درحال ترجمه ترجمه رمان به دنبال سیندرلا | SHAGHAYEGH کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع SHAGHAYEGH
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 52
  • بازدیدها 16K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ترجمه را در چه سطح می‌بینید؟

  • خوب

    رای: 23 88.5%
  • متوسط

    رای: 3 11.5%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    26

SHAGHAYEGH

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,381
لایک‌ها
4,361
امتیازها
93
کیف پول من
20,046
Points
1
آخرین ویرایش:

SHAGHAYEGH

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,381
لایک‌ها
4,361
امتیازها
93
کیف پول من
20,046
Points
1
به سختی می‌توان صدایی را حفظ کرد که چهره‌ای برای یادآوری از آن نداشته باشی، بنابراین هروقت با دختری صحبت می‌کردم چیزهای کوچکی از سیندرلا در ذهنم تداعی می‌شد.
با وال، من واقعاً خودم را متقاعد کردم که او سیندرلا است. یک روز بعد از ظهر، هنگامی که داشتم از راهرو به سمت کلاس تاریخ می‌رفتم، از کنارش رد شدم. او را در گذشته دیده بودم اما هرگز به وال توجه زیادی نکرده بودم زیرا از آن مدل‌هایی بود که توجه و وقت زیادی می‌خواست. هنگام عبور از کنار او به طور تصادفی چون که سرم سمت دیگری بود و داشتم با شخصی صحبت می‌کردم،به شانه‌اش برخورد کردم. از پشت خطاب به من فریاد زد:
- مراقب باش دیگه بچه!
در جایم یخ زدم. خیلی ترسیده بودم که به عقب برگردم زیرا با شنیدن اصطلاح "بچه" از او مطمئن شدم که می‌خواهم با دختر کمد روبرو شوم. وقتی سرانجام جرأت چرخیدن پیدا کردم، از جذابیت و زیبایی او سرجایم میخکوب شدم. همیشه امیدوار بودم زمانی که بفهمم سیندرلا کیست، جذب او می‌شوم، اما وال جذاب تر از آن بود که تصور می‌کردم. به طرف او برگشتم و او را وادار کردم که آنچه را که گفته تکرار کند. او شوکه به نظر می‌رسید، اما به هر حال آن را تکرار کرد.
وقتی دوباره کلمات از دهانش خارج شد، بلافاصله به جلو خم شدم و او را ب*و*سیدم. به محض اینکه انجامش دادم، فهمیدم او سیندرلا نیست. دهانش فرق می‌کرد. بد و افتضاح نبود فقط متفاوت بود.
وقتی فهمیدم که او نیست عقب کشیدم، از اینکه به خودم اجازه نداده بودم او را فراموش کنم کمی دلخور شدم. هرگز قرار نبود سیندرلا را پیدا کنم، بنابراین متعهد ماندن به او فایده‌ای نداشت. بعلاوه که وال خیلی جذاب بود. خودم را مجبور کردم آن روز از او بخواهم و بنابراین "ر*اب*طه" را شروع کردم.
چانک می‌گوید:
- همین الان از مدرسم رد شدی!
وقتی متوجه می‌شوم حق با اوست ترمز می‌زنم. ماشین را روی دنده می‌گذارم و به عقب برمی‌گردم، سپس کنار خیابان ماشین را متوقف می‌کنم و اجازه می‌دهم تا او پیاده شود. از پنجره مسافر بیرون را نگاه می‌کند و آه می کشد.
- دنیل! خیلی زود رسیدیم و هنوز هیچکس اینجا نیست.
به جلو خم می‌شوم و از پنجره او نگاه می‌کنم و مدرسه را اسکن می‌کنم. با اشاره به شخصی که در حال پارک کردن است، می‌گویم:
- درست نیست، هستن!
سرش را تکان می‌دهد.
- این مرد مسئول کارهای تعمیر مدرسه هست. ای خدا! زودتر از تعمیرکار مدرسه رسیدم.
او در را باز می‌کند و پا به بیرون می‌گذارد، سپس می‌چرخد و قبل از بستن درش به ماشین تکیه می‌دهد.
- لازمه برات برنامه ریزی کنم که اینجا باشی و یه ساعت زودتر من رو سوار کنی؟ مغزت امروز تو تایم شرقی گیر کرده؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا