندی گفتم:
- چی؟ بریم؟
بابا با ابروهای بالارفته نگاهم کرد و گفت:
- آره! دیگه نمی‌شه این‌جوری زندگی کرد. تا کِی می‌خوایم این وضعیت رو تحمل کنیم؟
باکلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
- من مطمئنم درست می‌شه. از الآن فکرهای بد نکنید.
- چی شده که دوست داری این‌جا بمونی؟ تو که از این‌‌جا خوشت نمی‌اومد.
به پاهام نگاهی انداختم و گفتم:
- اِم، چیزه، راستش... .
مامان نجاتم داد و گفت:
- تام! بی‌خیالش. اون آب‌معدنی‌ها رو بده، باید غذا درست کنم.
سریع به‌سمت اتاقم، پا تند کردم و در رو بستم. صدای زنگ گوشیم بلند شد. از توی کیفم برداشتمش و نگاهی به صفحه‌اش انداختم. ویلیام بود.
- الو؟
- سلام الینا. خوبی؟
- سلام. ممنون. بهتری؟
- آره، خوبم.
- چیزی شده؟
- نه؛ فقط خواستم ازت تشکر کنم بابت این‌که کنارم بودی.
- خواهش می‌کنم، کاری نکردم. راستی، هنوز پادزهر این بیماری رو پیدا نکردند؟
- نه هنوز؛ ولی من شانس آوردم که زودتر خوب می‌شم؛ وگرنه معلوم نبود چی می‌شد.
- آره، زودتر پیگیری کردی؛ حالت هم زودتر خوب می‌شه.
- خب، فعلاً خداحافظ. می‌خوان بهم سرم بزنند.
- خداحافظ. مواظب خودت باش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
صدای مامانم اومد که گفت:
- الینا! یه لحظه بیا.
از اتاق بیرون رفتم و گفتم:
- بله؟
- تو این چند وقته که بیماریت اذیتت نکرده؟ هروقت چیزی شد بهمون بگو بریم دکتر.
- نه، خوبم‌.
- خوبه. خب، بیا نهار بخوریم.
بعد از صرف نهار، کمی خوابیدم و بعد با مامان، پیاده‌روی رفتیم.
- الینا! چیزهایی که احساس می‌کنی، بدتر که نشده؟
- نه مامان جونم. نگران نباش! من حالم خوبه.
مامان لبخندی زد و سر تکون داد.
دو روز بعد:
امروز ویلیام مرخص می‌شد و می‌خواستم بیمارستان برم. بعد از خوردن صبحونه، آماده شدم و به‌سمت در خونه رفتم که بابا صدام زد:
- الینا! کجا داری می‌ری؟
- می‌رم پیش دوستم. امروز می‌خواد از بیمارستان مرخص بشه.
- برای چی بیمارستان بوده؟
- به‌خاطر آب آلوده، مسموم شده بود.
- مواظب باش.
دستی تکون دادم و گفتم:
- باشه، خداحافظ‌.
توی راهرو داشتم بند کفشم رو می‌بستم که سنگینی نگاهی رو حس کردم. سرم رو بالا آوردم و دیدم پسر همسایه‌مون بهم خیره شده و از رو‌ هم نمی‌ره. سؤالی بهش نگاه کردم و گفتم:
- چیزی شده؟
یهو انگار به خودش اومد و گفت:
- نه، نه. ببخشید.
باسرعت از پله‌ها پایین رفت. پوفی کشیدم و شونه‌ای بالا انداختم و با خودم گفتم:
- معلوم نبود، چش بود!
وقتی از خونه اومدم بیرون، دیدم بارون داره میاد. با خودم چتر نیاورده بودم‌. بی‌خیالش. یه‌کم بارون بهم بخوره که چیزی نمی‌شه! دم در خونه، مرد مشکوکی رو دیدم که داشت اطرافش رو می‌پایید و به موتور همسایه‌مون نگاه می‌کرد و بعد سعی داشت موتور رو ببره که شروع کردم به جیغ‌ودادزدن:
- آهای! دزد! جیمز! موتورت رو دارند می‌برند. جیمز!
دزد تا من رو دید خواست، باموتور فرار کنه که جلوش رو گرفتم؛ ولی منو محکم به‌سمت زمین پرت کرد. پام محکم به زمین خورد و سوزش بدی رو احساس کردم و نالم بلند شد.
سرم رو بلند کردم و جیمز رو دیدم که یقه‌ی دزد رو گرفته بود. باهاش گلاویز شد. بعد هم دزد فرار کرد.
جیمز به سمتم برگشت و گفت:
- وای الینا! حالت خوبه؟
دستش رو سمتم دراز کرد و بلندم کرد.
- آخ! خوبم.
- برای چی سمت دزد رفتی؟ اگه بلایی سرت می‌آورد چی؟
- عیب نداره؛ حالا که اتفاقی نیفتاده.
- ممنونم.
- خواهش می‌کنم. فعلاً. من باید برم.
- خداحافظ.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
وقتی نزدیک بیمارستان شدم، از دیدن ترافیک و تعداد ماشین‌های زیاد، شوکه شدم. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- وای! این‌جا چه‌خبر شده؟
بارون شدتش بیشتر شده بود؛ پس به‌سمت بیمارستان دویدم. از دیدن جمعیت زیاد ترسیدم. تا چشم کار می‌کرد، آدم بود. هرچی بیشتر از کنار بقیه می‌گذشتم، بوی بیشتری توی بینیم می‌پیچید و چشم‌هام داشت، تار می‌شد.
تقریباً نزدیک‌های اتاق ویلیام شده بودم که دیگه نتونستم تحمل کنم و افتادم زمین. حالم خیلی بد بود. نفسم به‌ شماره افتاده بود و بالا نمی‌اومد. سرم رو گرفته بودم.
- وای خدا! خیلی درد می‌کنه.
دستی من رو تکون می‌داد و صدام می‌زد:
- الینا! چی شده؟ حالت خوبه؟
چشم‌هام رو محکم بهم فشار دادم و با نفس‌نفس گفتم:
- لطفاً من رو از این جهنم ببر بیرون!
من رو ب*غ*ل کرد و سریع به‌سمت بیرون دوید. به صورتم ضربه زد و گفت:
- الینا! چشم‌هات رو باز کن! بگو ببینم، چی شده؟
قطرات بارون به صورتم می‌خورد و هوای تازه، ریه‌هام رو پر می‌کرد. تقریباً هوا رو داشتم می‌بلعیدم تا کمی بتونم، نفس بکشم‌. با چشم‌هایی که پر اشک بود، چشم‌هام رو باز کردم و به نجات‌دهنده‌ام نگاه کردم. بن بود. بغلش کردم و باگریه گفتم:
- ممنونم بن. اگه نبودی نمی‌دونستم چی می‌شد!
دستی به پشتم کشید و گفت:
- آروم باش. هرچی که بود تموم شد.
گریه نکن، زیر بارون سرما می‌خوری.
دستی به چشم‌های اشکیم کشیدم و گفتم:
- می‌شه بهم مسکن بدی؟ خیلی سرم درد می‌کنه‌.
- باشه. بیا بریم.
از جا پریدم و باترس گفتم:
- نه نه! من نمیام. لطفا به ویلیام بگو، بیرون منتظرشم.
باتعجب سری تکون داد و گفت:
- باشه. من به ویلیام مسکن رو می‌دم که وقتی اومد، بهت بده.
زیر ل*ب تشکری کردم. بن به‌سمت بیمارستان رفت. سرم رو بادرد گرفتم. وای خدا چرا تموم نمی‌شه؟
با قدم‌های لرزون به‌سمت بوفه حرکت کردم که بیشتر از این، خیس نشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا